در محضر حضرت آيت الله حاج علي آقا صافي گلپايگاني

اشاره: گروه تاريخ و انديشه معاصر در راستاي انعكاس ديدگاه‌هاي علماي حوزه درباره تحولات تاريخ معاصر ايران، خدمت حضرت آيت الله حاج شيخ علي صافي گلپايگاني �دامت بركاته� رسيده و از سخنان معظم له در اين باره بهره مند گرديد. ايشان در اين جلسه، پس از ذكر خاطره‌هايي در مورد مرحوم آقانجفي اصفهاني، شيخ فضل الله نوري، آخوند خراساني و... كه برخي از اين خاطرات به نقل از پدرشان؛ مرحوم آيت‌الله ملا محمدجواد صافي بود، تحليلي درباره برخي مسائل مشروطه ارائه كردند. در ادامه، فعاليت زعماي شيعه را در زمان سلطنت پهلوي ها يادآور شده، و انقلاب اسلامي ايران را �مرهون حسن ظن� مردم به علما دانستند. ضمن تشكر از معظم له كه با وجود كسالت جسماني، ما را به حضور پذيرفتند. سلامتي وي را از درگاه ايزد متعال خواستاريم.

�با تشكر از حضرت عالي در نخستين سوال خواهش مي‌كنيم از خاطره هاي خود و مرحوم والد، درباره علما و به ويژه مرحوم حاج شيخ فضل الله(قدس سره) و آقا نجفي(قدس سره) بيان فرماييد.

بسم الله الرحمن الرحيم. خاطره‌هاي من زيادند، امّا متأسفانه به علت پيري و كسالت از يادم رفته اند، حال هر قدر كه حافظه ام ياري كند در خدمت هستم. من كه حاج شيخ را درك نكردم، ولي از مرحوم والد چيزهايي به ياد دارم; به خصوص درباره مرحوم آقا نجفي(قدس سره)خاطره هاي بسياري دارم، هم در زمينه هاي علمي و هم عرفاني كه همه اش مهم است. مطلبي را آقازاده مرحوم شيخ عبدالكريم حائري (حاج آقا مهدي كه تقريباً بيش از يك سال است از دنيا رفته; او مردي فاضل بود، هم در فقه و اصول و هم در حكمت و فلسفه غرب و شرق وارد بود) از مرحوم حاج آقا سيد كاظم عصار نقل مي‌كرد; آقا سيدكاظم از شاگردان مرحوم آقا ضياء و آدم ملاّيي بود ـ و من خودم ايشان را ديده بودم ـ ايشان مي‌فرمود كه; مرحوم آقانجفي را در زمان ناصرالدين شاه چندين بار به تهران احضار مي‌كنند و آن مرحوم نيز به آن جا مي‌رود. اينكه چگونه با ناصرالدين شاه سلوك و بي اعتنايي كرده بود، اگر بخواهيم همه را بگوييم به جايي نمي‌رسيم. مي‌گفت كه آقا نجفي در تهران، در مسجد هم نماز مي‌خواند و هم درس مي‌گفت. يك روز گفتند، فردا هر كس هر كتاب حديثي دارد بياورد؟ فردا همه آوردند و من هم مثلا �من لا يحضره الفقيه� را بردم. هر روايتي كه از ايشان سؤال مي‌كردند همه را از حفظ جواب مي‌گفتند و در پايان گفت: من اين حافظه را از اينجا دارم كه وقتي براي تحصيل به عتبات رفتم ـ نمي‌دانم گفت حرم حضرت امير(عليه السلام) يا حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) و اين فراموشي از من است ـ ديدم كه هيچ گونه پيشرفتي نمي‌كنم. به حرم رفتم و عرض كردم كه ما براي استفاده آمده ايم; اگر چيزي به ما بدهيد، مرحمت فرموده ايد. در نتيجه اين تقاضا به من لطف نمودند.

امّا درباره مرحوم حاج شيخ فضل الله. آن مرحوم، هم علماً و هم عملا از بزرگان است. در كتاب �وسائل الشيعه� چاپ امير بهادر، خطي هم از مرحوم حاج شيخ در كنارش مي‌باشد.

همسر مرحوم شيخ، زني نجيب و آدم فاضل و دختر مرحوم محدث نوري بود. مقصود اينكه پدرم، مدتي در تهران مقيم بود و علما و متدينان به اطراف او گرد آمده و اظهار لطف مي‌نمودند. زمان مشروطه بود و علما از مشروطه طرفداري مي‌كردند. مرحوم حاج شيخ فضل الله هم از شخصيت هاي مشروطه بود. و بعد به �مشروطه مشروعه� معتقد شد; هنگامي كه مشروطه را از دست متديانان و اهل علم گرفته بودند. ايشان مي‌گفت، وقتي مجاهدان، تهران را فتح كردند، من با حاج شيخ خيلي مراوده داشتم، امّا ديگر نمي‌شد به راحتي پيش او رفت. آقايي آمد و گفت كه من كاغذي دارم و حاج شيخ بايد آن را امضا كند. نامه هم از طرف مرحوم نجم آبادي بود. من گفتم كه ملاقات ممنوع است و نمي‌شود او را ديد. او هم چنان اصرار كرد و من كسي را مي‌شناختم كه به وسيله او مي‌توانستم به نزد شيخ فضل الله بروم. به او گفتم: از آقا وقت بگير. بعد مرحوم حاج شيخ فرموده بودند كه بعد از نماز مغرب و عشا اينجا بيايند. مي‌گفت: من به منزل ايشان رفتم. ابتدا به كتاب خانه بزرگ و بعد به اتاقي وارد شدم كه تاكنون آنجا نرفته بودم; در آنجا هم كتاب زياد بود. ديدم مرحوم حاج شيخ نشسته و چيزي هم به زيرش انداخته است و دستش را به پايش مي‌مالد. و ناراحت است. چون به ايشان حمله كرده و تيري به پايش زده بودند. از من پرسيد كه چه خبر است؟ من مي‌خواستم به مرحوم حاج شيخ بگويم كه مثلا ممكن است به ايشان توهين كنند يا اذيت نمايند و اصلا احتمال نمي‌دادم كه اتفاق هايي روي دهد و او را دار بزنند. فكر مي‌كردم، مثل زمان محمد علي شاه كه مرحوم بهبهاني را به كرمانشاه تبعيد كرد، ايشان را هم تبعيد كنند. براي اينكه بتوانم مطلب را بگويم، گفتم: شنيده ام به كالسكه يكي از دولتي ها حمله كرده اند و او خودش را پنهان ساخته و وقتي به منزلش رفته، بيرقي بر سر درِ منزلش زده و محفوظ مانده است. مرحوم حاج شيخ متوجه شد كه چه مي‌خواهم بگويم; بنابراين گفت: مي‌گويي، من هم اين كار را بكنم؟ من گفتم: اگر قرار است به شما ضرري برسد و توهيني بكنند، شايد اين كار اشكال نداشته باشد. ايشان فرمود: من با شما مباحثه مي‌كنم كه آيا اين كار را بكنم يا نه؟ بعد فرمود: من در نظر خارجي ها از علماي طراز اول مسلمانان و شيعه محسوب مي‌شوم و اگر اكنون بيايم و به سفارت خارجي ها پناهنده شوم، اين پناه بردن تشيع و اسلام به آنان است، پس در اينجا شخص من مطرح نيست; امّا اگر بيايند و توهين كنند، خوب، بيايند مرا بگيرند، ديگر بالاتر از كشتن كه نيست. بيايند مرا بكشند، من يك نفر هستم. من ابداً حاضر به اين كارها نيستم. مرحوم والد مي‌فرمود، اين ملاقات آخر بود كه سه چهار شب بعد او را گرفتند و به شهادت رساندند. ـ رحمة الله عليه ـ

�مرحوم بروجردي(قدس سره) با اينكه در نجف اشرف در خدمت مرحوم آخوند خراساني(رحمه الله)بودند، ولي در قضايا دخالت نمي‌كردند. در اين مورد اگر مطلبي به نظرتان مي‌رسد بفرماييد.

نكته اي كه بايد توجه كنيم، اين است كه وقتي از نظر اجتماعي يا ديني شخصيت بزرگي شديم، بايد اطرافيان عاقل و مطمئني داشته باشيم. چون ضرر زيادي از طرف اطرافيان به رجال سياسي و علمي وارد شده است.

آن وقت ها هم اين گونه بود. مثلا از مرحوم والد شنيدم كه مي‌گفت، مرحوم آخوند مي‌آمد و در مجلس مي‌نشست. بعداً شخصي وارد مي‌شد و آقا مي‌پرسيد، چه خبر داريد؟ آنهايي كه به گونه ديگري مي‌انديشيدند، مي‌گفتند: مثلا من تازه از تهران آمده‌ام و در خيابان ها مردم به بركت مشروطه نماز جماعت مي‌خوانند و بعد شروع به تعريف از مشروطه مي‌كرد. ايشان هم تقريباً از حقايق اطلاع نداشت و اصلا دست هايي در پشت صحنه بود كه نمي‌گذاشتند اطلاع پيدا كند. اشخاصي هم كه اين خبرها را نقل مي‌كردند، آدم واقعاً نمي‌شناسد كه با چه اهدافي دنبال مرحوم آخوند بوده اند.

مرحوم آقاي بروجردي مي‌فرمودند: من در خلال اين قضايا كه اتفاق افتاد، خودم را كنار كشيدم به طوري كه روزي طلبه اي آمد و به من گفت كه مرا به مرحوم آخوند سفارش كنيد. وقتي سفارش مرا به پيش مرحوم آخوند، برده بود. مرحوم آخوند فرموده بود: مگر ايشان اينجا تشريف دارند. البته نوعاً شاگردان مرحوم آخوند از هر جهت به او معتقد بودند و نمي‌شد گفت كه اين فتنه چگونه درست شد.

مرحوم بروجردي، خيلي اهميت مي‌داد كه فريب كسي را نخورد. براي نمونه، وقتي ابن سعود به ايران آمد، خيلي دوست داشت كه با آقاي بروجردي ملاقات كند، ولي ايشان قبول نمي‌كرد و علتش هم اين بود كه مي‌فرمود، او به ديدن من مي‌آيد، ولي به ديدن حضرت معصومه(عليها السلام)نمي رود، بنابراين من نمي‌توانم بپذيرم به من احترام و به حضرت معصومه بي احترامي بكند. هنگامي كه او قبول نمي‌كند، ابن سعود نامه محترمانه اي به همراه هدايايي كه چند تا قرآن، پرده حرم، عبا، قبا، ساعت، و... مي‌فرستد. ايشان مي‌فرمايد كه من از سلاطين و ملوك هديه قبول نمي‌كنم، چون هديه شما مشتمل بر دو چيز مهم يعني، قرآن و پرده كعبه بود لذا قرآن و پرده را برمي دارم و بقيه را خودتان مصرف نماييد. در مقابل، من هم حديثي هديه مي‌كنم كه عامّه هم آن را ذكر كرده است. حديث از حضرت امام صادق(عليه السلام)است در موضوع حج كه 400 حكم از احكام حج در آن وجود دارد. بعضي از علماي عامه گفتند كه براي اين روايت مسلمانان ها عايدي حضرت امام صادق(عليه السلام)هستند.

جواب نامه ابن سعود در ـ رسالة الاسلام ـ كه در مصر منتشر مي‌شد، چاپ شد. و در آنجا نوشته شد كه هر كس بخواهد سماحت روحانيان را ببيند در اين نامه مي‌تواند ببيند.

يكي ديگر از مواري كه آن مرحوم پاسخ مناسب به آن داد در ساختن مسجد اعظم بود. زماني كه همين مسجد اعظم را به امر معظم له مي‌ساختند، محمد رضا پهلوي يك مليون تومان ـ كه خيلي در آن زمان با ارزش بودـ به عنوان كمك به بناي مسجد فرستاد و ايشان به خاطر همان احتياط ها و زيركي كه داشتند قبول نكرده، آن را پس فرستادند.

درباره مرحوم شيخ فضل الله نقل است كه هنگام بردن ايشان به طرف محاكمه دروغيني كه توسط شيخ ابراهيم زنجاني درست شده بود، به ايشان گفته بودند كه آقاي آخوند گفته اين كار را بكنيد. مرحوم شيخ فضل الله گفته بود، بگذاريد من با آنها حضوراً صحبت بكنم. گفتند: مي‌خواهي صحبت كني و آنها را هم فريب دهي. مقصود اين كه معلوم نيست خبرها چگونه و به چه صورت نزد آنها مطرح مي‌شد، لذا مي‌بينم كه مرحوم شيخ مي‌گويد، اگر راست مي‌گوييد بگذاريد تا من شخصاً با آنها صحبت و مذاكره كنم.

�از دوره رضاخان و مشكلاتي كه بر متدينان پيش آمده بود، حضرت عالي خاطره اي داريد؟

وقتي جمهوري رضاخاني اعلام شد، من چهار ساله بودم و تا حدودي جمهوري را به ياد دارم. افرادي را به اطراف فرستادند كه مردم را به رأي دادن تشويق كنند. از جمله شخصي را به گلپايگان فرستاده بودند. فرماندار گلپايگان در آن وقت، داماد مرحوم آقا سيد محمد، ـ امام جمعه تهران ـ بود. ايشان در دانشگاه تدريس مي‌كرد و از آنجا كه پدر ما با امام جمعه روابطي داشت، وقتي به گلپايگان، مي‌آمد به پدر ما خيلي اظهار ارادت مي‌كرد. وي فرستاده اي را كه از تهران آمده بود، پيش ما فرستاد و گفت كه اين چنين شخصي از تهران آمده است و مي‌خواهد جمهوري را اعلام كند و من براي اينكه خدمتي كرده باشم، اين كار را مي‌خواهم شما انجام بدهيد.

پدرم مي‌گويد: لازم نيست; بلكه آنجا چند نفر از علما هستند، (چهار نفر كه همه از بزرگان بودند) اگر آنها نوشتند و امضا كردند، آن وقت من هم مي‌نويسم. آنها رفتند و صبح يكي از آنها با نامه اي آمد كه دو نفر از علما نوشته و جمهوري را تأييد كرده بودند. البته آن دو نفر، آدم هاي بدي نبودند، ولي از ساده انگاري نامه نوشته بودند. ايشان مي‌گويد كه من چهار نفر گفته بودم، امّا اينها دو نفر هستند. آن دو نفر، هر دو از بستگان و بزرگان بودند. يكي از آنها مرحوم حاج ميرزا محمد باقر بودند. ـ كه مرحوم آقاي خميني(قدس‌سره) در همين اتاقي كه نشسته ايم، درباره او مي‌فرمود: در سفري با ايشان بودم، بسيار خوش صحبت بودند به طوري كه خيلي از راه را در ركاب ايشان پياده مي‌رفتيم و ايشان صحبت مي‌كردند، و ما متوجه طولاني بودن مسير نمي‌شديم ـ.

سرانجام پدر ما نامه را امضا نكرد; ايشان را اذيت كردند و گفتند كه به شيراز تبعيد مي‌كنيم. بعد حكمش را آوردند و نشان دادند و مرحوم پدرم فرمود: براي من هم خيلي بهتر است.

مرحوم پدر ما از همان اولي كه رضاخان بر سر كار آمد، مي‌فرمود: رضاخان نوكر انگليس ها است و دروغ مي‌گويد كه وابستگي به كشورهاي خارجي ندارد.

كتاب شعري هم دارند كه تمام كارها و جنايت هاي رضاخان و پسرش را به شعر در آورده است.

در اوائل شور انقلاب اسلامي ايران به درخواست حضرت آيت الله العظمي آقاي گلپايگاني(قدس سره)براي درك محضر امام خميني(قدس سره)به پاريس سفري نمودم. اين سفر بحمدالله سفري بود كه با رد و بدل نامه اين دو شخصيت عالي مقام و مذاكراتي كه صورت گرفت و در پيش برد انقلاب و نزديكي به نتيجه، ره آورد مهمي داشت. در محضر امام خميني(قدس سره)صحبت از اشعار مرحوم پدرم شد. معظم له هم اظهار تمايل وافر به چاپ اشعار نمودند و فرمودند بفرستيد اينجا تا به چاپ آن اقدام شود. البته ما نتوانستم آن را بفرستيم. بعد هم كه بحمدالله انقلاب به ثمر رسيد و ديگر زنگي در دل از جهت خاندان پهلوي نيست و همه شاد و مسرور هستند و بايد هم مسرور و شاد باشند. به قول آن شاعر:

دمي آب خوردن پس از بدسگال

 
 به از عمر هفتاد و هشتاد سال

 
 

مرحوم امام دوباره به چاپ و انتشار اشعار توصيه نمودند كه اين كتاب بعدها به نام �كلمة الحق� چاپ شد.

هنگام چاپ كتاب پيش پدرم رفتم و گفتم، آن چيزهايي كه گفته ايد، مي‌خواهم چاپ كنم. ايشان فرمودند: هر چه مي‌خواهيد بنويسيد. من گفتم: هر چيزي را كه ما نمي‌خواهيم چاپ كنيم; بلكه من مي‌خوانم شما هم ببينيد، همين ها را گفته ايد يا نه.

در مقدمه كتاب، شعار �خدا، شاه، ميهن� را بررسي كرده و معناي وطن را كه در اين شعار منظور است، ردّ كرده، مي‌نويسد:

دلا داني كه از ديرينه دوران

 
 سه ياسا بوده اندر ملك ايران
ج
 
خدا و شاه و ميهن بوده ياسا

 
 همه خلق اين سه ياسا را شناسا

 
 
مقدس بوده و بگزيده و پاك

 
 خدا و شاه و ميهن اندر اين خاك

 
 
در اين اشعار بنگر اي برادر

 
 كه چون حق كرده با باطل برابر
ج
 
رديف كردگار حي ذوالمن

 
 نموده از وقاحت شاه و ميهن

 
 
وطن در پهن دشت آفرينش

 
 ندارد قدر نزد اهل بينش

 
 
مگر در آن توان آزاد و راحت

 
 نمود از كردگار خود اطاعت

 
 
ملاك او اين بود پس هر مكاني

 
 وطن باشد تو را گر نكته داني

 
 
اگر گويي كه پس حب الوطن چيست

 
 تو را گويم كه مقصود اين وطن نيست

 
 
بود آن موطن اصلي نه اينجا
جج
 كه اين موطن بود بي شك زدنيا

 
 
نبي فرمود هم اي مرد دانا

 
 سر هر معصيت شد حب دنيا

 
 
چگونه بنده با حق شد برابر
ج
 تو خواهش شاه خوان و خواه چاكر

 
 
به مقدار پشيز او را بهانيست

 
 اطاعت از شهان هرگز روانيست

 
 
نباشد رسم شاهي اندر اسلام

 
 بود محكوم استبداد حكام...

 
 

بعد از آن به شاه و رضاخان پرداخته و درباره كارهايي كه بر ضد روحانيان انجام شده است، مي‌گويد:

همي مي‌خواست آن مردود گمراه

 
 كه در ايران نماند مرد آگاه

 
 
گمانش بد مدار دين و آئين

 
 بعمامه است ني مرد خدابين

 
 
از اين رو گشت يك باره مصمّم

 
 كه نگذارد بجا يك تَن معمم...

 
 
دهد دين نبي يك باره بر باد

 
 برد آئين شرع احمد از ياد

 
 
نشد نائل به مقصد آخر كار

 
 دريغ از راه دور و رنج بسيار

 
 
كلاهي كرد گر جمعي ز اعلام

 
 كله بر سر نهادش دست ايام

 
 
همي مي‌خواست آن ناكس كه قرآن
ج
 شود نابود اندر ملك ايران

 
 
نماند از علوم دين نشاني

 
 كُنَد آثار آن يك باره فاني

 
 
دلش مي‌خواست كز فحشا و منكر

 
 كند بر صفحه ايران سراسر

 
 
دلش مي‌خواست تا از شرب باده

 
 نمايد تربيت اطفال ساده

 
 
كند ملت سراسر غرق شهوت

 
 زمردم دور سازد حس غيرت

 
 
به رغم انف او شد وضع دوران

 
 گرفتش باطن شاه خراسان

 
 
حديث احمدي شد در حقش راست

 
 به آن طوري كه بايد بي كم و كاست

 
 
ز وي قهر الهي كَنْد بنياد
ج
 چه خوش گفت آنكه داد شاعري داد

 
 
(چراغي را كه ايزد برفروزد

 
 هر آنكس پف كند ريشش بسوزد)...

 
 

چون دولت جنايت كار انگليس كه رضاخان را روي كار آورد در آرزوي تسلط بر تمام نواحي اين مملكت بود و مي‌دانست كه تا اسلام را از ميان نبرد و مردم را به امور مذهبي بي اعتنا نسازد نمي‌تواند به مقصد خود راه يابد. از اين رو در صدد بر آمدند كه يك سري برنامه هاي را به دست رضاخان انجام دهند. و اين نوكر باوفاي آنها هم سريعاً دستورها را يكي پس از ديگري اجرا مي‌كرد و مخصوصاً از وقتي كه او را به تركيه پيش نوكر جنايتكار و ضد دين خود مصطفي كمال پاشا ـ كه بعد حتي اسم خود را هم عوض كرد و چون با پيغمبر مخالف بود نام مصطفي را هم كنار گذاشت و به كمال اتاترك نام گذاري شد ـ فرستادند، در مراجعت از آنجا در اعمال ضد دين و اسلام تندتر و جسورتر گرديد.

در اين مسير اقداماتي نمود كه به برخي از آنها در اين اشعار اشاره رفته است. يكي از اين اقدام ها كشف حجاب اجباري زنان بود.

اشتباه نكنيد اقدام به آزادي زن نكرد; بلكه با زور و جبر و تشكيل مجالس و اجبار مردان و زنان به شركت لخت و نيمه لخت در آن جا و گماردن ماموران غلاظ و شداد شهرباني در هر كوي و برزن چادر و روسري از سر زنان بر مي‌گرفتند و مي‌زدند و مي‌بستند و مي‌كشتند.

حتي جشن كشف حجاب را استاندار مشهد، نجس روان به اسم (پاك روان) در ايوان صحن نو حرم حضرت رضا(عليه السلام) برگذار نمود و به زور مرد و زن را براي شركت در آن مجلس، بردند.

در قم هم در صحن موزه ـ كه حالا مسقف شده ـ توليت آن وقت جشن كشف حجاب را برگذار كرد كه عكس آن مجالس را ديده ام. به هر حال كاري كردند كه نه تنها مخالف اسلام بود; بلكه در نظر دنياي به قول اينها متمدن هم محكوم و مردود شمرده مي‌شد.

مرحوم پدر درباره كشف حجاب مي‌نويسد:

پي كشف حجاب آن ناكس پست

 
 بسي كشت و بسي آزرد و بس خست

 
 
زن و دختر به دست پاسبانان

 
 به هر كوي و گذر نالان و گريان

 
 
براي قسمتي اشرار بيعار

 
 درِ فحشا گشود آن شوم غدار

 
 
چه با عفت زني كز خوف جان داد

 
 چه آبستن زني كو حمل بنهاد

 
 
بسا محجوبه كز ضرب لگد مرد

 
 بسا مستوره كاندامش شده خورد

 
 
همه جا زور جشن آن گرفتند

 
 به ميل خويشتن بس ياوه گفتند

 
 
همي مي‌خواست تا از بهر اين كار

 
 امام جمعه تهران كند يار
ج
 
ولي مردانه وار آن قائد دين

 
 نكرد او را در اين تكليف تمكين

 
 
چنان بر ضد او كرد استقامت
ج
 كه نامش ماند نيكو تا قيامت...

 
 
چرا مجبور در كشف حجاب است

 
 چرا اينگونه در رنج و عذاب است

 
 
برايشان بيش از اندازه جفا رفت

 
 هواي نفس را بين تا كجا رفت

 
 
اگر مي‌بود ما را غيرت دين

 
 نمي كرديم از اين ظلم تمكين...

 
 
چه خيري پس در اين كشف حجاب است

 
 چه كس سيراب آخر زين سراب است

 
 
حجاب از بهر زن فخر و وقار است

 
 برايش در دو عالم اعتبار است

 
 

مرحوم والد جايگزيني فرزند شاه را نيز به شعر در آورده و مي‌گويد:

كنون گويم به مردم از درِ پند

 
 كه چندان هم نبايد بود خُرسند

 
 
اگر چه رفت آن مردود گمراه

 
 ولي آوخ كه شد فرزند او شاه

 
 
مر او را نيز نبود جز ستم كار

 
 مَثل باشد نزايد مار جز مار

 
 
كجا خوي پدر از خود زدايد

 
 كجا رحمي به حال كس نمايد

 
 
كجا اين حرفها سازد فراموش

 
 برون كي اين سخنها سازد از گوش

 
 
اگر بردند بابش را به ناچار

 
 بياوردند فرزندش سركار

 
 
پدر آن نسخه كز ارباب ها داشت

 
 براي اين پسر آن نسخه بگذاشت

 
 
عوض هر چند گرديد است فراش

 
 ولي كاسه همان و آش آن آش

 
 
همان اطرافيان شاه سابق

 
 گرفته گرد اين سلطان لاحق

 
 
همان اشخاص دنياجوي بي دين

 
 همان آدم كشان دل پراز كين

 
 
همه يا انگليسي يا كه روسي

 
 سرا پاي تمامي چاپلوسي

 
 
مقيد نه به خاك و آب ايران

 
 وطن تنها نه بلكه دين و وجدان

 
 
بترس از آنكه با امداد اشرار

 
 دوباره روز ملت را كند تار...

 
 

مرحوم والد كتاب ديگري به نام �اشعاري زيبا در رد باب و بهاء� دارند كه تمام مطالب آن ها را در قالب شعر گفته و جواب داده اند. ايشان تأليف هاي زيادي در فقه، اصول و ديگر مباحث دارند. يك دوره اصول را به زبان عربي در قالب شعر درآورده كه سه هزار و چهارصد بيت آن را موقعي سروده اند كه در اصفهان و سي ساله بودند.

مثلا در باب صحيح و اعم مي‌گويد:

قول الصحيحي في الصحيح و الاعم

 
 ضرروتاً عندي قد صحّ و تم

 
 
و للاعمي وجوهٌ آفله

 
 عن منهج الحق تكون زائله

 
 
اولها تبادر معني الاعم

 
 و دفعه ليس ...

 
 

�در انقلاب مشروطه جريان ها و گروه هاي زيادي درگير بودند. به نظر حضرت عالي، فِرَق ضاله بابيه و بهائيه چه نقشي در مشروطه داشتند؟

ظاهراً بابي ها و بهائي ها نقش و حتي قدرت هم نداشتند.البته از باب اينكه نوكرند، نقش دارند. اينها را روسي ها درست كردند. او مي‌نويسد روسي ها اينها را درست كردند، ولي بعداً انگليسي ها آمدند و به زير چتر خود گرفتند. اگر كتاب �كشف الحيل� مرحوم آيتي را نگاه كنيد مطالب مشخص است.

�آموزه: در تاريخ از شخصي به نام ميرزا ابوالفضل گلپايگاني ياد شده است كه كتابي هم با نام �تاريخ ظهور الحق� دارد كه در مورد بابيت است; اگر در مورد ايشان، مطلبي در ذهن داريد بفرمائيد.

آن گونه كه درباره ميرزاابوالفضل نقل مي‌كنند، اصلا دين نداشته است. مدرسه اي در گلپايگان بوده كه در زمان رضاخان خراب كردند. بعضي از كساني كه در آن مدرسه بودند مي‌گفتند كه او نماز نمي‌خواند و بعداً به او گفته بودند كه چرا نماز نمي‌خواني؟ او هم رفته بود و نماز مي‌خواند! البته چه نمازي! طلبه ها ديده بودند كه پاهايش را بالا برده و نماز مي‌خواند!

�اختلافات بين علما در مشروطه، چگونه بوده است؟

من كه نمي‌توانم بگويم اين اختلافات چگونه به وجود آمد. گاهي ريشه اختلاف ها اين گونه است كه مثلا ببينيد، چرا يك نفر مورد نظر مردم است و يك نفر نيست. گاهي هم انسان، فقط وضع موجود را مي‌بيند و مي‌گويد بد است و حركت مي‌كند.

مرحوم حاج شيخ فضل الله نخستين كسي است كه متوجه اختلاف ها شده بود. وقتي كه به طرف چوبه دار مي‌برند، عمامه اش را برمي دارد و مي‌گويد: همين گونه عمامه هاي شما را نيز برخواهند داشت.

از آقاي ميرزا سيد علي كه از بزرگان علما است ـ آقاي قمي و نجفي و... از شاگردان ايشانندـ نقل است كه وقتي احمد شاه به قم آمد... آقاي حاج شيخ عبدالكريم به ما گفت: شما هم بياييد. در هنگام صحبت حاج شيخ با احمد شاه، رضا خان دمِ در ايستاده بود. من از احمد شاه شنيدم كه گفت: اگر اين (اشاره به رضاخان) بگذارد، كارها پيش مي‌رود.

�در مورد نقش علما در تاريخ معاصر توضيح دهيد; چرا كه امروزه بعضي ها مي‌گويند، آنها در زمان سلطنت پهلوي نسبت به امور سياسي ـ اجتماعي، بي تفاوت بوده و خانه نشيني را اختيار كرده بودند. نظر حضرت عالي در اين باره چيست؟

من قبول ندارم كه علما سكوت كرده و خانه نشين شده بودند; بلكه هر زماني، اقتضايي دارد. بعضي ها مي‌گويند كه علما تنها به مسجد و چهارگوشه آن بسنده كرده بودند، در حالي كه اين گونه نيست و هر وقت كاري از دست اينها بر مي‌آمد، انجام داده اند. من عقيده مندم كه اين انقلاب، مرهون حسن ظني است كه مردم به علما داشتند. زيرا آنان در زير فشارها و سختي هاي طاقت فرساي رضاشاه و محمدرضا شاه مقاومت كردند.

مثلا يك مورد را برايتان تعريف مي‌كنم: وقتي كه هويدا آمده بود "حزب رستاخيز" را در مقابل "حزب عِلم" برپا كند، من در گلپايگان منبر مي‌رفتم. صداي من به جايي كه هويدا صحبت مي‌كرد، مي‌رفت و صداي هويدا هم به مسجد ما مي‌آمد. همان روز اين آيه را خواندم. "انّ فرعون علا في الارض و جعل اهلها شيعا..." و گفتم كه مي‌خواهند حزب درست كنند. شبها با هم "گرگم به هوا" بازي مي‌كنند و صبح شما را به جان هم مي‌اندازند و براي شما حزب تشكيل مي‌دهند. با اينكه هميشه دوتاسه تا مفّتش مي‌آمدند، ولي من مي‌گفتم. اين بساطي كه درست شده بود، كافي بود همه را از بين ببرد. رضاخان نسل روحانيان را مي‌خواست قطع كند. ببينيد با حاج آقانورالله اصفهاني چه كار كردند. در همين جا ايشان را به شهادت رساندند. من تا آنجايي كه يادم مي‌آيد، علما در مواقع لزوم ايستادگي كردند.

برادرم حاج آقا لطف الله ، منبر رفت، وقتي منبرش تمام شد در دالان مسجد، يكي از شخصيت هاي فرمانداري جلوي او را گرفت و گفت: چه مي‌شد كه از اعلا حضرت هم كلمه اي مي‌گفتي. نمي‌دانم من گفتم يا خودش گفت كه اين فضولي ها به شما نيامده است.

شما رفتار حاج آقانورالله و مرحوم حاج آقانجفي با شاه را ببينيد. اين ها را از مرحوم حاج آقا محمد مقدس كه از علماي اصفهان بود نقل مي‌كنم. او نقل مي‌كرد كه وقتي با ناصرالدين شاه مي‌خواست بيايد، سرش را زيرگوش ناصرالدين شاه مي‌برد و مي‌گويد، شاه كجاست؟ ناصرالدين شاه هم مي‌گويد: آقا بفرماييد دارند مي‌آيند. وقتي به اتاق مي‌روند، اول با حاج آقا نورالله مباحثه مي‌كنند و بعداً درباره بهائي ها مطالبي مي‌گويند كه چند نفر كشته شده و به كنسول گري روسيه در اصفهان متوسل شده بودند و آنها هم به شاه گفته بودند كه شما دستور بدهيد. شاه گفته بودند: شما دستور بدهيد، ما اجرا بكنيم.

وقتي حاج آقا نورالله بيرون آمده و توپ ها را در آن جا ديده بود، گفته بود: اين ها چيست؟ جواب مي‌گويند: توپ است. در مقابل دشمن مي‌زنند. مي‌گويد، يكي را امتحان كن ببينم. مي‌گويند كه اينها خالي است. بعد مي‌گويد به شاه تان بگوييد كه من از اين توپ هاي خالي نمي‌ترسم.

ما بايد متوجه باشيم كه گذشتگان ما به وظيفه شان آن قدر كه فهميدند و مي‌توانستند، عمل كردند; ما هم عمل بكنيم.

�يكي از وقايع مشكوك مشروطه، فوت ناگهاني مرحوم آخوند خراساني(رحمه الله)است; اگر در اين باره نكته اي به نظرتان مي‌رسد بفرمائيد.

شنيده ام كه ايشان را مسموم كردند، بعيد هم نيست كه چنين باشد. شخصي كه اول شب زنده و به درس و بحث مشغول است و فردا صبح هم از دنيا مي‌رود. مهم تر اينكه مشروطه درست شده انگليس بود. بنده خودم از آقا ضياء دري كه در تهران بود، شنيدم; او مي‌گفت: وقتي مردم در سفارت انگليس جمع شده بودند به من كه شاگردان زيادي داشتم، گفتند شما با شاگردان به اينجا تشريف بياوريد. مي‌گفت خودم رفتم، تا ببينم وضعيت چگونه است. در سفارت كه به راهرو رسيديم. يك زن انگليسي كه در سفارت انگليس داخل درشكه بود، ما را كه ديد، پياده شد و جلو آمد و گفت: شما چه مي‌خواهيد؟ گفتيم: ما مشروطه مي‌خواهيم. زن جواب داد: ما كه مشروطه خواستيم با همه علما و كشيش هايمان دشمن شديم و آنها را از بين برديم. مي‌گفت يك آدم بي غيرتي هم آنجا حضور داشت كه گفت: ما هم حاضريم اين كار را بكنيم، حتي اگر امام زمان هم باشد، حاضريم. مي‌گفت وقتي اينها را شنيدم برگشتم.

ما وقتي به مراحل ديني رسيديم، بايد متوجه باشيم كه در مقابل امام زمان (عليه السلام) بايد پاسخ گفت بنابراين نبايد هر چه دلمان مي‌خواهد انجام دهيم. مرا چند بار پيش سپهبد نصيري، مقدم و ديگران بردند. يك بار مقدم مي‌گفت كه من يك دايي دارم و آدم خيلي خوبي است. گفتم: تو چرا آن گونه نيستي. گفت: آخر من مأمورم و المأمور معذور. به او گفتم: چگونه است كه تو مأمور و معذور هستي، ولي من چنين نباشم. گفت: چطور مگه؟ گفتم: من هم مأمور امام زمان(عليه السلام) هستم. تو كه مأمور شاه هستي، هر كار كه مي‌خواهي مي‌كني، ولي من كه مأمور از طرف امام زمان(عليه السلام)هستم، حق ندارم حرف بزنم.

روزي "سپهبد نصيري" به من گفت: ديدي خميني رفت و به دامن توده اي ها افتاد. برگشتم و به او جواب دادم: خميني رفت و آقا شد." گفت: تو آخوند چيز فهمي هستي، اما خيلي غُدّي. گفتم: من دارم حرفم را مي‌زنم. اينهايي هم كه مي‌گفتم نه براي هواي نفس بلكه براي خدا است.

اين آيه را هم در پايان براي شما بخوانم: �يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ...; اي كساني كه ايمان آورده ايد! مراقب خود باشيد. اگر شما هدايت يافته ايد، گمراهي كساني كه گمراه شده اند به شما زياني نمي‌رساند...�

به هر حال شما جوانيد و ما پير شده ايم، ولي متوجه باشيد كه امام زمان(عليه السلام) ياري مي‌كند.

پدر ما، سردرد داشت و هر چه مي‌كرد خوب نمي‌شد. به اصرار مادرمان عريضه اي نوشت و در چاه انداخت. مي‌گويند، وقتي نامه را به چاه مسجد انداخت تا به خانه برود سردردش خوب شد. اين يك نمونه بود، نمونه هاي فراوان ديگري نيز وجود دارد كه الان مجال گفتن آنها نيست.

�با تشكر از حضرت عالي كه وقت خود را در اختيار ما قرار داديد.

بنده هم از آقايان تشكر مي‌كنم. انشاءالله خداوند متعال همه كساني را كه در راه اسلام و مسلمين فعاليت مي‌كنند موفق و مؤيد بدارد.