زمينه‏هاى سياسى سياست میليتاريسم آمريكا

همان طور كه در بررسى تاريخ تحولات سياسى - اجتماعى آمريكا بيان شد. هيئت حاكمه‏ى واقعى در اين كشور، صاحبان ثروت و قدرت‏اند كه ريشه در تاريخ مهاجرت ، استقلال و اداره‏ى كشور دارند و آن متشكل از تعداد معدودى خانواده‏هاى ثروتمند است كه در طول تاريخ اين كشور، همچنان قدرت سياسى خود را حفظ كرده‏اند. تعداداين خانواده‏ها حداكثر يكصد خانواده بود كه اينك به پنجاه خانوداه محدوده شده‏اند .
اگر چه سيستم دو حزبى و رقابت ميان جمهورى خواهان و دموكرات‏ها در طول تاريخ اين كشور وجود داشته است و مبارزات انتخاباتى نيز هيجان خاصى دارد. در عين حال نبايد فراموش كرد كه تعيين كنندگان واقعى كانديداى رياست جمهورى از دوحزب ، اعضا و رده‏هاى مختلف حزبى نيستند؛ بلكه همان صاحبان قدرت اصلى‏اند كه با توجه به اوضاع سياسى - اجتماعى ، افرادرا به اين سمت و عضويت در كنگره تعيين و معرفى مى‏كنند و على رغم ادعاهاى علنى بر وجود تضاد ميان برنامه‏ها و سياست‏هاى اين دو حزب ، عملاً راهى را در پيش مى‏گيرند كه بر آنها تحميل مى‏شوند .
تجربه‏ى تاريخى نشان داده است كه اين دو حزب در موارد بسيار مهم سياست خارجى ، ديدگاه‏هاى مشتركى دارند و تغيير رؤساى جمهور و پيروزى و شكست هر يك از احزاب ، تأثيرى بر مواضع مشترك نخواهد گذاشت. بخصوص آن جا كه مسئله‏ى اهداف ، منافع و استراتژى كلان كشور مطرح است ، اتفاق نظر كامل ميان سياستمداران حاكم از هر دو حزب جمهورى‏خواه و دموكرات وجود دارد. هر دو حزب بر سيادت و رهبرى آمريكا بر جهان به عنوان بخش مهمى از تأمين منافع ملى و حياتى كشور و حتى تأمين امنيت ملى آمريكا تأكيد مى‏كنند و با يكديگر اختلاف نظر ندارند . براى مثال ، جورج بوش (پدر) در جولاى 1991 خطاب به اعضاى كنگره ى آمريكا چنين اعلام مى كند : « ما ، دولت ايالات متحده آمريكا ، رعبر غرب هستيم كه اين خود به رهبرى جهان تبديل شده است .» در همان زمان ، بيل كلينتون ، رقيب وى از حزب دموكرات ، اعلام مى كند : «ايالات متحده به عنوان تنها ابرقدرت جهان بايد رهبرى جهان را بر عهده بگيرد .»
كالين پاول نيز اخيراً گفته است كه « منافع حيات بشرى ، منافع حياتى آمريكاست و مهم نيست كه چه قدر از سواحل ما دور باشد .»
با همين استدلال ، اصل مداخله گرايى آمريكا در سراسر جهان به بهانه‏ى خطر افتادن منافع حياتى و امنيتى آمريكا مورد تأييد و پذيرش هر دو حزب است .
بايد تئورى‏ها و نظريات مطرح شده در جامعه‏ى آمريكا را با اين پيش فرض بررسى كرد و ميزان پايبندى هر یك از دو حزب را به اين نظريات سنجيده البته اين به معناى آن نيست كه دو حزب هيچ گونه اختلاف نظرى با يكديگر ندارند ؛ بلكه در شيوه‏ى عمل و نمايندگى ، صاحبان منافع مختلف در ايالات متحده آمريكا ديدگاه‏هاى متفاوتى دارند . جمهورى خواهان به عنوان جناح راست گرا شناخته مى شوند و دموكرات‏ها به عنوان جناح ليبرال معروف‏اند، ولى همان‏طور كه مطرح شد ، در عمل تابع شرايط و نيازهاى ضرورى زمان عمل مى‏كنند .
با وجود آن جمهورى‏خواهان به عنوان عقاب‏ها و جنگ طلب‏ها شناخته شده‏اند و دموكرات‏ها به عنوان كبوترها و صلح طلب‏ها معروف‏اند ، ولى در عمل ملاحظه مى‏شود كه در بسيارى از موارد ، خلاف اين شهرت عمل كرده‏اند . بعد از جنگ جهانى دوم ،دموكرات‏ها در زمان ترومن ، جنگ كره را آغاز كردند و جمهورى خواهان در زمان ژنرال آيزنهاور آن را خاتمه دادند . جنگ ويتنام توسط كندى و جانسون از حزب دموكرات آغاز مى‏شود و گسترس مى‏يابد نهايتاً در زمان ريچارد نيكسون از حزب جمهورى‏خواه پيمان صلح پاريس منعقد و امضا مى‏گردد.
البته نقش شوراى سياست‏گذارى خارجى را كه نهادى غير دولتى است و از نظريه‏پردازان برجسته و عموماً از هر دو حزب تشکيل مى‏شود. در ارائه راه‏كارها و تدوين سياست‏ها با استفاده از توان تئورى‏پردازى حود نبايد ناديده گرفت ، مع هذا در همين شورا نيز نظريات متفاوتى مطرح مى‏شود كه براى مجريان سياست خارجى اين امكان را فراهم مى‏آورند كه با توجه به اوضاع سياسى ، اجتماعى در آمريكا و در صحنه‏ى روابط بين الملل از آن نظريات ، بهره‏بردارى كنند . نمونه‏ى عينى آن در دهه‏ى 1990 اتفاق افتاده است كه به نقل آن مى‏پردازيم.
دهه‏ى 08 دوه‏ى اوج‏گيرى نزاع‏هاى بين‏المللى در معادله‏اى بود كه روند حركت ايالات متحده آمريكا را به عنوان قدرت جهانى تحت تأثير قرار مى‏داد. اين حوادث در دو بستر بررسى مى‏شود ، چرا كه ريشه‏ى بسيارى از اتفاقات سال‏هاى اخير در اين تحولات نهفته است .
حادثه‏ى اول : حمله‏ى ارتش سرخ شوروى سابق به افغانستان در سال 1979 ، به پيشروى شوروى به سوى درياى آزاد و احتمال تحقق آرزوى پطر كبير تعبير شد و آمريكا با اين تلقى احساس كرد كه در مقابله با مهم ترين رقيب جهانى خود كامى به عقب رانده شده است .
حادثه‏ى دوم : پيروزى انقلاب اسلامى ايران ، به سقوط متحد استراتژيك آمريكا در خليج فارس منجر شد و مستحكم ترين پايه‏ى بازدارنده و سد دفاعى غرب در برابر كمونيسم را فروريخت وجه برجسته‏ى دينى انقلاب اسلامى و همچنين خصومت ذاتى اين انقلاب با قدرت تهاجمى و استعمارى آمريكا اين تعبير را در واشنگتن تقويت كرد كه انقلاب اسلامى ايران ، نه تنها سد دفاعى غرب را در برابرشوروى فرو ريخت ، بلكه استراتژى حفظ دائم منافع حياتى آمريكال در خاورميانه را با ابهام جدى رو به رو كرد.
« استراتژى بازى بزرگ » در دهه‏ى 80 ، تدوين ، برنامه‏ريزى و طرح‏ريزى راديكاليسم اسلام سنتى مبتنى بر آزموده‏هاى مذهب اصل سنت بود كه مى‏توان آن را شيوه‏ى تكامل يافته‏اى از فرقه‏سازى در كشورهاى اسلامى به منزله‏ى اهرم كنترل و نفوذ استعمارى دانست كه پيشينه‏اى همپاى استعمار انگليس در خاور ميانه دارد .راديكاليسم سنى، سياسى بود كه با هدف كاربرد در دو جبهه طراحى شده بود ؛ ابتدا وارد آوردن حداكثر ضرر و زيان به ارتش سرخ در افغانستان و دوم ، سدسازى در برابر رشد اتقلاب اسلامى ايران در خاورميانه .
اين رويكرد وجه برجسته‏ى سياست ريگان در دهه‏ى 80 ميلادى كه عبارت بود از « تقويت نوعى راديكاليسم سنى كه اجراى تمام و كمال شريعت را بخواهد تا هم مسكو را به زانو درآورد و هم از تهييج ملل اسلامى به سوى انقلاب اسلامى ايران جلوگيرى كند .»
« استراتژى بازى بزرگ » سه وجه داشت :
وجه اول : امنيت و عملياتى است كه سازمان سيا ، هدايت سرويس مخفى عربستان به رياست تركى بن فيصل و سرويس اطلاعات پاكستان در زمان ضياء الحق را بر عهده داشت .
وجه دوم : سياسى - تشكيلاتى است كه مأموريت آن مشتركاً به اخوان المسلمين عرب (اخوان‏هاى عرب و بازماندگان افراطيون هوادار محمد بن عبدالوهاب ) و جماعت اسلامى پاكستان سپرده شد.
وجه سوم : تأمين نيرو و امكانات است كه به عهده‏ى اسامه بن لادن ، ميليونر سعودى و دفتر « مكتب الخدمات پيشاور » به رياست عبدالله عزام قرار داده شد .عملكرد اين تشکيلات موجب تشكيل افغان‏هاى عرب و رشد چشمگير جهاد اسلامى در افغانستان عليه روس‏ها شد .
اما بروز سه حادثه ، تغييرات چشمگيرى در روند حوادث به وجود آورد.تغييرات ناشى از اين سه حادثه ، استراتژيك و تعيين كننده بود .
1. خروج شوروى از افغانستان در فوريه 1989
2. جنگ خليج فارس در 1990 - 1991
3. فروپاشى شوروى در 1991
اين سه حادثه پيامدهاى روشن و گسترده‏اى داشت كه عبارتند از :
1. فقدان توجيه مالى و سياسى در سدسازى ايدئولوژيك در برابر امپراتورى شوروى.
حادثه‏ى فوق ، علاوه بر اين كه فلسفه‏ى وجودى راديكاليسم سنى را براى زمينگير كردن ارتش سرخ در افغانستان از بين برد ، كارآيى آن را نيز در مقابله با انقلاب اسلامى ايران كم رنگ كرد . در واقع ، مقابله با قدرت راديكاليسم اسلام سنى در بطن خود نوعى گرايش به مقابله و مقاومت را به وجود آورد كه در ظاهر به همسويى شعارها به خصوص در مقابله با آمريكا منجر شد و به وحدت ضمنى و صورى همه‏ى جريان‏هاى اسلامى مخالف آمريكا گراييد .
2. تشكيل جريان‏هاى راديكال در قالب گروه‏ها و سازمان‏هاى چريكى ، سياسى و نظامى با پشتوانه‏ى مالى - سياسى و تجربه‏ى درگيرى‏هاى نظامى و ارتباطى كه با بدنه‏ى اجتماعى كشورهاى عربى ارتباط يافت . به مرور بازتاب اجتماعى - سياسى پيدا كرد . به اين باز تاب‏ها به عنوان نتايجى طبيعى از شكل گيرى جريان‏هاى فوق نگاه شد ؛ در صورتى كه اگر حوادث سه گانه‏ى ذكر شده اتفاق نمى‏افتاد ، جزئى از استراتژى بازى بزرگ براى اصلاح و تغيير ساختارهاى سياسى در كشورهاى عربى به نفع واشنگتن بود .
پايان جنگ سرد كه با فروپاشى اتحاد جماهير شوروى تحقق عينى يافت ، بدون شك نقطه‏ى عطف و تحول عظيمى در صحنه‏ى روابط بين‏الملل به وجود آورد. جا به جايى و توزيع قدرت ، بر هم خوردن تعادل قوا ، تحول در ماهيت قدرت ، نفوذ ديپلماسى ، پيچيده شدن اوضاع بين المللى و به كارگيرى روش‏هاى جديد و وابستگى متقابل ، پيشرفت فن آورى و ارتباطات ، تكثير سلاح‏هاى كشتار جمعى و مهار نكردن جدى آن ، كاهش منابع انرژى و ذخاير آن ، آلودگى محيط زيست ، رشد مجدد ناسيوناليسم افراطى در برخى از كشورها ، ناكارايى حقوق بين الملل و هماهنگ بودن آن با كانون هاى قدرت در تدوين و تفسير آن ، ناكارايى حقوق بين المللى بويژه سازمان ملل براى احقاق حقوق ملت‏ها و دولت‏ها ، افزايش شكاف اقتصادى بين شمال و جنوب ، ظهور پديده‏ى جهانى سازى و آثار ناشى از ، تحول در مفهوم امنيت ملى در خارج از مرزهاى جغرافيايى ، ظهور افكار جديد در عرصه‏ى روابط بين الملل بويژه خيزش اسلامى ملهم از انقلاب اسلامى ، دخالت نظامى در كشورها توسط آمريكا و بر هم ريختن نظام دوقطبى ، شاخصه‏هايى از ويژگى‏هاى شرايط روابط بين الملل در اين مقطع است .
اولين نظريه‏اى كه در ميان انديشمندان آمريكايى در اين دوره مطرح شد . نظريه‏ى « نظام تك قطبى » بود كه رونالد ريگان و جورج بوش (پدر) از آن استقابل كردند. و به عنوان دكترين « نظام جديد جهانى » مطرح شد. اين نظريه را افرادى مانند كرات هامر ، و فرانسيس فوكوياما ، ارائه كردند . اساس اين نظريه بر اين قرار دارد كه با فروپاشى نظام دوقطبى و تجزيه و تضعيف اتحاد جماهير شوروى به عنوان ابرقدرت شرق ، ايالات متحده آمريكا نه تنها به عنوان ابرقدرت باقيمانده از نظام دو قطبى همچنان رسالت خود را به عنوان رهبر جهان در نظام تك قطبى ادامه خواهد داد ؛ بلكه بر اساس نظام سلسله مراتبى بر جهان حاكم خواهد شد . اين نظام كه توسط مورتون كاپلان قبلاً به عنوان مدل‏هاى احتمالى در نظام بين الملل معرفى و تئوريزه شده بود . در اين مقطع از تاريخ روابط بين الملل توسط كرات هامر ارائه شد .
در عين حال فرانسيس فوكوياما با استناد به شكست ماركسيسم و كمونيسم آن را پيروزى اساسى براى دموكراسى و ليبراليسم غربى دانست و به عنوان تنها ايدئولوژى موفق و بدون رقيب تا پايان تاريخ بشريت خواند . اين نظريه‏ى تك قطبى در دوره‏اى بسيار كوتاه مدت تجربه شد و آن دوره‏ى جنگ خليج فارس و اشغال كويت توسط عراق بود . آمريكا از اين اشتباه استراتژيك دولت عراق براى اعمال نظام تك قطبى بهره برد و توانست اغلب كشورهاى جهان را به دنبال خود بكشاند؛ ولى طولى نكشيد كه به علت تبعيت نكردن قدرت‏هاى بزرگ جهان از اين نظام و آغاز موج مخالفت با آن نبود مقبوليت و ناكارايى آن مشخص شد و حتى انديشمندان آمريكايى هم به موقتى و كوتاه بودن عمر آن اعتراف كردند .
نظريه‏ى ديگرى كه از آغاز دهه‏ى 1970 توسط انديشمندانى مانند مارشال ماك لوهان ، آنتونى گيدنز و رابرتسون مطرح شد و در اين دهه نيز بويژه بعد از افزايش سريع ارتباطات از جمله معرفى سيستم اينترنت و ماهواره‏ها در جهان تبليغ مى‏شده است . نظريه‏ى « جهانى سازى » است . اين نظريه بر اين پايه قرار داشت كه به علت انقلاب تكنولوژى در زمينه‏ى ارتباطات ، مرزهاى سياسى و جغرافيايى كم رنگ و به تدريج محو خواهد شد و جوامع جهانى آن قدر به يكديگر نزديك مى‏شوند كه حالت دهكده‏ى جهانى پيدا خواهند كرد. در اين دهكده فرهنگ ، سياست و اقتصاد غرب حاكم خواهد شد و به طور طبيعى ، حاكميت چنين دهكده‏اى با كشورى خواهد بود كه ابزارهاى قوى‏ترى داشته باشد .
اين نظريه تا حوادث 11 سپتامبر به شدت در ابعاد مختلف تبليغ مى‏شد و در زمينه‏ى اقتصاد نيز در قالب سازمان « تجارت جهانى » اجرا شده بود . البته مخالفت‏هاى مردمى نيز با آن و به موازات پيشرفت آن بويژه در كشورهاى غربى و حتى ايالات متحده آمريكا آغاز و گسترش مى‏يافت كه منجر به قتل يك نفر در شهر ژنواى ايتاليا در سال 2001 شد.
نظريه‏ى سوم كه توسط گروهى از انديشمندان رئاليست آمريكا مطرح شد و به گروه برخوردگرايان شهرت يافتند ، اين بود كه آمريكا به عنوان يك ابرقدرت ، تنها در صورتى مى‏تواند جايگاه خود را حفظ كند كه براى خود مأموريت و رسالتى قائل باشد و هدف مشخص و معينى را در سرلوحه‏ى برنامه‏هاى خود داشته باشد كه براى جامعه‏ى جهانى مورد قبول باشد . به عبارت ديگر ، با وجود صلح جهانى و نبود احساس خطر مشترك ، انگيزه‏اى براى اعضاى جامعه‏ى جهانى وجود ندارد تا جايگاه ابرقدرتى آمريكا را تأييد كند و بپذيرد يا آن را به رسميت بشناسد و يا تحميل كند . به بيان ديگر ، بايد احساس خطر از وجود يك دشمن مشترك ، جامعه‏ى جهانى و يا بخشى از آنها را به يكديگر نزديك كند و با پذيرش رهبرى آمريكا به عنوان كشورهاى متحد در مقابل دشمن واقعى و يا حتى خيالى ، صف‏آرايى كند .
بنا به گفته كنت والتز ، رئاليست معروف آمريكايى ، اگر بربرها وجود ندارند شما آنها را خلق كنيد .
گوروايدال از سرشناس ترين نويسندگان و روشنفكران آمريكا و از منتقدان سياست خارجى آمريكا در مصاحبه‏اى با روزنامه‏ى فرانكفورتر آلگماينه در 14 اكتبر 2001 اين چنين مى‏گويد : «اصولاً ما آمريكايى‏ها طرفدار جنگ نيستيم . مردم آمريكا نمى‏خواستند عليه هيتلر بجنگند ، دست‏راستى‏های آمريكا خواهان جنگ بودند.هشتاد درصد آمريكايى‏ها انزوا طلب بودند و كارى به اين كارها نداشتند . رهبران ايالات متحده آمريكا كه مالك اين كشور بودند بايد جنگ راه بيندازند و گرنه پول لازم براى پنتاگون دريافت نخواهند كرد ؛ پولى كه به جيب شركت بوئينگ و لاكهيد واريز مى‏شود . »
او اضافه مى‏كند : « بنابراين ، بسيار اهميت دارد كه ما دشمن داشته باشيم . از اين رو ، پيوسته و از نو دشمن تراشى مى‏كنيم .بر عكس ، اهالى آمريكا حتى نمى‏دانند كه اين كشورهاى دشمن در كجاى نقشه‏ى جغرافيا قرار دارند . ما سيستم آموزش عمومى نداريم . آمريكايى معمولى تقريباً كاملاً بى‏سواد است . البه طبقه‏ى اعيان باسواد است . ولى در اثر تبليغات كر و كور شده است . »
هانتينگتون بى آن كه همچون برخى از تحليل‏گران پايان جنگ سرد را ختم مناقشات ايدئولوژيك تلقى كند ، آن را سرآغاز دوران جديد « برخورد تمدن‏ها » ، مى‏انگارد و بر اساس آن بسيارى از حوادث و رخدادهاى جارى جهان را به گونه‏اى تعبير و تحليل مى‏كند كه در جهت انگاره‏ها و فرضيات نظيريه‏ى جديدش باشد .
وى تمدن‏های زنده‏ى جهان را به هفت و يا هشت تمدن بزرگ تقسيم مى‏كند و خطوط گسل ميان اين تمدن‏ها را منشأ درگيرى‏هاى آتى و جايگزين واحد كهن دولت - ملت مى‏بيند .
به اعتقاد هانتينگتون ، تمايل تمدن‏ها ، سياست غالب جهانى و آخرين مرحله‏ى تكامل درگيرى‏هاى عصر خود را شكل مى‏دهد ؛ زيرا به زعم ايشان :
- اختلاف تمدن‏ها اساسى است .
- خودآگاهى تمدنى در حال افزايش است .
- تجديد حيات مذهبى وسيله‏اى براى پر كردن خلأ هويت در حال رشد است .
- رفتار منافقانه‏ى غرب موجب رشد خودآگاهى تمدنى ديگران شده است .
- ويژگى‏ها و اختلافات فرهنگى تغيير ناپذيرند .
- منطقه‏گرايى اقتصادى و نقش مشتركات فرهنگى در حال رشد است .
- خطوط گسل موجود بين تمدن‏ها امروز ، جايگزين مرزهاى سياسى و ايدئولوژيك دوران جنگ سرد شده است و اين خطوط، جرقه‏هاى ايجاد بحران و خونريزى‏اند .
- خصومت هزار و چهارصد ساله اسلام و غرب در حال افزايش است و روابط ميان دو تمدن اسلام و غربى آبستن بروز حوادثى خونين است .
به اين ترتيب و بر اساس اين نظريه « پارادايم برخورد تمدنى »مسائل جهانى را تحت الشعاع قرار مى‏دهد و در عصر نو صف آرايى تازه‏اى بر محور تمدن‏ها شكل مى‏گيرد . سرانجام ، تمدن‏هاى اسلامى و كمونيستى در كنار هم و در مقابل تمدن غرب قرار مى‏گيرند . خلاصه اين كه ، كانون اصلى درگيرى‏ها در آينده ، بين تمدن غرب و اتخاد جوامع كمونيستى شرق آسيا و جهان اسلام خواهد بود و در واقع،درگيرى‏هاى تمدنى ، آخرين مرحله‏ى تكامل درگيرى در جهان نوست.
اين نظريه ، جنجال و مخالفت‏هاى زيادى را در صحنه‏ى روابط بين الملل و حتى در آمريكا بر سر بى اعتبارى ، تطبيق نداشتن آن با واقعيات زمان به وجود آورد ؛ مع هذا ، ساموئل هانتينگتون همچنان بر موضع خود بود و پاسخى كه در جواب انتقادهاى مخالفان اين نظريه مى‏داد ، اين بود كه اگر قرن 21 قرن برخورد تمدن ها نيست . پس چه نظامى حاكم خواهد بود ؟
البته بايد در نظر داشت اشخاصى مانند ساموئل هانتينگتون كه عضو شوراى سياست‏گذارى خارجى هم هستند ، صرفاً به كار آكادميك و نظريه‏پردازى علمى نمى‏پردازند ؛ بلكه خود به نوعى در سياست‏گذارى و يا به عبارت ديگر ، سياست سازى ايالات متحده آمريكا نقش دارند . نقش ساموئل هانتينگتون در تهيه و اعمال سياست‏هاى جان كندى در دكترين وى به نام اتحاد براى پيشرفت انكارنشدنى است.
حوادث 11 سپتامبر و ناكارآيى نظريه‏ى جهانى سازى موحب شد كه نظريات برخوردگرايان ، بويژه نظريه‏ى برخورد تمدن‏هاى هانتينگتون به صحنه بيايد و به طور جدى آزمايش شود . نكته‏اى كه در اولين عكس العمل جورج بوش (پسر) در قبال اين حوادث به چشم مى‏خورد . اين است كه « ما وارد جنگ صليبى ديگرى شده‏ايم » و نيز در صفحه‏ى تلويزيون CNN ، آرم « آمريكا در جنگ » و « جنگ عليه ترور » نقش بسته بود ، گواهى مى‏داد از اين كه سياست گذاران آمريكايى درصدد اجراى نظريات برخوردگرايان‏اند و على رغم امكان حل و فصل مسئله به صورتى آرام ، تصميم آنها اين بود كه حداكثر بهره‏بردارى را در اتخاذ سياست پيشين بر جنگ و ميليتاريسم داشته باشند و همين امر شك بسيارى را در اين كه سازمان‏هاى اطلاعاتى آمريكا ، خود دست اندركار چنين حادثه و دستاويزى بوده‏اند،بر مى‏انگيزد. شايد به همين علت دولت مردان آمركايى با این حادثه طوری برخورد کردند که گویی آنها قبل از وقوع این حادثه از چگونگی آن آگاه بوده‏اند . رئيس جمهور آمريكا در همان ابتدا اعلان جنگ كرد و جهت تهديدات خود را متوجه جهان اسلام كرد و با نشانه رفتن به سوى اسامه بن لادن و شبكه‏ى القاعده اعلام داشت كه در اين ماجرا پاى حاميان تروريسم نيز در ميان است .
نكته‏ى شايان توجه اين است كه آمريكا اسامى كشورها و سازمان‏هايى را به عنوان تروريست و حاميان آنها منتشر كرد كه به گونه‏اى با آنها مشكل داشت و با طرح اين نظريه كه «دولت‏ها يا با ما هستند و يا با تروريست‏ها » سعى كرد ائتلاف گسترده‏اى را در حمايت از سياست جنگ طلبانه و ستيزه‏جويانه‏ى آمريكا به عنوان مبازره با تروريسم به وجود آورد و دولت‏مردان آمريكا در لابه‏لاى بيانات خود را آغاز جنگ‏هاى صليبى ، جنگ فرهنگ‏ها و تهديدات عجيب و غريب عليه دولت‏هايى سخن گفتند كه تسليم سياست جنگ طلبانه‏ى آمريكا نشوند ، و چون اين محدوده براى تداوم و گسترش بحران كفايت نمى‏كرد ، در قدم بعدى ايران ، عراق و كره شمالى را به عنوان محور شرارت نام بردند و باز به همين بسنده نكردند و امكان حمله‏ى اتمى به هفت كشور جهان را ذكر كردند .
اگر چه قربانيان فاجعه‏ى 11 سپتامبر در درجه‏ى اول ، شهروندان عادى آمريكا و ساير ملت‏ها بودند . اما برندگان واقعى اين فاجعه در درجه‏ى اول جناح افراطى سياسى آمريكا يعنى بخش نظامى هيئت حاكمه‏ى آمريكا بود ؛ بخشى كه در اين زمان،هر سه قوه‏ى حكومت را زير سيطره‏ى خود دارد .
حزب جمهورى خواه كه نماد راست گرايان و جنگ طلبان در اين كشورند ، سال‏ها بود كه يك سلسله برنامه‏هاى اجتماعى ، سياسى ، اقتصادى در سر داشته‏اند ودرصدد بوده‏اند كه آنها را پياده كنند ؛ اما هر بار با مقاومت جامعه‏ى جهانى و مردم آمريكا رو به رو شده‏اند . فاجعه‏ى 11 سپتامبر 2001 بهترين فرصت را به آنها داد تا اين برنامه‏ها را به راحتى به مردم بقبولانند و در صورت امكان پياده كنند.
هجوم جناح راست افراطى براى تسلط بر سه قوه‏ى مقننه ، مجريه و قضائيه‏ى آمريكا ، تاريخى پيچيده دارد و آغاز دوره‏ى جديد آن به سال‏هاى دهه 1960 برمى‏گردد ؛ زمانى كه مبارزات ضد جنگ ويتنام در اثر طولانى شدن جنگ ، بالا رفتن تلفات ارتش آمريكا ، راه يافتن تصاوير تلويزيونى صحنه‏هاى كشتار و جنايات تصورناپذير ارتش آمريكا به اتاق‏هاى خواب و نشيمن مردم آمريكا و سر به عصيان كشيدن بخش‏هاى وسيعى از جوانان و روشنفكران اوج گرفت و در نتيجه آگاهى سياسى جامعه بالا گرفت و مشروعيت نظام توسط بخش شايان توجهى از مردم زير سؤال رفت.
هيئت حاكمه كه از اين تحولات دچار وحشت شده بود ، پس از پايان دادن به جنگ ، هجوم ايدئولوژيك عظيم و همه جانبه‏اى عليه اين موج آزادى خواهانه و دموكراتيك آغاز كرد .
يكى از نظريه‏پردازان اصلى اين هجوم ، ساموئل هانتينگتون ، نويسنده‏ى اصلى كتاب بحران دموكراسى ، بود . كتابى كه براى تقديم به كميسيون سه جانبه به رياست ديويد راكفلر نوشته شده بود و در آن پيشنهاد مى‏شد كه اين بحران بايد زودتر خاموش شود.
ترديدى نمى‏توان داشت كه يكى از دلايل بنيانى خاموش شدن اين « بحران » بايد زودتر خاموش شود .
ترديدى نمى‏توان داشت كه يكى از دلايل بنيانى خاموش شدن اين « بحران » و موفقيت هجوم ايدئولوژيك عليه نيروهاى آگاه و فرهيخته ، وجود بحران عميق در اردوگاه سوسياليسم بود ؛ يعنى ، اختلاف ميان چين و شوروى و رفتن آنها به آستانه‏ى جنگ ، درگيرى بعدى ميان ويتنام و چين از يك سو و ويتنام و كامبوج از سوى ديگر و نيز فجايعى كه در كشور كامبوج در زمان خمرهاى سرخ به رهبرى پليوت روى داد .
البته به طور همزمان ، شمار زيادى از روشنفكران سرشناس و چپ اروپا ، در اثر سرخوردگى از سوسياليسم واقعاً موجود ، و شكست جنبش 1968 پاريس ، ميدانگاه مبارزه را از خيبان‏هاى پاريس يه دانشگاه‏ها كشاندند و در آن‏جا دست به تدوين نظريه‏هاى «پساساختارگرايى » ،« پساماركسيسم » و « پسامدرنيسم » و انواع پساهاى ديگر زدند و از اين رهگذر دانسته يا ندانسته خدمتى بزرگ به موفقيت هجوم افراطيون راست‏گرا در اروپا و آمريكا كردند .
نظريه‏اى كه بر اساس كتاب ساموئل هانتينگتون با عنوان «برخورد تمدن‏ها » ، مطرح شد ، بر تعارض ذاتى خردگرايانه‏ى غرب و قبيله‏گرايى جهان در حال توسعه ، تكيه دارد كه به طور اجتناب‏ناپذيرى با جنگ حل و فصل خواهد شد .
مارك يورگن ماير ، جامعه‏شناسى و مدير مطالعات جهانى و بين المللى دانشگاه كاليفرنيا ، نظريه‏ى ديگرى دارد و آن نظريه بر پايه‏ى جنگ مذهبى از ديدگاه معتقدان متعصب قابل توضيح است . او معتقد است كه تعصبات مذهبى و حس تهديد براى از دست دادن هويت و منطق اعتقادى آنها اين فكر و روحيه را به وجود مى‏آورد كه فقط از طريق جنگ ميان نيروهاى خوب و شيطانى به صورت اجتناب‏ناپذيرى آنها را در جنگى واقعى قرار مى‏دهد و افراد را به جنگجويان مقدسى تبديل مى‏كند كه با طيب خاطر مرگ را پذيرا مى‏شوند و حاضرند هر اقدام خطرناكى كه جان آنها و سايران را به خطر بيندازد، انجام دهند .
او در كتابى به نام ترور از ديدگاه خدا اين نظريه را آن قدر توسعه داده اشت تا نهضت‏هاى مذهبى را در بربگيرد كه جنبه‏ى خشونت‏آميز دارد . نهضت‏هايى كه بدون هر گونه جاه‏طلبى خاص سياسى يا ارضى‏اند . او بعد از ملاقات و مصاحبه با بسيارى از رهبران و افراد وابسته به اين نوع گروه‏ها چنين مى‏گويد : « آنها هويت خود را از طريق مشاركت در چيزى به دست مى‏آورند كه به عنوان تلاش و مبارزه‏ى تاريخى مى‏بينند . وى اين حركت را ناسيوناليسم مذهبى مى‏نامند .»
همچنين در تعريفى كه از ناسيوناليسم مذهبى مى‏كند ، مى‏گويد : « زمانى كه مذهب فراهم‏كننده‏ى ايدئولوژى باشد كه به نظام دولت - ملت مشروعيت بدهد ، بايد آن را ناسيوناليسم مذهبى ناميد.» اين امر به نظر خيلى روشن و واضح است؛ ولى با تعمق بيشتر ، متوجه امر خاصى خواهيد شد به اين معنا كه دولت - ملت كه ساخته و مصنوع غرب در عصر آگاهى است ، مورد ترديد قرار مى‏گيرد . اين داعيه فقط بر اين اساس نيست . كه چه كسى پادشاه يا رهبر سرزمينى است . بلكه اراده‏ى مردم و قرارداد اجتماعى ملتى را خلق مى‏كند كه با يك ايدئولوژيك و ارزش‏هاى اخلاقى دوران آگاهى مشروعيت مى‏يابد.
اينك بعد از گذشت 300 سال ، اين نظريه توسط مذهبيون در قسمت‏هايى از كره‏ى زمين مورد بهره‏بردارى قرار گرفته است ؛ آن جا كه مردم اعتقاد خود را به اصول عصر آگاهى از دست داده‏اند و نظريه‏ى دولت ملت را به صورت ديگرى تفسير و تعبير مى‏كنند .
نمونه‏ى كلاسيك آن را مى‏توان در ايران مشاهده كرد ؛ جايى كه مردم در عين داشتن حس هويت ايرانى ، از اعتقادات شيعى اسلامى نيز برخوردارند و به آن مشروعيت اخلاقى مى‏دهند . بسيارى از نهضت‏هاى مذهبى در خاورميانه و جهان اسلام اعم از اخوان المسلمين در مصر يا حماس ، در فلسطين چنين روحيه‏اى دارند .
البته از ديدگاه نويسنده ، همه‏ى نهضت‏هاى مذهبى چنين روحيه‏ى ناسيوناليستى ندارند . مثال بارز آن گروه القاعده است كه كاملاً متفاوت‏اند و فرامليتى عمل مى‏كنند . اين از پديده‏هاى شايان توجه و جديد اين نوع نهضت‏هاى مذهبى است كه در مقابل نظام سياسى - غيرمذهبى آمريكا و در عين حال ، ضد جهانى‏سازى كه به معناى گسترش و سلطه‏ى جهانى فرهنگ و سياست آمريكاست قرار گرفته‏اند و در واقع،در تضاد با سرمايه‏دارى جهانى و فرامليتى آمريكايند.
اين نوع نهضت‏ها طرح سياسى مشخص ندارند و براى هيچ دولتى هم كار نمى‏كنند و به ندرت داراى ارتش و نيروهاى مسلح‏اند . آنچه را هم به جهان اسلام و يا جهان بشريت ارائه مى‏دهند، جنگ و مبارزه بر پايه‏ى اين عقيده است كه جهان اسلام براى اعتلاى حق برخاسته و با يك اقدام فراگير جهانى در مقابل نيروهاى غيرمذهبى جهانى سازى ايستاده است جنگ ميان خير و شر ، ميان خدا و شيطان و ميان حق و باطل و به عبارت ديگر ، جنگ ميان اخلاق و معنويات در تقابل با فساد و ماديات ؛ به عبارت ديگر ، اين جنگ ، جنگ ميان دو تلقى و برداشت از جهانى‏سازى است . جهانى سازى بر پايه‏ى ماديات و سكولاريسم و جهانى‏سازى بر پايه‏ى اسلام و حقيقت .
آمريكايى‏ها تا قبل از 11 سپتامبر با اين نوع جنگ آشنايى نداشتند و يا نمى‏خواستند خود را آشنا سازند . آنها به زندگى روزمره‏ى خود مشغول بودند و جز اطراف خود چيزى را نمى‏ديدند. حادثه‏ى 11 سپتامبر ، دريچه‏ى جديدى براى آنها گشود . ناگهان پرده‏هاى جلو چشم آنها را كنار زد و تصورات ابلهانه و ساده‏انگارانه را كه خود را مردمى بى‏آزار و مشغول زندگى روزمره مى‏ديدند ، از بين برد و ناگهان متوجه شدند كه در دنيايى زندگى مى‏كنند كه در آن مردمى هستند كه احساس مى‏كنند توسط نظام سرمايه‏دارى آمريكا مورد ظلم و استثمار قرار گرفته ، تحقير شده و به ناحق به حاشيه رانده شده‏اند و اين چيزى است كه نظريه‏پردازان جهانى ساز همچون رابرتسون و گيدنز در نظريات خود با تقسيم جهان به مركز و حاشيه ؛ اين سلطه و تحقير را براى غيرجهان غرب ترسيم كرده‏اند .
اين كه آمريكايى از طريق رسانه‏هاى خود زندگى پرريخت و پاش خود را به رخ مردم دنيا مى‏كشانند و سعى مى‏كنند كنترل لازم را بر اين تصور در تمها جهان داشته باشند ، به اين علت است كه جنگ عظيم واقعى شكل گرفته و افزايش آگاهى مردم ناشى از گسترش ارتباطات بر سر سرعت اين جنگ همچنان مى‏افزايد .
آمريكايى‏ها ، مايل نيستند از دريچه‏ى نگاه ساير مردم جهان بويژه ملت‏هاى محروم به مسائل نگاه كنند و زبان دولتمردان آمريكايى نيز نسبت به حق و حقوق ساير ملت‏ها مغرورانه و تحقيرآميز است . بسيارى از مردم جهان ، نظريه‏ى جهانى شدن را شكل ديگرى از استعمار مى‏بينند و آن را تلاش جديدى براى سلطه بيشتر بر ساير ممالك از طريق اقتصاد ارزيابى مى‏كنند . همچنين ايالات متحده آمريكا را به عنوان دولتى مى‏بينند كه طبق قانونى جنگل به خود حق مى‏دهد تا يك جانبه ارزش‏هاى خود را به عنوان ارزش‏هاى اخلاقى جهانى بر ساير افراد ديكته كند ؛ حتى اگر چنين حق و اختيار سياسى يا اخلاقى به او داده نشده باشد. مجموعه‏ى اين اعتراض‏ها و شكايت‏ها موجب انفجارى مى‏شود كه نمونه‏ى آن حادثه 11 سپتامبر است ؛ حتى اگر بپذيريم كه اين حادثه ، كار گروه القاعده بوده است . انسان تحقير شده كه جايى براى طرح اعتراض و شكايت خود ندارد و صدايش به جايى نمى‏رسد ، دست به اقداماتى مى‏زند كه هر انسان مستأصل به آن نوع اقدامات متوسل مى‏شود .
همه‏ى اين رويدادهاى فكرى - ايدئولوژيك همراه با ركود اقتصادى و اختلال در بازارهاى مالى جهان در سال‏هاى دهه‏ى 1980 به جاى آن كه فضا را براى فعاليت نيروهاى مردمى و آگاه فراهم كند ، زمينه را براى روى كار آمدن دولت ريگان و جورج بوش در آمريكا فراهم ساخت .
ريگان و بوش در دوره‏ى 12 ساله رياست جمهورى خود با جابه‏جايى اعضاى 9 نفره‏ى ديوان عالى كشور و تعيين اعضاى جديد از ميان قضات شناخته شده‏ى دست راستى توانستند اكثريت 5 نفره‏ى قطعاً محافظه‏كار را در بالاترين ارگان قضايى كشور تثبيت‏كنند و از آن پس ، به طور پيگير و بى امان دست به گذراندن يك سلسله قوانين به نفع انحصارات بزرگ آمريكا و اقليت كوچك صاحبان اصلى سهام اين شركت‏ها بزنند كه ماحصل آن از ميان برداشتن قوانين و مقررات تصويب شده در دوران نيوديل روزولت و در نتيجه ، از يك سو تضعيف قدرت سنديكاهاى كارگرى و از سوى ديگر ، آزاد گذاشتن دست كارفرمايان در اخراج آزادانه‏ى كارگران ، تقليل مزد و مزاياى آنها و به وجود آوردن بى‏امنى شغلى و مجاز داشتن تمركز و تراكم سرمايه ، لغو قوانين ضد تراست و آزادى شركت‏ها به ادغام‏هاى بى‏سابقه در تاريخ سرمايه‏دارى آمريكا بود .
خردكننده‏ترين وجه اين روند انحصارى در دستگاه‏هاى ارتباط جمعى صورت گرفت كه ماحصل آن تمركز بخش تعيين كننده‏ى اين دستگاه سهمناك و غول آسا در دست 5 انحصار عظيم ؛ يعنى ؛ جنرال الكتريك ؛ وستينگهاوس ؛ تايم-وارنر ، والت ديسنى ، و امپراتورى روبرت مردوخ بود .
اگر كسى بخواهد از كودتاى خزنده‏ى دست راستى در آمريكا نام ببرد، بايد در درجه‏ى اول به روند تغييرات حساب شده در دستگاه‏هاى ارتباط جمعى آمريكا در 20 سال اخير توجه كند تا ببيند چه تغيير عميقى در كيفيت برنامه‏هاى آنها از جهت حذف تدريجى اما پيگير ديدگاه‏هاى سياسى مستقل ، كنارزدن خبرنگاران بنام و استخواندار مستقل ، افت كيفيت برنامه‏ها ، هجوم بى‏امان مفسران و تحليل‏گران راست افراطى و افزايش تصورناپذير برنامه‏هاى تبليغى مذهبى و غيرمذهبى دست راستى و آكنده از سكس و خشونت و نژادپرستى صورت گرفته است .
جناح راست در عين حال فعاليت خود در زمينه‏ى دانشگاهى ، روشنفكرى ودستگاه‏هاى ارتباط جمعى محدود نكرد؛ بلكه با استفاده از كمك‏هاى مالى صدها ميليون دلارى خانواده‏هاى بسيار ثروتمند و شناخته شده در ايلات غربى و جنوبى و از طريق شبكه‏هاى تلويزيونى ، شوهاى راديويى متعدد و تبليغات ديگر پيگير و بى‏امان با استفاده از ديگر وسايل ، بويژه در جنوب و غرب آمريكا كه آمادگى بيشترى براى اين نظريات وجود داشت ، شروع به فرستادن نمايندگان خود به مراكز آموزشى قضايى ، دانشگاهى و ادارى در سطح شهرى و ايالتى كردند و بالاخره دامنه‏ى فعاليت خود را چنان گسترده كرد كه توانست شمار زيادى از نمايندگان راست گرا را به كنگره‏ى آمريكا روانه كند . سرانجام در سال 1994 موفق شد در سنا و مجلس نمايندگان ، اكثريت آرا را نصيب خود كند و قوه‏ى مقننه را نيز به تسخير درآورد .
نكته‏ى با اهميت آن كه حزب دموكرات به جاى آن كه در برابر اين تحولات به سنت‏هاى دهه‏هاى پيش خود وفادار بماند و پايگاه خود را در ميان سنديكاهاى كارگرى ، آمريكاييان آفريقايى تبار و اقليت‏هاى مذهبى و قومى نگاه دارد . در اواسط دهه‏ى 1930 به بعد گروه تحت فشار نازيسم و فاشيسم كه از اروپا به قاره جديد آمده بودند و بخشى از نيروهاى زحمتكش و ترقى‏خواه آمريكا را تشكيل مى‏داند ، اما در عرض چند دهه‏ى بعد با صعود از نردبان اجتماعى ، پايگاه مستحكمى در مراكز مالى ، پولى ،دانشگاهى ، مواضع بالاى دولتى ، و دستگاه‏هاى قضايى و امنيتى و بويژه دستگاه‏هاى ارتباط جمعى پيدا كردند و اكنون خود را در بخش جدايى‏ناپذيرى از قشر صاحب امتياز جامعه‏ى آمريكا مى‏ديدند ، دست به چرخش به راست تمام عيار زدند و با استفاده از نارضايتى مردم از 12 سال ، تسلط حزب جمهورى‏خواه بر كاخ سفيد توانستند از يك سو ، با فريب مردم توسط شعارها و وعده‏هاى توخالى و از سوى ديگر ، اطمينان دادن به هيئت حاكمه و «وال استريت » در رها كردن منافع عموم مردم و خدمت به انحصارات بزرگ ، در سال 1992 به كاخ سفيد راه يابند و به مدت 8 سال با پيشبرد سياست « جهانى شدن » سرمايه‏هاى آمريكايى در جهت خدمت به انحصارات فرامليتى و پياده‏كردن قراردادهاى مهمى چون « نفتا » و « آپك » خدمات گرانبهايى به وال استريت و بورس سهام نيويورك كنند و آن را به اوج بى‏سابقه‏اى در تاريخ برسانند .
در عين حال، جناح راست مصمم به تسخير مجدد قوه‏ى اجراييه و انتقال مقر فرماندهى خود از جنوب به واشنگتن بود ؛ چون از لحاظ داخلى مصمم به برداشتن موانع قانونى مربوط به محيط زيست از سر راه انحصارات نفتى و ديگر توليدكنندگان انرژى و انحصارات اسلحه‏سازى بود و مهره‏هاى اصلى آن نيز وابستگى تنگاتنگى از لحاظ اقتصادى و سياسى با اين انحصارات داشت و از حيث اجتماعى هم مصمم به روى كار آوردن راست‏گرايان بود .
انتخابات سال 2000 درس آموزنده‏اى براى مردم آمريكا بود ؛ زيرا ، شاهد بودند كه چگونه هيئت حاكمه با وجو تسلط بر همه‏ى اهرم‏هاى مالى و تبليغاتى و امنيتى ، باز هم قواعد بازى دموكراسى رسمى خود را رعايت نمى‏كند و در جريان انتخابات ، دست به تقلب آشكار در سطحى وسيع مى‏زند تا جورج دبليو بوش را به كاخ سفيد بفرستد.
با اين مقدمه بايد ديد فضاى سياسى آمريكا در هفته‏ها و روزهاى پيش از فاجعه‏ى 11 سپتامبر در چه حال و هوايى بود ؟
به جرأت مى‏توان گفت كه دولت آمريكا در روزهاى نخست ماه سپتامبر 2001 از لحاظ سياسى چه در داخل و چه در سطح بين الملل، در چنان انزوايى قرار داشت كه در تاريخ متأخر آمريكا نظير نداشته است . براى محك زدن به اين ادعا خوب است به تحولات ماه‏هاى اخير ، پس از ورود جورج بوش به كاخ سفيد ، نگاهى بيندازيم .
اكثريت مردم آمريكا بر اين راز آشكار واقف‏اند كه جورج بوش نه با رأى اكثريت شركت‏كنندگان در انتخابات نوامبر سال 2000 كه آن هم فقط حدود 50 درصد از واجدين شرايط رأى دادن را در بر مى‏گرفت ؛ بلكه از طريق تقلب آشكار در انتخابات و با كمك اكثريت 5 نفره‏ى اعضاى ديوان عالى كشور به كاخ سفيد راه يافته است.
تظاهرات چندهزار نفرى 20 ژانويه در واشنگتن عليه جورج بوش از نخستين نشانه‏هاى نارضايتى مردم بود . به دنبال آن اعضاى آفريقايى تبار مجلس نمايندگان تقريباً به اتفاق آرا ، رياست جمهورى او را رد كردند و هنگام تأييد اين انتخابات در كنگره دسته‏جمعى از سالن خارج شدند.
عناصر و موضوعاتى از قبيل تعيين وزراى شديدا محافظه‏كار و جنگ‏طلب از سوى بوش، تصميم او به افزايش بودجه‏ى نظامى ، كاهش بودجه‏ى خدمات اجتماعى ، آزاد گذاشتن دست انحصارات در دست‏اندازى به پارك‏هاى بزرگ ملى براى حفر چاه نفت و ديگر معادن و كشيدن جاده و از بين بردن بقاياى دست نخورده كشور بويژه تصميم به حفر چاه نفت در مناطق حساس آلاسكا ، على‏رغم لطمه‏اى كه به محيط زيست مى‏زند و ادامه‏ى بقاى موجودات كمياب و ضربه‏پذير را با خطر مواجه مى‏كند ، لطمه زدن به سيستم آموزش عمومى و كمك به دبستان‏ها و دبيرستان‏ها خصوصى ، بخشودن 1/6 تريليون دلار ماليات كه 60 درصد آن ، نصيب 1 درصد بالاى جامعه مى‏شد ، در پيش گرفتن سياست توليد انرژى كه كاملاً به نفت و گاز بود و باز گذاشتن دست آنها در ساختن مجدد نيروگاه‏هاى اتمى و استفاده از منابع سوخت فسيلى به جاى تحقيق درباره‏ى به كارگيرى منابع سالم انرژى چون استفاده از نيروى خورشيد و باد براى حفظ محيط زيست و بالاخره آشكار شدن اين حقيقت كه جورج دبلیو بوش داراى چنان سطح پايينى از سواد و هوش است كه حتى زبان مادرى‏اش را نمى‏تواند به درستى صحبت كند و فقط عروسك خيمه شب بازى در دست عناصر خطرناكى چون ديك چنى ، دونالد رامسفلد و دار و دسته‏ى جنگ طلب اطراف آنهاست . همه و همه موجب شده بود كه محبوبيت رئيس جمهور در نازل‏ترين سطح خود باشد . آنچه فقدان محبوبيت و دلزدگى مردم را تشديد مى‏كرد، وضع نابسامان اقتصاد كشور ، حركت بى‏امان اين اقتصاد به سوى ركود و نبود برنامه‏ى اقتصادى مؤثر و واقعى براى علاج واقعى بود.
دولت جورج دبليو بوش به اين اقدامات در داخل اكتفا نكرد ؛ بلكه در سطح جهانى دست به سلسله كارهايى زد كه ماحصل آن انزواى كامل دولت آمريكا در سطح بين الملل بود . فهرست كوتاه اين اقدامات را چنين مى‏توان برشمرد:
1. خروج از قرارداد بين المللى در خصوص موشك‏هاى دورپرواز با هدف باز كردن دست آمريكا به آغاز مسابقه‏ى تسليحاتى تمام عيارى ديگر و گسترانيدن سايه‏ى وحشت بمب‏هاى اتمى و هيدروژنى ، ميكروبى ، و شيميايى بر جهان براى تضمين هژمونى خود .
2. زير پا گذاشتن قرارداد « كيوتو» براى حفظ محيط زيست و در نتيجه آزاد گذاشتن دست انحصارات آمريكايى در آلودن هر چه بيشتر محيط زيست و ناديده‏گرفتن حتى اقدامات دوپهلو ، جزئى و ناكافى اين قرارداد كه تا آن موقع توسط ارگان‏هاى بين المللى به تصويب رسيده و توسط دولت كلينتون پذيرفته شده بود .
3. خروج از قرارداد منع آزمايش‏هاى اتمى و آغاز دور ديگرى از انفجارهاى اتمى و به راه افتادن ماسبقه‏اى خطرناك در اين زمينه .
4. مخالفت با قرارداد كنترل سلاح‏هاى كوچك و فروش نامحدود آن كه هدف ، جلوگيرى از قاچاق اسلحه در سطح بين المللى است .
5. رد پيش نويس پروتكل ، رعايت آزمايش‏ها و تحقيق براى توسعه و گسترش اسلحه‏ى بيولوژيك و شيميايى .
6. مخالفت با برپايى دادگاه بين المللى جنايى.
7. مخالفت شديد با فعاليت‏هاى سازمان ملل براى بهزيستى كودكان بويژه در جهان سوم و تحريم ارگان‏هاى وابسته به سازمان ملل مربوط به بهداشت و بهزيستى كودكان.
8. امتناع از امضاى اصل جهانى منع كار كودكان و بردگى آنها .
9. تحريم كنوانسيون مربوط به سلاح‏هاى شيميايى و ميكروبى .
10. تحريم كنفرانس بين المللى بررسى مسئله‏ى نژادپرستى و استعمار كه اواخر تابستان سال گذشته در شهر دوربان آفريقاى جنوبى برگزار شد .
تنها يار آمريكا در اين اقدامات ، دولت اسرائيل بوده است ؛ دولتى كه شيوه‏ى رفتار ضدانسانى‏اش در سرزمين‏هاى فلسطين اشغال شده و كشتار و سركوب جمعى مردم آن جا موجب انزواى هر چه بيشتر دو دولت آمريكا و اسرائيل در سطح جهانى شده است انزواى دولت آمريكا در سطح جهانى در ماه‏هاى پيش از حادثه‏ى 11 سپتامبر چنان شدت گرفت كه حتى نزديك‏ترين متحد تاريخى و سنتى او ، يعنى دولت انگليس نيز راه خود را از او جدا كرد .
به طور خلاصه ، اوايل ماه سپتامبر 2001 دولت آمريكا و هيئت حاكمه‏ى آن همان طور كه در بخش بعد توضيح خواهيم داد ، از نظر داخلى نه تنها دست به گريبان ركود اقتصادى ، بلكه از حيث سياسى نيز سخت زير محاصره بود و اعتراض كارگرى و دانشجويى و اقليت‏هاى نژادى بويژه سياهان و لاتين‏ها در حال اوج گيرى بود . از لحاظ بين المللى نيز هژمونى آمريكا زير سؤال رفته بود و نزديك ترين دوستان او ، يعنى ، كشورهاى اروپايى و كانادا راه مستقل خود را در پيش گرفته بودند و از دولت آمريكا سخت انتقاد مى‏كردند .
با چنين پيش زمينه‏ى ذهنى مى‏توان درك كرد كه فاجعه‏ى 11 سپتامبر 2001 از لحاظ سياسى چه مائده‏ى آسمانى بزرگى براى دولت جورج بوش و جناح راست سياسى در آمريكا بوده است .
پی نوشت:
1. George Bush, New Word Order, Economic Plan, Strategic Digest. volXX 11 / no.3 (March 1992), p.191
2.استراتژى امنيت ملى و دو ديدگاه نمايندگى جمهورى اسلامى ايران در سازمان ملل ، بولتن شماره‏ى 45 ، مرداد 1373 ، ص 3.
3.لوموند ديپلماتيك ، اكتبر 1998
4.lbid
5.Lbid.
6.Ronald Reagan, An American life, New York : simon & schusler, 1990 pp. 14-15
7.Kraut Hamer
8.Fransis Fokoyama
9.Morton kaplun, ed. Great lssues of International Politics, Chicago, Aldin 1990.
10.Fransis Fokoyama, The End of History, The End of History and the last Man, New York. The free press 1992
11.براى مطالعه‏ى بيشتر در اين زمينه مراجعه شود به مقاله‏ى « نظم نوين جهانى » به قلم نگارنده‏ى فصل نامه‏ى دانشكده‏ى حقوق و علوم سياسى دانشگاه تهران ، آذر 1371.
12.Globalization
دكتر منوچهر محمدى در سياست خارجى جمهورى اسلامى ايران ، اصول و مسائل . تهران ؛ نشر دادگستر 1377 . ص 13.181.
14.این تمدنها عبارتند از تمدنهای غربی ، کنفوسیوسی، ژاپنی، اسلامی ، هند ، اسلاو، ارتدکس، آمریکای لاتین و در حاشیه ، تمدن آفریقایی
15.Samuel, p. Huntington, "The Clash of Civilization", Foreign Affairs, (Summer 1993).
برای مطالعه در این زمینه رجوع شود به کتاب نظریه ی برخورد تمدنها ، هانتینگتون و منتقدانش ، ترجمه و ویرایش مجتبی امیری وحید . تهران . انتشارات دفتر مطالعات سیاسی و بین الملل 16.1374.
آمریکا ، نگاهی دیگر . شماره 38 صفحه 17.62
18.Mark Jorgen Myer, "Terror in the name of God", The Global Rise of Religious Violence.
19.منظور از نیودیل (New Deal) ارائه طرحی است که به دنبال بحران اقتصادی سال 1929 ، فرانکلین روزولت به کنگره ارائه داده و به نوعی موجب اصلاحات لازم در زمینه های اقتصادی، اداری و اجتماعی شد
20.مولانا ، حمید. رجوع شود به « غول دمکراسی شکست » آمریکا نگاهی دیگر، پیش شماره ، ص 26