حجازى و بعثت در آئینه خاطره ها

سال ۴۶ من محصل دارالفنون بودم. در دس دینى روزى دبیرى آمد با ظاهرى آراسته و کت و شلوار و کراواتى به یقه بسته.
با خود گفتم، رسم این نبود که در این درس، دبیرانى با این هیئت و در این شکل و شمایل حضور یابند. لحظه اى نگذشت که شروع به سخن کرد. ته لهجه شیرینى داشت، به خراسانى پهلو مى زد. بعد دانستم که لهجه اش سبزوارى است. بى مقدمه گفت بچه ها من امروز آمده ام که ثابت کنم «خدا» نیست، از «نفى» آغاز کرده بود از «نه» شروع کرده بود. به خود لرزیدم، به سعید محبى همکلاسم نگریستم. باور نمى کردم. در کلاس دینى، دبیر دینى بیاید و این سخنان را برزبان براند؟ ما دو تن ریشه اسلامى داشتیم. پدرم روحانى بزرگوارى بود که در راه «خدا» و بندگان «خدا» عمرى را گذرانده بود و پدر سعید هم همچون پدر من به راه دین بود و ما دو تن از شمار مذهبى هاى آن کلاس بودیم. تحمل نکردم برخاستم و گفتم «آقا! این حرفها چیست که سر کلاس دینى مى زنید؟ در درس دین خدا تبلیغ بى خدایى مى کنید؟» گفت «اسم شما چیست؟» گمان کردم که مى خواهد از کلاس بیرونم کند گفتم «سیدمهدى علائى طالقانى».
گفت آقاى علائى طالقانى! آرام باشید، صبر کنید، این جلسه را به نفى مى گذرانیم اثباتش براى جلسه دیگر. اما بعد ازکلاس بایستید با شما کارى دارم. آماده دعوا بودم، به خشم پس ازکلاس ایستادم آمد جلو و گفت شما چه نسبتى با آیت الله طالقانى دارد. گفتم فرزندشان هستم. گفت من از ارادتمندان پدر بزرگوارتان مى باشم چه خوشحالم، چه افتخارى که معلم فرزندشان هستم. بیائید خانه ما در سرچشمه کوچه نظامیه امروز بعدازظهر تا با هم سخن گوییم. کمى صبر داشته باشید، زیاد جوش نزنید. درست است که «سید»ید اما ما هم به جد شما و به پدر شما عشق مى ورزیم. مدرسه که تمام شد، به خانه رفتم. «آقا» [مرحوم آیت الله طالقانى] دید عصبانیم. گفت مهدى باز چه شده؟ باز چه دسته گلى آب داده اى؟ گفتم آقا از مدرسه گریزان و فرارى بودم حالا دیگر گریزپاتر مى شوم. باور نمى کنید، مردى در درس دینى آمده و مى گوید من ثابت مى کنم خدا نیست، بعد که به او پرخاش کردم مى گوید من ارادتمند جد شما و پدر شما هستم و مى گوید تا هفته دیگر صبر کن. آقا پرسید اسمش چیست گفتم فخرالدین حجازى، گفت نکند همان حجازى مشهدى است که تازگى ها به تهران آمد. گفتم نمى دانم کجایى است اما لهجه خراسانى دارد. آقا گفت شاید همان حجازى خطیب فرهنگ است، گفتم نمى دانم اما بعدازظهر به خانه اش مى روم. آقا گفت برو و ته و توى قضیه را درآر. بعدازظهر با سعید محبى به خانه حجازى رفتیم. زنگ که زدیم خودش با عباى سیاهى بر دوش به استقبالمان آمد، ما را به طبقه دوم خانه اش که کتابخانه اش بود راهنمایى کرد. در آنجا جوانى بود از ما بزرگتر حجازى او را به ما معرفى کرد: غلامرضا امامى ـ دوست قدیمى من، دوست تازه شما... حجازى که رفت چاى بیاورد ما سه تن از هر درى سخن گفتیم انگار سال هاست هم را مى شناسیم، صداى خنده ما که بلند شد حجازى سینى چاى به دست وارد شد، به لهجه سبزوارى گفت: انگار این امامى دوست قدیمى شما و دوست تازه من است! خندیدیم. گفت هم را مگر مى شناسید؟ گفتیم نه... اما حالا شناخته ایم. از آن روز نزدیک ۴۰ سال گذشته است اما انگار همین دیروز بود، ما سه تن سه یار دبستانى، مثلث دوستى، همیشه با هم بوده ایم، با هم هستیم و به یارى خدا با هم خواهیم بود. قصه، دوستى ما سه تن خود داستانى است، در همه شادى ها و غم ها، راحتى ها و رنج ها در کنار هم بوده ایم...
ساعتى به گفت وگو گذراندیم، دیگر حجازى معلم ما نبود، دوست ما بود، گفت جلساتى داریم، شما هم بیایید، با سعید. این جلسات در نقاط گوناگون تهران برقرار مى شود اما مایلم که خدمت آقا برسم. شب به آقا گزارش دیدار را دادم و گفتم آنچنان نبود که مى اندیشیدم. حجازى در تهران سخنرانى هایى دارد و با کت و شلوار در مساجد و منازل تبلیغ اسلام مى کند و در جلب و جذب جوانان توفیق داشته است و مایل است به دیدار شما بیاید، وقتى تعیین بفرمایید. آقا وقتى معین کرد که فردا به اطلاع حجازى رساندم.
بعدازظهر حجازى به خانه ما آمد، هر چه در کلاس و سخنرانى پرشور بود در خانه ما دو زانو ساکت نشسته بود. به آرامى گفت مولاى من سخت در فشارم، برخى از دوستان شما خراسانى و تهرانى چه با لباس و چه بى لباس شایعات و سخنانى درباره من سرداده اند. از آن سو دستگاه و ساواک هم مرا مى آزارند و برخى هم اعتراض دارند سخنرانى در مساجد ویژه روحانیون است نه فکلى ها ـ چه کنم. آقا فرمود: وقتى سخن از خدا براى بندگان خدا در میان است، لباس مطرح نیست کار خود را بکنید و از مشکلات نهراسید.
با این گفتار آقاى حجازى گل از گلش شکفته شد و لبخندى به لب زد و شادمان خانه ما را ترک کرد. او حالا در حمایت «طالقانى» بود...
سخنرانى ها آغاز شد با پشتگرمى آقا حجازى جان تازه اى یافته بود، از من و سعید محبى و غلامرضا امامى خواست متونى آماده سازیم و قبل از سخن او، ما سه تن نیز سخن گوئیم. «سیصد متن عربى آیات و احادیث را مى خواند و من ترجمه آن را و امامى بیست دقیقه تا نیم ساعتى بى نوشته اى سخن مى گفت... در «فریاد بعثت» به این مطلب بارها اشارت رفته است. اما منتقدان باز دست بر نمى داشتند، گاه که فشارها فزونى مى گرفت و به آگاهى «آقا» مى رساندم «آقا» براى تأیید حجازى به اتفاق برخى از دوستانش در سخنرانى او شرکت مى کردند و پاى خطابه او مى نشستند و در محافل و مجامع خصوصى نیز از او بشدت حمایت مى کردند. دیگر با او هم سفره و همسفر و هم خانه شده بودیم، با او از هر درى سخن مى گفتیم. روزى از من خواست که همراهش به قم روم. پذیرفتم. هدف دیدار مراجع قم بود و سپاس از مهندس پویان، داماد مرحوم مانیان به سبب کار خیرى که کرده بود. مهندس پویان در آن زمان مدیر اداره برق قم بود و براى اعتقادش از قم به جمکران برق رسانده بود.
در آن سفر من بودم و امامى و حجازى و حاج مانیان و فواکهى و میناچى و حاج منصور. ماهى دیگر حجازى از من خواست به سفر تبریز رویم. «آقا» کار مهمى با من داشت که باید در تهران انجام مى دادم اما زمانى که خواهش حجازى را با ایشان درمیان گذاشتم، آقا فرمود بهتر است به این سفر بروى، آن کار را پس از بازگشت نیز مى توانى انجام دهى.
در بامدادى حاجى چاروقچى به اتفاق حجازى و امامى و اخوى حجازى به در منزل آمدند با هم به سفر رفتیم.
در راه حجازى از هر درى سخن مى گفت. مى گفتیم و مى خندیدیم. تا به تبریز رسیدیم. من نخستین سفرى بود که به آذربایجان مى رفتم - نخست به دیدار شهید آیت الله قاضى طباطبایى رفتیم و بعد حجازى به مسجد و به دانشگاه رفت و سخنرانى هاى پرشورى ایراد کرد که سخت مورد استقبال و اقبال مردم و بویژه دانشجویان دانشگاه تبریز قرار گرفت. سخنرانى ها گاه روز و گاه شب بود. در ساعات فراغت میزبانمان ما را به نقاط دیدنى و خوش آب و هواى تبریز مى برد. به کارخانجات صنعتى هم سرى مى زدیم. اما از «یام» منطقه خوش آب و هواى بهشتى تبریز همه بیشتر لذت بردیم. شبى به دعوت شهریار شعر ایران، شادروان شهریار به خانه او رفتیم. خانه ساده اى داشت و گفت مشغول نوشتن قرآن مجید به خط خود هستم. حجازى از شعرهاى یگانه شهریار درباره مولا على (ع) سپاس بسیار گفت و شهریار با صدایى لرزان شعرهایش را براى ما خواند:
على آن شیر خدا شاه عرب
الفتى داشته با این دل شب
و على اى هماى رحمت تو چه آیتى خدا را
ما از خود بى خود شدیم، انگار در زمین نبودیم، در محضر شهریار همراه او به آسمانها سفر کردیم - وقتى به تهران بازگشتم گزارش دیدارها و سخنرانى ها را به آقا باز گفتم و سلام ویژه آیت الله قاضى طباطبایى را به ایشان ابلاغ کردم. آقا خرسند شد که سفرى پرسود انجام شده بود.
«بعثت» نزدیک منزل ما بود - پاتوق ما شده بود. بیشتر عصرها من به بعثت مى رفتم مى دانستم که غلامرضا امامى به دلیل مسئولیتى که در بعثت داشت همیشه آنجاست. در طول هفته دوستان بسیارى در آنجا جمع مى شدند. مرحوم سیدغلامرضا سعیدى که ارادت و دوستى فراوان نسبت به آقا داشت و من نیز او را سخت دوست مى داشتم بیشتر وقتها آنجا بود. حجت الاسلام بى آزار شیرازى را که در آن زمان ملبس به لباس روحانیت نشده بود ولیکن بشدت درد دین داشت، نخستین بار آنجا دیدم. کتابى به نام «قرآن و طبیعت» فراهم کرده بود. امامى کتاب را سخت پسندید و گفت حتماً به چاپ مى رسانیم اما بهتر است که در مجموعه اى منتشر شود به صورت مجلدات مجزا کتاب تصاویرى زیبا داشت و سخت مورد توجه قرار گرفت. امامى درنشر کتبى که ساواک نسبت به نویسندگانش حساس بود، شگردهاى ویژه اى داشت. شادروان حجت الاسلام على حجتى کرمانى روزى کتابى به دفتر بعثت آورد نوشته اى با نام «روابط اجتماعى در اسلام” از علامه طباطبایى که برادر بزرگوارش حجت الاسلام محمد جواد حجتى کرمانى در زندان ترجمه کرده بود - حجتى مى دانست که ساواک اجازه چاپ این کتاب را نمى دهد اما امامى گفت این کتاب را از همین فردا ویرایش خواهم کرد و به چاپ خواهم برد اما شما از چاپ این کتاب با کسى سخن مگویید. شگردش با من. شب که حجازى به بعثت آمد داستان را امامى برایش باز گفت. حجازى گفت امامى کارى دست ما ندهى - امامى گفت خیالتان راحت باشد - این کتاب را چاپ مى کنم و اجازه اداره نگارش را هم خواهم گرفت - حجازى گفت خودت مى دانى.
ماه بعد کتاب با شگرد امامى منتشر شد. رسم بر این بود که در آن زمان کتابها قبل از صحافى و چاپ پشت جلد به اداره نگارش براى بررسى رود. در صفحه اول کتاب نام مترجم تنها «حجتى کرمانى» آمده بود و کتاب اجازه گرفت اما در روى جلد نام کامل مترجم آورده شده بود. محمد جواد حجتى کرمانى. وقتى کتاب منتشر شد با روى جلد زیبایى طرح مکه مکرمه بااستقبال فراوانى روبه رو شد. حجازى بسیار خرسند شد، مى گفت گمان نمى کردم که این کتاب را اجازه دهند اماخدا را شکر که این خدمت انجام شد، حجازى توسط من نسخه اى به «آقا» هدیه کرد.
نشر بسیارى از کتب با مشورت حجازى و امامى با آقا صورت مى گرفت و این سرآغاز و گشایشى بود براى چاپ کتاب هایى که بعید به نظر مى رسید از سد سانسور اداره نگارش بگذرد. از جمله «حماسه فلسطین» که مجموعه اى بود از ترجمه شاعران نوپرداز عرب درباره فلسطین. امامى خوش داشت که اشعارى از شاعران شهره ایران درباره فلسطین به آن ضمیمه شود. حجازى از این فکر بسیار خرسند شد و گفت شاعران ایرانى با تو و مقدمه اش با من. حجازى غم فلسطین و رنج فلسطین داشت، در گفتارها و نوشته ها سخت به آنان عشق مى ورزید. کتاب در حال چاپ بود چند تن از شاعران نوپرداز ایرانى اشعارى درباره فلسطین سروده بودند اما از اشعار شعراى شهره معاصر با وزن کهن خبرى نبود و همه در پى سروده اى بودیم که در اوزان سنتى پارسى درباره فلسطین سروده شده باشد. روزى به بعثت آمدم، گفتم امام چه خبر؟ گفت: مژده که امروز آیت الله سیدعلى خامنه اى از اندک روحانیان مبارزى که با ادیبان محشور بود و بارها به بعثت مى آمد و جویاى کتاب ها و کارهاى تازه مى شد، چون از چاپ «حماسه فلسطین» آگاهى یافت گفت فردا هدیه اى خواهم آورد براى کتاب «حماسه فلسطین». فرداى آن روز آقاى خامنه اى به بعثت آمده بود و قصیده غراى استاد سخن امیرى فیروزکوهى را درباره چریک فلسطینى و فلسطین به امامى سپرده بود که در کتاب به چاپ رسد.
وقتى امامى شعر را برایم خواند، دیدم با همه آن اشعار چاپ شده حتى نقدهاى شعراى فلسطینى متفاوت است و محکم تر است. به استاد امیرى فیروزکوهى و به حسن انتخاب آقاى خامنه اى آفرین گفتم اما گفتم بعید است که به این کتاب با داشتن این شعر اجازه چاپ دهند. امامى گفت: به یارى خدا به چاپ خواهیم رساند. گفتم با آقاى حجازى در میان گذاشته اى گفت آرى و حجازى گفته به همان شگردها و شیوه هایى که مى دانى چاپش کن. شکر خدا که این کتاب به چاپ رسید با دو تصویر، در صفحه اول کتاب مسجدالاقصى دیروز و در صفحه آخر کتاب «مسجدالاقصى» امروز پس از آتش سوزى و با طرح ابتکارى و زیبایى براى روى جلد و مقدمه اى مفصل و حماسى از فخرالدین حجازى به چاپ رسید. نشر این در فضاى اسلامى و ادبى آن روز چون برقى در آسمان تاریک ستمشاهى درخشید.
پس از آن «جمال عبدالناصر» یگانه رهبر عرب و عاشق فلسطین درگذشت. آقا به او بسیار علاقه داشت. زیرا که هر کس صادقانه به فلسطین مى اندیشید و در راه رهایى فلسطین گام برمى داشت مورد تحسین آقا قرار مى گرفت. پس از مرگ ناصر، براى تسلیت در خدمت آقا به اتفاق امامى و حاج صادق به آنجا رفتیم، سفیر مصر به استقبال آمد و آقا مطالبى درباره دفاع عبدالناصر از فلسطینیان ایراد کرد و دفترى را که در آنجا گشوده بود، جملگى امضا و بازگشتیم. حجازى نیز به ناصر عشق مى ورزید و روزى نوشته مفصلى را که در ستایش او نوشته بود در بعثت برایمان خواند که بعدها آن نوشته به چاپ رسید. از جمله آثار دیگرى که در «بعثت» درباره ناصر به چاپ رسید کتابى بود نوشته دوست دیرین ناصر محمد حسنین هیکل و ترجمه سیدغلامرضا سعیدى که این کتاب به همت امامى و تأیید حجازى یکى از کتب جذاب «بعثت» بود. پس از سالى آقا تبعید شد، من از درس و مدرسه فارغ شدم، زندگى تازه اى آغاز شده بود کمتر فرصت مى شد که از نزدیک او را ببینم اما همیشه از دوستان جویاى حالش بودم. آخرین بار در حسینیه ارشاد به اتفاق سعید محبى او را دیدم. برادرم ابوالحسن گفت که حجازى در پى توست، من و سعید به نزد او رفتیم چون به طنز و شوخى سخن ها گفت و خندیدیم. با هم در تماس بودیم تا روزى که شنیدم در خانه بسترى است و سخن نمى تواند گفت. دلم شکست استاد سخن، دیگر سخن نمى گوید. با ناباورى به اتفاق اباذر بیدار، حاج قاسم تبریزى، سعید محبى، اکبر طاهایى و رجایى به دیدارش رفتیم. دیدارى بس اندوهناک. چشم ها مى دید اما لب از سخن بازمانده بود. گویى که گاه با چشمهایش سخن مى گوید. دلم گرفت. از حاج قاسم تبریزى شنیدم که حجازى دوست داشت، نزدیک آقا به خاک سپرده شود. از قضاى روزگار روزى که به بهشت زهرا براى خاکسپارى مرحومه مادرم رفتیم، حجازى هم در نزدیکى مزار آقا، همان روز به خاک سپرده شد. یاد او همیشه براى من باقى است، خاطره معلمى که دوست بود.