اطلاعيه مجاهدين انقلاب اسلامي در خصوص شهادت محمد منتظر قائم

پس از افشای شکست خفت بار آمریکایی ها در طبس، بنی صدر در خیانتی آشکار دستور بمباران تجهیزات بجامانده را در کویر صادر کرد. این محل سه بار بمباران می شود و طی آن محمد منتظرقائم- فرمانده سپاه یزد- به شهادت رسید. این عمل خائنانه خدمت بسیار بزرگی به آمریکایی ها کرد. تقریباً تمام اسناد سری بجامانده در کویر به همراه تجهیزات ارزشمند نظامی نابود شد. تنها دلیل که بنی صدر برای این کار خود ذکر کرد این بود؛ برای جلوگیری از استفاده مجدد آمریکایی ها از این تجهیزات!!
آنچه در ادامه می خوانید روایتی است از نحوه شهادت محمد منتظرقائم در کویر طبس، به روایت همراهان و همرزمان وی که در بیانیه شماره ۶۵ سازمان مجاهدین انقلاب (یکی از گروه های انقلابی و مبارز در اوایل انقلاب) درج شده است.
¤ ¤ ¤
وقتی قرار شد برویم محمد گفت: اول نمازمان را بخوانیم. ما که نماز خواندیم و برگشتیم، محمد هنوز در گوشه حیاط سپاه مشغول نماز بود. او نماز را همیشه خوب می خواند. اغلب، در جمع ها، او را به دلیل تقوایش، پیشنماز می کردند. با این همه، این بار نمازش حال دیگری داشت. بعد از آنکه تمام شد یکی از برادرها به شوخی گفت:
«نماز جعفر طیار می خواندی؟»
او با خوشحالی پاسخ داد: «به جنگ آمریکا می رویم. شاید هم نماز آخرمان باشد.»
در بین راه مثل همیشه شروع کرد به قرآن و حدیث خواندن و تفسیر کردن و توضیح دادن، سوره فیل را برایمان تشریح کرد و داستان ابرهه را گفت.
وقتی که به چند کیلومتری منطقه فرود رسیدیم، حدود پانزده نفر از برادران کمیته طبس در آنجا بودند و عده ای از برادران ژاندارمری نیز در آنجا حضور داشتند که یکی از آنها گفت:«منطقه، مین گذاری شده و یک فانتوم به طرف ما تیراندازی کرده است». صبح زود چون از فانتوم خبری نبود به منطقه رفتیم و تعداد هشت جسد در آنجا یافتیم. افسر ژاندارمری برای اطمینان، حکم مأموریت ما را که برای غرب کشور بود، نگاه کرد و به ما گفت: «تا فردا در اینجا نگهبانی دهید»؛
ما که می رفتیم یک ستوان گفت: چون فانتوم ها اینجا پرواز کرده اند، می روم بی سیم بزنم به نیروی هوائی که بدانند نیروی خودی در منطقه هست.
عده ای از پاسداران فردوس و طبس نیز با ما تا ۱۰۰متری هلیکوپترها آمدند ولی جلوتر نیامدند، ولی ما جلوتر رفتیم، در این موقع متوجه طوفانی که حدود سه کیلومتر با ما فاصله داشت و معلوم بود که به سوی ما می آید، شدیم. در این لحظه فانتوم مزبور در بالای سر ما ظاهر شد، وقتی طوفان شروع شد، مأموران ژاندارمری منطقه را ترک کردند؛ ولی ما پنج نفر پاسدار یزدی و برادران کمیته طبس باقی ماندیم. طوفان رسید و ما در میان طوفان حرکت کردیم تا اینکه به منطقه فرود هلی کوپترها در حال سوختن بود و یک هواپیمای چهارموتوره نیز در کنار آن می سوخت. ما در وسط جاده از اتومبیل پیاده شدیم و برای شناسایی به طرف آنها حرکت کردیم.»
محمد به دقت مراقب مین گذاری یا هر نوع تله انفجاری بود به موتورها و جیپ آمریکایی رسیدیم اول موتورها را بررسی کرد. وقتی مطمئن شد که مواد منفجره به آن وصل نیست رفتیم و آنها را روشن کردیم و با هم کنار جاده آوردیم، همچنین جیپ را.
در داخل یکی از هلی کوپترها، یک دستگاه رادار روشن بود. فانتوم ها یک دور زدند، سپس دوباره به طرف هلی کوپترها آمدند و به وسیله تیربار کالیبر ۵۰، یک رگبار به طرف هلی کوپترها بستند، این رگبار دقیقاً به طرف هلی کوپتری بسته شد که دستگاه رادار در آن روشن بود؛ در یک لحظه آن هلی کوپتر منهدم شد. من به فرمانده مان گفتم: «برادر محمد، بیا از اینجا برویم.» گفت: «فعلاً وقت آن نرسیده، وقتی فانتوم ها دور شدند ما هم می رویم»؛ «به محض اینکه صدای فانتوم ها کم شد، ما به سرعت از هلی کوپترها دور شدیم و به هرصورت که بود، حدود ۲۰متر دویدیم و بعد روی زمین دراز کشیدیم. برادر عباس سامعی که راننده ما بود، به طرف من آمد و گفت: «من تیر خوردم، او با سرعت به طرف جاده رفت، برادر رستگاری در حال دویدن بود که من داد زدم تیر خوردم، او در جواب گفت: «من هم زخمی شده ام.» و بعد روی زمین افتاد؛ چون از ناحیه پا زخمی شده بود.»
برادر زخمی دیگری که همراه محمد به داخل هلیکوپتر رفته است می گوید:
«در هلیکوپتر اشیاء مختلفی پیدا کردیم، ازجمله یک کلاسور که چند ورقه درجه بندی شده و مقداری هم رمز در آن بود… وفتی فانتوم ها آمدند و رفتند، برادر شهید و من از هلیکوپترها پائین آمدیم و به سرعت دور شدیم اما بلافاصله فانتوم ها برگشتند. ما روی زمین خوابیدیم و به حالت خیز درازکش پیش می رفتیم. برادر عباس گفت: من تیر خوردم. بعد بلند شد ولی تلوتلو خورد و بر زمین افتاد. فرمانده شهید منتظر قائم هم در طرف دیگر خوابیده بود. رفت و برگشت فانتوم ها همچنان ادامه داشت. به طرف محمد برگشتم، دیدم که دست چپش قطع شده و پشت سرش افتاده است. او را صدا زدم ولی نشنیدم. چهره بسیار آرامی داشت. چشمانش تقریباً باز بود و لبانش مثل همیشه لبخند داشت، آنقدر آرام روی کتفش بر زمین افتاده بود که فکر کردم خواب است، اما زیربغل او پر از خون بود، فهمیدم محمد شهید شده و به آرزویش رسیده است. ما نتوانستیم پیکر به خون خفته او را ببریم. لذا محمد همچنان بر روی ریگ های کویر، که با خونش رنگین شده بود تا صبح با خدای خویش تنها باقی ماند.»