روز ناکامی منافقین
ششم تیر ماه 1360، واقعهای شوم توسط منافقین کوردل در اوراق تاریخ انقلاب اسلامی ایران به ثبت رسید و آن انفجار بمب در حین سخنرانی حضرت آیت الله خامنه ای در مسجد ابوذر بود.
منافقین از دیرباز به این نتیجه قطعی رسیده بودند که یاران حضرت امام خمینی که نقش هسته مرکزی نهضت و برنامهریزی در مسیر تحقق اهداف مقدس آن پیشوای الهی را به عهده دارند، باید حذف شوند تا انقلاب اسلامی به بنبست برسد، و به همین دلیل نقشه ترور حضرتآیت الله خامنهای به اجرا درآمد، لکن خداوند متعال این توطئه شوم را خنثی کرد.
یار دیرین رهبر معظم انقلاب، یعنی آیتالله هاشمی رفسنجانی در خاطراتی که از نظر میگذرد، برخی از وقایع پس از ترور را - در ضمن بیان خاطرات فاجعه جانگداز هفتم تیر - نقل میکند که به مناسبت سالروز ترور نافرجام رهبر انقلاب، مرور میکنیم.
- روز شنبه 6 تیر 1360 دو ساعت و اندی بعدازظهر از چاه سیصد و پنجاه متری معادن ذغال سنگ باب میروی زرند کرمان پس از دو ساعت گشت و گذار در تونلهای سیاه و تاریک و مرطوب و... زغال سنگ بیرون آمدم و داشتم به حال کارگران زحمتکش و مظلوم معادن ذغال فکر می کردم. فرمانده ژاندارمری منطقه رشته فکرم را برید و گفت: "بجان آیتالله خامنهای امام جمعه تهران سوء قصد شده و ایشان را به بیمارستان بردهاند" و عقل به خرج داد و اضافه کرد جراحت سطحی است و ایشان را خطری تهدید نمیکند. اگر این را نمیگفت نمیدانم در آن حالت چه برسرم میآمد. اما همین اضافه توانست خاطرم را کمی آرام کند.
فقط چنین خبر موحشی میتوانست فکرم را از زندگی مشکل معدن کاران جدا کند که کرد. فورا لباس معدنچیان را درآوردم و خودم را شستم ولباس خودم را پوشیدم. به شهر زرند آمدم. سخنرانی کوتاهی برای مردم نجیب و منتظر زرند در مسجد جامع نمودم و عذرم را گفتم و لابد پذیرفتند و یکسره به فرودگاه کرمان رفتم و با اینکه هواپیما را کمی معیوب میدیدند اول شب خود را به تهران رساندم و تا بیمارستان قلب ایشان را زنده ندیدم آرام نگرفتم. گر چه در فرودگاه کرمان هم به وسیله تلفن چنین اطمینانی داده بودند ولی "شنیدن کی بود مانند دیدن".
چند ساعت از سر معدن باب میرو تا اطاق سی، سی، یو، تمام فکرم در فضای معطر زندگی همرزم و همراه دوران مبارزات و یار و حلاّل مشکلات فراوان امروز و آینده انقلاب میگشت.
نقش امام جمعه تهران را در مبارزات زمان شاه از اول تا آخر، زندانهایش، شکنجه هایش، تبعیدهایش، سخنرانیهایش، فکر دادنهایش و نوشتههایش و... را.
و آثار حضورش در شورای انقلاب، در حزب جمهوری اسلامی، در دولت موقت، در ارتش، در جنگ و در سپاه پاسداران انقلاب و در نهادهای دیگر انقلاب، در بسیج توده مردم و در مجلس شورای اسلامی.
صدای گیرا و نیروبخشش را در خطبههای جمعههای تهران و لحن گرم و حال آورش را در قرائت سورههای قرآن نماز جمعه وبیشتر از همه کمکهایش به امام امت در امور کشور و ارتش و جنگ را که مهمترین مسئله کشور بود.
- این از روز شنبه 6 تیر. روز یکشنبه هفتم تیر صبح زود به بیمارستان رفتم. حال ایشان را رو به بهبودی توصیف کردند. علاوه بر گفته آنان نقطه روشنتر این بود که ایشان من را شناخت. و کمی خوشحالتر شدم. به مجلس رفتم، قبل از دستور در رابطه با سوء قصد نافرجام مطالبی تحلیل گونه گفتم. بالاخره هر طور بود تا آخر جلسه تاب آوردم وپس از جلسه تلفنی ازبیمارستان قلب خبر گرفتم. دکترها حاضر نبودند کاملا ما را مطمئن کنند، اما و اگر میگذاشتند، خوشبینتر مینمودند.
- من چون با پزشکان معالج امام جمعه مصدوم قرار داشتم در بیمارستان و هم با حاج احمدآقا فرزند امام قرار داشتم در منزل. برای جلسه دوم نماندم و با کمی تأخیر به بیمارستان رسیدم. هم آقای خامنهای را زیارت کردم و هم درباره حال ایشان با دکترها صحبت کردم. آنها گفتند حداقل چند ماهی ایشان قادر به اقامه نماز جمعه نخواهند بود، گرچه اینبار اطمینان به رفع خطر پیدا کرده بودند.
حدود ساعت 9 شب بخانه رسیدم. یادم نیست که احمدآقا آمده بودند یا نه. و بهر حال چه بودند و چه آمدند مشغول مذاکره شدیم. (گرچه اهل خانه میگویند یک ربع ساعت قبل از من رسیدهاند) آقای موسوی خوئینیها هم با ایشان بودند. درباره ریاست جمهوری بعد از عزل بنی صدر حرف میزدیم که تلفن زنگ زد. بچهها گفتند آقای صانعی از دفتر امام میخواهند تلفنی با من صحبت کنند. فکر کردم با حاج سیداحمد کار دارند ولی خیلی زود فهمیدم خودم را میخواهد. میخواست هم از حالم مطلع شود و هم از "انفجار حزب" بگوید و یا بپرسد.
مثل اکثر موارد مهم دیگر قبل از همه بیت امام از فاجعه اطلاع یافته بود وطبیعی هم همین است. مردم اگر گرفتار شوند یا خوشحال یا متحیر شوند، قبل از هر جا به مرکز انقلاب توجه میکنند.
آقای صانعی بزرگ با لحنی آرام و مملو از نگرانی و اضطراب گفت: میگویند انفجار عظیمی که جنوب تهران را لرزانده در دفتر مرکزی حزب رخ داده و بخشی از ساختمان را ویران کرده.
- من بایستی به مجلس برسم و هم به حزب و هم شورای عالی دفاع و هم شورای ریاست جمهوری و در مورد شورای عالی قضائی و کابینه هم توقع زیادی از من بود.
براینها اضافه کنید که سنگر نماز جمعه هم که پشتوانه روحی و بسیج کننده عمده نیروها بود، بسیج گرش و قهرمانش در بیمارستان در مرز شهادت وبقا در دنیا میزیست که رسیدگی و حفاظت ایشان هم خود داستان دیگری دارد. و اضافه کنید رسیدگی به مجروحان فاجعه و حفاظت آنها و خانوادههای عزادار را.
فقط لطف و توفیقات الهی است که به انسان ضعیفی چون من در چنین وضعی قدرت روحی لازم را عطا میکند که خودش را نبازد و با توکل بر خدا وظایفش را انجام دهد.
- در روز گذشته نتوانسته بودم به بیمارستان قلب بروم و از آقای خامنهای عیادت کنم با تلفن احوالپرسی میکردم و در جریان معالجه ایشان بودم و تاکید کرده بودیم که خبر انفجار حزب به اطلاعشان نرسد. خودم را به بیمارستان رساندم. چهل و هشت ساعت از ملاقات قبلیم میگذشت ولی فاصله زمانی خیلی طولانیتر از اینها به نظرم میآمد. شاید ایشان هم تعجب میکرد که چرا من را بر بالینش نمیبیند. در روز اول بیشتر ماها را دیده بود. از این همه خبر که در دنیا وجود داشت کاملاً بیاطلاع، نزدیکترین فرد به شهدا و صاحبنظرترین عضو موجود حزب تا این حد بر کنار از بزرگترین ماجرای حزب در سراسر تاریخش!!.
وقتی که در کنار تخت بیمارستان حال ایشان را کاملاً خوب و رضایتبخش دیدم در یک لحظه از عالم غم و اندوه بیرون آمدم و جلو چشمانم افق جدیدی باز شد. ولی معلوم است که این حال خوب نمیتوانست خیلی دوام داشته باشد. قیافه نیمه متبسم آقای خامنهای به ذهنم آورد که از فاجعه خبر ندارد والا نمیتوانست به روی من لبخند بزند. لابد قیافه من هم برای ایشان و اگر ایشان حال توجه کامل نداشته برای حضار دیگر دیدنی بوده. اندوهی عمیق از درون و شعفی خفیف و آنی به خاطر سلامت "بقیه السلف" و بازیافت جانشین شهید بهشتی در ظاهر.
خودم هم نمیدانم این دوگانگی و این تضاد را چگونه هضم کرده و چگونه در رفتار و عکسالعملها بروز دادهام. ولی یادم است که در آن لحظات به حال آقای خامنهای غبطه میخوردم که از انبوه اندوه ما و مردم مطلع نیست و موقتاً با خیالات خود به امید ملاقات با عزیزانی که دیگر در این دنیا نخواهد دیدشان صفا میکند و هم نگران آیندهای بودم که این خبر وحشت بار مانند پتکی گران پیکر تکیدهاش را خواهد کوفت.
یادم نیست که در آن ملاقات راجع به دوستان شهیدمان صحبت شد یا نه. کاش این جزئیات را هم ثبت کرده بودم. ولی معلوم است دفترچه خاطرات اگر بخواهد به این جزئیات بپردازد هر روزش یک کتاب کوچکی میشود و کو آن وقت و حال و فرصت؟ آن هم برای کسی که در کوران حوادث انقلابی مثل انقلاب اسلامی ایران است که برگهای کتاب تاریخش آن چنان سریع ورق میخورد که نمیرسی بشماری تا چه برسد که بخوانی یا بنویسی.
نه دکترها موافق زیاد ماندن ما بودند و نه من فرصت زیادی داشتم. بازهم تأکید کردیم که به این زودی خبر فاجعه را به ایشان نگوئید. البته میدانستیم کار آسانی نیست. شخصی در موقعیت ایشان را با مسئولیتهائی که در جنگ و جاهای دیگر داشتند نمیشد مدتی طولانی از داشتن رادیو و روزنامه محروم داشت و رسانههای جمعی را هم نمیشد از مطالب مربوط به انفجار حزب خالی کرد.
خبر شهادت آیتالله بهشتی از زبان شهید زنده، حضرت آیتالله خامنهای
یکباره این خبر را به من ندادند. من تدریجاً با ابعاد این قضیه آشنا شدم. یکی دو روز اوّل که به هوش آمده بودم، کسی اجمالاً از وقوع یک انفجاری در حزب به من خبر داد، لکن من در شرائطی نبودم که درست درک کنم که چی واقع شده؟ یعنی شاید حتی کاملاً به هوش نبودم، لکن یادم هست که چیزی به من گفته شد، بعد هم یادم رفت. چون غالباً در حال شبیه حالات بعد از بیهوشی بودم؛ چون عملهای متعددی انجام میگرفت و درد و اینها هم شدید بود، من را در یک حال شبه بیهوشی نگه میداشتند، یعنی در حال گیجی مخصوص بعد از عمل جراحی.
در هشتم، نهم این حادثه بود ظاهراً یک هفته یا هشت روزی گذشته بود. من اصرار میکردم که برای من رادیو و روزنامه بیاورند و به بهانههای گوناگون نمیآوردند و مقصود این بود که من مطلع نشوم از حادثه چون افرادی که دور و بر من بودند بالأخره نمیتوانستند در مقابل اصرارهای پیدرپی من مقاومت کنند. مجبور بودند قضیه را به من بگویند.
آن کسی که میتوانست این قضیه را به من بگوید کسی غیر از آقای هاشمی نبود. یعنی میدانستند بخاطر نحوه ارتباط ما با هم طبعاً ایشان میتواند به یک شکلی مسأله را به من بگوید و همین کار را کردند. البته من توجه نداشتم، یک روز عصری آقایهاشمی و آقایحاجاحمد آقا - فرزند حضرت امام - آمدند پیش من و یکی از کسانی که دور و بر من بود با آنها مطرح کرد که فلانی رادیو میخواهد و روزنامه میخواهد و ما مصلحت نمیدانیم شما نظرتان چیه، اگر شما میگوئید بدهیم. اینجوری شروع کردند قضیه را.
آقای هاشمی با آن بیان شیرین خودشان که همیشه مطالب را نرم و آرام و هضمشدنی مطرح میکنند آنجا گفتند، نه به نظر من هیچ لزومی ندارد شما رادیو بیاورید. حالا خبرهای بیرون خیلی شیرین است، خیلی مطلوب است، که این هم روی تخت بیمارستان این خبرها را بشنود! من اجمالاً فهمیدم که خبرهای تلخی وجود دارد. گفتم چطور مگر؟ گفت خب همین دیگر، انفجار درست میکنند، بعضیها شهید شدند، بعضیها مجروح شدند و به این ترتیب ایشان من را وارد حادثه کرد. من پرسیدم کیها مثلاً شهید شدند، کیها مجروح شدند، ایشان گفت: مثلاً آقای بهشتی مجروح است، من خیلی نگران شدم. شدیداً از شنیدن اینکه آقای بهشتی حادثهای دیده و مجروح شده، ناراحت شدم.
پرسیدم که ایشان چیه وضعش؟ کجاست؟ چه جوری است؟ ایشان گفت که بیمارستان است و نه نگرانی هم ندارد. گفتم آخر در چه حدی است؟ ایشان گفت خب، مجروح است دیگر، ناراحت است. من گفتم که در مقایسه با من مثلاً بدتر از من است بهتر از من است؟ میخواستم که ابعاد مسأله را بفهمم. ایشان گفت همینجورهاست دیگر، حالا بیخود دنبال این قضایا تحقیق نمیخواهد بکنی، اجمالاً خبرهای بیرون خیلی شیرین نیست، خیلی جالب نیست، خب بله، بعضیها هم شهید شدند و اینها.
ایشان من را در نگرانی گذاشت و رفت. من فهمیدم که یک حادثه مهمی است که آقای بهشتی در آن حادثه مجروح شده، به ایشان هم قبل از اینکه بروند گفتم، خواهش میکنم هر چه ممکن هست مراقبت بخرج داده بشود، تمام امکانات پزشکی کشور بسیج بشود تا آقای بهشتی را هر جور هست زودتر نجات بدهید و نگذارید که ایشان خدای نکرده برایش مسألهای پیش بیاید.
بعد که ایشان رفتند افرادی که دور و بر من بودند نمیدانستند که من چقدر خبر دارم و من از آنها بطور آرام، آرام مسأله را گرفتم. یعنی بقول معروف زیر زبانِ آن بچههایی که دور و بر من بودند خود من کشیدم و فهمیدم که ایشان شهید شدند. طبعاً برای من بسیار سخت بود با اینکه همه ابعاد حادثه را و خصوصیات حادثه را و کسانی را که شهید شده بودند نمیدانستم که چهجوری است و تا چه حدودی هست. اما نفس شهادت آقای بهشتی برای من یک ضربه فوقالعاده سنگینی بود. تا روزهای متمادی من دائماً ناراحت و منقلب بودم و اندک چیزی من را میبرد تو بَهر این حادثه تلخ. بله بههرحال برای من بسیار چیز سخت و تلخی بود.(مصاحبه در محل انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی 01/04/1365)
پیام حضرت امام خمینی
امام خمینی، بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران پس از وقوع این حادثه در پیامی ضمن شکرگزاری به درگاه خداوند متعال برای سلامت جان حضرت آیتالله خامنهای به بیان شخصیت ایشان پرداختند.
متن کامل این پیام به این شرح است:
بسمالله الرحمن الرحیم
جناب حجت الاسلام آقای حاج سیدعلی خامنهای - دامت افاضاته.
خداوند متعال را شکر که دشمنان اسلام را از گروهها و اشخاص احمق قرار داده است، و خداوند را شکر که از ابتدای انقلاب شکوهمند اسلامی هر نقشه که کشیدند و هر توطئه که چیدند و هر سخنرانی که کردند ملت فداکار را منسجمتر و پیوندها را مستحکمتر نمود و مصداق "لازال یوید هذا الدین بالرجل الفاجر" تحقق پیدا کرد.
اینان هر جا سخن گفتند خود را رسواتر کردند و هر چه مقاله نوشتند ملت را بیدارتر نمودند و هرچه شخصیتها را ترور نمودند قدرت مقاومت را در صفوف فشرده ملت بالاتر بردند. اکنون دشمنان انقلاب با سوء قصد به شما که از سلاله رسول اکرم و خاندان حسین بن علی هستید و جرمی جز خدمت به اسلام و کشور اسلامی ندارید و سربازی فداکار در جبهه جنگ و معلمی آموزنده در محراب و خطیبی توانا در جمعه و جماعات و راهنمایی دلسوز در صحنه انقلاب میباشید، میزان تفکر سیاسی خود و طرفداری از خلق و مخالفت با ستمگران را به ثبت رساندند. اینان با سوء قصد به شما عواطف میلیونها انسان متعهد را در سراسر کشور بلکه جهان جریحهدار نمودند اینان آنقدراز بینش سیاسی بینصیبند که بیدرنگ پس از سخنان شما در مجلس و جمعه و پیشگاه ملت به این جنایات دست زدند، و به کسی سوء قصد کردند که آوای دعوت او به صلاح و سداد در گوش مسلمین جهان طنین انداز است. اینان در این عمل غیر انسانی به جای برانگیختن و رعب، عزم میلیونها مسلمان را مصممتر و صفوف آنان را فشردهتر نمودند. آیا با این اعمال وحشیانه و جرایم ناشیانه وقت آن نرسیده است که جوانان عزیز فریب خورده از دام خیانت اینان رها شوند و پدران و مادران، جوانان عزیز خود را فدای امیال جنایتکاران نکنند و آنان را از شرکت در جنایات آنان برحذر دارند؟ آیا نمیدانند که دست زدن به این جنایات، جوانان آنان را به تباهی کشیده و جان آنان به دنبال خودخواهی مشتی تبهکار از دست میرود؟ ما در پیشگاه خداوند متعال و ولی بر حق او حضرت بقیهالله - ارواحنا فداه - افتخار میکنیم به سربازانی در جبهه در پشت جبهه که شبها را در محراب عبادت و روزها را در مجاهدت در راه حق تعالی به سر میبرند. من به شما خامنهای عزیز، تبریک میگویم که در جبهههای نبرد با لباس سربازی و در پشت جبهه با لباس روحانی به این ملت مظلوم خدمت نموده، و از خداوند تعالی سلامت شما را برای ادامه خدمت به اسلام و مسلمین خواستارم.
و السلام علیکم و رحمهالله و برکاته.
روحالله الموسوی الخمینی
7 تیر 1360، 25 شعبان 1401
حضرت آیتالله خامنه ای، در پاسخ به این پیام محبت آمیز، طی نامهای به امام(ره) چنین نوشتند:
بسمالله الرحمن الرحیم
بعد از چهار روز که از این حادثه بر من میگذرد به فضل الهی و به کمک و تلاش بیدریغ کارکنان عزیز این بیمارستان خودم را در وضع بسیار مناسب و خوبی میبینم، هر وقت به یاد این میافتم که این حادثه موجب شده امام عظیم الشان ما اظهار لطف کنند و در پیامشان اظهار دلسوزی بکنند وملت بزرگ و قهرمان ما دست به دعا بردارد و دعا کنند، در خودم احساس شرمندگی میکنم. در راه انجام وظیفه این گونه حوادث، حوادثی نیست که این همه لطف و محبت و بزرگواری را چه از سوی امام، چه از سوی امت و همچنین از سوی کارکنان، کارمندان این واحدهای پزشکی که واقعا شب و روزشان را در این کار گذاشته اند، این همه اظهار شد... من بدین وسیله از همین جا عرض سلام و ارادت بیپایان خودم را خدمت امام امت میکنم و به ایشان عرض میکنم که در مقابل حوادث این چنین ما هیچ انتظار نداریم و توقعی نداریم که کمترین رنجشی به خاطر ایشان بنشیند. ما معتقدیم که، سرخم میسلامت، شکند اگر سبویی.