امام خمینی و نقد غرب

امام از مصلح موعود سخن گفت، و عصر ظهور را مطرح كرد و مردم را با امام عصر(عج) آشنا نمود. او به جاي اين كه عمر خود را در تبيين دست پنهان بازار آدام اسميت و هايك صرف كند، به تبيين دست آشكار الهي در ربوبيت و سرپرستي جهان هستي پرداخت و ولي خدا را مجرا و طريق اين ربوبيت معرفي كرد.
احمد رهدار


چكيده:
مهمترين چالش دنياي اسلام از يك و نيم قرن پيش تاكنون، نفوذ انديشه غرب در درون عالم اسلامي مي‏باشد. از آن زمان تاكنون مدل‏هاي رفتاري ـ نظري متفاوتي از جانب انديشمندان رشته‏هاي مختلف علمي براي حل بحران مذكور ارايه شده است كه نافذترين، كارآمدترين و با دوام‏ترين آن‏ها متعلق به فقيهان و متكلمان شيعي مي‏باشد. مهمترين ويژگي اين نوع نظريه‏هاي برون پارادايمي بودن آن‏ها مي‏باشد كه به بهترين وجه به آن‏ها رنگ اثباتي و ايجابي داده است.
نوشتار حاضر در صدد است تا به تبيين يكي از اين نوع نظريه‏هاي فقهي ـ كلامي كه متعلق به حضرت امام رحمه‏الله مي‏باشد از دو منظر سلب و ايجاب بپردازد.


1) مقدمه
اگر از محتواي كتاب «كشف الاسرار» امام خميني بگذريم، بايد اذعان نمود كه رويارويي حضرت امام با غرب، در بستر تحولات مربوط به انقلاب اسلامي (چه قبل و چه بعد از پيروزي انقلاب) رخ داده است. از آن‏جا كه موج انقلاب اسلامي بسيار قوي و گسترده بوده است، غرب‏شناسي حضرت امام نيز به تبع آن، به گونه‏اي خاص و نوين تبلور يافته و از ابعاد و سطوح گسترده‏تر و عميق‏تري برخوردار مي‏باشد. البته مسلّم است كه غرب‏شناسي به مفهوم امروزي آن، و با مكاتب و جريان‏هاي مختلف آن از قبيل اگزيستانسياليسم، پوزيتيويسم، پست‏مدرنيسم، فمينيسم و... توسط حضرت امام صورت نگرفته است. درباره امام بيش از هر چيز ديگر، مي‏توان واژه «اسلام‏شناس» را به كار برد. او اگر چه غرب را به طور تفصيلي مطالعه نكرده بود، اما اسلام را به گونه‏اي فهميده بود كه قادر بود تمايز و تفاوت اسلام و غرب را به راحتي تبيين كند. به عبارت ديگر، حضرت امام غرب را از دريچه اسلام نگريسته بود نه از دريچه خويش. در حقيقت، دغدغه وي اسلام بود و نه غرب. او اسلام را در زمانه‏اي شناخت كه غرب، در تار و پود جوامع اسلامي از جمله جامعه ايراني تنيده شده بود. با نگاه به مجموعه معارفي كه از ايشان به يادگار مانده است، به روشني مي‏توان دريافت كه بخش اساسي و مهم سخنان ايشان مربوط به اسلام و احكام اسلامي است و تنها بخش اندكي از آن به غرب اختصاص دارد كه آن نيز به منظور تبيين حوزه‏اي از مسايل ديني بوده است.

از سوي ديگر، همان مقدار كم از سخنان حضرت امام درباره غرب، از وجوه متعدد قابل توجه، كارگشا و راهبر مي‏باشد و بايد آن‏ها را با توجه به نكات ذيل درك نمود:
1) حضرت امام آخرين ميراث‏دار انديشه‏هاي علماي پيش از خود بوده است. با كمي مسامحه مي‏توان گفت همه تجارب علماي سلف، يك جا در كوله‏بار ايشان جمع بوده است و معظم‏له، هم به راز توفيق ميرزاي شيرازي در نهضت تنباكو واقف بوده است و هم به نقاط ضعف و انحراف در انديشه و رفتار بزرگاني چون سيد جمال الدين اسدآبادي و مرحوم آيت‏الله كاشاني . وي، هم تجربه تلخ بالاي دار رفتن شيخ فضل‏الله نوري را دارد و هم تجربه روش سياسي مرحوم مدرس را. به عبارت ديگر، حضرت امام براي ساخت بَنايي كه در سر داشت، مواد خام و مصالح زيادي در دست داشت كه آن‏ها را از علماي پيش از خود به ارث برده بود. از اينرو، منطقي است كه راهي كه ايشان براي انسان‏هاي معاصر باز مي‏كند، بسيار هموارتر از جاده‏هاي پيشين باشد.

2) تجربه حضرت امام از حكومت اسلامي و از دنياي غرب مسبوق به نمونه‏هاي تاريخي مي‏باشد. اين نمونه‏ها گاه تنها معطوف به شرايط داخلي (نظام پادشاهي و سلطنتي و...) بوده است كه نمونه بارز آن را مي‏توان در حكومت صفويه كه در نوع و زمان خود، به عنوان يكي از نمونه‏هاي موفق حكومت اسلامي مي‏باشد يافت، و يا معطوف به شرايط داخلي و خارجي (استبداد سلطنتي داخلي و استعمار خارجي) بوده است كه نمونه بارز آن را مي‏توان در طرح حكومتي‏ميرزاي شيرازي (كه در انديشه‏هاي شيخ فضل‏الله نوري تبلور يافته) و طرح حكومتي آخوند خراساني (كه در انديشه‏هاي ميرزاي ناييني تبلور يافته است) مشاهده كرد. حضرت امام بايد طرح حكومت اسلامي خود را آن چنان مي‏ريخت كه نه منجر به ايجاد حكومتي مثل صفويه شود (بلكه نوع تكامل‏يافته‏تر آن باشد) و نه از نواقص طرح‏هاي مكتب سامرا (به طلايه‏داري ميرزاي شيرازي) و مكتب نجف (به طلايه‏داري آخوند خراساني) رنج ببرد1 و در عين حال، ناظر به شرايط دروني و بيروني جامعه عصر خود باشد.

3) زمانه حضرت امام، زمانه‏اي است كه قريب به دو قرن از ورود افكار و مظاهر تمدن غربي در جامعه ايراني مي‏گذرد. گذشت دو سده، فرصت مناسبي است براي يك آزمون و خطاي تجربي تاريخي. در اين مدت نسبتا كافي، آن چه را كه طرفداران غرب نوين در پروسه اقتباس از غرب، از سر دلدادگي و شيدايي و يا از سر التقاط در مباني معرفتي و فكري، به جامعه مسلمين وعده مي‏دادند، در حوزه‏هاي مختلف، امتحان خود را پس داده بود. نه نرم‏افزارهاي حكومتي غرب كه نمونه بارز آن در ايران تا عصر حضرت امام، حكومت مشروطه و پارلمانتاريسم مي‏باشد و نه پايبندي و تعهد اخلاقي غربي‏ها به قراردادهاي ديپلماتيك في‏مابين، هيچ كدام تجربه‏اي خوش‏فرجام براي خرد جمعي ايراني و بلكه براي خرد جمعي مسلمين در جوامع اسلامي به يادگار نگذاشته بود.

شايد تنها مظهر غربي كه تا زمان حضرت امام امكان نفي آن با قاطعيت نبود و نياز به گذشت زمان بيش‏تري داشت، منافع به دست آمده از تكنولوژي غربي بود. با اين حساب، چهره غرب تا حدّ زيادي خود را در ايران نشان داده بود و نرم‏افزار تمدن و حكومت اسلامي كه قرار بود حضرت امام آن را به عنوان منشور حركت اجتماعي ايرانيان عصر خود و نيز به عنوان جانشين و الترناتيويي براي همه مدل‏ها و شيوه‏هاي پيشنهادي كه غربي‏ها، ارايه نمايد ناگزير مي‏بايست در خارج از سيطره تبليغاتي غرب و طرفداران آن تنظيم مي‏شد.

4) تأمل در مجموعه فكري ثبت شده از حضرت امام (صحيفه نور) و نيز سيره عملي ايشان، به روشني نشان دهنده اين مطلب است كه وي به همه رخدادها و پديده‏هاي عالم از پايگاه و منظر توحيدي عرفاني مي‏نگريسته است و گو اين كه در سير معنوي و ملكوتي خود، حب و بغض خود را به ميزان قرب و بُعد به خداي تعالي تقسيم مي‏كرده است و به همين علت، نگاه وي به غرب، به عنوان بستر و فضايي كه در آن، ارتباط با عالم غيب و ماوراء ماده قطع شده و تأثير و تنيدگي عالم عرش در عالم فرش مورد انكار قرار گرفته است، نگاهي ثانوي، منكرانه و منفي مي‏باشد. البته اين موضوع منحصر به حضرت امام نمي‏باشد، بلكه همه كساني كه در مراحل بالاي سير الي الله قرار دارند، ناگزير از چنين اولويت‏بندي هستند.

5) چنان كه گذشت، حضرت امام هيچ‏گاه در صدد نبوده است تا به طور مستقيم درباره غرب اظهار نظر كند، مگر اين كه سخن درباره غرب به تبيين بيش‏تر وي از يك مسئله ديني و اسلامي كمك كرده باشد. به همين علت، بجز برخي ديدگاه‏هاي ايشان درباره غرب كه در كتاب «كشف الاسرار» آمده است، مطالب وي درباره غرب به صورت پراكنده و معمولاً در سخنراني‏هاي ايشان ذكر شده است.

بهترين فرصتي كه معظم‏له مي‏توانسته ديدگاه‏هاي خود درباره غرب را تبيين كند، مدت زمان اقامت ايشان در نجف اشرف مي‏باشد كه در مقام يك تئوريسين اسلامي به تئوري‏پردازي در باب حكومت ديني مشغول بوده است.2

پيش از اين، آخرين فقيهي كه تلاش نموده است درباره حكومت ديني به طور جدي و گسترده و با تكيه بر مباني فقه شيعه و با در نظر گرفتن دو عنصر مهم زمان و مكان،نظريه‏پردازي كند، مرحوم علامه ناييني است. وي در كتاب «تنبيه الامه و تنزيه‏المله» به نوعي هماهنگي ميان برخي اصول اسلام با برخي‏مدل‏هاي حكومتي غربي از جمله نظام پارلمانتاريسم و حكومت مشروطه فتوا داده است.

حضرت امام به عنوان فقيه بعد از مرحوم ناييني، در مقام تبيين مدل حكومت اسلامي، هيچ نگاه اولي به غرب و مدل‏هاي حكومتي آن نداشته است. به همين جهت، در سراسر دو كتاب «بيع» و «ولايت فقيه» خود هيچ سخني از مفاهيم رايج در انديشه سياسي غرب از جمله دموكراسي، پارلمانتاريسم، رأي‏گيري، احزاب و... نياورده است. اين به اين معنا است كه از منظر حضرت امام، مدل حكومتي اسلام كاملاً مستقل از مدل‏هاي حكومتي غرب مي‏باشد و نه در ساختار و نه در محتواي حكومت اسلامي، هيچ‏گونه نيازي به استفاده از مفاهيم و انديشه سياسي غرب ندارد. وي در اين باره به صراحت مي‏فرمايد:

«احكام اسلام را با احكام غرب بسنجيم؟! چه غلطي است... اسلام را هم وقتي مي‏خواهند بشناسند با حرف‏هاي اروپايي‏ها مي‏شناسند...3 شرق خودش را باخته است، تا از اين خودباختگي بيرون نيايد، تا محتواي خودش را پيدا نكند، نمي‏تواند مستقل شود...4 كتاب‏هايي كه در اين نيم قرن نوشته شده است، استشهاد صاحب كتاب‏ها همه به حرف‏هاي غربي‏هاست... تا استشهاد به آن‏ها نباشد، مشتري كم مي‏شود... تا اين مرض هست، شرق، انگل است، تبع است».5

در حوزه مباحث نظري، مهم‏ترين نظريه اثباتي حضرت امام در برابر غرب، معرفي جايگاهي ويژه براي فقه و فقاهت مي‏باشد كه باعث مي‏شود فقيه به عنوان عامل اجراي اين فقه، داراي اقتدار زياد باشد و در به چالش كشاندن بسترهاي رقيب از جمله غرب، نافذتر و مقتدرتر عمل نمايد.

6) انواع ارتباطات فقيه و مردم در تاريخ معاصر ايران را در سه نوع ذيل مي‏توان دسته‏بندي كرد:

الف) از زمان ظهور و حاكميت اخباريون شيعه تا زمان رونق گرفتن مكتب اصولي آيت‏الله وحيد بهبهاني (تقريبا به مدت دو قرن)، رابطه فقيه و مردم، رابطه محدث ـ مستمع بود، به گونه‏اي كه كسي حديث مي‏گفت و ديگري مي‏شنيد. اين نوع ارتباط هرچند مي‏توانست عميق باشد، اما محدود بود و به همين علت، حوزه اقتدار فقيه نيز محدود بود.

ب) با رونق گرفتن مكتب اصولي آيت‏الله وحيد بهبهاني و غلبه اصوليون بر اخباريون، سطح رابطه فقيه و مردم از سطح محدث ـ مستمع، به سطح مقلَّد ـ مقلِّد ارتقا يافت. در اين نوع رابطه، دايره نفوذ و اقتدار فقيه گسترش يافت، به گونه‏اي كه يك مرجع تقليد مي‏توانست بي‏آن‏كه ارتباط مستقيمي با مقلدين خود داشته باشد، در تمام نقاط عالم داراي مقلد باشد و فتواهاي خود را در حوزه زندگي فردي و جمعي آن‏ها تسرّي بخشد.

ج) رابطه مقلَّد ـ مقلِّد هرچند بسيار گسترده‏تر از رابطه محدث ـ مستمع بود، اما با وجود اين، از جهاتي محدود بود؛ زيرا حوزه اقتدار مرجع تقليد (مقلَّد) تنها مي‏توانست در ساحت زندگي فردي و اجتماعي مقلدينش رقم بخورد و بر اساس اين، مي‏توان مصاديقي را در نظر گرفت كه مقلدين هرچند با مقلَّد در ارتباطي مستقيم و شفاهي مي‏باشند، اما در عين حال به اين دليل كه مقلِّد وي نيستند از دايره اقتدار وي بيرون هستند. جايگاهي كه حضرت امام براي فقيه جامع‏الشرايط تعريف كرد، داراي حوزه اقتداري گسترده بود كه اين مشكل را نيز مي‏توانست حلّ كند.

حضرت امام سطح رابطه فقيه و مردم را از سطح مقلَّد ـ مقلِّد به سطح امام ـ امت ارتقا داد. بر اساس اين، نه تنها مقلدين چنين فقيهي تحت نفوذ و اقتدار او قرار مي‏گيرند، بلكه آن‏جا كه پاي حكم حكومتي به ميان مي‏آيد، ساير مراجع تقليد نيز، حتي در فرض مخالفت فتواي آن‏ها با فتواي فقيه جامع‏الشرايطِ حاكم (ولي فقيه)، تحت اقتدار و نفوذ وي قرار مي‏گيرند.6 و حتي بالاتر از اين، از آن‏جا كه جايگاه و شأن چنين فقيهي بالاترين جايگاه حكومتي در انديشه سياسي اسلام مي‏باشد، خودبه‏خود در انديشه ساير فرقه‏ها و مذاهب اسلامي (از جمله اهل سنت) نيز نفوذ مي‏يابد. به همين علت است كه در مواردي فرمان حكومتي خود حضرت امام كه در چنين جايگاهي قرار داشت در دنياي اهل سنت نيز قابليت اجرا پيدا كرد. پيشنهاد تعيين هفته وحدت از تاريخ 12 تا 17 ربيع‏الاول هر سال، تعيين جمعه آخر ماه رمضان به عنوان روز جهاني قدس و حكم ارتداد سلمان رشدي و ضرورت اعدام او و... از اين جمله مي‏باشد.

رفعت مقام ولي فقيه مسلمين كه طلايه‏دار مبارزه با تمدن رقيب (غرب) مي‏باشد، رابطه مستقيمي با توان و قابليت بيش‏تر به چالش كشاندن رقيب دارد؛ زيرا فتواهاي چنين فقيهي به راحتي مي‏تواند عليه غرب موج ايجاد كند (نمونه‏هايي از اين امواج در ادامه اين نوشتار بررسي و تحليل خواهد شد).

اين مطلب صحيح است كه به هر ميزان كه شدت درگيري با دنياي رقيب زيادتر باشد، ابزار قوي‏تري براي ادامه مبارزه نياز است و به هر ميزان كه ابزار قوي‏تري در اختيار داشته باشيم، مي‏توان به مبارزه شدت بيش‏تري بخشيد. از جمله ابزاري كه حضرت امام از طريق آن، مبارزه عليه غرب را شدت بخشيد، تعريف جايگاه ويژه براي رهبري جريان مبارزه با كفر مي‏باشد.

2) روش‏هاي مبارزه حضرت امام با غرب

1ـ2) روش‏هاي اثباتي
2ـ2) روش‏هاي سلبي
1ـ2) روش‏هاي اثباتي
الف) توليد ارزش، قالب و فرمول اداره
به نظر مي‏رسد تمدن غرب جديد در سه مرحله بر ساير تمدن‏ها سيطره يافته است:

مرحله توسعه: در مرحله نخست، غرب دست به توليد ارزش زد. روش غرب در اين مرحله، يا جعل و تأسيس مفاهيم جديد بود و يا تفسير جديد از مفاهيم گذشته. به نظر مي‏رسد مهم‏ترين، عام‏ترين، تأثيرگذارترين و محوري‏ترين مفهوم و ارزشي كه غرب در اين سطح توليد كرد، تفسير جديد از مفهوم انسان بود. قبل از غرب قرون 14 و 15 ميلادي، جهان‏بيني تمامي اقوام و ملت‏ها، به‏رغم تكثّر و تفاوت‏هايي كه داشتند، با محوريت خداوند تفسير مي‏شد؛ به اين صورت كه جهان به مثابه هرمي در نظر گرفته مي‏شد كه در رأس آن خداوند، در ميانه آن انسان و در قاعده آن ساير كائنات قرار داشتند. به اين ترتيب، انسان واسطه خداوند و كائنات بود. در چنين نظامي، مطلوبيت همه مخلوقات از جمله انسان به هرچه بيش‏تر هماهنگ بودن با محور هستي يعني خداوند بود.

در تفكر غرب جديد، جهت روابط اشياء، از خداوند به سوي انسان تغيير كرد. در اين تفسير، انسان ديگر واسطه خدا و كائنات نبود، بلكه خود محور هستي قرار گرفت و مطلوبيت اشياء به هرچه بيش‏تر هماهنگ شدن با انسان بود. در اين تفسير، انسان مبدأ و مقصد هستي تعريف شد.

در غرب، بشر، اول و آخر و محور و مدارهمه چيز است. همه چيز از او و براي اوست. از آغاز فلسفه جديد، بر اين امر اصرار مي‏شود كه عالم و آدم غايت ندارد، تا تعيين غايات هم به عهده بشر باشد. درست است كه كانت غايت را اثبات مي‏كند، اما غايت در نظر او بشر است. دستورالعمل اخلاف او اين است كه چنان رفتار كنيم كه هيچ بشري را وسيله نينگاريم، زيرا بشر در ذات خود غايت است.7

يكي از صاحب‏نظران معاصر در اين باره مي‏نويسد:

«با قطع رابطه لطيف بين خداوند و جهاني كه مخلوق اوست، دكارت عملاً خداوند را از جهان تبعيد كرد و يا بهتر است گفته شود جهان را از خداوند دور كرد. از نظر دكارت، اشيايي كه خداوند خلق كرده است، آيات و نشانه‏هاي خداوند نيستند، اين افكار ديگر حتي براي عقيده پيروان اسكولاستيسيسم فلسفي كه مي‏گفتند بين خداوند و جهان نسبتي برقرار است، جايي باقي نمي‏گذارد. هيچ صورتي و يا آيتي از خداوند در جهان نيست، بجز آن چه كه دكارت روح يا نفس مي‏نامد و آن را صرفا و به سادگي با عقل جزوي انسان و افكار روشن و بديهي كه خداوند در آن به وديعه گذاشته، يكي مي‏داند. چنان كه ژيلسون مي‏گويد: اين خداي مفهومي اگر به كار پرستش نمي‏آيد، نقصان فلسفه دكارت را رفع مي‏كند. جهان دكارت جهاني صرفا رياضي است. جهاني هندسي كه در آن هيچ چيز جز امتداد و حركت نيست و اگر خداوند حكمتي براي خلق اين جهان داشته باشد، آن دلايل فقط براي خود خداوند معلوم است و ما كوچك‏ترين عقيده‏اي در مورد آن‏ها و يا حقايق الهي و غايت‏شناسانه نداريم و نمي‏توانيم داشته باشيم».8

چنين تفسيري از انسان، اصل موضوعه و زيربناي مكتب اومانيسم گشت. به نظر مي‏رسد بيش‏تر ترجمه‏هايي كه از اين واژه به فارسي شده است، از جمله: انسان‏باوري، انسان‏محوري، اصالت انسان و...، هرچند تا حدّي بيان‏گر بخشي از حقيقت اين واژه مي‏باشد، اما برگردان دقيق آن نيست. با توضيحي كه بيان شد، شايسته است واژه اومانيسم به انسان‏خدايي يا انسان‏سالاري ترجمه شود، زيرا در حقيقت، آن‏چه در غرب اتفاق افتاد، جابه‏جايي جايگاه خدا و انسان مي‏باشد، به گونه‏اي كه انسان در محور هستي و خدا در حاشيه قرار گرفت. از اين پس، خدا براي انسان حدّ و حدود تعيين نمي‏كند، بلكه برعكس، انسان براي خدا حدّ و حدود تعيين مي‏كند. عجيب اين كه، انسان غربي، در تعيين اين حدود و ثغور، از جاده انصاف بسيار دور شد. او، از ميان همه زمان‏ها، تنها روز يك‏شنبه را و از ميان همه مكان‏ها، تنها كليسا را محدوده حضور خداوند تعيين كرد و با ساختن كاباره‏ها در كنار محراب كليساها، حتي به خود اجازه داد در همان كليسا و در روز يك‏شنبه نيز فرصت حضور خداوند را به اقتضاي هوس دروني خود تنگ نمايد.

مرحله كلان: در مرحله دوم، غرب قالبي ساخت كه به ارزش ساخته شده در مرحله پيشين به بهترين شكل امكان ظهور و بروز مي‏داد. بهترين قالبي كه غرب براي ظهور انسان‏خداي مرحله قبل ساخت، قالب دموكراسي بود. در اين قالب، همه انسان‏خداها مي‏توانستند ظهور يابند و هيچ حدّي براي آزادي‏هاي اين خدايگان جديد وجود نداشت، مگر آزادي خداي ديگر! از سوي ديگر، براي فرار از هرج و مرج اجتماعي، فرمول نصف + 1 توليد شد تا در مقام عمل به توقف نرسند. البته در اين فرض، باقيمانده‏ها (نصف ـ 1) هم‏چنان خدايند و آزاد، هرچند در مقام عمل بايد به قواعد اجتماعي تأييد شده توسط نصف + 1 عمل كنند.

مرحله خرد: در مرحله سوم، غرب فرمولي توليد كرد كه كاملاً برآمده از ارزش توليد شده در سطح توسعه و مناسب با قالب توليد شده در سطح كلان بود. اين فرمول‏ها در حوزه‏ها و رشته‏هاي مختلف علمي از جمله مديريت، سياست، روان‏شناسي و... ساخته شد و در همه موارد، جلوه تامّ و تمام انانيت انسان‏خدايان بود. به عنوان مثال، در روان‏شناسي آن چه خود را ظاهر كرد، اعتماد به نفس9 بود، وقتي سياست شكل گرفت، به بهترين شكل تبيين‏كننده پدرسوختگي بود، مديريت نيز در ذيل فلسفه يوتيليتاريانيسم و سودانگار قرار گرفت و...

حضرت امام خود نيز چنين شيوه‏اي را به كار گرفت و در هر سه سطح توسعه، كلان و خرد، در برابر موضع غرب، موضع گرفت. ايشان در سطح توسعه، در برابر مفهوم و ارزش انسان‏خدايي و انسان‏سالاري غربي، از مفهوم و ارزش الله‏سالاري سخن گفت و از آن پس، تلاش كرد آن را در همه مفاهيم و ساختار انديشه سياسي خود به كار گيرد.

در گام بعدي و در سطح كلان، بهترين قالبي را كه بتواند مظهر ارزش الله‏سالاري باشد، با عنوان ولايت مطلقه فقيه ساخت كه در آن، ولي فقيه، با يك واسطه كار خدا را انجام مي‏داد، زيرا او نائب امام زمان (عج) بود و امام زمان (عج) جانشين و خليفه خدا بر روي زمين.

در گام نهايي و در سطح خرد، حضرت امام نيز براي حوزه‏هاي مختلف مديريت، روان‏شناسي، سياست و... دست به فرمول‏نويسي زد. در اين فرمول‏ها آن چه ظاهر و بارز است، همان ارزش سطح توسعه يعني الله مي‏باشد؛ يعني در مديريت آن، نه نفع شخصي كه مصلحت عمومي لحاظ مي‏شود و در سياست آن، نه «پدرسوختگي»، كه عدالت و اخلاق حضور دارد و در روان‏شناسي آن، نه انانيت و نفسانيت انساني، بلكه فيض دمادم و دايم‏التزايد الهي مطرح است و... بر اساس اين، روشي كه حضرت امام در پيش گرفت، در هر سه سطح توسعه، كلان و خرد، متناظرهاي نوع غربي خود از جمله انسان‏سالاري، دموكراسي10 و... را به چالش كشيد.

ب) ارايه تصوير منسجم و وحدت‏بخش از اسلام (نقد روش دوئال و پلورال غرب)
غرب، روشي پلورال و متكثر دارد؛ چه اين كه، مباني مهم معرفتي آن نيز، نسبيت و پلوراليسم مي‏باشد. اين روش و مبنا باعث شده است غرب در تحليل بسياري از موارد، عاجز باشد و نتواند ارتباط آن‏ها با يك‏ديگر را ترسيم كند. در نتيجه هرگز نمي‏تواند يك كل معطوف به غايتي خاص را در يك دستگاه منطقي منسجم و قابل دفاع بسازد. البته اين امر به اين معنا نيست كه در غرب، اشياء، مفاهيم، رفتارها، انديشه‏ها و... غايتي ندارند، بلكه به اين معنا است كه بايد ميان «ما لاجله الحركة» و «ما اليه الحركة» فرق گذاشت. در غرب، «ما اليه الحركة» هست، اما «ما لاجله الحركة» نيست. والتر استيس در كتاب دين و نگرش نوين خود اين مطلب را با اين مثال توضيح مي‏دهد كه: قبل از رنسانس، در بالا رفتن از يك تپه، مهم‏ترين سؤال، چرا بالا رفتن بود و پس از رنسانس، سؤال از چرايي، جاي خود را به سؤال از چگونگي داد و مهم‏ترين سؤال اين شد كه چگونه بايد بالا رفت. در هر دو زمان، عملْ واحد است، اما قبل از رنسانس اين عمل معطوف به غايتي بوده است (داراي ما لاجله الحركة مي‏باشد) و پس از رنسانس تنها به فرايند توجه شده نه نتيجه و از اين رو فقط چگونگي كار در معرض سؤال قرار گرفته است.

غفلت از نگاه غايت‏مدارانه باعث شده است غرب، تنها به تحليل وضعيت حال بپردازد و با كمي مسامحه مي‏توان گفت غرب در دام اكنون‏زدگي و به تبع آن، در دام كثرت و پيچيدگي و نه وحدت و انسجام افتاده است.

حضرت امام در ادامه راه اسلاف خود، نگرشي از اسلام ارايه كرد كه هم روش و هم مبناي غرب را به چالش مي‏كشيد. وي هم‏چنان كه بسياري از مفسرين، از جمله مرحوم علامه طباطبايي در ذيل آيه 213 سوره بقره اشاره نموده‏اند، بر خلاف غرب كه در تفسير جهان، مبناي نسبيت و پلوراليسم را برگزيده است، جهان‏بيني وحدت‏بخشي از اسلام ارايه نمود.1 غرب، با توجه به مبنا و روش پلورال خود، ناگزير شد ميان بسياري از حوزه‏ها فاصله انداخته و تفكيك قايل شود. به عنوان مثال، در انديشه غربي، حوزه‏هاي دين از سياست، اخلاق از قدرت، دانش از ارزش، دين از دنيا و... جدا از هم‏ديگر مي‏باشد. حضرت امام با تكيه بر مباني ديني، تفسيري از حوزه‏هاي مختلف ارايه داد كه همه آن‏ها را بسان دانه‏هاي يك تسبيح معطوف به يك غايتي كنار يكديگر و در ارتباط با يكديگر، قرار مي‏داد. در انديشه ديني حضرت امام، ديانت، عين سياست است، اخلاق در حاق قدرت سريان مي‏يابد، دانش‏ها متضمن ارزش مي‏باشند و ارزش‏ها، خود دانش‏اند، دنيا، پل و معبر آخرت است و...

چنين نگرش وحدت‏بخشي، اساس نگرش پلورال و دوئال غربي را به چالش مي‏كشد و زاويه ديد محدود و بسته آن را ظاهر مي‏كند. اين تفكر، دريچه‏هايي را به روي بشر باز مي‏كند كه در انديشه غربي كاملاً از آن‏ها غفلت شده است؛ زيرا در تفكر حضرت امام، بي‏آن‏كه هيچ يك از مقولات و حوزهاي مختلف دنيا، قدرت، اخلاق، ارزش، دانش و... نفي شود، در ارتباط با يك‏ديگر تفسير شده و مجموعه آن‏ها يك كل منسجمِ معطوف به غايتي خاص را ترسيم مي‏كنند.

ج) معرفي راهبردهاي عملي براي رويارويي با غرب
حضرت امام در گام اثباتي سوم خود در برابر غرب، تلاش كرد داشته‏هاي جوامع شرقي به ويژه اسلام را به آن‏ها نشان دهد و در مواردي به داشته‏هاي آن‏ها بيفزايد. چند محور مهم و عمده كه وي در اين مورد بر آن‏ها تأكيد داشت، عبارت است از:

1) اسلام به عنوان منبعي كه قادر به رفع نيازهاي انساني است، چه در حوزه مسايل فردي و چه در حوزه مسايل اجتماعي.

2) استقلال كشورهاي شرقي در برابر كشورهاي غربي؛ به اين معنا كه اولين و مهم‏ترين گامي كه مصلحان و رهبران سياسي جوامع شرقي بايد براي پيشرفت كشورهاي خود بردارند، رها شدن از سلطه و قيمومت كشورهاي غربي است.

3) شرق، هويتي مستقل در برابر غرب؛ به اين معنا كه تمدن شرقي، تمدني تاريخي، مؤثر و پوياتر از غرب مي‏باشد و براي ادامه حيات خود هيچ نيازي به گدايي از تمدن غرب ندارد.

4) خودباوري؛ به اين معنا كه انسان‏هاي ستم‏ديده، مادام كه خود را به طور مستقل در برابر انسان‏هاي ستمگر قرار ندهند، امكان دست‏رسي به يك زندگي آزاد انساني را نخواهند داشت.

به عنوان نمونه، به برخي از مصاديق اصول كلي در كلام حضرت امام اشاره مي‏شود:

اسلام؛ رفع‏كننده نيازهاي فردي و جمعي
«ممالك اسلامي تا اسلام را نيابند نمي‏توانند زندگي شرافت‏مندانه بكنند. مسلمين بايد اسلام را پيدايش كنند. اسلام از دستشان فرار كرده...».11

استقلال؛ ضرورت تاريخي جوامع شرقي
«مسلمين اگر... آن سياستي كه در حج به كار رفته است... را پيدا كنند، كافي است براي اين كه استقلال خودشان را پيدا كنند، ولي مع‏الأسف ما گم كرديم اسلام را. آن اسلامي‏كه الآن دست ماست به كلي از سياست جدايش كردند، سرش را بريدند، آن چيزي كه اصل مطلب است از آن بريدند و جدا كردند و مابقي‏اش را دست ما دادند».12

شرق؛ تمدن برتر از غرب
«تا ملت شرق خودش نفهمد اين معنا را كه خودش هم يك موجودي... يك ملتي... يك جايي است، نمي‏تواند استقلال خودش را به دست بياورد... با تبليغات بسيار زياد. .. طوري كردند كه ملت شرق خودش را به‏كلي در مقابل غرب و در مقابل ابرقدرت‏ها باخته است و گم كرده... مكتب بزرگ اسلام كه رأس همه مكاتب است و در شرق است، شرق او را گم كرده است. تا اين كتب را پيدا نكند شرق و نفهمد مكتبش چه است و خودش چه است و خودش هم يك موجودي است و كشورش هم يك كشوري است، نمي‏تواند مقابله كند با غرب، براي اين كه هر جور مقابله‏اي كه بكند، آن‏ها روي آن تبليغاتي كه دارند اين مقابله را خنثي مي‏كنند».13

«شرق بايد... خودش را كه گم كرده پيدا كند. اين‏ها با تبليغات خودشان ما را همچو... غرب‏زده كردند كه همه... مفاخر خودمان را يادمان رفت، براي خودمان ديگر چيزي قائل نيستيم... ما تا نفهميم كه محتاج به آن‏ها نيستيم، نفهميم كه آن‏ها محتاج به ما هستند، نه ما محتاج به آن‏ها، نمي‏توانيم اصلاح بشويم. شرق همه چيز دارد... همه چيزش از غرب بهتر است، فقط تهي‏اش كردند از خودش. ما تا خودمان را پيدا نكنيم... نمي‏توانيم سرپاي خودمان بايستيم. بايد از مغزهاي ما اسم غرب زدوده شود... شرق بايد درِ غرب را ببندد... غرب به ما يك چيزي كه مفيد به حال ما باشد نخواهد داد و نداده است. غرب هر چه به اين طرف فرستاده آن‏هايي بوده كه براي خودش مفيد بوده است، حالا مضرّ به حال ما باشد يا نباشد مطرح نيست».14

خودباوري؛ تنها طريق موفقيت ما در برابر غرب
حضرت امام فقدان روحيه خودباوري در ميان انسان‏هاي شرقي به‏ويژه قشرهاي تحصيل‏كرده آن‏ها را يكي از عوامل اصلي انحطاط و عقب‏ماندگي جوامع شرقي مي‏داند. البته حضرت امام به هنگام استعمال واژه عقب‏ماندگي براي جوامع شرقي، به ندرت آن را در مقايسه با جوامع غربي به كار مي‏برد، زيرا معتقد است اساسا تمدن شرقي به لحاظ دربر داشتن آموزه‏هاي انبياي الهي غني‏تر و پوياتر از تمدن غربي مي‏باشد. منظور ايشان از به كارگيري اين واژه، تأكيد بر اين مطلب است كه جوامع شرقي‏نتوانسته‏اند متناسب با داشته‏هاي خود پيش روند. از اين رو، حضرت امام سخت تلاش مي‏كند انسان‏هاي جوامع شرقي را به آن‏چه خود دارند توجه و تنبه دهد. به عنوان مثال، وي حتي به مقوله علم و تحصيل در غرب، در مقايسه با تحصيل در شرق، نيز به ديده ترديد نگريسته و مي‏فرمايد:

«يك همچو مغزهايي كه همه چيز را از آن‏جا مي‏دانند و مع‏الأسف دامن زده به تمام تبليغاتي كه بوده است... به اين كه... تا يكي دلش درد مي‏گيرد برود اروپا، يكي مي‏خواهد چند كلمه چيزي ياد بگيرد برود اروپا، شما اگر اين‏هايي كه رفتند اروپا و تحصيل به خيال خودشان كردند بياوريد با آن كسي كه صحيح در اين جا تحصيل كرده باشد (والاّ اين جا هم تحصيل صحيحي براي ما درست نكردند) اگر مقايسه كنيد، مي‏بينيد كه اين كه رفته اروپا، رفته تفريح بكند، رفته كاغذ بگيرد بيايد اين جا، تحميل مردم بشود، اجازه بگيرد، اجازه تحميل به مردم، آن ديپلمي را كه به جوان‏هاي ما مي‏دهند خيلي آسان‏تر و زودتر است از آن كه به خودشان مي‏دهند، براي اين كه خودشان مي‏خواهند دانشمند بشوند، ما را مي‏خواهند نگذارند، ما را همچو كردند كه هر چه هست از آن‏جاست و خودتان هيچ چيز نيستيد. اين را بايد به خودمان اثبات كنيم كه ما هم آدميم، كه ما هم هستيم در دنيا، كه شرق هم يك جايي است، همه‏اش غربي نيست، شرق هم يك جايي است كه خزائنش بيش‏تر از همه جا و متفكرينش بيش‏تر از همه جا بوده است».15

2ـ2) روش‏هاي سلبي

بر اساس نظريه سيستم‏ها، هر سيستم (Box) داراي يك ورودي (داده، نهاده، درون‏داد)، يك خروجي (بازده، برون‏داد) و يك تأثير و تأثر متقابل ميان اين دو (بازخوراند) مي‏باشد. در درون اين سيستم، عناصري مرتبط با هم و در يك نظم و سياق معطوف به هدفي خاص وجود دارد.16 به لحاظ علمي، در يك سيستم مطلوب، با كم‏ترين (Minimum) داده بايد به بيش‏ترين (Maximum) بازده رسيد. اين حالت زماني مي‏تواند به وجود آيد كه عناصر درون سيستم در جايگاه و شرايطي كاملاً استاندارد قرار گرفته باشند. به هر ميزان كه اين جايگاه و شرايط از حالت استاندارد خود فاصله گيرد، به همان ميزان، از مقدار بازده كم خواهد شد.17

حضرت امام نيك مي‏دانست كه طراح سيستم فعلي جهاني، مسلمانان نيستند، از اين رو، خروجي اين سيستم هم نمي‏تواند به نفع مسلمانان تعريف شده باشد، زيرا طراح هر سيستمي تلاش مي‏كند به گونه‏اي سيستم خود را طراحي كند كه خروجي آن به نفع خود و به ضرر دشمنش باشد. با اين فرض، وي مي‏دانست به هر ميزاني كه كارآمدي سيستم رقيب را به چالش كشد، در حقيقت، رقيب را ضعيف كرده است.

يكي از مهم‏ترين و در عين حال مطمئن‏ترين راه‏هايي كه مي‏توان رقيب را ضعيف كرد و به چالش كشاند اين است كه استاندارد عناصر درون سيستم حاكم بر وي را به هم زد. بر اساس اين، حضرت امام برنامه‏هاي نظري و عملي خود را در جهت خروج از سيستم جهاني تنظيم كرد

از موفقيت‏هاي مهم حضرت امام در برابر غرب اين است كه تلاش كرد تا آن‏جا كه ممكن است مفاهيم، ساختار و روش‏هاي عملي كردن انديشه خود را خارج از چارچوب انديشه غربي و بلكه در جهات مخالف آن‏ها تنظيم كند.18 در جهاني كه ادبيات آن، ساختارهاي سياسي اجتماعي آن، نظام تعليم و تربيت آن و... تحت سيطره غرب قرار گرفته است، حضرت امام به هيچ كدام آن‏ها تن نداد. به عنوان مثال، در زماني كه وي در نجف اشرف، در مقام تئوريسين حكومت اسلامي اصول يك حكومت اسلامي مطلوب را تبيين و ترسيم مي‏كرد، كه محصول آن تلاش‏ها در دو كتاب بيع و ولايت فقيه گردآوري شده است، ادبيات سياسي حاكم، از مفاهيمي چون: احزاب، پارلمان، رأي‏گيري، دموكراسي و... بهره مي‏گرفت، اما هيچ يك از اين مفاهيم حتي يك بار در اين دو كتاب به كار نرفته است، بلكه حضرت امام مفاهيم كليدي انديشه سياسي خود را طبق ادبيات ديني تنظيم كرد كه از جمله آن‏ها مي‏توان به مسجد، هيئت‏هاي مذهبي، بيعت، شورا، مستضعفين و... اشاره كرد.

در ساختار سياسي نيز، وي طرحي ريخت كه هيچ معادل مشابهي در نظام سياسي موجود نداشت. نظام سياسي مبتني بر ولايت فقيه، نظامي منحصر به فرد بود و در هيچ جاي دنياي معاصر حضرت امام معادل نداشت. نهادهاي هماهنگ و تشكيل دهنده اين نظام نيز، منحصر به فرد بود. به عنوان مثال، در هيچ نظام سياسي، نهادهايي مانند كميته امداد، جهاد سازندگي، دادگاه ويژه روحانيت، سپاه، بسيج، بنياد شهيد و جانبازان، بنياد مستضعفين، و... وجود ندارد.19 منحصر به فرد بودن مفاهيم، ساختار و نهادهاي نظام سياسي حضرت امام، از چند جهت مي‏توانست غرب را به چالش بكشد:

1) تحقق چنين نظامي در عالم خارج، به خودي خود مي‏تواند دليلي براي امكان خروج از سيستم جهاني غرب باشد. به عبارت ديگر، تحقق نظامي خارج از چارچوب تعريف شده جهاني، بي‏بديل بودن و تك‏نسخه بودن نظام جهاني را به چالش مي‏كشد. غرب به‏ويژه از پايان قرن نوزده، تلاش كرده است نظام خود را به عنوان آخرين نسخه نظام‏هاي بشري تعريف كند. اين مطلب در جاي‏جاي مطالب تئوريسين‏ها و نظريه‏پردازان غربي به چشم مي‏خورد. برخي از اين نظريه‏پردازان، از جمله والرشتاين (در نظام واحد جهاني)، تافلر (در موج سوم)، هانتينگتون (در برخورد تمدن‏ها) و... مهم‏ترين تئوري‏هاي علمي خود را به اثبات اين مطلب اختصاص داده‏اند. نشان دادن الگويي جديد براي نظام جهاني، بيش از هر چيز ديگر مي‏توانست بقا و دوام اين نظام جهاني را به خطر اندازد.

2) منحصر به فرد بودن مفاهيم، ساختار و نهادهاي نظام سياسي حضرت امام، راه هرگونه نفوذ انديشه غربي را براي تحريف آن مي‏بندد. غربي‏ها با اين مفاهيم، ساختار، و نهادها به كلي بيگانه بوده و هستند، به همين علت، نمي‏توانند آن را پيش‏بيني، محاسبه و كنترل كنند، زيرا قواعد حاكم بر اين نظام، غير از قواعدي است كه غربي‏ها با آن‏ها آشنا هستند. به عنوان مثال، غربي‏ها هيچ‏گاه كارآمدي اجتماعي و نقش حركت‏آفريني محافل عزاداري را نمي‏فهميدند و هنوز هم نمي‏فهمند و به همين دليل، در تحليل‏هاي خود درباره تحقق انقلاب 1357، هيچ اشاره‏اي‏به نقش عزاداري‏ها در حركت‏آفريني اجتماعي نشده است. اين در حالي است كه حضرت امام فرمود: ما هرچه داريم از محرم و صفر داريم.

مفاهيم ولايت فقيه، شهادت، ايثار، شيفته خدمت، جنبش محرومين و پابرهنگان و... از جمله مفاهيمي است كه هنوز هم امكان فهم عميق آن‏ها هم براي غربي‏ها و هم براي شرقي‏هايي كه در فضاي علمي غرب تربيت شده و نفس مي‏كشند، وجود ندارد. به نظر مي‏رسد حضرت امام با اين ابتكار كه موفق شد قدرت فهم و محاسبه را از دنياي غرب بگيرد، در عمل قدرت كنترل آن‏ها را بر نظام اسلامي، به حداقل و بلكه به صفر رساند و اين خود، چالشي سنگين بر سر راه انديشه غربي مي‏باشد.

ب) به كارگيري روش نقد كلان عليه غرب
از زماني كه غرب به عنوان چالشي اساسي بر سر راه اسلام و مسلمين قرار گرفته است، انديشمندان حوزوي و دانشگاهي اسلامي تلاش كرده‏اند با نقد غرب، ثابت كنند كه هنوز هم، و بلكه براي هميشه، اسلام به عنوان دين برتر مي‏باشد. نقدهايي كه از جانب انديشمندان اسلامي به غرب وارد شده است، يا ناظر به مباني نظري آن و يا ناظر به رفتارهاي عيني غربي‏ها مي‏باشد. با نگاهي منصفانه مي‏توان اذعان كرد كه در بسياري از موارد نقدها جدّي، علمي و دقيق بوده است، به طوري كه مثلاً در بعد نظري مي‏توان ادعا كرد كه نظرات انديشمندان غربي از جمله دكارت، بيكن، كانت، هگل، هيوم، ماركس، نيچه و... به درستي توسط انديشمندان اسلامي نقد شده است. اما آيا با نقد و به چالش كشيده شدن اين افراد، غرب هم مورد نقد واقع و به چالش كشيده شده است؟ به جرئت مي‏توان گفت خير؛ زيرا:

اولاً، غرب مابعد رنسانس، از چند ميليارد انسان تشكيل شده است كه از اين ميان، نقد ده‏ها و صدها تن، در برابر آن جمعيت، بسيار ناچيز بوده و با نقد عده‏اي محدود، كل، نقد نمي‏شود. به عنوان مثال، با نقد پاره‏اي از آراي هگل، هرگز كليت غرب مورد نقد قرار نمي‏گيرد، زيرا حتي اگر معتقد شويم هويت و جوهر يك تمدن يا يك فرهنگ در انديشه انديشمندان آن خلاصه شده است (نظريه نخبه‏محوري در فلسفه تاريخ)، باز هم نقد ده‏ها و صدها تن از دانشمندان غربي نقد جزئي خواهد بود و نه كلي.

ثانيا، غرب، تنها يك انديشه نيست تا همه آن در انديشه دانشمندان آن خلاصه شده و تبلور يافته باشد. غرب، يك عينيت است كه هم داراي مباني نظري و انديشه‏اي است و هم داراي ادبيات و هنر و هم داراي ابزار محسوس. به عبارت ديگر، غرب تنها يك فرهنگ نيست، بلكه يك تمدن است و تمدن اعم از فرهنگ است؛ يعني برخلاف فرهنگ كه ناظر به فرد مي‏باشد، ناظر به جمع و اجتماع است و نيز برخلاف فرهنگ كه ناظر به بعد معنوي بشر مي‏باشد، ناظر به بعد مادي است. به عبارت سوم، تمدن، وجه عيني شده فرهنگ است و دايره آن هم بسيار گسترده‏تر از فرهنگ مي‏باشد.

غرب، آن‏گاه به چالش كشيده مي‏شود كه نقد ما ناظر به تمدن آن باشد و نه صرفا ناظر به فرهنگ آن و اين مهم زماني تحقق مي‏يابد كه نقد ناظر به اين سه حوزه (مباني نظري، ادبيات و هنر، ابزار محسوس) باشد و اين سه حوزه را سه بعد و سه حيث در غرب لحاظ كرده باشد به گونه‏اي كه ميان آن‏ها ارتباط ببيند و هر كدام آن‏ها را در تقويت ديگري سهيم بداند. در اين صورت، نقد ما ناظر به كل غرب مي‏باشد.

حضرت امام بر خلاف عمده نقدهاي پيش از خود كه تنها ناظر به پاره‏اي آراي انديشمندان غربي بود و به همين علت، تنها مي‏توانست صاحب آن رأي و پيروانش را به چالش بكشد، روش نقد كلان غرب را در پيش گرفت. وي، نقدهايي به غرب وارد كرد كه كليت غرب را به‏رغم همه تكثر و اختلافي كه داشت، به چالش مي‏كشيد. نقدهاي كلي حضرت امام ناظر به سه جايگاه خاص در تاريخ تمدن غرب است. امام در اين شيوه، هم نقطه شروع و نخستين غرب (يونان)، هم نقطه پاياني غرب (يوتوپياهاي جهاني شدن) و هم بستر حركت غرب را مورد نقد قرار داد:

جاي‏گزيني كربلا به جاي يونان باستان به عنوان كانون تحرك تاريخ (نقد كلان بر نقطه آغازين غرب)

بعد از رنسانس، تقريبا همه انديشمندان و ايسم‏هاي متكثر غربي، در مرحله نخست تلاش كردند اين نكته را ثابت كنند كه غرب جديد اصول خود را از غرب قديم يونان باستان گرفته است. آن‏ها از مقطع قرون ميانه با عنوان دوره فترت (قرون تاريك‏انديشي) ياد كرده و ادعا نمودند غرب جديد، بسط همان اصول يونان باستان مي‏باشد. در گام بعدي، بر اساس آن‏چه ادوارد سعيد در جاي‏جاي كتاب شرق‏شناسي خود آورده است، تلاش كردند ثابت كنند كه تاريخ همه اقوام كره زمين تمام شده است و تنها تاريخي كه اينك زنده و پويا است، تاريخ غرب مي‏باشد.20 به عنوان مثال، كارل ياسپرس مي‏نويسد:

«آن چه در دوره محوري21 روي داد و ساخته و آفريده و انديشيده شد، تا امروز پايه و مايه زندگي آدميان است. آدمي در هر يك از جنبش‏ها و عروج‏هاي خود، دوره محوري را به ياد مي‏آورد و به آن باز مي‏گردد و از آن كسب نيرو و حركت مي‏كند. از آن زمان، قاعده بر اين است كه به ياد آوردن و زنده كردن امكانات دوره محوري (مثلاً در دوره رنسانس) سبب جنبش و عروج معنوي مي‏گردد. بازگشت به اين آغاز، واقعه‏اي است كه دايم در چين و هندوستان و باخترزمين تكرار مي‏شود.

دوره محوري نخست در حوزه‏اي محدود آغاز مي‏شود ولي در طي تاريخ، همه جا را فرامي‏گيرد. هر قومي كه از جنبش‏ها و شگفتي‏هاي دوره محوري بهره‏اي برنمي‏گيرد، به صورت قوم طبيعي با زندگي بي‏تاريخ، هم‏چنان كه در هزاران سال بوده است، باقي مي‏ماند. مردماني كه بيرون از سه دنياي دوره محوري به سر مي‏بردند، يا به‏كلي از جنبش‏ها و شگفتي‏هاي اين دوره بركنار ماندند يا با گذشت زمان با يكي از آن مراكز معنوي ارتباط يافتند؛ و در صورت اخير، تاريخ، آن‏ها را به خود پذيرفت و بدين سان در جريان تاريخ قرار گرفتند. مثلاً در غرب، اقوام ژرمن و اسلاو، در شرق، ژاپني‏ها و مالزي‏ها و سيامي‏ها.

بسياري از اقوام طبيعي به سبب ارتباط يافتن با مراكز فرهنگي دوره محوري از ميان رفتند. همه آدمياني كه پس از دوره محوري زندگي كردند، يا به صورت قوم طبيعي ماندند و يا از جنبش دوره محوري كه يگانه واقعه بنيادگذار بود بهره‏ور گرديدند. اقوام طبيعي، در دوره‏اي كه تاريخ وجود دارد، بقاياي دوران پيش از تاريخ‏اند كه حوزه‏اش روز به روز كوچك‏تر شده و در زمان ما به كلي پايان يافته است».22

در برابر اين انديشه، حضرت امام، درست، زماني كه سايه تمدن غرب بر سر همه اقوام افتاده بود، حركتي در خلاف جهت اين تمدن آغاز نمود و با هموار نمودن اين مسير عده زيادي را در سراسر عالم با خود همراه كرد. وي وقتي اصول تمدني خود را تثبيت كرد و در برابر فرهنگ غرب، فرهنگي زنده‏تر و پوياتر ارايه نمود، با بيان اين جمله كه: «ما هرچه داريم از محرم و صفر داريم»، مركز غرب جديد، يعني يونان باستان را به چالش كشيد.

حضرت امام با بيان اين جمله، در حقيقت، مركزيت تاريخ جديد را كه انقلاب اسلامي ايران آغازگر آن بوده است از يونان باستان به كربلا منتقل كرد. گشودن چنين راهي فراروي بشر معاصر، مي‏توانست چالشي بر سر راه همه انديشمندان و مكاتب و ايسم‏هاي غربي كه با كربلا بيگانه‏اند، باشد. اين نقد، ديگر نقدي نبود كه تنها يك شخصيت يا يك جريان را در غرب به چالش بكشد بلكه نقدي بر كانون انديشه‏هاي غرب بود.

كربلايي كه حضرت امام معرفي كرد تنها يك عقيده نيست، بلكه كربلا يك فرمول است؛ فرمولي براي چگونه زندگي كردن كه در آن مرگ و حيات به خوبي معنا شده است. كربلا شيوه زندگي است. معرفي اين شيوه در برابر شيوه زندگي در فرهنگ غربي، به راحتي مي‏توانست براي غرب جديد چالش ايجاد كند.

دكتر رمضان عبدالله دبير كل فعلي جنبش جهاد اسلامي فلسطين مي‏گويد: «شهيد دكتر فتحي شقاقي مؤسس و دبير كل نخست اين جنبش، در زمان حيات خود، روزي به من گفت: برو تاريخ كربلاي امام حسين عليه‏السلامرا مطالعه كن. پس از مدتي به وي گزارش دادم كه مطالعه كردم. گفت: دوباره بخوان. پس از مدتي گزارش دادم كه دوباره خواندم. گفت: سه‏باره بخوان. پس از مدتي گزارش دادم كه سه‏باره خواندم. گفت چهارباره بخوان. گفتم: آقا! حفظ شدم، چه‏قدر بخوانم؟ گفت: آن‏قدر بخوان تا كربلايي شوي؟ گفتم: چه‏طور؟ گفت: من بعد از اين همه سال تجربه رهبري مبارزه ملت فلسطين با اسراييل به اين نتيجه رسيده‏ام كه ملت فلسطين براي نجات خود تنها يك راه بيش‏تر ندارد و آن اين است كه به كربلاي حسين بن علي عليه‏السلاماقتدا كند».

بي‏جهت نيست كه ملت فلسطين در انتفاضه‏هاي جديد خود عمليات استشهادي را كه بي‏شك يادگار و هديه كربلاي حسيني به تاريخ مي‏باشد سرلوحه مبارزه خود قرار داده است.

امروزه نوجوانان و جوانان فلسطيني عمليات‏هاي استشهادي آگاهانه اجرا مي‏كنند. آن‏ها با دست خود وصيت‏نامه مي‏نويسند و قبل از عمليات استشهادي در مقابل دوربين آن را قرائت مي‏كنند و عجيب اين كه معمولاً در ابتدا يا انتهاي آن جمله‏اي كوتاه به اين مضمون كه «اهداءً الي سيدنا الاعظم الخميني يا الخامنه‏اي» وجود دارد كه نشان مي‏دهد آن‏ها نيك دانسته‏اند كه اين كاري كه انجام مي‏دهند در ادامه خط مبارزه كيست.

چند سال قبل، عده‏اي صهيونيست از سراسر جهان به تل‏آويو آمده و در آن‏جا كنفرانسي را كه بعدها به كنفرانس تل‏آويو معروف شد برگزار كردند كه رسالت آن بازكاوي ماهيت جنبش‏هاي شيعي در خاورميانه بود. در اين كنفرانس سه‏روزه افرادي چون برنارد لويس، مايكل ام. جي. جنشر، برونبرگ و مارتين كرامر حضور داشتند. نتيجه به دست آمده در اين كنفرانس در تحليل ماهيت جنبش‏هاي شيعي اين بود كه شيعيان به اسم امام حسين عليه‏السلامقيام مي‏كنند و به اسم امام مهدي عليه‏السلام قيام خود را حفظ مي‏كنند.23

كربلايي كه حضرت امام معرفي كرد به مثابه خط سرخ عزيمت ما به سوي خط سبز ساحلي است كه امام قائم(عج) بر آن تكيه زده است. ما اينك در ميانه دو خط سرخ و سبز، در حال پيمودن راهي هستيم كه بايد تكامل تاريخ در آن تحقق يابد و اين راه، يادگاري بود كه امام راحل در زمانه‏اي كه بزرگ‏ترين مشكل بشر بي‏راهي بود، به بشريت معاصر خود هديه كرد و خط بطلاني بر ادعاي بزرگ اما پوچ غرب، مبني بر كارآمدي راه يونان باستان كشيد.
گفتمان مهدويت، چالشي بر سر يوتوپياهاي غرب (نقدي كلان بر نقطه پاياني غرب)

از عصر روشن‏گري به بعد كه جريان علم و صنعت در غرب بسيار فعال و پيچيده شد و كم‏كم همه جريان‏هاي ديگر را از خود متأثر ساخت، بسياري از انديشمندان غربي گمان كردند بشر اينك به پايان راه رسيده است و به همه آن‏چه ممكن بود در دنيا به آن‏ها دست‏رسي پيدا كند، رسيده است. اين انديشه در نوشته‏هاي برخي از انديشمندان غربي، از جمله تافلر، هانتينگتون، فوكوياما و... به طور صريح و شفاف بيان شده است.

مهم اين است كه اينك، بشر غربي خود را برتر از همه ابناي بشر و راه و مسير خود را كمال‏يافته‏تر از ديگر راه‏ها مي‏داند. اين برتري به گونه‏هاي متفاوت در تئوري جهان واحد امانوئل والرشتاين، موج سوم الوين تافلر، پايان تاريخ فرانسيس فوكوياما، دهكده جهاني مارشال مك‏لوهان، نظم نوين جهاني جورج بوش، برخورد تمدن‏هاي ساموئيل هانتينگتون و... بيان شده است. همه اين تئوري‏ها به گونه‏اي تبيين شده است كه انسان‏ها ناگزير از تن دادن به تمدن غرب باشند.

حضرت امام با تكيه بر ادبيات دين اسلام، راهي را فراروي بشر معاصر خود باز كرد كه با ايمان به آن، ديگر نمي‏توان به راه و مسير غرب، به عنوان آخرين راه معتقد بود. امام از مصلح موعود سخن گفت، و عصر ظهور را مطرح كرد و مردم را با امام عصر(عج) آشنا نمود. او به جاي اين كه عمر خود را در تبيين دست پنهان بازار آدام اسميت و هايك صرف كند، به تبيين دست آشكار الهي در ربوبيت و سرپرستي جهان هستي پرداخت و ولي خدا را مجرا و طريق اين ربوبيت معرفي كرد.

او از مصلحي سخن گفت كه در عمق فطرت بشر حضور داشت. او گفتمان مهدويت را مطرح كرد. در گفتمان مهدويت، مفاهيمي است كه به روشني مفاهيم گفتمان غربي را به چالش مي‏كشاند. به عنوان مثال، ايمان داشتن به مفهومي به نام انتظار، دل بريدن و گذشتن از غرب را در پي خواهد داشت. انتظار، هم چنان كه مرحوم دكتر شريعتي به خوبي بيان كرده است، در متن خود، متضمن مفهوم اعتراض مي‏باشد و اعتراض به نوبه خود دربردارنده مفهوم حركت و قيام مي‏باشد. انتظار يعني اعتراض به وضع موجود به اميد تحقق وضع موعود. و غرب، وضعيت موجود دنياي معاصر ماست و پيش‏فرض مفهوم منتظر، اعتراض به اين وضع مي‏باشد. ترويج فرهنگ مهدويت كه حضرت امام آن را رسالت نهايي خود معرفي كرده بود نيز مي‏توانست غايت حركت تمدن غرب را به چالش بكشد.

در حقيقت، حضرت امام با معرفي كربلا به عنوان كانون تحرك تاريخ، آغاز راه غرب و با معرفي حضرت مهدي (عج)، پايان راه غرب را به چالش كشيد.
گشودن فضاي معنويت (نقدي بر بستر و مسير غرب)

بر اساس نگرش حضرت امام، تمدن غرب تمدني مادي است. به همين علت، هم در بعد نظر و هم در بعد رفتار و عمل بسيار محدود مي‏باشد. حضرت امام در عصري كه تمدن مادي غرب همه راه‏ها را به روي بشريت بسته بود، با طرح فضاي معنويت، غيب، راز و ملكوت، گستره حضور آدمي در اين جهان را توسعه و افزايش داد. وي معتقد بود چه رفتار فردي و چه رفتار جمعي انسان، خالي از پرستش نيست؛ يعني انسان بدون هدف كار نمي‏كند، حال، اگر آن هدف، خدا نباشد، حتما دنياست.

پرستش جمعي دنيا همان چيزي است كه حضرت امام در پيام برائت، از آن به بت‏پرستي مدرن تعبير نمود. بنابراين بر اساس نگرش حضرت امام، جريان غرب، جريان اقامه گرايش به دنيا و پرستش و معبدسازي آن در حوزه رفتار، اعتقاد، تفكر، اخلاق و گرايش‏هاي انساني است و نتيجه آن در نقطه اوج خود اين بوده كه از طريق بسترسازي، اخلاق، اعتقادات و ارزش‏ها را تحت تأثير قرار داده تا آن‏جا كه اصل كلمه توحيد و اعتقاد به خداي متعال يك امر غيرارزشي و برخاسته از جهالت يا واژگونگي مناسبات اقتصادي تلقي شده است.

نتيجه اين اقامه اخلاق مادي، به جريان توسعه سرمايه‏داري و صيانت سرمايه ختم شده است و در مقابل، صيانت و كرامت انسان، تابع جريان توسعه سرمايه‏داري قرار گرفته و عواطف انساني مثل منابع طبيعي خرج توسعه سرمايه‏داري شده و متناسب با آن، مفاهيم ارزشي تغيير يافته است. جريان تجدد، دنيا را معبد قرار داده و از طريق نظام مفاهيمي كه توليد نموده، جامعه و ادبيات اجتماعي را تحت تأثير قرار داده و نياز و ارضاء را متحول كرده و به خصوص از طريق هنر و فلسفه هنر، در زيباشناسي اجتماعي تغيير ايجاد كرده است.

نتيجه اين فكر و رفتار غربي اين شده است كه تمدن غرب تبديل به تمدني گرديده كه در همه اركان و شاخصه‏هاي آن يك حركت ضدمعنوي حضور يافته تا جايي كه منتهي به غروب معنويت شده است و به همين علت، حقارت، ذلّت و دنائت انسان را در پي داشته است. اين ادعا كه تمدن جديد، تمدني انسان‏محور است، صحيح نيست، بلكه سرمايه‏سالار است كه انسان را قرباني توسعه كرده و به كرامت انساني ضربه زده است.

اما در نگرش حضرت امام، اولاً انسان غيرمعنوي انسان نيست بلكه حيواني است كه برخي از لذايذ پست و پايين دنيايي را مي‏تواند درك كند و از عوالم ديگر محروم است. وي مي‏فرمايد:

«ميزان در انسانيت، معنويت انسان است».24

ثانيا، حيات غيرمعنوي نيز حيات نيست، بلكه مرگ است. مهم‏ترين دغدغه حضرت امام احياي حياتي باطني و معنوي براي بشريت بود. شهيد آويني در اين باره مي‏گويد:

«او حتي يك بار هم نشد كه براي تبيين افعال و سياست‏هاي خويش مردم را به تاريخ‏هاي مصطلح رجوع دهد. حتي براي يك بار نگفت كه من آمده‏ام تا ايران را به توسعه اقتصادي برسانم. او خود را در برابر احياي حيات باطني بشر مكلف مي‏دانست و مي‏فرمود كه چون باطن انسان حيات يابد، امور مربوط به دنياي او هم اصلاح خواهد شد».25

حضرت امام با طرح حيات معنوي و باطني براي بشريت، در عمل، حيات تك‏ساحتي و تك‏بعدي غرب را به چالش كشيد و اعلام كرد فضاي غيرمعنوي غرب نمي‏تواند براي هميشه ادامه داشته باشد و بشر غربي روزي از زندگي در فضاي مادي خسته مي‏شود و ناگزير دوباره به معنويت رو مي‏آورد:

«در حقيقت بشر امروز دارد به دوران جدايي ماديت از معنويت پايان مي‏دهد... ماديت... كار بشر را مواجه با بن‏بست ساخته است. اينك زمان آن است كه فعاليت مادي، آمادگي براي اعتلاي معنوي انسان تلقي شود و همين تلقي است كه بشريت امروز و فردا را به مذهب بازمي‏گرداند. اسلام ديني است كه با تنظيم فعاليت‏هاي مادي، راه را به اعتلاي معنوي انسان مي‏گشايد».26
 
پی نوشت ها:
1ـ براى اطلاع از اشتراكات و تمايزات سه مكتب سامراء، نجف و قم، ر.ك: مظفر نامدار، مبانى مكتب‏ها و جنبش‏هاى سياسى شيعه در صد ساله اخير، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، تهران، چاپ اول، 1376.

2ـ مى‏توان دوره‏هاى مختلف زندگى سياسى حضرت امام نسبت به انقلاب اسلامى را به سه دوره ذيل تقسيم كرد:
الف) دوره تئوريسنى كه بيش‏تر به مدت زمان اقامت ايشان در نجف اشرف اطلاق مى‏شود و كار اصلى حضرت امام در اين دوره، تبيين تئوريك حكومت از نگاه اسلام مى‏باشد.
ب) دوره فرماندهى كه از اواخر عهد اقامت وى در نجف اشرف شروع شده و تا ورود ايشان به ايران ادامه دارد و مدت زمان اقامت ايشان در قم را نيز شامل مى‏شود. در اين دوره حضرت امام بيش‏تر به مديريت بحران‏هاى ناشى از شرايط نخستين انقلاب (درگيرى‏هاى داخلى، سنگ‏اندازى‏هاى خارجى و...) مشغول بوده است.
ج) دوره معمارى انقلاب اسلامى كه پس از اقامت در تهران شروع و تا پايان عمر ايشان ادامه داشت.

3ـ بيانات حضرت امام به مناسبت سالگرد 15 خرداد 15/3/1358، نقل از: صحيفه نور، ج 7، ص 57.

4ـ بيانات حضرت امام در جمع اعضاى انجمن اسلامى پرسنل نيروى هوايى جمهورى اسلامى 10/6/1358، نقل از: صحيفه نور، ج 9، ص 11.

5ـ بيانات حضرت امام در جمع اعضاى خانواده شهيد سرهنگ فاشاهى و بانوان مكتب ولى عصر 12/6/1358، نقل از: صحيفه نور، ج 9، ص 25.

6ـ اقتباس از سخنرانى آيه‏الله جوادى آملى در كنگره فاضلين نراقى، تالار دانشگاه مفيد، قم، بهار 1381.

7ـ رضا داورى اردكانى، فلسفه در بحران، انتشارات اميركبير، تهران، چاپ اول، 1373، ص 88.

8ـ محمد مددپور، سير تفكر معاصر در ايران؛ تجدد و دين‏زدايى در انديشه منورالفكرى دينى، انتشارات تربيت، تهران، چاپ دوم، 1379، ص 51ـ50.

9ـ آيت‏الله جوادى آملى در درس تفسير خود، در اين باره چنين مى‏گويد: ما در هيچ جاى اسلام چيزى كه مؤيد مفهوم اعتماد به نفس باشد نداريم. اعتماد به نفس همان شرك است. آن چه در ادبيات دينى ما آمده است، مفاهيمى از قبيل توكل، توسل و... مى‏باشد. و اين به اين معنا است كه در اسلام، براى حل بحران‏ها، هرگز انسان به درون و نفس خودش حواله داده نشده است، بلكه حوالت انسان به موجودى وراى خود اوست.

10ـ در ابتداى انقلاب، برخى از طرفداران تفكر غربى، نام جمهورى دموكراتيك اسلامى را براى انقلاب اسلامى پيشنهاد دادند. حضرت امام در جواب اين افراد فرمود: جمهورى اسلامى، نه يك كلمه كم و نه يك كلمه زياد. اين به اين معنا است كه وى آگاهانه بر قالب دموكراسى خط بطلان كشيده است.

11ـ بيانات امام در جمع گروهى از دانشجويان عربستان سعودى مقيم ايران، 11/8/1358، صحيفه نور، ج 10، ص117ـ116.

12ـ همان.

13ـ بيانات امام در جمع نمايندگان سازمان‏هاى آزاديبخش جهان، 20/10/58، صحيفه نور، ج 11، ص 239ـ238.

14ـ بيانات امام در ديدار با اعضاى انجمن اسلامى دانشجويان مدرسه عالى ترجمه، 7/8/58، صحيفه نور، ج 10، ص76ـ75.

15ـ بيانات امام در جمع اساتيد دانشگاه تهران، 14/10/58، صحيفه نور، ج 11، ص 193ـ192.

16ـ البته يك سيستم از مفاهيم ديگرى از جمله، محيط، كليت، تعامل، ساختار و... نيز تشكيل مى‏شود كه بى‏ارتباط با اين بحث مى‏باشد.

17ـ براى اطلاع بيش‏تر از نظريه سيستم‏ها، ر.ك: على رضاييان، تجزيه و تحليل و طراحى سيستم، سمت، تهران، چاپ پنجم، 1380.

18ـ براى حضرت امام ممكن نبود همه مناسبات اجتماعى را يك‏باره از هم‏سويى با غرب جدا سازد، زيرا عادات و پارادايم‏هاى اجتماعى متناسب با آن‏ها به تدريج و نه دفعى شكل مى‏گيرند.

19ـ البته حضرت امام هرچند در انديشه سياسى خود از مدل غرب استفاده نكرد، اما بنا به ضرورت‏هاى زمانى و مكانى، در مقام نظام‏سازى نه انديشه‏ورزى در مواردى‏ناگزير شده است به اقتضائات عصر خود تن دهد. به همين علت است كه در نظام سياسى حضرت امام در كنار بسيارى از ساختارها و نهادهاى منحصر به فرد، از مفاهيم، ساختارها و نهادهاى موجود غربى نيز استفاده شده است. هنر حضرت امام اين است كه مؤلفه‏هاى غربى را به گونه‏اى در نظام خود به كار برده است كه در عمل از كارآمدى تعريف از سوى غربى‏ها افتاده است. به عنوان مثال، سيستم تفكيك قواى سه‏گانه از نسخه‏ها و مدل‏هاى غربى اخذ شده و ساختار نظام سياسى حضرت امام نيز وارد شده است، اما آن چنان قيد خورده است كه خود غربى‏ها هم از اين ساختارى كه به ما وام داه‏اند راضى و خشنود نيستند.

22ـ همان، ص 24ـ23.

23ـ ر.ك: فصل‏نامه انتظار، س 3، ش 8 9، پاييز 1382.

24ـ امام خمينى، صحيفه نور، ج 8، ص 34.

25ـ سيد مرتضى آوينى، آغازى بر يك پايان، انتشارات ساقى، تهران، چاپ اول، 1378، ص 20.

26ـ امام خمينى، صحيفه نور، ج 3، ص 53.