سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران درپرتو تحولات منطقه ­اي

دكتر ستوده: کتاب سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران در پرتو تحولات منطقه­اي (2001 – 1991) متن سودمند و با ارزشي است و با توجه به خلاء موجود در ادبيات علمي و نظري سياست خارجي ايران، مي­تواند باعث غناي هر چه بيشتر مطالعات علمي اين حوزه گردد. نويسنده تلاش نموده با استفاده از نظريه­هاي موجود روابط بين الملل، به تحليل علمي رفتار سياست خارجي ايران بپردازد و مطالب کتاب را در سه بخش سازماندهي کرده است. در بخش اول که مربوط به مباحث تئوريک مي­باشد، تمهيدات نظري بحث در سه فصل ارائه شده است در بخش دوم تحت عنوان ويژگي­هاي زير سيستم­هاي منطقه­اي ايران در پنج فصل مطالب سازماندهي شده که در آن ايران در آسياي مرکزي و قفقاز، ايران در خليج فارس، ايران و شرق مديترانه و ايران در آسياي جنوب غربي مورد بحث واقع شده است. در بخش سوم تحت عنوان پيامدهاي امنيتي تحولات منطقه­اي براي ايران در دو فصل مباحث تنظيم گرديده است. در فصل اول تأثير دگرگوني­هاي زير سيستم­هاي منطقه­اي ايران بر امنيت کشور بحث گرديده و در فصل دوم در قالب نتيجه­گيري، به ارزيابي سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران پس از فروپاشي شوروي پرداخته شده است. با توجه به بيان چارچوب کلي کتاب مباحث بنده شامل دو بخش نقد روشي و نقد محتوايي است و در ادامه دكتر متقي بحث‌ها را تكميل خواهند كرد.

الف) نقد روشي
بحث مهم، در رابطه با سياست خارجي، اتّخاذ نظريه است كه از ميان چارچوب‌هاي نظري موجود كدام يك مي‌تواند به مطالعه همه جانبة سياست خارجي ايران كمك كند تا براساس آن، رفتارها، جهت‌گيري‌ها و مسائل سياست خارجي ايران مورد بحث قرار گيرد.
در سال 1379 «والتز» در کتاب خود، سعي كرد انتقادات وارد شده به رئاليسم را با اضافه كردن يك ساختار پاسخ دهد،[1] امّا بعد از ورود نظرية ساختارگرايي معلوم شد كه با توجّه به ايرادهاي مربوط به تحولات بين‌المللي و منطقه‌اي كه در سطح دنيا هست، نظرية ساختارگرايي جواب‌گوي بحث‌هاي روابط بين‌الملل و سياست خارجي نيست، يكي از افرادي كه در اين زمينه تحقيقاتي دارد «الكساندرونت» است و ايشان نظرية والتز را نقد كرده است.[2] در واقع مهم‌ترين ايرادي كه والتز به رئاليسم دارد اين است كه نظرية رئاليسم نوعي نظرية تقليل‌گرايانه است.[reductionism] الكساندرونت همين ايراد را به بحث‌هاي والتز دارد و معتقد است كه والتز به نظرية رئاليسم سه جزء اضافه كرد: 1. اصل آنارشيسم؛ 2. تفاوت و تنوع واحدها و 3. بحث توزيع قدرت ميان واحدها. در واقع دوباره همان تقليل‌گرايي است؛ به عبارت ديگر والتز مي‌خواهد بحث روابط بين‌الملل و سياست خارجي را از يك منظر سيستمي و سطح كلان بحث كند، اما به محض اين كه وارد بحث ساختار مي‌شود، دوباره خود ساختارها را با توجه به واحدها توضيح مي‌دهد. تعريفي كه در ارتباط با ساختار وجود دارد و در بحث والتز مي‌آيد مربوط به نحوة توزيع قدرت ميان دولت‌هاست و دوباره در همين تعريفي كه از ساختار ارائه مي‌دهد به همين بحث تقليل‌گرايي بر مي‌گردد. از طرف ديگر يك‌سري بحث‌هايي گيدنز دارد كه اساساً نبايد ساختار را يك سويه ببينيم بلكه ساختار را بايد دوسويه ديد و اين در واقع قابليت و پويايي خاصّي به بحث‌ها مي‌دهد كه ساختار دو قسمت دارد: جبريت و محدويت‌هاي ساختاري و قسمت ديگر، خود ساختار كه در آن فرصت‌هايي وجود دارد كه بايد آن را ديد. بحث‌هاي گيدنز در علوم اجتماعي، توسط افرادي مانند ونت و استار[3] در روابط بين‌الملل وارد شده است و اساساً استفاده از بحث‌هاي رئاليسم و بحث‌هاي ساختاري به شدت در محافل علمي قابل مناقشه است و به منزلة جريان اصلي از لحاظ هستي­شناسي، شناخت­شناسي و روش­شناسي، زير سؤال رفته است زيرا به آن دسته از بحث‌هايي كه مربوط به NGO هاست و به فرايند‌هاي درون ملي و منطقه‌اي بر مي‌گردد؛ نظريه‌هاي ساختاري جواب نمي‌دهد و بر همين اساس است كه معتقديم اتخاذ اين نظريه جهت تبيين رفتار جمهوري اسلامي ايران در سياست خارجي و تغيير در آن جواب‌گو نيست و اتفاقاً بيشترين بحث من همين جاست كه خود دكتر هم در كتابش اشاره كرده و مي‌گويد كه ايراد مهمي كه به بحث‌هاي والتزي است، اين است كه نظريه‌هاي ساختارگرايي نمي‌تواند تغيير را نشان دهد و درباب چگونگي تغيير رفتار جمهوري اسلامي ايران كه در بخش ابتدايي آن معتقد است، سياست خارجي جمهوري اسلامي از ايده‌آليسم به رئاليسم و پراگماتيسم تغيير يافته است قدرت تبيين کنندگي کمي دارد.
در اين جا نقصي كه به ديدگاه والتزي وجود دارد، اين است كه نمي‌تواند تغيير را تفسير و تبيين كند. از طرف ديگر ايراد ديگري هم هست كه ديدگاه والتزي مبتني بر يك نظام دو قطبي بوده و آن فاصله زماني كه مي‌خواهد براي ما بعد از فروپاشي شوروي تا 2001 را توضيح دهد، دوراني است كه نظام دو قطبي نداريم؛ نويسنده براي رفع اين مشکل از ديدگاه‌ هنسن[hensen] استفاده كرده و ديدگاه هنسن هم مربوط به نظام تك قطبي است. آن چيزي كه در اين جا به منزلة چهارچوب استفاده شده و در تحليل‌هاي كتاب، دهة نود را تك قطبي فرض كرده اساساً مورد خدشه است كه آيا دهه بعد از فروپاشي شوروي، نظام تك قطبي شد يا نه؟ و بر اساس همين بحث نظري گفته شده كه كشورهاي منطقه سعي نموده­اند که خود را به يك قطب نزديك کنند؛ به عبارت ديگر، در مسئله‌اي كه در دهة نود در آن حرف است كه اساساً تك قطبي صورت گرفته است يا نه؟ آن را مسلم فرض كرده است.
ملاحظه ديگري كه از لحاظ روشي وجود دارد اين است كه در بحث ساختارگرايي و بحث‌هاي رئاليسم، اساساً مهم‌ترين مسئله‌اي كه وجود دارد ويژگي جبريت نظام است كه تقريباً مورد اتفاق همه ديدگاه‌هاست. مؤلف کتاب مي‌گويد من سياست خارجي ايران را با نگاه بيروني توضيح مي‌دهم؛ قاعدتاً اين مطلب باعث شده كه جبريتي را بر رفتار سياست خارجي ايران ببينند و بيشترين بحث كتاب هم درباب اين نوع جبريت است، در صورتي كه در بحث‌هاي تئوريك درباره جمهوري اسلامي ايران نمي­توان جبريت نظام بين‌الملل و ساختارهاي منطقه‌اي را همه جانبه فرض کرد. اگر آن جبريت را ديديم آن‌گاه در چهارچوب‌هاي بحث، نقص فني ايجاد مي‌شود. نكته بعدي اين كه در بخش اول كتاب، كه بخش تئوريك است، به نظر مي‌رسد بايد بحث تئوريك تمام مي­شد؛ يعني هفتاد صفحه بحث تئوريك در بخش اول كافي بود، اما بلافاصله وقتي وارد بخش دوم مي‌شويم مجدداً مي‌بينيم كه فصل اول مدخل تئوريك دارد، اين از لحاظ روشي مشكل دارد، يعني چون در ابتداي ورودش بحث‌هاي تئوريك به گونه‌اي کامل سامان دهي نشده كه بتواند مرتبط با بحث‌هاي بعدي كتاب بيايد، دوباره در بخش دوم ص 73 وارد بحث‌هاي تئوريك مي‌شود در بخش سوم كتاب هم در صفحه‌هاي 231 تا 327 وارد بحث‌هاي تئوريك مي‌شود، يعني ادامه بحث‌هاي روشي تا آخر كتاب به اين سبك ادامه مي‌يابد.
به نظر مي‌رسد در ارتباط با اين مسئله بحث‌هاي سازنده‌گرايي[constructivism] بيشتر پاسخ مي­دهد؛ علتش هم اين است كه در اين رابطه بحث‌هايي داريم كه به ما يك پويايي خاصي مي‌دهد و اساساً بحث کارگزار[Agent] را در اين جا مورد توجه قرار مي‌دهد. بحث‌هايي كه بر مسئله ادراكات ذهني، تصور و تعامل تأكيد مي‌كند، به ما بهتر جواب مي­دهد. در ادبيات سازنده گرائي بحث‌هايي است كه مقولة مادّي و عيني را هم ناديده نمي‌گيرد و به هر دوي اينها توجه مي‌كند.

ب) نقد محتوايي
اما بخش دوّم نقد اين است كه ايشان يك سؤال اصلي دارد كه از لحاظ روشي با فرضيه‌اش هم‌خواني ندارد؛ يعني فرضيه، پاسخ سؤال اصلي نيست. سؤال اين است كه چه فرصت‌ها و تهديدهايي براي جمهوري اسلامي ايران در محيط منطقه‌اي هست؟ جواب فرضيه اين است كه ما از آرمان‌گرايي به پراگماتيسم رسيديم و در واقع جواب آن را نمي‌دهد. فرضيه فرعي هم اين را جواب نمي‌دهد كه اين در جاي خود بايد بحث شود. اساساً از لحاظ تكنيكي بحثي كه در خلال فصول بعدي هم خواهيم ديد اين است كه وقتي وارد بحث رئاليسم و بحث‌هاي والتزي شديم بايد سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران را در چهارچوب محدوديت‌ها ببينيم، ديگر در آن جا وارد ادبيات کارگزار نمي‌شويم كه بخواهيم براي جمهوري اسلامي ايران فرصت‌ها را توضيح دهيم، ايشان اين را در سوالش آورده و گفته هدف من از تدوين كتاب اين است كه فرصت‌ها و تهديدهايي كه براي جمهوري اسلامي ايران به تبع تحولات منطقه‌اي بوده را مشخص كنم، بعد از آن هدف كتاب اين است كه به جمهوري اسلامي ايران در وضعيت فعلي که منطقه در حال تغيير و تحول است، راهكار داده شود تا در اين وضعيت جمهوري اسلامي ايران اقدامات مناسب را انجام دهد.
ايرادي كه در اين جا از لحاظ تكنيكي وجود دارد اين است كه اساساً ديدگاه ساختاري والتزي را اتخاذ كرده که بحث فرصت­ها در آن وجود ندارد. مؤلف، فرصت‌هاي جمهوري اسلامي ايران را بحث نكرده، مثلاً در زير سيستم خليج فارس، زير سيستم‌هاي آسياي ميانه، شرق مديترانه و آسياي جنوبي، جمهوري اسلامي ايران چه فرصت‌هايي دارد؟ اتخاذ چارچوب‌ تئوريك والتزي، فرصت لازم را به ما نمي‌دهد كه وارد اين بحث‌ها شويم، علي‌رغم اين كه هدف اين كتاب تبيين اين فرصت­ها هم بوده است، مسئله بعدي اين است كه عنوان کتاب سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران در پرتو تحولات منطقه‌اي است؛ به عبارت ديگر دو نظر وجود دارد: يكي اين كه سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران را محور قرار دهيم و بحث را پيرامون سياست خارجي ايران داشته باشيم؛ يك حالت ديگر اين كه تحولات منطقه‌اي را بحث كنيم و به تبع آن سياست خارجي ايران را هم بررسي كنيم. تا ص 223 كتاب (پايان بخش سوم) از لحاظ محتوايي بخشي از آن مربوط به تئوري است، اين بخش هفتاد صفحه است و از ص 70 تا 223 بحث تحولات منطقه است، علي‌رغم اين كه در بعضي موارد سياست ايران را هم گفته، اما خيلي كلي است. مثلاً فصل اول، وارد مدخل تئوريك شده، فصل دوم آسياي ميانه و سيستم تبعي[subsystem] قفقاز را ذکر کرده و در قسمت بعدي در همين بخش سيستم تبعي خليج فارس و هم‌چنين شرق مديترانه از جنوب غربي را بررسي كرده است و تلاش کرده است توصيف كند كه در اطراف ما چه گذشت. مثلاً در ارتباط با سيستم تبعي آسياي ميانه، گزارش‌ها و توصيف‌هايي است كه بعد از فروپاشي شوروي كشورهاي جديد به وجود آمدند. در منطقه خزر تحولاتي به وجود آمده كه تغيير رژيم حقوقي درياي خزر نمونه‌اي از آن تحولات است و اين كه ما با محيط جديد امنيتي مواجه شديم اين را توضيح مي‌دهد و كمتر بحث سياست خارجي را دربارة اينها مطرح مي‌كند. وقتي دربارة ايران بحث مي‌شود، تا حدي به داده‌هاي كلي بسنده مي­گردد، براي مثال بيان مي‌شود كه جمهوري اسلامي در نزاع قره‌باغ و مسئله آذربايجان، ارمنستان و تاجيكستان ميانجي‌گري كرد، حال بايد اين ميانجي‌گري توضيح داده شود كه چرا، چگونه، براي چه و چه پي‌آمدي براي ما داشت و چه عوامل مثبت و منفي براي ايران در پي­داشت. و يا در بحث آسياي ميانه جهت‌گيري‌هايي در ارتباط با جاده ابريشم و مسائل مختلفي كه با تركمنستان و ساير كشورها داريم نياز به توضيح مي­باشد. در مجموع تحولات آسياي ميانه، خليج فارس و مناطق پيرامون را بررسي کرده است امّا درباره سياست خارجي ايران در اين مناطق کمتر بحث شده است.
در قسمت بعدي كه با مشكل مواجه مي‌شويم، اين است كه در بعضي از موارد كه خود مؤلف هم توضيح مي‌دهد جمهوري اسلامي ايران علي‌رغم ساختار والتزي رفتار ديگري داشته است. و اساساً چهارچوب نظري والتزي سياست نه شرقي ـ نه غربي ايران را پاسخ نمي‌دهد و حتي فرآيندهاي درون منطقه‌اي آنها را نيز پاسخ نمي‌دهد، و جمهوري اسلامي ايران در ارتباط با مسائل آسياي ميانه و در ارتباط با خليج فارس و با توجّه به چهارچوبي كه براي منابع قدرت و منازعه اتخاذ كرده داراي قابليت بالاست و براساس اين قابليت‌ها هم كتاب مي‌گويد كه اگر جمهوري اسلامي ايران مي‌خواست، مي‌توانست بي‌ثباتي ايجاد كند، ظرفيت ما بالاست و ايران توان اين را دارد كه از اين ابزار استفاده كند، چون در سيستم‌ تبعي آسياي ميانه و خليج فارس ايران تا حدي مي‌تواند از اين توان استفاده كند. در صورت قبول اين مطلب، چگونه مي­توان آن را با ديدگاه والتز توضيح داد. و يا در ص 138 كتاب از رفتار مستقلانه ايران در خزر در رابطة با روسيه بحث كرده، و از طرفي مصاحبه‌اي كه خاتمي با C.N.N كرده و آزمايش موشك‌هاي شهاب سه و موضع‌گيري كه ايران در مورد چچن كرد با چهارچوب والتزي جور در نمي‌آيد و رابطه ايران با روسيه هم به سبب اين مسئله تيره شد. مؤلف در كتاب اينها را بحث نمي‌كند و در مورد تنش زدايي ايران وارد بحث نشده، ولي اشاره‌هايي دارد كه به نظر مي‌رسد تغييري كه در سياست خارجي ايران بعد از جنگ به وجود آمده مانند اعتماد سازي و تنش زدايي را بايد بحث کرد. مورد ديگر در نقد محتوايي مربوط به فصل آخر در مورد تحولات منطقه­اي و پي‌آمدهاي امنيتي براي ايران است ولي اتصال تحولات منطقه‌اي و تغيير در رفتار ايران بحث نشده است مثلاً در فرضيه گفته كه ايران از ايده‌آليسم به پراگماتيسم تغيير يافته است. اول بايد كدهايي را بياورد كه ايران ايده‌آليسم بوده، بعد بگويد اين ايده‌آليسم به دليل فلان تغيير و تحول در منطقه، باعث تغيير ايران به پراگماتيسم شده است، ولي او اين كار را نکرده است. به نظر بنده اگر چارچوب منطقه‌گرايي را اتخاذ كنيم خيلي بيشتر به ما جواب مي‌دهد، بحث‌هاي كه از آقاي طيبي، و مورگان ... است مناسب است. بحثي وجود دارد كه ما منطقه و فرايندهاي منطقه را ببينيم و بعد اتصال منطقه به زير سيستم خودش و اتصال اين را به جهاني شدن[Golibalization] بررسي كنيم، ايشان در واقع بيشتر بحث رئاليسم را ديده و سيا
ست خارجي جمهوري اسلامي ايران را در ابعاد محدوديت‌ها و با نگاه امنيتي بحث كرده است و هم چنين تهديدهايي كه براي ما وجود دارد. نويسنده معتقد است جمهوري اسلامي ايران بايد با پاكستان و تركيه و افغانستان ائتلاف‌هاي استراتژيك داشته باشد. اساساً بحثي وجود دارد كه ايشان به مثابة خروج از بن‌بست مطرح مي­كند و مسائل پيوندهاي استراتژيك و ائتلاف‌ سازي ما با آنها را مطرح مي‌كند، اين بحث هم ناكافي است. چگونه، آيا با وضعيتي كه وجود دارد تعريف يك راهبرد استراتژيك و ائتلاف‌ سازي با آنها امكان‌پذير است يا نه؟ و موانع آن چيست؟ کتاب اينها را پاسخ نمي‌دهد و در مجموع فكر مي‌كنم اگر بخواهيم سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران را از بيرون، يك طرفه ببينيم تا حدي جواب مي‌دهد، و اگر سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران را صرفاً با توجّه به رفتارهاي مستقلانه بعد از انقلاب درباب سياست‌گذاري‌ها و تأكيد بر کارگزار نگاه كنيم اين هم پاسخ نمي‌دهد و بحث بيشتر، همان تحولات منطقه‌اي و سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران است كه نيازمند چهارچوب ديگري است. در عين حال كتاب ارزش‌مند است و از نويسنده قدرداني مي‌شود.
دكتر متقي: اگر دكتر حاجي يوسفي هم بودند، بحث‌ها خيلي پوياتر مي‌شد، چون بحث سياست خارجي در كشور ما نسبتاً جوان است. همان‌طور كه قدمت بحث‌هاي روابط بين‌الملل در حوزه مطالعات دانشگاهي خيلي كمتر و محدودتر است. بحث‌هاي سياست خارجي هم دقيقاً همين ويژگي را دارد. به همين دليل مطالبي كه در اين خصوص ارائه مي‌شود عمدتاً ممكن است نواقصي داشته باشد و اين نواقص را فردي به نام «هين بوش» در كتاب سياست خارجي كشورهاي خاورميانه‌ ـ كه كتاب بسيار عالمانه‌اي است ـ ناشي از اين مي‌داند كه كشورهاي خاورميانه به دليل روند ملت سازي و دولت سازي نتوانستند خوب سازمان دهي كنند و داراي مشكلات اساسي در اين ارتباط هستند؛ در نتيجه موضوعات سياست خارجي آنها تا اندازه‌اي پراكنده است. وقتي كه صحبت از موضوعات سياست خارجي مي‌كنند با يك نظريه پرداز غربي كه موضوعات سياست خارجي را به بحث مي‌گذارد، روش و نتيجه‌گيري آنها با يك‌ديگر متفاوت است. به هر ترتيب آقاي حاجي يوسفي زحمت كشيده و اينها را يك گام به جلو مي‌برد؛ از اين جهت كه يكي از اندوخته‌هاي سياست خارجي ما بيشتر مي‌شود و ما وارد عرصه توليدات داخلي مي شويم. هر چند كه در اين كتاب به منابع بسيار زيادي اشاره دارد و منابع زياد مي‌تواند يكي از مطلوبيت‌هاي پژوهش تلقي شود، امّا خود من اشارة بيش از حد منابع را منجر به فاصله گرفتن از خود موضوع سياست خارجي و منافع ملي كشور و فرايندهاي رفتاري ايران مي‌بينم، يعني اين كه منابع به ما جهت داده كه ما روي چه قالبي حركت كنيم، بنابراين آن موضوعي كه شايد يكي از مطلوبيت‌هاي كار محسوب مي‌شود، استفادة از منابع بسيار است؛ اين امر خود به خود توانسته ذهن نويسنده را تحت تأثير خودش قرار بدهد و به مسائل مربوط به سياست خارجي از درون پرداخته نشود.
بحث‌هايي كه آقاي دكتر ستوده به نوعي به آن اشاره داشتند، وقتي ما سياست خارجي كشوري را مورد بررسي قرار مي‌دهيم طبعاً مي‌بايست رفتار سياست خارجي را در چهارچوب سه، چهار شاخص، ارزيابي كنيم: اول اين كه بگوييم آيا اين روند توانسته منافع ملي كشور را تأمين كند و امنيت ملي را تحقق ببخشد و آيا توانسته مطلوبيت‌هايي در جهت ثبات و تعادل كسب كند و اگر نتوانسته يا دچار مشكلات محدودي بوده، اين مشكلات ناشي از وجود چه مؤلفه‌هايي است؟ آيا ناشي از مؤلفه‌هاي درون ساختاري است يا مؤلفه‌هاي بين‌المللي؟ به هر ترتيب در نگارش كتاب تلاش زيادي شده و از منابع بسيار زيادي هم استفاده شده است، امّا خود اين منابع توانسته است ذهن نويسنده را در كنترل خودش قرار دهد.
وقتي كه بحث سياست خارجي يك كشور را در چهارچوب تحولات منطقه‌اي نگاه مي‌كنيم بهترين نظريه‌اي كه مي‌توانيم از آن استفاده كنيم به طور طبيعي نظريات کارکردگرائي يا نظريات کارکردگرائي نوين است؛ يعني تمامي بحث‌هايي كه حتي غربي‌ها در رابطه با سياست خارجي يك كشور دربارة منطقه داشتند آن را در قالب هاي نظمي و کارکردگرائي نوين بردند. نظريات فونكسيوناليستي مبتني بر اين است كه نظمي بر روابط كشورها حاكم است. ضرورت‌هاي اقتصادي مي‌تواند زمينه‌هاي لازم را براي هم تكميلي كشورهاي منطقه‌اي فراهم كند. اگر كشوري در ارتباط با يك منطقه بتواند نيازهاي هم تكميلي را فراهم كند و بتواند بخشي از نيازهاي موجود واحدهاي سياسي را در عرصه‌هاي اقتصادي تأمين كند، طبيعي است زمينه براي ايجاد چنين هم‌بستگي فراهم مي‌شود؛ يعني مي‌گويد ما بايد ببينيم كه چه قالب‌ها، ضرورت‌ها و چه زير‌ساخت‌هايي وجود دارد كه ما بتوانيم سياست خارجي‌مان را در اين منطقه به سمت ايجاد شرايطي ببريم كه تهديدات را كاهش بدهد و از سوي ديگر زمينه را براي منافع مشترك به وجود بياورد.

نظريات کارکردگرائي هم مبتني بر جلوه‌هايي از هم‌بستگي است؛ يعني هر دو بر انسجام[coihesion] تأكيد دارند. مسئله کارکردگرايان دربارة انسجام، روي زير ساخت‌هاي اقتصادي و اجتماعي است، اما کارکردگرايان نوين نگاه‌شان مبتني بر جلوه‌هايي از همكاري و تبادل نظر مقامات حكومتي است، يعني روي ضرورت‌هاي سياسي نخبگان و رهبران سياسي تأكيد دارد؛ به عبارت ديگر اولي ديدگاه زير ساختاري است و نگاه دومي مبتني بر جلوه‌هايي از نقش نخبگان و مقامات سياسي در ايجاد تعادل منطقه‌اي است. بنابراين اگر مؤلف كتاب از اين نظريات استفاده مي‌كرد طبيعي است كه نشان داده مي‌شد كه با كشورهاي منطقه‌ داراي چه منافع مشترك و چه تهديد‌هاي مشتركي هستيم و آيا اين منافع و تهديدات مي‌تواند زمينه را براي همكاري‌هاي ما فراهم كند يا نه؟ آن روندي كه منجر به اعتمادسازي شد آيا توانست جواب‌گوي نيازهاي سياست خارجي ايران باشد يا نه؟ چه عواملي منجر به اين شد كه اعتماد سازي، مطلوبيت لازم را فراهم نكرد، بنابراين بحث مربوط به استفاده از چهارچوب نظري نئورئاليستي، استفاد‌ه‌اي نابجاست، علت آن چيست؟ زماني كه از نظريات نئورئاليستي استفاده مي‌كنيم به معناي اين است كه اصالت را به ساختار نظام بين‌الملل داديم؛ يعني اين كه پذيرفتيم كه خودمان و رفتارمان را در چهارچوب جايگاهي كه ما در نظام بين‌الملل داريم، تنظيم كنيم؛ يعني اگر ساختار را در فضاي قدرت اوليه[primerpower] قدرت ثانويه،[secondary power] قدرت متوسط[middle power] قدرت منطقه­اي[regional state] و قدرت کوچک[minor state] قرار مي‌دهيم؛ يعني اين كه جايگاه ما در سياست خارجي مي‌بايست در حوزه ريجنال استيت باشد، يعني در واقع حداكثر حوزه تحركي كه ما داريم. اين مسئله به هيچ وجه با قالب‌هاي بنياديني كه سياست خارجي ايران دارد و رمضاني و بوش روي آن تأكيد مي‌كنند و در كتاب نه شرقي و نه غربي، گازيوروسكي و هم‌چنين نيكي كدي آمده، نمي‌تواند هم ساز باشد. وقتي كه بحث نه شرقي ـ نه غربي را مطرح مي‌كنيم اين بحث، جغرافيايي نيست بلكه اين نه شرقي ـ نه غربي انعكاس جهت‌گيري و ادراك ايران در سياست خارجي است كه نفي كننده سياست قدرت و فضاي قدرت موجود است. اگر اين قدرت‌ها داراي رويكردهاي متعارضي باشند، يعني اين كه اين نگاه مبتني بر قالب تقسيم جهان به دارالاسلام و دارالكفر است، يعني وقتي كه مبناي تفكر سياست خارجي ما در اين قالب قرار مي‌گيرد به هيچ وجه نمي‌توانيم حتي در رابطه‌ با آن قاعدة نفي سبيل كه يكي ديگر از عناصر اصلي سياست خارجي محسوب مي‌شود نگاه نئورئاليستي يا رئاليسم ساختاري داشته باشيم.
مهم‌تر اين كه رئاليسم ساختاري، امروز توسط كشورهايي به كار گرفته مي‌شود كه داراي قدرت‌اند. امروز بحث‌هايي كه امريكايي‌ها در رابطه با سياست خارجي‌شان دارند، مربوط به جهان در فضاي جدال‌هاي ميرشايمري و والتزي است؛ ميرشايمر بحث نئورئاليسم تهاجمي را و والتز بحث نئورئاليسم تدافعي را مطرح مي‌كند. بنابراين بهره‌گيري از قالب‌هاي نئورئاليستي با قالب‌هاي عمومي كشور ما جور در نمي‌آيد، چون اولين نكته‌اي كه در حوزه سياست خارجي ايران قرار دارد مسئله نفي قواعد قدرت در فضاي فعلي است. مورد دوم اين كه بخش عمده‌اي از قالب سياست خارجي ايران بخش نفي نظام بين‌الملل است، براي مثال وقتي بحث حمايت از مستضعفان جهان را مطرح مي‌كنيم و اين كه تأكيد‌مان بر اين است كه فضاي سياست خارجي ايران به هيچ وجه نمي‌تواند در قالب مرزهايش بگنجد؛ وقتي كه در تحليل امنيتي‌مان به اين جمع‌بندي مي‌رسيم كه اگر خودمان را در قالب مرزها نگه داريم در آن شرايط و فضا، ضربه‌پذيري ما افزايش پيدا مي‌كند و در شرايطي كه جلوه‌هايي از جنگ نامتقارن در رفتار استراتژيك ما ايجاد مي‌شود طبيعي است كه بهره‌گيري از يك قالب نئورئاليستي ـ كه امنيت را در قالب قدرت‌هاي بزرگ مطرح مي‌كند ـ نمي‌تواند براي ما جواب‌گو باشد و حتّي براي آمريكايي‌ها هم نمي‌تواند جواب‌گو باشد. بحث‌هايي كه گراهام فولر در كتاب قبله عالم مطرح مي‌كند اين است كه علت اصلي ناكارآمدي آمريکا در رفتار سياست خارجي‌اش با ايران و در رابطه با خيلي از كشورهاي ديگر اين است كه در وضعيت خودمحوري قرار دارد و مي‌گويد ما بايد از اين فضا خارج شويم. كتاب قبله عالم به اين دليل نوشته شد كه كارگزاران سياست خارجي آمريكا بدانند كه ما نياز به چه داريم و ايراني‌ها چگونه فكر مي‌كنند. قالب‌هايي كه فولر، به ويژه در فصل اول كتاب، به كار گرفته است، بيان اين است كه براي رابطه با ايران بايد زيرساخت فرهنگي و ادراكي ايران را درك كنيم و عدم توجّه به اينها نمي‌تواند آمريكا را به جايي برساند، يعني خود آمريكايي‌ها نيز در حوزة سياست خارجي از اين نظريه استفاده نمي‌كنند. حتي در كتابي كه تحت عنوان تنها ابر قدرت منتشر شده و جان ايكينبري ويراستار اين كتاب است، مي‌بينيم كه چگونه سياست خارجي آمريكا در برخورد با كشورهاي پيراموني مورد نقد بسيار جدي قرار مي‌گيرد.
نقد ديگر بنده به كتاب اين است كه در خيلي از مواقع بين نظام جهاني و نظام بين‌المللي تفاوت چنداني قائل نشده است، در حالي كه نظام بين‌الملل يك جلوه كاملاً ساختاري دارد كه مبتني بر عناصر دولت كشور است، كشورها را اصلي‌ترين بازيگر نظام بين‌الملل مي‌داند و در نتيجه وقتي كه سيستم مي‌گويد؛ اين سيستم اجزايي دارد: از قبيل بازيگر،[Actor] ساختار،[Structure] و ماهيت،[Nature] در حالي كه وقتي صحبت از نظام جهاني مي‌شود نظام جهاني يك موضوع كاملاً جديد است كه در چهارچوب نظريات رئاليستي و نئورئاليستي نمي‌گنجد و در واقع عبور از قالب‌هاي رئاليستي است. درست است كه رابرتسون در كتاب خود مي‌گويد: بني? فكري‌ام رئاليستي است، امّا اين را او متحول مي‌كند. بحث‌هايي كه در حوزه‌هاي نظام جهاني و جهاني شدن مطرح شده يا تعريفي كه از نظام جهاني مي‌شود، اين فراتر از وضعيت نظام بين‌الملل است. اگر بخواهيم براي نظام بين‌الملل نموداري تنظيم كنيم؛ يك قالب عمودي دارد كه سلسله مراتبي است و يك قالب افقي دارد كه رفتار كشورهاست، يعني يك نمودار است؛ وقتي كه مي‌گوييم نظام جهاني، يعني تعاملات در اين فضاي عمودي و افقي قرار نمي‌گيرد بلكه بي‌نهايت خطوط مورّب وجود دارد كه نوع تعامل را تحت تأثير قرار مي‌دهد. بنابراين بحث‌هايي كه رابرتسون دارد كاملاً بين نظام جهاني و نظام بين‌الملل تفكيك مي‌شود. اين دو اصطلاح در جاهاي مختلف كتاب به جاي يك ديگر استفاده شده است. در صفحه 23 در پاراگراف دوم مطلبي را در مورد نظام بين‌الملل مطرح مي‌كند كه در واقع وي نظام بين‌الملل را با روابط بين‌الملل اشتباه گرفته است. چون در ادامة بحثي كه انجام داده، مسئله همكاري‌ها و تضادها را آورده است، يعني نشانه‌هاي تضاد و همكاري را در اين فضا آورده، در حالي كه اينها شاخص‌هاي روابط بين‌المللي است و مربوط به نظام بين‌الملل نيست و موضوعات مربوط به ساختار والتزي هم محسوب نمي‌شود.
اشكال بعدي بنده به كتاب اين است كه سياست خارجي به منزلة متغير وابسته آورده شده و نظام بين‌الملل متغير مستقل است. (بحثي كه دكتر ستوده هم مطرح كرد) اين موضوع با عنوان كتاب و فصل‌هايش سازگاري‌ ندارد، يعني اين كه اگر بخواهيم بحثي را در رابطه با سياست خارجي ايران داشته باشيم مؤلف آن را در كتابش در قالب متغير مستقل آورده است.
نكته بعدي بحث‌هايي است كه وي دربارة هانس و نوبل اشاره كرده است.
بحث‌هاي جالب اين است كه والتز پاسخ هانس و انتقاد به هانس را در كتاب تنها ابر قدرت ـ در مقالة اوليه كه مربوط به ساختار نظام جهاني بعد از جنگ سرد است ـ مي‌دهد، يعني اگر بخواهيم بگوييم قالب نظريات‌مان والتزي است، مي‌بايست در آن شرايط پاسخ‌هايي كه به نوعي والتز به هانس داده را مورد توجّه قرار دهيم و ديگر وارد بحث نوبل و هانس نشويم. عنوان مقالة مورگنتا، سياست خارجي آمريكا بعد از جنگ سرد است. در كتاب به ناكارآمدي سياست خارجي آمريكا در نظام تك قطبي اشاره مي‌كند و مي‌نويسد نظام تك قطبي، يك نظام با ثبات و بادوامي نيست، ما بايد از نظام يك قطبي عبور كنيم چون ناپايداري را براي امنيت ملي ما بيشتر ايجاد مي‌كند، تضادها را با اروپا و كشورهاي منطقه و پيراموني به حداكثر خودش مي‌رساند.
در صفحه 43 بحث‌هايي در رابطه با زير سيستم‌هاي منطقه‌اي ايران دارد: نكته اول اين كه، ايران را در زير سيستم شرق مديترانه بررسي كرده، در حالي كه ايران به هيچ وجه در زير سيستم شرق مديترانه جايگاهي ندارد، چون يكي از بحث‌هاي مربوط به ساب سيستم كه روي آن تأكيد مي‌كند، مسئله مجاورت است، زماني كه ما مجاورت در شرق مديترانه نداريم به هيچ وجه در رابطه با مسائل آن منطقه هم مورد بررسي قرار نمي‌گيريم. نكته دوم، اين بحث مطرح شده كه ايران يكي از اعضاي اجزاء زير سيستم است، اين هم جواب نمي‌دهد، زيرا ايران در هر زير سيستمي جايگاه خاص خودش را دارد، براي مثال اگر بخواهيم سيستم خليج فارس را بررسي كنيم و اين نكته را مورد توجّه قرار دهيم كه آيا ايران در مركز[Core] قرار دارد يا پيرامون[peri phery] وقتي صحبت از زير سيستم مي‌شود سه نكته را بايد توجه كنيم: مرکز، پيرامون و قدرت نفوذ گزار. يعني اين كه كشورها در يكي از اين سه جايگاه قرار مي‌گيرند. ايران كه در سيستم تابع خليج فارس در حاشيه قرار مي‌گيرد. اگر بخواهيم جايگاه ايران را با توجه به اين سه در آسياي مركزي طراحي كنيم، طبيعي است ايران در آن حوزه در وضعيت مرکز قرار مي‌گيرد. بنابراين هر كشوري در هر حوزه‌اي جايگاه خاص خودش را دارد؛ براي مثال اگر خواسته باشيم بحث خاورميانه را بياوريم، چرا در يك مقطع زماني بين بحث ايران، اسرائيل و تركيه يك نوع هم بستگي استراتژيك وجود داشت؟ يا اين كه چرا قرارداد امنيتي بين اسرائيل و تركيه امضا شده است؟ چرا اسرائيلي‌ها به دنبال هند براي گسترش روابط‌شان هستند؟ زيرا منطق سيستم تابع مي‌گويد كه كشورهايي كه در پيرامون قرار دارند تمايل بيشتر به همكاري دارند، اين كه در سيستم تابع خاورميانه، ايران، تركيه و اسرائيل در كجا قرار مي‌گيرند؛ در حوزه پيرامون قرار مي‌گيرند. به همين دليل در دهه 1970 اين روابط استراتژيك وجود داشت، امروز تركيه و اسرائيل در چنين شرايطي قرار دارند. و مي‌توانيم ارتباط آنها را در رابطه با سيستم‌ها و همكاري‌هاي امنيتي مورد بررسي قرار دهيم.
مورد بعدي، واژة به كار گرفته شده در زير سيستم‌هاي منطقه‌اي ايران هم مفهوم ندارد. همان طور كه گفتيم زير سيستم‌هاي منطقه‌اي خليج فارس، آسياي مركزي و قفقاز داريم. اشپييگل به گونه‌اي مشخص‌تر در رابطه با سيستم‌هاي تابع تقسيم‌بندي‌هايي انجام داده است. نكته ديگر، رابطة بين فرضيه با چهارچوب تحليلي است. چهارچوب نظري بر رئاليسم ساختاري قرار دارد و در رئاليسم ساختار جزء قدرت در نظام بين‌الملل است، يعني اين كه سياست خارجي را تابعي از مسائل بين‌المللي به ويژه الگوهاي رفتاري آمريكا تلقي مي‌كند. اگر بخواهيم اين را در فرضيه به كار گيريم و فرضيه داراي يك انسجام دروني باشد در آن شرايط بايد ساختاري كه از سال 1991 به بعد مورد بررسي قرار گرفته است به سمت تمركز پيش برود، بنابراين با اين وجود بايد ايران هم ميزان هم‌آهنگي و همكاري‌اش در نظام بين‌الملل افزايش پيدا كند، در حالي كه آمريكايي‌ها در سال 1993 سياست مهار و در سال 2003 سياست مقابله در مورد ايران را در پيش‌ گرفتند، يعني فضاي روابط به هيچ وجه متعادل نشده است، بلكه فضا مبتني بر رويارويي بوده و به نوعي با جدال سير كرده است.
بحث بعدي نكته‌هايي است كه در واژه‌هايي مثل آرمان‌گرايي و عمل‌گرايي در جاهاي مختلف به كار گرفته شده است. آرمان‌گرايي تعريف خاص خود را دارد، قالب‌هاي آرمان‌گرايي را بايد به ايده‌آليسم پيوند داد. متأسفانه در بسياري از مواقع وقتي كه مي‌گوييم آرمان‌گرايي، بحث‌هاي ايدئولوژيك را در سياست خارجي ايران مي‌آوريم. اگر بحث را به نگاه والتزي و رئاليستي مي‌بريم، بايد بدانيم كه رئاليست‌ها بحث‌هاي ايدئولوژي را چگونه نگاه مي‌كنند. مورگنتا مي‌گويد ايدئولوژي چهارچوب نگرش رئاليستي، پوششي است كه كشورها براي عقايد خودشان مورد استفاده قرار مي‌دهند، يعني هيچ‌گونه اصالتي در اين ارتباط ندارد، يعني دو مشكل وجود دارد: يكي اين كه قالب انسجام تئوريك خود را ندارد؛ دوم اين كه خود آرمان‌گرايي يك تعريف خاصي در رابطه با سياست بين‌الملل دارد. آرمان‌گرايي به اين معنا كه بگوييم جمهوري اسلامي در وضعيت آرمان‌گرايي قرار دارد اصلاً تفسير نمي‌شود. وقتي مي‌گوييم آرمان‌گرايي، يعني تأكيد بر نهادهاي بين‌المللي، سازمان‌هاي بين‌المللي، خلع سلاح و صلح از طريق قانون. در واقع يك‌سري چهارچوب‌هايي هست كه در ترم‌هاي روابط بين‌الملل بايد براي آن واژه‌ها جايگاه خاصي قرار دهيم، من آرمان‌گرايي را به منزلة يك رهيافت مي‌دانم و به منزلة جهت­گيري تلقي نمي‌كنم در حالي كه در كتاب در قسمت‌هاي مختلف آرمان‌گرايي به مثابة جهت­گيري حوزه سياست خارجي به كار گرفته شده است.
نكته بعدي بحث مربوط به عمل‌گرايي است كه آن را در همين قالب، يك تكنيك مي‌دانم، چون كه فضاي رئاليستي بايد تعريف شود. در فضاي رئاليستي عمل‌گرايي به معناي يك تكنيك رفتاري است، كشورها به منافع ملي از طريق مصالحه‌گرايي و مذاكره توجّه دارند، زيرا وقتي رئاليست‌ها صحبت از منافع مي‌كنند بر روي منافع نسبي تأكيد دارند. نكته بعدي اين كه در بعضي جاها آرمان‌گرايي را به منزلة انزواگرايي آورده است. من آرمان‌گرايي را به منزله انزواگرايي تلقي نمي‌كنم و عمل‌گرايي را هم به مثابة ائتلاف‌گرايي محسوب نمي‌كنم. چون علي‌رغم تلاش‌هاي گسترده نتوانستيم به ائتلاف‌ منطقه‌اي دست يابيم، حتي ارتباط‌مان در وضعيت ائتلاف نيست بلكه يا در وضعيت همكاري يا مشاركت است. ائتلاف‌ معناي خاص خودش را دارد.
اتحاد، مشاركت و همكاري هم به همين ترتيب، الگوي رفتار ما با بسياري از كشورها جلوه همكاري دارد. همكاري عادي‌ترين و نازل‌ترين سطح رفتار در رابطه با كشورها محسوب مي‌شود.
آخرين نكته هم در ارتباط با بحث ائتلاف‌گرايي كه روي آن تأكيد مي‌كنم اين است كه اگر ما بخواهيم ائتلاف‌گرايي را در سياست خارجي ايران تحليل كنيم، اصلاً با قالب‌هاي والتزي، ايران نمي‌تواند ائتلاف ساز باشد بلكه بايد در فضاي پيرامون ائتلاف‌ها قرار بگيرد، يعني كشور، فاقد ابزارها و زمينه‌هاي لازم براي ائتلاف سازي منطقه است. براي مثال در فضاي دهه 1969 تا 1979 ايران به منزلة قدرت محور منطقه‌اي بود و اين در چهارچوب دكترين نيكسون تحقق يافت. دكترين نيكسون در قالب رابطه با نوعي قدرت دست نشاندگي يا توزيع شده در قدرت سلسله مراتبي كه به نوعي رژيم شاه آن را مورد پذيرش قرار داده بود مورد توجّه قرار مي‌گيرد. در انتها اين را هم بگويم كه با توجه به كمبودي كه در كتاب‌ها داريم و يك‌سري از كتاب‌هاي سياست خارجي كه حرف‌هايشان تكراري است، از اين جهت كه نگاه اين كتاب مربوط به سياست خارجي ايران بوده، علي‌رغم تمام نواقصي كه دارد، يك گام بسيار جدي در جهت بازسازي خلأ و ترميم نسبي آن محسوب مي‌شود. همين كه امروز اين جا دور هم ديگر نشستيم، نشان دهندة اين است كه در حوزه سياست خارجي ما خلأ بسيار جدي در رابطه با كتاب وجود دارد، دوم اين كه اين كتاب ارزش‌مند بوده است كه ما و دوستان براي اين مسئله وقت گذاشتيم؛ مطمئناً كتابي كه ارزش‌مند نباشد به هيچ وجه نمي‌تواند مورد بررسي و نقد علمي قرار بگيرد. بسياري از مؤلفه‌هايي كه در كتاب به كار گرفته شده است در غناي ادبيات سياست خارجي در ايران بي‌نهايت مؤثر خواهد بود.

پي­نوشت­ها
* مباحث حاضر چکيده نشست علمي نقد کتاب سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران در پرتو تحولات منطقه­اي (2001 – 1991) تأليف دکتر امير محمد حاجي يوسفي (تهران: دفتر مطالعات سياسي و بين المللي وزارت امور خارجه، بهار 1384) است که با حضور ناقدان محترم دکتر ابراهيم متقي و دکتر محمد ستوده در تاريخ 10/9/84 در گروه علوم سياسي پژوهشکده علوم و انديشه سياسي برگزار گرديد.
** استاديار روابط بين الملل در دانشگاه باقرالعلوم1.
*** استاديار روابط بين الملل در دانشگاه تهران.
1. Kenneth. Waltz, theory of International Politics, Boston, MA: Addison Wesley 1979.
2. Alexander Wendt (1989), the Agent – structure problem in international relations theory, international organization 41, 3: 335 – 370.
- Alexander wendt (1995) “constructing international politics” international security 2001: 71 – 81.
3. Gil Friedman and Harvey starr, Agency, structure, and international politics London: routledge 1997.