امام از اساس با ترور مخالف بود / نقل قول رسول جعفریان از مرحوم آیت الله انواری؛

دکتر رسول جعفریان در اوایل دهه 80، گفت و گوهایی با آیت‌الله انواری داشته و خاطرات ایشان را درباره حوادث مهم تاریخ معاصر از جمله ماجرای ترور منصور نوشته است. رسول جعفریان، استاد دانشگاه تهران و رئیس کتابخانه مجلس شورای اسلامی، در چند جلسه نزد آیت‌الله انواری حضور یافت و موفق به انجام گفت و گو و دریافت خاطراتی خواندنی از ایشان شد. وی روایتی از این گفتگو را در اختیار رسانه ها قرار داد. در پی انتشار این مطلب، سایت حزب موتلفه اسلامی بخشی از مصاحبه ای با مرحوم انواری، منتشر کرد که بیانگر مخالفت حضرت امام در آن مقطع خاص با حرکت های مسلحانه بود و به نقل از حضرت امام نقل شده است که «حالا این کارها زود است» و «بگذارید موقعش که شد، خود من به شما می‌گویم». آنچه که روشن است حضرت امام هیچگاه مجوزی برای حرکت مسلحانه به هیچ یک از گروه های سیاسی نداده اند و همواره بر آگاهی بخشی و فعالیت های تبلیغی در میان مردم و همراه کردن ملت با فعالیت های مبارزاتی تکیه داشته اند و اقدام مسلحانه را در نهضت مبارزاتی شان کارساز و موثر ندیده و به آن توصیه نکرده اند که از فحوای گفتگوی آیت الله انواری با سایت موتلفه اسلامی نیز همین منظور مستفاد می شود.
پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران با این مقدمه و در جهت وظیفه خود برای اطلاع رسانی اقدام به انتشار این دو گفتگو می کند و خوانندگان محترم نیز خواهند توانست با مطالعه هر دو مطلب قضاوت لازم را داشته باشند. در ادامه گفتگوی رسول جعفریان با خبرآنلاین و سپس بخش هایی از گفتگوی آیت الله انواری با جعفریان را می خوانید:



شما گفت و گوهایی با آیت‌الله انواری داشته و خاطرات ناگفته‌ای از ایشان را ضبط کرده‌اید، چگونه شد که به فکر گفت و گو با ایشان افتادید؟
در آبان 1380 (شعبان سال 1422) در سفر عمره در خدمت شماری از اساتید، دوستان و برجستگان روحانی بودم. از آن جمله حضرت آیت‌الله انواری بود که با اخلاق خوش و مزاح‌های ملیحش جلسات را شاد و شاداب می‌کرد. فرصت را مغتنم شمرده از ایشان خواهش کردم تا در فرصت‌هایی که مناسب می‌دانند، گوشه‌ای از خاطرات خود را از رویدادهای پیش از انقلاب بیان کنند. ایشان به زحمت پذیرفتند. من ضبط نداشتم اما به سرعت آنچه را که می‌فرمودند،  نوشتم.

بیشتر مایل بودید در مورد چه حوادث و چه دورانی، خاطرات ایشان را بگیرید؟
با توجه به این که آیت‌الله انواری از سال 1344 تا سال 1356 به جرم مشارکت در قتل حسنعلی منصور و همراهی با گروه‌های مؤتلفه اسلامی در زندان بود. طبعا از این زمان طولانی خاطرات زیادی داشتند اما فرصت ما چندان نبود که بتوانیم به تفصیل وارد بحث شویم. با این حال لطف کردند و در جمع سه جلسه اجازه دادند من خدمتشان برسم و مطالبی را یادداشت کنم.

حاصل این سه جلسه چه بود؟
از مطالبی که ایشان در آن چند جلسه فرمودند، دفترچه‌ای فراهم آمد. مدتی قبل آن دفتر را ملاحظه کرده و احساس کردم نکات جالبی برای عرضه دارد، به خصوص که صراحت ایشان در مواردی قابل ستایش است.

مهمترین موضوعاتی که در این خاطرات بیان شد، چه مواردی بود؟
یکی ترور منصور و پیش زمینه‌های آن است. به خصوص این نکته که امام به هیچ روی اجازه ترور نخست وزیر وقت را نداد و از اساس با ترور مخالف بود. به عکس آیت‌الله میلانی اجازه ترور شاه را داده و یاران مؤتلفه که دسترسی به شاه نداشتند، منصور را ترور کردند. این به رغم آن بوده است که آیت‌الله میلانی با ترور نخست وزیر به این دلیل که بلافاصله کسی دیگر را جای او می‌گذارند، مخالف بوده است.
نکات جالبی درباره آقای شهید مطهری، هاشمی رفسنجانی و نیز مطالبی درباره ربانی شیرازی و نیز رجوی داشت. همچنین خاطراتی از زندان، درسهای تفسیر آیت‌الله طالقانی و فقه آیت‌الله منتظری در زندان از نکات دیگری است که ایشان از آنها یاد کرده است.

آیا خاطرات ایشان به صورت یک مجموعه منظم درآمد؟
خاطرات ارائه شده تقریبا فاقد نظم و نسق منطقی است اما تقریبا همه مطالب آن سودمند و برای شناخت برخی از موضوعات جالب است. من کوشش کردم تا نوعی ترتیب زمانی به آنها بدهم که البته در این کار کاملا توفیق نداشتم.
در پی انتشار مطلبی به قلم حجت الاسلام رسول جعفریان حاوی مصاحبه وی با مرحوم آیت‌الله محی‌الدین انواری، سایت حزب موتلفه اسلامی بخشی از مصاحبه دیگری از مرحوم انواری را که با نوشته رسول جعفریان منطبق نیست، منتشر کرده است.

متن زیر نیز گلچینی از خاطرات ناگفته آیت الله انواری است که توسط دکتر رسول جعفریان در اختیار خبرآنلاین قرار گرفته است. اگر چه آیت الله انواری به اتهام ترور حسنعلی منصور، نخست وزیر محمد رضا شاه، سال های طولانی را در زندان سپری کرد، اما هیچ نقشی در این ماجرا نداشته است. خاطره جالب آیت الله انواری را در این باره را در ادامه می خوانید:

" در مسأله منصور آقای صادق امانی آمد منزل ما و گفت: با اعلامیه کار درست نمی شود. این هنوز زمان اسدالله عَلَم بود. صادق می گفت:‌ عَلَم را بکشیم. چند سؤال کردم و گفتم:‌ چه می خواهی؟
گفت: از آقا بپرسید که ما مجازیم بزنیم؟
گفتم: کسی هست که بزند؟
گفت: آری، هستند جوان هایی که این کار را بکنند.
من گفتم: این تبعاتی دارد، دستگیری دارد، اعدامی دارد.
باز گفتم‌: کسانی هستند؟
گفت: آری.
گفتم: «باعث امیدواری است» که بعد همین جمله زمینة‌ محاکمه ما شد.
آقای یدالله جلالی فر تجارت خانه داشت. به من می گفت:‌کی قم می روی؟ من می خواهم حاج آقا را ببینم. بعد از نماز مغرب و عشا راه افتادیم به سوی قم. او پول آورده بود. یازده شب رسیدیم. ساعت دوازده رفتیم خانه آقا. دیدم در بیرونی، خلخالی، آقا مصطفی و توسلی صحبت می کردند. از دیدن من تعجب کردند. گفتم‌‌: می خواهم آقا را ببینم. آقا مصطفی رفت آقا را بیدار کرد. رفتم خدمت حاج آقا که لب تخت نشسته بود. جلالی فر هم آمد دست حاج آقا را بوسید. آقا از ایشان پرسید چه لزومی داشت این وقت شب بیایی؟ آقای انواری هم وکیل من بود. جلالی فر گفت: بله ولی می خواستم خدمت شما برسم. امام هم پول را قبول نکرد و گفت: با ایشان حساب کنید که همان جا ما این کار را کردیم. بعد حاجی رفت. عذر خواستم که برای این کار نیامدم. بعد مسأله را طرح کردم. مؤتلفه می خواهند دست به اقدامات تند بزنند. می گویند دوره اعلامیه گذشته است، باید یک کاری کرد. امام اوّل یک داستان تعریف کردند. فرمودند یکی از دوستان ما این جا آمد و اسلحه اش را درآورد و گذاشت جلو من و گفت:‌ من فردا دیداری با عَلَم دارم. اگر اجازه بدهید علم را در دفترش می کشم. به او گفتم: نه، ما تازه اول کارمان است. خواهند گفت اینها منطق ندارند. بگذارید اینها را به مردم بشناسانیم. باید بگوییم اینها فساد آورده اند و ادعای اصلاحات دارند. بگذارید بشناسانیم آرام آرام. بعد مردم تکلیف خود را می دانند. معین نکنید. صبح مکلف هستی بروی تهران و بگویی این کار را نکنید. این شب پنجشنبه بود. شب را به تهران برگشتیم. سر راه رفتم محل تجارت صادق امانی. خودش نبود. پرسیدم حاجی کجاست؟ گفتند رفته سرکشی به چند جا بکند. در راه او را دیدم و پیغام امام را دادم و گفتم: ایشان مرا تکلیف کرده که نکنید، به ما ضرر می زند.
این بود تا این که اسدالله علم سقوط کرد. بعد حسنعلی منصور آمد سر کار؛ وضعیت تغییری نکرده بود. امام کارهایش را می کرد و مؤتلفه اعلامیه می داد؛ تا ماه رمضان رسید. صبحی بود کتابدار کتابخانه مجلس (آقا بهاء دایی من)به من زنگ زد: خبرداری؟
گفتم: چه؟
گفت: منصور را زدند. مگر شما خبر ندارید؟
گفتم‌: اصلا خبر ندارم. روزنامه ها درآمد. چند اسم بود که از دوستان ما هستند. کم کم در آمد که مؤتلفه این کار را کردند در شاخه نظامی. بخارائی، مرتضی نیک نژاد، صفار هرندی و صادق امانی (33 یا 34 ساله بود). در این وقت آقای فومنی درگذشت. تشییع مفصلی از او شد. بچه ها در تشییع بودند. به عسکراولادی نزدیک شدم و پرسیدم. گفت: آری بچه ها زدند. شب روزنامه درآمد. اسم شهاب و صادق امانی و مهدی عراقی و بخارائی بود. اینها بود. ما یک اشتباه کردیم. من زنگ زندم منزل حاج سعید امانی. سلام کردم. دیدم گرم نمی گیرد. اطلاعات آمده بود و تلفن را به اداره برده بود. و خود او را هم گذاشته بودند بالای تلفن و مأمور هم کنارش ایستاده بود. هر چه پرسیدم جواب سر بالا داد. پس فردا آمدند سراغ من. چون من اسم صادق را در تلفن گفتم. از او پرسیده بودند،‌ او هم گفته بود من هم از آقای انواری پرسیدم. ایشان از آقا پرسیده بود. ایشان ما را نهی کردند. گفته بودند: خود انواری نظرش چه بوده؟ جوری گفته بود که گویی من موافق بوده ام. (همان کلمه «باعث امیدواری است») و فتوای قتل منصور را من داده ام. بالاخره آمدند سراغ من . آمدند منزل....."