خاطرات شهدا از امام خمینی(س)

نقل خاطراتی از آنان که اکنون خود خاطره شده اند، همیشه شیرین است؛ به ویژه اینکه این خاطرات از سوی شهیدان هشت سال دفاع مقدس درباره پیر و مرشدشان امام خمینی(س) باشد. هم او که کلامش، رزمندگان اسلام را در ناامیدانه ترین لحظات به شعفی معجزه آسا وامی داشت.
 مطالب زیر گوشه ای است از خاطرات تعدادی از شهدای دفاع مقدس درباره امام خمینی(س).

شهید ردانی پور؛

شهید ردانی پور رفته بود پیش امام که «باید تکلیفم رو معلوم کنم، بالاخره درس مقدمه یا جنگ؟» امام فقط یک جمله گفتند «محکم بمانید توی جنگ.» دیگر کسی جلودارش نبود.

 شهید زین الدین؛

آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه؟

شهید زین الدین یکی دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می نشست و خیره می شد به یک نقطه می گفت «آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه. چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.» می گفت «دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توی دل ما بود.»
شهید کاوه؛

بچه ها را جمع کردند توی میدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آیت ا... موسوی اردبیلی برایمان سخنرانی کنند. لابلای صحبت هایشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خیلی علاقه دارم، چرا که پاسدارها سربازان امام زمان (عج) هستند. کنار محمود ایستاده بودم و سخنرانی را گوش می دادم. وقتی آیت ا... اردبیلی این حرف را گفتند، یک دفعه دیدم محمود رنگش عوض شد؛ بی حال و ناراحت یک جا نشست مثل کسی که درد شدیدی داشته باشد. زیر لب می گفت: "لا اله الا الله" تا آخر سخنرانی همین اوضاع و احوال را داشت. تا آن موقع این جوری ندیده بودمش. از آن روز به بعد هر وقت کلاس می رفت، اول از همه کلام امام را می گفت، بعد درسش را شروع می کرد. می گفت: اگر شما کاری کنید که خلاف اسلام باشد، دیگه پاسدار نیستید، ما باید اون چیزی باشیم که امام می خواد.

 

شهید محمدرضا حمامی‌بیناباج‌؛

آقای محمد رضا حمامی مدتی را در بیت حضرت امام بود و مسئولیت حفاظت از بیت را بر عهده داشت؛ پس از مدتی ایشان عازم جبهه شد. یک روز که با او صحبت می کردم از خاطراتش در بیت حضرت امام خمینی(س) برایم تعریف می کرد. یکی از خاطراتش را این گونه نقل کرد گفت: یک روز صبح رفتم به باغ پشت منزل حضرت امام، آنجا با چند نفر از بچه ها مشغول تمرین تیراندازی شدیم. در همین حین حضرت امام هم برای قدم زدن وارد باغ شدند؛ من به محض این که امام تشریف آوردند به حضور ایشان رفتم و گفتم اگر می شود شما هم تیراندازی کنید. حضرت امام قبول نمی کردند ولی دوباره اصرار کردم تا راضی شدند، پس از تیراندازی حضرت امام به من گفتند، شما در هنگام تیراندازی، طرز ایستادنت درست نیست و سپس حالت صحیح ایستادن را به من آموزش دادند؛ من فضولی کردم و گفتم، آقا شما هم مگر تیرادازی بلدید؟ حضرت امام پاسخ دادند، من تاکنون هشت جلد کلت پاره کردم ـ منظور ایشان این بود که از کلت های زیادی استفاده کرده اند و در این کار دارای تبحر خاص هستند.

خاطره ای از شهید مجید رمضانی‌

هنگامی که آفتاب دل افروز بر نوک کوه های خاکستری رنگ بوسه می زند. پرندگان زیبا دسته از آشیانه های خود در پرتو اشعه خورشید به پرواز در می آیند. هنگامی که سحرگاهان قطرات لطیف و لرزان شبنم بر روی گلبرگ های آراسته دشت عشق بوسه می زند و همانجا معشوقی بینوا فرو می غلتد، چه خوش است که در آن لحظه من در کنار تو و چشم در چشم تو در آغوش گرم صحبت های تو لحظه ای غم های دنیا را فراموش کنم.

این جملات را در تمامی اوقات و لحظاتی که در کنار من بود، مدام به من می گفت و در پیشگاه خداوند طول عمر من را از خدا می خواست. همیشه بر پیشانی من بوسه می زد و و قتی از وی پرسیدم، چرا این کار را می کنی؟ می گفت: هر کس بر پیشانی مادرش بوسه زند از آن بوی بهشت به مشامش می رسد. با وجود اینکه در خانه خواهر داشت، هر روز ظهر که از مدرسه می آمد، کتاب هایش را در گوشه ای می گذاشت و مشغول به کار می شد؛ از تمیز کردن اتاقش تا شستن ظرف ها و غیره. با تمام فرزندان فرق داشت. تفاوت بزرگ در وی دیده می شد و فکر می کنم بخاطر همین تفاوت بود که از ما جدا شد و پیش معبود خویش شتافت. معبودی که از پنج سالگی کلام قرآنش را فرا گرفت و بعد از یادگیری تمام قرآن با تشکیل کلاس و جلسه های پیاپی در صدد آموزش مطالب آموخته از مادر به دیگران بر آمد و در این راه نیز موفق شد. با آن سن و سال کمی که داشت چنان مدیرانه و مبتکرانه عمل می کرد که گویی چندین سال است که با این کار اشتغال دارد؛ به همین منوال می گذشت تا جنگ شروع شد. زمان جنگ بود که متوجه تغییری بزرگ در وی شدم. از آنجا که هیچ حرفی را از من پنهان نمی کرد، جویای ماجرا شدم و او نیز ابتدا امتناع ورزید و از گفتن جریان سر باز زد، تا اینکه گفت: من نمی دانم در حالی که برادران کوچکتر از من در حال جنگ با دشمنان هستند چرا اینجا بمانم. در خانه ما دو مرد است و یکی از آنها باید به جبهه برود از آنجا که پدر سرپرست خانواده است و باید در خانه بماند، تصمیم گرفته ام که به جبهه بروم. چون طبق گفته امام عزیزمان که فرمودند: هر کس که می تواند اسلحه به دست بگیرد، به جبهه بیاید با دشمنان بجنگد، من احساس می کنم یکی از آن افرادی که مورد خطاب امام است من هستم و این را وظیفه خود می دانم که به جبهه بروم.

شهید محلاتی؛

شهید محلاتی رحمه الله علیه نمایندة امام در سپاه بود و چقدر عاشق و مخلص امام! یادم هست نصف شبی بود، مرحوم شهید محلاتی تلفن زد با حالت گریه. آن روز نیروهای ما در نزدیکی های خرمشهر در محاصره قرار گرفته بودند. مرحوم شهید محلاتی هق هق گریه می کرد و می گفت: یک پیام به امام بدهید؛ به امام بگویید که دعا کنند. گفتم امام خوابیده است، گفت امکان ندارد، باید امام را بیدار کنید؛ ما در معرض خطریم. بالاخره مرحوم احمد آقا رفت بالای سر امام. امام بیدار بود. امام معمولا دو ساعت به اذان صبح بیدار می شدند. به ایشان گفته شد که شهید محلاتی پشت تلفن هست و گریه می کند و می گوید آقا دعا کنید. خوب، امام کارش را انجام داد و دعا کرد. دعای امام هم مستجاب شد. در اینگونه مواقع، امام خودش را نمی باخت. ایشان از این حوادث زیاد دیده بود.