انقلاب اسلامى و خويشتن‌شناسى اجتماعى ايران

آنچه در اين نوشتار به دنبال طرح آن هستيم، بحثى با موضوع محورى خويشتن و شناخت ماهيت خويشتن است. شايد اين بحث در بدايت امر در نظر خوانندگان محترم اندكى تخصصى و وارد در حيطه فلسفه و معرفت‌شناسى و انسان شناسى بيايد، اما آنچه در اينجا تحت عنوان خويشتن‌شناسى به عنوان مقدمه بحث اصلى مطرح مى‌شود از دو جهت تامل‌برانگيز است و اين نگرانى را رفع مى‌كند. اول آنكه نظريه‌اى كه تحت عنوان شناخت خويشتن و آشنايى با ماهيت آن طرح مى‌شود به شيوه و نگاهى بسيار كاربردى و عينى شكل گرفته و ماهيت آن به گونه‌اى است كه هركس حتى بدون كمترين سواد از علوم اجتماعى و سياسى مى‌تواند در خود اين نظريه را درك كند و تصديق يا تكذيب نمايد. دوم آ‌نكه از اين نظريه در باب شناخت خويشتن كه به صورت مقدمه بيان مى‌شود و بيشتر جنبه خويشتن‌شناسى فردى و انسانى را بيان مى‌كند، الگويى اجتماعى مطرح مى‌كنيم تا به مفهوم خويشتن شناسى اجتماعى يك جامعه در درون قلمرو معرفتى خود و قلمرو مبانى فرهنگى بين‌المللى برسيم. و آنگاه با نگاهى اجمالى به انقلاب اسلامى و ماهيت آن در جهت مرتبط با مباحث مطروحه به نقش انقلاب در خويشتن‌شناسى اجتماعى ايرانيان در زمان حاضر مى‌پردازيم.
 



در باب خويشتن‌شناسى و شناخت آن نظريات متعدد و مختلفى بيان شده است. به راستى خويشتن چيست؟ شما وقتى در جملاتتان مى‌گوييد “خود” منظورتان چيست؟ چگونه خود را مى‌شناسيد و طى چه فرايندى به مفهوم مشخصى از خود يا خويش يا خويشتن مى‌رسيد؟ اينكه بدانيد اين خود يا خويشتن چيست و چگونگى شكل‌گيرى آن را كشف كنيد، آيا تاثيرى در زندگى و رفتار و افكار و سعادت و شقاوت شما دارد؟ به راستى چگونه درك مى‌كنيد اين سخن معصوم را كه مى‌فرمايد: “معرفه النفس انفع المعارف” و يا آنجا كه دارد “من عرف نفس فقد عرف ربه” در اينجا نمى‌خواهيم وارد مفهوم و منطوق اين روايات شويم اما تا ندانيد نفس شما چيست آيا مى‌توانيد آن را درك كنيد تا سپس ديگران اعم از انسان‌هاى ديگر، اجتماعى ديگر و يا حتى خدا را درك كنيد و با آنها ارتباط مفيد و درست برقرار نماييد؟ راز انسان‌شناسى خويشتن‌شناسى است و راز جامعه‌شناسى و ارتباطات و تعامل و زندگى چون همگى امور تشكيل شده‌ از انسان‌ها و افعال آنها هستند، خويشتن‌‌شناسى مى‌باشد. البته ذهنتان نرود سراغ شعارها و جملات كليشه‌اى از نفس و خويشتن. بويژه اين بحث هرچند رابطه‌اى نزديك با روانشناسى و روانشناسى اجتماعى دارد اما از آن جداست. بحث سر تمركز و يوگا و حتى برخى گزاره‌هاى مذهبى يا تقرير شعارى و سطحى آنها نيست (چرا كه اين گزاره‌هاى معرفتى دينى بسيار عميق هستند لكن به دليل كج فهمى‌ها و عدم دقت و تعمق غالبا به صورت موعظه‌اى در آمده‌اند كه كسى از آنها برداشت علمى ندارد)
در اينجا سعى مى‌كنيم دو نظريه بسيار مهم كه از ميان انبوه نظريات معاصر در باب خويشتن‌شناسى كه با رويكردى اجتماعى مطرح شده‌اند را در اين بخش برگزيده و مطرح نماييم.
اول، يكى از اين نظريات كه طرفداران زيادى هم دارد بيان مى‌كند كه خويشتن‌ انسان در واقع يك امر شكل گرفته و قالب‌مند است كه اقتضائات خاص يك قالب ثابت را دارد. ماهيت آن و واقعيت آن ثابت است و آنچه در ارتباط ميان انسان‌ها با يكديگر به وجود مى‌آيد در واقع حكم مظروف اين ظرف را دارد. به اين مثال توجه كنيد. يك قورى شيشه‌اى قهوه را در نظر بگيريد شكل و قالب آن مشخص و ثابت است لكن هربار پر از قهوه مى‌شود. و سپس خالى مى‌شود. گاهى كمتر گاهى بيشتر و... لكن ظرف شما يعنى قورى ثابت است كه هر بار با حفظ شكل و قالب كلى به رنگ آن قهوه يا چاى يا حتى شير موجود در آن در مى‌آيد. گاهى لبريز و گاهى كمتر گاهى پررنگ مى‌شود و گاهى كمرنگ، گاهى داغ و گاهى سرد است.
به اعتقاد طرفداران اين نظريه حقيقت خويشتن انسان مثال آن قورى شيشه‌اى قهوه است و نوع تعامل ما با ديگران (ديگران اعم از افراد ديگر، اشياء و هر آنچه ما آن را درك مى‌كنيم و كوچكترين ارتباط حسى و عقلى با آن برقرار مى‌نماييم) مثال آن مظروف است. يعنى قهوه، شير يا چاى داغ و سرد، پررنگ يا كمرنگ و... اما آيا خويشتن انسان‌ها واقعا اين‌گونه است و تنها برخى كيفيات آن و به قول فلاسفه عرضيات آن تغيير مى‌كند، ماهيت آن متفاوت و مختلف مى‌شود، نه ذات و وجود آن؟
جواب اين سوال را طرفداران نظريه دوم اين‌گونه مى‌دهند كه: حقيقت خويشتن‌ انسان و آنچه آدمى تحت عنوان خود بيان مى‌كند و مى‌شناسد امرى ثابت، از پيش معين، قالب‌مند و قطعى حداقل آن طور كه نظريه بالا مى‌گويد نيست. خويشتن انسان مثال قورى ثابت مشخص و معين نيست كه تعاملات ما تنها مظروف آن را تغيير دهد. يعنى هنگامى كه انسان با ديگران تعامل مى‌كند در عين تعامل با ديگران خودش شكل مى‌گيرد، خويشتن او قالب مى‌خورد، فهم او از وجود خود به عنوان خويش روشن مى‌شود.
چيزى كه با آن شدت و سختى كه از قبل آماده مواجهه با امور جدايى از خود باشد در انسان وجود ندارد و اگر چيزى است صرفا اقتضائات است. اقتضائات انسانى و انسان بودن باقى هر ‌آنچه انسان تحت عنوان خود، خويش و خويشتن درك مى‌كند دائم در تعامل با بقيه در حال شكل‌گيرى و از بين رفتن است. امرى سيال كه در بسترى نظام‌مند از اقتضائات مشخص و مدون در حال بروز و ظهور و آمد و رفت هستند. لذا در اين نظرگاه نوع تعامل انسان با غير خودش بسيار مهم و سرنوشت‌ساز است. و همواست كه انسان را شكل مى‌دهد محيط بيرون، افكار درون، عادات شخصيتي، رفتار با ديگران، تربيت، فرهنگ همگى دربازه چيزهايى هستند كه غير از خود نامبرده مى‌شوند. و اين غير خويشتن اعم از چيزهايى درونى و برونى و محيطى است. يعنى مثلا افكار درونى انسان، عادات شخصيتى او هم نسبت به آن جوهره اوليه خويشتن كه بايد شكل بگيرد غير مستند و بر شكل‌گيرى مذكور تاثير مى‌گذارند. سابقه اين بحث در نظريات علماى اسلامى نيز ديده مى‌شود. آنجا كه اظهارنظرهاى مختلف و گاهى متضاد در باب موضوع فطرت ارائه مى‌شود. البته ادعا نمى‌كنيم كه اين نظريات معاصر اجتماعي- انسان شناختى لزوما مبتنى بر مفهوم متعالى فطرت هستند لكن بحث‌هاى نزديكى در اينجا به چشم مى‌خورد. برخى از علما معتقدند كه فطرت يك امر مشخص و معين است كه تغيير و تبديل ندارد و صرفا حجاب‌هاى درونى و برونى هستند كه آن را به تناسب خود متفاوت و متغير نشان مى‌دهند. اما در مقابل عده‌اى از علما نيز اعتقادى مخالف دارند و قائل‌اند كه فطرت تنها نوع اقتضاء هر چيز است. يعنى نوع بودن هر چيز فطرت آن است و اين يعنى اينكه فطرت چيز بيرونى از ذات يك امر مخلوق نيست بلكه خود بودن آن است. مثلا در انسان اين‌گونه نيست كه يك چيز به نام انسان داشته باشيم، معين و مشخص و عينى و سپس فطرت هم چيزى عينى و مثبت در درون او باشد كه خود منشا آثار است و امور به اصطلاح خير فطرى از ناحيه او صادر شوند، بلكه آن گونه است كه فطرت در انسان يعنى همين كه انسان، انسان است با مشخصات و مختصات وجودى و ماهوى يك انسان كه ما آن را مى‌شناسيم و درك مى‌كنيم در ذهن خود و تصور و مفهومى از آن داريم. لذا فطرت را نسبت به صدور افعال مثبت كه خود فعال باشد خنثى مى‌دانند. فطرت انسان تنها اقتضائات خاص انسان بودن است. همان طور كه فطرت يك درخت يعنى اقتضائات خاص درخت بودن با همان مفهومى كه ما از درخت نزد خود داريم.
در ادامه بحث آنچه مهم است اين است كه ما براى بررسى خويشتن اجتماعى و نگاه به عملكرد جامعه كدام نظريه خويشتن‌شناسى را به عنوان مبنا و پايه بر مى‌گزينيم. هركدام آثار و نتايجى دارد و از طرفى ملزومات و وسايلي.
ما براى ادامه بحث نظريه دوم را اختيار مى‌كنيم. اما مقدمه ديگرى هم لازم است كه در اين بخش بايد به آن پرداخت. ما مى‌خواهيم از اين نظريه در باب خويشتن كه به خويشتن‌شناسى در مورد انسان‌ها و درون انسان‌ها مى‌پردازد تعميمى به دست دهيم كه به اجتماع و حيات جامعه تسرى پيدا كند و آنگاه به بررسى ملزومات اجتماعات بشرى و جامعه انسانى در زمينه خويشتن‌شناسى اجتماعى بپردازيم. اين موضوع بيان مقدمه دوم را لازم مى‌آورد. و آن اينكه باورمان در مورد تشكيل اجتماعات بشرى آن باشد كه در هر اجتماع بشرى و هر جامعه و گروهى از انسان‌ها، مولفه اصلى و عامل فعال شكل دهنده و موثر و اساسى كه ذات و اصل آن اجتماع و جامعه را تشكيل مى‌دهد، انسان‌ها هستند. يعنى اين انسان‌ها و تعاملات آنهاست كه اجتماعات را شكل مى‌دهد و آنگاه اجتماعات نيز به شكلى حيات‌مند جلوه مى‌كنند كه قواعد و الزاماتى را به نمايش مى‌گذارند و ما نيز گاهى از جامعه بالاصالح صحبت مى‌كنيم. هرچند اين قواعد مشترك كه از وجود آنها به حيات جامعه مى‌رسيم به عنوان يك وجود مستقل خود ناشى از يكسان عمل كردن عرف‌‌ها و عادات انسانى و درونيات مشترك انسانى است.