بررسي سير تاريخي روابط ايران و آمريكا
چهار دهه از عمر روابط بينالملل، در زمان «جنگ سرد»(2) واقع شد. زماني كه جهان بهوسيله «پردة آهنين»(3) در اروپا و بهوسيله رژيمهاي وابسته به دو ابرقدرت در اكثر نقاط جهان، به دو بخش كه در واقع تيول دو ابر قدرت بود تقسيم ميشد(4)؛ و قاعدتاً روابط بينالملل نيز بر اساس اين واقعيت يعني «جهان دو قطبي» تحليل ميشد. البته اين روند در برهههايي از همان زمان نيز دچار نوسانات مختلف ميشد و تماماً در يك خط سير ثابت حركت نميكرد. پس از پايان جنگ سرد و فروپاشي شوروي، خلاء عظيمي در زمينه نظريهپردازي روابط بينالملل بهخصوص در مورد نقش آمريكا يا در مورد نحوه اداره جهان بهوجود آمد. آمريكا ديگر تنها ابرقدرت جهان محسوب ميشد و نظريه «نظم نوين جهاني» (5) كه از سوي دولتمردان آمريكا پيگيري ميشد بهدنبال تثبيت جهان تكقطبي بود كه در آن به واقع آمريكا يكهتاز عرصة جهاني ميگرديد و فرهنگ (مباحث امروزي يكسانسازي فرهنگ جهان از طريق ارتباطات و ...)، اقتصاد، سياست و كلاً منافع آمريكا حكم قطعي را براي سايرين پيدا ميكرد. اما وقايع آنگونه كه آمريكاييها ميپسنديدند به پيش نرفت و بايد چارهاي در جهت توجيه سياستهاي مداخلهجويانه و منفعتطلبانه خويش براي جهانيان ميجستند و بهخصوص متحدان غربي خود را مجاب به «لزوم اتحاد» و تداوم اتحاد موجود در زمان خطر كمونيسم، ميساختند.
پس از پايان جنگ سرد، در عرصة نظريهپردازي روابط بينالملل، دو نظريه مطرح شدند. نظرية اول، مربوط به «فرانسيس فوكوياما»(6) بود كه تحت عنوان «پايان تاريخ»(7) مطرح گرديد. در اين نظريه، فوكوياما پايان جنگ سرد را معادل پايان تاريخ ميدانست و معتقد بود كه انديشة «ليبرال دمكراسي» پس از پشت سرگذاشتن مبارزه با ايدئولوژيهايي چون فاشيسم، نازيسم، ... كمونيسم و پيروزي بر آنها، ديگر برندة نهايي جنگ ايدئولوژي حكومتهاست، بدين تعبير كه حكومت ليبرال ـ دموكراسي نقطه پاياني تكامل بشري است(8) و بهترين نوع حكومت و انديشه سياسي در جهان ميباشد، هيچ رقيبي نخواهد داشت و ميتواند با خيال راحت بر تمام جهان استيلا يابد. ولي اين خوشبيني دوام چنداني نيافت و با تشديد مبارزات قومي در اقصي نقاط جهان و نيز درگيريهاي مذهبي و از سوي ديگر، رشد اسلامخواهي در سطح جهان (حتي در آمريكا) اين نظريه به يك شوخي بزرگ تبديل شد.
برخورد تمدنها(9)؛ اين نظريه توجه زيادي را در محافل علمي و سياسي جهان به خود معطوف داشت، و پس از مدت اندكي، تاييدها، انتقادها و نقدهاي بسياري متوجه آن شد و حتي برخي همفكران فوكوياما ـ يعني افرادي مانند برژينسكي(مشاور امنيت ملي كارتر) كه خود از نظريهپردازان علوم سياسي نيز هست ـ لب به انتقاد گشودند. به نظر عدهاي، از اساسيترين نقايص اين نظريه، كاهش نقش «دولتـملت» در صحنه سياست جهاني؛ اهميت بسيار قائل شدن براي تمدنها و جايگزيني آنها با واحد «دولتـملت» به عنوان عوامل موثر در صحنه سياست جهاني؛ مسلم دانستن پارادايم جنگ سرد در توجيه تحولات بعد از جنگ جهاني دوم؛ و از همه مهمتر، يكسان تلقي كردن فرهنگ و تمدن؛ و نيز آشتيناپذيري تمدنهاي اسلام و مسيحيت بوده است(10).
آيا اگر اين نظريه در كشوري مانند مالزي يا ترينيدادو توباگو و توسط شخصي تبعه آنجا مطرح ميشد و در يكي از مجلات آنجا طرح ميگرديد (ونه مجلة فارينافيرز ForeignAffairs آمريكا) آيا باز هم تا به اين حد مورد توجه محافل جهاني قرار ميگرفت؟ صاحب نظرية «برخورد تمدنها» شخصي است به نام «ساموئل هانتينگتون»(11)، نظريهپرداز و استراتژيست آمريكايي. گر چه هيچ سمت رسمي در دولت آمريكا نداشته است، ليكن اكثر نهادهاي دولتي بهطور مستقيم يا غيرمستقيم از همكاري او بهرهمند بودهاند. هانتيگتون بهطور زيادي تحت تاثير دوران جنگ سرد و اوايل آن در دهه چهل بوده است و اين تاثيرها بر روي نظريه او نيز مشهود است.
مهمترين موضوع در نظريه برخورد تمدنها، تقسيم جهان به هفت يا هشت تمدن مختلف است كه عبارتند از: تمدن غربي، اسلامي، كنفوسيوسي، ژاپني، هندو، اسلاو، ارتدوكس، آمريكاي لاتين، و در حاشيه نيز تمدن آفريقا. هانتينگتون بر مسألة «خطوط گسل»(12) بين تمدنها تاكيد فراوان دارد و آن را منشاء درگيريهاي آينده و جايگزيني واحدهاي دولت ـ ملت ميداند. برخلاف نظر فوكوياما، او تقابل تمدنها را سياست غالب جهاني و آخرين مرحلة «تكامل درگيري»هاي دوران جديد(پس از جنگ سرد) ميداند. اگر بخواهيم نكات اساسي اين نظريه را بهطور خلاصه بگوييم، اينها ميباشند:
ــ اختلاف تمدنها اساسي ميباشد.
ــ ويژگيها و اختلافات فرهنگي تغييرناپذير است.
ــ خطوط گسل موجود بين تمدنها امروز جايگزين مرزهاي سياسي و ايدئولوژيك عصر جنگ سرد شده است كه اينها ايجاد بحران و خونريزي خواهند كرد.
اين مقالة هانتيگتون، اولين بار در سال 1993 در مجله فارينافيرز به چاپ رسيد. اين مجله از انتشارات شوراي روابط خارجي آمريكا (Council of Foreign Relations) (13) است. اين شورا در زمينه سياستهاي درازمدت و استراتژيك آمريكا و نيز تامين نيروي انساني دستگاه اجرايي آن كشور در ابعاد گستردهاي فعاليت و نفوذ دارد. شوراي روابط خارجي به مثابه مجمعي است كه در آن نظريات مختلف، مطرح و بررسي ميشود و پس از پالايش به صورت «رهنمود» و طرح به كارگزاران دولت ارائه ميگردد. چيزي كه بايد ذكر شود اينكه تئوري «سدنفوذ»(14) كه پاية عملكرد آمريكا و غرب در مقابل شوروي و كمونيسم در دوران جنگ سرد بود و حدود چهار دهه عرصه روابط بين الملل را تحتالشعاع خود قرار داده بود نيز دقيقاً در همين شورا بررسي و در مجلة فارين افيرز در سال 1947 به چاپ رسيد. مقاله مربوط به «جرج كنان» بود كه با امضاء (X) به چاپ رسيد. همين نظريه راه آينده آمريكا و غرب را مشخص نمود و پايه عملكرد استراتژيك آنها شد. جالب اينكه شوراي روابط خارجي آمريكا در گزارش رسمي خود در سال 1994، يعني يكسال پس از انتشار مقاله، ضمن اشاره به استقبال گسترده محافل علمي و سياسي آمريكا و جهان از مقاله برخورد تمدنها، آن را «راهگشاي مسائل سياست خارجي دوران بعد از جنگ سرد» دانسته و ميزان استقبال از مقاله فوق را بعد از مقاله جرج كنان بيسابقه خوانده است. كمي دقت در اين جمله كه در گزارش رسمي يك نهاد بسيار مهم يعني «شوراي روابط خارجي» آمده است، اين نكته را بر ما عيان ميسازد كه نظريه برخورد تمدنها نيز همچون نظريه «سد نفوذ» جرج كنان در آينده تاثير بسيار چشمگيري در نحوة اجراي سياست خارجي آمريكا خواهد داشت.
البته نكتهاي كه حتماً بايد توجه كنيم اين است كه اين گونه نيست كه اين مقالات راه آينده سياست خارجي آمريكا را تعيين ميكنند، بلكه به گونهاي نشان دهندة سياست اتخاذ شدة نخبگان و صاحب نفوذان اين شورا و حاكي از نوع سياستهاي آتي ايالات متحده است.
سؤال اينجاست كه چرا آمريكا و عليالخصوص شوراي روابط خارجي آن از ارائه اين نظريه مشعوف شدند و آن را راهگشا ناميدند. سياست خارجي آمريكا دچار چه بنبستي شده بود كه نياز به چنين راهنمايي استراتژيك داشت در آن سالها (1993) آمريكا نياز مبرم به چنين نظريهاي در جهت «توجيه» اعمال سياست خارجي خود داشت و طرح اينگونه نظرات، واقعاً راهگشا بود. در واقع طبق نظر هانتيگتون، آمريكا و غرب بايد حتماً قدرت برتر خويش را حفظ نمايند و او نيز در نظريهاش تلاش كرده است «موانع بر سر راه رهبري آمريكا» را بررسي و در جهت رفع آنها پيشنهاد استراتژيك ارائه نمايد. نكته حائز اهميت اينكه گر چه برخي از سياستمداران آمريكا مانند آنتوني ليك (AntonyLake) ، مشاور امنيت ملي كاخ سفيد، سعي كردند براي تبري خود و سياست خارجي آمريكا از جنگ مستقيم با ديگر تمدنها و كشورها به انتقادات ظاهري از اين نظريه بپردازند،ولي روندِ كاري آنها به چنين نظراتي بسيار نزديك است.
آمريكا پس از فروپاشي شوروي و پايان جنگ سرد، چيزي را تحت عنوان «نظم نوين جهاني» مطرح كرد كه حاوي نحوه ادارة جهان در غيبت يك رقيب ديرينه به نام كمونيسم بود. در آن نظريه، جهان به يك جهان «تكقطبي» مبدل ميگشت كه آن قطب هم آمريكا بود. اين اصطلاح طرح شد و توسط جرج بوش، رئيس جمهور وقت آمريكا، بارها تكرار گشت. بوش براي آزمايش ميزان مقبوليت اين نظريه، يعني سردمداري جهاني آمريكا، نياز به يك آزمايشگاه داشت. آمريكاييها ميخواستند خود را بر تمام جهان مسلط ببينند و خود را به عنوان نگهبان اخلاق و نظم بينالمللي به جهان جديد تحميل نمايند، ولي موانعي بر سر اين راه وجود داشت. آزمايشگاه بوش و آمريكا جايي جز خليج فارس نبود. اروپا سعي كرد كه لجامگسيختگي نظم نوين جهاني، در قالب اجازه از شوراي امنيت سازمان ملل براي حمله به عراق و نيز همكاري ناتو و كشورهاي غربي با آمريكا باشد، در واقع آنها در ظاهر ميخواستند اجازة «تك خواري» را به آمريكا ندهند، هر چند كه واقعيت امر چيز ديگري بود.
مسألهي ديگر كه اهميت و لزوم چنين استراتژياي را بيش از پيش ميساخت، «خانة بحرانزدة غرب و آمريكا» بود، هر چند كه اين پوسيدگي دروني آن از ديد عدهاي پنهان مانده باشد. در دهههاي جنگ سرد، كمونيسم و خطر شوروي، آنها را «مجاب» و مجبور به اتحاد با يكديگر كرده بود و حالا در خلاء اين خطر موهوم كه زماني عامل اتحاد آنها بوده است، نياز شديدي به يك «عامل متحدكننده» در اين جمع متشتت و ارائه چپاول و بهرهبرداري از منابع و منافع جهان احساس ميشد.
از سوي ديگر، و با توجه به مسأله ياد شده در مورد مشكلات دروني غرب و آمريكا، طرح چنين نظرياتي سعي در فرافكني مشكلات غرب داشته و دارد. مشكلاتي كه سالهاي سال از طريق انحراف افكار عمومي به سوي خطرات خارجي مانند كمونيسم و يا از طريق رفاه اقتصادي (حاصل از چپاول كشورهاي جهان سوم در يك پروسه طولاني تاريخي) از چشم مردم غرب پنهان مانده بود.
علت ديگرِ اهميت دادن به اين نظريه اين بود كه آمريكاييها دريافته بودند نظريه نظم نوين جهاني را به همين راحتي و بدون يك توجيه قوي كه رهبري آمريكا را بر جهان مسجل سازد و لزوم چتر حمايتي آمريكا بر سر قوانين بينالمللي و اخلاق جهاني را به اثبات رساند(قوانيني كه اكثراً در جهت منافع ابرقدرتها شكل گرفته است) و غرب را مجاب سازد كه خطري به مراتب عظيمتر از كمونيسم آنها را تهديد ميكند، نميتوانند بر مرحله اجرا در آورند. اين خطر(به نظر عدهاي موهوم و به نظر برخي واقعي) را يك استراتژيست آمريكايي با بررسيهاي شوراي روابط خارجي و تأييد آن، براي سياست خارجي آمريكا توليد كرد و آن را «برخورد تمدنها» ـ عليالخصوص برخورد تمدن غرب با تمدنهاي اسلام و كنفوسيوسي ـ ناميد.
آمريكا پايههاي سياست خود را بر چه نهاده است؟ براي روشنتر شدن اين سياستها ميتوانيم جنگ خليج فارس را مورد بررسي كوتاه قرار دهيم. آشكار بودن روحية واقعي قدرتهاي جهاني در حرص شديد به منابع جهاني(نفت و ...).
جنگ خليج فارس با چراغ سبزي كه آمريكا به صدام حسين نشان داد شروع شد. اين نظرِ اكثر تحليلگران سياسي جهان است، و نيز شواهد محكمي دال بر اين مدعا وجود دارد. چرا آمريكا صدام را به جنگ با كويت كشاند و آنگاه به سركوب شديد عراق پرداخت؟ اگر بخواهيم كمي به عقبتر برگرديم، بايد ابتدا از انقلاب اسلامي ايران شروع كنيم و بعد از آن، جنگ تحميلي عراق عليه ايران را بررسي نماييم.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، سياست آمريكا در قبال ايران كه قبل از آن ژاندارم منطقه محسوب ميشد، تغير اساسي نمود و در واقع جزيره ثبات آمريكا در خاورميانه به بهترين پايگاه مخالفت با سياستهاي آمريكا مبدل گشت. عراق در آن زمان بيشتر به شوروي تمايل داشت و اكثر خريدهاي تسليحاتي خود را از بلوك شرق تهيه ميكرد، ولي پس از انقلاب ايران و حتي كمي قبل از آن (البته به صورت خيلي آرام و محتاط) به سوي غرب و آمريكا متمايل گشت. عراق بسيار علاقهمند بود كه نقش ايران (ژاندارم منطقه) را بر عهده بگيرد. اين خواست صدام حسين با آن روحيه توسعهطلبانهاش از علل اصلي نزديكي به غرب و آمريكا بود (ولي نبايد از دلايل ديگر اين تغييرِ جهت نيز غافل شد) اين خواست ادامه يافت تا اينكه در اوايل جنگ تحميلي، روابط عميق سياسي، اقتصادي و نظامي بين عراق و آمريكا برقرار شد. كمكهاي فراواني از سوي آمريكا بويژه در زمينه تسليحاتي به عراق شد كه خود اين كمكها و تسليحات بلاي جان عراق گرديد و به يكي از علل جنگ خليج فارس بدل شد. آمريكا در واقع فرصت را مناسب ديد تا بهوسيله عراق و سياستهاي توسعهطلبانة صدام و خوي تجاوزكارانة او، ايران را كه در آن سالها به الگويي براي قيامهاي اسلامخواهانه و آزاديطلبانه در اقصي نقاط جهان و بهويژه حوزه خاورميانه تبديل شده بود و استراتژي صدور انقلاب اسلامي را مطرح نمود بود، سركوب و نابود يا حداقل تضعيف كند؛ در واقع ايران را درگير جنگ ناخواسته نمايد تا از رشد اصولگرايي در منطقه و جهان به پيروي از ايران، جلوگيري نمايد. ترس حاكمان كشورهاي سلطاننشين حوزه خليج فارس از تسري انديشههاي قيام آزاديخواهانة تشيع (كه برخلاف اصل تسنن، در تاريخ هزار و چهارصد ساله خويش هميشه در پي عدالتخواهي و حقطلبي بوده و از جان گذشتن در پي احقاق اسلام ناب را از ائمه اطهار مانند حضرت اميرالمومنين(ع) و امام حسين(ع) در صدر اسلام و تاكنون از مراجع ديني خود همچون حضرت امام خميني(ره) فراگرفته است) كه در ايران تخت و تاج سلاطين را برچيده بود باعث شد كه در جنگ عراق عليه ايران، كمكهاي زيادي به لحاظ مالي و حتي جغرافيايي به عراق نمايند. حال سؤالي كه شايد به بحث ابتداي مقاله نيز نزديك باشد اين است كه اهداف و منافع آمريكا از جنگ عراق عليه ايران چه بوده است؟ اگر بخواهيم در سرفصلهاي كلي، اهداف منطقهاي آمريكا را در حمايت اعمال شده براي عراق و ادامة جنگ بگوييم، بدين شرح است:
1- سركوب انقلاب اسلامي ايران و يا تضعيف آن به هر وسيله ممكن.
2-گرفتن توان اقتصادي و از بين بردن ذخاير ارزي حاصل از درآمدهاي بسيار بالاي نفتي در سالهاي قبل از انقلاب كه اين ذخاير ميتوانست در جهت تحكيم پايههاي انقلاب و نيز صدور انقلاب مصرف گردد و ايران را به يك قدرت فرامنطقهاي تبديل كند.
3-از بين بردن توان نظامي ايران كه خود آمريكا در سالهاي حكومت ستمشاهي به ايران ارائه كرده بود. ايران پس از بهدست آوردن پولهاي هنگفت از فروش نفت، بخش زيادي از درآمد خود را صرف خريد تسليحات پيشرفته نظامي، آنهم با ارقام سرسامآور كرده بود. لذا پس از انقلاب براي منافع آمريكا و حكومتهاي دست نشانده غرب در خاورميانه و عليالخصوص رژيم اشغالگر قدس، به يك خطر بزرگ بدل شده بود. پس بايد به طريقي اين توان نظامي و اقتصادي ايران از بين ميرفت و جنگ عراق عليه ايران كه به يك جنگ فرسايشي مبدل شده بود، بهترين وسيله براي اين هدف آمريكا بود. آمريكاييها در اين مرحله تا دادن اطلاعات دقيق مربوط به صنايع نظامي كه زماني مستشارانشان در آنجا بودند پيش رفتند(15).
از سوي ديگر، صدام كه از نظر شخصيتي يك فرد قدرتطلب، زيادهخواه و توسعهطلب بود و روحيه نظاميگري همراه با عقدة حقارت را در درون خود ميپروراند(16)، با ديدن اوضاع ايران سالهاي ابتداي انقلاب، فرصت را در جهت رسيدن به آرزوي ديرينه خود مناسب ديد. حمله صدام به ايران نيز داراي علل و اهدافي بود كه چند مورد از آن را در اينجا ميآوريم:
1- موقعيت ژئوپلتيك عراق و محصور بودن اين كشور در خشكي و نياز شديد براي گسترش مرزهاي آبي خود در خليج فارس، باعث شد عراق اشغال خوزستان يا حداقل خرمشهر را بهترين گزينه در آن زمان بيابد.
2-رؤياي رسيدن به چاههاي نفت ايران و در نتيجه به دست آوردن توان بالا در بازار نفت جهاني و نيز اوپك در جهت قيمتگذاري و توليد و به تبع اينها بدل شدن به يك قدرت موثر در عرصه روابط بينالملل.
3- با وجود ترس حاكمان عرب حوزه خليج فارس از ايران، عراق به تشديد اين ترس مبادرت نمود، و اين خود باعث گرفتن كمكهاي بيشتر از آنها و مهمتر از همه، ايفاي نقش سپر محافظ اعراب در برابر ديگران و قدم برداشتن به سوي سوداي رهبري جهان عرب ميشد. علاقه صدام به شخصيت تاريخي بختالنصر و نيز جمال عبدالناصر (يكي باستاني و ديگري جديدتر) از همين زمينه نشأت گرفته است.
باز ميگرديم به جنگ عراق و كويت و نقش قدرتهاي جهاني در ايجاد آن و اهداف آنها، كه شايد همان پايههاي سياست جهاني و روابط بينالملل ميباشد.
عراق عليه ايران يك جنگ فرسايشي راه انداخت (گرچه هدفش فتح يك هفتهاي تهران بود!) كه موجب شد توان نظامي و اقتصادي ايران تحليل رود. عراق در عين حال به هيچ يك از اهداف ابتداي جنگ كه صدام در سر ميپروراند نرسيد و نتوانست حتي يك وجب از خاك ايران را تصرف نمايد(اين مطلب را مقايسه كنيد با يكي از مهمترين اهداف صدام كه دستگاه حاكمه عراق كه رسيدن به آبهاي آزاد بود). اين عدم موفقيت صدام در حل مشكل ژئوپلتيك عراق، صدام را متوجه نقطهاي ضعيفتر ليكن بسيار حساس (ثروتمند و نفتخيز) ساخت. عراق در جنگ عليه ايران، بسيار براي اهداف آمريكا مفيد واقع شد، يعني اينكه توانست ايران را در مرزهاي خود مشغول سازد تا توان ايران در اين مناطق صرف شود. آمريكا برخلاف اوايل جنگ در اواخر جنگ ـ پس از پيروزيهاي ايران در مناطقي مانند «فاو» ـ سياستش بر اين بود كه هيچكدام از طرفين پيروز كامل جنگ نشود، اما با پايان جنگ و وجود يك ايران ضد اسرائيلي و يك عراقِ بهشدت مسلحِ غيرقابلپيشبيني كه ديگر حاضر به درگيري با ايران نبود، باعث شد آمريكا عراق را براي يك امتحان ديگر به عنوان موش آزمايشگاهي خود به كار گيرند! آمريكا با سياست «تبديل تهديدها به فرصتها» سعي داشت جاي پاي محكمي در خليج فارس براي خود مهيا كند. سياست آمريكا، شرايط جهاني و چندين فاكتور ديگر در زمان جنگ خليج فارس با زمان جنگ عراق عليه ايران تفاوت اساسي كرده بود كه اين تغييرات و حيلهگريها از چشم صدام و سياسيون عراق پنهان ماند(17). اگر بخواهيم باز هم اهداف منطقهاي آمريكا را در جنگ خليج فارس به طور سرفصل بگوييم، بدين صورت است: 1- ايجاد يك بحران در مهمترين منطقه استراتژيك جهان.
2- متعاقب بحران دستساز خود، حضور گسترده آمريكا در منطقه در جهت ايجاد نظم! يعني نقشي كه آمريكا براي خود بر اساس استراتژي «نظم نوين جهاني» در نظر گرفته بود و اثبات و تحكيم اين ذهنيت كه از اين پس آمريكا تنها ابرقدرت و حاكم نظم جهاني است. در واقع نوعي قدرتنمايي چالهميداني.
3- تسلط بر بزرگترين منابع انرژي جهان (كه از مهمترين اهداف بود).
4-از بين بردن ماشين جنگي عراق. عراق به كمك غرب و آمريكا و توجه زياد حاكمش به مسائل نظامي، داراي توان نظامي بالايي شده بود. بايد چاقوي خطرناك را از دست قاتل اجيرشدة قبل و دشمن فعلي ميگرفتند.
5- با تحريك و چراغ سبز آمريكا به عراق، زمينه براي ايجاد ترس در كشورهاي حوزه خليج فارس ايجاد شد.
6-در نتيجه اين ترس، آمريكا ميتوانست نقش حامي منافع تمامي اين كشورها را ايفا كند و هدف ديگر، فروش تسليحات به اين كشورها بود.
7- ترس آمريكا از توجه عراق به اسرائيل؛ در واقع كويت سيبل انحرافي بود كه به جاي اسرائيل به عراق پيشنهاد شد! ميتوان گفت كه آمريكا در واقع به وسيله ديپلماسي خود، ذهن صدام و سياستمداران عراق را به سوي خواسته ديرينه آنها يعني «الحاق كويت به كشور خودشان» معطوف ساخت و ذهن آنها را فرماندهي کرد (18) .
آمريكا آن همه حملات را با توجيه ايجاد نظم و بازگرداندن احترام به قوانين و روابط بين الملل انجام ميداد، در حالي كه ما ميدانيم قوانين و اصول تنها زماني براي آمريكا خوب و دوست داشتني خواهد بود كه منافع او را تامين كند و گرنه يا وتو خواهد شد يا اينكه سرانجامي چون كنفرانس ضدنژادپرستي «دوربان» مييابد كه آمريكا با آنهمه جنايات صهيونيستها و نسلكشي مسلمانان و اخراج آنها از سرزمينهاي اشغالي، نه تنها در كنفرانس شركت نميكند، بلكه از طرق مختلف سعي ميكند اسرائيل مورد انتقاد قرار نگيرد. جالب است كه چنين كشوري ادعايي چنين داشته باشد.
علل و اهداف حمله عراق به كويت را نيز ميتوان به اين صورت كلي تقسيمبندي كرد:
1-باز هم ميتوان موقعيت ژئوپلتيك عراق را مهمترين دليل در بروز جنگ عليه كويت عنوان كرد... كويت و جزيرة بوبيان(19) ـ اين جزيره، در طول جنگ عليه ايران، در اختيار عراق بود ـ انتخاب جديد عراق محسوب شد.
2- عراق در جنگ با ايران دچار خسارتهاي زيادي شد و در واقع صدام خود را قرباني امنيت سايرين ميدانست. به همين دليل انتظار داشت كه عربستان و كويت، 30 يا 40 ميليارد دلار كمك خود به عراق را بلاعوض حساب كنند كه عدم قبول آنها، عراق را بسيار عصباني كرده بود.
3-سياستهاي نفتي كويت و عربستان و مخصوصاً توليد بالاي كويت، باعث كم شدن قيمت نفت (تنها منبع درآمد عراق) و ضرر اقتصادي براي عراق شده بود. اين حركت آتش كينه صدام نسبت به كويت را شعلهورتر نمود.