خدا خدا مي کردم دکتر طوري نشود

يکي از کتاب هاي منتشر شده درباره چمران، يادگاران (نشر روايت فتح) است. رهي رسولي فر در اين کتاب گوشه هايي از زندگي پر فراز و نشيب دکتر چمران را به صورت موجز و جذاب در قالب 100 خاطره کوتاه در پيش چشم خواننده تصوير مي کند. زندگي مردي که «مثل هيچ کس نبود، مثل هيچ کس زندگي نکرد. تکه هايي از يادگاران چمران را مرور مي کنيم.
از اهواز راه افتاديم ؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهي ماشين اول را زدند. يک خمپاره هم سقف ماشين ما را سوراخ کرد و آمد تو، ولي به کسي نخورد. همه پريديم پايين، سنگر بگيريم. دکتر آخر از همه آمد. يک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت «کنار جاده ديدمش. خوشگله؟»
بيست و شش تا موشک خراب برگردانده بودند مقر. دکتر گفت «بگيريمشان، اگر شد استفاده کنيم.» گرفتيم، درست کردشان، استفاده کرديم؛ هر بيست و شش تايش.
تا از هليکوپتر پياده شديم، من ترکش خوردم. دکتر برم گرداند توي هلي کوپتر و دستور داد برگرديم عقب. وقتي رسيديم، هوا تاريک شده بود. دکتر مانده بود وسط دشمن. خلبان نمي توانست پرواز کند. تماس گرفتم تهران، خواستم چند تا فانتوم بفرستند، منطقه را بمباران کنند.خدا خدا مي کردم دکتر طوريش نشود.
از خط که برگشتيم. مرخصي رد کردم و يک راست آمدم خانه. دل توي دلم نبود. قبل از عمليات که زنگ زده بودم، دخترم مريض بود. حالش را پرسيدم، خوب بود. زنم گفت «يک خانم عرب آمد دم در. گفت بچه را بردار برويم دکتر. دوا ها را هم خودش گرفت.»
بلبل لاکردار معلوم نبود چه طور رفته آنجا. به هزار بدبختي رادياتور را باز کرديم که سالم بياوريمش بيرون. دکتر اين پا وآن پا مي کرد تا بالاخره توانست دستش را ببرد لاي پره ها و بکشدش بيرون. نگهش داشت تا حالش جا بيايد. مي خواند. قشنگ مي خواند.
گفتم «دکتر، شما هرچي دستور مي دي، هرچي سفارش مي کني، جلوي شما مي گن چشم، بعد هم انگار نه انگار. هنوز تسويه مارو ندادن. ستاد رفته زير سؤال. مي گن شما سلاح گم کردين...» همان قدر که من عصباني بودم، او آرام بود. گفت «عزيز جان، دل خور نباش. زمانه نابه سامانيه. مگه نمي گفتن چمران تل زعتر را لو داده؟ حالا بذار بگن حسين مقدم هم سلاح گم کرده. دل خور نشو عزيز.»
هر هفته مي آمد، يا حداکثر ده روز يک بار. از اول خط سنگر به سنگر مي رفت. بچه ها را بغل مي کرد و مي بوسيد. ديگر عادت کرده بوديم.يک هفته که مي گذشت، دلمان حسابي تنگ مي شد.
آب کارون را منحرف کرده بود توي منطقه. باتلاق شده بود چه باتلاقي. عراقي ها نمي توانستند بيايند جلو. هر بار هم که سد مي زدند، يکي دوتا از بچه ها مي رفتند و مي فرستادندش هوا.
فکر مي کردم بدنش مقاوم است که در آن هواي گرم اصلا آب نمي خورد. بعد از اذان، وقتي ديديم چه طوري آب مي خورد، فهميديم چه قدر تشنه بوده.
براي نماز که مي ايستاد، شانه هايش را باز مي کرد و سينه اش را مي داد جلو. يک بار به او گفتم «چرا سر نماز اين طورمي کني؟» گفت «وقتي نماز مي خواني مقابل ارشد ترين ذات ايستاده‌اي. پس بايد خبردار بايستي و سينه ات صاف باشد.»با خودم مي خنديدم که دکتر فکر مي کند خدا هم تيمسار است.
گير کرده بوديم زير آتش. يک آن بلند شديم که فرار کنيم، دکتر رفت و من جا ماندم. فرصت بعدي سرم را بلند کردم، ديدم دارد به سمت من مي آيد و يک موشک به سمت او. خواستم داد بزنم، صدا در گلويم ماند. فکر کردم موشک نصفش کرده. خاک که نشست، ديدم کجا پرت شده. سالم بود. با هم فرار کرديم.
از فرماندهي دستور دادند «پل را بزنيد» همه بچه ها جمع شدند، چند گروه داوطلب. دکتر به هيچ کدام اجازه نداد بروند. مي گفت «پل زير ديد مستقيم است.» صبحي خبر آوردند پل ديگر نيست. رفتيم آن جا. واقعا نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش ديشب از کنار رود برمي گشتند مي خنديدند و برمي گشتند.
ناهار اشرافي داشتيم ؛ ماست. سفره را انداخته و نينداخته، دکتر رسيد. دعوتش کرديم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره.يکي مي پرسيد «اين وزير دفاع که گفتن قراره بياد سرکشي، چي شد پس؟»
يک بند داد مي زدم. گريه مي کردم. کنترل خودم را از دست داده بودم. همه هم نگران اسلحه اي بودند که دستم بود. دکتر رسيد و يک کشيده محکم زد زير گوشم.فکر کنم تنها کشيده‌اي بود که توي عمرش به کسي زده بود.
دکتر آرپي جي مي خواست، نمي دادند. مي گفتند دستور از بني صدر لازم است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پاي تلفن نمي ديد دکتر از عصبانيت قرمز شده. فقط مي شنيد که «من از کجا بني صدر رو گير بيارم مجوز بگيرم؟ رو کرد به من، گفت: «برو آن جا آرپي جي بگير. ندادند به زور بگير برو عزيز جان.»
نگاه مي کرد به چشم هات و تو مي شنيدي که حالا ديگر ما دوستيم، برادريم، با هم کار مي کنيم.با چشم هاش، صيغه برادري مي خواند.