خاطرات دکتر طباطبایی از روز دهم اسفند 1357

علاقه و عشق متقابل مردم و حضرت امام خمینی(س)صحنه های زیبا و داستان های شیرین بسیاری آفریده است که ذیلا نمونه ای از آن براساس خاطرات سرکار خانم "دکتر فاطمه طباطبایی" همسر مرحوم "حجت الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی" از روز دهم اسفند 1357 و استقبال مردم قم از حضرت امام بازنویسی شده است ، تقدیم می شود.
***
گویی شهر همه یک چشم شده بود و آن چشم هم همه انتظار و چه انتظار شیرینی! چشم ها همه پر التهاب بود و دردمند،دردمند از درد فراقی چندین ساله و گونه ها عطشناک اشک شوق،شوق حلاوت دیداری به شیرینی عشق و محبت و عشق را هیچگاه نمی شد اینچنین واضح و مجسم دید.
***
انگار شهر همه یک دل بود و آن دل فقط به یاد او می تپید. نه فقط آن روز،که سالها، و از آن شب سیاه ظلمانی که در ظلمت ستم شاهی او را به اجبار به سفر فرستاده بودند.او که نامش همواره زمزمه نیمه شب این مردم قدرشناس بود.او که صدها قافله دل را به همراه داشت و بدرقه راهش دعای همیشگی این مردم که :«هرکجا هست خدایا به سلامت دارش.»
***
فراز و فرود مژه ها ،جاری شدن اشک ها،تپیدن دلها،انتظار،انتظار و انتظار و عشق وعشق وعشق،تفسیری مختصر از حال و هوای مردم قم در آن روز بود.عجیب بود،مردمی که این همه سال های طولانی انتظار فراق را صبر کرده بودند،اکنون در آستانه لحظه های شیرین انتظار وصل،گویی تاب و تحملشان به قربانگاه رفته بود.دل ها همواره بر قفس سینه ها می کوبید تا زودتر خود را رها سازد ودر وادی وصل به پرواز درآید.
شهر همه دل بود،یک دل واین دل همه برای او می تپید. من قیامت انتظار وصل دوازدهم بهمن را ندیده بودم.ولی خیلی چیزها شنیده بودم.اما امروز را که دیدم واقعا دانستم محبت،عشق،دوست داشتن و محبت ورزیدن چه مفهومی دارد.انگار جاده ای که از قم تا تهران کشیده می شد،سمت و سوی قبله عشق را می نمایاند و قطب عشق هر لحظه به این انبوه مشتاقان نزدیک و نزدیکتر می شد و تو می توانستی در اقامه این نماز عاشقانه، زلال و شفافیت عشق را به تمامی به تماشا بنشینی.
***
پسر بچه ای از گرد راه رسید و با خوشحالی فریاد زد که امام آمد.من با این چشمانم آقا را دیدم و بعد هجوم محارم به سمت وی،چنانکه گویی با موجودی مقدس و متبرک برخورد می شود.سراپای وی را غرق بوسه کردند.قاب چشمان را از آن روی که تصویر روح خدا در آن چهارچوب قرار گرفته بود و دست ها را از آن روی که به قیام و قعود عشق نشسته و قدم ها را از آن روی که زائر دیدار خمینی این عزیزترین عزیز مردم آن دیار گردیده و به شوق دیدار او راه پیموده است.
این شوق تنها مربوط به آن نوجوان دوستدار وعاشق خمینی که بعدها امثال وی هزاران نفر جان را در پای کلامش هدیه و فدیه می کردند، نبود.همه حتی من که سالها را در جوار در کنار او گذرانده و از آن همه برکات مقدس واهورایی بهره ها برده بودم،حال و هوای دیگری داشتم و داشتند.من که چند روز قبل از حرکت امام از تهران به قم برای دیدار پدر و مادرم به آن جا رفته بودم،آن روز را حالتی از التهاب وانتظار داشتم که واقعا دست خودم نبود.
***
شهر و مردم شهر به دریایی شبیه بود که به تلاطمی جهت دار بر می خیزد و هر چیزی را در امواج و تلاطم خود جابجا می کند و در آن انبوه و آن شور و اشتیاق من هم استثنا نبودم.در حالی که با خود فرزند خردسالی را داشتم،مانند همه از خانه بیرون زدم به انتظار و استقبال و فقط برای دیدار امام،و نه انبوه مردم و مستقبلین. طبیعی هم بود که کسی متقبل نگهداری فرزند من نشود،چون به هر کسی گفتم با خنده ای گفت تو دیگر چرا؟ تو که همیشه با امام بوده ای؟ ما باید برویم که سالها در فراق شب و روز گذرانده ایم. و خلاصه من هم به اجباری درونی که نمی دانم چرا،برای استقبال بیرون آمدم و گرچه آشنایان از آن همه اشتیاق من تعجب می کردند و این تعجب را هم بر زبان می آوردند و من که گویی در آن فضای خاص،آن همه اعتراض شیرین را نمی شنیدم الان که با یاد آن حال و هوا می افتم،تعجب می کنم.
***
شهر همه انتظار بود و دل ها در شور و اشتیاق می تپید.انتظار و انتظار و انتظار.فشردگی جمعیت به ناچار مرا و خاله ام و عده ای دیگر از دوستان وهمسایه ها را که در انبوه جمعیت انباشته در کوچه ها و خیابان ها قدرت حرکتی نداشتیم و بر اثر طولانی شدن انتظار هم خسته شده بودیم به منزل یکی از دوستان (خانم اخوان در کوچه ارگ)کشاند تا دمی بیاسائیم و بار دیگر به جمع مستقبلین بیپوندیم.
اما در منزل هم قرار و آرامی نبود و دل ها همه مشتاق و مشتاق و مشتاق و التهاب این اشتیاق را هراز چندی با بیرون رفتن از خانه و به کوچه و خیابان سرک کشیدن فرو می نشاندیم.اما انبوه جمعیت که ازکوچه ارگ تا مدخل قم و از آنجا تا فاصله دوری همه کوچه ها و خیابان ها ودشت را پوشانده بود،نمی گذاشت جلو رفت. اصلا به جرات می شود گفت در آن روز در شهر قم کسی در خانه نمانده بود و ما هم اگر از سر اجبار به آنجا پناه برده بودیم،همه هوش و حواسمان در بیرون خانه بود.
مدت های طولانی انتظار گذشت و در بعد از ظهر بود که پسر بچه ای از گرد راه رسید و با خوشحالی و از سر شوق و بریده،بریده از آن روی که از ذوق و شوق نمی توانست کلمات را درست ادا کند ،فریاد زد،مامان آقا آمد،من دیدم.مادرش و دیگران همه شروع به گریه کردند.گریه ای از سر شوق،آمیختگی گریه و شادی به وضوح دیده می شد.اعضای فامیل،وی را غرق نوازش کردند که تو خبر ورود آقا را آوردی. تو آقا را دیدی و ......