محمدعلی عمویی: درگذشت طالقانی برای حزب توده ضایعه‌ بزرگی بود

از میان کسانی که در سال‌های پیش از انقلاب سابقه ممتد حبس و تبعید داشتند محمدعلی عمویی یکی از قدیمی‌ترین و باسابقه‌ترین اعضا و سران حزب توده ایران بود. در این گفت‌وگو بر خلاف ایده‌ها و اعتقاداتی که داشت از آیت‌الله سیدمحمود طالقانی چنان سخن گفت که شاید از نزدیک‌‌ترین یاران آیت‌الله هم بر نمی‌آمد. محمدعلی عمویی در این مجال بیش از آنکه از جنبه‌های دینی و مذهبی آیت‌الله گفته باشد از خصیصه‌ها و مشرب‌های انسانی او گفت. عمویی وقتی از برازجان به زندان چهار قصر منتقل می‌شود می‌گوید: «حیاط پر از درخت و گل و یک آلاچیق خیلی بزرگ در قسمت جنوبی این حیاط بود، یک آب‌نمای کاشی یک متر در یک متر که یک فواره در وسط آن بود و این فواره آب را می‌برد بالا و پودر می‌شد و زیر برگ‌های درخت توت سرازیر می‌شد. در لحظات نخست در حال‌ و هوای آن آب‌نما بودم که ناگهان صدای آقای طالقانی را شنیدم که گفت: آقای عمویی! مثل اینکه خیلی حال‌ و هوای خوبی هست! من برگشتم و دیدم این صدای آقای طالقانی است. گفتم: آقا! به گمان من آن بهشتی که شما به مسلمین وعده دادید همین است و خندید و با آن خلق و خوی عجیب خنده‌ای کرد و گفت از آنجا که من مطمئن هستم، زندگی شما طوری بوده که حتما شما بهشتی هستید، می‌روی به بهشت و می‌بینی از این هم خیلی بهتر است.»
 
این مصاحبه درباره آیت‌الله طالقانی است و نگاهی که جنابعالی به آیت‌الله طالقانی دارید و در لابه‌لای آن هم می‌توانید خاطرات تاریخی خصوصا درباره حزب توده خودتان را بفرمایید.
 
متشکرم از اینکه بنده را انتخاب کردید برای این گفت‌وگو. به گمان من، آقای طالقانی از جمله چهره‌های استثنایی جامعه ایران است. وی در کسوت روحانیت شخصیتی مبارز و فعال ضد‌ظلم و ستم و تا پایان زندگی‌اش وفادار به آرمان‌های انسانی بود. من برای طالقانی احترام خاصی قایل هستم البته انسان‌ها در سیر زندگی‌شان عاری از خطا نیستند و آقای طالقانی هم مثل همه انسان‌ها در زندگی خودش مرتکب اشتباه و خطا شده اما وقتی در کفه ترازو می‌گذاریم وجه مثبت زندگی ایشان بیشتر است. به هر جهت من از این مقدمه خواستم اشاره کنم به این گفت‌وگویی که به این مناسبت است اما مقدمه‌ای که موجب آشنایی من با آقای طالقانی شد در واقع از زندان برازجان آغاز می‌شود.
 
زندان با همه ویژگی‌های منفی که دارد یک حسنی که دارد انسان‌های مبارز را با هم آشنا می‌کند که چه بسا اگر زندان نبود به این سادگی با هم نزدیک نمی‌شدند آشنا نمی‌شدند و دوست نمی‌شدند و زندان برازجان برای ما این کار را انجام داد.
 
در آبان سال ۱۳۴۴ بود که از طرف زندانبان به ما اطلاع داده شد که جمعی از زندانیان سیاسی به برازجان تبعید شده‌اند و ما درصدد پیدا کردن جا برای آنها نزد مسوولان زندان هستیم، آن زمان نماینده ما زندانیان سیاسی دوست عزیز ما زنده‌یاد تقی کی‌منش بود. قرار شده بود آقایان مهندس بازرگان و دکتر سحابی از جانب این جمع تبعید شده به داخل بند ما بیایند و شرایط را ببینند و بعد پیشنهاد خودشان را با رییس زندان در میان بگذارند که در کدام بند باشند.
 
 
رییس زندان چه کسی بود؟
 
سرهنگ عابدینی بود و ما مطلع شدیم که در بدو امر رییس زندان بنا داشته که آقایان را به بند سیاسی یعنی همان‌ بندی که ما در آنجا بودیم بفرستد ولی پیشنهاد آقای مهندس بازرگان این بود که ما را در یک بند مستقل بفرستند و تعدادی از جوانان کم سن و سال در بین ما هستند و مایل هستیم که یک موقعیت مستقلی داشته باشیم.
 
رییس زندان می‌گوید ما فقط یک بند سیاسی داریم و در این بند سیاسی هم متهم یا محکومان به دارای عقاید اشتراکی کمونیست‌ها، توده‌ای‌ها هستند و خب طبیعی بود آقای مهندس بازرگان موافق نباشد در هم‌بند شدن با یک چنین انسان‌هایی اما غافل از این بود که در بند‌های دیگر همه اشراری هستند که از تمام زندان‌های ایران آنها را به برازجان تبعید می‌کردند. به هر جهت ما نشسته بودیم در بند خودمان که متوجه مهندس بازرگان و دکتر سحابی شدیم، به حرمت ایشان از جا برخاستیم ولی از شما چه پنهان به لحاظ گرمی هوا - البته آبان بود ولی آنقدر گرم بود که ما همه لخت بودیم و یک شورت پایمان بود - پوزش خواستیم از مهندس بازرگان و دکتر سحابی که با این وضع هستیم و شرایط اینجا این طور ایجاب کرده است و ادای احتراممان را پذیرا شدند و خیلی خوشحال شدیم از آشنایی‌شان و نشان دادیم جایی آنجا هست و ما به طور کلی در برازجان دو اتاق را به رفقای مسن اختصاص داده بودیم که اتاق‌های کوچکی بود.
 
بقیه در محوطه زندگی می‌کردیم به نام شتر‌خان. این شتر‌خان اصطلاحی در کاروان‌سراهای محلی بود که کاروانیان با شتر‌هایشان به آنجا می‌آمدند و خود کاروانیان در اتاق‌های داخل حیاط زندگی می‌کردند. شتر‌ها را به قسمت شتر‌خان می‌آوردند و حالا در نظام شاهنشاهی شتر‌خان برازجان را به زندان زندانیان سیاسی تبدیل کرده بودند.
 
خب، ما تلاش زیادی برای مساعد کردن آنجا برای ادامه زندگی کردیم، تمام سقف آنجا را گچ مالیدیم و یک ماه تمام در آنجا کارگری کردیم. صبح قبل از صبحانه همه لباس کار می‌پوشیدیم و شروع می‌کردیم دیوار‌ها را گچ‌مالی کردن و روزنامه‌ روی آن گذاشتیم و بعد زیلو انداختیم روی آن تا خشک باشد و رطوبت نداشته باشد. با این حال سفید شده بود و یک مقدار نور پیدا کرده بود.
 
به آقای مهندس بازرگان گفتیم که ما جز افراد سالخورده‌ که در آن اتاق‌ها هستند، مابقی در این شتر‌خان زندگی می‌کنیم که اگر لازم باشد و مساعد تشخیص دادید ما یکی از اتاق‌هایی را که در اختیار داریم تخلیه می‌کنیم برای افراد مسن شما مانند آقای مهندس بازرگان و دکتر سحابی، بقیه آقایان که تقریبا هم‌سن و سال ما و شاید بعضی از آنها جوان‌تر از ما هستند ما آن قسمت شتر‌خان را تخلیه می‌کنیم و آنجا را در اختیار شما می‌گذاریم و هر نوع مساعدتی هم لازم باشد انجام می‌دهیم. به هر حال بعد از اینکه همه‌جا را دیدند آقایان در مراجعت گفته بودند ما اینجا را انتخاب می‌کنیم و آمدند و ما یک هفته تمام میهمان‌دار آقایان شدیم. چون در آن موقع ما خودمان آشپزی می‌کردیم و یک جیره ۲ تومانی می‌دادیم و پاسبانی را مامور خرید کرده بودیم و می‌رفت نیاز‌های ما را تهیه می‌کرد و ما پخش می‌کردیم. البته آن زمان برازجان شهر نبود و یک ده‌کوره‌ای بود.
 
هیچ چیز نداشت. خود شهر برازجان خیلی عقب‌مانده بود و هیچ چیز نداشت، ما با یک خواربار‌فروشی در شیراز در موقعی که تبعیدمان کرده بودند سال ۴۲ به برازجان به اسم حاجی قیسی قرار گذاشتیم اگر ما هر ماه یک لیستی برای شما بفرستیم و پول هم برایتان پیشاپیش بفرستیم شما نیاز‌های ما را تامین می‌کنید؟ که گفت: شما زندانی هستید؟ گفتیم: بله. گفت جرمتان چی هست؟ گفتم سیاسی، مبارزه علیه شاه. گفت به دیده منت این کار را انجام می‌دهم. احتیاجی هم نیست شما پول بفرستید. من جنس برای شما می‌فرستم و صورت برای شما می‌فرستم و شما طبق آن صورت تسویه حساب کنید. گفتیم: نه ما پیشاپیش پولمان را می‌فرستیم که شما حتما جنس را برای ما بفرستید. بعد به آقای مهندس بازرگان و مهندس سحابی گفتیم که روال ما این طور است و مقداری از نیاز‌مندی‌های ما از طریق حاجی قیسی تامین می‌شود و آن هم می‌دهد به راننده‌های کامیون‌هایی که به بوشهر می‌آیند و می‌دهند به نگهبان‌ها و آنها برای ما می‌آورند داخل، برای ما که خیلی زندگی خوبی آغاز شد.
 
به گمان من این یک هفته معیار داوری شد که آقایانی که تازه آمده بودند یک دیدی نسبت به ما پیدا کردند. مبنای یک داوری مثبتی بود و مناسبات بسیار بسیار دوستانه‌ای حاکم شد. از جانب آقایان مهندس سحابی و بازرگان برقراری ارتباط با ما و زندانبان برگزار می‌شد و از جانب ما آقای تقی کی‌منش و این دو همواره مطالب را رد و بدل می‌کردند و به اطلاع بقیه اعضا می‌رساندند و خیلی‌خیلی روابط خوبی بود. خب به علت حسن هم‌جواری کلاس‌هایی از سوی دکتر سحابی برگزار شد. خیلی خوب بود و مفید بود، بیشتر دل‌ها را به هم نزدیک می‌کرد. بعد‌ا نامه‌هایی این آقایان برای خانواده‌های خودشان نوشتند.
 
البته خوشبختانه طول مدت تبعید آقایان کوتاه مدت بود. از آبان‌ سال ۴۴ بود تا خرداد ۴۵ یک چیزی حدود هفت، هشت ماه و خوشبختانه به گرمای شدید برازجان نرسید. یعنی بهترین فضای طبیعی برازجان را آن موقع آقایان آنجا بودند و برای سن و سال آقای بازرگان و سحابی آن تابستان ۵۰ درجه سنگین بود. آنجا این معاشرت خیلی خوب بود. همه زیر فشار تبعید و زندان بودیم ولی دل‌ها که به هم نزدیک باشد زندان‌ را قابل تحمل می‌کند. واقعا تک‌‌تک آن آقایان یک صلح و صفایی داشتند. بگذریم دکتر شیبانی بسیار مرد مهربانی بود.
 
آدم‌های مختلف آقایان مفیدی‌ها، شاملو و حمصی آنها جوانان این گروه بودند. خاطرات خیلی خوبی در ایام زندان از این آقایان داریم. خوشبختانه در نیمه خرداد ۴۵ دستور رسید که زندانیان نهضت آزادی و زندانیان عضو توده‌ای ایران را به دستور شخص شاه به تهران برگردانند. خیلی راحت، درست برعکس آن شکلی که ما را از تهران به برازجان آوردند. واقعا آدم به یاد اسرا می‌افتد. درست همان طور خیلی یکسره ما را آوردند حتی شب هم حرکت کردند. آن موقع نا‌امن‌ هم بود.
 
 
رفتارشان چطور بود؟
 
حتی این دستبند طوری بود که یک دست ما به یک دست ژاندارم وصل بود و باز هم نمی‌کردند و حتی برای رفع حاجت او می‌ایستاد و ما می‌نشستیم و می‌گفت که ما حق نداریم باز کنیم. به این ترتیب ما را بردند. ولی در مراجعت اصلا درست مثل توریست، اولا ماشین خیلی راحت بود. بعد برای نخستین‌بار ما آنجا نوشابه مصرف کردیم.
 
واقعا تا آن موقع نوشابه مصرف نکرده بودیم و مرتب غذا سرو می‌کردند. مثل یک تور گردشی از برازجان آمدیم. کازرون توقف کردند چای بخوریم و استراحت کنیم. از کازرون آمدیم شیراز، ما را نگه داشتند و به ژاندارمری منطقه بردند. جای بسیار با‌صفا با چلو‌کباب و بستنی و این چیز‌ها از ما پذیرایی کردند و صبح بیدار شدیم و از شیراز حرکت کردیم. ما را به تخت‌جمشید بردند. سپس دیداری از تخت‌جمشید کردیم. به طوری که ماموری که برای ما توضیح می‌داد واقعا فکر می‌کردیم ما را برای گردش آورده‌اند و یکهو یک ژاندارم آنجا ایستاده بود، خودش را از او پس کشید و از ما پرسید شما چه کسی هستید؟ و ما گفتیم ما زندانی سیاسی هستیم.
 
 
نهضتی‌ها هم با شما بودند؟
 
بله، به اتفاق با هم بودیم و همین همراهی ما را خیلی خیلی نزدیک و عجین‌تر کرد.
 
 
چرا این کار را کردند؟
 
شاه نخستین سفرش را به یکی از کشور‌های اروپای شرقی می‌کرد. آنجا می‌خواست یک مقداری مانور بدهد، در فرودگاه به طوری که ما شنیدیم از نصیری، رییس ساواک می‌پرسید که افسر‌ها کجا هستند. یک وقتی عضو سازمان نظام توده‌ای ایران بودیم. ولی هم در زندان و هم آنجا مشهور با عنوان افسران بودیم. شاه گفت در برازجان نهضت آزادی‌ها کجا هستند؟ بعد ادامه داد، از برازجان به جای مناسبی در تهران منتقل شوند.
 
این آغاز دستگاه امنیتی شد برای مراجعت ما از تبعید‌گاه به تهران و ما به تهران برگشتیم و ما را به زندان شماره چهار قصر بردند. شماره چهار قصر در گذشته بهداری زندان قصر بود. بعدا این بهداری را به دو قسمت تبدیل کردند. در زندان شماره چهار قصر تعداد سلول‌ها محدود و کم بود ولی حیاط بزرگ و درخت‌های زیبا و ۱۰ عدد درخت توت داشت و چهار عدد باغچه بزرگ و گل‌کاری شده و آشپز‌خانه مجزا داشت یعنی وضع ساختمانی آن طوری بود که تعداد زندانی می‌توانست اندک باشد ولی هواخوری و میدان‌های ورزش و گل‌کاری و این جور مسائل خیلی فراوان بود. بالاخره در مراجعت به جلوی در زندان، استقبال‌کننده‌ای از زندان بود، یک آقای محترمی به نام سیدمحمود طالقانی که فقط لباده بر تن داشت و ابا و عمامه را برداشته بود و یک یک از همه استقبال می‌کرد و دست می‌داد و با بعضی‌ها روبوسی می‌کرد.
 
این نخستین دیدار من با آقای طالقانی بود. کسانی که آنجا بودند بعدا تاکید کردند از آقایان نهضت آزادی به جبران آن محبت‌های رفقای ما در هفته اول پذیرایی از آقایان کرده بودند، اقدامی که مبتکر آن آقای طالقانی بود. آقای بازرگان به من پیشنهاد کرد- چون اینجا دیگر من نماینده دوستان رفقای توده‌ای بودم - که آقای عمویی تعداد ملاقاتی‌های شما اندک است و اعضای کمون شما تعداد زیادی هستند از طبقات زحمت‌کش و خانواده‌شان که به ملاقات می‌آیند، چیز اندکی برایشان می‌آورند و خب واقعیتش هم همین بود. در واقع ترکی کمن ما غیر از چند تا از دوستان ما که افسر‌ها بودند چیز مختصری خانواده ما برایمان می‌آورد. بقیه زندانیان امکانات چندانی نداشتند. شرایط زیست ما خیلی حقیر بود. ولی امکانات دوستان نهضت آزادی خیلی خوب بود. به ویژه اینکه بازار کمک عظیمی می‌کرد، اصلا روز ملاقات آنها آنقدر خوراکی‌ها و میوه‌ها و... و حتی بعضی وقت‌ها چلوکباب حاضر و آماده با قابلمه‌ها وارد زندان می‌شد که برخی از اوقات قابل تصور نبود.
 
 
قبول می‌کردند زندانبان‌ها؟
 
بله.
 
 
داشتید مهندس بازرگان را می‌گفتید؟
 
بله از لحاظ تاریخی یک مقدار تاخر دارد. آقای طالقانی از تک‌تک زندانیان استقبال می‌کرد و می‌فرستاد بروند تا استراحت کنند. از جمله بعد از اینکه با آقای طالقانی دست دادم و معرفی کردم و خوشامد ایشان را شنیدم رفتم حیاط را ببینم.
 
برای کسی که در ۱۵ خرداد تابستان برازجان را پشت سر گذاشته تابستان برازجان یعنی بالای ۵۰ درجه بود و آن درجه‌ای که ما در ایام گذرانده بودیم اگر جیوه به درجه ۵۰ می‌رسید دیگر جایی نداشت. شیر که آنجا پای پله بود شما نمی‌توانستید از گرما به آن دست بزنید. اولا باید با دستمال آن را باز می‌کردید و ضمنا دست به آن نمی‌توانستید بزنید. چون باید ظرف می‌گذاشتید. حالا از یک چنین نیمه‌ای از برازجان گذشته‌ایم آمده‌ایم حیاط پر از درخت و گل زندان شماره ۴ قصر، یک آلاچیق خیلی بزرگ در قسمت جنوبی این حیاط، یک آب‌نمای کاشی یک متر در یک متر که یک فواره در وسط آن هست و این فواره آب را می‌برد بالا و پودر می‌شود زیر برگ‌های درخت توت سرازیر می‌شود. من چند دقیقه نشستم و مشرف به این آب‌نما و این پودر آب که در سر من می‌نشست و واقعا یک حال و هوای ویژه‌ای به من دست داده بود. در آن حال‌ و هوا صدای آقای طالقانی را شنیدم که گفت؛ آقای عمویی مثل اینکه خیلی حال‌ و هوای خوبی هست! من برگشتم و دیدم این صدای آقای طالقانی است. گفتم: آقا به گمان من آن بهشتی که شما به مسلمین وعده دادید همین است و خندید و با آن خلق و خوی عجیب خنده‌ای کرد و گفت که از آنجا که من مطمئن هستم زندگی شما طوری بوده که حتما شما بهشتی هستید، می‌روی به بهشت و می‌بینی از این هم خیلی بهتر است.
 
 
آقای عمویی، آیت‌الله طالقانی را چگونه یافتید؟
 
من اینکه می‌گویم آقای طالقانی یک چهره خیلی استثنایی در تاریخ ایران است این کلام تنها از من نیست اصلا منش ایشان این طور بود.
 
 
چه سالی از زندان آزاد شدید؟
 
از زندان عا‌دل‌آباد در سال ۵۷ من و دوستانمان آزاد شدیم.
 
 
با آقای طالقانی آزاد شدید؟
 
وقتی ما به تهران رسیدیم به دوستان گفتیم که برویم یک دیداری از آقای طالقانی بکنیم. چون در عادل‌آباد که بودیم، روزنامه کیهان عنوانی زده بود که طبق اطلاع واصله به زودی تعداد کثیری از زندانیان سیاسی آزاد خواهند شد. شنیده شده آیت‌الله منتظری، آیت‌الله طالقانی و محمد‌علی عمویی جزو این زندانیان هستند که آزاد می‌شوند و من به دوستان خودم گفتم این آقایان در تهران آزاد شده‌اند و گفتم به دیدار آقای طالقانی برویم. در منزل ایشان تعداد زیادی در اطراف آقای طالقانی نشسته بودند که ایشان در مرکز آنان بود.
 
شخصی بود از ۱۵خردادی‌ها به نام محسن طاهری همراه با نهضت آزادی. دو نفر از این آقایان ۱۵خردادی بودند که یکی از آنها همان آقای محسن طاهری بود و جوان دیگری بود به نام آقای وکیلی که اهل قم بودند. محسن طاهری آنجا ایستاده بود و چشمش که به ما افتاد گفت آقا افسر‌های برازجان آمدند. آقا بلند شد و همه جماعت که آنجا بودند قیام کردند و در داخل جمعیت کوچه رفتند، و ما از این کوچه رد شدیم رسیدیم به آقای طالقانی و با همه ما روبوسی کرد و دست داد. وقتی نشستند من را کنار خودشان نشاندند و بقیه دوستان نیز نشستند و بعد به جماعت رو کردند و گفتند این آقایان که می‌بینید هم‌بند‌های ما در زندان ستم‌شاهی بودند. این آقایان افسران حزب توده ایران هستند. ما زندگی خوبی در زندان با هم داشتیم. این آقایان در زندان یک کمون داشتند.
 
 
تمایزات ایشان با دیگران بیشتر در چه خصیصه‌هایی بود؟
 
من برای آقای طالقانی تمایز زیادی قائل هستم و دلیل آن، نوع رویکرد ایشان به مسائل اجتماعی و سیاسی بود. مخصوصا در زمینه انصاف قابل مقایسه با هیچ‌کس دیگری نبودند. البته من با آقای منتظری هم‌بند بودم و خارج از زندان هم خیلی به خدمت ایشان رسیدم. آقای منتظری هم ویژگی‌های خاص خودشان را داشتند. اما آقای طالقانی از جنس دیگری بود. برای من که تابع روحانیون نیستم و مسائل دینی را دنبال نمی‌کنم و مرجع تقلید من نه ایشان بود نه روحانیون دیگر، این ویژگی‌های انسانی این آقایان خیلی ارزشمند بود و هنوز هم هست و هرگز فراموش نمی‌کنم و هرگز هم از بیان این واقعیت خود‌داری نمی‌کنم. آقای طالقانی در داخل زندان رفتار پدرانه‌ای نسبت به همه زندانیان اعم از مسلمان و غیرمسلمان داشتند.
 
 
هیچ فرقی به افراد مختلف نمی‌گذاشت؟
 
خیر ابدا. روزی آقای مهندس بازرگان آمدند کنار من و گفتند شب گذشته بعد از اینکه ملاقاتی‌ها تمام شد آقای طالقانی من را صدا زدند و گفتند که آیا این انصاف است که ما همه دربند زندان هستیم همه از خانواده و کسب و کارمان جدا شدیم، این آقایان هم‌بند ما هستند و از خانواده خود دور هستیم و ما ملاقات داریم و اینها هم ملاقات دارند ولی ببینید جلوی آشپزخانه ما چقدر جنس ریخته شده و آن آقایان چقدر غریب هستند.
 
انصاف نیست، ما باید مشترک شویم نسبت به همه چیزهایی که هست این عین گفته مهندس بازرگان است و من گفتم که خب چه کار کنیم. گفت پیشنهاد دهید و نماینده آنها را بخواهید و با نماینده آنها صحبت کنید و اگر نپذیرفت نماینده را سراغ من بفرستید و من او را قانع کنم تا این کار را انجام دهیم. دکتر سامی شاهد این گفت‌وگو بود. دکتر کاظم سامی و دکتر حبیب‌الله پیمان در اتاق ما بودند و نوع تقسیم‌بندی‌‌ای که کرده بودیم این دو نفر در اتاق ما ساکن بودند. دکتر سامی آمد گفت آقای عمویی می‌دانید آقای طالقانی چه گفت: چنین صحبتی کرد و به نظر من خیلی سخن درستی است و من نمی‌دانم ما چرا تاکنون متوجه این مساله نشده‌ایم. من گفتم آقای طالقانی به لحاظ آن روحیه انسانی که دارد چنین پیشنهادی کرده ولی ترکیب زندان یکدست نیست و همه‌جور انسان اینجا هست می‌تواند مورد موافقت همه افراد کمون شما نباشد. از جانب دیگر من گمان نمی‌کنم دوستان ما نیز پذیرای این پیشنهاد باشند من می‌دانم نیت آقا نیت خوبی است ولی پذیرش آن از طرف دوستان ما کار ساده‌ای نیست. ایشان گفت شما چند نفر اگر قبول کنید بقیه افراد هم قبول می‌کنند، پرسیدم مگر شما پیغام آورده‌اید؟ گفت نه من این را شنیده‌ام و حتما بزودی با شما در میان گذاشته می‌شود. مهندس بازرگان آمد و این مطلب را با ما در میان گذاشت و من به مهندس گفتم آقای مهندس من از جانب دوستان از شما تشکر می‌کنم و حتما هم خدمت آقا می‌رسم و از ایشان هم تشکر می‌کنم ولی قبول کنید دشوار است پذیرفتن یک همچنین چیزی. ایشان گفتند چرا برای ما می‌آید ما نه پولی بابت آن می‌دهیم، نه زحمتی می‌کشیم. بابت آن خانواده‌ها زحمت می‌کشند می‌آوردند و مال شما را هم می‌گذاریم روی آن و تقسیم می‌کنیم.
 
گفتم مهندس جان شوخی نکن. مال ما که رقمی نیست گفت هرجی هست. خب من می‌دانم قسمت اعظم کمون شما خانواده‌های کارگران، روستاییان و طبقه زحمت‌کش هستند، حتی اگر می‌آیند ملاقات یک چیزی باید به آنها داد. به جای اینکه چیزی از آنها گرفت. به‌ هر حال من گفتم که من پیشنهاد شما را با دوستان در میان می‌گذارم. گفت لطفا با نظر مثبت در میان بگذارید. یعنی موقع مطرح کردن این قضیه یک جوری مطرح کنید که با این قضیه موافقت کنند. در هیات‌ مدیره کمون خودمان این پیشنهاد را مطرح کرد که دوستان خودمان بودند. آن رفقا گفتند اگر منطقی آن را بخواهید پیشنهاد درستی است. کسانی که به خاطر مردم مملکت مبارزه کرده‌اند و به زندان افتاده‌اند شرط انصاف این است که پیشنهادشان یک چنین چیزی باشد. درست آن این است اما اولا برخی از دوستان ما به لحاظ نگرش‌های معین ممکن است مخالف باشند.
 
ضمنا در کمون آنها نیز کسانی هستند که شاید موافق نباشند آن کسان از ۱۵ خردادی‌ها بودند آنها در‌‌ همان کمون خرج خودشان را جدا داشتند. همه جا انسان‌های متعصب وجود دارد منتها اینها در پوشش دین و مذهب خودشان را توجیه می‌کردند. به‌ هر حال ما با دوستان کمون در میان گذاشتیم و توانستیم موافقت همه را جلب بکنیم در این زمینه گفتم حقیقت این است که من شخصا نتوانستم پیشنهاد مهندس را رد کنم. بویژه اینکه بانی این پیشنهاد آقای طالقانی بود و من در نظر دارم قبل از اینکه شما رای موافق یا مخالف بدهید بروم نزد آقای طالقانی و تشکر کنم و از این نیت خیر و خوبی که داشته سپاسگزاری کنم. دوستان گفتند خیر ما رای مثبت دادیم و برو بگو ما رای مثبت دادیم و از جانب ما تشکر کن. رفتم نزد آقای طالقانی و تا خواستم شروع کنم آقای طالقانی گفت آقای عمویی از برازجان برای من تعریف کن. این چیز‌ها اصلا چی هست. خیلی جالب است. ببینید چه جور کار درست را بی‌منت می‌کند و زمینه پذیرش آن را فراهم می‌کند. خاطره‌ای دیگر را برایتان بگویم من یک بار دیگر در یکی از مصاحبه‌هایم مطلبی را گفتم که از طرف یکی از منسوبین آقای طالقانی تکذیب شد.
 
 
چه سالی؟
 
بین سال ۴۵ تا ۵۰. بهترین سال‌های زندانی من از ۴۵ تا ۵۱ بود.
 
 
قبل از اینکه به عادل‌آباد بروید؟
 
بله، قبل از اینکه به عادل‌آباد بروم.
 
 
در سال‌های ۵۱ در عادل‌آباد تشریف داشتید؟
 
بله، در زندان شماره چهار قصر ما موافقت زندانبان را جلب کرده بودیم که روز نوروز بچه‌های کوچک را به داخل زندان بفرستند. این هم حال و هوای ما را تغییر می‌دهد و هم بچه‌ها می‌آیند پدر‌های خود را می‌بینند و یک روز تمام کنار پدرانشان هستند که این دیدار ایام عید منحصر نشود به دیدار پشت میله زندان. زندان را مثل گلستان کردیم. الا‌کلنگ درست می‌کردیم، گرام می‌گذاشتیم و صفحه می‌گذاشتیم و بچه‌ها می‌رقصیدند و همین محسن طاهری می‌رفت در پوستین پشت و رو کرده نقش خرس را بازی می‌کرد، خیلی دیدنی بود اصلا شاید به تصور نیاید زندان کنونی و آن زندان، زندان ماموران شاه بوده و البته اشاره کنم من سه دهه در زندان بوده‌ام. دهه ۳۰ و دهه ۴۰ و دهه ۵۰ این نیمه دهه ۴۰ است که این شرایط مساعد را دارد ولی وقت‌های دیگر دشواری‌های خیلی زیادی را متحمل شدیم. ما طبق رسممان نوروز که می‌آمد پیشنهاد می‌دادیم که بچه‌ها را بیاورند و برنامه‌های گوناگون برای بچه‌ها اجرا می‌کردیم. یک گرام گذاشته بودند که بچه‌های کوچک با آهنگ می‌رقصیدند. واقعا آن صحنه‌ای را که در میدان والیبال دختران و پسران کوچک با لباس‌های رنگارنگ دست افشان و پای‌کوبان مشغول بودند را در نظر مجسم کنید!
 
 
خاطره‌ای از دیدار با طالقانی در اوایل سال ۵۸ دارید؟
 
بله، فکر می‌کنم تابستان سال ۵۸ یا اواخر تابستان به دیدارشان رفتم. خیلی گرم پذیرای من بودند. ولی کاملا معلوم بود که حالشان تعریف نداشت و آن نشاط همیشگی را نداشتند و اساسا کسل بودند. نه فقط کسالت جسمی، کسالت روحی هم داشتند. بعد از سلام به او گفتم آقای طالقانی دفتر مرکزی حزب را اشغال و مهر و موم کردند. این کار را با حزب ما کردند، آمدند و آن را تخریب کردند. گفت که این مساله چیزی نیست بزودی آذری قمی عوض می‌شود و آیت‌الله قدوسی می‌آید خودش دستور می‌دهد که بازش کنند. سپس ادامه دادند: این مطلب را ول کن آقا، بیا یک مقدار از خودمان صحبت کنیم. نشستم به صحبت کردن، گفت آقای عمویی چه کار می‌کنید. گفتم والله من کادر حرفه‌ای حزب توده هستم و شغل خاصی ندارم. گفت خب شما که با مهندس بازرگان آشنا هستید یک مراجعه کنید به هر حال او نخست‌وزیر مملکت هست و شاید برای شما یک کاری بکند. گفتم من در پی کار نیستم. دوستانی دارم که دست ما را یک جایی بند ‌کنند ولی وقت ما در حزب می‌گذرد. یک مقداری اظهار گله‌مندی از اوضاع کردند بدون اینکه اسم کسی را ببرند. یعنی منظورشان این بود که آن طور که انتظار می‌رفت کار‌ها پیش نمی‌رود. از چهره ایشان کاملا معلوم بود محزون است، آن شادابی و نشاط همیشگی خود را نداشت و زمان خیلی زیادی هم نگذشت که فوت کردند. برای ما درگذشت آقای طالقانی یک ضایعه بسیار بزرگ بود نه فقط برای ما بلکه برای کل انقلاب، بویژه برای ما، برای حزب توده ایران درگذشت آقای طالقانی ضایعه‌ خیلی بزرگی بود.
 
 
رابطه آیت‌الله طالقانی با جریانات پیش از انقلاب چگونه بود؟ ایشان در یکی از نماز جمعه‌های خود آمد و یک مقدار به چپ‌ها حمله کرد، علت آنچه بود. یادتان هست؟
 
بله، کاملا یادم هست چون من در این سال‌ها با خود آقای طالقانی بودم. جریان چپ بعد از پیروزی انقلاب به دو بخش تقسیم شد؛ بخشی که رای داد به جمهوری اسلامی و سیاستی را در پیش گرفت که با بخش روشن‌بین و مترقی رهبری انقلاب همراهی و همکاری داشته باشد. بخش دیگری برای برچیده شدن جمهوری تلاش می‌کرد و به جمهوری اسلامی رای نداد و حتی این فاصله‌گیری منجر به اقدامات مسلحانه در کردستان و گنبد شد. آقای طالقانی به بچه‌های کمونیست لقب «آی جوجه کمونیست‌ها» را داد. هرگز علیه حزب توده ایران عمل نکرد و هر وقت ما این مشکلات را داشتیم، رفع مشکل می‌کردند.
 
 
تا چه اندازه این رفتار به منش ایشان مربوط بود و تا چه اندازه تاکتیک به نظر می‌آمد؟ به نظر شما این رفتار مقطعی بود یا استراتژیک؟
 
ببینید اگر شما قبل از انقلاب روحیه آقای طالقانی را با بعد از انقلاب مقایسه کنید می‌بینید که برخوردش با چپ یگانه است.‌‌ همان موقع مهر و محبت انسانی را داشت. بعد از انقلاب هم عینا‌‌ همان رفتار را داشت نه، من آن را اصلا در عرصه تاکتیک و استراتژیک و سیاست نمی‌دانم در منش آقای طالقانی می‌دانم.
 
 
اگر طالقانی زنده بود سرنوشت گروه‌های سیاسی و سرنوشت حزب توده چگونه بود؟
 
اصلا رابطه دوستان چپ با آقای طالقانی بر مبنای مسائل عقیدتی نبود. منش آقای طالقانی طوری بود که انسان‌ها را جذب می‌کرد. برای ما توده‌ای‌ها خیلی زود مفهوم بود. این منش برای آنهایی که چپ‌نما بودند خیلی دشوار بود. ولی منش آقای طالقانی طوری بود که آنها را هم جذب می‌کرد.
 
 
من شنیده‌ام در زندان به آقای طالقانی می‌گفتند مهندس طالقانی به آقای بازرگان می‌گفتند آیت‌الله بازرگان چون آقای بازرگان در مسائل اسلامی خیلی سخت‌گیر‌تر از آقای طالقانی بودند.
 
عرض کنم این گفته که شما می‌گویید گفته آقای دکتر سامی بود. دکتر سامی یادش بخیر شوخ‌طبعی خاص خودش را داشت. یک وقتی مهندس بازرگان یک برنامه سخنرانی گذاشت درباره لفظ هو که در قرآن چه مقدار تکرار شده و از همه دعوت کردند بیایند. ما هم به حرمت دوستان مذهبی در سخنرانی‌های ایشان شرکت می‌کردیم و بعد دکتر سامی آمد گفت این چه برنامه‌ای بود. یک ساعت ما را نشاندند درباره لفظ هو بررسی کنیم. گفتم دکتر این چه بود؟ گفت آقای عمویی اگر به ما باشد عمامه آقای طالقانی را برمی‌داریم می‌گذاریم سر آقای مهندس. کراوات مهندس بازرگان را می‌اندازیم گردن آقای طالقانی. این عین جمله دکتر سامی است.
 
 
به هر حال راجع به خاطرات و تاریخچه حزب توده و فرزند آیت‌الله طالقانی چه خاطره‌ای دارید؟
 
آقای مجتبی طالقانی گرایش‌های مائوییستی داشتند و با خط سه همراه بودند، خط سه که می‌دانید مخالف جمهوری اسلامی بودند. موضع تندی نسبت به جمهوری اسلامی داشتند. نه فقط در رای‌گیری به جمهوری اسلامی شرکت نکردند، بلکه همچنان این موضع را علیه انقلاب و رهبری انقلاب ادامه دادند. از جمله منتقدین حزب توده ایران هم بودند.
 
 
حزب توده به جمهوری اسلامی رای داد؟
 
بله، ما یک موضع خیلی روشنی داشتیم چون دستاورد‌هایی که انقلاب مطرح کرد لغو قراردادهای نظامی با امریکا، خروج از پیمان سنتو و ضدیت با امپریالیسم بود. از نظر ما خیلی اهمیت داشت و بعد نگرش‌هایی که آقای (امام) خمینی نسبت به زحمت‌کشان نشان می‌دادند و درباره دهقانان و کوخ‌نشینان یکسری سخن‌هایی داشتند.
 
 
آقای عمویی خیلی از شما ممنون هستم، اگر چیزی به ذهن شما می‌رسد که گفته نشده در این مصاحبه بفرمایید.
 
نه، من آنچه که از آقای طالقانی در یاد داشتم ذکر کردم. فکر می‌کنم گرامیداشت آقای طالقانی گرامیداشت حرمت‌های انسانی است. یاد‌آوری منش آقای طالقانی احترام گذاشتن و ارزش‌ گذاشتن به ارزش‌های انسانی صرف‌نظر از جنبه دینی ایشان و مقام آیت‌اللهی ایشان است. منش ایشان قابل احترام است و تا عمر دارم از همین موضع یادشان را گرامی می‌دارم.