امام خميني از منظر رهبر معظم انقلاب
یك سرمشق نیكو
حضرت آیتالله خامنهای در خطبههای نماز جمعه تهران، در تبیین ویژگیهای اخلاقی حضرت امام خمینی به ذكر خاطرهای از ایشان پرداختند كه در زیر میآید:
من ميخواهم عرض بكنم به جوانان عزيزمان، جوانهاى انقلابى و مؤمن و عاشق امام، كه حرف ميزنند، مينويسند، اقدام ميكنند؛ كاملاً رعايت كنيد. اينجور نباشد كه مخالفت با يك كسى، ما را وادار كند كه نسبت به آن كس از جادهى حق تعدى كنيم، تجاوز كنيم، ظلم كنيم؛ نه، ظلم نبايد كرد. به هيچ كس نبايد ظلم كرد.
من يك خاطره از امام نقل كنم. ما يك شب در خدمت امام بوديم. من از ايشان پرسيدم نظر شما نسبت به فلان كس چيست - نميخواهم اسم بياورم؛ يكى از چهرههاى معروف دنياى اسلام در دوران نزديك به ما، كه همه نام او را شنيدند، همه ميشناسند - امام يك تأملى كردند، گفتند: نميشناسم. بعد هم يك جملهى مذمتآميزى راجع به آن شخص گفتند. اين تمام شد.
من فرداى آن روز يا پسفردا - درست يادم نيست - صبح با امام كارى داشتم، رفتم خدمت ايشان. بمجردى كه وارد اتاق شدم و نشستم، قبل از اينكه من كارى را كه داشتم، مطرح كنم، ايشان گفتند كه راجع به آن كسى كه شما ديشب يا پريشب سؤال كرديد، «همين، نميشناسم». يعنى آن جملهى مذمتآميزى را كه بعد از «نميشناسم» گفته بودند، پاك كردند.
ببينيد، اين خيلى مهم است. آن جملهى مذمتآميز نه فحش بود، نه دشنام بود، نه تهمت بود؛ خوشبختانه من هم بكلى از يادم رفته كه آن جمله چه بود؛ يعنى يا تصرف معنوى ايشان بود، يا كمحافظگى من بود؛ نميدانم چه بود، اما اينقدر يادم هست كه يك جملهى مذمتآميزى بود. همين را ايشان آن شب گفتند، دو روز بعدش يا يك روز بعدش آن را پاك كردند؛ گفتند: نه، همان نميشناسم. ببينيد، اينها اسوه است؛ «لقد كان لكم فى رسولاللَّه اسوة حسنة».
توصیه امام (ره) به آیتالله خامنهای در بیمارستان
بهار سال 1365، روزى را كه امام(ره) در بستر بيمارى بودند، فراموش نمىكنم. ايشان دچار ناراحتى قلبى شده بودند و تقريباً ده، پانزده روزى در بستر بيمارى بودند. در آن زمان من در تهران نبودم. آقاى حاج احمد آقا به من تلفن كردند و گفتند سريعاً به آنجا بياييد؛ فهميدم كه براى امام(ره) مسألهاى رخ داده است. آناً حركت كردم و پس از چند ساعت طى مسير، خود را به تهران رساندم. اولين نفر از مسؤولان كشور بودم كه شايد حدود ده ساعت پس از بروز حادثه، بالاى سر ايشان حاضر شدم.
روزهاى نگرانكننده و سختى را گذرانديم. خدمت امام(ره) رفتم و هنگامى كه نزديك تخت ايشان رسيدم، منقلب شدم و نتوانستم خودم را نگهدارم و گريه كردم. ايشان تلطف فرمودند و با محبت نگاه كردند. بعد چند جمله گفتند كه چون كوتاه بود، به ذهنم سپردم؛ بيرون آمدم و آنها را نوشتم.
در آن لحظاتی كه امام(ره) ناراحتى قلبى پيدا كرده بودند، ايشان انتظار و آمادگى براى بروز احتمالى حادثه را داشتند، بنابراين مهمترين حرفى كه در ذهن ايشان بود، قاعدتاً مىبايد در آن لحظهى حساس به ما مىگفتند. ايشان فرمودند: «قوى باشيد، احساس ضعف نكنيد، به خدا متكى باشيد، «اشدّاء على الكفّار رحماء بينهم» باشيد، و اگر با هم بوديد، هيچكس نمىتواند به شما آسيبى برساند». به نظر من، وصيت سىصفحهای امام(ره) مىتواند در همين چند جمله خلاصه شود.
(سخنرانى در مراسم بيعت ائمهى جمعهى سراسر كشور، 12/4/1368)
سحرگاه بعد از فراق حضرت امام (ره)
فردای آن شبی كه امام عزيز(ره) به جوار رحمت الهی پيوسته بودند، سحرگاه در حالت التهاب و حيرت، تفألی به قرآن زدم؛ اين آيۀ شريفۀ سورۀ كهف آمد: «وامّا من امن و عمل صالحا فله جزاء الحسنى و سنقول له من امرنا يسرا؛ و اما كسی كه ايمان بياورد و عمل صالح انجام دهد پاداش نيكو خواهد داشت، و ما دستور آسانی به او خواهيم داد؛ آیه 88». ديدم واقعاً مصداق كامل اين آيه، همين بزرگوار است. ايمان و عمل صالح و جزاى حسنا، بهترين پاداش براى اوست.
(سخنرانى در مراسم بيعت هيئت وزيران، 16/3/1368)
دنياى بدون «خمينى»
خدا مىداند كه در طول اين دهسال، فكر چنين روزى، هميشه دل ما را لرزانده بود. نمىدانستيم دنياى بدون «خمينى» چگونه قابل تحمل است. به همين خاطر، چندين بار به ايشان عرض كردم: دعاى بزرگ من در پيشگاه خدا اين است كه من قبل از شما بميرم.
در همان روز تلخ كه حال امام مساعد نبود، من جمعى از اعضاى شوراى بازنگرى قانون اساسى را دعوت كردم و به آنها گفتم كه حال امام خوب نيست؛ كار بازنگرى را قدرى تسريع كنيم و مژدهى اتمام آن را به ايشان در بيمارستان بدهيم تا دل امام شاد شود. واقعاً از تصور آن چيزى كه ممكن بود پيش آيد، قلب من مىلرزيد؛ صدايم شكست و نتوانستم حرفم را تمام كنم...
(سخنرانى در مراسم بيعت فرماندهان و اعضاى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، 17/03/1368)
پسر من به فدای شما...
معنويت مردم و خانوادهى شهدا و اخلاص رزمندگان در جبههها، امام را به هيجان مىآورد. من چند بار گريهى امام را - نه فقط به هنگام روضه و ذكر مصيبت - ديده بودم. هر دفعه كه راجع به فداكاريهاى مردم با امام صحبت مىكرديم، ايشان به هيجان مىآمدند و متأثر مىشدند. مثلاً موقعى كه در محل نماز جمعهى تهران، قلكهاى اهدايى بچهها به جبهه را شكسته بودند و كوهى از پول درست شده بود، امام(ره) در بيمارستان با مشاهدهى اين صحنه از تلويزيون متأثر شدند و به من كه در خدمتشان بودم، گفتند: ديدى اين بچهها چه كردند؟ در آن لحظه مشاهده كردم كه چشمهايشان پُر از اشك شده است و گريه مىكنند.
بار ديگر موقعى گريهى امام را ديدم كه سخن مادر شهيدى را براى ايشان بازگو كردم: در شهرى سخنرانى داشتم. بعد از پايان سخنرانى، همين كه خواستم سوار ماشين شوم، ديدم خانمى پشت سر پاسدارها خطاب به من حرف مىزند. گفتم راه را باز كنيد، تا ببينم اين خانم چهكار دارد. جلو آمد و گفت: از قول من به امام بگوييد بچهام اسير دست دشمن بود و اخيراً مطلع شدم كه او را شهيد كردهاند. به امام بگوييد فداى سرتان، شما زنده باشيد؛ من حاضرم بچههاى ديگرم نيز در راه شما شهيد شوند.
من به تهران آمدم، خدمت امام رسيدم، ولى فراموش كردم اين پيغام را به ايشان بگويم. بعد كه بيرون آمدم، سفارش آن مادر شهيد به ذهنم آمد. برگشتم و مجدداً خدمت امام رسيدم و آنچه را كه آن خانم گفته بود، براى ايشان نقل كردم. بلافاصله ديدم آنچنان چهرهى امام درهم رفت و آنچنان اشك از چشم ايشان فرو ريخت، كه قلب من را سخت فشرد.
(سخنرانى در مراسم بيعت فرماندهان و اعضاى كميتههاى انقلاب اسلامى 18/3/68)
به حقانیت امام و حمايت خدا از او اعتقاد داشتم
در روزهاى سوم چهارم جنگ بود، توى اتاق جنگ ستاد مشترك، همه جمع بوديم؛ بنده هم بودم، مسئولين كشور؛ رئيس جمهور، نخست وزير - آن وقت رئيس جمهور بنىصدر بود، نخست وزير هم مرحوم رجائى بود - چند نفرى از نمايندگان مجلس و غيره، همه آنجا جمع بوديم، داشتيم بحث ميكرديم، مشورت ميكرديم. نظامىها هم بودند. بعد يكى از نظامىها آمد كنار من، گفت: اين دوستان توى اتاق ديگر، يك كار خصوصى با شما دارند. من پا شدم رفتم پيش آنها. مرحوم فكورى بود، مرحوم فلاحى بود - اينهائى كه يادم است - دو سه نفر ديگر هم بودند. نشستيم، گفتيم: كارتان چيست؟ گفتند: ببينيد آقا! - يك كاغذى در آوردند. اين كاغذ را من عيناً الان دارم توى يادداشتها نگه داشتهام كه خط آن برادران عزيز ما بود - هواپيماهاى ما اينهاست؛ مثلاً اف 5، اف 4، نميدانم سى 130، چى، چى، انواع هواپيماهاى نظامىِ ترابرى و جنگى؛ هفت هشت ده نوع نوشته بودند. بعد نوشته بودند از اين نوع هواپيما، مثلاً ما ده تا آمادهى به كار داريم كه تا فلان روز آمادگىاش تمام ميشود. اينها قطعههاى زودْتعويض دارند - در هواپيماها قطعههائى هست كه در هر بار پرواز يا دو بار پرواز بايد عوض بشود - ميگفتند ما اين قطعهها را نداريم. بنابراين مثلاً تا ظرف پنج روز يا ده روز اين نوع هواپيما پايان ميپذيرد؛ ديگر كأنه نداريم. تا دوازده روز اين نوعِ ديگر تمام ميشود؛ تا چهارده پانزده روز، اين نوع ديگر تمام ميشود. بيشترينش سى 130 بود. همين سى 130 هائى كه حالا هم هست كه حدود سى روز يا سى و يك روز گفتند كه براى اينها امكان پرواز وجود دارد. يعنى جمهورى اسلامى بعد از سى و يك روز، مطلقاً وسيلهى پرندهى هوائى نظامى - چه نظامى جنگى، چه نظامى پشتيبانى و ترابرى - ديگر نخواهد داشت؛ خلاص! گفتند: آقا! وضع جنگ ما اين است؛ شما برويد به امام بگوئيد. من هم از شما چه پنهان، توى دلم يك قدرى حقيقتاً خالى شد! گفتيم عجب، واقعاً هواپيما نباشد، چه كار كنيم! او دارد با هواپيماهاى روسى مرتباً مىآيد. حالا خلبانهايش عرضهى خلبانهاى ما را نداشتند، اما حجم كار زياد بود. همين طور پشت سر هم مىآمدند؛ انواع كلاسهاى گوناگون ميگ داشتند.
گفتم خيلى خوب. كاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! اين آقايان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظاميمان دست اينهاست. اينها اينجورى ميگويند؛ ميگويند ما هواپيماهاى جنگيمان تا حداكثر مثلاً پانزده شانزده روز ديگر دوام دارد و آخرين هواپيمايمان كه هواپيماى سى 130 است و ترابرى است، تا سى روز و سى و سه روز ديگر بيشتر دوام ندارد. بعدش، ديگر ما مطلقاً هواپيما نداريم. امام نگاهى كردند، گفتند - حالا نقل به مضمون ميكنم، عين عبارت ايشان يادم نيست؛ احتمالاً جائى عين عبارات ايشان را نوشته باشم - اين حرفها چيست! شما بگوئيد بروند بجنگند، خدا ميرساند، درست ميكند، هيچ طور نميشود. منطقاً حرف امام براى من قانع كننده نبود؛ چون امام كه متخصص هواپيما نبود؛ اما به حقانيت امام و روشنائى دل او و حمايت خدا از او اعتقاد داشتم، ميدانستم كه خداى متعال اين مرد را براى يك كار بزرگ برانگيخته و او را وا نخواهد گذاشت. اين را عقيده داشتم. لذا دلم قرص شد، آمدم به اينها - حالا همان روز يا فردايش، يادم نيست - گفتم امام فرمودند كه برويد همينها را هرچى ميتوانيد تعمير كنيد، درست كنيد و اقدام كنيد.
همان هواپيماهاى اف 5 و اف 4 و اف 14 و اينهائى كه قرار بود بعد از پنج شش روز بكلى از كار بيفتد، هنوز دارد تو نيرو هوائى ما كار ميكند! بيست و نُه سال از سال 59 ميگذرد، هنوز دارند كار ميكنند! البته تعدادى از آنها توى جنگ آسيب ديدند، ساقط شدند، تير خوردند، بعضيشان از رده خارج شدند، اما از اين طرف هم در قبال اين ريزش، رويشى وجود داشت؛ مهندسين ما در دستگاههاى ذىربط توانستند قطعات درست كنند، خلأها را پر كنند و بعضى از قطعات را علىرغم تحريم، به كورى چشم آن تحريم كنندهها، از راههائى وارد كنند و هواپيماها را سرپا نگه دارند. علاوه بر اينها، از آنها ياد بگيرند و دو نوع هواپيماى جنگى خودشان بسازند. الان شما ميدانيد كه در نيروى هوائى ما، دو نوع هواپيماى جنگى - البته عين آن هواپيماهاى قبلىِ خود ما نيست، اما بالاخره از آنها استفاده كردند. مهندس است ديگر، نگاه ميكند به كارى، تجربه مىاندوزد، خودش طراحى ميكند - دو كابينه براى آموزش و يك كابينهى براى تهاجم نظامى، ساخته شده. علاوه بر اينكه همانهائى هم كه داشتيم، هنوز داريم و توى دستگاههاى ما هست.
اين، توكل به خداست؛ اين، صدق وعدهى خداست. وقتى خداى متعال با تأكيد فراوان و چندجا ميفرمايد: «و لينصرنّ اللَّه من ينصره»؛ بىگمان، بىترديد، حتماً و يقيناً خداى متعال نصرت ميكند، يارى ميكند كسانى را كه او را، يعنى دين او را يارى كنند - وقتى خدا اين را ميگويد - من و شما هم ميدانيم كه داريم از دين خدا حمايت ميكنيم، يارىِ دين خدا ميكنيم. بنابراين، خاطرجمع باشيد كه خدا نصرت خواهد كرد.
(بيانات در ديدار اعضای دفتر رهبری و سپاه ولى امر 5/5/1388)
امام چه زمانى به فكر ايجاد حكومت اسلامى افتاد؟
ما مبارزهى خود را براى اسلام و خدا شروع كرديم و قصد قدرتطلبى و قبضه كردن حكومت را هم نداشتيم. چندين بار از امام عزيزمان(اعلىاللَّه كلمته) پرسيده بودم كه شما از چه زمانى به فكر ايجاد حكومت اسلامى افتاديد، و آيا قبل از آن چنين تصميمى داشتيد؟ (اين پرسش به خاطر آن بود كه در سال 1347، درسهاى «ولايت فقيه» ايشان در نجف شروع شده بود و 48 نوار از آن درسها نيز به ايران آمده بود). ايشان گفتند: درست يادم نيست كه از چه تاريخى مسألهى حكومت برايمان مطرح شد؛ اما از اول به فكر بوديم ببينيم چه چيزى تكليف ماست، به همان عمل كنيم؛ و آنچه كه پيش آمد، به خواست خداوند متعال بود.
(سخنراني در مراسم بيعت مدرسان، فضلا و طلاب حوزهي علميهي مشهد، به همراه نمايندهي وليفقيه در خراسان و توليت آستان قدس رضوي 20/4/68)
جوانان نيروى هوايى در خيابان «ايران»
آن روز كه جوانان نيروى هوايى در خيابان «ايران» كارتهاى شناسايىشان را بر سر دست گرفته بودند و به طرف بيت امام مىرفتند، خود من شاهد و ناظر بودم.
از قبل از ورود به مقر امام بزرگوار تا وقتى كه وارد شدند و آن طومار را خدمت امام آوردند و بقيهى امورى كه انجام دادند، يا آن نمايش عجيب، همه و همه كار آسانى نبود. در همان كار - رژهى همافران - شايد صد شهيد خوابيده بود. آرى؛ احتمال داشت كه نيمى از همان جمعيت، يا درصد مهمى از آن، بهخاطر اين اقدام، جان ببازند؛ اما هراس به دل راه ندادند و اين كار را كردند.
اين كار، يك حركت رمزى و به اصطلاح نمادين و نشان دهندهى حضور نيرو بود. معنايش اين شد كه ما اين لباس و يراق و نشان و واكسيل و اين ظواهر را براى خودش نمىخواهيم، بلكه اينها را براى حقيقت و هدفى مىخواهيم و حاضريم در راه آن هدف جانمان را هم مايه بگذاريم. آنها عملا هم نشان دادند «ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا». در ميانهى راه متزلزل نشدند. اين يك درس است. نيروى هوايى يك حقيقت واحد است.
(بيانات در ديدار پرسنل نيروى هوايى به مناسبت روز نيروى هوايى 19/11/1373)
رهبر انقلاب از بازگشت امام (ره) به ایران میگویند
يكى از خاطرات خيلى جالب من، آن شب اوّلى است كه امام وارد تهران شدند؛ يعنى روز دوازدهم بهمن - شب سيزدهم - شايد اطّلاع داشته باشيد و لابد شنيدهايد كه امام، وقتى آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانى كردند، بعد با هلىكوپتر بلند شدند و رفتند.
تا چند ساعت كسى خبر نداشت كه امام كجا هستند! علّت هم اين بود كه هلىكوپتر، امام را در جايى كه خلوت باشد برده بود؛ چون اگر مىخواست جايى بنشيند كه جمعيت باشد، مردم مىريختند و اصلاً اجازه نمىدادند كه امام، يك جا بروند و استراحت كنند. مىخواستند دور امام را بگيرند.
هلىكوپتر در نقطهاى در غرب تهران رفت و نشست، بعد اتومبيلى امام را سوار كرد. همين آقاى «ناطق نورى» اتومبيلى داشتند، امام را سوار مىكنند - مرحوم حاج احمد آقا هم بود - امام مىگويند: مرا به خيابان ولىعصر ببريد؛ آنجا منزل يكى از خويشاوندان است. درست هم بلد نبودند؛ مىروند و سراغ به سراغ، آدرس مىگيرند، بالاخره پيدا مىكنند - منزل يكى از خويشاوندان امام - بىخبر، امام وارد منزل آنها مىشوند!
امام هنوز نماز هم نخوانده بودند - عصر بود - از صبح كه ايشان آمدند - ساعت حدود نه و خردهاى - و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه ناهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند، نه اندكى استراحت كرده بودند! آنجا مىروند كه نمازى بخوانند و استراحتى بكنند. ديگر تماس با كسى نمىگيرند؛ يعنى آنجا كه مىروند، با كسى تماس نمىگيرند. حالا كسانى كه در اين ستادهاى عملياتى نشسته بودند - ماها بوديم كه نشسته بوديم - چقدر نگران مىشوند! اين ديگر بماند. چند ساعت، هيچ كس از امام خبر نداشت؛ تا بعد بالاخره خبر دادند كه بله، امام در منزل فلانى هستند و خودشان مىآيند، كسى دنبالشان نرود!
من در مدرسه رفاه بودم كه مركز عملياتِ مربوط به استقبال از امام بود - همين دبستان دخترانه رفاه كه در خيابان ايران است كه شايد شما آشنا باشيد و بدانيد - آنجا در يك قسمت، كارهايى را كه من عهدهدار بودم، انجام مىگرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما يك روزنامه روزانه منتشر مىكرديم. در همان روزهاى انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر كرديم. عدّهاى آنجا بوديم كه كارهاى مربوط به خودمان را انجام مىداديم.
آخر شب - حدود ساعت نهونيم، يا ده بود - همه خسته و كوفته، روز سختى را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقى كه كار مىكردم، نشسته بودم و مشغول كارى بودم؛ ناگهان ديدم مثل اين كه صدايى از داخل حياط مىآيد - جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، يك حياط كوچك دارد كه محلِّ رفت و آمد نيست؛ البته آن هم به كوچه در دارد، ليكن محلِّ رفت و آمد نيست - ديدم از آن حياط، صداى گفتگويى مىآيد؛ مثل اينكه كسى آمد، كسى رفت. پا شدم ببينم چه خبر است. يك وقت ديدم امام از كوچه، تك و تنها به طرف ساختمان مىآيند! براى من خيلى جالب و هيجانانگيز بود كه بعد از سالها ايشان را مىبينم - پانزده سال بود، از وقتى كه ايشان را تبعيد كرده بودند، ما ديگر ايشان را نديده بوديم - فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهاى متعدّد - شايد حدود بيست، سى نفر آدم، آنجا بودند - همه جمع شدند. ايشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ايشان ريختند و دست ايشان را بوسيدند. بعضيها گفتند كه امام را اذيّت نكنيد، ايشان خستهاند.
براى ايشان در طبقه بالا اتاقى معيّن شده بود - كه به نظرم تا همين سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشتهاند و ايام دوازده بهمن، گرامى مىدارند - به نحوى طرف پلهها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزديك پاگرد پله كه رسيدند، برگشتند طرف ما كه پاى پلهها ايستاده بوديم و مشتاقانه به ايشان نگاه مىكرديم. روى پلهها نشستند؛ معلوم شد كه خود ايشان هم دلشان نمىآيد كه اين بيست، سى نفر آدم را رها كنند و بروند استراحت كنند! روى پلهها به قدر شايد پنج دقيقه نشستند و صحبت كردند. حالا دقيقاً يادم نيست چه گفتند. بههرحال، «خسته نباشيد» گفتند و اميد به آينده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت كردند.
البته فرداى آن روز كه روز سيزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوىِ شماره دو منتقل شدند كه برِ خيابان ايران است - نه مدرسه علوى شماره يك كه همسايه رفاه است - و ديگر رفت و آمدها و كارها، همه آنجا بود. اين خاطره به يادم مانده است.
(گفت و شنود صميمانه با جمعي از جوانان و نوجوانان در سال 1376)
جلسه سران قوا با امام خمینی در آستانه «عرفه»
دیشب در جلسه [سران قوا] كه منزل احمد آقا بود امام آمدند. حالشان بحمدالله خوب بود. علاوه بر صحبت دربارهی موشك اخیر ما و خبرهای حول و حوش آن، من به محرومیت ما چند نفر از جلسههای معنوی و عرفانی امام علیرغم جلسات متعدد با ایشان اشاره كردم. گفتم لازم است ماها را نصیحت كنید و تعلیم بدهید.
[امام] همان شكسته نفسیهای همیشگی را تكرار كردند و گفتند نصیحت اینست كه مثل من عمرتان به خسران و بطالت نگذرد. روی اخلاص تكیه كردند و گفتند شماها در خدمت اسلامید فقط مراقب اخلاص باشید.
گفتم همین نقطهی اصلی اشكال است و برای پیدا كردن اخلاص باید نصیحت شویم. باز امام روی اینكه من هم چیزی ندارم و اینجا هم خبری نیست و امثال آن تكیه و شكسته نفسی میكردند. آشكارا نشانههای تواضع حقیقی را در چهره و حركات امام مشاهده كردم.
(يادداشتهاي مقام معظم رهبري 22/5/1365)
به امام بگو فدای سرتان
مادر اسيری به من گفت كه بچهام اسير بود، امروز خبر آمد كه شهيد شده است، شما برو به امام بگو فدای سرتان، من ناراحت نيستم!
وقتى كه خدمت امام آمدم، يادم هم رفت اول بگويم؛ بعد كه بيرون آمدم، يادم آمد؛ به يكى از آقايانى كه در آنجا بود، گفتم به امام عرض بكنيد يك جمله ماند.
ايشان پشت درِ حياط اندرونى آمدند، من هم به آنجا رفتم. وقتى حرف آن زن را گفتم، امام آنچنان چهرهايى نشان دادند و آنچنان رقتى پيدا كردند و گريهشان گرفت كه من از گفتنش پشيمان شدم!
اين واقعاً خيلى عجيب است. ما اين همه شهيد داديم؛ مگر شوخى است؟ هفتاد و دو تن از يلان انقلاب قربانى شدند؛ ولى او مثل كوه ايستاد و اصلاً انگار نه انگار كه اتفاقى افتاده است؛ حالا در مقابل اينكه اسير را كشتهاند، چهرهاش گريان مىشود؛ اينها چيست؟ من نمىفهمم. آدم اصلاً نمىتواند اين شخصيت و اين هويت را توصيف كند.
(8/4/1388)
بيانات در ديدار اعضاى ستاد برگزارى مراسم سالگرد ارتحال امام 1/3/1369
12 فروردين 58
سوال: ضمن تشكر از وقتى كه در اختيار ما قرار داديد همانطور كه مىدانيد در آستانهى فرا رسيدن هفتمين سالگرد استقرار نظام جمهورى اسلامى ايران هستيم. شش سال پيش در چنين روزى ملت ما با شركت گستردهى خود در رفراندم جمهورى اسلامى ايران به جمهورى اسلامى رأى آرى داد اگر در اين زمينه مطلبى داريد و يا احياناً خاطرهى شيرينى از آن روزها به ياد داريد براى ما بيان كنيد.
بسماللَّهالرّحمنالرّحيم
مطلب در باب روز جمهورى اسلامى و روز رفراندم خيلى زياد است و البته خاطراتى هم از آن روز طبعاً داريم كه لابد نمىشود همهى آن مطالب را در اين گفتار كوتاه آورد به طور خلاصه روز جمهورى اسلامى يك مقطع تاريخى بىنظيرى در تاريخ كشور ماست، زيرا كه براى اولين بار بعد از صدر اسلام و پس از فَترَت كوتاه اولين سالهاى فتح ايران به دست مسلمين يعنى كه در آن سالهاى كوتاه البته حكومتها تا حدود زيادى اسلامى بودند در طول اين تاريخ ممتدى كه كشور ما داشته، براى اولين بار بعد از آن فَترَت و بعد از آن دوران كوتاه صدر اسلام يك حكومتى اعلان شد، يك نظامى اعلان شد كه داراى دو خصوصيت مردمى بودن و الهى بودن هست؛ يعنى جمهورى اسلامى.
اصلاً اين خاطره را با هيچ خاطرهاى در تاريخ كشورمان نمىشود مقايسه كرد. نقطهى مكمل و متمم انقلاب بيستودو بهمن بود يعنى خلاصه محصول بيستودو بهمن روز جمهورى اسلامى روز دوازدهم فروردين بود.
از يك نظر ديگر هم روز جمهورى اسلامى بسيار مهم است و آن اينكه اين اولين نمونه در دنياى امروز هست كه با مكتبها، نظامها، سياستها، ديدگاههاى مختلف، شيوههاى گوناگون حكومت را به مردم دنيا عرضه مىكند، دارد عرضه مىشود؛ اين اولين نمونهاى است كه مردم دنيا دارند مىبينند جمهوريهاى ديگرى كه اعلان مىشود جمهوريهاى سوسياليستى، جمهوريهاى به سبك دموكراسى غربى به انواع واقسامش هيچ كدام چيز جديدى نيست اصل جمهورى هم چيز جديدى نبود اما آن جمهورىاى كه مبانى و ارزشهاى اساسىاش و قواعد اصليش از اسلام گرفته شده اين يك چيز بىنظيرى است.
يك خصوصيت ديگر هم در روز جمهورى اسلامى ما هست و آن اينكه آن روز عيد فقط ما مردم ايران نيست، بلكه عيد همهى كسانى مىتواند باشد كه مسلمانند، يعنى نزديك به يك ميليارد جمعيت. آنها هم، يعنى ملتهاى مسلمان عادت كردند كه اسلام را در حال دفاع در موضع انفعال، درحال انزوا ببينند. آن وقتى كه يك ملتى در موضع تهاجم به قدرتهاى سلطهگر و تهاجم به نظامهاى بشرى ناقص قرارمىگيرد و اعلان يك جمهورى براساس اسلام مىكند اين براى همهى ملتهاى مسلمان مايهى مباهات و سربلندى است خلاصه خصوصيات گوناگونى در روز جمهورى اسلامى هست.
خاطره، من البته در آن روز، روز رأىگيرى كرمان بودم از طرف امام يك مأموريتى به من محول شده بود كه بروم بلوچستان و سر بزنم به شهرهاى بلوچستان و مردم آنجا را از نزديك ديدار بكنم و پيام امام را براى آن مردم ببرم. پيام محبت و دلسوزى را كه ملاحظه مىكنيد از همان روزهاى اوّل امام به فكر افتادند كه با اين مستضعفين دورافتادهاى كه به كلى فراموش شده بودند، حتى در نظام گذشته ملاطفت و محبت كنند و من را كه آنجا سابقه داشتم آشنائى نسبتاً زيادى داشتم فرستادند آنجا براى اين كار.
كرمان رسيدهبودم من در راه بلوچستان كه روز رأىگيرى بود، در فرودگاه بچههاى حزبالهى و داغ كرمان آمدند، صندوق را آوردند چند تا صندوق بود، هر كدام مىخواستند كه بياورند من تويش رأى بياندازم. آنها هم من را مىشناختند. يعنى سابق كه كرمان رفته بودم و مردم كرمان با من آشنا بودند. من هم خيلى به مردم كرمان از قديم علاقه داشتم مردم خيلى بامحبت و جالب بودند هميشه در چشم من. خيلى لحظهى شيرينى بود براى من، آن لحظهاى كه اين رأى را من مىانداختم توى صندوق و مىديدم آن شور و هيجانى را كه مردم كرمان از خودشان نشان مىدادند در رأى دادن. بعد هم نشان داده شد كه خب نودونه درصد آراء به جمهورى اسلامى آرى بود.
خاطرهاى كه فقط اشاره مىكنم مخالفتهايى است كه با رأىگيرى به اين شكل وجود داشت كه از طرف جناحهاى مختلف اين مخالفتها بود همه هم خودشان را بعدها نشان دادند. هم آن جناحهايى كه بر مطبوعات كشور مسلط بودند، روشنفكرهاى چپ و نيمه چپ و ليبرال و التقاطى، اينها كه مطبوعات آن روز را اطلاعات، كيهان آن روز را توى مشت داشتند كه خب بحمداللَّه بعد همه ازاله شدند و روزنامهى حسابى ديگرى هم نبود يعنى همين روزنامهى جمهورى اسلامى كه نبود روزنامهى ديگرى هم كه بشود مورد اتفاق باشد همينطور. هرچه دلشان مىخواست مىنوشتند. رفته بودند اينجا و آنجا اين روشنفكرهاى گروهكى سياسى ملحد و نيمهملحد از شخصيتهاى گوناگون نظر خواسته بودند كه به نظر شما آرى يا نه درست است؟ يا بيائيد چندجور حكومت را مطرح كنيم و رأى بگيريم. مقصودشان هم اين بود كه مردم را از آن يكپارچگى خارج كنند، اگرچه فرقى هم نمىكرد يعنى تأثيرى هم نداشت. اگر مردم خب طبيعى بود كه به آن شيوههاى ديگر رأى نمىدادند و به خصوص بعداز آنى كه امام آنجور صريح فرمودند جمهورى اسلامى نه يك كلمه كم، نه يك زياد، لكن آنها كار خودشان را مىكردند به اميد اينكه شايد بتوانند شكاف بيندازند اين رأى زياد مردم را كم كنند، رأى را تقسيم كنند از اين كارها مىكردند و اوضاعى داشتيم ما در شوراى انقلاب با آن جناح ليبرال و به اصطلاح ملىگرا كه بيشترين خصوصيتشان مخالفت با خط اصيل انقلاب بود كه اين شيوهاى را كه بعد هم انجام گرفت اين شيوه را اثبات كنيم كه اين شيوهى درستى است.
(مصاحبه دربارة روز 12 فروردين 10/10/1364)
من راهم را نرفتهام!
متديّنترين آدم زمان ما يعنى امام بزرگوار، ورزشكار بودند و تا آخر عمرشان - در سن نزديك نود سالگى - هر روز ورزش مىكردند. ورزش مخصوص ايشان، راهپيمايى بود - من يك وقت با آقاى هاشمى، پيش ايشان رفته بودم. زمان رياست جمهورى من بود و براى امر مهمى، يادم هست كه خدمت امام رفتيم و پهلوى ايشان نشستيم. بعد ديديم كه ايشان همينطور، اين پا و آن پا مىكنند. يكى از ما دو نفر پرسيديم: امرى داريد - شبيه اين مضمون - ايشان گفتند: من راهم را نرفتهام!
ايشان روزانه سه بار، هر بار هم بيست دقيقه، لازم بود راه بروند. آن وقت، نوبت راه رفتنشان بود. حالا رئيس جمهور و رئيس مجلس كشور، خدمت ايشان رفتهاند، ايشان قدم زدنشان را فراموش نمىكردند! اين قدر ايشان به مسألهى ورزش مقيّد بودند.
(بيانات در ديدار رئيس و معاونين سازمان تربيت بدنى 8/10/1375)
از آمريكا می ترسيد؟
من و آقاى هاشمى و يك نفر ديگر -كه نمىخواهم اسم بياورم- از تهران به قم خدمت امام رفتيم تا بپرسيم بالاخره اين جاسوسان را چه كار كنيم؛ بمانند، يا نگهشان نداريم؛ به خصوص كه در دولت موقت هم جنجال عجيبى بود كه ما اينها را چه كار كنيم!
وقتى كه خدمت امام رسيديم و دوستان وضعيت را شرح دادند و گفتند مثلاً راديوها اينطور مىگويند؛ امريكا اينطور مىگويد؛ مسئولان دولتى اينطور مىگويند؛ ايشان تأملى كردند و سپس با طرح يك سؤال واقعى پرسيدند: «از امريكا مىترسيد؟»؛ گفتيم نه؛ گفتند پس نگهشان داريد!
بله، آدم احساس میكرد كه اين مرد خودش از اين شُكوه ظاهرى و مادى و اين اقتدار و امپراتورى مجهز به همه چيز، حقيقتاً ترسى ندارد. نترسيدن او و به چيزى نگرفتن اقتدار مادى دشمن، ناشى از اقتدار شخصى و هوشمندانۀ او بود. نترسيدن هوشمندانه، غير از نترسيدن ابلهانه و خوابآلوده است؛ مثلاً يك بچه هم از يك آدم قوى يا يك حيوان خطرناك نمىترسد؛ اما آدم قوى هم نمىترسد؛ منتها انسانها و مجموعهها در قوّت خودشان دچار اشتباه مىشوند و قوّتهايى را نمىبينند.
(بيانات در ديدار اعضاى دبيرخانه مجمع تشخيص مصلحت 28/1/78)
اين سه صلوات، مبارزه است!
در دوران پيش از پيروزى انقلاب، بنده در ايرانشهر تبعيد بودم. در يكى از شهرهاى همجوار، چند نفر آشنا داشتيم كه يكى از آنها راننده بود، يكى شغل آزاد داشت و بالاخره، اهل فرهنگ و معرفت، به معناى خاص كلمه نبودند. به حسب ظاهر، به آنها عامى اطلاق مىشد. با اين حال جزو خواص بودند. آنها مرتّب براى ديدن ما به ايرانشهر مىآمدند و از قضاياى مذاكرات خود با روحانى شهرشان مىگفتند. روحانى شهرشان هم آدم خوبى بود؛ منتها جزو عوام بود.
ملاحظه مىكنيد! رانندهى كمپرسى جزو خواص، ولى روحانى و پيشنماز محترم جزو عوام! مثلاً آن روحانى مىگفت: «چرا وقتى اسم پيغمبر مىآيد يك صلوات مىفرستيد، ولى اسم «آقا» كه مىآيد، سه صلوات مىفرستيد؟!» نمىفهميد. راننده به او جواب مىداد: روزى كه ديگر مبارزهاى نداشته باشيم؛ اسلام بر همه جا فائق شود؛ انقلاب پيروز شود؛ ما نه تنها سه صلوات، كه يك صلوات هم نمىفرستيم! امروز اين سه صلوات، مبارزه است! راننده مىفهميد، روحانى نمىفهميد!
اين را مثال زدم تا بدانيد خواص كه مىگوييم، معنايش صاحب لباسِ خاصى نيست. ممكن است مرد باشد، ممكن است زن باشد. ممكن است تحصيلكرده باشد، ممكن است تحصيلنكرده باشد. ممكن است ثروتمند باشد، ممكن است فقير باشد. ممكن است انسانى باشد كه در دستگاههاى دولتى خدمت مىكند، ممكن است جزو مخالفين دستگاههاى دولتىِ طاغوت باشد.
(بيانات در جمع فرماندهان لشكر 27 محمد رسول الله (ص) – 20/3/1375)
عكسالعمل امام همهى آنها را غافلگير كرد
آن روزى كه استكبار، ماجراى سلمان رشدى را علم كرد، براى همين بود كه شايد بتواند از راه آن موجود حقير سيهروز و سيهرو و كتاب شيطانى او، به روحيهى مسلمانان - لااقل در بخشى از دنيا - لطمه بزند. با دشنام و بدگويى در اين كتاب، شايد بتوانند قدرى مسلمانان را تضعيف كنند. همين عمل، وبال جانشان شد. عكسالعمل امام در مقابل اين توطئه، آنچنان قاطع و كوبنده بود كه همهى آنها را غافلگير كرد. آنان خواستند با نشر و بزرگ كردن آن كتاب، روحيهى مسلمانان را تضعيف كنند.
شايد شماها ندانيد، ولى من ديده بودم؛ چون مجلات را براى من مىآورند. يكى، دو ماه بود كه اين كتاب در مطبوعات دنياى غرب - مخصوصاً مجلات امريكايى - آن چنان تبليغ مىشد كه هر كسى نگاه مىكرد، مىفهميد اين يك توطئه است. لزومى ندارد كه يك كتاب را - هرچند هم كه خوب باشد - اينقدر بزرگ كنند، در مجلات بنويسند، راجع به آن رپرتاژ بدهند، از فروشش بگويند، از ناشرش بگويند، از مطالبش بگويند، خلاصه كنند و عكس و فيلم بگيرند، اينجا و آنجا پخش كنند و همه به مسلمانان بخندند! هر كسى مىفهميد كه اين كار، عادى نيست. با جنجال، اين كتاب را وسط انداختند، شايد بتوانند با آن، روحيهى مسلمانان را تضعيف كنند و بشكنند.
عكسالعمل و ضربهى متقابل امام، آنقدر قوى بود كه بكلى ورق را دگرگون كرد. حكم اعدام سلمان رشدى كه با اقبال و تصديق و شوق وافر ملتهاى اسلامى در همه جا مواجه شد، كار را دگرگون كرد. حالا روحيهى آنها بود كه تضعيف مىشد. حالا طرفداران آنها بايد در طول اين مدت از خودشان دفاع مىكردند. لذا از آن روز تا حالا، سردمداران غرب و استكبار، در مقابلههايى كه با جمهورى اسلامى كردند، از اولين كلماتشان اين است كه بياييد اين قضيهى سلمان رشدى را يكطور حلش كنيد! هرجا يكى از اين مهرههاى زنجيرهى استكبار جهانى، كسى را پيدا كرد كه فهميد ممكن است حرف او را به گوش مسؤولان جمهورى اسلامى برساند، اولين حرفى كه زد - يا جزو اولين حرفها - اين بود كه كارى بكنيد اين قضيه حل بشود!
فشار آوردند، هو و جنجال كردند، متهم نمودند، بالا رفتند، پايين آمدند، نوشتند، گفتند، محكوم كردند، نويسندگان و هنرمندانِ آلت دست را جمع كردند، طومار امضاكردند، تا شايد بتوانند در اين حكم استوار الهى، اندكى خدشه وارد كنند؛ ولى نتوانستند، بعد از اين هم نمىتوانند؛ چون حكم اعدام سلمان رشدى، متكى به آيات الهى است و مثل آيات الهى، مستحكم و غيرقابل خدشه است.
مىگويند: راه حلش چيست؟ راه حلش خيلى ساده است. مجرمى است كه جرمى مرتكب شده و بايد مثل بقيهى مجرمان عالم، حكم الهى دربارهى او جارى بشود. به دست همان مسلمانان انگليس بدهند - نمىگوييم به دست ما بدهند - تا حكم الهى را دربارهى او جارى كنند. با چنين اقدامى، اين قضيه حل خواهد شد و ديگر تمام مىشود. گرهى نيست كه باز نشود. اين، همان گره است. اين، همان نحوهى باز شدن اين گره است. بايد حكم الهى دربارهى اين موجودى كه بر حسب آيات الهى و احكام قطعى اسلامى، به مجازاتى محكوم شده، اجرا بشود.
(سخنرانى در ديدار با جمعى از روحانيون، مسؤولان و اقشار مختلف مردم خراسان 15/3/69)
دست غيبى در همهى كارها دارد ما را هدايت و پشتيبانى مىكند
در حادثهى مدرسهى فيضيه و سپس در قضيهى پانزده خرداد، عدهيى مىگفتند فايدهيى ندارد، بىخود معطليد؛ آنها چند برابر شمايند! بعد هم كه در سال 43 امام(ره) را تبعيد كردند، باز اين طرز فكر در بعضى از اين افراد راسخ شد و گفتند امام بىجهت زحمت مىكشند و تلاش مىكنند؛ ايشان به جايى نمىرسند! در حقيقت اگر كسى بخواهد با عقل و منطق معمولى محاسبه كند، همين نتيجه را مىگيرد؛ ولى آن چيزى كه امام را وادار مىكرد كه علىرغم همهى اين حرفها، اميدش را از دست ندهد و به حركت خود ادامه دهد، انجام تكليف الهى بود. او معتقد بود كه اين انقلاب را يك دست غيبى هدايت و پشتيبانى مىكند و ما نبايد به دنبال نتيجهى كار خود باشيم.
در همين خصوص خاطرهيى در ذهنم مانده است كه نقل مىكنم:
«چند روز قبل از پايان سال 65 كه خدمت امام بوديم، چون يكى از روزهاى فروردين 66 با ولادت يكى از ائمه(ع) مصادف مىشد، من و آقاى هاشمى رفسنجانى و حاج احمد آقا اصرار كرديم كه ايشان در حسينيهى جماران با مردم ديدارى داشته باشند. امام استنكاف كردند و قاطع گفتند: حالش را ندارم. من در ايام نوروز به مشهد رفته بودم و آقاى هاشمى هم از جبهه ديدار داشتند. در همان روزها، ناگهان قلب امام مشكلى پيدا مىكند و چون حاج احمد آقا - كه حق بزرگى بر گردن همهى ملت دارد و امام را در اين چند سال حفظ كرد - همهى وسايل را براى بهبود امام(ره) مهيا كرده بود، فوراً به وضعيت جسمى ايشان رسيدگى شد و خطر برطرف گرديد.
وقتى در بيمارستان بر بالين ايشان حاضر شدم، عرض كردم: چهقدر خوب شد كه آن شب اصرار ما را براى ملاقات با مردم نپذيرفتيد؛ والّا اگر خبر اين ملاقات اعلام مىشد، مردم به زيارت شما مىآمدند و آنوقت شما با اين حال نمىتوانستيد مردم را ملاقات كنيد و انعكاس آن در دنيا خوب نبود. اين كار شما، خواست خداوند و كمك الهى بود و در آن زمان تصميم بجايى گرفتيد. ايشان در پاسخ من گفتند: آنطور كه من فهميدم، مثل اينكه از اول انقلاب تا حالا، يك دست غيبى در همهى كارها دارد ما را هدايت و پشتيبانى مىكند.»
واقعاً همينطور است؛ والّا محاسبات معمول سياسى، اقتصادى و محاسباتى كه براساس آن دنيا دارد اداره مىشود، اين نتايج را به دست نمىدهد. آن چيزى كه امام را بر هدايت و اداره و رهبرى ملت ايران و انقلاب عظيمش قادر مىكرد، عبارت بود از ارتباط با خدا و اتصال و توجه و توكل به او. او واقعاً عبد صالح خدا بود. من هيچ تعبيرى را بهتر از اين براى امام(ره) پيدا نمىكنم.
(سخنرانى در مراسم بيعت فرماندهان و اعضاى كميتههاى انقلاب اسلامى 18/3/68)
توصيهی امام در بستر بيماری
بهار سال 1365 را - روزى كه امام(ره) در بستر بيمارى بودند - فراموش نمىكنم. ايشان دچار ناراحتى قلبى شده بودند و تقريباً ده، پانزده روزى در بستر بيمارى بودند. در آن زمان من در تهران نبودم. آقاى حاج احمد آقا به من تلفن كردند و گفتند سريعاً به آنجا بياييد؛ فهميدم كه براى امام(ره) مسألهيى رخ داده است. آناً حركت كردم و پس از چند ساعت طى مسير، خود را به تهران رساندم. اولين نفر از مسؤولان كشور بودم كه شايد حدود ده ساعت پس از بروز حادثه، بالاى سر ايشان حاضر شدم. در آن وقت برادر عزيزمان جناب آقاى هاشمى در جبهه بودند و هيچكس ديگر هم از اين قضيه مطلع نبود.
روزهاى نگرانكننده و سختى را گذرانديم. خدمت امام(ره) رفتم و هنگامى كه نزديك تخت ايشان رسيدم، منقلب شدم و نتوانستم خودم را نگهدارم و گريه كردم. ايشان تلطف فرمودند و با محبت نگاه كردند. بعد چند جمله گفتند كه چون كوتاه بود، به ذهنم سپردم؛ بيرون آمدم و آنها را نوشتم. برادر عزيزمان آقاى صانعى هم در اتاق بودند. از ايشان كمك گرفتم، تا عين جملات امام(ره) را بازنويسى كنم.
در آن لحظهيى كه امام(ره) ناراحتى قلبى پيدا كرده بودند، ما بشدت نگران بوديم. وقتى كه من رسيدم، ايشان انتظار و آمادگى براى بروز احتمالى حادثه را داشتند. بنابراين، مهمترين حرفى كه در ذهن ايشان بود، قاعدتاً مىبايد در آن لحظهى حساس به ما مىگفتند. ايشان گفتند: قوى باشيد، احساس ضعف نكنيد، به خدا متكى باشيد، «اشدّاء على الكفّار رحماء بينهم» باشيد، و اگر با هم بوديد، هيچكس نمىتواند به شما آسيبى برساند. به نظر من، وصيت سىصفحهيى امام(ره) مىتواند در همين چند جمله خلاصه شود.
(سخنرانى در مراسم بيعت ائمهى جمعهى سراسر كشور به اتفاق رئيس مجلس خبرگان 12/4/68)
علاقهی امام خمینی به دعای كمیل و مناجات شعبانیه
يك بار از ايشان (امام خمینی) سؤال كردم كه در ميان دعاهاى معروف، به كداميك از آنها بيشتر اُنس يا اعتقاد داريد؟ ايشان بعد از تأملى فرمودند: «دعاى كميل و مناجات شعبانيه».
وقتى كه شما به اين دو دعا مراجعه مىكنيد، با اينكه دعاهاى ديگر هم - مثل ابوحمزهى ثمالى و يا دعاى امام حسين در روز عرفه و دعاهاى فراوان ديگر - برقرارى رابطه با خداست؛ اما در اين دو دعا و مناجات، حالت استغفار و انابه و استغاثه و تضرع به پروردگار را بهشكل عاشقانهى آن مشاهده مىكنيد. دعاى كميل هم مناجاتى با خداى متعال است و رابطهى محبت و عشق ميان بنده و معبود را ترسيم مىكند و اين همان چيزى بود كه امام بزرگوار ما، روح و دل خود را از آن روشن و منوّر مىداشت.
(سخنرانى در ديدار با جمع كثيرى از پاسداران، در سالروز ميلاد امام حسين(ع) و روز پاسدار 10/12/68)
گويى دست قدرتمندى هدايت ما را بر عهده دارد
مردم بايد با تمام قدرت و اميدوارى، در راه ايجاد آيندهيى بهتر تلاش كنند. چرا بايد ملت ايران به آيندهى خود و لطف الهى اميدوار نباشد؛ در حالى كه تمام رويدادهاى اين ده سال، حاكى از لطف بىحد و حصر پروردگار نسبت به ما بوده است؟ امام عزيز و بزرگوار نيز هميشه همين احساس را داشتند.
در يكى از تصميمهايى كه اتخاذ كرده بودند، عرض كردم تصميمى كه شما گرفتيد، خيلى به نفع اسلام و جمهورى اسلامى تمام شد. ايشان فرمودند: گمان نكنيد اين كارى كه اتفاق افتاد، قبلاً آن را پيشبينى كرده بودم؛ اين، كار خدا و كمك او بود. بعد فرمودند: از اول انقلاب تا كنون و در مراحل مختلف، گويى دست قدرتمندى هدايت ما را بر عهده دارد. حقيقتاً انسان احساس مىكند كه دست قدرت پروردگار، ملت و مسؤولان ما را هدايت و كمك مىكند.
البته دست حمايت الهى، بىدليل بر سر ملتى كشيده نمىشود. علت اينكه خداى متعال لطف خود را شامل حال اين ملت كرده و آنها را هدايت مىكند، ايمان و عمل صالح مردم است. وقتى اين دو عنصر در شخص يا ملتى به وجود آمد، خدا هم او را كمك خواهد كرد.
(سخنرانى در مراسم بيعت اقشار مختلف مردم محلات، دليجان و نراق، دزفول، لارستان، بندرلنگه، لامرد فارس، فلاورجان، قهدريجان، كليشاد و اصناف شهر رى، به همراه ائمهى جمعه، روحانيون و نمايندگان آنان در مجلس شوراى اسلامى 10/4/68)
دستور امام تكليف است و برو برگرد ندارد
ما عضو شوراى انقلاب بوديم و بعضى هم در آن وقت، اين موضوع را نمىدانستند و حتّى بعضى از رفقا - مثل مرحوم ربانى شيرازى يا مرحوم ربانى املشى - نمىدانستند كه ما چند نفر، عضو شوراى انقلاب هم هستيم. ما با هم كار مىكرديم و صحبتِ دولت هم در ميان نبود؛ صحبتِ همان بيت امام بود كه وقتى ايشان وارد مىشوند، مسؤوليتهايى پيش خواهد آمد. گفتيم بنشينيم براى اين موضوع، يك سازماندهى بكنيم. ساعتى را در عصر يك روز معيّن كرديم و رفتيم در اطاقى نشستيم. صحبت از تقسيم مسؤوليتها شد و در آنجا گفتم كه مسؤوليت من اين باشد كه چاى بدهم! همه تعجب كردند. يعنى چه؟ چاى؟ گفتم: بله، من چاى درست كردن را خوب بلدم. با گفتن اين پيشنهاد، جلسه حالى پيدا كرد. مىشود آدم بگويد كه مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهدهى من باشد. تنافس و تعارض كه نيست. ما مىخواهيم اين مجموعه را با همديگر اداره كنيم؛ هر جايش هم كه قرار گرفتيم، اگر توانستيم كارِ آنجا را انجام بدهيم، خوب است.
اين، روحيهى من بوده است. البته، آن حرفى كه در آنجا زدم، مىدانستم كه كسى من را براى چاى ريختن معيّن نخواهد كرد و نمىگذارند كه من در آنجا بنشينم و چاى بريزم؛ اما واقعاً اگر كار به اينجا مىرسيد كه بگويند درست كردن چاى به عهدهى شماست، مىرفتم عبايم را كنار مىگذاشتم و آستينهايم را بالا مىزدم و چاى درست مىكردم. اين پيشنهاد، نه تنها براى اين بود كه چيزى گفته باشم؛ واقعاً براى اين كار آماده بودم.
من، با اين روحيه وارد شدم و بارها به دوستانم مىگفتم كه آن كسى نيستم كه اگر وارد اطاقى شدم، بگويم آن صندلى متعلق به من است و اگر خالى بود، بروم آنجا بنشينم و اگر خالى نبود، قهر كنم و بيرون بروم. نخير، من هيچ صندلى خاصى در هيچ اطاقى ندارم. من وارد اطاق مىشوم و هر جا خالى بود، همانجا مىنشينم. اگر مجموعه احساس كرد كه اينجا براى من كم است و روى صندلى ديگرى نشاند، مىنشينم و اگر همان كار را نيز مناسب دانست، آن را انجام مىدهم.
قبل از رحلت حضرت امام كه دوران رياست جمهورى در حال اتمام بود، دست و پايم را جمع مىكردم. مكرر مراجعه مىكردند و بعضى از مشاغل را پيشنهاد مىنمودند. آدمهاى بىمسؤوليت، اين مشاغل را پيش خودشان به قد و قوارهى من بريده و دوخته بودند! ولى من گفتم كه اگر يك وقت امام به من واجب كنند و بگويند شما فلان كار را انجام دهيد؛ چون دستور امام تكليف است و برو برگرد ندارد، آن را انجام مىدهم. اما اگر چنانچه تكليف نباشد - و من از امام خواهش خواهم كرد كه تكليفى به من نكنند تا به كارهاى فرهنگى بپردازم - دنبال كارهاى فرهنگى مىروم. (سخنرانى در مراسم توديع كاركنان نهاد رياست جمهورى 18/5/68)
پيروزى اين نظام، فقط به آبروى روحانيتِ زمان ما انجام نگرفت
من دو سه سال پيش، به مناسبتى خدمت حضرت امام(رضواناللَّهتعالىعليه) رسيدم تا پيشنهادى را در ميان بگذارم. به ايشان عرض كردم كه به اعتقاد من، پيروزى اين نظام، فقط به آبروى روحانيتِ زمان ما انجام نگرفت؛ بلكه آن سرمايهيى كه ما خرج كرديم تا اين انقلاب - كه واقعاً معجزه بود - به پيروزى برسد، عبارت از آبروى ذخيره و نقد روحانيت شيعه، از زمان شيخ كلينى و شيخ طوسى تا زمان ما بود. امام هم در آن روزى كه اين مطلب را عرض كردم، مطلب را تلقى به قبول كردند، معلوم بود كه نظر شريف خود ايشان هم همين است و اين واقعيتىست.
سخنرانى در ديدار با اعضاى جامعهى روحانيت مبارز و مجمع روحانيون مبارز تهران، علما و ائمهى جماعت و جامعهى وعاظ تهران و اعضاى شوراى هماهنگى سازمان تبليغات اسلامى، در آستانهى ماه محرّم 11/5/68
قلك بچهها، امام را متاثر كرد
او براى خودش عنوان و بهرهيى قايل نبود. آن دستى كه توانسته بود تمام سياستهاى دنيا را با قدرت خويش تغيير دهد و جابهجا كند، آن زبان گويايى كه كلامش مثل بمب در دنيا منفجر مىشد و اثر مىگذاشت، آن ارادهى نيرومندى كه كوههاى بزرگ در مقابلش كوچك بودند، هر وقت از مردم صحبت مىشد، خودش را كوچكتر مىانگاشت و در مقابل احساسات و ايمان و شجاعت و عظمت و فداكارى مردم سر تعظيم فرود مىآورد و خاضعانه مىگفت: مردم از ما بهترند. انسانهاى بزرگ همينگونهاند. آنها چيزهايى را مىبينند كه ديگران نمىتوانند و يا نمىخواهند رؤيت كنند.
گاهى در مقابل كارهايى كه به نظر مردم معمولى مىآيد، آن روح بزرگ و آن كوه ستبر تكان مىخورد و مىلرزيد. هنگام جنگ، بچههاى مدرسه در نماز جمعهى تهران قلكهاى خود را شكسته بودند و پولهايش را براى جنگ هديه كرده بودند. فرداى آن روز كه خدمت امام(ره) رسيده بودم، ايشان را در حالى كه چشمهاى خدابينش از اشك پُر شده بود، ديدم؛ به من فرمودند: كار اين بچهها را ديدى؟ به قدرى اين كار به نظرش عظيم آمده بود كه او را متأثر ساخته بود.
(سخنرانى در مراسم بيعت اصناف مشهد و تعاونيهاى شهرى خراسان، مسؤولان بنياد پانزده خرداد و نهضت سواد آموزى و تعدادى از كاركنان و مسؤولان وزارت نيرو و سازمانهاى تابعه 8/4/68)