خاطرات آيتالله رسولي محلاتي از امام خميني
امام زمان همين است؟
بعد از آزادي امام از زندان و برگزار شدن نماز جماعت در منزل ايشان، جمع زيادي در اين نمازها شركت ميكردند. چند روزي از آغاز اين نمازها نميگذشت كه روزي حاج آقا مصطفي، مكبر مخصوص را صدا زد و گفت: «اعلام كن هركس مشكل مالي دارد، از فردا به اتاق آقاي رسولي مراجعه كند». او هم بلافاصله رفت و اعلام كرد. من به آقا مصطفي گفتم: «خدا خيرتان بدهد! چرا مرا گرفتار ميكنيد؟ اگر فردا فقرا اينجا ريختند تكليف من چيست؟» گفتند: «من با آقا صحبت كردهام. قرار شده روزي 50 تومان به شما بدهند كه بين فقرا تقسيم كنيد». بعد هم به شوخي گفت: «ضمناً كميسيون من هم فراموش نشود!» من واقعاً نميدانستم تكليف چيست، چون آقا مصطفي بسيار اهل مطايبه و شوخي بود و من نميدانستم كه اين حرف را جدي گفته يا شوخي كرده است، ولي از آنجا كه به هر حال به مكبر گفته بود كه اين مسئله را اعلام كند، باور كردم كه امام به ايشان چنين قولي دادهاند.
فرداي آن روز، فقير اول كه آمد 5 تومان از جيب خودم دادم و در دل گفتم كه بعداً از امام ميگيرم. پس از ساعتي براي انجام كار خدمت امام رفتم و در عين حال قضيه را خدمت ايشان عرض كردم و گفتم كه آقا مصطفيگفتهاند كه شما قرار است روزي 50 تومان به فقرا بدهيد. امام فرمودند: «مصطفي درويش است، شما به حرف او گوش ندهيد». گفتم: «من روي حرف آقا مصطفي 5 تومان به يك فقير دادهام». امام دست در جيبش كردند و 5 تومان از جيب خود بيرون آوردند و به من دادند و فرمودند : «اين را بگيريد، ولي من براي گداها هيچ پولي نميدهم».
خاطره ديگر در اين باره اينكه يك روز امام از درس برميگشتند. از پلههاي منزل يخچال قاضي كه پايينآمدند، سيدي دامن عباي ايشان را گرفت او هميشه سبدي به دست داشت و در آن تخممرغ و مرغ ميگذاشت و ميفروخت. او به محض گرفتن دامن عباي امام شروع كرد به گفتن اين حرفها كه: «من فقيرم، بدبختم، امروز كاسبي نكردهام. من سيد هستم. بايد حق مرا بدهي. امروز دامن تو را گرفتهام و اگر حق مرا ندهي، فرداي قيامت دامن جدت را ميگيرم و بايد جواب مرا بدهي.» امام با همان صلابت هميشگيشان فرمودند: «فعلاًدامن مرا رها كن تا فرداي قيامت». سيد ناچار شد دامن امام را رها كند و برود. امام واقعاً اگر به اين متكديان روي خوش نشان ميدادند، بيت را رها نميكردند. خاطره جالب ديگري هم از آدمهاي فريبكار و كلاش يادم آمد. يك روز قبل از ظهر، مرد تنومند و ورزشكاري به دفتر وارد شد و پرسيد: «رسولي محلاتي شما هستي؟» گفتم: «بله». او نامهاي به دستم داد وگفت: «بخوان»، نامه عجيب و غريبي بود كه با انواع رنگهاي مشكي و قرمز و سبز نوشته شده بود و چندين صفحه هم بود. خلاصه مضمون نامه اين بود كه: «من امام زمان هستم و عن قريب ظهور خواهم كرد. فعلاً عليالحساب ده هزار تومان به من بدهيد تا بعدازظهر بازپرداخت كنم.» اول گمان كردم ديوانه است، اما بعد كه ديدم خيلي جدي است، گفتم بنشيند و چاي بخورد تا من نامهاش را خدمت امام ببرم و به ناگزير اين كار را كردم. ايشان با ديدن نامه كمي خنديدند و سپس من برگشتم. صاحب نامه تا غروب در انتظار نامه نشست. در اين فاصله، من و آقاي وراميني و آقاي صانعي نزد امام ميرفتيم و درباره كارهاي بيت ايشان صحبت ميكرديم. چون تابستان بود، عصرها امام روي تختي كنار حوض مينشستند. طبق معمول، غروب آن روز سه نفري نزد امام رفتيم و با ايشان مشغول صحبت بوديم كه ديديم آن مردي كه خود را امام زمان معرفي كرده بود، از بس در بيروني منتظر مانده بود، آقاي موسي را كه هيكل تنومندي داشت، كنار زد وارد حياط خانه شد و با عصبانيت به او گفت: «جواب خدا را چه ميدهي كه مانع ورود امام زمان ميشوي؟» به هر حال آن مرد وارد اندروني شد. امام كه در جريان ماجرا بودند، با ديدن او فرمودند: «امام زمان همين است؟» گفتيم، «بله». امام نهيب محكمي به او زدند و مرد سر جايش ايستاد.
ريش يعني چه؟
خاطرم هست كه در همان ايام عدهاي از دوستان نزد ما آمدند و گفتند: «به امام بگوييد براي اداره بيروني، چند نفر افراد صاحب لحيه (ريش و مسن) را بگذاريد». من اين مطلب را به سمع امام رساندم. ايشان خنديدند و فرمودند: «پشم به كار ما نميآيد. ما آدمهايي را ميخواهيم كه كار كنند. ريش يعني چه؟
من خواهم ايستاد
امام از نظر شخصيتي بهگونهاي بودند كه تا تصميمي را بهطور قاطع اتخاذ نميكردند، حرفي را به اين صورت بيان نميكردند. با مطرح شدن قضيه انقلاب سفيد، همه آقايان مراجع اعلاميههايي را صادر كردند و در آغاز اعتراضاتي را نشان دادند، اما به تدريج، يكي يكي عقبنشيني كردند و فقط امام بودند كه محكم و قاطع ايستادند. در همين روزها يادم هست كه همراه عدهاي از دوستان در منزل امام بوديم. شخصي آمد و به امام گفت: «آقا! مراجع با شما نيستند و يكي يكي دارند عقبنشيني ميكنند. حتي اين صحبت هم مطرح شده كه عليه شما و آنچه را كه تندروي از سوي شما تعبير ميكنند، اعلاميه صادر كنند، بنابراين چنين تصور نكنيد كه آنها تا آخر راه با شما هستند. شايد در ميانه راه شما را تنها بگذارند.» امام با لحني جدي فرمودند: «من تا جايي كه آقايان مرا تكفير هم بكنند، ايستادهام». اين سخن امام شايع شد كه به گوش آقايان ديگر هم رسيد و پيشاپيش تأثير خود را هم گذاشت.
همه مرخصند
نكته ديگر كه يادم ميآيد اين است كه قبل از انجام رفراندوم در سوم بهمن سال 41 بنا شد شاه به قم بيايد. شب قبل از آمدن او، همه خيابانها پراز نيروهاي نظامي بود و نسبت به كوچكترين حركتي، واكنش نشان ميدادند. منزل ما در خيابان باجك، روبروي تلفنخانه بود. شب ديدم از خيابان سر و صداي زيادي ميآيد. دريچه منزل را باز كردم كه ببينم چه خبر است و بلافاصله نظاميها شروع به تيراندازي كردند. شب بسيار پرمخاطرهاي بود. شنيده شد كه بسياري از آقايان از منازل خود خارج و در جاهاي ديگر مخفي شده بودند، در حالي كه امام، خانواده خود را به خانه يكي از دامادهايشان فرستاده بودند، اما خودشان در منزلشان ماندند. همان شب مرحوم شهيد عراقي كه با ما سابقه آشنايي هم داشت، به خانه ما آمد و پرسيد: «با اين شرايط ميخواهيد چه كنيد؟» گفتم: «نميدانم». گفت: «من به خانه آقا ميروم». گفتم: «برو به سلامت». فرداي آن شب شهيد عراقي همراه پدرخانمش كه اهل امامزاده قاسم بود، مهمان ما بودند. از او پرسيدم: ديشب چه شد؟» گفت: «وقتي من به خانه امام رفتم، ديدم هيچكس آنجا نيست. ايشان حتي خدمه و كساني را هم كه چاي ميريختند، از منزل بيرون فرستاده بودند. وقتي به آنجا رسيدم، آقا از من خواستند منزل را ترك كنم و آنجا نمانم. من گفتم آقا! اگر مرا بيرون هم بفرماييد، نميروم. پيشنهاد ميكنم شما تشريف ببريد و من جاي شما بمانم. فرمودند من از اينجا تكان نميخورم». به هر حال مرحوم شهيد عراقي آن شب با اصرار نزد امام مانده و شجاعت امام را از نزديك درك كرده بود. البته همان شب، در اوايل يا نيمههاي شب آقاي شريعتمداري به منزل امام رفته و گفته بود: :«وضع خطرناك است. چه بايد كرد؟» امام در پاسخ به لحني كم و بيش ملامتآميز فرموده بودند: «من فكر ميكردم شما خيلي شجاع هستيد. من كه اهل خمين هستم بايد بترسم نه شما كه تبريزي هستيد. برويد و در منزلتان بنشينيد». به هر حال شب خطرناكي بود كه الحمدالله به خير گذشت.