خاطرات آيت الله پسنديده از دوران مبارزه و تبعيد

ملاقات علي اميني با امام دکتر علي اميني، نخست وزير شاه، آدم زرنگي بود و خودش را به علما نزديک مي کرد. ايشان به بيمارستاني که آيت الله کاشاني بستري بود، رفته و عکاس هم با خودش برده بود که به هنگام بوسيدن دست آقاي کاشاني عکس او را بگيرد. سال 1341 يا 42 بود که به ملاقات امام آمد. من و آقا نشسته بوديم که دکتر اميني وارد شد. آقاي حاج حسن آقاي سعيد و آقاي مهاجراني قبلا به منزل امام آمده و اطلاع داده بودند که آقاي اميني مي خواهد به اينجا بيايد. مهاجراني بالاي سر آقا ايستاده بود و اصرار مي کرد که وقتي اميني آمد، شما به احترام ايشان بلند شويد، آقا هم گوش نداد. اميني هم با کفش خود ور مي رفت و طول مي داد تا آقا بلند شود که آقا بلند نشدند. اميني وقتي خواست بنشيند آقا بلند شدند و سريع نشستند. من در کنار اميني نشسته بودم. در سمت راست من آقاي شريف العلماء سردفتر بود که مشاور امور شرعي اميني هم بود و آقاي محمدي گيلاني هم در مقابل نشسته بود. امام به اميني مجال ندادند که صحبت بکند. امام با ايشان صحبت کرده و وي را نصيحت کردند. بعد هم اميني رفت.

دستگيري امام و عزيمت علما به تهران براي حمايت از امام
زماني که حضرت امام در پادگان عشرت آباد تهران زنداني بودند آقاي حاج شيخ علي رامهرمزي، معروف به بهبهاني براي عيادت ايشان به تهران آمد و به منزل حاج آقا رضا زنجاني وارد شد و من در آنجا به ديدن ايشان رفتم. آقاي سيدکاظم شريعتمدار هم به ديدن ايشان آمده بود. در همان ساعتي که ما آنجا بوديم، مأمورين آمدند و به آقاي بهبهاني رامهرمزي فشار آوردند که شما برگرديد برويد، چرا به تهران آمديد؟ ايشان هم گفتند: «من حرفي ندارم و بر مي گردم» ولي آقاي شريعتمداري، تلفني با يک مقامي که احتمالا از سازمان امنيت بود صحبت کرد و گفت: «آقاي بهبهاني خودش مي رود، به او معترض نباشيد.» آنها هم به مأمورين دستور دادند که معترض نباشند. فقط من و آقاي حاج شيخ فضل الله محلاتي و حاج آقا رضا زنجاني پيش آقاي بهبهاني بوديم و بقيه رفته بودند.
ما توي اطاق نشسته بوديم که ديدم از پله ايوان منزل ايشان يک آقاي محترم و معمم بالا آمد و تا آمد، آقاي حاج شيخ فضل الله نجفي که نشسته بود به ما گفت: «شما برويد» من گفتم:«اين آقا مي آيد، خوب نيست ما برويم». گفت: «اين آقا، بهبهاني است و از بهبهاني هاي معروف نيست، روابط زيادي با دولت دارد و صلاح نيست که شما با او ملاقات کنيد، بهتر است برويد». ما هم رفتيم.
در هر صورت، جلسات زيادي در اين رابطه برگزار مي شد و ما هم در اين جلسات شرکت مي کرديم. ضمنا با امام هم روابط محرمانه اي داشتيم که گاهي پيغامي به ايشان مي داديم و ايشان هم پيغام به ما مي دادند.
مرحوم برادرمان آقاي هندي هم با واسطه هايي، توانستند در زندان با امام ملاقات کنند. من تقاضاي ملاقات کردم، موافقت نکردند.

ملاقات با امام در زندان پادگان عشرت آباد
من به وسيله ارتباطي که با برادرزاده نصيري، رئيس شهرباني وقت، داشتم، درخواست ملاقات کردم. نصيري هم موافقت کرد و به اتفاق يکي از دوستان، براي ملاقات امام به عشرت آباد رفتيم. وقتي به در پادگان رسيديم، گفتند: «ماشين حق ندارد داخل محوطه باغ پادگان بيايد». از ماشين پياده شديم و به داخل باغ رفتيم. اول باغ، دست چپ، ساختماني بود که مأمورين شهرباني در آنجا سکونت داشتند. وقتي وارد شديم فقط دو صندلي در آنجا بود، که روي يکي از آنها رئيس پادگان نشسته بود و من هم روي صندلي ديگر نشستم. به او گفتم که: «مي خواهم با آقا ملاقات کنم». او گقت: «پسر آقاي محلاتي آمده است که با پدرش ملاقات کند، هر وقت برگشت نوبت شما مي شود.»
نوبت ما که شد با همان رئيس پادگان براي ملاقات امام رفتيم. به من گفت: «شما فقط احوالپرسي کنيد و در امور سياسي با آقا صحبت نکنيد.» گفتم:«بسيار خوب، من خودم مي دانم.»
وارد محوطه اي شديم که از باغ جدا شده بود، ولي ديوار نداشت. رفتند که به امام اطلاع بدهند، هنگامي که برگشتند، گفتند: «آقا مشغول نماز است.» رئيس پادگان گفت: «ما مي رويم در يکي از همين اتاقها منتظر مي شويم تا آقا از نماز فارغ شوند». طولي نکشيد که آمدند و گفتند: «آقا از نماز فارغ شده اند». سپس ما به اتاق امام رفتم. در اتاق، تختي بود و امام روي آن نشسته بودند. چند صندلي هم داخل اتاق بود. امام از تخت پائين آمدند و روي صندلي نزديک من نشستند. رئيس پادگان نيز نشست ولي دو مأمور سرپا ايستادند.
من با امام صحبت کردم و تمام مطالب را به ايشان گفتم. اظهار داشتم: «آقاي شريعتمدار تقاضاي ملاقات دارند موافقيد يا خير؟» گفتند: «مگر ايشان به تهران آمده اند؟» گفتم: «آري، تازه آمده اند و منزل آيت الله خوانساري وارد شده اند». ايشان پرسيدند: «چرا آمده اند؟» پاسخ دادم: «کار داشتند!» آنگاه گفتم:«آقاي ياوري و آقاي بحرالعلوم هم از رشت آمده بود. آيت الله آملي (که در تهران بودند) سلام رساندند، آقاي ميلاني هم آمده بودند و سلام رساندند» و يک يک اسامي علما را گفتم که ايشان متوجه بشوند همه در تهران جمع شده اند. آنگاه پرسيدم: «اجازه مي دهيد شهريه طلاب قم را منظم بپردازيم؟» گفتنذ: «بله». گفتم: «آقاي آملي ظاهرا تقاضا داشتند اجازه بدهيد بازارهاي تهران و شهرستانها که تعطيل است باز شود». امام پرسيدند: «مگر تعطيل است؟» گفتم: «آري تعطيل است». گفتند: «باز کنند، مانعي ندارد». گفتم: «حوزه هاي درس هم تعطيل است، اجازه مي دهيد درس شروع شود؟» گفتند: «آري» . غرض من از اين سوال و جوابها اين بود که ايشان را به مهمترين اوضاع کشور و پيامدهاي دستگيري معظم له آگاه سازم. ايشان هم کاملا از اوضاع مطلع شدند و سپس خداحافظي کرديم و به منزل برگشتيم تا در جلسات شرکت کنيم.

ملاقات علما با پاکروان و درخواست آزادي امام
آقاي ميلاني در باغي، در خيابان اميريه سکونت داشتند، ما به ملاقات ايشان رفتيم. آقاي ميلاني به پسرشان گفتند: «به پاکروان – رئيس ساواک وقت – تلفن بزنيد و پيغام بدهيد که من مي خوام با او صحبت کنم». او رفت و آمد و گقت: پاکروان نبود! آقاي ميلاني گفت: «بگوئيد، پاکروان را پيدا کنند، من حتما مي خواهم با او صحبت کنم». پاکروان را پيدا کردند و او گفت: «من فلان روز – و يک روزي را معين کرد – مي آيم». آنگاه آقاي ميلاني به من گفت: «شما هم در آن ساعتي که او مي آيد، به اينجا بيائيد». من گفتم: «در آن روز در آن ساعت آقاي خوانساري وعده کرده اند منزل من بيايند». ايشان گفتند: «من به آقاي خوانساري تلفن مي زنم که ايشان هم به اتفاق شما بيايند». همين طور هم شد. آقاي خوانساري با آقاي رسولي آمدند و آقاي ميلاني تلفن کردند و به اتفاق رفتيم.
روز موعود فرا رسيد و ما همه در يک اتاقي در منزل آقاي ميلاني نشسته بوديم و آقاي آملي، آقاي علومي (داماد آقاي بروجردي)، آقاي شريعتمدار و آقاي جزايري هم بودند. ناگهان پاکروان وارد شد و آقايان احترام زيادي به او گذاشتند. او هم رفت در صدر مجلس بين آقاي ميلاني و آقاي شريعتمدار با تبختر و تکبر نشست.
پاکروان با کمال شدت و تندي رو به آقايان کرده گفت:« چرا به تهران آمده ايد؟ چرا بر نمي گرديد؟ برويد از تهران بيرون، اينجا حکومت نظامي است و اجتماعات در حکومت نظامي ممنوع است. شما بايد به منزلهايتان برگرديد، و اگر برنگشتيد، حکومت نظامي به تکليفش عمل خواهد کرد!» آنها سکوت کردند.
آقاي شريعتمدار، آهسته به آقاي ميلاني گفت:«صحبت نکنيد» ايشان صحبت نکردند. ناگهان آقاي علومي داماد مرحوم آقاي بروجردي با کمال شدت و عصبانيت به پاکروان حمله کرد و گفت: «اين چه اوضاعي است درست کرده ايد؟ چه مي خواهيد بکنيد؟ شما هرگز قادر نيستيد آيت الله خميني را تبعيد کنيد و به جايي بفرستيد، اين امر براي شما از محالات است! دست از کارهاي زشتشان برداريد».
پس از او آقاي جزايري هم با کمال شدت با پاکروان صحبت کرد. پاکروان برخاست و از منزل بيرون رفت. و طولي نکشيد که دستور استخلاص امام و آقاي قمي و آقاي محلاتي صادر شد. آن دو آقا آزاد شدند و بنا بود امام را هم آزاد کنند.
ما به وسيله آقاي پناهي که داماد همشيره مان بود و در عشرت آباد معلم بود (گرچه نظامي هم نبود ولي استاد نظاميها بود) پيغامي به امام داديم. من مطلبي را به اين شرح خدمت ايشان نوشتم که: «شما را بنا است امروز آزاد کنند و پاکروان براي آزادي شما به آنجا مي آيد و قصد دارد شما را به منزل «نجاتي» ببرد و نجاتي آدم خوشنامي نيست، صلاح نيست شما به آنجا برويد، لذا موافقت نکنيد». من آن کاغذ را به پناهي دادم و او هم پيغام را به امام رساند، امام در پاسخ نوشتند: «ما راهي نداريم جز اينکه قبول کنيم و به منزل نجاتي برويم، ولي بيش از يک شب در آنجا نيستيم و بعدا بايد منزل بگيريم، فعلا رفتن به آنجا اشکال ندارد».
هنگامي که نزديک بود امام آزاد شود، مهندس کشاورز دامادمان را به اتفاق اخوي، مرحوم آقاي هندي، فرستادم به طرف عشرت آباد که دم در ورودي منتظر امام بشوند ولي مأمورين اجازه ندادند و نگذاشتند بمانند و آنها هم برگشتند. طولي نکشيد که امام را آزاد کردند و به منزل نجاتي در داويه فرستادند و ما هم به آنجا روانه شديم. وقتي رفتيم، ديديم خيابان خيلي شلوغ و پر سر و صدا است و جمعيت موج مي زند. مأمورين شهرباني هم سواره و پياده در حرکتند و مراقب مردم، ولي متعرض کسي نمي شوند. مردم روبروي ساختماني که امام در آنجا بود جمع شده بودند. من هم به آنجا رسيدم و وقتي وارد منزل شدم، امام نشسته بودند و عده اي از آقايان از جمله آقاي فلسفي، آقاي قمي و آقاي محلاتي هم در خدمت امام بودند. من تا مدتي آنجا بودم و چون وقت نماز شده بود و مي خواستم دست و صورتم را آب بکشم و آب کر هم چندان در اختيار نبود – و من هم به اصطلاح آقايان وسواسي هستم – لذا خداحافظي کردم و به منزل بازگشتم.
بار ديگر که مي خواستم برگردم، مامورين جلوگيري کردند و من ناچار شدم براي ملاقات امام، به توسط خواهرزاده دکتر نصيري و مهندس محتشمي که همکارش بود، سوار ماشين خواهرزاده نصيري بشوم و با آنها برويم. خواهرزاده نصيري با خود نصيري روابط خوبي نداشت ولي با مهندس محتشمي شريک بود. چون مي دانستم که اتومبيل او را نمي توانند جلوگيري کنند، لذا ناچار با آنها رفتم.
وقتي پياده شديم که بر امام وارد شويم، مامورين ممانعت کردند، مهندس محتشمي و يکي ديگر که ظاهرا مهندس کشاورز بود، برگشتند ولي من هيچ به حرفهاي مامورين گوش ندادم و بر امام وارد شدم و با ايشان ملاقات نمودم.
از آن پس قرار شد امام از آن منزل بيرون روند و منزلي تهيه کنند. در قيطريه، آقاي حاج روغني تقاضا کردند که امام به منزل ايشان بروند و امام هم به آنجا منتقل شدند و ما چند نفر معدود بوديم که حق ملاقات داشتيم و ديگران را اجازه نمي دادند. مامورين هم مرتب جلو ساختمان ايستاده بودند و مراقب مردم بودند که کسي نزديک نيايد.
بعد از منزل حاج روغني، امام منزل ديگري تهيه کردند و در آنجا هم ما با ايشان ملاقات مي کرديم تا اينکه پس از مدتي، آزاد شدند و به قم بازگشتند.
لازم به تذکر است که تاريخ انتقال امام از زندان به منزل نجاتي يعني روز آزادي امام از زندان، دوازدهم ربيع الاول 1382 قمري و مصادق با يازدهم مرداد 1342 شمسي بود.

برخورد شريعتمداري و هاشميان
مطلب ديگري که در همان روزها رخ داد اين بود که روزي با آقاي خادمي اصفهاني به منزل آقاي حاج ميرزا عبدالله چهل ستوني (سعيد) براي ديدار و جلسه رفتيم، علما هم طبق معمول به آنجا آمده بودند. وقتي به منزل رسيديم در منزل بسته بود، پسر آقاي حاج ميرزا عبدالله آمد و گفت: «ما در منزل را بسته ايم که مامورين نيايند».
وارد شديم و سايرين هم آمدند، اتاق پر از آقايان و علما بود. آقاي شريعتمدار نمي دانم چه گفتند، ولي اجمالا سخني گفتند که به نفع امام نبود. آقاي هاشمينان سرپا بلند شد و با کمال تندي و شدت به آقاي شريعتمدار توهين کرد و گفت که «شما مي خواهيد امام را از تهران به جاي ديگري تبعيد کنند و ....» . آقاي هاشميان از اقوام آقاي رفسنجاني هستند و خيلي باشهامتند.
از آن منزل هم که رفتيم، باز مواجه با اهانت و اذيت مامورين شديم ولي هر چه اذيت مامورين بيشتر مي شد توجه عموم مردم به آقايان و علما زيادتر مي شد و هر چه آنها بيشتر بي احترامي مي کردند، توجه مردم به مساجد و منابر و روحانيت بيشتر مي شد.

تبعيد امام به ترکيه
جريان از اين قرار بود که در سال 1343 لايحه مصونيت آمريکائيها تحت عنوان کاپيتولاسيون در دولت، محرمانه تصويب شد و بعد هم لايحه را محرمانه به مجلسين داده و در مجلس شوراي ملي و مجلس سنا تصويب گرديد.
من اطلاع پيدا کردم که اين قضيه، محرمانه در دولت و مجلس مطرح است، لذا آقاي حاج شيخ علي سهرابي ريحاني خميني را خدمت امام فرستادم و به شرحي به ايشان نوشتم که جريان کاپيتولاسيون به طور محرمانه در مجلس و دولت مطرح است و مي خواهند آن را تصويب کنند و يک شرحي هم به آيت الله گلپايگاني نوشتم و توسط آقاي سهرابي فرستادم. امام جواب دادند به اينکه: «متن لايحه اي را که در جريان است براي من بفرستيد که من از متن آن مطلع شوم و نمي گذارم محرمانه بماند و اقدام مي کنم و آنها را رسوا مي نمايم». من پاسخ دادم که : «متن لايحه را نتوانسته ام به دست بياورم ولي از جريان اطلاع پيدا کرده ام». در نامه بعدي جواب دادند که: «من خودم لايحه را بدست آورده ام و ديگر نمي گذارم اين قضيه، به صورت محرمانه مطرح باشد».
بدين سان در روز چهارم آبان 43 که مصادق بود با 20 جمادي الثاني 1384 روز ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها (که همين روز، سالروز تولد خود ايشان هم هست) با نگراني و تأثري عميق، نطق مفصلي را ايراد کردند و مردم را از جريان کاپيتولاسيون مطلع نمودند و مسائل را هم خيلي روشن و هم شديد و غليظ بيان کردند، و نوار سخنراني ضبط شد و در تمام ايران منتشر گرديد.
چند روز بعد که مصادف با 13 آبان 43 بود، شب هنگام مأمورين رژيم، منزل را محاصره کردند و ايشان را دستگير کرده، سوار يک اتومبيل شورلت کردند و به تهران بردند و اول طلوع آفتاب 13 آبان ايشان را با سرهنگ افضلي که مأمور ساواک بود به ترکيه تبعيد کردند.
راديو خبر تبعيد آقا را منتشر کرد، در روزنامه ها و جرايد هم نوشتند. مردم که از جريان باخبر شدند، فورا بازارها و مساجد را تعطيل کردند ولي در خيابانها اجتماع نکردند که زد و خورد شده و منجر به کشتار و قتل عام گردد همانگونه که در 15 خرداد رخ داد.
دولت که سخت عصباني شده بود، مامورين خود را واداشت مغازه هاي تجار معروف تهران را مهر و موم بکنند و جلوي در آنها را تيغه بکشند و شنيده شد که از پشت بامها به داخل برخي مغازه ها رخنه کرده و امول مومنين را غارت کرده بودند.

دستگيري آيت الله حاج آقا مصطفي خميني
همان روز تبعيد امام (13 آبان) پسر بزرگ ايشان، مرحوم حاج آقا مصطفي – بر حسب تقاضاي بعضي از آقايان – به منزل آيت الله مرعشي رفتند که با ايشان صحبت کنند. در منزل آيت الله مرعشي و منزل ساير علما همه بسته بود. در زدند و پس از باز شدن در، وارد منزل شدند و در را بستند. طولي نکشيد که مامورين و کماندوها از ديوار منزل آقاي مرعشي به داخل منزل رفته و حاج آقا مصطفي (ره) را دستگير کردند و به شهرباني قم، منتقل و از آنجا به زندان قزل قلعه تهران روانه ساختند. ايشان 57 روز در زندان بودند و پس از آن، در روز 24 شعبان 1384 مصادف با 8 دي ماه 1343 از زندان آزاد شدند ولي به او گفتند: «شما لازم است به ترکيه برويد و با پدرتان ملاقات کنيد» مقصودشان اين بود که حاج آقا مصطفي در ايران نباشد و به بهانه ملاقات با پدر، او را هم تبعيد کنند.
وقتي مرحوم حاج آقا مصطفي از زندان آزاد شد، مطلع شد که من در تهران در منزل مهندس کشاورز هستم، لذا به آنجا آمد که با هم به قم برويم و به من گفت: «با هم به قم مي رويم و من يک شب براي زيارت و خداحافظي مي مانم و روز بعد بايد بلافاصله به تهران برگردم که به ترکيه براي ملاقات پدرم روانه شوم». من هم خيلي خوشحال شدم. آنگاه ايشان به منزل آقاي ثقفي رفتند و روز بعد، اول طلوع آفتاب آمدند به منزل مهندس کشاورز – همانجا که ما بوديم – و با هم به خيابان شوش رفتيم و از آنجا به طرف قم، با يک سواري کرايه رهسپار شديم.
وقتي به قم رسيديم، ايشان به زيارت حضرت معصومه (س) مشرف شدند. در همان وقت، جنازه اي را به حرم آورده بودند و مردم مشغول تشييع بودند. مردم تا حاج آقا مصطفي را ديدند، جنازه را کنار گذاشته و آمدند به طرف ايشان، و او را از حرم تا منزلشان بدرقه کردند. در مسير راه وقتي به مسجد موزه رسيدند، آيت الله مرعشي مشغول درس دادن بودند که فورا درس را تعطيل کردند و مرحوم حاج آقا مصطفي، چند دقيقه اي روي پله دوم همان منبري که آيت الله مرعشي درس مي گفتند، نشستند تا طلاب او را ببينند و بعد حرکت کردند و به منزل رفتند و در آنجا ديدن ها و ملاقات ها شروع شد.
دوستان به حاج آقا مصطفي گفتند که صلاح نيست به ترکيه برويد. فرداي آن روز که بنا بود ايشان در تهران باشند، از طرف سازمان امنيت تلفن زدند و با شدت و عصبانيت به ايشان گفتند: «چرا نمي رويد؟» حاج آقا مصطفي پاسخ دادند: «مادرم اجازه نمي دهد و من برخلاف ميل مادرم کاري نمي کنم». بعد از اينکه اين مطلب را مي گويد، از پشت تلفن به او بد و بيراه مي گويند. پس از آن بديعي آمد، ايشان را گرفته و به تهران برد، از آنجا نيز وي را سوار هواپيما کرده و به ترکيه فرستادند.
مدتي بعد، به خاطر واکنش گسترده مردم و علما، رژيم به اين نتيجه رسيد که امام را از ترکيه به عراق منتقل کند. پيراسته سفير ايران در عراق بود. وي پسر حاج معتمدالسادات از دوستان قديمي و باسابقه ما بود. پيراسته خيلي چيز فهم بود و با شاه زياد ملاقات داشت، شاه در مسائل مملکتي با او نيز مشورت مي کرد. در همين قضيه تبعيد امام به عراق، شاه از پيراسته صلاح مي جويد. وي اين کار را تأييد مي کند و مي گويد: "ايشان وقتي به نجف بروند در دهن شير مي افتند. چون در مقابل آقاي حکيم که در نجف است، ايشان يک طلبه محسوب مي شوند و کاري نمي کنند».
بنابراين امام و حاج آقا مصطفي را سوار هواپيما مي کنند و به بغداد مي فرستند. در بغداد اينها را تنها در خيابان رها مي کنند و مي گويند خودشان بروند يک ماشيني کرايه کنند که به کاظمين يا جاي ديگري بروند.
بعد از اينکه اينها به بغداد مي رسند، خبر به حاج آقا محمد شيرازي در کربلا مي رسد. ايشان موقعيت خيلي خوبي داشت. به علما و مردم اطلاع مي دهد و جمعيت زيادي براي استقبال امام به بغداد مي روند و ايشان را به کربلا و سپس به نجف مي برند. در تمام ميدانها جمعيت استقبال کننده بود.
بعد شاه به پيراسته اعتراض مي کند که: «تو گفتي وقتي به دهن شير برود، کاري نمي کند و ....».
حضرت امام در نجف درس خارج فقه و اصول را شروع کردند و موقعيت ايشان خيلي خوب شده بود تا اينکه صدام با ايشان بهم زد و براي منزلشان مراقب گذاشت که کسي رفت و آمد نکند. حتي در صحن هم که براي زيارت مي رفتند، مراقب وي بودند. تا اينکه ماجراي سفر ناتمام به کويت و از آنجا فرانسه پيش آمد.

نقشه از بين بردن امام
دفعه اول که امام را دستگير کردند و به زندان قصر و سپس به عشرت آباد بردند شاه قصد داشت به هر صورت ممکن ايشان را از بين ببرد ولي بعضي ها مخالفت کردند.
يکي از اينها «علم» بود. عباس ميرزا پسر سردار حشمت که با محمد رضا شاه ارتباط داشت و با ما نيز سابقه زيادي داشت به علم مي گويد که: «قتل آيت الله خميني در زمان شما، براي شما و پدرتان ننگ تاريخي دارد و اين بدنامي تا ابد باقي خواهد ماند. اين عمل غلط است، نگذاريد که شاه مرتکب آن بشود».
اين بود که «علم» به شاه مي گويد: «اين کار به صلاح نيست». ولي شاه مي گويد: «خير، بايد انجام شود». بعد پاکروان نزد شاه مي رود و مي گويد: «اين عمل را انجام ندهيد». شاه عصباني شده به پاکروان مي گويد: «شما هر غلطي مي خواهيد بکنيد». اين بود که اعدام منتفي شد. محمدرضا شاه سه چهار سال اول سلطنت قدري کنار بود و وزراء در کارها دخالت مي کردند. بعد هم خودش جلو آمد و همان کارهايي که رضاشاه انجام مي داد دنبال کرد. اعمال زور و تقلب مي کرد. چنان که زندان و تبعيد حاج آقا مصطفي بر طبق هيچ حکمي و هيچ قانوني صادر نشده بود. همين طور او را زنداني کرده سپس به صورت تبعيد به ترکيه و عراق فرستادند.
پيراسته با ما خيلي همکاري مي کرد. حتي از او تقاضا کرديم که اقدام به استخلاص چند نفر زنداني بکند که يکي از آنها شيخ جلال آل طاهر (اهل خمين، مقيم کرمانشاه) و ديگري آقاي دستغيب شيرازي و يکي هم شيخ علي اصغر احمدي دايي زاده ما بود. پيراسته هم با ميرزاحسن خان مستوفي به آن محل رفته و با سماجت موجبات استخلاص آنها را فراهم کردند.

دعوت دولت از من براي ملاقات امام در ترکيه
هنگامي که حضرت امام به ترکيه تبعيد شدند، دربار دستور داده بود که من و آيت الله خوانساري براي ديدن امام به ترکيه برويم. ما به دعوت آيت الله حاج سيدمحمدعلي آملي به تهران آمديم. دهه اول ماه شعبان بود. در تهران با آقاي آملي ملاقات کردم. جشن و چراغاني در تهران زياد بود، شب 15 شعبان به مسجد آقاي فضل الله خوانساري رفتيم. جشن و پذيرايي در آنجا برقرار بود. آن افسري هم که سرهنگ افضلي باشد در آنجا حضور داشت.
سرهنگ افضلي به هنگام دستگيري و تبعيد امام، از قم تا تهران، همراه امام در ماشين بود و صبح زود نيز به اتفاق امام از تهران با هواپيما به ترکيه رفته بود.
عجيب اينکه سرهنگ افضلي در همان مسجد آقاي خوانساري به من گفت: «شما که مي خواهيد به ترکيه برويد براي آقا باقلوا بخريد. چون من با آقا در ترکيه بودم و با هم در خيابانهاي آنجا مي رفتيم. من براي ايشان باقلوا خريدم (در ترکيه لقمه مي گويند) آقا گفت که لقمه ترکيه باقلواي خوبي نيست».
افضلي گفت: «پس خوب است شما از باقلوي ايران براي ايشان ببريد». من هم به آقاي وراميني که از مريدان آقا بود و در قم لبنياتي داشت گفتم که قدري باقلوا بخرد.
در خلال همين اعياد، همراه با آقاي شيخ فضل الله محلاتي به مسجدي نزديک پپسي کولا رفتيم. حاج آقا علي خوانساري در آنجا نماز مي خواندند. جمعيت بسيار زيادي نيز جمع شدده و جشني بسيار مفصل که در هيچ کجاي تهران نمونه نداشت در مسجد و خيابان برپا شده بود. بنا بود آقاي مرواريد صحبت کنند و بعد از آن هم يکي از وعاظ معروف تهران (که حالا نمي خواهم اسمش را بگويم).
آقاي مرواريد در منبر بر عليه دولت و به طرفداري امام، خيلي خوب صحبت کرد. آن آقاي واعظ وقتي وضعيت را اينجوري ديد، حاضر نشد پس از آقاي مرواريد به منبر برود. لذا من از آقاي محلاتي خواستم که ايشان سخنراني کند. وي هم پذيرفت و به منبر رفت. آقاي محلاتي بر عليه دولت صحبت کرد و به تبعيد حضرت امام شديدا اعتراض کرد.
پس از پايان سخنراني، من به آقاي محلاتي گفتم: "شما همانطور که با من آمديد، بياييد با همديگر هم برويم". ايشن گفتند: "خير، مرا مي گيرند و از اينکه با شما باشم صلاح نيست".
بعد ايشان و آقاي مرواريد را گرفتند.
جلسه اي در منزل آيت الله حاج احمد آشتياني تشکيل شد که من و مهندس پسنديده با هم بوديم. حاج شيخ احمد، حالش خيلي بد بود. خودش در اتاق جلسه نتوانست شرکت کند و ديدم که لنگان لنگان دم حوض وضو مي گيرد و نمي توانست بالا بيايد.
بعد به من گفتند که پاکروان در جريان مسافرت شما و آقاي خوانساري به ترکيه نبوده است. شاه با او صحبت کرده و او را مطلع مي کند ولي پاکروان مي گويد: «صلاح نيست که پسنديده برود و آقاي فضل الله خوانساري تنها برود».
در اين زمان حاج آقا مصطفي خميني در زندان بود و آقا فضل الله با هواپيما به ترکيه رفت. در مرکز او را به يک مهمانخانه اي برده و امام را از آنجايي که تبعيد بودند نزد آقا فضل الله مي برند تا او را ملاقات کند. آقا فضل الله، مخصوصا زندان بودن حاج آقا مصطفي را به ايشان اطلاع داده بود. امام جواب داده بودند که عمل خوبي است، باعث مي شود که مطلع و ورزيده بشود.
در زماني که امام در تهران زنداني بودند آقاي ميلاني هم خيلي خوب عمل مي کرد. پسر آقاي ميلاني در آن وقت در شاه عبدالعظيم بود و آقاي مرواريد نيز از جمله کساني بود که به شدت از امام دفاع مي کرد. يک روز 12 نفر از علما، مرجعيت امام را تصديق کرده و در يک شرحي نوشته بودند. آقاي مرواريد اين نامه را بالاي منبر خواند. در آنجا يکي از علما به آقاي مرواريد اهانت کرد و تکذيب نمود و گفت: «چرا خواندي؟» پدر خانم آقاي مرواريد رئيس دفتر آقا بود و وجوهات مي گرفت. اسمش حاج علي اکبر تربتي (اهل تربت حيدريه) بود و مدتي هم در تبعيد بسر مي برد.
عرض کسي نمي شوند. مردم روبروي ساختماني که امام در آنجا بود جمع شده بودند. من هم به آنجا رسيدم و وقتي وارد منزل شدم، امام نشسته بودند و عده اي از آقايان از جمله آقاي فلسفي، آقاي قمي و آقاي محلاتي هم در خدمت امام بودند. من تا مدتي آنجا بودم و چون وقت نماز شده بود و مي خواستم دست و صورتم را آب بکشم و آب کر هم چندان در اختيار نبود – و من هم به اصطلاح آقايان وسواسي هستم – لذا خداحافظي کردم و به منزل بازگشتم.
بار ديگر که مي خواستم برگردم، مامورين جلوگيري کردند و من ناچار شدم براي ملاقات امام، به توسط خواهرزاده دکتر نصيري و مهندس محتشمي که همکارش بود، سوار ماشين خواهرزاده نصيري بشوم و با آنها برويم. خواهرزاده نصيري با خود نصيري روابط خوبي نداشت ولي با مهندس محتشمي شريک بود. چون مي دانستم که اتومبيل او را نمي توانند جلوگيري کنند، لذا ناچار با آنها رفتم.
وقتي پياده شديم که بر امام وارد شويم، مامورين ممانعت کردند، مهندس محتشمي و يکي ديگر که ظاهرا مهندس کشاورز بود، برگشتند ولي من هيچ به حرفهاي مامورين گوش ندادم و بر امام وارد شدم و با ايشان ملاقات نمودم.
از آن پس قرار شد امام از آن منزل بيرون روند و منزلي تهيه کنند. در قيطريه، آقاي حاج روغني تقاضا کردند که امام به منزل ايشان بروند و امام هم به آنجا منتقل شدند و ما چند نفر معدود بوديم که حق ملاقات داشتيم و ديگران را اجازه نمي دادند. مامورين هم مرتب جلو ساختمان ايستاده بودند و مراقب مردم بودند که کسي نزديک نيايد.
بعد از منزل حاج روغني، امام منزل ديگري تهيه کردند و در آنجا هم ما با ايشان ملاقات مي کرديم تا اينکه پس از مدتي، آزاد شدند و به قم بازگشتند.
لازم به تذکر است که تاريخ انتقال امام از زندان به منزل نجاتي يعني روز آزادي امام از زندان، دوازدهم ربيع الاول 1382 قمري و مصادق با يازدهم مرداد 1342 شمسي بود.

برخورد شريعتمدار و هاشميان
مطلب ديگري که در همان روزها رخ داد اين بود که روزي با آقاي خادمي اصفهاني به منزل آقاي حاج ميرزا عبدالله چهل ستوني (سعيد) براي ديدار و جلسه رفتيم، علما هم طبق معمول به آنجا آمده بودند. وقتي به منزل رسيديم در منزل بسته بود، پسر آقاي حاج ميرزا عبدالله آمد و گفت: "ما در منزل را بسته ايم که مامورين نيايند".
وارد شديم و سايرين هم آمدند، اتاق پر از آقايان و علما بود. آقاي شريعتمدار نمي دانم چه گفتند، ولي اجمالا سخني گفتند که به نفع امام نبود. آقاي هاشمينان سرپا بلند شد و با کمال تندي و شدت به آقاي شريعتمدار توهين کرد و گفت که "شما مي خواهيد امام را از تهران به جاي ديگري تبعيد کنند و ...." . آقاي هاشميان از اقوام آقاي رفسنجاني هستند و خيلي باشهامتند.
از آن منزل هم که رفتيم، باز مواجه با اهانت و اذيت مامورين شديم ولي هر چه اذيت مامورين بيشتر مي شد توجه عموم مردم به آقايان و علما زيادتر مي شد و هر چه آنها بيشتر بي احترامي مي کردند، توجه مردم به مساجد و منابر و روحانيت بيشتر مي شد.

تبعيد امام به ترکيه
جريان از اين قرار بود که در سال 1343 لايحه مصونيت آمريکائيها تحت عنوان "کاپيتولاسيون" در دولت، محرمانه تصويب شد و بعد هم لايحه را محرمانه به مجلسين داده و در مجلس شوراي ملي و مجلس سنا تصويب گرديد.
من اطلاع پيدا کردم که اين قضيه، محرمانه در دولت و مجلس مطرح است، لذا آقاي حاج شيخ علي سهرابي ريحاني خميني را خدمت امام فرستادم و به شرحي به ايشان نوشتم که جريان کاپيتولاسيون به طور محرمانه در مجلس و دولت مطرح است و مي خواهند آن را تصويب کنند و يک شرحي هم به آيت الله گلپايگاني نوشتم و توسط آقاي سهرابي فرستادم. امام جواب دادند به اينکه: "متن لايحه اي را که در جريان است براي من بفرستيد که من از متن آن مطلع شوم و نمي گذارم محرمانه بماند و اقدام مي کنم و آنها را رسوا مي نمايم". من پاسخ دادم که : "متن لايحه را نتوانسته ام به دست بياورم ولي از جريان اطلاع پيدا کرده ام". در نامه بعدي جواب دادند که : "من خودم لايحه را بدست آورده ام و ديگر نمي گذارم اين قضيه، به صورت محرمانه مطرح باشد".
بدين سان در روز چهارم آبان 43 که مصادق بود با 20 جمادي الثاني 1384 روز ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها (که همين روز، سالروز تولد خود ايشان هم هست) با نگراني و تأثري عميق، نطق مفصلي را ايراد کردند و مردم را از جريان کاپيتولاسيون مطلع نمودند و مسائل را هم خيلي روشن و هم شديد و غليظ بيان کردند، و نوار سخنراني ضبط شد و در تمام ايران منتشر گرديد.
چند روز بعد که مصادف با 13 آبان 43 بود، شب هنگام مأمورين رژيم، منزل را محاصره کردند و ايشان را دستگير کرده، سوار يک اتومبيل شورلت کردند و به تهران بردند و اول طلوع آفتاب 13 آبان ايشان را با سرهنگ افضلي که مأمور ساواک بود به ترکيه تبعيد کردند.
راديو خبر تبعيد آقا را منتشر کرد، در روزنامه ها و جرايد هم نوشتند. مردم که از جريان باخبر شدند، فورا بازارها و مساجد را تعطيل کردند ولي در خيابانها اجتماع نکردند که زد و خورد شده و منجر به کشتار و قتل عام گردد همانگونه که در 15 خرداد رخ داد.
دولت که سخت عصباني شده بود، مامورين خود را واداشت مغازه هاي تجار معروف تهران را مهر و موم بکنند و جلوي در آنها را تيغه بکشند و شنيده شد که از پشت بامها به داخل برخي مغازه ها رخنه کرده و امول مومنين را غارت کرده بودند.

دستگيري آيت الله حاج آقا مصطفي خميني
همان روز تبعيد امام (13 آبان) پسر بزرگ ايشان، مرحوم حاج آقا مصطفي – بر حسب تقاضاي بعضي از آقايان – به منزل آيت الله مرعشي رفتند که با ايشان صحبت کنند. در منزل آيت الله مرعشي و منزل ساير علما همه بسته بود. در زدند و پس از باز شدن در، وارد منزل شدند و در را بستند. طولي نکشيد که مامورين و کماندوها از ديوار منزل آقاي مرعشي به داخل منزل رفته و حاج آقا مصطفي "ره" را دستگير کردند و به شهرباني قم، منتقل و از آنجا به زندان قزل قلعه تهران روانه ساختند. ايشان 57 روز در زندان بودند و پس از آن، در روز 24 شعبان 1384 مصادف با 8 دي ماه 1343 از زندان آزاد شدند ولي به او گفتند: "شما لازم است به ترکيه برويد و با پدرتان ملاقات کنيد" مقصودشان اين بود که حاج آقا مصطفي در ايران نباشد و به بهانه ملاقات با پدر، او را هم تبعيد کنند.
وقتي مرحوم حاج آقا مصطفي از زندان آزاد شد، مطلع شد که من در تهران در منزل مهندس کشاورز هستم، لذا به آنجا آمد که با هم به قم برويم و به من گفت: "با هم به قم مي رويم و من يک شب براي زيارت و خداحافظي مي مانم و روز بعد بايد بلافاصله به تهران برگردم که به ترکيه براي ملاقات پدرم روانه شوم". من هم خيلي خوشحال شدم. آنگاه ايشان به منزل آقاي ثقفي رفتند و روز بعد، اول طلوع آفتاب آمدند به منزل مهندس کشاورز – همانجا که ما بوديم – و با هم به خيابان شوش رفتيم و از آنجا به طرف قم، با يک سواري کرايه رهسپار شديم.
وقتي به قم رسيديم، ايشان به زيارت حضرت معصومه "س" مشرف شدند. در همان وقت، جنازه اي را به حرم آورده بودند و مردم مشغول تشييع بودند. مردم تا حاج آقا مصطفي را ديدند، جنازه را کنار گذاشته و آمدند به طرف ايشان، و او را از حرم تا منزلشان بدرقه کردند. در مسير راه وقتي به مسجد موزه رسيدند، آيت الله مرعشي مشغول درس دادن بودند که فورا درس را تعطيل کردند و مرحوم حاج آقا مصطفي، چند دقيقه اي روي پله دوم همان منبري که آيت الله مرعشي درس مي گفتند، نشستند تا طلاب او را ببينند و بعد حرکت کردند و به منزل رفتند و در آنجا ديدن ها و ملاقات ها شروع شد.
دوستان به حاج آقا مصطفي گفتند که صلاح نيست به ترکيه برويد. فرداي آن روز که بنا بود ايشان در تهران باشند، از طرف سازمان امنيت تلفن زدند و با شدت و عصبانيت به ايشان گفتند: "چرا نمي رويد؟" حاج آقا مصطفي پاسخ دادند: "مادرم اجازه نمي دهد و من برخلاف ميل مادرم کاري نمي کنم". بعد از اينکه اين مطلب را مي گويد، از پشت تلفن به او بد و بيراه مي گويند. پس از آن بديعي آمد، ايشان را گرفته و به تهران برد، از آنجا نيز وي را سوار هواپيما کرده و به ترکيه فرستادند.
مدتي بعد، به خاطر واکنش گسترده مردم و علما، رژيم به اين نتيجه رسيد که امام را از ترکيه به عراق منتقل کند. پيراسته سفير ايران در عراق بود. وي پسر حاج معتمدالسادات از دوستان قديمي و باسابقه ما بود. پيراسته خيلي چيز فهم بود و با شاه زياد ملاقات داشت، شاه در مسائل مملکتي با او نيز مشورت مي کرد. در همين قضيه تبعيد امام به عراق، شاه از پيراسته صلاح مي جويد. وي اين کار را تأييد مي کند و مي گويد: "ايشان وقتي به نجف بروند در دهن شير مي افتند. چون در مقابل آقاي حکيم که در نجف است، ايشان يک طلبه محسوب مي شوند و کاري نمي کنند".
بنابراين امام و حاج آقا مصطفي را سوار هواپيما مي کنند و به بغداد مي فرستند. در بغداد اينها را تنها در خيابان رها مي کنند و مي گويند خودشان بروند يک ماشيني کرايه کنند ک?نبه کاظمين يا جاي ديگري بروند.
بعد از اينکه اينها به بغداد مي رسند، خبر به حاج آقا محمد شيرازي در کربلا مي رسد. ايشان موقعيت خيلي خوبي داشت. به علما و مردم اطلاع مي دهد و جمعيت زيادي براي استقبال امام به بغداد مي روند و ايشان را به کربلا و سپس به نجف مي برند. در تمام ميدانها جمعيت استقبال کننده بود.
بعد شاه به پيراسته اعتراض مي کند که: "تو گفتي وقتي به دهن شير برود، کاري نمي کند و ....".
حضرت امام در نجف درس خارج فقه و اصول را شروع کردند و موقعيت ايشان خيلي خوب شده بود تا اينکه صدام با ايشان بهم زد و براي منزلشان مراقب گذاشت که کسي رفت و آمد نکند. حتي در صحن هم که براي زيارت مي رفتند، مراقب وي بودند. تا اينکه ماجراي سفر ناتمام به کويت و از آنجا فرانسه پيش آمد.

نقشه از بين بردن امام
دفعه اول که امام را دستگير کردند و به زندان قصر و سپس به عشرت آباد بردند شاه قصد داشت به هر صورت ممکن ايشان را از بين ببرد ولي بعضي ها مخالفت کردند.
يکي از اينها "علم" بود. عباس ميرزا پسر سردار حشمت که با محمد رضا شاه ارتباط داشت و با ما نيز سابقه زيادي داشت به علم مي گويد که: "قتل آيت الله خميني در زمان شما، براي شما و پدرتان ننگ تاريخي دارد و اين بدنامي تا ابد باقي خواهد ماند. اين عمل غلط است، نگذاريد که شاه مرتکب آن بشود".
اين بود که "علم" به شاه مي گويد: "اين کار به صلاح نيست". ولي شاه مي گويد: "خير، بايد انجام شود". بعد پاکروان نزد شاه مي رود و مي گويد: "اين عمل را انجام ندهيد". شاه عصباني شده به پاکروان مي گويد: "شما هر غلطي مي خواهيد بکنيد". اين بود که اعدام منتفي شد. محمدرضا شاه سه چهار سال اول سلطنت قدري کنار بود و وزراء در کارها دخالت مي کردند. بعد هم خودش جلو آمد و همان کارهايي که رضاشاه انجام مي داد دنبال کرد. اعمال زور و تقلب مي کرد. چنان که زندان و تبعيد حاج آقا مصطفي بر طبق هيچ حکمي و هيچ قانوني صادر نشده بود. همين طور او را زنداني کرده سپس به صورت تبعيد به ترکيه و عراق فرستادند.
پيراسته با ما خيلي همکاري مي کرد. حتي از او تقاضا کرديم که اقدام به استخلاص چند نفر زنداني بکند که يکي از آنها شيخ جلال آل طاهر (اهل خمين، مقيم کرمانشاه) و ديگري آقاي دستغيب شيرازي و يکي هم شيخ علي اصغر احمدي دايي زاده ما بود. پيراسته هم با ميرزاحسن خان مستوفي به آن محل رفته و با سماجت موجبات استخلاص آنها را فراهم کردند.

دعوت دولت از من براي ملاقات امام در ترکيه
هنگامي که حضرت امام به ترکيه تبعيد شدند، دربار دستور داده بود که من و آيت الله خوانساري براي ديدن امام به ترکيه برويم. ما به دعوت آيت الله حاج سيدمحمدعلي آملي به تهران آمديم. دهه اول ماه شعبان بود. در تهران با آقاي آملي ملاقات کردم. جشن و چراغاني در تهران زياد بود، شب 15 شعبان به مسجد آقاي فضل الله خوانساري رفتيم. جشن و پذيرايي در آنجا برقرار بود. آن افسري هم که سرهنگ افضلي باشد در آنجا حضور داشت.
سرهنگ افضلي به هنگام دستگيري و تبعيد امام، از قم تا تهران، همراه امام در ماشين بود و صبح زود نيز به اتفاق امام از تهران با هواپيما به ترکيه رفته بود.
عجيب اينکه سرهنگ افضلي در همان مسجد آقاي خوانساري به من گفت: "شما که مي خواهيد به ترکيه برويد براي آقا باقلوا بخريد. چون من با آقا در ترکيه بودم و با هم در خيابانهاي آنجا مي رفتيم. من براي ايشان باقلوا خريدم (در ترکيه لقمه مي گويند) آقا گفت که لقمه ترکيه باقلواي خوبي نيست".
افضلي گفت: "پس خوب است شما از باقلوي ايران براي ايشان ببريد". من هم به آقاي وراميني که از مريدان آقا بود و در قم لبنياتي داشت گفتم که قدري باقلوا بخرد.
در خلال همين اعياد، همراه با آقاي شيخ فضل الله محلاتي به مسجدي نزديک پپسي کولا رفتيم. حاج آقا علي خوانساري در آنجا نماز مي خواندند. جمعيت بسيار زيادي نيز جمع شدده و جشني بسيار مفصل که در هيچ کجاي تهران نمونه نداشت در مسجد و خيابان برپا شده بود. بنا بود آقاي مرواريد صحبت کنند و بعد از آن هم يکي از وعاظ معروف تهران (که حالا نمي خواهم اسمش را بگويم).
آقاي مرواريد در منبر بر عليه دولت و به طرفداري امام، خيلي خوب صحبت کرد. آن آقاي واعظ وقتي وضعيت را اينجوري ديد، حاضر نشد پس از آقاي مرواريد به منبر برود. لذا من از آقاي محلاتي خواستم که ايشان سخنراني کند. وي هم پذيرفت و به منبر رفت. آقاي محلاتي بر عليه دولت صحبت کرد و به تبعيد حضرت امام شديدا اعتراض کرد.
پس از پايان سخنراني، من به آقاي محلاتي گفتم: "شما همانطور که با من آمديد، بياييد با همديگر هم برويم". ايشن گفتند: "خير، مرا مي گيرند و از اينکه با شما باشم صلاح نيست".
بعد ايشان و آقاي مرواريد را گرفتند.
جلسه اي در منزل آيت الله حاج احمد آشتياني تشکيل شد که من و مهندس پسنديده با هم بوديم. حاج شيخ احمد، حالش خيلي بد بود. خودش در اتاق جلسه نتوانست شرکت کند و ديدم که لنگان لنگان دم حوض وضو مي گيرد و نمي توانست بالا بيايد.
بعد به من گفتند که پاکروان در جريان مسافرت شما و آقاي خوانساري به ترکيه نبوده است. شاه با او صحبت کرده و او را مطلع مي کند ولي پاکروان مي گويد: "صلاح نيست که پسنديده برود و آقاي فضل الله خوانساري تنها برود".
در اين زمان حاج آقا مصطفي خميني در زندان بود و آقا فضل الله با هواپيما به ترکيه رفت. در مرکز او را به يک مهمانخانه اي برده و امام را از آنجايي که تبعيد بودند نزد آقا فضل الله مي برند تا او را ملاقات کند. آقا فضل الله، مخصوصا زندان بودن حاج آقا مصطفي را به ايشان اطلاع داده بود. امام جواب داده بودند که عمل خوبي است، باعث مي شود که مطلع و ورزيده بشود.
در زماني که امام در تهران زنداني بودند آقاي ميلاني هم خيلي خوب عمل مي کرد. پسر آقاي ميلاني در آن وقت در شاه عبدالعظيم بود و آقاي مرواريد نيز از جمله کساني بود که به شدت از امام دفاع مي کرد. يک روز 12 نفر از علما، مرجعيت امام را تصديق کرده و در يک شرحي نوشته بودند. آقاي مرواريد اين نامه را بالاي منبر خواند. در آنجا يکي از علما به آقاي مرواريد اهانت کرد و تکذيب نمود و گفت: "چرا خواندي؟" پدر خانم آقاي مرواريد رئيس دفتر آقا بود و وجوهات مي گرفت. اسمش حاج علي اکبر تربتي (اهل تربت حيدريه) بود و مدتي هم در تبعيد بسر مي برد.