اساسنامه زندگي ما، تحقق آرزوهاي پدر است - گفتگويي صميمي با خانواده سردار شهيد سرتيپ دوم غلام محمد نيك عيش

شادي در خانه موج مي زند. رنگ اتاق، فضاي نوراني و روحاني خانه، چهره هاي با نشاط و پرانرژي همسر و چهار پسر سردار شهيد حاج غلام محمد نيك عيش، گشاده رويي و تواضع خالصانه آنها، همه و همه جاذبه اي وصف نشدني دارد به طوري كه هر كس وارد اين خانه شود حس مي كند با ساكنان اين خانه انس و الفتي ديرينه دارد.
با همسر شهيد و 4 پسر جوان و خوش صحبت او دور هم مي نشينيم تا از مردي بزرگ، رزمنده اي شجاع و پدري مهربان صحبت كنيم، پدري كه حضورش در خانه هميشه احساس مي شود.
 




يك ازدواج ساده
خانم طيبه عظيمي سخن را با گفتن خاطراتي از دوران ازدواج خود شروع مي كند و مي گويد: جنب و جوش انقلاب بود، صداي توپ و تانك از همه طرف به گوش مي رسيد كه ما خيلي ساده ازدواج كرديم. شغل همسرم فيروزه تراشي بود. سربازي اش را تازه تمام كرده بود كه با هم ازدواج كرديم. شرط عقد ايشان فعاليت و مبارزه با رژيم ستم شاهي بود و چون پدر خودم هم اهل مبارزه بودند موافقت كردند.
همسر شهيد با اشاره به فعاليتهاي قبل از انقلاب شهيد نيك عيش مي گويد: قبل از انقلاب كارهاي زيرزميني مي كردند و ضمن كارشان كه داد و ستد سنگ فيروزه به خارج از كشور بود اعلاميه، نوار و كتابهاي حضرت امام(ره) را هم پخش مي كردند، مي بردند و مي آوردند.
چون در دوران سربازي در گارد شاه ملعون، يك سال و نيم دوره تخصصي را در اسراييل گذرانده و ورزشكار و تنومند هم بودند در حين سربازي در ارتش از او خواستند كه وارد خدمت در ارتش شود. هر چند محمد آقا دوست داشتند وارد ارتش شوند و مانند بسياري از افراد مبارز در ارتش نفوذ كنند اما چون والده شان اجازه ندادند ايشان منصرف شده و مشغول كار آزاد شدند.
همسر شهيد رازداري را يكي از صفات برجسته همسرش مي داند و اضافه مي كند: محمد آقا خيلي جدي و رازدار بود هيچ وقت هيچ توضيحي درباره كارهايش نمي داد. مثلاً چند بار در مورد ردهاي شلاق پشتشان پرسيدم كه اين رد شلاقها چيه؟ و ايشان به طور مختصر توضيح داد كه هنگام سربازي وقتي مخفيانه نماز مي خوانده او را گرفتند و شكنجه داده اند و اينها جاي شلاق و سوختگي (با سيگار) است.

حس خوبي دارم
همسر شهيد نيك عيش، از داشتن همسري انقلابي و فعال، مردي كه سواد و اطلاعات زياد داشت بسيار خرسند است و اظهار مي دارد: وقتي انقلاب پيروز شد يك لحظه آرام و قرار نداشتند. هنگام آمدن حضرت امام(ره) در استقبال از ايشان جزو محافظان بودند و جلوي ماشين حضرت امام خميني(ره) از موتورسواراني بودند كه از ايشان محافظت مي كردند. مدتي محافظ شهيد بهشتي، آية ا... اردبيلي و... بودند. زماني هم كه دشمن قائله كردستان را به راه انداخت بلافاصله عازم كردستان شدند.
خانم عظيمي، علت تشويق براي رفتن همسرش به جبهه ها براي دفاع از ايران و حفاظت از انقلاب اسلامي را يك وظيفه الهي مي داند و مي گويد: با اين كه در آن هنگام فرزند بزرگم معصومه 4-3 سال بيشتر نداشت اما من ممانعتي نكردم بلكه تشويق هم مي كردم براي اين كه احساس مي كردم در جبهه ها به حضور ايشان نياز است و چون همسرم توانايي هاي زيادي داشت من فكر مي كردم كه اگر اينها نروند پس چه كسي برود و ما بايد پيروز شويم! من هميشه به داشتن چنين همسري متدين، وظيفه شناس، شجاع و مبارز افتخار كرده و مي كنم و حس بسيار خوبي دارم. ايشان خيلي مهربان و با خانواده همراه بودند. يادم هست محمد آقا همين كه كليد را به در مي انداخت وارد خانه مي شد اگر سر طشت لباس بودم مي نشست با من لباس مي شست. حتي چكمه هايش را هم در نمي آورد و اگر كاري داشتم آستينها را بالا مي زد و شروع به كمك مي كرد. وقتي هم مي خواست به جبهه برگردد تمام خريد منزل را انجام مي داد تا وقتي كه كنار ما نيست، ما به سختي نيفتيم.
همسر شهيد ادامه مي دهد: اسباب بازي، بخصوص تفنگ براي بچه ها كه پسر بچه هاي قد و نيم قدي بودند مي خريد و مي گفت تا من برگردم مادرتان را اذيت نكنيد. با بالشها سنگر درست كنيد و بازي كنيد. وقتي مي رفت يك جبهه ديگر هم در خانه درست مي شد، بچه ها يكسره بالشها را مي چيدند و سنگر درست مي كردند و با صدام و آمريكا مي جنگيدند!

دلبستگي ها
محبت و بزرگواري شهيد در خانه آن قدر پررنگ بوده كه خانم عظيمي دوست دارد بيشتر درباره خصوصيات اخلاقي شهيد صحبت كند. او مي گويد: محمد آقا راز نگهدار، عاقل و صبور بود. حرف پدر و مادرش براي او حجت بود. هيچ وقت به آنها «نه» نگفت. وقتي براي مرخصي مي آمد و من خواب بودم، مرا بيدار نمي كرد؛ آرام با بچه ها صحبت و بازي مي كرد و من وقتي بيدار مي شدم و چكمه هايش را از دور مي ديدم خيلي خوشحال مي شدم. وي از عطوفت و مهرباني همسرش تعريف مي كند و مي افزايد: آنها وقتي به ميدان رزم با دشمن مي روند بايد شجاع و نترس باشند، جنگ با دشمن عطوفت و مهرباني نمي شناسد هر چند در همان جا هم رزمندگان با مهرباني، گذشت و سخاوت حضرت رسول(ص) را در جنگ پيشه كرده بودند و نشان بارز آن فيلمهايي است كه تصويري از رفتار رزمندگان ايران با اسراي عراقي را كه پر از محبت و بخشندگي است نشان مي دهد. يعني با يقين مي گويم مرداني كه به دشمن خود در هنگام اسيري رحم مي كنند، خود گرسنه مي مانند تا آنها را سير كنند، از كينه جويي و انتقام به دور هستند. چنين مرداني چگونه مي توانند در خانه مهربان نباشند؟!
خانم عظيمي اضافه مي كند: آنها از جان گذشته بودند حالا چه در خانه، چه در جامعه و چه در ميدان رزم.

اوج شادي
همسر شهيد، اوج شادي شهيد نيك عيش را در آزادسازي خرمشهر وصف مي كند و مي گويد: يك دفعه آمدند و گفتند بچه ها را جمع و جور كنيد تا با هم برويم و مدتي شما پشت جبهه نزديك من باشيد. اما من گفتم با اين همه بچه سر و نيم سر ما كجا بياييم، سرانجام نرفتم و وقتي ايشان بعد از عمليات و آزادسازي خرمشهر برگشتند گفتند، حيف شد نيامديد خيلي از خانواده ها بودند و شب عمليات دور هم زيارت عاشورا خوانديم و بعد از آزادي، شادي آنها كه نزديك ما بودند شادي رزمندگان را مضاعف كرد.

آقاجون خيلي باهوش بود
آقا مرتضي نيك عيش پسر دوم شهيد است. خوش صحبت است و خاطرات شيرين خود را از پدر چنان با مهارت تعريف مي كند كه گويي همه چيز را به چشم ديده است. در حالي كه وقتي پدرش شهيد شد او فقط هفت سال داشت و كلاس اول بود.
او مي گويد: آقا جانم طراح عمليات بودند. آخرين سمت ايشان هم قبل از شهادت قائم مقامي طراحي عمليات لشكر ويژه شهدا بود. آقا جانم خيلي باهوش و خوش فكر بودند و در طراحيها نگاههاي دقيق و ظريفي داشتند.
در ملاقاتهايي كه با دوستانشان داشتيم، مي گفتند: هر جا مشكلي و پيچشي در كار بود ايشان را مي فرستادند. وقتي گره كار را باز مي كرد باز او را به نقطه اي ديگر مي فرستادند.
مي گويند: نقطه اي استراتژيك در سوسنگرد وجود داشته كه ساعت مي زده، يعني يك ساعت دست عراقي ها بوده و ساعتي ديگر دست ايراني ها. مدتها وضع به همين منوال بوده تا زماني كه مسؤوليت آن نقطه را به آقا جانم مي سپارند و با مديريت ايشان سه ماه كامل اين نقطه استراتژيك كه راه عبور ادوات عراقي بوده بسته مي شود.

من خيلي كوچك بودم
آقا مرتضي چنان خاطره ها را زنجيروار تعريف مي كند كه گويي حضور داشته و از نزديك همه اتفاقها را به چشم خود ديده است. او در اين باره مي گويد: من خيلي كوچك بودم اما خاطرات چهار سالگي به يادم هست. هر وقت آقا جانم براي انجام مأموريت به مشهد مي آمدند مرا با خودشان به سپاه مي بردند. خشاب كلت كمري خود را در مي آوردند و اسلحه را به من مي دادند. آن قدر سنگين بود كه يك وري مي شدم. من توانايي و هيبت آقا جانم را كاملاً به ياد دارم و اين كه او خيلي دوست داشت ما مبادي آداب باشيم؛ هم خودش منظم و تميز بود، هم دوست داشت ما منظم و تميز باشيم.
آقا مرتضي ادامه مي دهد: شيريني دست و دل بازي آقا جانم هنوز مرا سرشار از شادي مي كند. اسباب بازي بخصوص تفنگ براي ما زياد مي خريدند. بعد عكس صدام را روي يك كارتون مي كشيدند و ما با اسلحه هاي بادي صدام را نشانه مي رفتيم. يعني آقا جان با همان حداقل پولي كه داشتند و حداقل زماني كه در كنار ما بودند سعي مي كردند ما را خوشحال كنند و امروز همه آن تفكرات باعث شده كه ما اعتماد به نفس داشته و مستقل و توانا باشيم. هر چند آقا جان حضور فيزيكي ندارد اما سعي مي كنيم از شرايط زندگي خوب استفاده كنيم.

نسل آينده
آقا مصطفي، پسر بزرگ شهيد نيك عيش يك پسر دارد كه درست در روز تولد پدر كه 5 شهريور مي باشد به دنيا آمده است. آقا مصطفي از ما تشكر مي كند و مي گويد: اميدوارم اين خاطرات و زندگينامه شهدا براي كساني كه راه آنها را دوست دارند مفيد باشد و از زندگي آنها درس بگيرند، به ياد دارم پدرم روي رفتار و تربيت ما بسيار حساس بودند. وقتي به جبهه مي رفتند به مادرم مي سپردند كه اگر بچه ها شما را اذيت كردند روي كاغذ بنويسيد و وقتي مي آمدند يكي يكي به كارها و اعمال ما رسيدگي مي كردند. از بچگي به ما شخصيت مي دادند مثلاً مي گفتند، آقا مصطفي كارهاي شما در اين جا اشتباه بوده و بعد يكي يكي كارهاي اشتباه ما را مرور مي كردند و تنبيه هاي خاصي هم داشتند. ايشان در همان وقت كم، با ما بازي مي كردند، كارهاي خانه را انجام مي دادند به فاميل و وابستگان سر مي زدند و هر خدمتي از دستشان مي آمد براي نيازمندان انجام مي دادند. از همه مهمتر توفيق ما آن است كه پدر بهترين هديه و يادگار يعني محبت اهل بيت(ع) را به خوبي در دل ما كاشتند.

آخرين تصوير
مجتبي و مجيد دو پسر ديگر شهيد چون به هنگام شهادت پدر كوچك بودند چيزي به خاطر ندارند. آقا مجيد كه كوچكتر از همه است، مي گويد: من چند ماهه بودم كه آقا جان شهيد شدند. تصوير ذهني من از آقا جان خيلي مبهم بود تا اين كه من فيلمي از ايشان ديدم. بعد از آن يك تصوير روشن و زيبا در ذهن من از آقا جان پيدا شد. وقتي صداي او را شنيدم و هيبت آقا جان را ديدم برايم بسيار جالب و زيبا بود.
آقا مجيد مي گويد: من هر جا مشكلي پيدا كنم آقا جان را واسطه قرار مي دهم و در آخر براي تشكر از مادر، مي گويد: مادرم براي ما پدري هم كرد و من در كنار مادرم به درك آن حديث زيبا از پيامبر(ص) رسيدم كه «بهشت زير پاي مادران است».

آخرين ديدار
رشته كلام را باز هم آقا مرتضي به دست مي گيرد و درباره آخرين ديدار با پدر، مي گويد: آقا جان وقتي براي آخرين بار به خانه آمدند گفتند: بچه ها امشب، شب آخر است، من ديگر شماها را نخواهم ديد. دلم مي خواهد امشب با هم خاطره اي بسازيم كه هرگز فراموش نكنيد. دور هم نشستيم و ايشان شروع كردند به صحبت كردن. يكي يكي از ما مي پرسيدند مي خواهي چكاره شوي؟ و همه را يك به يك مي نوشتند. بعد هم يك نقاشي براي ما كشيدند كه صحنه نبرد بود و ميدان رزم؛ تانك و تفنگ و پرچم در حال اهتزاز جمهوري اسلامي ايران. ما آن قدر بچه بوديم كه معني كارهاي او را نمي فهميديم.
و همسر شهيد در ادامه صحبتهاي پسرش مرتضي مي گويد: آن شب شهيد تا نيمه هاي شب با بچه ها بازي كرد؛ بعد همه وسايل خانه را يك به يك بازديد كرد و هر جا خرابي بود درست كرد.
آرزوهايش را براي بچه ها روي كاغذ نوشت و براي من وصيت كرد كه بچه ها را درست تربيت كنم، از مال حرام پرهيز كرده و نماز را به وقت بخوانيم، صبح هم رفت غسل شهادت كرد و عازم جبهه شد. بعد از چند روز خبر آمد كه محمد آقا زخمي شده اند و در بيمارستاني در تهران هستند. وقتي بالاي سرشان رفتيم ديديم قطع نخاع شده، حرف نمي تواند بزند و تركش از پشت، قلبش را زخمي كرده و از سينه اش خارج شده بود. درست مثل خوابي كه شب قبل از اعزام ديده بود. ايشان بعد از 8 روز شهيد شدند.
و آقا مرتضي كه مي دانم حرفهاي زيادي براي گفتن دارد به عنوان آخرين كلام، مي گويد: خانواده ما گرم و صميمي است. ما پراكنده نيستيم، خيلي به هم پيوسته ايم و اساسنامه زندگي ما اين است كه آرزوهاي پدر را تحقق بخشيم تا مثل پدر براي جامعه مفيد و پرثمر باشيم و از سفارش مهم آقا جان كه پشتيبان ولايت فقيه و ياري اسلام است دست برنداريم و آن را سرلوحه زندگي خود قرار دهيم.

بي نام و نشانها
شهيد غلام محمد نيك عيش در سال 1334 در قلعه نو فريمان به دنيا آمد. از اوان جواني خدمتگزار انقلاب اسلامي ايران بود تا اين كه در تاريخ 23/9/1365 در مهران به شهادت رسيد. او با درجه سرتيپ دو، قائم مقام طراحي عمليات لشگر ويژه شهدا بود و به هنگام شناسايي منطقه، براي طراحي عمليات مجروح شد و به شهادت رسيد.سردار شهيد غلام محمد نيك عيش از خدمتگزاران بي نام و نشان انقلاب اسلامي بود چنان كه وقتي شهيد شد هيچ كس مقام و درجه او را نمي دانست. حتي همسر شهيد با تعجب از ديگران مي پرسيد: شوهر من مگر چه كسي بود كه اين همه در تشييع او تشريفات قائل شديد؟!
و چه خوب شد كه ما در سالگرد اين قهرمان شهيد با خانواده اش دور هم نشستيم و ياد او را گرامي داشتيم.