خدايا خانواده ام را به تو مى سپارم / نگاهى به زندگى سرلشكر خلبان شهيد عباس بابايى
متولد شهر گل هاى آفتاب گردان
عباس بابايى در روز چهارم آذرماه سال ۱۳۲۹ در شهر قزوين و در خانواده اى مذهبى به دنيا آمد. دوره ابتدايى را در دبستان «دهخدا» و دوره متوسطه را در دبيرستان نظام وفا ى قزوين گذراند و پس از موفقيت در كنكور سراسرى ، در حالى كه در رشته پزشكى پذيرفته شده بود ، به خاطر علاقه به خلبانى داوطلب تحصيل در دانشكده خلبانى نيروى هوايى شد. عباس پس ازگذراندن دوره آموزش مقدماتى براى تكميل تحصيلات در سال ۱۳۴۹ يعنى زمانى كه ۲۰ سال داشت وجوانى رشيد بود ، به آمريكا رفت. اما آن گوشه دنيا با تمام زرق و برقش نتوانست عباس راكه سال ها در خانواده اى مذهبى رشد كرده بود ، جذب خود كند. آن چه او را در دوره آموزشى از ديگران متمايز مى كرد، ممتاز بودنش در تحصيل و فعاليت هاى فوق برنامه بود. به طورى كه در پايگاه ريس آمريكا ، فرمانده پايگاه او را به عنوان كاپيتان تيم واليبال پايگاه معرفى كرد. هنگام فارغ التحصيل شدن، پس از گذراندن تمام مراحل تحصيل، آخرين نفرى كه مى بايست پرونده فارغ التحصيلى او را امضا كند ، فرمانده پايگاه بود. به خاطر گزارش هايى كه به رييس دانشكده - يك ژنرال آمريكايى- داده بودند، او مى خواست از صدور گواهينامه خلبانى به عباس خوددارى كند. زمانى كه ژنرال مى خواست علت رد صلاحيت او را زير پرونده درج كند، منشى دفتر او را صدا مى زند و او از اتاق خارج مى شود. ژنرال پس از بازگشت، عباس را در حال نماز مى بيند و وقتى علت كارش را مى پرسد، او كامل و مفصل در مورد دين اسلام توضيح مى دهد و ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معنادارى به او مى كند و مى گويد: همه مطالبى كه در پرونده تو آمده، مثل اين كه راجع به همين كارهاست. بعد لبخندى مى زند و خودنويس را از جيبش بيرون آورده و پرونده را امضا مى كند. عباس بعدها مى گويد: آن روز به اولين محل خلوتى كه رسيدم، به پاس اين نعمت بزرگى كه خداوند به من عطا كرد، دو ركعت نماز شكر خواندم.
بازگشت به وطن
عباس پس از به پايان رساندن دوره آموزش خلبانى هواپيماى شكارى به ايران بازگشت و در سال ۱۳۵۱ با درجه ستوان دومى در پايگاه هوايى دزفول مشغول به خدمت شد. همزمان با ورود هواپيماهاى پيشرفته اف ۱۴ به نيروى هوايى ، عباس در دهم آبان ماه سال ۱۳۵۵ ، براى پرواز با اين هواپيما انتخاب شد و به پايگاه هوايى اصفهان انتقال يافت. با شروع مبارزات مردم عليه رژيم شاهنشاهى ، عباس نيز دست به فعاليت هايى در پايگاه اصفهان زد. او بارها به خاطر سرسختى در مبارزه و پايبندى به اصول دين اسلام مورد بازجويى فرماندهان ارشد رژيم قرار گرفت. با اوج گيرى مبارزات مردم، او آشكارا به مبارزه برخاست و در براندازى رژيم حضورى موثر داشت. پس از پيروزى شكوهمند انقلاب اسلامى، وى گذشته از انجام وظايف روزانه، به عنوان سرپرست انجمن اسلامى پايگاه هوايى اصفهان به پاسدارى از دستاوردهاى انقلاب پرداخت.
پرواز تا بى نهايت
عباس بابايى در هفتم مرداد ماه ۱۳۶۰ از درجه سروانى به درجه سرهنگ دومى ارتقا پيدا كرد و به فرماندهى پايگاه هشتم اصفهان برگزيده شد. وى در نهم آذر ماه سال ۱۳۶۲ ضمن ترفيع به درجه سرهنگ تمامى، به سمت معاونت عمليات فرماندهى نيروى هوايى منصوب گرديد و به ستاد فرماندهى در تهران عزيمت نمود و سرانجام در تاريخ هشتم ارديبهشت ماه سال ۱۳۶۶ به درجه سرتيپى مفتخر شد ودر پانزدهم مرداد همان سال در حالى كه به درخواست ها و خواهش هاى پى در پى دوستان و نزديكانش مبنى بر شركت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود ، برابر با روز عيد قربان در حين عمليات برون مرزى در حالى كه ۳۷ سال داشت به شهادت رسيد. از سرلشكر خلبان شهيد عباس بابايى يك دختر و دو پسر به يادگار مانده است.
عمق نگرش به مسايل
در طول مدتى كه من با عباس در آمريكا هم اتاق بودم، همه تفريح عباس در آمريكا در سه چيز خلاصه مى شد: ورزش، عكاسى، و ديدن مناظر طبيعى. او هميشه روزانه دو وعده غذا مى خورد، صبحانه و شام. هيچ وقت نديدم كه ظهرها ناهار بخورد. من فكر كنم عباس از اين عمل، دو هدف را دنبال مى كرد ،يكى خودسازى و تزكيه نفس و ديگرى صرفه جويى در مخارج و فرستادن پول براى دوستانش كه بيشتر در جاهاى دوردست كشور بودند. بعضى وقت ها عباس همراه شام، نوشابه مى خورد اما نه نوشابه هايى مثل پپسى و... . كه در آن زمان موجود بود بلكه او هميشه فانتاى پرتقالى مى خورد. چند بار به او گفتم كه براى من پپسى بگيرد، ولى دوباره مى ديدم كه فانتا خريده است. يك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسى نمى خرى مگر چه فرقى مى كند و از نظر قيمت كه با فانتا تفاوتى ندارد، آرام و متين گفت: حالا نمى شود شما فانتا بخوريد. گفتم: خب، عباس جان براى چه سرانجام با اصرار من آهسته گفت: كارخانه پپسى متعلق به اسرائيلى هاست به همين خاطر مراجع تقليد مصرف آن را تحريم كرده اند. به او خيره شدم و دانستم كه او تا چه حد از شعور سياسى بالايى برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسايل، آفرين گفتم. (۱)
حكايت آن نخ
مدت زمانى كه عباس در ريس حضور داشت با علاقه فراوانى دوست يابى مى كرد ، آنها را با معارف اسلامى آشنا مى نمود و مى كوشيد تا در غربت از انحرافشان جلوگيرى كند. به ياد دارم كه در آن سال، به علت تراكم بيش از حد دانشجويان اعزامى از كشورهاى مختلف، اتاق هايى با مساحت تقريبى سى متر را به دو نفر اختصاص داده بودند. همسويى نظرات و تنهايى، از علت هاى نزديكى من با عباس بود به همين خاطر بيشتر وقت ها با او بودم. يك روز هنگامى كه براى مطالعه و تمرين درس ها به اتاق عباس رفتم، در كمال شگفتى نخى را ديدم كه به دو طرف ديوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نيم تقسيم كرده بود. نخ در ارتفاع متوسط بود، به طورى كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم. به شوخى گفتم: عباس ! اين چيه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته اى او پرسش مرا با تعارف ميوه، كه هميشه در اتاقش براى ميهمانان نگه مى داشت، بى پاسخ گذاشت. بعدها دريافتم كه هم اتاقى عباس جوانى بى بند وبار است و در طرف ديگر اتاق، دقيقا رو به روى عباس، تعدادى عكس از هنرپيشه هاى زن و مرد آمريكايى چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجى را بر روى ميزش قرار داده است. با پرسش هاى پى در پى من، عباس توضيح داد كه با هم اتاقى اش به توافق رسيده و از او خواهش كرده چون او مشروب مى خورد لطفا به اين سوى خط نيايد، بدين ترتيب يك سوى اتاق متعلق به عباس بود و طرف ديگر به هم اتاقى اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بين آن دو بود. روزها از پس يكديگر مى گذشت و من هفته اى يكى، دو بار به اتاق عباس مى رفتم و در همان محدوده او به تمرين درس هاى پروازى مشغول مى شدم و هر روز مى ديدم كه به تدريج نخ به قسمت بالاتر ديوار نصب مى شود به طورى كه ديگر به راحتى از زير آن عبور مى كردم. يك روز كه به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دريافتم كه اثرى از نخ نيست. علت را جويا شدم. عباس به سمت ديگر اتاق اشاره كرد. من با كمال شگفتى ديدم كه عكس هاى هنرپيشه ها از ديوار برداشته شده بود و از بطرى هاى مشروبات خارجى هم اثرى نبود. عباس گفت: ديگر احتياجى به نخ نيست چون دوستمان با ما يكى شده (۲)
عيدى سربازان
پنج يا شش روز به عيد سال ۱۳۶۱ مانده بود. ساعت ده شب شهيد بابايى به منزل ما آمد و مقدارى طلا كه شامل يك سينه ريز و تعدادى دستبند بود به من داد و گفت: فردا به پول نياز دارم ، اينها را بفروش گفتم: اگر پول نياز داريد ، بگوييد تا از جايى تهيه كنم او در پاسخ گفت: تو نگران اين موضوع نباش. من قبلا اينها را خريده ام و فعلا نيازى به آنها نيست. در ضمن با خانواده ام هم صحبت كرده ام. من فرداى آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم. بعدازظهر با ايشان تماس گرفتم و گفتم كه كار انجام شد. او گفت كه شب مى آيد و پول ها را مى گيرد. شهيد بابايى شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برويم بيرون و كمى قدم بزنيم. من پول ها را با خود برداشتم و رفتيم بيرون. كمى كه از منزل دور شديم گفت: وضع مناسب نيست قيمت اجناس بالا رفته و حقوق كارمندان و كارگران پايين است و درآمدشان با خرجشان نمى خواند و... او حدود نيم ساعت صحبت كرد. آنگاه رو به من كرد و گفت: شما كارمندها عيالوار هستيد. خرجتان زياد است ومن نمى دانم بايد چه كار كنم. بعد از من پرسيد: اين بسته اسكناس ها چقدرى است گفتم: صد تومانى و پنجاه تومانى. پول ها را از من گرفت و بدون اينكه بشمارد، بسته پول ها را باز كرد و از ميان آنها يك بسته اسكناس پنجاه تومانى درآورد و به من داد و گفت: اين هم براى شما و خانواده ات. برو شب عيدى چيزى برايشان بخر. ابتدا قبول نكردم. بعد چون ديدم ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظى، خوشحال به خانه برگشتم. بعدها از يكى از دوستان شنيدم كه همان شب پول ها را بين سربازان متاهل، كه قرار بود فردا براى مرخصى عيد نزد زن و فرزندانشان بروند تقسيم كرده است. (۳)
پرسنل حق دارند
چند ماهى بود كه به فرماندهى پايگاه دزفول منصوب شده بودم. روزى در دفتر مشغول انجام كار بودم كه از برج مراقبت به من اطلاع دادند ، تيمسار بابايى با هواپيما به سمت پايگاه در حركت هستند. من ماشين بيوك فرماندهى را آماده كردم و براى آوردن ايشان به محوطه باند پرواز رفتم. چند لحظه بعد تيمسار با يك هواپيماى كوچك بونانزا كه خلبانى آن را خودشان به عهده داشتند بر روى باند فرودگاه به زمين نشستند. از هواپيما پياده شدند و پس از سلام و احوالپرسى ، نگاهى به ماشين انداختند. از چهره شان پيدا بود كه منتظر چنين وسيله اى نبوده اند. سپس با بى ميلى سوار شدند. پس از اينكه حركت كرديم ، رو به من كردند و گفتند: من نمى گويم شما سوار اين ماشين ها نشويد ولى يادتان باشدكه ديروز شخص ديگرى بر آن سوار بود و فردا هم در دست افراد ديگرى خواهد بود. بعد در اين باره حكايتى از عارف بزرگ، مقدس اردبيلى نقل كرد. در اين زمان به محوطه خانه هاى سازمانى رسيده بوديم و پرسنل در طول راه، در حال رفت و آمد بودند. ايشان گفتند: ببينيد ! شما كه اين ماشين را سوار مى شويد و از جلو اين پرسنل عبور مى كنيد، آنها حق دارند كه پيش خودشان بگويند ، فرمانده پايگاه در ماشين كولردار نشسته و از وضع زندگى ما خبر ندارد. در صورتى كه من مى دانم ماشين شما كولر ندارد. يا مى گويند ببين خودش سواره است و ما پياده برويم. بعد هم مى گويند ماشين را خالى مى برد و ما را سوار نمى كند. براى اينكه اين مسايل پيش نيايد، از اين پس از وسيله ديگرى استفاده كنيد. آن روز گفته هاى ايشان به دل من نشست و از آن به بعد، هر وقت براى آوردن تيمسار مى رفتم از وانتى كه مخصوص نامه رسان بود استفاده مى كردم و واقعا خيلى راحت بودم چون فقط جاى دو نفر بود و كسى توقع سوار شدن نداشت. شكل ماشين هم به گونه اى نبود كه نظر عابرين را جلب كند. (۴)
لباس ساده
از زمان دانشجويى نوع لباس پوشيدن عباس ، كه هميشه ساده و بى پيرايه بود ، براى من شگفتى داشت و همواره در جستجوى پاسخى مناسب براى آن بودم. روزى به همراه عباس جلو گردان پروازى قدم مى زديم. پس از صحبت هاى زيادى كه داشتيم در مورد فلسفه پوشيدن لباس ساده و بى پيرايش از او سوال كردم. او در حالى كه صميمانه دستش را روى شانه ام گذاشته بود گفت: هيچ دلم نمى خواست راجع به اين قضيه صحبت كنم ولى چون اصرار دارى بدانى، برايت مى گويم بعد، پس از مكثى كوتاه گفت انسان بايد غرور و منيت هاى خود را از ميان بردارد و از هر چيزى كه او را به رفاه و آسايش مضر مى كشاند و عادت مى دهد پرهيز كند، تا نفس او تزكيه و پاك شود. ما نبايد فراموش كنيم كه هرچه در اين دنيا به انسان سخت بگذرد در آن دنيا راحت تر است. ديگر اينكه تزكيه و سركوبى نفس موجب خواهد شد تا انسان براى كارهاى سخت تر آمادگى بالاتر پيدا كند. (۵)
ياور درماندگان
عباس هميشه درفكر مردم بى بضاعت بود. درفصل تابستان به سراغ كشاورزان و باغبانان پيرى كه ناتوان بودند و وضع مالى خوبى نداشتند مى رفت و آنان را در برداشت محصولشان يارى مى كرد. زمستان ها وقتى برف مى باريد ، پارويى برمى داشت و پشت بام هاى خانه هاى درماندگان و كسانى كه به هر دليل ، توانايى انجام كار نداشتند را پارو مى كرد. به خاطر دارم مدتى قبل از شهادتش، در حال عبور ازخيابان سعدى قزوين بودم كه ناگهان عباس را ديدم. او معلولى را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و براى اينكه شناخته نشود، پارچه اى نازك بر سر كشيده بود. من او را شناختم و با اين گمان كه خداى ناكرده براى بستگانش حادثه اى رخ داده است ، پيش رفتم. سلام كردم و با شگفتى پرسيدم: چه اتفاقى افتاده عباس كجا مى روى او كه با ديدن من غافلگير شده بود ، اندكى ايستاد وگفت: پير مرد را براى استحمام به گرمابه مى برم. او كسى را ندارد و مدتى است كه به حمام نرفته. با ديدن اين صحنه، تكانى خوردم و در دل روح بلند او را تحسين كردم. (۶)
FAC يا پرواز نزديك زمينى
در طول جنگ، هواپيماهاى شكارى نيروى هوايى پس از انجام ماموريت و هنگام بازگشت به خاك ميهن اسلام به خاطر وجود رادارهاى دشمن ناچار بودند تا در ارتفاع پايين وبا سرعت زياد پرواز كنند ، به همين خاطر گاهى با هواپيماهاى دشمن اشتباه گرفته مى شدند و مورد حمله پدافند خودى قرار مى گرفتند. در آن شرايط اين موضوع در روحيه خلبانان شكارى تاثير منفى گذاشته بود وشهيد بابايى با توجه به مسووليتى كه داشت درصدد بود تا اين نقيصه را به نحوى برطرف كند. او سرانجام با خوش فكرى خاصى كه در كارهاى عملياتى از خود نشان مى داد ، طرحى را ابداع كرد كه تا پايان جنگ به عنوان يك طرح جامع و موفق از آن بهره بردارى مى شد و با اجراى آن ، ضمن نجات جان خلبانان ، توانست به روند سازماندهى و عمليات جنگى در نيروى هوايى سرعت بدهد. او انديشيده بود كه بين پايگاه هاى نيروى هوايى در جنوب و جبهه هاى جنگ فاصله زيادى وجود ندارد به همين خاطر مسيرى را ازپايگاه تا محور هاى مقدم جبهه ترسيم كرد و ضمن شناسايى مقرهاى توپ هاى ضد هوايى كه در اين مسير قرار داشتند براى هر كدام از مقرها خلبانى را درنظر گرفت، زيرا خلبانان هم از نظر تاكتيك هاى هوايى و هم از نظر شناسايى هواپيماهاى خودى از دشمن ، اطلاعات بيشترى داشتند. از آن پس هرروز ، قبل از طلوع آفتاب، اين خلبانان در حالى كه ليست پرواز هواپيماها و ساعت حركت آنها را در اختيار داشتند ، بر سر مواضع پدافندى گمارده مى شدند و در طول روز، هر هواپيمايى را كه طبق ليست از قبل تعيين شده، به مواضع پدافندى نزديك مى شد به پدافند اطلاع مى دادند و توپچى از شليك به آن هواپيما خوددارى مى كرد. اين كار در برگشت هواپيماها از خاك دشمن هم ادامه داشت. در طول جنگ ميزان موفقيت عمليات هايى كه با استفاده از اين طرح انجام مى گرفت بالاى ۹۰ درصد بود و احساس مى شد كه با اجراى اين طرح خلبانان در پرواز ، آرامش خاطر بيشترى دارند. (۷)
ديدار در عرفات
سال ۱۳۶۶ كه به مكه مشرف شدم ، عضو كاروانى بودم كه قرار بود شهيد بابايى هم با آن كاروان اعزام شود ولى ايشان نيامدند و شنيدم كه به همسرشان گفته بودند: بودن من در جبهه ثوابش از حج بيشتر است. در صحراى عرفات وقتى روحانى كاروان مشغول خواندن دعاى روز عرفه بود و حجاج مى گريستند، من يك لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد. ناگهان ديدم شهيد بابايى با لباس احرام در حال گريستن است. ازخود پرسيدم ايشان كى تشريف آورده اند! كى محرم شده اند و خودشان را به عرفات رسانده اند. در اين فكر بودم كه نكند اشتباه كرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تا ايشان را ببينم ولى اين بار جاى او را خالى ديدم.
اين موضوع را به هيچ كس نگفتم چون مى پنداشتم اشتباه كرده ام. وقتى مناسك در عرفات و منا تمام شد و به مكه برگشتم، از شهادت تيمسار بابايى با خبر شدم. در روز سوم شهادت ايشان، در كاروان ما مجلس بزرگداشتى بر پا شد و در آنجا از زبان روحانى كاروان شنيدم كه غير از من تيمسار دادپى هم بابايى را درمكه ديده بود. همه دريافتيم كه رتبه و مقام شهيد بابايى باعث شده بود تا خداوند فرشته اى را به شكل آن شهيد ، مامور كند تا به نيابت از او مناسك حج را به جا آورد. (۸)
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون .خدايا! مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده. خدايا ! همسرو فرزندانم را به تو مى سپارم. خدايا ! من دراين دنيا چيزى ندارم و هر چه هست از آن توست. پدر و مادر عزيزم ! ما خيلى به انقلاب بدهكاريم. عباس بابايى ۲۲/۴/۶۱ بيست و يكم ماه مبارك رمضان
پى نوشت ها
۱) خلبان آزاده امير اكبر صيادبورانى
۲) امير خلبان روح الدين ابوطالبى
۳) سيد جليل مسعوديان
۴) سرهنگ خلبان سيد اسماعيل مولوى
۵) امير خلبان عباس حزين
۶) ميرزا كرم زمانى
۷) امير سرلشكر شهيد خلبان مصطفى اردستانى
۸) سرهنگ عبدالمجيد طيب