قتل کنسول آمریکا در تهران

به دنبال این حادثه در تهران حکومت نظامی اعلام گردید. دو روز بعد «شارژ دافر» کاردار  امریکا در وزارت خارجه حضور یافته با ذکاءالملک فروغی وزیر خارجه مذاکره نمود. در این جلسه کاردار تقاضای شصت هزار دلار خون بهاء برای وراث ایمبری نمود. همچنین درخواست کرد دولت ایران اجاره کشتی جنگی امریکا را که بالغ بر صد هزار دلار می‌باشد بپردازد. این کشتی جنازه ایمبری را به امریکا حمل خواهد کرد. ذکاءالملک با هر دو پیشنهاد قنسول آمریکا موافقت نمود.
دست کم تا زمانی که حکومت رضاشاه برقرار بود، هیچ نشریه‌ای در ایران جرأت نداشت علت واقعی این قتل را بنویسد. پس از سقوط رضاشاه کتابی تحت عنوان «حماسه نفت» منتشر شد و به حادثه قتل «ویس» اشاره کرد. سپس مجله خواندنیها به نقل گزارش کتاب راجع به این حادثه پرداخت، با هم این گزارش را می‌خوانیم:
ماژور «رابرت ایمبری ویس» کنسول آمریکا در تهران مردی کامل و خوش سر و وضع و مجرب و کاردان بود. در تهران حتی بچه‌های ولگرد هم او را می‌شناختند. اما او نیز به تمام درباریان و مشاورین متنفذ شاه ‌آشنائی داشت و از تمام دسیسه‌ها و توطئه‌هائی که بین رود فرات و دشت وسیع ترکستان چیده می‌شد آگاهی داشت. او یک کنسول ایده‌آل برای یک دولت بزرگ بود.
در یک روز گرم ماه ژوئن 1924 ماژور ایمبری به قصد گردش در پایتخت از خانه به درآمد. از آنجا که عشق غریبی به عکاسی داشت یک دوربین عکاسی به شانه‌اش آویزان کرده بود و با این وضع یکه و تنها در کوچه‌های تنگ تهران شروع به گردش کرد.
در آن اوقات اوضاع خیلی آشفته و درهم بود. چند روز پیش از آن دولت ایران به موجب یک بخشنامه به اتباع اروپایی اطلاع داده بود که ملت به تحریک آخوند‌های متعصب قصد دارد تمام اروپائی‌ها را قتل عام کند.
ماژور ایمبری بی‌ارزشی چنین بخشنامه‌هائی را می‌دانست و از طرفی هم هنوز از اهالی تهران هیچ عمل نامطلوبی سر نزده بود. پس ویس کنسول آمریکا می‌توانست گردش عادی خود را به آرامی ادامه دهد.
ناگهان از دور ازدحام انبوهی دید چند نفر ایرانی ملبس به جامه‌های رنگ رنگ در کوچه‌ها نمایش می‌دادند جمعیت کثیری به دنبال آنها افتاده بود هیچ عکاسی نبود که از چنین فرصت استفاده نکند. ماژور ایمبری به سرعت دوربینش را از کیف درآورده ودر دوربین را برداشت برای میزان کردن رو به جمعیت گرفت. غفلتاً درویش بلند قد لاغر اندام ژنده‌پوشی از میان جمعیت بیرون آمد چشمهای درشت او در چشمهای ماژور خیره شد ودر حالی که دست‌ها را به سوی آسمان بلند می‌کرد فریاد زد: مؤمنین این است شیطان رجیم مردی که سه چشم دارد نگاه کنید ای مؤمنین او دو چشم در سر دارد و یک چشم در دست ای ایرانی‌ها کیست که سه چشم دارد فقط شیطان است که سه چشم دارد و با فریادهای وحشیانه خود را بر روی ماژور انداخت.
«رابرت ایمبری» با یک مشت قوی او را به کناری انداخت. در یک چشم به هم زد ن ازدحام تهدید کننده و پرهیاهو او را در خود محصور نمود. سنگی بر بناگوشش خورد و ماژور ایمبری رولورش را کشید اما دیگر دیر شده بود و جمعیت اورا از پای درانداخت.
یک ساعت بعد وقتی پلیس مداخله کرد از ماژور رابرت ایمبری ویس کنسول ممالک متحده جز نعشی متلاشی شده و تغییر شکل یافته و غرقه در خون چیزی باقی نبود.
اضطراب شدیدی از این فاجعه بر اتباع اروپائی مستولی گشت از صد سال پیش و از زمان قتل گریبایدوف سفیر روس در ایران چنین حوادثی به وقوع نپیوسته بود. حکومت ایران از این فاجعه بسیار پوزش خواست و مسئولیت این واقعه را به گردن توده متعصب انداخت. اما اروپائی‌ها مطلع می‌دانستند که در شرق، توده همیشه آلتی در دستهای زمامداران پشت پرده است.
در نیمه اول قرن اخیر سفیر روس در تهران به دست توده به قتل رسید و این قتل نتیجه دسیسه‌‌ای بود که از طرف دربار بر ضد او چیده شده بود اما چه دست‌هائی ممکن بودتوده را بر علیه «ویس» کنسول آمریکا برانگیزد.
رفته رفته اسم یک نفر در افواه شایع شد. این اسم که نخست به طور نجوی برده می‌شد و سپس علناً بر زبانها جاری می‌شد در شماره 24 سپتامبر 1924 روزنامه هرالد تریبون چاپ نیویورک فاش گردید و قتل «ماژور ایمبری» به حساب هارولد اسپنسر گذاشته شد. وی سالخورده‌ترین و لایق‌‌ترین عامل مخفی انگلیس در خاور نزدیک بود اما پشتیبان این عامل کمپانی‌های مقتدر نفت انگلیس و آمریکا بودند «ویس» کنسول آمریکا کمی پیش از حادثه قتل تمام نفوذ خود را به کار انداخته بود تا منابع نفت شمال ایران را از چنگ یک کمپانی انگلیسی و آمریکائی به در آورده و آن را به کمپانی مشهور سینکلر واگذار کند. اما مداخله او در سیاست نفت به بهای جان او تمام شد.