روایت هجرت امام
به دنبال فشارهای دولت عراق بر امام خمینی، ایشان قصد مهاجرت به کویت را کردند که این هجرت ناموفق ماند، لذا تصمیم گرفتند به فرانسه عزیمت کنند آن چه درپی می آید هجرت امام به روایت حجتالاسلام والمسلمین سید احمد خمینى است.
بسماللّه الرحمن الرحیم
از من هم خواسته شد تامطلبى درباره هجرت امام بنویسم. از آنجا که مطالبى گفته یانوشته شده بود که با واقعیت مطابقت نداشت، لازم دانستم به طور مختصر چند جملهاى را از آنچه در جریان آن بودم، بیان دارم.علت هجرت امام به پاریس به جریاناتى که چند ماه قبل از این تصمیم روى داد برمىگردد. با اوجگیرى مبارزات مردم ایران، دو دولت ایران و عراق در جلساتى متعدد که در بغداد تشکیل گردید، به این نتیجه رسیدند که فعالیت امام نه تنها براى ایران که براى عراق هم خطرناک شده است. توجه مردم عراق به امام و شور و احساسات زائرین ایرانى چیزى نبود که عراق بتواند به آسانى از کنار آن بگذرد. و بدین جهت برادرعزیزمان آقاى دعایى را خواستند تا خیلى روشن نظرات شوراى انقلاب کشور عراق را به عرض امام برساند. آقاى دعایى نظرات عراق را براى حضرت امام بیان داشت که ملخص آن عبارت است از:
1. حضرتعالى چون گذشته مىتوانید در عراق به زندگى عادى خود ادامه دهید، ولى از کارهاى سیاسى که باعث تیرگى روابط ما با ایران مىگردد، خوددارى نمایید.
2. در صورت ادامه کارهاى سیاسى، باید عراق را ترک کنید.
تصمیم امام معلوم بود. رو کردند به من و فرمودند، گذرنامۀ من و خودت را بیاور، و من چنین کردم.آقاى دعایى عازم بغداد شد، ولى از گذرنامهها خبرى نشد.چندى بعد سعدون شاکر، رئیس سازمان امنیت عراق خدمت امام رسید و مطالبى در ارتباط با روابط ایران و عراق، اوضاع عراق و منطقه و گزارشهایى از این دست را به عرض امام رسانید، ولى در خاتمه چیزى بیشتر از پیغام قبلشان نداشت. امام خیلى صحبت کردند که متأسفانه ضبط نشد. مثلاً فرمودند من هر کجا بروم و (اشاره به زیلویشان) فرشم را پهن کنم، منزلم است.و یا گفتند من از آن آخوندها نیستم که تنها به خاطر زیارت دست از تکلیفم بردارم و از این قبیل.چندى گذشت و خبرى نشد. احساسات مردم عراق و ایران در موقع تشرف امام به حرم مولاى متقیان دیدنى بود، لذا منزلشان محاصره شد و کسى را حق ورود نبود.برادرم دعایى به بغداد احضار شد و تصمیم آخر «قیادة الثورة» مبنى بر اخراج امام به او گفته شد و در مراجعت، گذرنامهها را به همراه داشت.با اجازۀ امام تصمیم معظمله مبنى بر سفر به کویت، به دوستان نزدیکمان در نجف گفته شد؛ به هفت ـ هشت نفر از خصوصیترین افراد. بلافاصله دو دعوتنامه براى من و امام توسط یکى از دوستانمان در کویت تهیه شد. (نام فامیل ما «مصطفوى» است، لذادولت کویت تشخیص نداده بود).سه ماشین سوارى تهیه شد و فرداى آن روز بعد از نماز صبح حرکت کردیم. در یکى از ماشینها من و امام و در دو تاى دیگر دوستان نزدیک در جریان منزلمان. شبى که قرار بود فردایش حرکت کنیم دیدنى بود. مادرم و خواهرم و حسین، برادرزادهام و همسرم و همسر برادرم همگى حالتى غیرعادى داشتند. تمام حواس من متوجه امام بود. ایشان چون شبهاى قبل سر ساعت خوابیدند و چون همیشه یک ساعت و نیم به صبح براى نماز شب برخاستند، درست یادم است اهل بیت را جمع کردند و گفتند هیچ ناراحت نباشید که هیچ نمىشود. آخر نمىشود بود و ساکت بود، جواب خدا و مردم را چه مىدهیم، عمده تکلیف است. نمىشود از زیر بار تکلیف شانه خالى کرد. ایشان گفتند: اینکه هیچ، اگر مىگفتند یک روز ساکت باش و اینجا زندگى کن و من مىدانستم که سکوت یک روز مضر است، محال بود قبول کنم. و باز از این قبیل بسیار.زمانى که مىخواستیم سوار ماشین شویم در تاریکى مردى غیرمعمم نظرم را جلب کرد دقیق شدم، آقاى دکتر ابراهیم یزدى بود. او براى گرفتن پیامى از امام براى انجمنهاى اسلامى ایران در کانادا و امریکا آمده بود که مواجه با این وضع شد. تا آن لحظه او به هیچوجه از جریان مهاجرت امام اطلاع نداشت. دکتر هم سوار یکى از آن دو ماشین شد.متوجه شدیم که یک ماشین از مأموران عراقى ما را همراهى مىکنند. قرار بود آن روزآقاى رضوانى (عضو شوراى نگهبان) کار معمولى روزانه خود را به صورتى عادى دنبال کند. همه به نماز جماعت رفته بودند، اما نجف از امام خالى بود. صبحانه در یک قهوهخانه که اطلاق این اسم بر آن با سختى میسر بود صرف شد، نان و پنیر و چایى. نمازظهر در مرز عراق به امامت امام خوانده شد. کارهاى مرزى به سرعت انجام شد،مأمورین عراقى خداحافظى کردند و رفتند. دوستان هم به جز مرحوم املایى ـ رحمةاللّه علیه ـ و آقاى فردوسى، نماینده طبس و آقاى دکتر یزدى راهى نجف شدند و ما پنج نفرروانه مرز کویت. آقایان: یزدى و فردوسى و املایى کارشان تمام شد، من و امام ماندیم.گفتند صبر کنید. معلوم شد کویت مطلع شده. از مرکز شخصى آمد که خلاصه صحبت یک ساعتهاش این بود که ورود ممنوع. بازگشتیم، عراقىها منتظرمان. اهلاً و سهلاً. از دوبعد از ظهر تا یازده شب معطلمان کردند. مرحوم املایى با زرنگى خاص خودش روانه بصره شد و نجفیها را از چند و چون قضیه آگاه ساخت و با مقدارى نان و پنیر و کتلت و ازاین قبیل چیزها برگشت. امام شدیداً خسته شده بودند و من براى ایشان شدیداً متأثر.امام از قیافه من فهمیدند که من از اینکه ایشان را اینهمه معطل کردند ناراحتم. گفتند: تو از این قضایا ناراحت مىشوى! گفتم: براى شما شدیداً ناراحتم. گفتند: ما هم باید مثل بقیه در مرزها بلا سرمان بیاید تا یکى از هزارها ناراحتىاى که بر سر برادرانمان مىآید لمس کنیم. محکم باش. گفتم: چشم!در حالى که ما در اتاقى کثیف گرد امام که دراز کشیده بودند جمع شده بودیم تفألى به قرآن زدم: اِذْهَبْ اِلٰى فِرْعَوْنَ اِنّهُ طَغٰى. قٰالَ رَبِّ اشرَحْ لِى صَدْرِى. وَ یَسِّرْلِى اَمْرى. باور کنید که نیروى تازهاى گرفتم. خیلى عجیب بود. بیهوده ما را بیش از نه ساعت معطل کردند، در حالى که ما گفته بودیم که مىخواهیم به بغداد برگردیم. امام عصبانى شدند و آنان را تهدید کردند. هر وقت من به آنها مىگفتم که چرا معطل مىکنید،مىگفتند باید از بغداد خبر برسد. بعد از عصبانیت امام، آنها بلافاصله با بغداد تماس
گرفتند و برخورد امام را با خودشان گفتند. امام به آنها گفتند: آنچه بر من در اینجا بگذرد به دنیا اعلام مىکنم. این را هم به بغدادیون خبر دادند، چیزى نگذشت که آمدند که ببخشید ما نتوانسته بودیم به مرکز خبر دهیم؛ والاّ آنها حاضر به این وضع نبودند ونیستند. «تو را به خدا آنچه بر شما گذشته است، به مرکز نگویید» و از این قبیل مطالب که چى؟ که مرکز نیست، ماییم که چى؟ که امام یکمرتبه چیزى علیه مرکز ننویسند. ما را سوار کردند ولى دکتر یزدى را نگه داشتند. دکتر به من گفت ناراحت نباشید. اینهانمىتوانند من را نگه دارند. چهار نفرى عازم بصره شدیم. در هتلى نسبتاً خوب و تمیز شب را به صبح رساندیم.من و امام در یک اتاق، آقایان: فردوسى و املایى در اتاق دیگر با تمام خستگىاى که امام داشتند بعد از سه ساعت استراحت براى نماز شب بلند شدند. نماز صبح را با امام خواندم و بعد از نماز از تصمیمشان جویا شدم. گفتند: سوریه. گفتم اگر راه ندادند، اگر آنها هم برخوردى مثل کویت کردند بعد کجا؟ کشورهاى همسایه یکى یکى بررسى شد.کویت که نگذاشت. شارجه و دوبى و از این قبیل به طریق اولى نمىگذارند. عربستان که مرتب فحش مىداد، افغانستان و پاکستان که نمىشد. مىماند سوریه و امام درست تصمیم گرفته بودند. ولى بیگدار به آب نمىشد زد، مىبایست وارد کشورى شد که ویزانخواهد و از آنجا با مقامهاى سورى تماس گرفته شود که آیا حاضرند بدون هیچ شرطى ما را بپذیرند. یعنى امام به هیچ وجه محدود نگردند؛ چرا که اگر محدودیت بود، عراق که منزلمان بود. فرانسه را پیشنهاد کردم زیرا توقف کوتاهمان در فرانسه مىتوانست ثمربخش باشد و امام مىتوانستند بهتر مطالبشان را به دنیا برسانند. امام پذیرفتند.خوابیدیم.ساعت هشت صبح به مأموران عراقى گفتم: مىخواهیم برویم بغداد. گفتند مىتوانید برگردید نجف. گفتم: نمىرویم. ساعتى بعد آمدند که مرکز مىگوید تصمیمتان چیست؟گفتم: پاریس. با تعجب رفت. آقاى یزدى ساعت ده و نیم ـ یازده صبح آمد، خوشحال شدیم، مىخواستند با ماشین عازم بغدادمان کنند. حال امام مساعد نبود. با اصرار باهواپیما رفتیم. بلافاصله بعد از پیاده شدن، با پاریس تماس گرفتم که عازم آنجاییم. آقاى دکتر حبیبى گفت: چه کنم؟ گفتم: تا ورودمان به آنجا از تلفن فاصله نگیر. شب را دربغداد بودیم. دوستانمان را دوباره دیدیم. امام همان شب براى زیارت به کاظمین مشرف شدند. احساسات مردم عجیب بود. صبح به فرودگاه رفتیم، هواپیما را معطل کردند. دو ساعت تأخیر داشت. جمبوجت بود ما پنج نفر در طبقۀ دوم بودیم، به اضافۀ سه نفر که نمىشناختیمشان. حالت عجیبى براى دوستان بدرقه کننده دست داده بود. نمىدانستند به سر امام چه مىآید. مأموران آقاى دعایى را خواستند، با حالتى متغیر برگشت خجالت کشید که به امام بگوید. به من گفت که گفتند امام دیگر برنگردد. چه پررو و وقیح. با تأثرخندیدم. ما در طبقۀ دوم بودیم. طبقۀ اول را هم ندیدیم، ولى مسافرانى بودند که مىخواستند فرنگى شوند. هواپیما دو ـ سه ساعت پریده بود که ما متوجه شدیم در آنجا زندانى هستیم، چرا که یکى از ما تصمیم گرفت دستشویى برود (البته در همان طبقه) که یکى از آن سه نفر بلند شد و دنبالش کرد. براى اینکه یقین کنیم درست فهمیدیم مرحوم املایى بلند شد تا گشتى در طبقۀ اول بزند، نگذاشتند؛ برگشت. بحث و گفتگو بین چهار
نفرمان شروع شد. آیا مىخواهند سر به نیستمان کنند؟ آیا مىخواهند بدزدندمان؟ آیاخیال دارند در کشورى زندانىمان کنند؟ و از این آیاها بسیار! امام پایین را نگاه مىکردند، تو گویى در چنین سفرى نیستند. بعد از صحبتهاى بسیار به این نتیجه رسیدیم که آقایان:یزدى و املایى در ژنو پیاده شوند و من و فردوسى پهلوى امام بمانیم و اگر نگذاشتند آنان پیاده شوند داد و بیداد کنیم تا مردم پایین متوجه شوند. دکتر به یکى از آن سه نفرگفت که ما مىخواهیم ژنو پیاده شویم، کار داریم. لحظهاى بعد بلندگوهاى هواپیما اعلام کرد: «موقعى که هواپیما در ژنو مىنشیند کسى غیر از مسافران آنجا پیاده نشود. خیالاتى شدیم. امام به پایین نگاه مىکردند. تصمیمان را اجرا کردیم. املایى یکى از آنها را که مىخواست مانع پیاده شدنشان شود از عقب گرفت، یزدى پرید توى پلهها، چیزى نگفتند. فقط دو نفرشان سلاحهایشان را که تا آن موقع دیده نمىشد در قفسهاى گذاشتند و دنبال آنها رفتند، بنا بر قرار آقاى حبیبى در منزل بود پشت تلفن منتظر. به او گفتند که همه دوستانتان را جمع کنید در فرودگاه که اگر مسافران آمدند و ما نبودیم به هر وسیلهاى هست، نگذارید هواپیما پرواز کند. (چون احتمال این معنى را مىدادیم که بعداز پیاده کردن مسافران ما را روانه دیارى دیگر کنند) در این هنگام به امامت امام نماز ظهرو عصر را خواندیم. چند دقیقه بعد آنها آمدند و ما خوشحال شدیم. جریان را به امام گفتیم و خیالاتى که کرده بودیم، فرمودند: دیوانه شدید. رسیدیم پاریس. براى اینکه عمامهها جلب نظر نکند امام تنها رفتند و با فاصله من و بعد از من و امام آن دو بزرگوار،همان شب از کاخ الیزه آمدند پیش من که ما مواجه شدیم با این قضیه. چه بخواهیم و چه نخواهیم آیتاللّه آمده است. اگر مطلع مىشدیم نمىگذاشتیم. وقت خواستند؛ امام گفتند بیایند. آمدند و گفتند حق ندارید کوچکترین کارى انجام دهید، و امام گفتند: ما فکر مىکردیم اینجا مثل عراق نیست، من هر کجا بروم حرفم را مىزنم. من از فرودگاهى به فرودگاه دیگر و از شهرى به شهرى دیگر سفر مىکنم تا به دنیا اعلام کنم که تمام ظالمان دنیا دستشان را در دست یکدیگر گذاشتهاند تا مردم جهان صداى ما مظلومان را نشنوند.ولى من صداى مردم دلیر ایران را به دنیا خواهم رساند، من به دنیا خواهم گفت که درایران چه مىگذرد.فرانسویهاى آزادمنش! چنان امام را در مضیقه گذاشتند که امام نزدیک به بیست روزکلمهاى نتوانستند بگویند. البته اعلامیههاشان را ما براى ایران مىخواندیم. ببینید با امام چگونه رفتار کردند، و با آنان که با هواپیما دزدى به آنجا رفتند چگونه. امام نماینده ورهبر واقعى مردم مظلوم ایران بودند و آنان گفتند اگر مىدانستیم، نمىگذاشتیم. ولى اینان را با آغوش باز پذیرفتند، با اینکه اینان از دست مردم محروم ما فرار کرده بودند.امام نزدیک به بیست روز نتوانستند مصاحبه کنند، ولى آنان به محض رسیدن به پاریس باروزنامهها و رادیوها مصاحبه کردند. حتى با رادیوى انقلاب مجاهدین خلق انگلیس بى.بى.سى.با اینکه امام اعلام کردند به محض اینکه یکى از کشورهاى مسلمان از من دعوت کندمن به آنجا خواهم رفت، در سراسر جهان حتى یک کشور چه مسلمان و چه غیرمسلمان حتى براى یک روز از امام نخواستند تا به آنجا مسافرت کنند. در حالى که اکثر کشورهاى آنچنانى چون: مصر و مراکش و اردن از اینان خواستند تا براى مبارزات ضدامپریالیستى خویش!!! به آن کشورها سفر کنند و از این قبیل بسیار. البته چنین قیاسهایى خیلى بیمورد است، ولى چه مىتوان کرد که باید کرد. امام در فرانسه شبانهروز کار مىکردند، روزى نبود مگر اینکه سخنرانى و یا مصاحبه و اعلامیهاى نداشته باشند؛ و این پدر پیر انقلاب با تمام وجود براى سقوط شاهنشاهى ایران و شکست امریکا در ایران ـ که به امید خدا در منطقه خواهد بود ـ سر از پا
نمىشناختند. گاهى مصاحبهگران مىگفتند که اینگونه ندیدهاند در اتاقى 3 × 2 بدون تشریفات و بیا و برو و بدون میز و صندلى، یک روحانى سخن مىگوید و به دنبال آن،یک کشور به سخن و حرکت در مىآید. رفت و آمدهاى سیاسیون ایرانى شروع شد. ازایران و کشورهاى اروپایى، آسیایى و امریکا تقریباً همه آمدند و گفتند که به رفتن شاه راضى شوید، چرا که امریکا و ارتش را نمىشود شکست داد. ولى امام مىفرمودند:شما به مردم کارى نداشته باشید. آنان جمهورى اسلامى را مىخواهند. اگر بخواهید این مطالب را رسماً بگویید، شما را به مردم معرفى مىکنم و بارها امام مىفرمودند که: ارتش از خودمان است به امریکا هم که مربوط نیست. شاه رفتنى است، ریشه رژیم شاهنشاهى را باید قطع کرد و مردم را آزاد نمود.مردم ایران هم خوب فهمیده بودند و به قول یکى از دوستان خوبمان که مىگفت امام و امت همدیگر را شناختهاند، بقیه هم حرفهاى نامربوط مىزنند. مردم شعارهایشان را هم از اعلامیههاى امام مىگرفتند. در اینجا باید این مطلب را تذکر دهم که امام خیلى سریع مىنویسند. مثلاً در ظرف یک ربع یک صفحه بزرگ؛ واقعاً مشکل است. آخر امام است و روى هر جملهشان حساب مىشود.و مىبینید که در نوشتن داراى سبکى خاص مىباشند. با اینکه وقتى که قرار شد درباره موضوعى، موضعى گرفته شود رسم است که دستیاران مطالبى را تهیه مىکنند و براى رئیس جمهور و یا شخصیتى مىخوانند و آنها هم نظرات خودشان را مىگویند و پس از حک و اصلاح امضا مىکنند. ولى امام تمامى اعلامیههایشان را خودشان نوشتهاند و مىنویسند. ما فقط گزارشها را به امام مىرساندیم و هم اکنون هم مىرسانیم و باقى با امام بود و هست. شیرین است که با تمام این اوصاف بعضیها با کمال بیشرمى مدعى شدند که ما اعلامیهها را مىنویسیم! اصلاً ما به امام گفتیم تا حکومت اسلامى را در نجف تدریس کنند! ما گفتیم با شاه مبارزه کن و اینچنین هم مبارزه کن! ما و ما و ما...! و من اینجا صریحاً اعلام مىکنم:
1. امام خود تصمیم به هجرت گرفتند و هیچکس حتى به اندازه سر سوزنى در رفتن امام به پاریس دخالتى نداشت. فقط من پاریس را در آن شب عنوان نمودم که امام پذیرفتند.
2. تمام اعلامیههایشان را خودشان مىنوشتند و مىنویسند و امام حاضرند و ناظر.اگر غیر از این بود و هست، تکذیب بفرمایند. و اگر کسى مدعى است که امام را به پاریس آورده است و یا برده است و یا کلمهاى براى امام نوشته است دروغ محض است و من خواهش مىکنم که در این صورت مطلب را آفتابى کند، چرا که در غیر این صورت بعداً ادعایى پذیرفته نیست. و امّا من چرا روى این دو نکته تکیه کردم با اینکه از عهده این نوشتار که داستان هجرت امام امت است خارج مىباشد، زیرا تاریخ ما و مسیر تاریخى انقلابها و انقلاب ما، در نتیجۀ نظام جمهورى اسلامىِ ما از مسیر اصلى و اصیل خود منحرف مىشود و دیرى نمىپاید که حرکت اصیل و مردمى و خدایى امام به یک حرکت سیاسى مترشح از غرب و شرق و یا این گروه و آن گروه مبدل مىگردد. چنانکه گفته شد و چه بىپروا و بىتقوا! گفته شد که در تمام حرکات و سفرها این ما بودیم که در کنار امام بودیم. دوستان خرده نگیرند که کسى در ذهنش هم، چنین چیزهایى آن هم نسبت به امام نمىآید و تو چرا عنوان کردى.برادران و خواهران عزیز، تا امام هست ـ که خدا او را تا انقلاب مهدى زنده نگه داردـ
باید روشن شود که:
1. هیچکس از هجرت امام به جز من و تنى چند از دوستان معمم نجف خبرى نداشت.
2. امام خود تصمیم به هجرت به فرانسه را گرفتند و این حرکت به هیچ کس و هیچیک از گروههاى سیاسى چه داخل و چه ایرانیان خارج مربوط نیست. فردا ادعانشود که ما آمدیم تا امام را راهى پاریس کنیم و یا به ما از ایران گفته شد تا به امام بگوییم در فرانسه بهتر مىشود مبارزه کرد و از این قبیل لاطایلاتى که اگر با بودن امام روشنش نکنى فردا از بزرگترین انحرافات اساسى این انقلاب و نهضت به شمار خواهد رفت.پس از دو روز توقف به دهاتى در هفت فرسنگى پاریس «نوفل لوشاتو» رفتیم. آنجامنزل آقاى عسگرى بود. ایشان به ما خیلى محبت کرد. منزلى در پاریس گرفته شد تاهرکس بخواهد به نوفل لوشاتو بیاید از آنجا راهنمایى شود و یا با مینىبوسى که در آنجابود و روزى یکى دو بار رفت و آمد مىکرد، به دیدار امام بیاید.امام در ابتدا هر شب صحبت مىکردند. بعد شد هفتهاى دو شب و بعد شبهاى جمعه و بعد ظهرهاى یکشنبه. چرا که دانشجویان سراسر اروپا تنها یکشنبهها مىتوانستندخودشان را به امام برسانند. در ابتدا کسى نبود، ولى این اواخر حسابى آنجا شلوغ مىشد، به صورتى که یک روز تظاهرات مفصلى راه انداختند به رهبرى آقاى هادى
غفارى. وضع ناهار و شام هم دیدنى بود. آقاى حاج آقا مهدى عراقى خدایش رحمت کند رئیس آشپزخانه بود. هر روز ناهار یک تخم مرغ، نصف گوجهفرنگى و گاهى آبگوشت و یک سوم نانهایى مثل چماق، نانهایى که اینجا ساندویچ درست مىکنند به طول یک متر و گاهى هم بیشتر، چاى مفصل بود؛ و توى آشپرخانه سیاسیون مشغول تشکیل کابینه. داستانى بود! همه رئیس مکتب بودند و بحث اسلام داغ. همؤ بىنمازها نماز مىخواندند! و اکثر نمازخوانها غلیظتر! مگر مىشد نخوانى، نه ناهار بود نه شام... شام عدسى و یا اشگنه و گاهى هم آبگوشت. خدا نکند که مثلاً جلوى کسى دو تا تخم مرغ مىگذاشتى بیا و تبعیض را ببین. اصلاً اصلاح بشو نیستى. هر چه مىگفتى بابا این با یک تخم مرغ سیر نمىشود فایده نداشت. چون پسر دوازده ساله یک تخم مرغ داشت، من شکمو هم باید یک تخم مرغ داشته باشم. تا شبى علیه این وضع کودتا کردیم. آقا مهدى صبح که براى نماز بلند شد دید ما به تمام افراد آنجا داریم صبحانه پلوخورشت قیمه مىدهیم، آن هم چه زیاد! و آقا مهدى به عنوان کسى که علیه حکومتش قیام شده است، محکوم به اعداممان کرد. آن شب همه دست اندرکاران این توطئه بزرگ کار مىکردند. ساعت دو بعد از نیمه شب مشغول شدیم و تا صبح کار را تمام کردیم. دو ـ سه ماه پرخاطرهاى بود. نمىشود نوشت زیاد مىشود.
10 بهمن 1360