بعد از شاه نوبت آمریكاست

نگاهی به خاطرات محمود گلابدره‌ای از روزهای انقلاب

دسته حركت نمی‌كند.‌آقا خودش روی سقف ماشین نشسته. همه كف خیابان نشسته‌ایم زنها هم نشسته‌اند ولی حاشیه‌روها و تماشاچیها و كسانی كه توی پیاده‌رو هستند، همچنان ایستاده‌اند و یا در رفت و آمد هستند. كمی كه می‌نشینیم، آقا بلند می‌شود و شروع می‌كند، چه صدای قشنگی دارد آقا؟ چه غمی توی صدایش هست؟ چه حزنی دارد صدایش:
«پرچم، پرچم، پرچم خونین قرآن
در دست مجاهد مردان
تا خون مظلومان به جوش است
آوای عاشورا به گوش است
هر كس كه عدالت‌خواه است
از عدل حسین آگاه است
این منطق ثارالله است
باید با هم یاری نمائیم
از دین طرفداری نماییم
فتح اسلام در جهاد است
فتح اسلام در جهاد است

كوچه پس‌كوچه‌های انقلاب
«از تكیه بیرون ‌آمدم و آمدم سر گلابدره، ماشین را پارك كردم. زیرلب خواندم: «هر كسی كو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش» یك‌راست با بچه‌ها آمدیم توی تكیه. حالا اینجا كپه‌كپه بچه‌ها جمع شده بودند همه حرف از خمینی و دولت و ازهاری و شاه و آمریكا و كارتر می‌زدند.
اسمال مشد قاسم می‌گوید: «من صد‌دفعه بیشتر، همین ازهاری رو دیدم كه با سگش سینه تپه گلجهرون می‌رفت بالا، حالا نگو داشته می‌رفته پیش نصیری». ابرام لبو از شاه می‌گوید كه «زنش با جیمی كارتر رقصیده» محمود سوپور از سگهای شاه می‌گوید. كمال سه‌كل‍ّه از خمینی می‌‌گوید كه «خمینی هفتاد زبون بلته. الآن تو پاریس همه اومدن دیدنش.» جعفر مشد اصغر از كره و پنیر و ماست می‌گوید: «آخه واسه چی باید همه‌چی‌مون از خارج بیاد» مندلی قصاب از گوسفند و كوه می‌گوید و حرص می‌خورد: «كوهو مل‍ّی كردن و نذاشتن گوسفندداری كنیم، تا مجبور شیم گوشت گوسفندای یخ‌زده استرالیایی بخوریم.» رضا بق‍ّال از اتاق اصناف می‌گوید «روزای جشن باید می‌رفتیم تو صف وامی‌استادیم و دست می‌زدیم و هورا می‌كشیدیم. نمی‌رفتیم از اتاق اصناف می‌اومدن به یه بهانه‌ای در دكونو تخته می‌كردن.»
همه از سیاست كشور، از نفت، از دامداری، از كشاورزی، از طرز حكومت، از مجلس و همه كس و همه چیز می‌گویند ـ چه شده، آیا زمین واژگون شده؟ آیا دنیا كن‌فیكون شده؟ آیا زلزله آمده/ آیا این مردم همگی یك‌باره عوض شده‌اند؟ اینها كجا بودند؟ چه حرفهایی می‌زدند؟ چه بحثهایی می‌كردند؟ آیا اینها هماه خلق محروم‌ِ مظلوم خاموش‌ِ خفته بودند كه حالا بیدار شده‌اند؟...
«لحظه‌های انقلاب» محمود گلابدره‌ای، به جای اینكه دربه‌در این‌ كاخ و آن ‌كاخ، این مجلس و آن مجلس و... شود، كاتب كوچه پس‌كوچه‌های انقلاب بوده است. گلابدره‌ای تصاویری از انقلاب را ثبت كرده كه اگر قرار بود، مثل قرنهای پیش فقط كاتبان درباری تاریخ بنویسند، حتماً خبری از آن نبود. مردمی كه جلوی گارد و ارتش سینه‌ سپر می‌كنند. روشنفكرهایی كه جای هر كاری در دانشگاه و اطرافش سخنرانی می‌كنند و سیر بی‌امان حوادث كه در یك ساله آخر حكومت پهلوی اتفاق می‌افتد.

بگو مرگ بر شاه
«حالا كه سه روز گذشته بود، توی كوچه‌ها و سر چهار‌راهها كتونی‌پوشها را می‌گرفتند جیپها را می‌گشتند. دخترهای چادری را می‌كشیدند كنار. سر چهار‌راه امیر‌اكرم دم ساندویچی ایستاده بودم. سه تا پسر از توی كوچه آمدند، افسری صدایشان كرد. دو تا در رفتند یكی‌شان را گرفتند. افسر جلو نرفت. پسر توی چنگ سرباز بود. حالا آورده بودش جلو. نمی‌دانم این چه نیرویی توی بازوی افسر بود و این چه خشمی بود كه وقتی افسر از دور كوبید توی گوش پسر، پسر مثل بزغاله از جا كنده شد و وارو زد و سكندری خورد و غلتید و مثل خمیر پهن شد كف پیاده‌رو. افسر بالای سرش ایستاده بود. سرباز با قنداق تفنگ كوبید توی كمرش. پسر بلند شد. دقیق درست جای پنج انگشت افسر روی صورت پسر مانده بود. افسر جلو رفت و سقلمه‌ای زد زیر چانه‌اش و گفت: «برو ته كوچه، باز بگو. برو! مردی اینجا بگو!» پسر سرش را پائین انداخت و آهسته رفت و بعد وقتی رسید وسط كوچه برگشت و داد زد: «بگو مرگ بر شاه!» و دوید و گم شد. افسر برگشت به من نگاه كرد.»
محمود گلابدره‌ای نویسنده و راوی كتاب بچه تهران است گلابدره، شمیران. به همین خاطر تمام تصاویر كتابش به زد و خردها، درگیریهای خیابانی و تظاهراتهای ماهها اوج انقلاب در خیابانهای تهران برمی‌گردد. گلابدر‌ّه‌ای شاگرد جلال آل احمد است و در همان دوران كه خاطراتش مكتوب می‌شده، با جماعت روشنفكر آشناییهایی داشته و این‌طور كه خودش اشاره كرده، حشر و نشرهایی هم با اعضای كانون نویسندگان داشته است، هرچند دل‌خوشی هم از آنها ندارد اما همین ارتباطات و اطلاعات باعث شده تا در كنار توصیفاتش برخی اتفاقات را هم تحلیل كند، تحلیلهایی كه در همان فضای تند آهنگ لحظه‌های انقلاب شكل می‌گرفتند و از ذهنش می‌گذشتند: «ازهاری ول‌كن نبود. گریه‌ و زاری می‌كرد. التماس می‌كرد. هی حرف می‌زد. از سربازها می‌گفت از سوادشان می‌گفت. از معلوماتشان می‌گفت. از افسرها می‌گفت كه كتاب ماركسیستی هم می‌خوانند و از همه‌جا خبر دارند، فلسفه و تاریخ می‌خوانند، كتاب می‌خوانند، بچه‌هایشان كتاب می‌خوانند، روزنامه و مجله می‌خوانند و همیشه در حال مطالعه هستند.
... حالا ازهاری هم حتم سر راه به پادگانها رفته و دیده سربازها و افسرها و زن‌افسرها حتی زن روز می‌خوانند و به‌خصوص این روزها كه از شب پانزده آبان كه ریختند و دفتر روزنامه‌ها را اشغال كردند و همه اعتصاب كردند و فقط مجله فردوسی منتشر می‌شود افسرها، مقاله‌های مهدی بهار توده‌ای سابق و نویسنده «میراث‌خوار استعمار» را می‌‌خوانند، حتم دلش را خوش كرده كه همه اهل مطالعه هستند. دیگر نمی‌داند آنهایی كه اهل مطالعه كتاب هسند، حتی به كتاب «میراث‌خوار استعمار» بهار هم شك كرده‌اند چه برسد به این جزوه یك‌سال پیشش كه علیه هویدا و با كمك خود هویدا زیرزمینی پخش كرد و شد عضو فعال و تند و تیز كانون نویسندگان و شعار داد و نامه نوشت و حالا همان نوشته‌ها را اینجا چاپ می‌كند و به خورد مردم می‌دهد.»

اعلامیه منظوم
«راننده می‌گوید: آخرشه، كرج» و ما پیاده می‌شویم.
هر جا كه می‌رفتی... تا دو سه نفر با هم جمع می‌شدند بحث شروع می‌شد و حرف و نظرها وارائه طریقها از زمین تا آسمان با هم تفاوت داشت و معلوم نبود چه خواهد شد. با خودم كلنجار می‌رفتم، كه جوانی كه جلو نشسته بود زد به شانه‌ام و كاغذی به دستم داد و با شتاب رفت. باز كردم. شعر بود. بالای صفحه نوشته بود: «سرباز برادر ماست» به جوان نگاه كردم. داشت می‌رفت. سرش را از ته تراشیده بود. شعر را خواندم
وقتی به خانه آمد سرباز
مادر گفت: جامه دیگر كن!
برادرت تیر خورده است.
بیا تا او را در باغچه بكاریم.
سرباز گفت:
می‌دانم مادر!
خودم او را زده‌ام
مرگ بر آنكه مرا به برادركشی واداشت
شعر از گرمارودی بود.

توزیع پارتیزانی!
«حالا كم‌كم اسم شاپور بختیار افتاده بود سر زبانها. از جبهه مل‍ّی می‌گفتند. [جلوی دانشگاه] شلوغ بود شاگرد كتاب‌فروشیها داد می‌زدند و تبلیغ می‌كردند و گ‍ُرگ‍ُر كتاب می‌فروختند. یكیشان را می‌شناختم. سلام كردم. مغازه‌ بسته بود. گفتم: «چه خبر؟» سینه‌اش را جلو داد و گفت: «مجبوریم دیگه، تغذیه فكری خلق و این توده گرسنه رو تهیه كنیم.» توی چشمش نگاه كردم. رویش را گرداند و كتابها را جابه‌جا كرد و بعد سرش را بالا گرفت و گفت: شما تو تظاهرات نیستین كه!» و بعد گفت: «هر چند معلوم نیس، كی به كی‌یه ولی باید سالی اگر به همین شكل ادامه داشته باشد و مردم كتاب بخرن و بخونن، مطمئنم انقلاب مسیر خودشو پیدا می‌كنه مردم خوب كتاب می‌خرن ولی اگر خوب بخونن، این تظاهرات و این مبارزه از این شكل قاراش‌میشی درمیاد و تو یه خط صریح و منطقی می‌افته!» گفتم: «مگه الان غیر از اینه؟ من كه تو تظاهرات نیستم، شما كه هستین، مگه نمی‌بینین كه برنامه‌های نهضت مو به مو، طبق برنامه و نقشه اجرا می‌شه؟»گفت: «اجرا می‌شه ولی به نفع كی؟ سودش تو جیب كی‌ می‌ره؟ از منافع كی دفاع می‌كنه؟ در نهایت استفاده‌ش و حاصلش نصیب كی‌ می‌شه؟ شما كه نویسنده‌این، بهتر می‌دونین.»
فرصت نمی‌كرد. تندتند می‌فروخت. توی جیبش اسكناس مچاله شده بود. من زدم به بازویش و گفتم: «نقداً كه واسه شماها بد نشده!» جدا شدم و راه افتادم.»
از جلسات سخنرانی دانشگاه گرفته تا كتابفروشیهای روبه‌روی آن و حتی سیاق اعلامیه‌نویسی نكاتی هستند كه گلابدر‌ّه‌ای از آنها غفلت نكرده است.
در لحظه لحظه انقلاب از شعرهایی كه برای شعار شدن، سروده می‌شد تا اعلامیه‌ها و مقاله‌ها و كتابهایی كه بین مردم توزیع می‌شدند، نكاتی بود كه نویسنده تا آنجا كه مقدور بوده، به آنها اشاره كرده است. به‌طوری كه بخش قابل توجهی از كتاب به تحلیل همین فضای فرهنگی می‌پردازد. دانشگاه، مسجد، بازار كتاب و.. .

تنها نمونه رمان خاطره
گلابدر‌ّه‌ای داستانی را كه از رمضان سال 57 آغاز كرده، قدم به قدم به پیش می‌برد، آذر و دی و بهمن، عید فطر و محر‌ّم و عاشورا. تا سرانجام‌‌ِ داستان را به روز بیست و سو‌ّم بهمن، پیوند بزند. شخصیتهای متعدد و متنوعی در «لحظه‌های انقلاب» طرح می‌شوند، كسانی كه گاه حتی تا پایان داستان هم به‌طور كامل شناخته نمی‌شوند. دخترك كارگر شیر پاستوریزه، نویسنده توده‌ای زندانی كشیده، شاعر شعرفروش. بچه‌های گلابدر‌ّه و بسیاری دیگر، از شخصیتهای داستان گلابدر‌ّه‌ای هستند. مستند بودن اتفاقات از بعد خاطره بودن اثر و قالب رمان‌گونه به‌دلیل ساخت شخصیتی و اتفاقات و حوادث، سبب شده تا این اثر ویژگیهای منحصر‌به‌فردی پیدا كند و سرمنشاء قالبی جدید در تاریخ‌نگاری، ادبیات و خاطره‌نویسی شود. به طوری كه در مجموعه آثاری كه درباره انقلاب تا به حال تولید شده، برخی كارشناسان «لحظه‌های انقلاب» را تنها نمونه «رمان خاطره» می‌دانند.

زندگی مصرفی معادل بردگی‌ است!
«خوابم نمی‌برد. باوركردنی نیست. شاه رفت. شاه رفته. شاهنشاه آریامهر، بزرگ ارتشتاران، كسی كه كشورهای صغیر و كبیر چپی و راستی، فقیر و غنی، بی‌نیاز و نیازمند، بر آستانه حرمش سجده می‌كردند و نماز می‌گزاردند و چپ و راست، دانشگاههای خلقی و مردمی و ضد مردمی و سوسیالیستی و كشورهای متعهد و غیر متعهد كه با سلام و صلوات و عز‌ّت و احترام دكترای افتخاری در رشته‌های گوناگون تقدیمش می‌كردند... حالا با «دم»های دهانهای یك مشت گداگشنه به قول خودش، فقیر و بدبخت و عقب‌مانده و سر و صدای یك عده بچه دبستانی و دبیرستانی و اعلامیه‌های به قول این جوجه‌ها، غیرعلمی یك پیرمرد هفتاد، هشتاد ساله نعلین به پای عمامه‌ای، گذاشته در رفته؟ وای تازه كجا رفته؟ رفته پیش انورسادات! پیش یك احمق بی‌شخصیت نوكرصفت ترسو. پیش فوزیه زن او‌ّلش، باوركردنی نیست. آهسته زیر لب گفتم:
«دیدی كه خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد كه شب را سحر كند»
شاه كه فرار می‌كند كتاب گلابدر‌ّه‌ای، تقریباً به نیمه می‌رسد، از این پس تصویربرداری‌اش از حوادث تهران، حول دو محور اصلی است، بازگشت امام وتظاهراتها و درگیریهای مسلحانه پایانی:
«با بچه‌های خواهرم از خانه زدم بیرون و افتادم توی [خیابان] خورشید. توی دسته كه می‌غرید و دیوانه‌وار و خشمناك می‌خروشید و عصبانی و توفنده نعره می‌زد و می‌رفت. دسته پشت دسته. از فرح‌آباد و شهباز و ژاله می‌آمد و می‌غرید:
«وای به حالت بختیار، اگر خمینی دیربیاد
وای به حالت بختیار، اگر خمینی دیربیاد»
صدا مثل پتك، به در و دیوار كوچه و خیابان و خانه‌های خالی می‌خورد. می‌گفتند آقا حتم یك‌شنبه فردا می‌آید باید بیاید. حالا هم جانشان به لبشان رسیده. كاسه صبرشان لبریز شده همه عصبانی هستند. كسی آهسته راه نمی‌رود. كسی لبخند به لب ندارد. همه اخم كرده، تا چشمشان به سربازهای توی میدان دروازه شمیران افتاد، یك‌صدا نعره زدند «وای اگر خمینی حكم جهادم دهد
توپ و مسلسل نتواند كه جوابم دهد.»
و پشت سرش برنده‌تر و كوبنده‌تر وقتی رسیدیم به كامیونها مشتها را به طرفشان حواله دادیم و دم عوض شد و شد:
«ارتش برادر نمی‌شه، مردم مسلح شوید.»
و بی‌درنگ شعار عوض شد و شد:
«اگر خمینی دیربیاد، مسلسلا بیرون می‌آد.»
سرتاسر دسته، تا سر سه‌راهی پل چوبی شعار همین بود انگار مسلسلها، توی‌ آستین بود [كه] این‌چنین با اطمینان می‌گفتیم:
«كارتر و شاه و شاهپور ـ مرگ بر این سه مزدور.»
بعد موج از جلو آمد و باز عوض شد و شد:
«زندگی مصرفی، معادل بردگی است
نظام شاهنشاهی، مظهر هر فسادیست.»

٭٭٭
می‌كشیم ما همه انتظار تو
می‌كنیم جملگی جان نثار تو
بر لبم این سرود
بر خمینی درود
مرگ بر بختیار
نوكر جیره‌خوار»
اینجا ]سر تهران نو] همه مشغول سنگرسازی بودند. بچه‌های نیروی هوایی، همگی صورتهایشان را سیاه كرده بودند. یكی كلاه نداشت. یكی با زیرپیراهن ركابی بود. یكی با پیراهن بود، یكی بلوز قرمز تنش بود می‌دویدند و داد می‌زدند و دستور می‌دادند و تلاش می‌كردند و نگران بودند و دلواپس بودند و یكجا بند نبودند. همه اما به حرفشان گوش می‌كردند. آمبولانسها و ماشینهای شخصی، از آن دورها نعش می‌آوردند... داد می‌زدم می‌دویدم می‌گفتند: «ریو، ریوگاردی می‌آد.» دو تا كوكتل مولوتف از دست دختری كه خم می‌شد و برمی‌داشت و می‌داد به دست بچه‌ها گرفتم و دویدم.
دم اداره برق گیر كردم. صدای رگبار می‌آمد. گاردیها رفته بودند توی اداره برق. ریوها وسط خیابان می‌سوخت. یك جیپ روسی جلو بود و داشت می‌سوخت. من با سه نفر دیگر توی سنگر بودیم. دو تا پسربچه بودند. هردوشان ژ ـ 3 داشتند. انگار داشتند بازی می‌كردند
گفتم: «از كجا آوردی؟»
گفت: «گاردی، گاردی بچه‌ها زدن تا افتاد پریدم روش ور داشتم.»
و سرانجام دوشنبه بیست و سوم بهمن ماه:
«دسته بچه‌ها را دیدم، كه شعار می‌دادند و شعر می‌خواندند:
«ایران ایران ایران. ایران ایران ایران»
پیمان توی دسته بود. جدا شد و آمد. دسته هم [به دنبالش] آمد همه‌شان دختر و پسرهای ده دوازده ساله بودند. دورم جمع شدند، همه چشمشان به اسلحه ]توی دستم] بود نمی‌دانم چه شد كه ضامن را زدم و خشاب را برداشتم و اسلحه را دادم به دست پیمان و گفتم: «بیا بگیر! تازه او‌ّل بسم‌الله است. برو بابا! برو.»
پیمان دودستی اسلحه را بالاسر گرفت و دوید. بچه‌‌ها حالا مطمئن و مصمم فریاد می‌زدند: «بعد از شاه، نوبت آمریكاست.» و می‌دویدند.
«پایان»