روایت هجرت امام

به دنبال فشارهای دولت عراق بر امام خمینی، ایشان قصد مهاجرت به کویت را کردند که این هجرت ناموفق ماند، لذا تصمیم گرفتند به فرانسه عزیمت کنند آن چه درپی می آید  هجرت امام به روایت حجت‏الاسلام والمسلمین سید احمد خمینى است.

بسم‏اللّه‏ الرحمن الرحیم
از من هم خواسته شد تامطلبى درباره هجرت امام بنویسم. از آنجا که مطالبى گفته یانوشته شده بود که با واقعیت مطابقت نداشت، لازم دانستم به طور مختصر چند جمله‏اى را از آنچه در جریان آن بودم، بیان دارم.علت هجرت امام به پاریس به جریاناتى که چند ماه قبل از این تصمیم روى داد برمى‏گردد. با اوجگیرى مبارزات مردم ایران، دو دولت ایران و عراق در جلساتى متعدد که در بغداد تشکیل گردید، به این نتیجه رسیدند که فعالیت امام نه تنها براى ایران که براى عراق هم خطرناک شده است. توجه مردم عراق به امام و شور و احساسات زائرین ایرانى چیزى نبود که عراق بتواند به آسانى از کنار آن بگذرد. و بدین جهت برادرعزیزمان آقاى دعایى  را خواستند تا خیلى روشن نظرات شوراى انقلاب کشور عراق را به عرض امام برساند. آقاى دعایى نظرات عراق را براى حضرت امام بیان داشت که ملخص آن عبارت است از:
1. حضرتعالى چون گذشته مى‏توانید در عراق به زندگى عادى خود ادامه دهید، ولى از کارهاى سیاسى که باعث تیرگى روابط ما با ایران مى‏گردد، خوددارى نمایید.
2. در صورت ادامه کارهاى سیاسى، باید عراق را ترک کنید.
تصمیم امام معلوم بود. رو کردند به من و فرمودند، گذرنامۀ من و خودت را بیاور، و من چنین کردم.آقاى دعایى عازم بغداد شد، ولى از گذرنامه‏ها خبرى نشد.چندى بعد سعدون شاکر، رئیس سازمان امنیت عراق خدمت امام رسید و مطالبى در ارتباط با روابط ایران و عراق، اوضاع عراق و منطقه و گزارشهایى از این دست را به عرض امام رسانید، ولى در خاتمه چیزى بیشتر از پیغام قبلشان نداشت. امام خیلى صحبت کردند که متأسفانه ضبط نشد. مثلاً فرمودند من هر کجا بروم و (اشاره به زیلویشان) فرشم را پهن کنم، منزلم است.و یا گفتند من از آن آخوندها نیستم که تنها به خاطر زیارت دست از تکلیفم بردارم و از این قبیل.چندى گذشت و خبرى نشد. احساسات مردم عراق و ایران در موقع تشرف امام به حرم مولاى متقیان دیدنى بود، لذا منزلشان محاصره شد و کسى را حق ورود نبود.برادرم دعایى به بغداد احضار شد و تصمیم آخر «قیادة الثورة»   مبنى بر اخراج امام به او گفته شد و در مراجعت، گذرنامه‏ها را به همراه داشت.با اجازۀ امام تصمیم معظم‏له مبنى بر سفر به کویت، به دوستان نزدیکمان در نجف گفته شد؛ به هفت ـ هشت نفر از خصوصیترین افراد. بلافاصله دو دعوتنامه براى من و امام توسط یکى از دوستانمان در کویت تهیه شد. (نام فامیل ما «مصطفوى» است، لذادولت کویت تشخیص نداده بود).سه ماشین سوارى تهیه شد و فرداى آن روز بعد از نماز صبح حرکت کردیم. در یکى از ماشینها من و امام و در دو تاى دیگر دوستان نزدیک در جریان منزلمان. شبى که قرار بود فردایش حرکت کنیم دیدنى بود. مادرم و خواهرم و حسین، برادرزاده‏ام  و همسرم  و همسر برادرم  همگى حالتى غیرعادى داشتند. تمام حواس من متوجه امام بود. ایشان چون شبهاى قبل سر ساعت خوابیدند و چون همیشه یک ساعت و نیم به صبح براى نماز شب برخاستند، درست یادم است اهل بیت را جمع کردند و گفتند هیچ ناراحت نباشید که هیچ نمى‏شود. آخر نمى‏شود بود و ساکت بود، جواب خدا و مردم را چه مى‏دهیم، عمده تکلیف است. نمى‏شود از زیر بار تکلیف شانه خالى کرد. ایشان گفتند: اینکه هیچ، اگر مى‏گفتند یک روز ساکت باش و اینجا زندگى کن و من مى‏دانستم که سکوت یک روز مضر است، محال بود قبول کنم. و باز از این قبیل بسیار.زمانى که مى‏خواستیم سوار ماشین شویم در تاریکى مردى غیرمعمم نظرم را جلب کرد دقیق شدم، آقاى دکتر ابراهیم یزدى بود. او براى گرفتن پیامى از امام براى انجمنهاى اسلامى ایران در کانادا و امریکا آمده بود که مواجه با این وضع شد. تا آن لحظه او به هیچ‏وجه از جریان مهاجرت امام اطلاع نداشت. دکتر هم سوار یکى از آن دو ماشین شد.متوجه شدیم که یک ماشین از مأموران عراقى ما را همراهى مى‏کنند. قرار بود آن روزآقاى رضوانى (عضو شوراى نگهبان) کار معمولى روزانه خود را به صورتى عادى دنبال کند. همه به نماز جماعت رفته بودند، اما نجف از امام خالى بود. صبحانه در یک قهوه‏خانه که اطلاق این اسم بر آن با سختى میسر بود صرف شد، نان و پنیر و چایى. نمازظهر در مرز عراق به امامت امام خوانده شد. کارهاى مرزى به سرعت انجام شد،مأمورین عراقى خداحافظى کردند و رفتند. دوستان هم به جز مرحوم املایى ـ رحمة‏اللّه‏ علیه ـ و آقاى فردوسى، نماینده طبس و آقاى دکتر یزدى راهى نجف شدند و ما پنج نفرروانه مرز کویت. آقایان: یزدى و فردوسى و املایى کارشان تمام شد، من و امام ماندیم.گفتند صبر کنید. معلوم شد کویت مطلع شده. از مرکز شخصى آمد که خلاصه صحبت یک ساعته‏اش این بود که ورود ممنوع. بازگشتیم، عراقى‏ها منتظرمان. اهلاً و سهلاً. از دوبعد از ظهر تا یازده شب معطلمان کردند. مرحوم املایى با زرنگى خاص خودش روانه بصره شد و نجفیها را از چند و چون قضیه آگاه ساخت و با مقدارى نان و پنیر و کتلت و ازاین قبیل چیزها برگشت. امام شدیداً خسته شده بودند و من براى ایشان شدیداً متأثر.امام از قیافه من فهمیدند که من از اینکه ایشان را اینهمه معطل کردند ناراحتم. گفتند: تو از این قضایا ناراحت مى‏شوى! گفتم: براى شما شدیداً ناراحتم. گفتند: ما هم باید مثل بقیه در مرزها بلا سرمان بیاید تا یکى از هزارها ناراحتى‏اى که بر سر برادرانمان مى‏آید لمس کنیم. محکم باش. گفتم: چشم!در حالى که ما در اتاقى کثیف گرد امام که دراز کشیده بودند جمع شده بودیم تفألى به قرآن زدم: اِذْهَبْ اِلٰى فِرْعَوْنَ اِنّهُ طَغٰى. قٰالَ رَبِّ اشرَحْ لِى صَدْرِى. وَ یَسِّرْلِى اَمْرى. باور کنید که نیروى تازه‏اى گرفتم. خیلى عجیب بود. بیهوده ما را بیش از نه ساعت معطل کردند، در حالى که ما گفته بودیم که مى‏خواهیم به بغداد برگردیم. امام عصبانى شدند و آنان را تهدید کردند. هر وقت من به آنها مى‏گفتم که چرا معطل مى‏کنید،مى‏گفتند باید از بغداد خبر برسد. بعد از عصبانیت امام، آنها بلافاصله با بغداد تماس
گرفتند و برخورد امام را با خودشان گفتند. امام به آنها گفتند: آنچه بر من در اینجا بگذرد به دنیا اعلام مى‏کنم. این را هم به بغدادیون خبر دادند، چیزى نگذشت که آمدند که ببخشید ما نتوانسته بودیم به مرکز خبر دهیم؛ و‏الاّ آنها حاضر به این وضع نبودند ونیستند. «تو را به خدا آنچه بر شما گذشته است، به مرکز نگویید» و از این قبیل مطالب که چى؟ که مرکز نیست، ماییم که چى؟ که امام یکمرتبه چیزى علیه مرکز ننویسند. ما را سوار کردند ولى دکتر یزدى را نگه داشتند. دکتر به من گفت ناراحت نباشید. اینهانمى‏توانند من را نگه دارند. چهار نفرى عازم بصره شدیم. در هتلى نسبتاً خوب و تمیز شب را به صبح رساندیم.من و امام در یک اتاق، آقایان: فردوسى و املایى در اتاق دیگر با تمام خستگى‏اى که امام داشتند بعد از سه ساعت استراحت براى نماز شب بلند شدند. نماز صبح را با امام خواندم و بعد از نماز از تصمیمشان جویا شدم. گفتند: سوریه. گفتم اگر راه ندادند، اگر آنها هم برخوردى مثل کویت کردند بعد کجا؟ کشورهاى همسایه یکى یکى بررسى شد.کویت که نگذاشت. شارجه و دوبى و از این قبیل به طریق اولى نمى‏گذارند. عربستان که مرتب فحش مى‏داد، افغانستان و پاکستان که نمى‏شد. مى‏ماند سوریه و امام درست تصمیم گرفته بودند. ولى بیگدار به آب نمى‏شد زد، مى‏بایست وارد کشورى شد که ویزانخواهد و از آنجا با مقامهاى سورى تماس گرفته شود که آیا حاضرند بدون هیچ شرطى ما را بپذیرند. یعنى امام به هیچ وجه محدود نگردند؛ چرا که اگر محدودیت بود، عراق که منزلمان بود. فرانسه را پیشنهاد کردم زیرا توقف کوتاهمان در فرانسه مى‏توانست ثمربخش باشد و امام مى‏توانستند بهتر مطالبشان را به دنیا برسانند. امام پذیرفتند.خوابیدیم.ساعت هشت صبح به مأموران عراقى گفتم: مى‏خواهیم برویم بغداد. گفتند مى‏توانید برگردید نجف. گفتم: نمى‏رویم. ساعتى بعد آمدند که مرکز مى‏گوید تصمیمتان چیست؟گفتم: پاریس. با تعجب رفت. آقاى یزدى ساعت ده و نیم ـ یازده صبح آمد، خوشحال شدیم، مى‏خواستند با ماشین عازم بغدادمان کنند. حال امام مساعد نبود. با اصرار باهواپیما رفتیم. بلافاصله بعد از پیاده شدن، با پاریس تماس گرفتم که عازم آنجاییم. آقاى دکتر حبیبى  گفت: چه کنم؟ گفتم: تا ورودمان به آنجا از تلفن فاصله نگیر. شب را دربغداد بودیم. دوستانمان را دوباره دیدیم. امام همان شب براى زیارت به کاظمین مشرف شدند. احساسات مردم عجیب بود. صبح به فرودگاه رفتیم، هواپیما را معطل کردند. دو ساعت تأخیر داشت. جمبوجت بود ما پنج نفر در طبقۀ دوم بودیم، به اضافۀ سه نفر که نمى‏شناختیمشان.  حالت عجیبى براى دوستان بدرقه کننده دست داده بود. نمى‏دانستند به سر امام چه مى‏آید. مأموران آقاى دعایى را خواستند، با حالتى متغیر برگشت خجالت کشید که به امام بگوید. به من گفت که گفتند امام دیگر برنگردد. چه پررو و وقیح. با تأثرخندیدم. ما در طبقۀ دوم بودیم. طبقۀ اول را هم ندیدیم، ولى مسافرانى بودند که مى‏خواستند فرنگى شوند. هواپیما دو ـ سه ساعت پریده بود که ما متوجه شدیم در آنجا زندانى هستیم، چرا که یکى از ما تصمیم گرفت دستشویى برود (البته در همان طبقه) که یکى از آن سه نفر بلند شد و دنبالش کرد. براى اینکه یقین کنیم درست فهمیدیم مرحوم املایى بلند شد تا گشتى در طبقۀ اول بزند، نگذاشتند؛ برگشت. بحث و گفتگو بین چهار
نفرمان شروع شد. آیا مى‏خواهند سر به نیستمان کنند؟ آیا مى‏خواهند بدزدندمان؟ آیاخیال دارند در کشورى زندانى‏مان کنند؟ و از این آیاها بسیار! امام پایین را نگاه مى‏کردند، تو گویى در چنین سفرى نیستند. بعد از صحبتهاى بسیار به این نتیجه رسیدیم که آقایان:یزدى و املایى در ژنو پیاده شوند و من و فردوسى پهلوى امام بمانیم و اگر نگذاشتند آنان پیاده شوند داد و بیداد کنیم تا مردم پایین متوجه شوند. دکتر به یکى از آن سه نفرگفت که ما مى‏خواهیم ژنو پیاده شویم، کار داریم. لحظه‏اى بعد بلندگوهاى هواپیما اعلام کرد: «موقعى که هواپیما در ژنو مى‏نشیند کسى غیر از مسافران آنجا پیاده نشود. خیالاتى شدیم. امام به پایین نگاه مى‏کردند. تصمیمان را اجرا کردیم. املایى یکى از آنها را که مى‏خواست مانع پیاده شدنشان شود از عقب گرفت، یزدى پرید توى پله‏ها، چیزى نگفتند. فقط دو نفرشان سلاحهایشان را که تا آن موقع دیده نمى‏شد در قفسه‏اى گذاشتند و دنبال آنها رفتند، بنا بر قرار آقاى حبیبى در منزل بود پشت تلفن منتظر. به او گفتند که همه دوستانتان را جمع کنید در فرودگاه که اگر مسافران آمدند و ما نبودیم به هر وسیله‏اى هست، نگذارید هواپیما پرواز کند. (چون احتمال این معنى را مى‏دادیم که بعداز پیاده کردن مسافران ما را روانه دیارى دیگر کنند) در این هنگام به امامت امام نماز ظهرو عصر را خواندیم. چند دقیقه بعد آنها آمدند و ما خوشحال شدیم. جریان را به امام گفتیم و خیالاتى که کرده بودیم، فرمودند: دیوانه شدید. رسیدیم پاریس. براى اینکه عمامه‏ها جلب نظر نکند امام تنها رفتند و با فاصله من و بعد از من و امام آن دو بزرگوار،همان شب از کاخ الیزه آمدند پیش من که ما مواجه شدیم با این قضیه. چه بخواهیم و چه نخواهیم آیت‏اللّه‏ آمده است. اگر مطلع مى‏شدیم نمى‏گذاشتیم. وقت خواستند؛ امام گفتند بیایند. آمدند و گفتند حق ندارید کوچکترین کارى انجام دهید، و امام گفتند: ما فکر مى‏کردیم اینجا مثل عراق نیست، من هر کجا بروم حرفم را مى‏زنم. من از فرودگاهى به فرودگاه دیگر و از شهرى به شهرى دیگر سفر مى‏کنم تا به دنیا اعلام کنم که تمام ظالمان دنیا دستشان را در دست یکدیگر گذاشته‏اند تا مردم جهان صداى ما مظلومان را نشنوند.ولى من صداى مردم دلیر ایران را به دنیا خواهم رساند، من به دنیا خواهم گفت که درایران چه مى‏گذرد.فرانسویهاى آزادمنش! چنان امام را در مضیقه گذاشتند که امام نزدیک به بیست روزکلمه‏اى نتوانستند بگویند. البته اعلامیه‏هاشان را ما براى ایران مى‏خواندیم. ببینید با امام چگونه رفتار کردند، و با آنان که با هواپیما دزدى به آنجا رفتند چگونه. امام نماینده ورهبر واقعى مردم مظلوم ایران بودند و آنان گفتند اگر مى‏دانستیم، نمى‏گذاشتیم. ولى اینان را با آغوش باز پذیرفتند، با اینکه اینان از دست مردم محروم ما فرار کرده بودند.امام نزدیک به بیست روز نتوانستند مصاحبه کنند، ولى آنان به محض رسیدن به پاریس باروزنامه‏ها و رادیوها مصاحبه کردند. حتى با رادیوى انقلاب مجاهدین خلق انگلیس بى.بى.سى.با اینکه امام اعلام کردند به محض اینکه یکى از کشورهاى مسلمان از من دعوت کندمن به آنجا خواهم رفت، در سراسر جهان حتى یک کشور چه مسلمان و چه غیرمسلمان حتى براى یک روز از امام نخواستند تا به آنجا مسافرت کنند. در حالى که اکثر کشورهاى آنچنانى چون: مصر و مراکش و اردن از اینان خواستند تا براى مبارزات ضدامپریالیستى خویش!!! به آن کشورها سفر کنند و از این قبیل بسیار. البته چنین قیاسهایى خیلى بیمورد است، ولى چه مى‏توان کرد که باید کرد. امام در فرانسه شبانه‏روز کار مى‏کردند، روزى نبود مگر اینکه سخنرانى و یا مصاحبه و اعلامیه‏اى نداشته باشند؛ و این پدر پیر انقلاب با تمام وجود براى سقوط شاهنشاهى ایران و شکست امریکا در ایران ـ که به امید خدا در منطقه خواهد بود ـ سر از پا
نمى‏شناختند. گاهى مصاحبه‏گران مى‏گفتند که اینگونه ندیده‏اند در اتاقى 3 × 2 بدون تشریفات و بیا و برو و بدون میز و صندلى، یک روحانى سخن مى‏گوید و به دنبال آن،یک کشور به سخن و حرکت در مى‏آید. رفت و آمدهاى سیاسیون ایرانى شروع شد. ازایران و کشورهاى اروپایى، آسیایى و امریکا تقریباً همه آمدند و گفتند که به رفتن شاه راضى شوید، چرا که امریکا و ارتش را نمى‏شود شکست داد. ولى امام مى‏فرمودند:شما به مردم کارى نداشته باشید. آنان جمهورى اسلامى را مى‏خواهند. اگر بخواهید این مطالب را رسماً بگویید، شما را به مردم معرفى مى‏کنم و بارها امام مى‏فرمودند که: ارتش از خودمان است به امریکا هم که مربوط نیست. شاه رفتنى است، ریشه رژیم شاهنشاهى را باید قطع کرد و مردم را آزاد نمود.مردم ایران هم خوب فهمیده بودند و به قول یکى از دوستان خوبمان که مى‏گفت امام و امت همدیگر را شناخته‏اند، بقیه هم حرفهاى نامربوط مى‏زنند. مردم شعارهایشان را هم از اعلامیه‏هاى امام مى‏گرفتند. در اینجا باید این مطلب را تذکر دهم که امام خیلى سریع مى‏نویسند. مثلاً در ظرف یک ربع یک صفحه بزرگ؛ واقعاً مشکل است. آخر امام است و روى هر جمله‏شان حساب مى‏شود.و مى‏بینید که در نوشتن داراى سبکى خاص مى‏باشند. با اینکه وقتى که قرار شد درباره موضوعى، موضعى گرفته شود رسم است که دستیاران مطالبى را تهیه مى‏کنند و براى رئیس جمهور و یا شخصیتى مى‏خوانند و آنها هم نظرات خودشان را مى‏گویند و پس از حک و اصلاح امضا مى‏کنند. ولى امام تمامى اعلامیه‏هایشان را خودشان نوشته‏اند و مى‏نویسند. ما فقط گزارشها را به امام مى‏رساندیم و هم اکنون هم مى‏رسانیم و باقى با امام بود و هست. شیرین است که با تمام این اوصاف بعضیها با کمال بیشرمى مدعى شدند که ما اعلامیه‏ها را مى‏نویسیم! اصلاً ما به امام گفتیم تا حکومت اسلامى را در نجف تدریس کنند! ما گفتیم با شاه مبارزه کن و اینچنین هم مبارزه کن! ما و ما و ما...! و من اینجا صریحاً اعلام مى‏کنم:
1. امام خود تصمیم به هجرت گرفتند و هیچ‏کس حتى به اندازه سر سوزنى در رفتن امام به پاریس دخالتى نداشت. فقط من پاریس را در آن شب عنوان نمودم که امام پذیرفتند.
2. تمام اعلامیه‏هایشان را خودشان مى‏نوشتند و مى‏نویسند و امام حاضرند و ناظر.اگر غیر از این بود و هست، تکذیب بفرمایند. و اگر کسى مدعى است که امام را به پاریس آورده است و یا برده است و یا کلمه‏اى براى امام نوشته است دروغ محض است و من خواهش مى‏کنم که در این صورت مطلب را آفتابى کند، چرا که در غیر این صورت بعداً ادعایى پذیرفته نیست. و امّا من چرا روى این دو نکته تکیه کردم با اینکه از عهده این نوشتار که داستان هجرت امام امت است خارج مى‏باشد، زیرا تاریخ ما و مسیر تاریخى انقلابها و انقلاب ما، در نتیجۀ نظام جمهورى اسلامىِ ما از مسیر اصلى و اصیل خود منحرف مى‏شود و دیرى نمى‏پاید که حرکت اصیل و مردمى و خدایى امام به یک حرکت سیاسى مترشح از غرب و شرق و یا این گروه و آن گروه مبدل مى‏گردد. چنانکه گفته شد و چه بى‏پروا و بى‏تقوا! گفته شد که در تمام حرکات و سفرها این ما بودیم که در کنار امام بودیم. دوستان خرده نگیرند که کسى در ذهنش هم، چنین چیزهایى آن هم نسبت به امام نمى‏آید و تو چرا عنوان کردى.برادران و خواهران عزیز، تا امام هست ـ که خدا او را تا انقلاب مهدى زنده نگه داردـ
باید روشن شود که:
1. هیچ‏کس از هجرت امام به جز من و تنى چند از دوستان معمم نجف خبرى نداشت.
2. امام خود تصمیم به هجرت به فرانسه را گرفتند و این حرکت به هیچ کس و هیچ‏یک از گروههاى سیاسى چه داخل و چه ایرانیان خارج مربوط نیست. فردا ادعانشود که ما آمدیم تا امام را راهى پاریس کنیم و یا به ما از ایران گفته شد تا به امام بگوییم در فرانسه بهتر مى‏شود مبارزه کرد و از این قبیل لاطایلاتى که اگر با بودن امام روشنش نکنى فردا از بزرگترین انحرافات اساسى این انقلاب و نهضت به شمار خواهد رفت.پس از دو روز توقف به دهاتى در هفت فرسنگى پاریس «نوفل لوشاتو» رفتیم. آنجامنزل آقاى عسگرى بود. ایشان به ما خیلى محبت کرد. منزلى در پاریس گرفته شد تاهر‏کس بخواهد به نوفل لوشاتو بیاید از آنجا راهنمایى شود و یا با مینى‏بوسى که در آنجابود و روزى یکى دو بار رفت و آمد مى‏کرد، به دیدار امام بیاید.امام در ابتدا هر شب صحبت مى‏کردند. بعد شد هفته‏اى دو شب و بعد شبهاى جمعه و بعد ظهرهاى یکشنبه. چرا که دانشجویان سراسر اروپا تنها یکشنبه‏ها مى‏توانستندخودشان را به امام برسانند. در ابتدا کسى نبود، ولى این اواخر حسابى آنجا شلوغ مى‏شد، به صورتى که یک روز تظاهرات مفصلى راه انداختند به رهبرى آقاى هادى
غفارى.  وضع ناهار و شام هم دیدنى بود. آقاى حاج آقا مهدى عراقى  خدایش رحمت کند رئیس آشپزخانه بود. هر روز ناهار یک تخم مرغ، نصف گوجه‏فرنگى و گاهى آبگوشت و یک سوم نانهایى مثل چماق، نانهایى که اینجا ساندویچ درست مى‏کنند به طول یک متر و گاهى هم بیشتر، چاى مفصل بود؛ و توى آشپرخانه سیاسیون مشغول تشکیل کابینه. داستانى بود! همه رئیس مکتب بودند و بحث اسلام داغ. همؤ بى‏نمازها نماز مى‏خواندند! و اکثر نمازخوانها غلیظتر! مگر مى‏شد نخوانى، نه ناهار بود نه شام... شام عدسى و یا اشگنه و گاهى هم آبگوشت. خدا نکند که مثلاً جلوى کسى دو تا تخم مرغ مى‏گذاشتى بیا و تبعیض را ببین. اصلاً اصلاح بشو نیستى. هر چه مى‏گفتى بابا این با یک تخم مرغ سیر نمى‏شود فایده نداشت. چون پسر دوازده ساله یک تخم مرغ داشت، من شکمو هم باید یک تخم مرغ داشته باشم. تا شبى علیه این وضع کودتا کردیم. آقا مهدى صبح که براى نماز بلند شد دید ما به تمام افراد آنجا داریم صبحانه پلوخورشت قیمه مى‏دهیم، آن هم چه زیاد! و  آقا مهدى به عنوان کسى که علیه حکومتش قیام شده است، محکوم به اعداممان کرد. آن شب همه دست اندرکاران این توطئه بزرگ کار مى‏کردند. ساعت دو بعد از نیمه شب مشغول شدیم و تا صبح کار را تمام کردیم. دو ـ سه ماه پرخاطره‏اى بود. نمى‏شود نوشت زیاد مى‏شود.

 10 بهمن 1360