ارزشهای اخلاقی شهید مدنی(ره)
ناگفته هائي از سلوك اخلاقي شهيد مدني در گفتگو با احد منيع جود
*درآمد
همراهي هميشگي احد منبع جود با شهيد مدني، خاطرات وي را سرشار از نكات ارزشمندي كرده كه در ساير گفتكوها كمتر به آنها اشاره شده است. در اين خاطرات به حوادث و شخصيت هاي برجسته انقلاب و روابط آنان با شهيد مدني نيز با دقت صادقانهاي اشاره شده و اين مصاحبه را خواندني كرده است.
چگونه و كي با شهيد مدني آشنا شديد؟
حاج سيد صالح محمد كه کارش اين بود كه از تبعيدي ها بازديد ميكرد، يك روز به من گفت ميخواهي خميني ثاني را ببيني؟ گفتم چرا نميخواهم. گفت بيا برويم. ما يك ماشين بنز داشتيم. برداشتيم و همراه ابوي رفتيم مهاباد. حضرت آيت الله مدني در مهاباد تبعيد بودند و در آنجا با ايشان آشنا شديم. موقعي بود كه خانه امام در نجف، توسط رژيم بعث محاصره شده بود. نكته عجيبي كه در آنجا ديدم اين بود كه ديدم آقاي مدني دائماً تلفن ميگيرد. پرسيدم:آقا! كجا را ميگيريد؟ گفت: ميخواهم با امام صحبت كنم. ميگويند خانه شان محاصره شده با خودم گفتم: قدرت ايشان را ببين خودش در تبعيد، آن وقت ميخواهد با امام كه خانه شان محاصره است، صحبت كند. در آنجا بود كه مجذوب آقا شدم و خواستم از همان روز پيشش باشم. آقا گفت: تبعيد من تمام شده و بزودي از اينجا آزاد ميشود. ايشان آزاد شدند و رفتند قم و بعد هم به زادگاهشان در آذرشهر و بعد توسط حضرت آيت الله قاضي به تبريز دعوت شدند، چون ايشان در رابطه با انقلاب در تبريز تنها بودند. بعد كه آقاي مدني به تبريز آمد، از آن موقع تا دستگيري مجدد ايشان كه با همه دستگير شديم و بعد هم تا پيروزي انقلاب و تا شهادتش خدمت ايشان بودم.
موقعي كه آيت الله مدني به تبريز برگشتند، چند روزي به محرم مانده بود. آقايان حسين نژاد و آقايان بنابي ها بودند. در اينجا مسجد خوني داريم قرار شد حاج آقا در آنجا نماز بخواند. يك منزل اجارهاي گرفتيم و ايشان شب ها در مسجد خوني نماز ميخواندند و يك برنامه سئوال و جواب هم گذاشتند. خودشان آيه هائي را كه در رابطه با انقلاب بود، انتخاب ميكردند و به جوان ها ميدادند و ميگفتند اينها را سئوال كنيد و يا اين مسئله را بپرسيد و بحث را شروع ميكردند. بعد قرار شد از اول محرم، ايشان منبر بروند. در محرم كه به منبر رفتند، واقعيت اين است كه بحث انقلاب را در تبريز عوض كردند. تا آن موقع بحث برسر قانون اساسي و اين چيزها بود. يادم نميرود كه ايشان در شب اول اين مسئله را مطرح كردند كه اگر ما شاخ و برگ هاي درختي را بزنيم، ريشهاش قوي تر ميشود. ما بايد اين را از ريشه بكنيم. ريشه هم چگونه كنده ميشود؟ با بر داشتن شاه از حكومت اولين بار علم حمله مستقيم به شاه در آذربايجان را ايشان بلند كردند. چند روزي اين بحث را ادامه دادند. شب چهارم محرم بود كه خواهر ايشان از آذرشهر براي ديدنشان آمد. من و آقا دوتائي با هم بوديم و غذا از بيرون يا از خانه ما ميآمد و ما آنجا آشپزخانه نداشتيم. هميشره شان گفتند من بمانم اينجا كمك كنم. آقا گفتند من اينجا ماندني نيستم، چون زود به زود از شهرباني و فرمانداري نظامي پيام ميآوردند. حتي يك روز كه آمدند و براي بيدآبادي، فرماندار نظامي وقت دعوت كردند، ايشان فرمودند: من اصلاً با او كاري ندارم. اگر با من كار دارد، بيايد اينجا. من منزل دارم.
اين قضايا ادامه پيدا كرد تا شب پنجم يا ششم محرم، شبانه ريختند داخل خانه و آقا را بردند و بعد از دو ساعت هم آمدند و بنده را بردند. مسئله جالبي آن شب پيش آمد، مرا بردند، از من پرسيدند: فاميلش هستي؟ گفتم: نه، من نوكرش هستم. پرسيدند: چند ميگيري؟ گفتم: آذربايجاني ها مشتاقند پول بدهند و نوكرآقا باشند. حالا من پول بگيرم؟ بعد گفتند: آقاي تو توي آن اتاق است و از پشت هم به من لگد زدند و من وارد اتاق شدم و ديدم آقا نشسته تا مرا ديد گفت: بيا! ميدانستم كه از من جدا نميشوي. بعد چند سئوال از من پرسيد. گفت: چند نفر آمدند سراغت؟ گفتم: حاج آقا! پنج شش نفر مسلح بودند. سرهنگي آنجا نشسته بود. آقا پرسيد: مسلح بودي؟ گفتم: نه. گفت: چاقو داشتي؟ گفتم: نه. گفت: آنها چطور؟ گفتم: بله، گفت: از تو ترسيدند؟ گفتم: بله، اگر نميترسيدند كه يك نفر ميآمد مرا ميبرد. گفت: ميداني چرا ميترسند؟ عرض كردم: نه، ايشان فرمودند: اينها ناحقند و ما حقيم، از اين جهت ميترسند. از حق ميترسند.
اين قضايا گذشت. آقا مريض بود و برايش دكتر ميآورديم. پنج شش تا ماشين هم عوض ميكرديم كه بعداً دكتر اذيت نشود. از بيدآبادي با خواهش و التماس پرسيديم: حكم آقا چيست؟ گفت: تبعيد از آذربايجان. از آذربايجان شرقي برويد بيرون، هر جا دلتان خواست برويد، ولي اينجا نباشيد. ما گفتيم ايشان مريض است و هوا هم خيلي سرد است. اجازه بدهيد ماشين بياوريم و ايشان با جيب ارتشي نرود. من رفتم و بنز 190 كه مال آقاي حسين نژاد بود، آوردم. خواستيم آقا را سوار كنيم ببريم، براي ما چاي آوردند. آقا ميل نكردند و ما هم طبعاً نخورديم. اينها فكر ميكردند آقا ميترسند كه شايد موادي داخل آن ريخته باشند. سرهنگ آمد و كمي ريخت توي نعلبكي و خورد و گفت: حاج آقا! بفرمائيد. نترسيد. آقا فرمودند: من نميترسم. اگر ميترسيدم، اين كارها را نميكردم. من از اين ميترسم كه يك قطره يا يك لقمه از طرف اين خائن( دستش را به طرف عكس شاه گرفت) به شكم من برود. شما نان اين خائن را خورديد، ساعت 2 نجف شب مرا دستگير كرديد. براي چه؟ براي اينكه ادعا كنيد با كمونيست ها و ضد اسلامي ها مبارزه ميكنيد. به اين نام، مرا هم گرفتند، در حالي كه من ميتوانم جواب كمونيست ها را بدهم چون شما نان حرام آن خائن را خورديد، اين كارها را ميكنيد. من به اين جهت چاي را نميخورم.
نزديك صبح بود كه از آنجا حركت كرديم و ما را اسكورت كردند و آوردند. در زنجان وقت نمازظهر بود. آقا به من فرمودند شهر را ميگردي، يك مسجد پرجمعيت پيدا ميكني، من آنجا سخنراني ميكنم. گفتم روحيه آقا را ببين دستگير و تبعيد شده، مي خواهد وسط راه سخنراني هم بكند. من رفتم و چند مسجد را ديدم و چون وقت نماز گذشته بود، جمعيتي نداشت. آقا فرمود حيف شد. ميخواستم افشاگري كامل ارزيابي بكنم، ولي نشد. بالاخره رفتيم قم و از آنجا هم رفتيم همدان چند روزي خدمتش ماندم. ديدم چون شهر خودم نيست، مثمرثمرنيستم. از آقا اجازه خواستم و گفتم: اگر اجازه بدهيد، در رابطه با انقلاب، در تبريز بهتر از اين ميتوانم كار كنم. ايشان گفتند: اگر ميخواهي برو، ولي به تو گفتند به تبريز برنگرد. گفتم: آن موقع گفته، حالا كه نگفته. ميروم ببينم چه ميشود. برگشتم به تبريز و به مبارزه ادامه دادم تا وقتي كه الحمدالله انقلاب پيروز شد.
بعد از انقلاب دوباره از آيت الله مدني در خواست شد كه به تبريز تشريف بياورند. ايشان تشريف آوردند و مسئله خلق مسلمان كه داشتند و با صبري كه از خودشان دادند، آن را حل كردند. هيچ وقت يادمان نميرود كه ايشان توسط آن نامردها دستگير و در كيوسك ميدان فردوسي حبس شده بود. آقاي ناصرزاده يك روحاني بود كه آنها هم قبولش داشتند. خدا از سرتقصيراتش بگذرد. او آقا را گرفته و به خانه آورده بود. يادم نميرود كه ايشان آمدند و بعد آذرشهري ها آمدند. يك نفر داد و بيداد كرد كه اگر شما نميتوانيد از آقا محافظت كنيد، ما خودمان ميبريم و محافظت ميكنيم. شما چطور اجازه داديد آقا را ببرند و به ايشان توهين كنند. آقا از اتاق آمدند بيرون و فرياد زدند: من براي خوردن پلو به آذربايجان نيامدهام. من براي مبارزه آمدهام. بيهوده داد و فرياد نكنيد. من به شما احتياجي ندارم. بعد هم مرا صدا زد و فرمود: از اين به بعد اگر ديديد، اين خلق مسلماني ها در خيابان عمامه مرا باز كردند و دارند مرا دنبال خود ميكشند، بازهم حق نداريد تيراندازي كنيد. اينها ميخواهند تيراندازي شود، كشتهاي را دستشان بگيرند و تبريز را زير و رو كنند. آقا بالاخره با صبر و حوصله، خيلي از آنها را جذب خودش كرد.
موقع جنگ برق ها زياد قطع ميشد. در مسجدشكلي(شهيد مدني فعلي)، هروقت برق قطع ميشد، حداقل 60،50 نفر ميآمدند، دستش را ميبوسيدند و حلاليت ميطلبيدند. توي تاريكي ميآمدند كه كسي آنها را نشناسد و بعد ميرفتند در صف نماز مينشستند. اينها كساني بودند كه بعداً به آقا جذب شده بودند. حضرت آيت الله مدني آدم صبوري بود و معلم اخلاق. و حسني هم كه داشت- كه بايد همه اين طور باشند- همه فكرش و عملش براي خدا بود. اصلاً به محافظ نه علاقهاي داشت نه اعتقادي. دفعه دوم كه ايشان را بعد از پيروزي انقلاب از قم آورده بوديم، عدهاي مسلح جلوي در و بالاي پشت بام بودند. همه شان را صدا زد و جمع كرد و گفت: اينجا داريد چه كار ميكنيد؟ گفتند: حاج آقا! آمدهايم محافظت. پرسيد: براي چه؟ گفتند: براي قضا و قدر پرسيد: شما مخافظت از قضاي آسماني ميكنيد يااززميني؟ آنها گفتند: براي آسماني كه كاري نمي توانيم بكنيم، روي زمين اگر چيزي پيش آمد، جلو آن را ميگيريم. حضرت آقا فرموند: اگر از بالا مقدر نشود، روي زمين هم هيچ اتفاقي نميافتد. به همه شان ناهار داد و تشكر كرد و مرخصشان كرد، ولي باز هم دو سه نفر مانديم، اما بيشتر از اين ميزان حق نداشتيم بمانيم، آن هم بايد اسلحهاي بر ميداشتيم كه ديده نميشد. آن اعتقادي كه به مقدرات الهي داشت، خيلي ايشان را راحت كرده بود، نه ميترسيد، نه چيزي ميگفت و همه چيز را ميفرمود هرچه تقدير الهي باشد، همان ميشود.
و علاقه عجيبي به حضرت امام داشت. واقعاً مقلد امام بود. خيلي ها ادعا ميكنند مقلد امام بوديم، مقلد آيت الله خامنهاي هستي، ولي به حرف نميشود، بايد در عمل نشان داد. اگر معتقد بود عملي كه دارد انجام ميدهد صد درصد درست اما خلاف نظر امام است، امكان نداشت آن را انجام بدهد و ميگفت ايده من خلاف است. يك شجاعتي هم داشت كه من تا به حال در هيچ كس نديدهام. هيچ وقت در كارها و خطبه هايش اشتباه نميكرد، ولي اگر اشتباه ميكرد، حاضر بود علناً بگويد. حتي يك موقع پيش آمد كه چند نفري بعد از نماز جمعه آمدند و گفتند ما با آقا كار داريم رفتند و گفتند اين مسئله را كه شما در خطبه مطرح كرديد، اين طور نيست. آقا فرمودند: من تحقيق ميكنم. اگر گفته شما درست بود، هفته آينده اعلام ميكنم. هفته بعد هم آمدند و گفتند كه هفته گذشته مطلبي را عنوان كردم. چند تن از برادران تذكر دادند كه اشتباه كردهام رفتم تحقيق كردم ديدم حق با آنهاست و من اشتباه كردم و درستش اين است.
يك بار مسئلهاي در رابطه با خود بنده پيش آمد. راه پيمائياي را براي فردا اعلام كردند و آقا هم اعلام فرمودند. دو نفر آمدند و گفتند كه ما راه پيمائي را جمعه انجام بدهيم. وقتي راديو راه پيمائي ها را اعلام كرد و تبريز را نگفت، همه به دفتر زنگ زدند و اعتراض كردند و من جواب دادم تبريز را هم ميخواند، راه پيمائي تبريز روز جمعه است. گفتند ما چرا از بقيه شهرها جدا باشيم؟ من رفتم پيش آقا. آقا داشت در مسجد شكلي نماز ميخواند و گفتم: آقا! جماعت دارند اعتراض ميكنند. شما چه ميفرمائيد؟ راه پيمائي را فردا با سراسر كشور انجام بدهيم يا بگذاريم براي جمعه؟ گفت: برو بگو براي فردا اعلام كنند. جمعه را اعلام نكنند. من آمدم و به صدا و سيما زنگ زدم كه جمعه را اعلام نكنيد. گفتند: چشم. گفتم: فردا را اعلام كنيد. گفتند: اين را نميتوانيم و رئيس بايد دوباره دستور بدهد گفتم رئيس كجاست؟ گفتند: رفته. در اين موقع حاج آقا رسيدند و پرسيدند: چه شد؟ گفتم. جريان از اين قرار است، گفتيم براي جمعه پخش نكنند، ولي براي فردا بايد رئيس دستور بدهد. من هم ميروم رئيس را پيدا ميكنم. آقا عصباني شد و گفت: چرا دخالت كردي؟ حالا چه ميشود؟ من به اخوي گفتم كه رفتم و تا اعلاميه از راديو تلويزيون خوانده نشود، برنميگردم رفتم و رئيس صدا وسيما در مهماني بود، پيدايش كردم و آوردم صدا وسيما. ايشان محبت كرد. شبكه سراسري را قطع كرد و اطلاعيه را براي فردا خواند. آمد بيرون و پرسيد خوب شد؟ گفتم:نه، يك بار هم تركي بخوان. گفت: شبكه سراسري را قطع كردن، جرم است. حالا به خاطر حاج آقا قطع كردم و خواندم. گفتم: حالا يك بار هم به تركي بخوان طوري نميشود. اعلاميه را خواندند و من از صدا و سيما زنگ زدم و اخوي گوشي را برداشت و گفت: بيا! اعلاميه را خواند. گفتم: ميدانم كه خواند. الان ميآيم.
آقا به بنده دستور داده بودند كه سعي كن هميشه در دفتر باشي، چون عقيده داشتند كسي كه به دفتر مراجعه ميكند، مشكلاتي دارد. اگر مشكل مردم را حل نميتوانيم بكنيم، با جواب رد دادن، مشكلاتمان را دو چندان هم نكنيم. چند نفر در دفتر بودند، اما آقا ميگفتند اينها جواب مردم را درست نميدهند و تو بايد باشي. من در دفتر ماندم و بقيه به راه پيمائي رفتند. همين كه بر گشتند، رفتم و يكي از بچه ها را صدا كردم و پرسيدم راه پيمائي چطور بود؟ گفت: خيلي عالي شد. حتي آقا گفت كه اگر اعلاميه را نميخواندند، واقعاً ضرر ميكرديم. رفتم و دست آقا را بوسيدم، همين طور دستم را گرفت و گفت بيا اتاق من. اين را به خاطر خودم نميگويم، به خاطر شكسته نفسي آقاي مدني ميگويم. اين روزها يك طلبه هم اين كار را نميكند. ممكن است باشد، ولي من نميشناسم. آقاي مدني مرجع تقليد، امام جمعه و نماينده امام در سه استان آذربايجان شرقي و لرستان و همدان بود. به اتاقش رفتيم و گفت: دو تا چاي بياوريد. آقائي كه بود رفت و سه تا چاي آورد. آقاي مدني گفت: من گفتم دو تا گفت: يكي را هم براي خودم آوردم. آقا گفت: چايت را بردار و برو توي اتاق ديگر بخور. در را كه بستند آقا پيشاني مرا بوسيد و گفت:حلالم كن. گفتم: آقا! اين چه حرفي است؟ گفت: من ديروز خيلي با تو بد كردم، اشتباه كردم. گفتم: آقا! من بچگي كردم، شما هم دعوا كرديد. گريه كرد و گفت: اگر حلالم نكني، كارم سخت ميشود. در يك مسئله جزئي همين كه گفته بود چرا دخالت كردي، آمد و از من عذرخواهي كرد. از اين موارد خيلي پيش ميآمد.
مثلاً بعد از انقلاب اطلاع دادند كساني كه آقا را دستگير كرده بودند، دستگير شدهاند. رفتيم زندان و آنها را ديديم. وقتي برگشتيم، پرسيدم: حضرت آقا! فلان سرهنگ را ديديد؟ گفت: بله، جرم قتل و اين مسائل ندارد، جرمش فقط دستگيري من است. گفتم: آقا! من شكايت ميكنم. آن شب مرا زد. آقا گفتند:تو بلد نيستي بنويسي. اجازه بده من بنويسم و بعد تو امضا كن. دو سطر نوشت و امضا كرد و گفت بيا امضا كن. گفتم: آقا بخوانم؟ گفت: بخوان آزادي. نوشته بود اگر زنداني شدن ايشان صرفاً به خاطر دستگيري بنده است، بنده راضي به زنداني شدن ايشان نيستم و اگر ضرري به انقلاب نميزند، من ايشان را عفو ميكنم. بعد هم اسم مرا نوشته و توضيح داده بود. فلاني هم كه آن شب از ايشان مشت خورده، رضايت خودش را اعلام ميكند. گفتم: آقا! من ميخواهم شكايت كنم. شما ميگوئيد عفو كن؟ آقا گفتند: در عفو لذتي است كه در انتقام نيست. امضاكن بگذار برود. چنين روحيهاي داشت. آزاد شد؟
بله، چون جرمش فقط دستگيري ايشان بود. حتي در جريان خلق مسلمان هم هر كسي كه مربوط به آيت الله مدني بود، آزاد شد. درمورد خودش از همه چيز ميگذشت، اما در رابطه با اسلام و انقلاب از هيچ چيز نميگذشت. واقعاً وجودش از همه چيز ميگذشت، اما در رابطه با اسلام و انقلاب از هيچ چيز نميگذشت. واقعاً وجودش به خير انقلاب بود، خيلي كارهاي انقلابي كرد. مثلاً آن موقع كه در تبريز دادگاه انقلاب نبود، ايشان پرونده ها را ميديدند. يك روز در زدند و من ديدم كه خانم بدكارهاي را همراه خانم ديگري، يك مأمور آورد. آن زن باردار بود.آقا به زندان نامه نوشتند كه از اين خانم مراقبت شود تا فرزندش سالم به دنيا بيايد، بعد محاكمهاش ميكنيم. بعد گفت كه او را ببرند. دو دقيقه نگذشته بود كه دوباره در را زدند. رفتم ديدم پشت در پسري است كه از بينياش خون ميآيد، پرسيدم چه شده؟ گفت اين پاسدار، مرا كتك زده. گفتم بيا برو به آقا بگو. آقا به محض اينكه پسر را ديد، با عجله پنجره را باز كرد و گفت: بگو آن پاسدار بايستد و نرود. پاسدار برگشت. توي حياط گفتم تو زدي؟ گفت آره، خجالت نميكشد ميگويد خواهر مرا كجا ميبري؟ من هم سيلي زدم در گوشش. آمد داخل اتاق. آقا پرسيد: اين را تو زدي؟ گفت: بله. پرسيد: چرا؟ گفت: بي غيرت! خجالت نمي كشد ميگويد خواهرم را كجا ميبري؟ آقا گفت: ميگفتي ميبرم زندان. او كه خبر ندارد. به من فرمود: اسلحهاش را بگير. اسلحهاش را گرفتم. بعد به پسر گفت: برو، دست و صورتت را بشور و بيا اينجا. پسر رفت دست و صورتش راشست و برگشت. آقا گفت: هر طوري تو را زده، تو هم همان جور بزن. پسر نگاهش كرد و انگار ترسيد. آقا گفت: بزن، نترس. پسر نگاه كرد و گفت: آقا! من عفو ميكنم نميزنم. آقا با دست چپش كشيده هاي خوبي ميزد. بلند شد و با دست چپش به آن پاسدار يك كشيده زد و گفت: هيچ كسي از هيچ ارگاني حق ندارد با مردم اين طور رفتار كند. بعد هم به من فرمود برو زنگ بزن به زندان و بگو اين پاسدار حق ندارد آنجا باشد. پاسدار را بيرون كرديم و زنگ زديم پاسدار ديگري بيايد آن خانم را ببرد. پسربلند شد برود. پرسيدم كجا؟ گفت اگر قرار باشد اين آقا قضاوت كند، من هيچ اعتراضي به هيچ چيزي ندارم، حتي اگر خواهرم را سنگباران كنند و بكشند.
يك روز پسر بچهاي آمد و گفت: با آقا كار دارم. گفتم: براي چي؟ گفت: ميخواهم از آقا براي گرفتن مشروب حكم بگيرم. گفتم: بيا برويم پيش آقا، از ايشان سئوال كن. آمد و آقا پرسيد: آقاپسر! مشروب كجاست؟ گفت: خانه ما. آقا پرسيد: خانه شما مشروب چه كار ميكند؟ گفت: پدرم گرفته. پرسيد: كجا گذاشته؟ گفت: گذاشته توي يخچال، شب ميخورد. آقا پرسيد: مگر توفضولي؟ او بين خودش و خداي خودش يك گناهي را انجام ميدهد. مگر تو فضولي؟ و به من گفت: اين را ميبري. 25 ضربه شلاق ميزني. شلاق را كه زدند، او را آوردند آقا گفت: اين تعزير فضولي تو بود. پدرت بين خود و خدايش گناهي را مرتكب شود. اگر از خانه آمد بيرون و بدمستي كرد، آن هم شلاق دارد، ولي اگر بيامد، به تو ربطي ندارد كه از داخل خانه كسي رازش را بيرون بياوري و آشكار كني. شنيديم كه پسرك اين مطلب را به پدرش گفته و اوبه كلي مشروب را كنار گذاشته است! چنين سليقه ها و برنامه هايي داشت. اصل فكر و ذكرش مستضعفين بود. آن موقع هيئت مستضعفان و كميته امداد هم بود، اما ايشان مخصوص خودش برنامه هائي داشت. آدرس هائي ميآوردند. گروه تحقيقي بود كه ميرفت بررسي ميكرد و شب هاي برفي زمستان كمك ميكرديم. يادم هست كه يك شب برف عجيبي هم آمده بود و با چهار پنج لندرور هيئت مستمندان براي رسيدگي رفتيم و دو تا آدرس را نتوانستيم پيدا كنيم. كلاً 50 تا آدرس بود. ساعت 5/ 2 نصف شب بود و برف هم آمده بود. ديديم آقا دارد در حياط قدم ميزند. پرسيد همه را داديد؟ گفتيم 48 را داديم، دو تا را آدرس پيدا نكرديم. خيلي عصباني شد و گفت اگر اين دو تا خانواده امشب گرسنه بمانند، من جواب خدا را چه بدهم؟ تشكر 48 نفر را نكردند، دعواي آن 2 خانواده را كردند. خيلي هم بادست باز كمك ميكرد. مثلاً اگر كسي با 500 تومن مسئلهاش حل مي شد، ايشان 5000 تومان ميداد.
ما مثلاً براي تهيه جهيزيه براي تحقيق ميرفتيم آقا ميفرمودند تحقيق بايد جوري باشد كه هيچ كس متوجه نشود. هميشه هم تأكيد ميكرد كه از اوضاع خانواده پسر هم تحقيق كنيد. گاهي ميآمدم ميگفتم: آقا! وضع مالي پسرخوب است، اما حالا آمده و از خانواده فقيري دختر گرفته. خدا عنايت كرده بود مرا «پسرم» صدا ميزد. به دختر هايش هم فرموده بود كه اين برادر شماست الان هم با آنها رفت و آمد داريم. ميگفت: پسرم! دنيا وفادارد؟ ميگفتم: نه. ميفرمود: اگر وفا داشت كه به ما نمي رسيد. معمولاً براي جهيزيه وسايل اوليه را ميگرفت و فرش نميگرفت، ولي در چنين مواردي ميفرمود يك فرش هم بخريد روي جهيزيه دختر بگذاريد كه جلوي خانواده شوهرش خجالت نكشد. تا اين حد ملاحظه همه چيز راميكرد.بعضي از كساني كه آقا براي تحقيق وضع زندگي افراد ميفرستاد، برمي گشتند و ميگفتند: آقا! طرف يخچال دارد، تلويزيون دارد، وضع مالياش خوب است. ميفرمود: به اين مسائل توجه نكنيد. ببينيد الان درآمدي دارد كه كفاف خرج زندگياش را بدهد يا نه؟ او كه نميتواند يخچالش را براي خرج روزمرهاش بفروشد. اينها ضروريات زندگي است.
يك روز به ايشان عرض كردم: حاج آقا! شما دستتان خيلي باز است. خيلي زياد مي دهيد. ايشان فرمود: رأي من با بعضي از آقايان فرق ميكند. اكثر آقايان نظرشان اين است كه سهم امام را بايد به طلاب داد، ولي نظرمن اين نيست. نظر من اين است كه بايد نگاه كنيم چه طلبه چه مردم عادي باشد، بتواني تشخيص بدهي كه اگر امام زمان حي و حاضر بودند، زودتر به كداميك كمك ميكردند، به همان فرد كمك كني. من نظرم اين است كه بايد به مستضعفين رسيد، اگر چيزي هم از سهم امام ماند به طلاب ميدهيم، اگر نماند نميدهيم. ايشان نظرش اين بود. خيلي هم كمك ميكرد.
يك روز آقائي به دفتر آمد و گفت: من اهل مراغه هستم، دخترم در آموزش نظامي، در بسيج قطع نخاع شده. شش ماه است همه جا بردهام، چارهاي نيست. الان هم هر جاميروم نتيجه نميگيرم. آقا فرمودند: الان دخترت كجاست؟ گفت: فلان مسافرخانه. آقا به آقاي آقازاده كه آنجا بود، فرمودند: يك كاريش بكن. ايشان گفت: آقا! مشكل راحل ميكنم. از آنجا به دكتراقيانوس زنگ زد كه برود به آن مسافرخانه و دختر را معاينه كند. من فرداي آن شب به مسافرخانه رفتم و پرسيدم چه شد؟ گفتند: دكتر آمد و معاينه كرد و گفت: علاج ندارد. برداريد ببريد. گفتم: پس آقاي آقازاده چه كرد؟ گفتند: ما آقاي آقازاده را نديديم. آمدم پيش آقا و گفتم آقاي آقازاده فقط دكتر فرستاده به مسافرخانه. براي او كاري نكرده. گفت: برو از آنها بپرس كه خواسته شان چيست تا من مسئله شان راحل كنم. رفتم و از پدرش پرسيدم، گفت: خواسته من اين است كه آسايشگاهي باشد كه از اين دختر مراقبت كنند . من و زنم هر دو پير هستيم و نميتوانيم از او مواظبت كنيم. آمدم و به آقا گفتم، ايشان فرمودند راهش را پيدا كن.
دكتر سيد نژاد در زمان شاه رئيس بهزيستي بودند، بعداً هم به زندان رفته و برگشته بود بسيار آدم مثبتي بود. قبل از آقا به خانه آقاي قاضي هم رفت و به منزل آقا هم ميآمد. توسط آقاي محمد حسين يزداني به ايشان زنگ زدم ما چنين مسئلهاي داريم. گفت: من در تهران آسايشگاه شفا يحيائيان آشنا دارم. زنگ ميزنم، خبرت ميكنم. بعد از يك ساعت زنگ زد و گفت كه من يك نامه خطاب به آقا نوشتهام. ايشان پائين نامه يك خط بنويسند تا بيمار را به آنجا بفرستيم. رفتم و بليط قطار برايشان گرفتم. موقع رفتن، پدر دختر به دفتر آمد. آقا فرمودند: به او كمك كن. گفتم: چشم. رفتم پول بياورم به او بدهم، ديدم آقا خودش پول داده. پرسيدم: آقا! شما خودتان كار را تمام كرديد؟ گفت: بله. پرسيد: چقدر آورده بودي؟ گفت: پنج هزار تومان. آن موقع پنج هزار تومان پول زيادي بود. پيكان سي هزار تومان بود. گفت: ميدانستم كه تو خيلي ولخرجي، خودم سي هزار تومان دادم، تعجب كردم. گفت: شش ماه است اين بنده خدا از كارش مانده، مغازهاش بسته شده، فكر اين چيزها را نميكني؟ اين بنده خدا خانواده ندارد: با چنين مريضي، خرج ندارد؟ دخترش هم كه در راه انقلاب اين طور شده. حالا انقلاب هم نباشد، يك انسان نيست؟ چته پسر؟ چقدر خسيسي؟! گفتم: آقا! شما پول را دست من امانت داده ايد. شما مختاريد هر قدر كه ميخواهيد بدهيد، ولي من كه نميتوانم اين كار را بكنم.
خلاصه هم خانواده آن مرد وضعيت بهتري پيدا كردند، هم چند نفر ديگر اوضاعشان بهتر شد و حتي طوري شد كه بعد از شهادت آقا، آن دختر سعي ميكرد اسم مراغه را عوض كند و نام شهيد مدني را روي آن بگذارد.
ازسفري كه به ديدار امام رفتيد، خاطراتي را نقل کنيد.
بله، ما توي حياط بوديم و آقا رفت داخل، يك كم كه بيرون بوديم، آقا سيد احمد آقا آمد و مرا صدا زد. رفتم و ديدم آقا دو زانو پيش امام نشسته. امام به من نگاه كرد. گفتم آقا! اجازه است دستتان را ببوسم؟ دستشان را بوسيدم و امام گفتند: خدا حفظتان كند. اگر ميخواهيد بنشينيد. گفتم: نه آقا! بيرون ميمانم. امام چند دقيقه اي صحبت كردند و من رفتم بيرون بعداً به آقا گفتم:لازم نبود زحمت بكشيد و مرا صدا بزنيد. گفت:نه، من به شما قول داده بودم و بايد عمل ميكردم.
از شهيد مدني نپرسيديد چه صحبت هائي با امام كردند؟
حرف ها درباره آقاي بني صدر بود. آقاي مدني، آقاي اشرفي اصفهاني، آقاي صدوقي همه با امام صحبت كردند. شهيد مدني ميگفت:«به خدا ما امام را نميشناسيم. وقتي همگي نشستيم، همين كه ميخواستيم شروع به صحبت كنيم، امام فرمود ميدانم براي چه آمدهايد. صبر داشته باشيد. وقتش كه برسد و ملت كمي بيدار شود و او را بشناسد، من عزلش خواهم كرد. آسوده باشيد. انگار به امام الهام شده بود كه ما قرار است درباره چه موضوعي با ايشان صحبت كنيم.» تازه هنوز اول كار بود و فقط كساني مثل آقاي آيت الله اعتراض ميكردند. خيلي آدم عجيبي بود.
وقتي شهيد آيت نزد شهيد مدني آمد، چه صحبت هائي بين آنها رد و بدل شد؟
آنها از اول در مجلس خبرگان،خطشان با هم يكي بود. آقاي چمران بود، آقاي هاشمي نژاد بود ، آقاي صدوقي بود، خيلي ها بودند آدم هاي كم نظيري بودند. آقاي مدني هم شخصيت هائي را دعوت ميكرد به تبريز بيايند كه مردم روشن شوند. آقاي بهشتي آمد، آقاي آيت آمد، آقاي جلال الدين فارسي آمد كه ده روز مانده به انتخابات گفتند شناسنامهاش افغاني است. هيچ كس اين را نميدانست. آقاي حبيبي را جايش گذاشتند. با اينكه وقت كم بود، توي تبريز خيلي رأي آورد.
شهيد آيت براي سخنراني به تبريز آمده بود؟سخنراني رسمي نه، با اينكه آدم بزرگي بود، ولي مثل شهيد بهشتي يا آقاي رفسنجاني، مشهور نبود. آيت سياستمدار روشني بود و از همان اول كه هنوز هيچ كس بني صدر را نميشناخت، با او مخالفت كرد و عدهاي هم با او مخالف شدند كه چرا عليه او حرف ميزنيد و آخر هم شهيدش كردند.
صحبت هاي شهيد مدني و شهيد آيت درباره چه موضوعاتي بود؟
اصل ولايت فقيه در قانون اساسي، در تبريز وضعيت خاصي بود. طرفداران آقاي شريعتمداري سال ها پول گرفته و تبليغ كرده بودم و خيلي ها از او تقليد ميكردند، اما امام يكمرتبه به ميدان آمده و همه برنامه هايشان به هم خورد. آنهائي كه آگاه بودند، ديدند حقيقت در اينجاست. چطور از كس ديگري پيروي كنيم؟ بعضي از آقايان هم بودند كه از اول امام را ميشناختند. مثلاً برادر بزرگ نوار از آقاي قاضي گرفته و برده بود نجف براي امام و از امام براي آقاي قاضي نوار آورده. بعضي ها امام را از همان اول تبعيدشان ميشناختند، ولي در آذربايجان آن طور كه بايد، مشهور نبود و فقط يك نفر مستقيم با امام تماس داشت و آن هم آقاي قاضي بود. شخصيت هاي زيادي به ملاقات آقاي مدني ميآمدند، چون آدم بزرگي بود. موقعي كه او را شهيد كردند، بيگانگان گفتند كه دست امام را قطع كردند، چون آنها او را ميشناختند. امام هم عنايت خاصي به شهيد مدني داشتند و ماشين خودشان را فرستادند تبريز كه آقاي مدني به اين سوار شوند. آقاي مدني را در خلوت كه نكشتند، موقع نماز جمعه كشتند. من هم در آنجا زخمي شدم.
از برخوردهاي خلق مسلمان باشهيد مدني چه خاطراتي داريد؟
در زماني ناجور بود. يك بار حياط آقاي مدني راسنگباران كردند. يك بار هم آقا را گرفتند و بردند توي كيوسك راهنمايي و رانندگي حبس كردند. آقا آن قدر قدرتمند بود كه اصلاً اعتنا نكرد. آن روز تلويزيون دست آنها بود. آقا ميگفت گيريم مرا بيندازند توي كيوسك و خلق مسلماني ها دور من جمع شوند و مرگ برمدني بگويند، مسئلهاي نيست. شماها برويد راديو و تلويزيون را آزاد كنيد عده زيادي رفتند و ما عده كمي بوديم كه مانديم. همه ضد انقلاب ها جمع شدند و به طرف كيوسك حمله كردند. ديديم مصلحت اين بوده كه همه ضد انقلاب ها متوجه آقا بشوند و حزب اللهي ها بريزند و تلويزيون را بگيرند و يكمرتبه ديديم از راديو صداي الله اكبر، خميني رهبر ميآيد. خيلي كارها در تبريز شد.
شما با شهيد مدني به جبهه هم رفتيد؟
نه، برادرم احمد رفته بود.
شب ها كه از مسجد برميگشتند، برنامه ايشان چه بود؟
اخلافش اين طور بود كه ميگفت پاسدارها را بيدار نكنيد. ناهار و شام را با آنها ميخورد كه به قلبشان چيزي نيايد. همين كه غذا را ميخوردند، ميگفت پسرها! برويد استراحت كنيد. به من هيچ چيز نميشود. بيرون خانه را يك نگاهي بكنيد و برويد بخوابيد. آنها ميگفتند آقا! نميشود. ما را گذاشتهاند كه مواظب شما باشيم. ميگفت: من اجازه ميدهم برويد بخوابيد.
تبريز هميشه هوا سرد است و نفت خيلي كم شده بود. يك بار يكي از اين چرخي ها آمده بود جلوي در و من ميخواستم يك پيت نفت بردارم. يكمرتبه آقا داد زد: آهاي! چه كار ميكني؟ گفتم: هيچي آقا! ميخواهم نفت بردارم. آقا آمد جلو و به آن كسي كه نفت آورده بود، گفت: خسته نباشي چه شده؟ گفت:آقا! يك تانكر نفت آمده، ما هم آورديم. پرسيد: به همه اين محله نفت دادي؟ گفت: به من گفتند اول به منزل آقا ببريد، بعد براي بقيه. گفت:غلط كردند. برو به همه نفت بده، اگر ماند بيا اينجا. بعد به من گفت زنگ بزن آذرشهر، ببين اگر هيزم دارند، كمي براي ما بفرستند. نفت كم است. اگر من مصرف كنم و كسي بي نفت بماند و سرما بخورد، روز قيامت نميتوانم جواب بدهم. من گفتم آقا! نگران نباشيد. ما خودمان هيزم داريم. برايتان ميآوريم. يك بخاري هيزمي گذاشتيم. توي اتاق بزرگ منزل و همه جمع شدند آنجا. به همه پاسدارهايش گفت جائي نرويد و همين جا راحت بخوابيد. گفتم:آقا! شما كجا ميخوابيد؟ گفت كرسي بذار و زغال هاي هيزم را بياور. من توي اتاق ديگر ميخوابم. گفتم: آقا! سرداست، سرما ميخوريد. گفت:تو كه قرار نيست به من دستور بدهي. چند ماه سخت زمستان را با آن كرسي گذراند. آب را توي حياط ميگذاشتي، آناً يخ ميزد، آن وقت پيرمرد با كرسياي كه زغالش را از هيزم بخاري تهيه ميكرديم، سر كرد كه بقيه راحت باشند. شب كه ميآمديم آقا شام را با پاسدارها ميخورد، بعد مطالعه ميكرد. بعد ميپرسيد بالاخره تو ميروي يا نه؟ ميگفتم هروقت شما خسته شديد، ميروم. ميگفت: نه بمان! برايش چاي كمرنگ ميريختم و ميبردم. بعد كمي استراحت ميكرد و براي نماز شب بيدار ميشد. يك شب ديدم دارد صدا ميآيد. من به يك بهانهاي رفتم داخل، گفتم آقا اجازه ميدهيد نماز خواندن شما را ضبط كنم؟ گفت چه خبر شده؟ قرار است شهيد شوم، ميخواهي يادگاري نگه داري؟ گفتم: آقا! نماز خواندن شما مرا ديوانه ميكند. اجازه بدهيد ضبط كنم. گفت: بگذار يك وقت كه حالم خوب باشد، نماز بخوانم، ضبط كن.
مدتي گذشت و گفتم آقا! بالاخره كي اجازه ميدهيد؟ گفت: شهادت نزديك شده؟ گفتم:آقا! شما را بخدا اجازه بدهيد. گفت: باشد، يك روز صبح ضبط بياور من هم همين كار را كردم. به كوچك ترين مسائل هم توجه داشت. حتي اگر از منطقهاي رد ميشديم كه در زمان شاه سابقه خوبي نداشت و توي ذهن مردم، خوب نبود، ميگفت:گوش بگيريد! آدم صحيح اينجا چه كار دارد؟ ميگفتيم:آقا! راه است ديگر، ميرويم. ميگفت آدم صحيح هر راهي را نميرود. يك صندوق بود، هميشه ميگفت از طرف من در آن بريز. موقعي كه ميرفتيم نماز جمعه، از خيلي قبل پياده ميشد. راننده ميگفت آقا! حالا خيلي مانده. ميگفت پسر! اين مردم آمدهاند براي شنيدن حرف هاي من. من از جلوي آنها با ماشين رد شوم؟ بايد آنها را ببينم.
از روز شهادتشان چه خاطرهاي داريد؟
آقا نماز جمعه را خواند. چون صاحب اجتهاد بود، نماز را اعاده ميكرد. سليقهاش اين طور بود. يك روز پرسيدم آقا! چطور اين كار را ميكنيد؟ گفت: قارداش! اگر صحيحاً وقت اذان، نماز باشد، براي من عيبي ندارد، براي من ديگر احتياج نيست كه نماز بخوانم، ولي اگر كمي دير و زود شود، فكرم اين طور است كه نمازم را اعاده كنم. پشت من اشكال ندارد. آقا وقتي خواست، نماز بخواند، وقت قنوت ديدم يك نفر نامه به دست آمده. من هم كه نميشناختم كه منافق است يا چه كس ديگري. آقا گفته بود هر كس به من نامه داد يا خواست مرا ببوسد، حق نداريد او را كنار بكشيد. چه كار داريد؟ گفتيم:آقا! بعضي ها سوء قصد دارند. گفت: اين طور نيست. اين كارها را رها كنيد. خواستم او را كنار بزنم كه بمب منفجر شد و آقا افتاد روي من. يك معجزه بود كه خدا مرا نگه داشت. يك بار آقا را بردم خانه خودمان. كمي آنجا بود و بعد استخاره كرد و گفت بايد برگردم خانه خودم. مادرم نگران ما سه برادر بود. آقا گفت: مطمئن باشد، همان طور كه پسرهايت را سالم تحويل گرفتهام، سالم هم تحويل شما ميدهم. آن روز كه اين قضيه پيش آمد، به مادرم كه گفتند، گفت من به آقاي مدني معتقدم و مطمئنم پسر من هيچ طوريش نميشود. زنده ماندن من معجزه بود.
شهيد مدني براي حضور در نماز جمعه كار خاصي هم ميكردند؟
بله، غسل جمعه ميكرد، عطر ميزد، مطالعه ميكرد. حالتش طوري بود و چهرهاش به قدري نوراني بود كه آدم حس ميكرد ائمه را ميبيند. روزهاي جمعه تا قبل از اينكه خطبه ها را بگويد و نماز را بخواند، از صبح با هيچ كس يك كلمه هم حرف نميزد و حال عجيبي داشت. در خطبه اول از تقوا ميگفت و در خطبه دوم از مسائل روز ميگفت.
در افشاي خائنان از هيچ كس باك نداشت و برايش فرق نميكرد كه آدم خيانتكار، برادرش باشد يا پدرش باشد يا بيگانه باشد. هركس بود افشا ميكرد. در مدرسه ها منافقين شلوغ ميكردند. آقا چند بار تذكر داد، علاج نشد. يك روز بلند شد رفت آموزش و پرورش و همه شان را توبيخ كرد. شهيد رجائي هم كه آمد تبريز، گلايه كرد كه چرا چنين كسي را گذاشتهايد در آموزش و پرورش؟ شهيد رجائي گفت ميخواستيم كس ديگري را پيدا كنيم. گفت: وقتي معلوم ميشود كه كسي خطاكار است، بايد همان روز او را برداريد. نبايد نگهش داريد. بعد از ظهرهاي جمعه، اگر شهيد ميآوردند يا مجلس ترحيمي براي شهيد بود حتماً شركت ميكرد. تمام نمازهاي شهدا را خودش ميخواند.
اخبار روز را از كجا به دست ميآوردند؟
هم روزنامه مطالعه ميكرد، هم به اخبار گوش ميداد، ولي بيشتر خبرها را از جماعت ميگرفت و مثلاً يك بازاري ميآمد، ميپرسيد: امروز اوضاع بازار چطور است؟ همين طور ديگران از خود من هم ميپرسيد. با همه در تماس بود. اغلب پياده ميرفت و بامردم حرف ميزد. من تازه ازدواج كرده بودم. يك شب مسجد نماز تمام شد، ديدم آقا بلند نميشود و نشسته و به در مسجد نگاه ميكند.پرسيدم:آقا! پس كي ميرويم؟ پرسيد: مهمان هستي؟ گفتم: نه آقا! مهمان چي؟ گفت: بيا بنشين. نشستم. گفت: ببين! ما رفتني هستيم. امروز كارها گردن من است. شايد يك نفر با من كار داشته باشد، مقيد باشد كه منزل نيايد يا پاسدارها اجازه ندهند داخل شود. روز قيامت ميآيد و ميگويد من مشكلي داشته، راهم ندادند. من چه جوابي بدهم؟ آمدهام مسجد كه كسي جلوي مردم را نگيرد و هر كس كاري دارد بيايد به من بگويد. شما حق نداريد جلوي مردم را بگيريد. يزيد ميآيد در خانه من، حق نداريد راه ندهيد. اين به شما مربوط نيست.
يك آقائي در تبريز بود كه خودش آدم خوبي بود، اما پسرش طاغوتي بود. يك روز ميآيد در خانه آقا و مانع شده بودند. او هم پيش كس ديگري رفته و گلايه كرده بود. او آمد پيش آقا و گفت: آقا! فلان كس آمده بود در خانه شما، مشكلي داشت و راهش نداده بودند. من ديدم آقا خيلي عصباني است. به من چپ چپ نگاه كرد و گفت: من با شما تبريزي ها چه كار كنم؟ گفتم:چه شده؟ گفت: آخر من با شماها چه كار كنم؟ يك بنده خدائي آمده دم در خانه من، كار داشته، شماها راهش ندادهايد. چرا؟ گفتم: اجازه بدهيد پاسدارها را صدا بزنم ببينم از چه قرار است. يك آقا اسماعيلي بود كه خيلي پسر آقائي بود. گفتم آقا اسماعيل بيا اينجا. چه كسي آمده دم در راهش ندادهاند؟ گفت: به خدامن كارهاي نيستم. آمده بود و يك نفر به او گفته كه وقت نماز است و آقا رفته مسجد گفت: آن يك نفر غلط كرده، زود برو آن آقا را پيدا كنيد، معذرت بخواه و بردار بياور. فردا رفتم و پيدايش كردم و آوردم. خيلي رئوف و مهربان بود، اما وقتش كه ميرسيد خيلي سخت و عصباني بود.
در قضيه خلق مسلمان، آقاي حسيني رئيس دادگاه بود. يك روز از خلق مسلماني ها 20 نفر را اعدام كردند. يك نفر آمد گفت: آقا! جلوتر از همه اينها يك نفر روحاني بود كه به اسم بيمارستان، از زندان بيرون بردهاند. ديدهاند كه هيئت قضائي آمده و ديدند كه او هم محاكمه ميشود، براي اينكه در زندان نماند، به بهانه بيمارستان، او را بيرون بردند. به من گفت: خدا ذليلشان كند. اين چه برنامهاي است كه اينها اجرا ميكنند؟ گفت برو ببين. اگر اين خبر درست باشد، من همين شبانه ميدانم با اينها چه كار كنم. من جلوي اين ملت چه جوابي دارم؟ موقعي هم كه عصباني ميشد، هيچ كس جرئت نداشت حرف بزند. من هم خيلي به آقا نزديك بودم كه جرئت ميكردم حرف بزنم. يك كم كه آرام شد، گفتم شما چرا برويد؟ ساعت2 بعد از نصف شب بود. گفت زنگ بزن به سيد بگو بيايد. من زنگ زدم به آقاي موسوي تبريزي و آمد. آقا پرسيد: اين چه فسادي است كه كرديد؟ مجرم را چرا به بيمارستان برديد؟ گفت: كي به شما خبر داده؟ آقا گفت: هركس خبر داده، كار خوبي كرده. چرا اين كار را كرديد؟ گفت: آقا! آخر من نميتوانم اين را اعدام كنم. آقا گفت: مفسد هست يا نه؟ جواب داد: بله. گفت:برو حكمش را بياور، من امضا ميكنم. چون روحاني است، مفسد است و اعدامش نميكنيد؟ با بقيه چه فرقي دارد؟ اين چه قانون و شرعي است؟ اين چه وضعي است؟ بعد هم خودش حكم اعدامش را امضا كرد و ديگر غائله ختم شد، چون همه فهميدند كه با وجود آقا، روحاني و غير روحاني ندارد و هركس خطا كرد، مجازات ميشود.
بعد از شهادت آقاي مدني، امام دستور دادند بروند ببينيد چه چيزي از آقاي مدني باقي مانده؟ رفتم و ديدم در قم يك حياط دارد كه آن هم رهن است. امام خيلي ناراحت شد كه چطور آقاي مدني فقط يك حياط دارد و آن هم رهن است؟ اين طوري زندگي ميكرد.
خدا رحمتش كند. يك بار گفت ميرويم قم. من ميخواهم با كارم يك موعظهاي به همه بكنم. اينها نه بزرگ سرشان ميشود، نه كوچك. يك طلبه به خودش اجازه ميدهد جلوي يك مرجع عرض اندام كند. ميخواهم به اينها درس بدهم. رفتيم منزل آقاي گلپايگاني. جمعيت زيادي هم بودند. همه شان هم جوان هاي حزب اللهي. بچه هاي آقاي گلپايگاني هم بودند. به محض اينكه آقاي گلپايگاني آمد، آقاي مدني بلند شد، جلو رفت و دست ايشان را بوسيد آقاي گلپايگاني هول شد و گفت:«آقاي مدني! اين چه كاري بود شما كرديد؟» آقاي مدني گفت:«وظيفه من است دست شما را ببوسم. كاري نكردم.» همه حيران مانده بودند و آقا اين طوري به همه شان درس داد. پس از آنكه بيرون آمدم، جوانان انقلابي از من پرسيدند:« اين چه كاري بودكه آيت الله مدني كردند؟» من هم چون ميدانستم برنامه چه بود، گفتم: «خودتان بپرسيد.» آقاي بني صدر هم با من بود. وقتي آقاي مدني بيرون آمد، شعار دادند و آقاي مدني گفت:« وقت شعار نيست بنشينيد.» پرسيدند:« آقا! چرا شما دست آقاي گلپايگاني را بوسيديد؟» آيت الله مدني جواب داد:«مرد مسلمان! او مرجع تقليد است. شما خودتان را پيش آيت الله گلپايگاني مرجع حساب ميكنيد؟ خيلي بي لطفي است. چرا شما خودتان را گم كردهايد؟ سن و سالي از ايشان گذشته و احترامشان واجب است. بعد از اين به بزرگان احترام بگذاريد. شما دو سال است كه طلبهايد و خودتان را مرجع حساب ميكنيد. در حالي كه آقاي گلپايگاني يك استاد و يك مرجع تقليد است احترام گذاشتن وظيفه شماست. شيوه بي جايي است كه شما درپيش گرفتهايد.» همه ساكت شدند ناراحت شدم و ياد برنامه خودمان افتادم. صبح به قم رفتيم و ديديم وضعيت خيلي ناجور است.
راجع به آقاي فلسفي ميفرموديد.
يك روزآيت الله مدني به من گفت:« با آقاي فلسفي تماس بگير و بگو آقاي مدني ميخواهد با شما صحبت كند.» با آقاي فلسفي تماس گرفتم. ايشان با اينكه خيلي پير بود، ولي سخنور بسيار خوبي بود. 200 روحاني كه منبر بروند، به منبر او نميرسند گفت:« چه كار داريد؟ به تهران نميآييد تا با هم صحبت كنيم؟» گفتم:« ما تهران هستيم و خواستم اطلاع بدهم آقاي مدني تهرانند.» آقاي فلسفي وقتي فهميد آقاي مدني تهران است، به منزلشان رفت. آقاي مدني به ايشان گفت كه دوسه روز به تبريز بياييد. آقاي فلسفي گفت:« آقاي مدني! من براي آمدن به تبريز شرط دارم.» آقاي مدني پرسيد:« چه شرطي؟» ايشان گفت:«بايد اتاق و حياط باشد، بسته نباشد، آقايان ساكت باشند و صداي ماشين هم نيايد. در خدمتتان هستم. شما كه آش ميخوريد. من آش خور نيستم و ناهار و شام آش نميخورم. بايد كباب باشد.» آقاي مدني گفت:«همه را جور ميكنم، ولي كباب از كجا بياوريم؟» بالاخره آقاي فلسفي قبول كرد و اين هفته كه آقاي مدني به تهران رفتند، هفته آينده آقاي فلسفي به تبريز آمدند.
نظر آيت الله مدني راجع به بني صدر چه بود؟
مردم از آيت الله مدني پرسيدند، شما به چه كسي رأي ميدهيد؟ ايشان در نماز جمعه گفت كه من به آقاي حبيبي رأي ميدهم. بعد از آنكه نماز جمعه تمام شد، بعضي ها به منزل آمدند و گفتند:«آقا چرا شما اسم برديد؟» آيت الله مدني گفت:« وظيفه من بود.» آنها پرسيدند:«چرا؟» ايشان گفت:« من نگفتم حبيبي خوب است و بني صدر بداست. بلكه گفتم از بين اين كانديدها آقاي حبيبي خوب تر است. من به حبيبي رأي ميدهم. شما به بني صدر رأي بدهيد». بعد همه ديدند كه آقاي مدني خوب ميشناسد و ميگفت:« بابا! بني صدر را من ميشناسم. شما نميشناسيد كه او كيست. من همدان بودم. حتي پدرش هم ميگفت، اين فرزند من كارهايي ميكند كه ميدانم آينده چطور خواهد شد.» اين حرفي بود كه آيت الله مدني زد. در واقع آيت الله بني صدر مخالف پسرش بود و حتي عقد پسرش را هم نخواند. بلكه از آقاي مدني خواسته بود تا عقد پسرش را بخواند.