نقش لابى يهود و مسيحت در سياست خارجى آمريكا

آمريكا بسيار متمايز از ديگر دمكراسى‏هاى غربى است. اين تمايز به جهت چگونگى شكل گيرى اين كشور در اوايل قرن هفدهم مى‏باشد به جهت آن كه فرايند شكل گرفتن آمريكا ماهيت استثنايى را دارا است. شاهد اين هستيم كه مجموعه‏اى از گروه‏هاى قومى، زبانى، نژادى و مذهبى مختلف كشور را تشكيل داده‏اند. بدين روى حضور منافع متضاد و متعدد طبيعى جلوه مى‏كند كه به جهت واقعيات حاكم، ماهيت دمكراسى آمريكايى بسيار متفاوت از ديگر ممالك غربى است.
در بطن تنوع منافع و گستردگى تعدد آن، دمكراسى مبتنى بر اكثريت ثابت خطرناك و ثبات زدا خواهد بود. بدين جهت دمكراسى مديسونى در آمريكا شكل گرفت. مديسون چهارمين رئيس جمهور آمريكا بر اين اعتقاد بود كه افراد در بستر گروه‏ها فعاليت مى‏كنند و به جهت تضاد در چشم اندازها، طبيعى است كه منافع متفاوت و متمايز داشته باشد. با توجه به جايگاه گونه‏گون افراد در جامعه و شرايط اقتصادى، جغرافيايى، فرهنگى و سياسى آنان، تضاد منافع مشروع است. از نظر مديسون «علت‏هاى نفاق را نمى‏شود از بين برد... و ليكن تسكين خاطر، در پيدا كردن وسيله تسلط يافتن بر معلول‏هاى آنان است» كه تنها از طريق ايجاد توازن در ميان انواع چند دستگى است. آمريكا سرزمينى است كه از در كنار هم قرار گرفتن اقليت‏هاى متعدد و بى‏شمار به وجود آمده كه اين ملزم مى‏سازد كه براى تداوم عملكرد دموكراتيك جامعه، دفاع از حقوق اقليت‏ها، هدف گردد. دمكراسى آمريكايى چنان شكل گرفته كه اختيارات، قدرت و حقوق گروه‏ها در جامعه چنان متعادل گردد تا هر يك از گروه‏ها از ستم گروه‏هاى ديگر مصون بماند.
با توجه به اين ويژگى‏ها است كه در آمريكا از ابتدا حكومت اكثريت ثابت وجود نداشته بلكه قاعده «اكثريت‏هاى موج زدن» وجود داشته است. دمكراسى اروپايى متأثر از نظرات روسو در خصوص حكومت اكثريت عددى است در حاليكه در آمريكا دمكراسى براساس گردهمايى اقليت‏هاى متعدد است بدين روى كه هر گروهى در مقطعى در اجتماع جزو اكثريت بوده است. اكثريت نسبى و غير ثابت است، باتوجه به موضوع است كه ماهيت اكثريت شكل مى‏گيرد. به جهت اينكه موضوع مورد بحث با توجه به زمان و مكان متفاوت است، تنها گروه‏هايى در فرايند تصميم گيرى شركت مى‏كنند كه در خصوص موضوع مورد بحث داراى منافع هستند. با توجه به اين كه ماهيت اكثريت مداوما تغيير مى‏كنند و هيچ گاه يك اكثريت هميشگى جلوه ندارد، بدين ترتيب نيز يك اقليت مسلط وجود ندارد بلكه عملكرد آنان به گونه‏اى است كه بين گروه‏ها توازن ايجاد مى‏گردد. بين فرد و حكومت گروه‏هاى ميانجى متعدد و متمايزى وجود دارند كه منجر به اين مى‏گردند كه اولا ديكتاتورى اكثريت شكل نگيرد و ثانيا هيچ‏گاه يك اقليت مشخص و معين نقش تعيين كننده نخواهد داشت.
گروه‏ها در بهره‏مندى از منابع متفاوت و نابرابر هستند اما هر گروهى در يك مورد خاص داراى مزيت است و بدين جهت بين گروه‏ها رقابت شديد وجود دارد و گروه‏ها براى تأمين منابع خود با گروه‏هاى ديگر با توجه به نوع موضوع ائتلاف مى‏كنند. اين ائتلاف‏ها تا زمانى دوام مى‏آورد كه هدف كسب نشده است به دنبال رسيدن به هدف ائتلاف گروه‏ها از بين مى‏روند و سپس اكثريت با توجه به موضوع شكل مى‏گيرد و به دنبال دستيابى به هدف اكثريت از بين مى‏رود و گروه ها ائتلاف را ترك مى‏كنند. بنابراين هيچ گاه اين فرصت ايجاد نمى‏شود كه يك گروه خاص تعيين كننده باشد. تمامى‏گروه‏ها در جهت تأمين منافع خود با يكديگر رقابت مى‏كنند و از طريق تشكيل ائتلاف‏ها است كه دسترسى به منافع امكان‏پذير مى‏گردد.
حدود پنج ميليون يهودى در آمريكا زندگى مى‏كنند كه براى تعداد وسيعى از آنان بقاى دولت اسرائيل يك الزام است. اكثر يهوديان در دو ايالت نيويورك و كاليفرنيا زندگى مى‏كنند و بخشى از آنان هم در ايالت فلوريدا سكنى دارند. به جهت چند ويژگى خاص يهوديان در نيويورك و كاليفرنيا از قدرت سياسى بالايى برخوردار بوده و همچنين بسيار سازمان يافته هستند.
يهوديان مشاغل فرهنگ ساز را غالبا دنبال مى‏كنند و بدين روى اكثر فيلم‏نامه نويسان در سينما و تلويزيون يهودى هستند و كارگردانان فراوانى هم يهودى هستند. در ضمن يهوديان به جهت دلايل تاريخى حضور وسيعى در مؤسسات مالى آمريكايى دارند. به جهت اين مشخصات است كه يهوديان در نيويورك و كاليفرنيا از فرصت سياسى فراوانى برخوردار هستند. در عين حال به جهت اين ويژگى نقش مؤثرى در شكل دادن به افكار عمومى‏در آمريكا دارند چرا كه در مطبوعات حضور گسترده‏اى دارند. اما بايد آگاه بود كه يهوديان تنها يكى از گروه‏ها در بين گروه‏هاى متعددى هستند كه در سياست آمريكا فعال مى‏باشند. مسلمانان بيش از شش ميليون هستند و ليكن توان سازمان دهى و فرهنگ سازى را ندارند. اما از نقطه‏نظر مالى تفاوت چندانى با يهوديان ندارند. به عنوان مثال دولت عربستان بيش از يك تريليون دلار در آمريكا سرمايه دارد.
در سناى آمريكا كه مسئول تصويب قوانين و لوايح در جهت حمايت مالى و نظامى از اسراييل در كنار مجلس نمايندگان است، اغلب اوقات بيش از 90 سناتور راى مثبت مى‏دهند. تنها 4 سناتور از مجموع سناتورها از ايالات كاليفرنيا و نيويورك هستند كه اين بدان معنا است كه غالبا بيش از 90 سناتور كه راى دهندگان ايالات آنان يهودى نيستند و بسيارى از آنان هم گرايش‏هاى مساعد نسبت به يهوديان ندارند در جهت منافع اسرائيل راى مى‏دهند. اين سناتورها در راستاى خواست‏هاى دولت اسرائيل راى مى‏دهند چرا كه منافع آمريكا را همسو با منافع اسرائيل مى‏يابند. آنچه آنان را وادار به راى در جهت دفاع از اسرائيل مى‏كند بدين جهت است كه منافع آمريكا تأمين مى‏گردد.
سياست آمريكا در خاورميانه قبل و بعد از 1948 در يك جهت يكسان و معين بوده است كه اين بدان معناست كه اهداف آمريكا در خاورميانه با توجه به منافع ملى آمريكا شكل مى‏گيرد و اگر منافع دولت اسرائيل در راستاى اين منافع باشد از حمايت دولت آمريكا برخوردار مى‏شود و در غير اين صورت منافع آمريكا ارجحيت مى‏يابد. يهوديان تنها يكى از گروه‏هاى فعال در سياست خارجى آمريكا هستند و اين نكته نبايد ناديده گرفته شود.

چارچوب تئوريك مذاكره با آمريكا
در بستر تعاملات بين‏المللى، شكل گرفتن كشمكش و در سطحى فراتر حدوث بحران، طبيعى جلوه مى‏كند. بدين جهت است كه ضرورت مديريت تعارضات و بحران‏ها از عمده وظايف واحدهاى سياسى است. هر چند كه دولت را گريزى از مديريت بحران‏ها نيست اما ماهيت و چگونگى اين مديريت را لزوما دولت‏ها بايد معين سازند. دو گزينه مديريتى در پيش روى هر دولتى براى حل و فصل بحران است آنان مى‏توانند به جنگ متوسل گردند، با اين كه به مذاكره روى آورند. آنچه تعيين كننده گزينه جنگ يا مذاكره مى‏گردد، بستگى كامل به جو حاكم بين‏المللى، ظرفيت‏هاى روانى و مادى ملى و توانمندى‏هاى كشور ديگر دارد.
كشورى كه گزينه مذاكره را براى حل و فصل بحران پى مى‏گيرند بايد آگاه باشد كه الگوهاى متعددى وجود دارد كه با توسل به يكى از آن‏ها مى‏توان فرايند و ماهيت مذاكره را تصور كرد. بدين جهت ضرورى است كه كشور مذاكره كننده در ابتدا مشخص سازد چه رويكردى را مطلوب مى‏داند. هدف از مذاكره، كسب بالاترين ميزان بهره در رابطه با هزينه‏هاى متصور است. اين بدان معنا است كه مذاكره تنها بدين جهت بايد گزيده گردد كه بهينه‏ترين مجرا براى حراست، تأمين و دفاع از منافع ملى است. بنابراين رويكرد مورد انتخاب در جهت به جريان انداختن مذاكره مى‏بايستى در اين راستا باشد كه در نهايت منافع ملى ملموس گردد نوع رويكرد با توجه به ويژگى‏هاى طرف مذاكره در بستر تامين منافع ملى معين مى‏گردد اين بدان معناست كه ضرورت فراوان وجود دارد كه به محيط روانى، ميزان قدرت، حيات فرهنگى و درك طرف مذاكره از صحنه بين‏الملل، وقوف كامل وجود داشته باشد. در شكلى كوتاهتر اين‏كه بدون مجهز به روانشناختى طرف مذاكره نبايستى مبادرت به مذاكره نمود.
هيأت حاكم امروزى آمريكا مشتمل از افرادى است كه عموما محافظه‏كار جنبشى يا به عبارت مرسوم‏تر محافظه كار جديد هستند. اعتقاد محافظه كاران جديد بر اين مبنا شكل گرفته كه افراد انسانى ضرورتا نه خوب و نه بد هستند و آن چه آن‏ها را به سوى اقدامات خشونت‏آميز يا عملكردهاى انسانى سوق مى‏دهد شرايطى محيطى است. بدين روى عامل تعيين كننده ماهيت رفتار و عملكرد انسان‏ها در رابطه با ميزان قدرت عناصر كنترل كننده مشخص مى‏گردد. از ديدگاه جورج دبليوبوش و ديگر تصميم گيرندگان ارشد سياست خارجى آمريكا، عنصر تعيين كننده چگونگى رفتار ديگر كشورها نسبت به آمريكا با توجه به ميزان قدرت آمريكا مشخص مى‏گردد.
از نظر محافظه كاران جديد بالاترين ارزش، قدرت است و بدين روى سياست‏ها، عملكردها و خط مشى‏ها در اين راستا شكل مى‏گيرد تا شرايطى فراهم گردد كه قدرت آمريكا مداوما افزايش يابد. پس هر سياستى كه منجر به اين نهايت گردد، مشروع و ضرورى است. به جهت اين كه هدف كسب قدرت با كمترين هزينه و بيشترين بازده است، محافظه كاران جديد هميشه از موضع قدرت وارد صحنه مى‏گردند. قدرت مانور، خصلت فرآيند چانه‏زنى و ميزان اعمال فشار در رابطه با درجه قدرت معين مى‏گردد كه خود بيانگر آن مى‏باشد كه چرا به دنبال به قدرت رسيدن جورج دبليوبوش بودجه نظامى آمريكا سير صعودى را پيموده است.
محافظه كاران جديد بر اين اعتقادند كه به جهت ماهيت هرج و مرج گونه‏ى نظام بين‏الملل كشورها داراى منافع متضاد هستند و بدين روى، قدرت نيازمند حفظ و گسترش منافع است. از نظر اينان اگر هم در زمينه‏هايى فرصت همكارى وجود دارد بايد توجه شود كه به جهت تضاد منافع محققا همكارى بين كشورها در كوتاه مدت شكل مى‏گيرد و دوام آن محدود است.
محافظه كاران جديد در مذاكرات بر اساس يك سرى پيش فرض‏ها اقدام مى‏كنند و در چارچوب اين گزاره‏ها است كه مذاكرات را انجام مى‏دهند. از نظر آنان مذاكره كنندگان رقيب يكديگر هستند بنابراين چانه‏زنى مى‏بايستى از موضع قدرت صورت بگيرد و بيشترين ميزان قدرت ضرورى است كه به صحنه مذاكره براى تحت فشار قرار دادن طرف مذاكره آورده شود. پيش فرض ديگر آن‏كه حاصل مذاكره چيزى جز حاصل جمع جبرى صفر نيست. بدين معنا كه هر امتيازى كه يك طرف مى‏گيرد به مفهوم از دست دادن يك امتياز به وسيله طرف مقابل است. محافظه كاران جديد در عين حال اعتقاد دارند كه مذاكره هميشه به نفع طرفى پايان مى‏پذيرد كه بالاترين ميزان قدرت را دارد به همين علت هم آمريكاييان، تنها در مذاكراتى وارد مى‏شوند كه نسبت به طرف مقابل از نقطه نظر كيفى و كمى‏از قدرت فزون‏ترى برخوردار باشند. اعتقاد ديگر اين است كه قدرت، حق را به وجود مى‏آورد و بدين جهت ضرورى است كه قدرت آمريكا برتر از طرف مذاكره باشد تا بتواند به واسطه آن حقوق مجازى براى خود فراهم كند. در نهايت اين‏كه محافظه كاران جديد اعتقاد دارند كه بالاترين ارزش هميشه پيروزى است پس هر اقدامى در جهت اين نهايت، مشروع و مجاز است و معناى مجاز بودن، توسل به هر اقدامى براى پيروز شدن در مذاكرات است.
با توجه به روانشناختى رهبران آمريكا، كشورهايى كه خواهان مذاكره با آمريكا هستند مى‏بايستى به نكات زير توجه كنند. ضرورت دارد كه تعريفى دقيق، واضح و همه‏گير از منافع ملى وجود داشته باشد. از همه مهم‏تر آن‏كه كشورى كه با آمريكا دور ميز مذاكره مى‏خواهد قرار بگيرد بايد چيزى براى عرضه داشته باشد. اين بدان معناست كه آن قدر قدرت داشته باشد كه اگر آمريكا در جهت تأمين منافع‏اش حركت كرد و شروع به امتياز دادن كرد قادر به تشويق آمريكا باشد و اگر آمريكا اقدام به امتناع از دادن امتياز كرد قادر به تنبيه آمريكا باشد. كشورى قادر به توسل به سياست تنبه و تشويق در مذاكره با آمريكا است كه از موضع قدرت با آمريكا برخورد كند.
تنها زمانى بايد وارد مذاكره با آمريكا شد كه كشور در بالاترين درجه قدرتمندى و آمريكا در ضعيف‏ترين موضع قدرت است. در صورتى كه چنين شرايطى وجود نداشت تحت هيچ بهانه‏اى نبايد با آمريكا وارد مذاكره شد چرا كه در نهايت بالاترين ارزش يعنى پيروزى نصيب آمريكا مى‏گردد. براى مذاكره با آمريكا بايد بتوان شرايطى را فراهم كرد كه مجبور به صلح و دادن امتياز بشود كه اين تنها در بستر داشتن قدرت امكان‏پذير است.

ب: سياست خارجى آمريكا و مسيحيت
واقعيات در صحنه سياست جهانى و تقابل و تعامل بين بازيگران بين‏المللى، بيش از آن گزنده است كه ناديده انگاشتن آن‏ها را بتوان ميسر يافت، برجسته‏ترين واقعيات اين است كه انسان حيوانى است كه اشتباه مى‏كند. اين اشتباهات مداوما فرصت زيست مى‏يابند چرا كه «تلاش براى كسب قدرت» به عنوان عطشى سيراب نشدنى پايانى نيست. چنين است كه «شيطان» حضور هميشگى را در حيات بشرى امكان‏پذير يافته است.
از زمان جان آدامز، دومين رئيس جمهور آمريكا كه از دانشگاه هاروارد كه به‏وسيله يك كشيش مسيحى در سال 1636 بنيان گذاشته شد، فارغ التحصيل گرديد تا جورج دبليو بوش چهل و سومين رئيس جمهور كه از دانشگاه يئل كه در سال 1700 به وسيله مسيحيان پيورتين بنيان گذاشته شد، موفق به اخذ مدرك تحصيلى شد، هيچ رهبر قوه اجرايى به تناوب جورج دبليو بوش از لغت «شيطان» در مباحث مربوط به سياست خارجى استفاده نكرده است. از سال 1797 تا سال 2003 محققا جهان بسيار تفاوت كرده و آمريكا به منزلتى دست يافته كه در روابط بين‏الملل بى‏سابقه است، اما آن‏چه تغيير نكرده است تسلسل و تداوم حضور نگرش‏هاى مذهبى در متن سياست خارجى آمريكا بوده است. آن‏چه جان آدامز فدراليست را به جورج دبليو بوش محافظه كار جديد با وجود ماهيت حزبى و نگرشى متفاوت پيوند مى‏دهد اين است كه هر دو از واقع گرايان اخلاقى هستند.
محافظه كاران جديد كه پروتستان‏هاى انجيلى عرفى هستند هر چند كه كاملا به جوهره قانون اساسى آمريكا كه مبتنى بر مجوز يك خط كاملا محرز و مشخص بين دين و دولت است وقوف و اعتقاد دارند اما در عين حال به اهميت استراتژيك ارزش‏هاى مذهبى در شكل دادن و از همه مهم‏تر در توجيه سياست‏هاى آمريكا در صحنه جهانى آگاهى دارند. امثال دونالد رامسفلد و كاندوليزا رايس كه در مكاتب فكرى روشنفكرانه‏ى توماس هابز، نيكولو ماكياولى، هانس مورگنتا و كنت والتز حيات فكرى خود را قوام داده‏اند كاملا به نقش جانبى اخلاقيات در سياست بين‏الملل اعتقاد دارند و ليكن از اين درك نيز برخودار هستند كه براى توجيه سياست مبتنى بر قدرت ضرورت توجيه اخلاقى از اهميت وافرى برخوردار است. آن‏چه به قدرت كه ذاتا فاسد كننده و معنويت ستيز است، حيات مى‏بخشد توانايى در توجيه آن است.
در تاريخ سياست خارجى آمريكا وضوح توجيهات اخلاقى و تفسيرهاى اخلاقى از اهداف امروزه از هميشه شاخص‏تر است. نقشى كه امروزه نگاه مذهبى جورج دبليوبوش در سياست خارجى آمريكا دارد آن گونه است كه قدرت آمريكا را بيش از آن‏چه هست سهمگين‏تر و در عين حال شكنندتر ساخته است. بدين روى به سادگى مى‏توان درك كرد كه چرا فرانسوى‏ها و آلمانى بيش از همه نسبت به شخص رهبر آمريكا اين چنين نگاه تحقير آميزى دارند. انقلاب فرانسه براى درهم كوبيدن قدرت كليساى كاتوليك قوام گرفت و آلمان اتحاد خود را در بستر تحقير ديده‏هاى مذهبى به دست آورد. رهبر آمريكا امروزه سمبل آن چيزى است كه فرانسوى‏ها و آلمانى‏ها خود را به مخالف با آن هميشه شايسته برترى و افتخار دانسته‏اند. جورج دبليو بوش و تيم حاكم بر صحنه قدرت آمريكا به عنوان واقع گرايان محافظه كار بر اين اعتقاد هستند كه الزامات ژئواستراتژيك، ژئوپوليتيك و ژئواكونوميك اركان شكل دهنده‏ى اهداف دنبال شده در پهنه سياست خارجى آمريكا هستند اين مسئله تازه‏اى در گستره تاريخى آمريكا در 227 سال گذشته نيست و بدين دليل است كه شاهد تسلسل و تداوم در بطن دگرگونى جهانى بوده‏ايم. هدف تصميم گيرندگان ارشد سياست خارجى آمريكا كسب، حفظ و انباشت قدرت است تا از طريق آن بتوان به اهداف مورد نظر رسيد. آن‏چه رهبر كنونى آمريكا را از چهل و دو رئيس جمهور پيشين متمايز مى‏كنند اعتقاد قلبى و واقعى او به اين است كه آمريكا يك وظيفه اخلاقى دارد كه در بستر دستيابى به قدرت، دنيا را به شكلى صورت دهد كه آمريكا آن را متناسب مى‏داند. جورج دبليوبوش بر اين اعتقاد است كه كشورها دو دسته هستند: كشورهايى كه در جبهه خير هستند و آن‏هايى كه در جبهه شر هستند و اين وظيفه آمريكا به عنوان رهبر جبهه خير است كه از قدرت خود براى دفاع از منافع ملى آمريكا و شكست جبهه شر استفاده كند.
نگاه مذهبى در جهت دستيابى به اهداف شكل گرفته در بستر الزامات استراتژيك و منافع دائمى آمريكا، منجر به آن گشته است كه اجماع داخلى در اين راستا شكل بگيرد كه آمريكا اهداف امپرياليستى را دنبال نمى‏كند و اين كشور در واقع در جهت تحقق «مأموريت» الهى محول شده در حال انجام عمل است. اين نگاه سبب گشته كه در تمامى‏سخنرانى‏هاى خود، ساكن كاخ سفيد از قالب‏هاى مذهبى براى تفسير و توجيه اهداف خارجى صحبت كند و به آن شكل يك ضرورت فراملى را بدهد. تقسيم دنيا به خوب و بد دليلى گشته است كه شاهد يك وضوع اخلاقى در سياست خارجى آمريكا باشيم كه از دوران جان فاستر دالس در ميانه‏هاى دهه 50 مثال زدنى است. وقتى آمريكا صحبت از «محور شرارت» مى‏كند، نماينده اين است كه آمريكا در دوران جورج دبليوبوش معضلات و مشكلات جهانى را از زاويه يك طيف رنگى نظاره نمى‏كند بلكه دنيا كاملا سياه و سفيد به چشم مى‏آيد. اين وضوح اخلاقى منجر به اين مى‏گردد كه تصميم گيرى تسهيل و در عين حال امكان فاجعه افزايش يابد.
وضوح اخلاقى هميشه منجر به تشديد قطعيت مى‏گردد و بدين جهت است كه در حمله نظامى آمريكا ما ناظر قاطعيت تصميم گيرندگان آمريكا از صدر تا پايين بوديم. جورج دبليو بوش در پاسخ به سؤالات متعدد در كنفرانس‏هاى مطبوعاتى در هنگام جنگ عراق در خصوص مدت زمان جنگ در عراق، تعداد كشتگان احتمالى، هزينه جنگ و دگرگونى در افكار عمومى آمريكا اعلام كرد كه او در اين موارد نمى‏تواند نظر دهد چرا كه بستگى به شرايط دارد اما در يك مورد او با قطعيت و صلابت مى‏تواند صحبت كند و آن اين است كه «در مورد نتيجه [شكست عراق] هيچ گونه ترديد و شكى وجود ندارد». جورج دبليوبوش به عنوان يك «مسيحى دوباره زاده شده» ملاحظات استراتژيك و امنيتى آمريكا را به تفسير و توجيه مذهبى كشانده كه در تاريخ آمريكا بى‏سابقه است. نگاه مذهبى به قدرت و توجيه اخلاقى قدرت فزاينده و رو به گسترش آمريكا منجر به آن گشته است كه آمريكاييان گسترش قدرت و نفوذ خود را خصلتى الهى تلقى كنند.