سفر شهادت از پاريس تا مرصاد
پاريسي متفاوت
اشخاص حكايتهاي «پاريسي متفاوت» و ماجراهايشان، همگي واقعي هستند. تاريخي كه اين حكايتها در آن واقع شده، حدوداً بين سالهاي 1360 - 1363 است؛ سالياني كه براي تحصيل دانشگاهي در فرانسه بودم، البته كاري كه نكردم، همان بود. ليكن بسيار آموختم، در ديگر مدرسهها. به اصرار دل، ذهن به خود پيچيده است، تا بخشي از دلانگيزترين خاطرههاي دورهاي از جوانيام به نگارش آيند. انگيزه نخست براي اين كار، فقط ترس از دست دادن بيش از پيش عزيزترين يادها و شايد گم شدن بيشتر گذشتهام بود و بعد، تشويق چند تن از دوستان … .
گزيدههاي خاطرات آن روزها، آن گونه كه ميخواستم، چنانچه به قلم ميآمد، دفتري قطور و شايد جذاب ميشد، ليكن نشد، چون بيشتر ديگر خواستهها.
كمال
كمال اين نوجوان فرانسوي نيز چون بسياري ديگر راه كانون ـ كانون اسلامي؛ نام پيشين انجمن اسلامي دانشجويان عضو اتحاديه انجمنهاي اسلامي دانشجويان اروپا؛ محل كنوني نمايندگي فرهنگي سفارت جمهوري اسلامي ايران ـ را از مسجد جسته بود. جمعهاي در مسجد بزرگ پاريس يا مسجد عمر، يا يكي از سه چهار مسجد بزرگ يا مهم ديگري كه بچههاي كانون پس از نماز جمعه، نزديك درب ورودي مسجد، بساط فروش كتاب ميچيدند و گاه بين نمازگزاران اعلاميه پخش ميكردند، نشاني كانون اسلامي را در پاي اعلاميه اي خوانده و يك روز عصر به خود گفتم بروم ببينم اينجا چه جور جايي است و خوب مسلمانان شيعه را هم ديده باشم.
بعد از ظهري كه كمال براي نخستين بار به سوي كانون ميآمد، برگ اول فصلي شگرف از سرنوشتش ورق ميخورد. كمال حدود هفده سال داشت. چهره و قد و قواره كوچك و ظريفش او را كمتر از سنش نشان ميداد. با چشمان ريز قهوهاي و موي زرد رنگ خود، كاملاً شبيه قهرمان داستانهاي مصور نويسنده بلژيكي «تن تن» بود. اين شباهت به اندازهاي بود كه در روزهاي اولي كه او به كانون رفت و آمد ميكرد، به هنگام ورودش يكي دو نفر از بچهها ميگفتند: «تن تن» آمد و اگر نبود اينكه بعدها متوجه شدند او از اين نام خوشش نميآيد وي را هميشه به همين نام ميخواندند. كمال نام قبل از اسلام آوردنش «ژروم» بود. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند. پدرش شغل آزاد داشت و مدتي براي كار در تونس ماندگار شده بود. كمال پانزده ساله همراه پدر به تونس رفته بود. همانجا به اسلام تمايل پيدا كرده و پس از مدتي مسلمان شد و بالطبع به مذهب غالب تونسيان، يعني مالكي درآمده بود.
بيشتر مسلمانان تونس و كشورهاي همسايهاش، پيروان انس بن مالك هستند. البته اقليت چشمگيري نيز اباظي در تونس هست كه معتدلترين فرقههاي خوارج است و همين اعتدال، رمز بقاي اين فرقه از ميان فرقههاي متعدد خوارج تا به امروز است. در تونس، اقليت كوچك ولي رو به تزايدي نيز شيعه امامي هست كه در پي تشيع يكي از روحانيون تونسي به نام شيخ محمد تيجاني در دهههاي اخير و تبليغات مستمر او به تشيع روي آوردهاند. كمال نيز كه بعدها شيعه شد، همچون شيخ محمد، شور فراواني در بحثهاي مذهبي از خود نشان ميداد.
در ايام اين حكايت، شيخ محمد مشغول گذراندن رساله دكتراي خود در دانشگاه سوربون پاريس بود. شيخ، گهگاه به كانون ميآمد، ولي پاتوق او بيشتر مكتبة اهل البيت پاريس (كتابخانه اهل بيت) بود كه مركزي تبليغي بود و توسط عراقيها و لبنانيها اداره ميشد. در بسياري از شهرهاي بزرگ جهان، مراكزي همانند آن براي تبليغ و نشر معارف مذهبي وجود دارد كه از همه مليتها در آن مشغول فعاليتند.
با تبليغات اين مركز در پاريس، تعداد قابل توجهي (نسبت به امكانات محدود آن) مسلمان شده بودند كه بيشتر آنها نيز پس از اسلام آوردن، مذهب شيعه را برميگزيدند. محل اين مركز يك دستگاه آپارتمان اجاره اي نسبتاً بزرگ بود در ساختمان بلندي به نام تور هلسينكي. اين آپارتمان دو اشكوبهاي بود. در طبقه بالا، محل نشيمن خانمها و دفتر مركز بود و اشكوب پايين، تماماً با موكت فرش شده بود و گرداگرد سالن بزرگ آن كتابخانههاي چوبي و آهني سادهاي پر از كتابهاي ديني به عربي و فرانسه به ديوار تكيه داده شده بود.
گذشته از مراسمي كه به مناسبت روزهاي ويژه مذهبي در آن مركز برقرار ميشد، شبهاي جمعه نيز پس از نماز جماعت، دعاي كميل بر پا ميشد. عمر مكتبه اهل البيت، بيشتر از كانون بود. پس از بسته شدن كانون، به دستور مقامات امنيتي فرانسه، مكتبه تا حدود يك سال به حيات خود ادامه داد. آخرين هفتههايي كه در پاريس بودم، پليسهاي بدون يونيفورم شبهاي جمعه آشكارا آنجا را محاصره ميكردند و از آمد و شد كنندگان به آنجا كارت شناسايي ميخواستند و حتماً اوقات ديگر نيز مكتبه را در محاصره غير علني خود داشتند. بعد از مدتي كه من ديگر از پاريس رفته بودم، شنيدم كه مقامات امنيتي فرانسه آنجا را نيز تعطيل كردند و يكي دو نفر از مديران مركز از فرانسه اخراج شدند و براي افرادي كه در آن كتابخانه فعاليت داشتند تا مدتها گرفتاريهايي به وجود ميآوردند.
حال كه چندين سال از آن زمان ميگذرد، آيا اين مركز دوباره تجديد حيات نموده است؛ نميدانم.
يكي از تظاهرات روز قدس را به ياد ميآوردم كه بعد از نماز جمعه، از مسجد عصر، در محله استالينگراد، آغاز شد و پرشكوهترين تظاهراتي بود كه كانون در به راه انداختن آن كوشيده بود.
گهگاه در مسير كه محلههاي مهاجرنشين پاريس بود؛ پاريس بيستم، شيخ تيجاني بلندگو را به دست ميگرفت و با شور بسيار به عربي و فرانسه سخنرانيهاي كوتاهي ميكرد و با فرياد «واقدساه»، سخنرانيهاي منقطع خود را پايان ميداد. اين شيخ بيقرار، ذهنم را به دنبال خويش ميكشاند و كمال متبسم كش و واكش من را در بين خاطرات مينگرد... .
شيخ محمد را ميبينم در ايستگاه شلوغ مترو شاتله، بيش از يك ساعت است كه ميگويد و ميشنوم و گاه ميگويم و ميشنود.
با صداي آمد و رفت مترو به ايستگاه، صدايش را بالا و پايين ميبرد. در شهري كه كمتر چيزي غريب مينمايد و نگاههاي شهروندانش را به خود ميگيراند، چنان در سخنانش ملتهب است كه گهگاه متوجه نگاههايي كه بر ما متوقف ميشوند، ميشوم. شيخ عميقاً به تبليغ فعالانه و گسترده تشيع معتقد بود و من بر اين باور بودم كه در اين دوره وانفسا، بحثهاي مذهبي اين گونه شايد جز دلخوري و دلچركيني ميان برادران و دوري از يكديگر نتيجهاي نداشته باشد.
اما شيخ به قوت و شدت همه نومذهبان، بر ترويج و اشاعه تشيع، به ويژه بين مسلمانان شمال آفريقا، اصرار ميورزيد؛ هرچند من با نظر او موافق نبودم، اما التهاب خالص مذهبي او، من را تحت تأثير قرار ميداد.
اينطور كه شنيده بودم، سالها پيش با تاجر عراقي متديني كه از معلومات مذهبي خوبي برخوردار بوده، آشنا ميشود و پس از كندوكاوهاي مذهبي كه با او نموده، كنجكاوياش به گونهاي برانگيخته ميشود كه راه سرزمين شيعه را پيش گرفت و به عراق و ايران سفر نمود.
او پس از كنكاشها و تحقيقات بسيار كه منجر به شيعه شدنش ميشود، به تونس برميگردد و تبليغات مذهبي خود را آغاز ميكند و حال نيز همچنان بر همان منوال سير ميكند و كتابهايي چون «ثم اهتديت» و «لنكون مع الصادقين» را نيز در اين زمينه نگاشته و منتشر نموده و تا كنون اين كتابها به چندين زبان برگردانده شدهاند [چنانچه آن روزگار در درستي اين دست تبليغات مذهبي؛ تبشيري، ترديد داشتم، امروزه بي هيچ ترديدي بر نادرستي آن يقين دارم].
كمال پس از مدتي رفت و آمد به كانون و مكتبه اهل البيت، شيعه شد و او نيز به نوبه خود چون شيخ تيجاني، از داعيان امامي گشت. كمال ميگفت نخستين بار كه به كانون آمدم، چهرههاي چند جوان ريشو و ته ريش دار و ريش تراشيده، كه بيشترشان بر مبلهاي كهنه چرمي نشسته بودند و روزنامه ميخواندند و با آمدن من، زير چشمي يا خيره من را زير نظر گرفته بودند، برايم نچسب آمد و به خود گفتم كه اينجا بايد مركز تروريستهاي شيعه باشد. پس از اين كه قدري اين پا و آن پا شدم و با ورق زدن كتابها و مجلات سعي در همسو كردن حالت دروني خود با محيط بيرون نمودم، در حالي كه در دل ذكر بروم، نروم را گرفته بودم، يكي از جوانهاي ريشو به من نزديك شد. با نگاه من به صورتش لبخند زد. كاظم بود. گفت و گو آغاز كرد ... و ماندم. و كمال ماند.
آن روزها كمال با مادرش زندگي ميكرد. پدرش مشغول سفرهاي تجاري ميان فرانسه و شمال آفريقا بود. مادر كمال را من دو بار ديدم و سالها بعد، براي مدتها چهره اش در برابر ديدگانم جان گرفت. مادرش زني ريز نقش و معلوم بود كه خطوط چهره و اندام خود را به تمامي به كمال سپرده است. قدي كوتاه، صورتي بسيار ساده و بيآرايش با موهاي كوتاه خاكستري و چشمان قهوه اي، كه با بهت به اطراف خود مينگريست. نمونه زن طبقه متوسط فرانسه كه چون او در صفهاي اتوبوس و ايستگاههاي مترو پاريس زياد به چشم ميخوردند، و هيچ گونه ربطي به نوع زن فرانسوي مشهور ميان ساير ملتها ندارند.
مادر كمال را بار اول چند ماه پس از آنكه رفته رفته كمال جزيي از كانون شده بود ديدم. حتماً آمده بود تا ببيند پسرش با چه تيپ افرادي اين قدر تنگاتنگ دمخور شده است و محلي كه اين تنها فرزندش به آنجا رفت و آمد دارد، چه جور جايي است. خوب درست كه پسرش به دين ديگري درآمده، اما به هر دين و مذهبي هم كه باشد، باز پسر اوست.
از حالت چهره و بهت نگاهش به پوسترهاي در و ديوار، ميشد دريافت كه كانون چندان جاي مطبوعي به نظر او نيامده است. البته برق بيمي هم براي پسرش در نگاه او ديده نميشد.
به هر حال جايي كه عدهاي جمع ميشوند، كتاب و روزنامه ميخوانند، سخنراني گوش ميدهد، فيلم ميبينند و عبادت ميكنند، بهتر از بسياري جايها و كارهاي ديگر است كه يك مادر فرانسوي ممكن است براي پسر خود از آنها دلنگراني داشته باشد و هم آن دوران، هنوز فشار خاصي از جانب مقامات فرانسوي براي كانون پيش نيامده بود و از جو سنگيني كه بعدها بر گرد ساختمان غريب شماره 5 خيابان «جان بار» نشست، چندان خبري نبود.
دومين بار كه مادر كمال را ديدم، مدتها از رفتن كمال به ايران ميگذشت. او از قم نامه و دفترچهاي براي مادرش فرستاده بود. مسافري كه امانتيهاي كمال را آورده بود، گفت: دفترچه دعال كميل به فرانسه ميباشد كه كمال خود ترجمه كرده است.
از كانون به خانه مادرش زنگ زدند و مادرش آمد. همان بهت بار اول هرچند قدري پخشتر بر صورتش بود. ولي اين بار نگاهش رنگ گله داشت. دلش خيلي براي كمال تنگ شده بود. نامه و دفترچه را انگار كه قاپ بزند گرفت. از صورتش فهميدم كه جانش جولانگاه احساسات گوناگوني شده، اما شادي سلطان همه شان بود، هرچند ميفهيدم كه حسرت وزير دست راست اين سلطان شده است.
از بچهها، به ويژه آن مسافر، درباره حال پسرش، جا و مكانش پرسيد. بچهها هم از خوبي و راحتي حال و جاي كمال، او را مطمئن ساختند.
آن روز از كمال قدري حرصم گرفته بود. پسر چرا قوطي سوهاني، جعبه گزي، وسيله تزئيني از صنايع دستي ايران، همراه نامه و دفترچه براي مادرت سوغات نفرستادي. آن آخرين باري بود كه مادر كمال را ديدم، ليكن سالها بعد وقتي كه خبر شهادت كمال را در عمليات مرصاد شنيدم، تا مدتها چهره مادرش آويزه خيالم شد. مرتضي كه خبر شهادت كمال را چندين سال پس از شهادتش در تهران به من داد، گفت كمال را يكي دو شب پيش از آخرين باري كه به جبهه رفت، در قم در ميهماني ديده، و همان شب در همان مجلس بود كه كمال و چند تن ديگر قرار رفتن به جبهه را ميگذارند.
تلاش ميكنم چهره او را به خاطر بياورم. جوان ريز نقش مو بور، حتماً ديگر كركهاي صورتش جاي خود را به ريش خلوت و نرمي داده بود.
پيراهن سفيد يقه گردي پوشيده كه پايين آن را روي شلوار گشادي انداخته است. سحرگاهي در حجره اي در مدرسه با صفاي حجتيه، لوازم سفرش را جمع ميكند، حوله، مسواك، خمير دندان، چند دست لباس زير، جانماز، قرآني كوچك، كتاب دعا … .
و در نيم روز يا نيمه شبي، گلوله يا تركش خمپاره اي او را نقش بر زمين ميكند. آيا به هنگام افتادن بي برخاست او بر زمين، كيلومترها دورتر از مشهدش، در پاريس زن ريز نقش به يكباره چهره پسرش در برابر ديدگانش نقش بسته و قلبش در يك آن به هم فشرده شده بود؟
پيكر كمال را در قطعه شهداي قبرستان گلزار شهداي قم به خاك سپردند. در سفري به قم كه با راهنمايي مرتضي بر سر مزارش رفته بودم و هجوم خاطرات ناتوانم كرده بود، هنگامي كه در اطراف قبر اين دوست، در كنار بعضي قبور، زناني را ميديدم كه به زيارت مزار عزيزشان آمدهاند، به ياد گفته پيامبر(ص) افتادم، كه پس از جنگ احد، به زنان بنيهاشم گفت: برويد و در خانه حمزه هم بگرييد و نوحه سر دهيد، كه از خانه همه شهيدان صدايي بلند است، جز خانه عموي من حمزه، كه كسي را ندارد تا بر او بگريد.
*** *** ***
چشمان ترم را ميبندم. بر ورقي از دفتر خاطرات نانوشته مينگرم:
ساعت از 9 شب گذشته است. من و كمال و كاظم پس از بستن درب كانون، به سمت ايستگاه مترو ميرويم. قرار است امشب برويم خانه كاظم. يكي از آخرين شبهاي زمستان نسبتاً معتدل پاريس است و با كاپشن و لباس گرم ميشود گفت، هوا بيشتر خنك است تا سرد. از عيد مسيحيان مدتهاست كه گذشته، اما هواي بوي عيد را دارد. بهار نزديك است. كلوشاري [: دايم الخمران بيخانمان] كه از دو جيب بزرگ و برجسته پالتوي مندرسش، سر بطريهاي مشروب بيرون زده بود و پالتويش كه با دكمههاي نبسته، بيشتر نقش شنل را پيدا كرده بود، از كنارمان ميگذرد. دو شيشه شراب ارزان قيمت درون جيبهاي پالتو، آن را بيشتر از قواره انداخته بود. با وجود گرم نبودن هوا، انگار بوي الكل و چرك تن و فلاكت، هاله گرمي بر گرد وي پديد آورده بود كه شعاع آن تا چند قدمي بيني را ميسوزاند. مدتي است مرد مست را كه تلوتلو خوران جملات نامفهومي را غرغر ميكرد، پشت سر گذاشتهايم.
من و كمال كنار هم قدم ميزنيم. كاظم با فاصله اي اندك جلوتر از ما گامهاي بلند برميداشت. كمال گفت: تازگي چند سوره از جزء سي ام قرآن را حفظ كردم. ببين درست است.
گفتم: باشد.
خواند: بسم الله الرحمن الرحيم. لايلاف القريش. ايلافهم رحلة الشتاء و الصيف … به جز يكي دو اعراب تمام سوره را صحيح از برخواند.
گفتم: خيلي خوب است. بر صورتش خنده شكفت.
- باز بخوانم؟
- بخوان.
- خواند: بسم الله الرحمن الرحيم . اذا زلزلت الارض زلزالها …
شرمنده ميگويم، اما كمال من سوره زلزال را خوب از حفظ نيستم. گردي از بهت بر چهرهاش نشست و من را ياد نگاه مادرش به پوسترهاي آويخته بر ديوارهاي سالن نشيمن كانون انداخت، اما به سرعت لبخندي زد و گفت: خوب باشد، با هم تمرينش ميكنيم. لبخندش را پاسخ گفتم و خواند: … و اخرجت الارض اثقالها و قال الانسان مالها …..
خنكي هوا را به سينه ميكشم. خوشم ميآيد. زيپ كاپشنم را باز ميكنم. كمال همچنان ميخواند: … و السماء ذات البروج و اليوم الموعود و شاهد و مشهود قتل اصحاب الاخدود … .
كاظم سرش را برميگرداند و بلند بلند ميگويد: الله، الله، كمال نكند داري حافظ ميشوي. كاپشن و پيراهن ولنگ و باز من را ميبيند و ميگويد: پهلوان سرما ميخوري. كمال ادامه داد: و النار ذات الوقود … .
كاظم سربرگرداند و با حفظ همان فاصله راه افتاد. كمال همچنان ميخواند و من طعم ملس غبطه را در كامم حس ميكنم.
….. و السماء و الطارق و ما ادريك ماالطارق النجم الثاقب …
ميرسيم سر پلكان ايستگاه سن پلاسيد. عده اي در حال بالا آمدن از پلكان مترو هستند. كمال آرام ميخواند: …… صدق الله العلي العظيم.
و به من و كاظم كه حالا در كنار وي ايستاده ايم، تا آن عده بگذرند، مينگرد. هر دو خنده كنان ميگوييم: خيلي خوب است، خيلي. صورت كمال ميدرخشد.
در اتاق كوچك كاظم در خوابگاه دانشجويي «ارسي»، روي تخت كاظم؛ تنها تخت اتاق، دراز كشيده ام و سيگار ميكشم. تنم زياد كش و قوس ميآيد. انگار نيمچه سرمايي خورده ام. كمال مشغول چيدن سفره شامي است كه آماده كرده. ماكاروني گوش ماهي كه بي گوشت و بي رب و بي پياز پخته شده است و تنها كمك براي پايين فرستادن آن از گلو، روغن داغ كرده اي است كه روي آن ميريزد.
كاظم نيز در آن اتاق دو در سه متر، كه تخت و ميز تحرير كوچك، بخش وسيعي از آن را اشغال كرده است، چون كدبانوي وسواسي، يكسره اين طرف و آن طرف ميرود و معدود اشياي موجود در اتاق را مرتب ميكند. با چشم غرهاي به سيگار روشن من، قدري لاي پنجره را باز ميكند. ساعت چماتهدار روي ميز را كوك ميكند. خودكارها را منظم ميچيند. برميگردد و پرده را قدري اين سو و آن سو ميكند، در حالي كه براي انجام هر يك از اين كارها، از روي سفره شام خيز برميدارد و من هر بار ميانديشيدم اگر به جاي شلوار كردي كه به پا كرده بود، شلوار معمولي به پا داشت، حتماً درز ميان آن ميشكافت و اگر اين قدر تركهاي نبود، خيزهاي پي در پي براي او حتي با اين شلوار گله گشاد نيز آسان نميشد. ماكاروني دست پخت كمال را به هواي چاي بعد از آن كه كار دست خودم ميباشد و مايه دار دم شده است، فرو ميدهم. سفره را جمع ميكنم. چاي ميريزم. كاظم ميگويد: چقدر عربي ريخته اي. به اين پررنگي ديگر خوابمان نميبرد.
كمال چاي را مزه مزه ميكند. چون هميشه يادم رفته است كه او چاي را شيرين مينوشد. بلند كه ميشود، ميفهمم. معذرت ميخواهم. او در حالي كه به چابكي قاشق چاي خوري را ميآورد، خنده كنان ميگويد: چيزي نيست و مينشيند.
برق جست وخيزگر نگاه و لبخند محوش ميگويند الان است كه شروع كند و شروع ميكند … ميگويد، ميپرسد، قبول نميكند، موافقت ميكند، از بدر به احد ميرود، از مكه به مدينه، از فتوحات به حروب ثلاثه، از كوفه به شام، از شام به بغداد، جنگهاي صليبي، حمله مغول، فتح قسطنطنيه، گاه از سلمان ميپرسد، گاه از اباذر ميگويد، از حلاج و محي الدين و مولانا، از طارق و صلاح الدين و محمد فاتح. و يك شبه ميخواهد از فتح مكه تا فتوحات مكيه را هضم كند.
اشتهاي سيري ناپذير براي دانستنيهاي اسلامي دارد. بسيار ميخواند. بسيار ميپرسد و هرگاه محيط مناسبي بيابد، به بحث و كنكاش درباره مطالعات و يافتههايش ميپردازد. به فرزنده گمشده اي ميماند كه همه او را از ياد برده باشند و به يكباره در مجلس تقسيم ميراث پدر حاضر شده باشد. ميخواهد از ريز و درشت ماترك پدري باخبر شود تا به هيچ وجه حقش پايمال نشود و سهم الارثش را به تمامي بگيرد.
عقربههاي ساعت، ساعتهاي اوليه بامداد را نشان ميدهد. شور و حال صحبت، كاظم را از صرافت سيگار كشيدنهاي من انداخته و بر سرمان ابري از دود درست شده است. كاظم خميازه كشان برميخيزد و پنجره را به تمامي باز ميكند و ميگويد: بس است ديگر. دير وقت است، بخوابيم، اگر تمامي هيجان اين هزار و چهار صد سال را بخواهيم هم الان مزه مزه كنيم كه منفجر ميشويم. رو به من كرده و گفت: تو هم دود همه كتابخانههاي سوخته شده اورگنج را به اين اتاق فسقلي كشاندهاي. هر سه برميخيزيم . با كش و قوسي كه كاظم به خود ميدهد، تن و بدن من و كمال نيز كش و قوس ميآيد.
به سرعت دو جاي خواب تنگ هم، بر كف موكت اتاق مياندازيم. كاظم چراغ را خاموش ميكند و هر كس بر جاي خود آرام ميگيرد.
چشمانم تبدار است و گلويم از سيگارهايي كه پشت هم كشيدهام ميسوزد. در سرم دهها واقعه و صدها شخصيت و انبوه گفتارها، به هم ميپيچند و سنگينش كردهاند.
در حالي كه گماشتگان سلطان خواب، دورشو كورشوگويان، در وجودم ميخلند، ميانديشم كه چه شگفت است با دو جمله، با باور دو گواهي؛ اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله، به يكباره يك غريبه خودي شده و در دردها و آرزوهاي خيل انسانهايي كه تا ديروز براي او نامفهوم بودند، شريك ميشود. صدها شخصيت قديس و شرير كه تا ديروز بيش از نامهاي بازيگران صحنههاي قديمي زندگي اقوام بيگانه نبودند، و آشنايي با آنها، تنها نشانگر دانستههاي تاريخي بود، از قالب حروف و كلمات برميخيزند، جان ميگيرند و انسان ميبيند كه انگار همه آنها را ميشناسد. با تمامي صحنهها احساس صميميت ميكند. سينهاش دم به دم از عشق و كينه پر و خالي ميشود. و با اين دو جمله است كه به يكباره ميبيند پايه كوتاه يا بلندي از عمارت پرشكوهي به نام تمدن اسلامي شده است. شمع يا ستاره اي بر فرش يا سقف اين بنا ... .
ورق نانوشته خاطرات با استقرار سلطان خواب به يكباره پايان ميگيرد.
پس از سالها، اين جملات را به آن اضافه ميكنم:
و كمال شتابان شتافت و ستارهاي شد از هزاران ستاره آويخته بر سقف اين بناي عظيم.