26 مرداد سالروز ورود آزادگان به میهن ؛ خاطراتی از سیدالاسرای دفاع مقدس
اشاره: آنچه در ذیل می آید خاطراتی است از سیدالاسرای دفاع مقدس، مرحوم حجتالاسلام والمسلمین سیدعلی اکبر ابوترابی فرد. همو که پدر معنوی آزادگان ایران بود و معلم ایثار و استقامت. بی شک اگر او زنده می ماند، خاطراتی بیش و درسهایی بیشتر ارائه می داد، خاطراتی سرشار از مردانگی و پایمردی. اگرچه او زود رفت اما بازخوانی خاطراتش می تواند دفتر تاریخی را بازگشاید که سراسر راز است و آغاز.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران، برگ هایی این خاطرات به نقل از فصلنامه حضور به مناسبت سالگرد ورود آزادگان به میهن، منتشر می شود.
انتقال از انفرادی به بند عمومی
سال دوم بود که ما را بعد از پانزده ماه نگهداری در سلول انفرادی، منتقل کردند به اردوگاه عنبر که واقع در همان اردوگاه رمادیه است. البته علت اینکه ما را از سلول آوردند بیرون، شهادت مرحوم شهید رجایى و شهید باهنر (رض) بود که بعد از شهادت اینها دشمن فکر کرد که ایران همه چیزش تمام شد. لذا آمد اسامى 21 افسر که در سلول سازمان امنیت به سر مىبردند و یک برادر پاسدار، برادر عزیزمان محمود شرافتى که بعد از آزادى هم آخرین آزادهاى بود که شرفیاب محضر مبارک حضرت امام شد (چون ایشان مریض بودند به خاطر بیمارى زیادى که داشت حدود دو سالى قبل از بقیه اسرا آزاد شدند.) اسم ایشان و اسم بنده را خواندند بعد که از سلول ما را آوردند بیرون، سئوال کردم چه خبر است؟ گفتند: بله رئیس جمهور و نخست وزیر شما به شهادت رسیدند و همه چیز تمام شد و بزودى مسعود رجوى به ایران مىرود و رئیس جمهور مىشود! و همه شماها به ایران برمىگردید. که ما با خودمان گفتیم: شتر در خواب بیند پنبه دانه.
جشن 22 بهمن در اسارت
به هر صورت بعد از اینکه ما به اردوگاه رفتیم در اردوگاه عنبر، اردوگاه جدیدالتأسیسى بود که آن بیست و یک افسر ما را و پانزده افسر دیگر که از زندان بعقوبه آورده بودند در آن اردوگاه نگهدارى مىکردند و ما هم در ابتدا دوازده نفر بودیم و کم کم تعدادمان یک مقدار بیشتر شد. فکر مىکنم حدود بیست و دو بهمن تعداد زیادى در آن اردوگاه نبودیم، ولى برنامههاى متنوعى برادران عزیزمان داشتند. از خواندن سرود (البته آن سال قلم و کاغذ ممنوع بود ولى در عین حال برادرانمان روى کاغذهاى پاکت سیگار استفاده مىکردند و همین طور از پاکت هاى سیمانى که در اردوگاه به دستشان مىافتاد یک مقدار مرطوبش مىکردند بعد آن را ورق ورق مىکردند هر قسمت از پاکت سیمان خودش به چند ورق تقسیم مىشد از اینها استفاده مىکردند) لذا سرودى داشتند و دیگر هر کسى هر خاطرهاى که از این ایام داشت و هر کسى هر بیان مبارک از امام به خاطر داشت مطرح مىکرد. مسابقاتى مىگذاشتند در رابطه با مسائل مختلف که در حد توانشان بود. مهمتر اینکه در این ایام به همه کسانى که در ارودگاه به هر صورتى به برادرانمان خدمت مىکرد هدایایى داده مىشد و این هدایا معمولا لباس هاى خود برادرانمان بود که یا لباس نویى داشتند، هدیه مىکردند و یا لباس هایشان را پاره مىکردند، به صورت نو مىدوختند، یا با پارچه، ساک مىدوختند و گلدوزى مىکردند. به هر صورت یکى از برنامههایى که در بیست و دو بهمن اجرا مىشد این بود که به همه کسانى که به هر شکل و به هر گونهاى در اردوگاه خدمت مىکردند هدایاى قابل ملاحظهاى داده مىشد. این هدایا به این صورت بود که بعضىها لباسشان را نمىپوشیدند نو نگه مىداشتند. حالا لباس رو یا لباس زیر یا کفش هاشان را یا جورابشان را با اینکه خودشان احتیاج داشتند کنار مىگذاشتند و یا یک تعدادى گیوه مىبافتند. از شاید چند ماه قبل، نخ هم که نبود، لباس خود را مىشکافتند، نخش مىکردند بعد نخ را تاب مىدادند و گیوه مىبافتند و یا جوراب هایشان را مىشکافتند از نخ جوراب گیوه مىبافتند. به هر صورت و با اینکه لباسى را پاره مىکردند و دمپایی هاى پاره را با لباس چند لا به هم مىدوختند روى آن دمپایى مىکردند. که خیلى محکم و ظریف مىشد به هر صورت شاید این هدایا در آن ایام اثرات بسیار خوبى در روحیهها داشت.
یا برنامههاى فکاهى ترتیب مىدادند، تئاتر و نمایش و در نبودن امکانات با قطعات صابون، عکس امام را روى پتوهاى مشکى مىکشیدند و تا مىکردند که هیچ چیزى معلوم نباشد بعد مىآوردند یک قسمت از آسایشگاه (که سرباز عراقى از بیرون نتواند ببیند) نصب مىکردند. آن وقت برنامه رژه داشتند در مقابل تصویر حضرت امام. معمولا برادران روحانى مىآمدند مىایستادند، تصویر مبارک حضرت امام هم بود. بیست و دوم بهمن رژه مىرفتند. مهم این بود که حدود بیست روز قبل از آن به تمام اردوگاه ها اعلان مىشد که مثلا بیست و دوم بهمن از فلان تاریخ شروع مىشود و اینها به مناسبت این روز برنامههایى دارند، و لازم است شدیدا جلوگیرى شود!
حلوا کجاست؟
حلوا پختن یک چیز معمولى بود. شب هاى جمعه برادرانمان حلوا مىپختند، البته حلواشان به این شکل بود که خمیر نان را در مىآوردند و خشک مىکردند بعد با تورهاى پنجره مىسائیدند تا به شکل آرد درآید. و با یک مقدار روغن و قدرى شکر که ذخیره مىشد. یک حلوایى مىپختند که البته شکل حلوا را داشت. عراقی ها، ایام بیست و دو بهمن اگر کسى را مىدیدند حلوا پخته حساسیت زیادى نشان مىدادند. حتى به مناسبت این ایام به خاطر حلوایى که در اردوگاه رمادیه، برادرانمان پخته بودند الان دقیقا یادم نیست، ده نفر یا پانزده نفر را از رمادیه به بغداد فرستادند و در بغداد اینها محکوم به اعدام و ابد و پانزده سال و ده سال شدند که بعدا عفو صدامى! شامل حالشان شد و اعدامی ها را به ابد و پانزده سال تخفیف دادند. البته بعد از مدتى هم دو مرتبه به اصطلاح عفو خونخوار بغداد شامل حالشان شد و به اردوگاه برگشتند.
این برنامههاى بچهها بود. جالب این بود که در ایام بیست و دو بهمن ریختند توى آسایشگاه ما و سئوال مىکردند حلواتون کجاست؟ شیرینى که پختید کجاست؟ شیرینى را اینها مىگفتند حلویات. این برادر ما احمد آقاى روزبهایى که مسئول آسایشگاه بود گفت ما حلوى! همین ها را داریم! سطل و این طور چیزها را نشان داد. خیلى عصبانى شدند آمدند تمام پتوها را کشیدند این طرف و آن طرف ولى حلوا را پیدا نکردند. حلواى مفصلى بود که استفاده شد. و فرداى آن روز از همان حلوا براى یکى از دکترهاى عراقى بردند. البته آن دکتر، دکتر نسبتا متعهدى بود زیرا دکترهاى مختلفى داشت آنجا، مثلا ما دکترهایى داشتیم که وقتى که وارد اردوگاه مىشد اگر یک نفر نشسته بود سرباز عراقى را مىفرستاد مىگفت برو او را بیاور و تنبیه کن. چرا من که آمدم داخل اردوگاه این نشسته بود؟ یک کسى مىرفت پیش او همه را به یک صورت رد مىکرد مىنوشت و به سرباز مىگفت این باید پنج روز یا مثلا ده روز زندانى بشود. یک چنین دکترهایى داشتم ولى در کنارش دکترى هم بود که خیلى شخص شریفى بود. اصلا به ایرانی ها علاقه داشت. فرداى آن روز از آن حلوا برادرانمان بردند و به او گفتند این حلواى بیست و دو بهمن ماست و تعجب کرد. خندید. گفت اینها که دیشب ریختند تو آسایشگاه ها پس این را کجا مخفى کرده بودید که اینها نتوانستند بگیرند؟
نمایشگاه عکس امام خمینی(س) در زندان های بعثی
به هر حال بیست و دو بهمن بسیار با شکوه برگزار مىشد وقتى که برادرانمان دستشان به قلم و کاغذ رسید از سه چهار ماه قبل در یک اردوگاهى در ایام بیست و دو بهمن متجاوز از دویست عکس حضرت امام را با اندازههاى مختلف شاید عکس حضرت آیةالله خامنهاى را مثلا چهل پنجاه تا عکس جناب آقاى هاشمى رفسنجانى را (که آن وقت رئیس جمهور بودند) همین طور پنجاه شصت تا شاید کشیده بودند که یک نمایشگاه عکس مفصل شده بود و عراقی ها هم ریختند و فهمیدند بچهها برنامه دارند. از عکس ها هیچ چیزى گیرشان نیامد. هر عکسى را که نصب مىکردند در این ایام معمولا یک نگهبان ایرانى داشت که به محض اینکه وضعیت قرمز مىشد و عراقی ها نزدیک مىشدند هر کسى چیزى را که ماموریت داشت بر مىداشت مخفى مىکرد. در نتیجه در ظرف کمتر از سه چهار دقیقه اتاقى را که نمایشگاه عکس بود به هم مىخورد و در ظرف ده دقیقه دو مرتبه تشکیل مىشد. یادم هست عراقی ها ریختند داخل آسایشگاه (چون هر آسایشگاه معمولا صد و پنجاه نفرى بود درحالى که در بین روز به صورت متعارف باید سى نفر در این آسایشگاه باشد) عراقی ها آمدند به آن آسایشگاه و حدود چهار صد یا سیصد و پنجاه نفر را گرفتند و در را به روى بچهها بستند و رفتند اتاق را تفتیش کردند. ابتدا که وارد شدند افسر عراقى مىآید و مىگوید: ابوترابى کجاست؟ هر چى صدا مىزند وسط اینها مىبیند من نیستم در حالى که ما هم دو تا سه دقیقه قبل از آن اتاق خارج شده بودیم همه را زندانى کردند. ما هم بعدازظهر رفتیم پیش او و گفتیم از تو مىخواهیم که اینها را ببخشى اینها همینطورى جمع شده بودند براى خودشان مسئلهاى هم نبود. به من گفت چون تو نبودى من همه اینها را به تو مىبخشم و آزادشان کرد. در همان جریان، عکس قدى حضرت امام را گرفت از آنها که حدودا نود سانتیمتر قد عکس بود. او با تعجب به من گفت: آخر این را به من بگو ببینم، اینها که کاغذ ندارند این کاغذ را از کجا مىآورند و آن قلم رنگی هایى که این عکس را کشیدند از کجا آمده؟! خوب البته براى او جاى تعجب داشت ولى براى ما مشخص بود که برادرانمان این کاغذها و قلم ها را از انبار آورده بودند و عراقی ها هم خبر نداشتند. انبارى بود که اینها مىرفتند و چیزهایى که مورد احتیاجشان بود مىآوردند بیرون و عراقی ها هم متوجه نمىشدند. به هر حال بیست و دو بهمن روزهاى بسیار پرشورى بود و آن وقتى هم که قرآن داشتیم، مسابقات قرآن، اعم از حفظ قرآن، قرائت قرآن، تجوید قرآن یا مسابقات نهج البلاغه، مسابقات کلمات قصار، مسابقات خطاطى، نقاشى و ... خط مىنوشتند و مىآوردند بهترین خط یا مقاله نویسى، بهترین مقاله انتخاب مىشد. به هر صورت با آنکه کمترین تجمعى ممنوع بود و جلوى هر گونه فعالیتى را مىگرفتند ولى ایام بیست و دو بهمن جدا اردوگاه یک شور و حال دیگرى پیدا مىکرد. البته این برنامهریزی ها و همانطورى که اشاره کردیم از سه چهار ماه قبل بلکه از پنج شش ماه قبل ترتیب داده مىشد.
رشادت های بانوان آزاده
ما در بین کسانى که به اسارت دشمن در آمده بودند چهار خواهر داشتیم که این چهار خواهر هر دو نفرشان در یک آمبولانس به عنوان امدادگر در خرمشهر و منطقههاى اطرافش به همراه برادران پاسدار و ارتشى، ماموریت هاى امدادى را عهدهدار بودند که آمبولانسشان را مىزنند و اینها را به اسارت در مىآیند، البته در ابتدا، وقتى که با این دو خواهر جوان روبرو مىشوند یک افسر عراقى متعهد به خواهران مىگوید شما آزادید که به سمت خرمشهر بروید و ما کارى به کار شماها نداریم، ولى این خواهرها مىبینند که در آمبولانس یک نفر مجروح شده اگر اینها بروند یقینا عراقی ها افراد سالم را اسیر مىگیرند و آن مجروح را نیز با یک تیر خلاص به قتل مىرسانند لذا با کمال شهامت از اینکه خودشان نجات پیدا بکنند و جان آن برادر عزیز مجروح به مخاطره بیفتد خوددارى مىکنند و به عراقى مىگویند ما در صورتى حاضریم برگردیم که مجروحمان را هم در اختیار ما بگذارید با خودمان ببریم براى اینکه ما امدادگریم در مقابل مجروح مسئولیت داریم. بعد که عراقىها اجازه نمىدهند مىگویند: پس ما با مجروحمان هستیم تا او را به بیمارستان عراق نرسانیم حاضر نیستیم به ایران برگردیم. افسر عراقى هم به آنها مىگوید که: مطمئن باشید اگر شما تا بصره بروید و مجروح خود را به بیمارستان منتقل کنید خودتان هم اسیر خواهید شد. آنها مىگویند: مانعى ندارد ما حاضر نیستیم مجروحمان را رها کنیم لذا با یک همچنین شهامت و تعهد و رشادتى این چهار خواهر به اسارت دشمن در مىآیند. مدت دو سال آنان در سلول بودند و بعد از دو سال اینها را آوردند در همان اردوگاهى که ما بودیم. در جریان آن نمایشگاه عکسى که عرض کردیم علت با خبر شدن عراقی ها و حمله کردن آنها به آسایشگاه همین شرکت چهار خواهرمان بود. برادرانمان به هر صورتى که بود به این چهار خواهر اطلاع دادند که ما به این مناسبت برنامهاى داریم و شما مىتوانید شرکت کنید. آنها، البته در آسایشگاهى که کنار اتاق افسر عراقى نگهدارى مىشدند رابطه شان با ما قطع بود و اجازه اینکه با ما تماسى داشته باشند را نداشتند. و اجازه اینکه ما با آنها تماس داشته باشیم، نداشتیم، ولى در عین حال به هر صورتى که بود به آنها خبر مىرساندند. خواهرها هم وقتى متوجه مىشوند امروز اینجا به این مناسبت برنامهاى هست عراقی ها را غافلگیر کردند و خودشان آمدند سمت ما و آمدند به آسایشگاه، عراقی ها متوجه شدند لذا یک مرتبه حمله کردند به سمت آسایشگاه و بچهها را غافلگیر کردند وگرنه هیچ وقت به این زودى نمىتوانستند سیصد چهار صد نفررا یک جا بگیرند چون زود متفرق مىشدند. لذا خواهرانمان آن روز تشریف آوردند و این چهار خواهر رشادت عجیبى نشان دادند که به حق رشادت آنها براى برادران دربند ما روحبخش بود و درس پایدارى و حفظ تعهدات اخلاقى و مکتبى به آنها مىبخشید. بسیار خواهران وفادار و متعهدى بودند که در زیر سختی ها و فشارها و شکنجهها باز دعاى خودشان را و قرآن خودشان را با صداى بلند مىخواندند و هر چه دشمن از آنها مىخواست که در وقت خواندن قرآن و دعا آهسته و آرام قرآن بخوانند این خواهرانمان قبول نمىکردند و آخرالامر دشمن در مقابل ایشان تسلیم شدند.
رادیو ، رسانه ممنوعه اسارت
در آنجا ما رادیو در اختیار نداشتیم و دشمن هم مىخواست که ما را از نظر خبر همانطورى تغذیه بکند که خودش مىخواست ولى در عین حال برادرانمان با توجه به اینکه داشتن رادیو خیلى مىتوانست کمک بکند به روحیه برادران عزیز در بندمان سعیشان بر این بود که به هر قیمتى رادیو را به دست بیاورند. لذا از همان سال 60 به بعد ما رادیو داشتیم. وقتى که به اردوگاه عنبر منتقل شدیم در سال 60 یکى از برادران آزاده و جانبازمان که پایش را گچ گرفته بودند یک رادیو را در بیمارستان به یک صورتى بر مىدارد و مىگذارد زیر گچ پایش، گچ یک کمى سابیده بود آن قسمت بالاى گچ یک مقدار آزادى دارد که قسمت بالا را نمىگذارند گچش به پا بچسبد یک مقدار که فاصله دارد آن فاصله را هم یک مقدار با تراشیدن بیشتر کرده بود. به هر صورت رادیو را آنجا جاسازى کرد و با خودش آورد اردوگاه و در اختیار ما گذاشت. گیرنده رادیو اخبار را مىگرفت، به برادرهاى آسایشگاه خودش قسم داده که این اخبار را فقط گوش مىکنیم و براى خودمان خوانده مىشد و هیچ کس هم حق ندارد که خبر را به دیگران بدهد. لذا خبر در آن آسایشگاه گرفته مىشد و براى همان ها خوانده مىشد فقط یک نفر از اینها که مسئول آسایشگاه بود اخبار را مىآورد و مىداد به من. آن وقت بنده هم به توسط افرادى که مىشناختیم به دیگران، از آقایان افسرهاى ایرانى و بقیه منتقل مىکردیم و در نتیجه کسى درست نمىفهمید این خبرها از کجا مىآید و رادیو کجاست؟ آنها قسم خورده بودند که خبر را به کسى نگویند، در نتیجه از ناحیه بچههاى آن آسایشگاه پخش نمىشد که عراقی ها روى آنها حساس بشوند. به هر صورت یک مرتبه یقین پیدا کردند که ما در جریان ایران هستیم لذا صبح قبل از آفتاب بود که معمولا آمار را ساعت 5/7 و 8 مىگرفتند یعنى ساعت 5/7- 8 در را باز مىکردند. یک روز صبح زود قبل از طلوع آفتاب دیدیم سربازها ریختند تو اردوگاه و یکى از افسران خیلى خشن و ناپاک و خونخوارشان با تعدادى سرباز آمد توى آسایشگاه و به ما دستور داد گفت همه باید لخت شوند و فقط با یک شلوار کوتاه مىتوانند باشند بعد هم رو کرد به من و گفت ابوترابى! اگر یک چیز پیدا بکنند تو را خاکت مىکنند. بالاخره شروع کردند به تفتیش به حساب اینکه رادیو را پیدا بکنند. رادیو تو آسایشگاه پهلوى ما بود یک راهروى کوچک بین ما و آنها فاصله بود. بعد از ما ریختند توى آسایشگاه آنها. اتفاقا چرخى هست توى بهداری ها معمولا به عرض 60- 70 سانت و به طول حدود 90 سانت که وسایل پانسمان را رویش مىگذارند و آن را راه مىبرند. بودن این چرخ در آسایشگاهها یک چیز محال بود. ممنوع بود چون قیچى و، چاقو دارد. اتفاقا این چرخ آن شب توى آسایشگاه بود وقتى که عراقی ها ریختند برادرانمان رادیو را گذاشتند روى طبقه شیشهاى این چرخ و یک قدرى پنبه گذاشتند روش و دادند دست سرباز عراقى و خودش هم با داد و فریاد و فحش و بد و بیراه که این چرخ را کى آورده اینجا! من پدرش را در مىآورم. خودش چرخ را با رادیو از اتاق برد بیرون، لذا معمولا رادیو داشتیم و اخبار را دقیقا از ناحیه ایران مىگرفتیم. آنجاهایى هم که رادیو نبود از اینکه مىگویند دروغگو همیشه کم حافظه است اخبار ایران را در مقالات مختلف، اینها منعکس مىکردند از اختلافاتى که بین این مطالب بود معمولا برادرانمان اصل مطلب را در مىآوردند. لذا یک تعدادى بودند توى آسایشگاه ها، روزنامههاى آنها را دقیقا مىخواندند و مطالعه مىکردند نکتهها و مطالبى را که براى برادرانمان مفید بود و اینها جمع و جور مىکردند بعد در آسایشگاه خوانده مىشد. لذا اگر یک جایى هم رادیو نبود به این صورت بالاخره مطالب از گوشه و کنار روزنامه و یا اخبار تلویزیون و رادیو جمع آورى مىشد و براى برادرانمان خوانده مىشد.