شهيد بروجردي در گفت و گو با سعيد عابديني

محمود عابدين‌زاده معروف به "سعيد عابديني"، سال‌هاي زيادي قبل و بعد از انقلاب با شهيد بروجردي همراه و هم‌رزم بود. اين گفت‌وگو در زمستان سال گذشته انجام شده است.

اولين بار شهيد بروجردي را كجا ديديد؟
اولين بار در زمستان 1355 يكي از دوستان به نام سعيد كاظمي قراري بين من و آقاي بروجردي گذاشت؛ نزديك ميدان خراسان كه آن‌جا او را ديدم.
وقتي با هم آشنا شديم قرار بعدي را گذاشتيم و با هم به قم رفتيم. قرار بعدي نيز دو سه ماه بعد بود كه شد اوايل سال 1356 درست خاطرم نيست ولي احتمالاً ما دو بار در آن زمستان همديگر را ديدیم.

در آن دیدارها بين شما چه پيش آمد؟
شروع آشنايي بود و ما كمي راجع به نوع نگاه‌مان صحبت كرديم: اولاً‌ درباره نظام شاهنشاهي و بعد هم نوع نگاه‌مان به اسلام و اين‌كه اسلام را چگونه مي‌بينيم و مرجع تقليدمان كيست و اين جور چيزها صحبت كرديم. آن موقع اين موضوعات بيشتر مطرح بود كه متعاقب اين‌ها جلسه سوم را با هم به قم رفتيم؛ براي ديدن آقاي مشكيني(ره). آقاي بروجردي سؤالاتي داشت كه آن‌جا مطرح كرد. جلسه چهارم هم خورد به ماه رجب آن سال. به خاطر اين مي‌گويم ماه رجب كه عده‌اي سيزدهم چهاردهم و پانزدهم ماه رجب هم‌زمان با تولد حضرت علي(ع) مراسم اعتكاف مي‌گيرند و آن موقع در مسجد امام حسن عسكري(ع) قم اعتكاف برقرار بود. با محمد رفتيم آن‌جا و عده‌اي از طلاب را  ديديم كه با آن‌ها كار داشت. خيلي از آن‌ها مبارز بودند و با محمد همكاري مي‌كردند. مثلاً‌ آقاي نوروزي از مديران بعد از انقلاب قم، در زمان مبارزه از بچه‌هاي گروه صف بود. به علاوه آن روز ما كاري هم با آقاي مشكيني داشتيم...
در چه زمينه‌اي؟ جزئياتش را يادتان هست؟
سؤالي از امام خميني(ره) داشتيم و قرار شده بود اين سؤال را از طريق آقاي مشكيني با معظمٌ له مطرح كنيم. در تهران نماينده‌اي كه گروه صف هميشه با او ارتباط داشت مرحوم آيت الله شهيد حاج شيخ مهدي شاه آبادي بود. ايشان كارهاي ما را هماهنگ مي‌كرد. اگر هم لازم بود سؤال ديگري مطرح شود يا كسي ديگر هم باشد آقاي شاه آبادي خودشان تعيين مي‌كردند كه مثلاً با چه كسي صحبت كنيد يا با چه كسي برويد. مثلاً‌ موردي پيش آمد كه يك كار به مرحله عمليات رسيد و ما گفتيم اين كار را انجام داده‌ايم. شهيد شاه آبادي گفت برويد از آقاي دكتر بهشتي چند و چون و حكم كار را بپرسيد و تأكيداً بپرسيد كه اين كار را بكنيم يا نكنيم. اين‌گونه بود كه در جلسات سوم و چهارم با شهيد بروجردي رفتيم قم و برگشتيم. آن موقع من توليدي لباس داشتم و و ضمن آن برای مبارزه با جمع ديگري از دوستان اعلاميه چاپ مي‌كرديم یا نوار تكثير مي‌كرديم. ما دو دستگاه تكثير نوار در محل توليدي داشتيم؛ تعداد زيادي هم دستگاه پلي كپي و اين جور چيز‌ها خريده بوديم.
از گروه صف براي ما بگوييد.
گروه صف به دو جريان وصل بود كه اين دو جريان كار تكثير و نشر و پخش اعلاميه و اين جور چيزها را انجام مي‌دادند. يكي از بچه‌هاي صف شهيد جعفر نيازي بود كه اهل شهريار بود. بعد از آشنايي من و محمد او نيز آمد و با كار ما آشنا شد. البته خود محمد هم در كار دوزندگي بود منتها آن‌ها لحاف و اين چيزها مي‌دوختند و ما لباس مي‌دوختيم. كارشان شبيه كار ما بود. آن‌ها هم با چرخ خياطي كار داشتند ولي كار ما كمي وسيع‌تر بود مضاف بر اين‌كه كارگاه من مال خودم بود. ما ارتباط شغلي نداشتيم و فقط با هم كار تشكيلاتي مي‌كرديم. گاهي پيش مي‌آمد كه هر دو هفته يك بار به هم سر مي‌زديم و صحبت مي‌كرديم. گاهي مطالعات و سفرها و كارهاي‌مان را با هم هماهنگ مي‌كرديم. به این ترتیب رفته‌رفته با محمد وارد يك تيم مبارزاتي شديم.
همان گروه صف؟
نه. گروه صف چند تيم داشت كه ما يكي از آنها بودیم. رهبر تيم ما اكبر براتي بود. من و علي كيا و حبيب که ما چهار نفر شديم يك تيم.

فرمانده گروه صف شهيد بروجردي بود؟
بله.

مشي مبارزاتي شهيد بروجردي چه بود؟ در مبارزه بيشتر چه راهبردي داشت؟ چه نگاه و چه برنامه‌هاي خرد و كلاني داشت؟
ما هيچ‌گاه با اين دقت ننشستيم كار خودمان را بررسي كنيم كه ببينيم چه داريم و چه مي‌خواهيم. ايده كلي ما مبارزه با ستم و بعد هم استقرار حكومت عدل اسلامي بود.
به تدريج آن سيل بنيان كن و "ريشة پهلوي كن" در همان سال‌ها راه افتاد. آن موقع كلاس‌هاي مرحوم دكتر شريعتي و استاد مطهري در مسجد خيابان فرشته برقرار بود. آشنايي ما با محمد مقارن با زماني بود كه كمي بعدش مرحوم دكتر شريعتي فوت كرد و يك دعواي وسيع آغاز شد. درست بعد از درگذشت مرحوم آقا مصطفي خميني اين ديگ جوشان‌تر هم شد. در ادامه نيز مقاله احمد رشيدي مطلق در روزنامه اطلاعات آن ماجراها را پديد آورد. آن‌چه به عنوان جو غالب مبارزاتي در كشور تلقي مي‌شد قبل از اين‌ها در دانشگاه‌ها به جريان لائيك و چپ اسلامي همراه سازمان مجاهدين خلق فعال بودند كه البته بچه‌هاي مذهبي خيلي به آن راغب نبودند.
درباره این مسائل با شهيد بروجردي چه صحبت‌هايي مي‌كرديد؟
خيلي بحث مي‌كرديم. بروجردي خيلي اهل مطالعه بود، اما كلاً اين طور نبود كه مثلاً بگوييم ما اين آقا را قبول داريم و آن آقا را قبول نداريم. به نظر خودمان حرف‌هاي همه را به چالش مي‌كشيديم. آن چيزهايي كه خيلي براي ما مرجع بود تفاسيري بود كه رايج بود و بچه‌ها مي‌خواندند خصوصاً آثار آقاي علامه طباطبايي روي ذهن ما و نحوه استنباط ما از مطالب روز تأثير زيادي داشت.
شهيد بروجردي خدمت مرحوم علامه طباطبايي(ره) هم مي‌رفت؟
گهگاه به ايشان سر مي‌زد. اما همه ما كتاب‌هاي معظمٌ له را همه مي‌خوانديم ودرباره‌شان بحث مي‌كرديم.
غیر از ایشان شهيد بروجردي آثار چه كسانی را مي‌خواند؟ مثلاً آثار شهيد مطهري را مي‌خواند؟
بله. آن‌هايي كه قبل از انقلاب مبارز بودند اهل اين آثار بودند غير از دكتر شريعتي افرادي مثل مرحوم فخرالدين حجازي و آقاي هادي غفاري نیز خوانده می‌شد.
خلقیات شهيد بروجردي چگونه بود؟
محمد ضمن حساس بودن بسيار صبور بود. گاهي سر چيزهایي زود جوش مي‌آورد. از اين دست، واکنش‌های او بعد از انقلاب خيلي مي‌توانم براي شما بگويم؛ مثلاً از نحوه برخوردش دیگران. همان اول انقلاب كه امام به ايران تشريف آوردند درست يك ماه بعد - نهم يا دهم اسفند - بود كه امام به قم رفتند. ما مسؤوليت حراست از امام در تهران را بر عهده داشتيم و امام كه رفتند پادگان ولي عصر(عج) را در اختيار بگيريم.در پادگان ولي عصر مشغول جمع و جور کردن بودیم  كه چهاردهم اسفند حكم دادند زندان اوين را در دست بگیریم.
در آن شرايط زندان مثل يك نمايشگاه شده بود. يادم است آقاي هادوي دادستان كل كشور آمد به ما گفت من رؤساي ساواك را گرفته‌ام. ما گفتيم مي‌خواهيم ديگر زندان نداشته باشيم؛ اساساً با زندان داشتن مخالفيم. بياييد همان نصف زندان قصر را هم به نمايشگاه تبديل بكنيد و اين‌ها را هم تحويل همان زندان قصر بدهيد. آقاي هادوي گفت: "رؤساي ساواك دستگير شده‌اند و ما نمي‌توانيم به آنهایی كه آن‌جا هستند اعتماد كنيم. ما رؤساي ساواك را فقط به شما مي‌توانيم تحويل بدهيم." ما نيز رؤساي ساواك را تحويل گرفتيم و آورديم اوين. هر كس را هم كه مي‌گرفتند از قصر مي‌آوردند آن‌جا. اتفاقاً يكي از آن‌ها را داده بودند دست شهيد اصغر وصالي كه او را آورد بالا و در وسط محوطه زندان يك سيلي به صورت آن مرد ساواكي زد. محمد آن قدر عصباني شده بود كه گفت: "چرا آدمي كه اسير و زنداني است زده‌اي؟ مگر اسير حكمش اين است كه كتكش هم بزنند؟ حكمش فقط اين است كه او را دستگير و زنداني كنند." اين‌قدر به اين اصغر پيله كرد و بر او خرده گرفت که او گفت: "من نمي‌دانستم؛ ببخشيد." محمد گفت: "نمي‌خواهم ديگر تو پايت را اين‌جور جاها بگذاري. ما از اساس با اين روال موافق نيستيم. ما انقلاب كرده‌ايم كه اين اتفاق نيفتد و كسي توي گوش كسي نزند. ما انقلاب كرديم چون حرف‌هاي حسابي داريم."
محمد خيلي پيرو اين كلام شريف حضرت رسول(ص) بود ‌كه: "اني بعثت لاتمم مكارم الاخلاق" و خودش به اين توصيه متصف بود. سعي مي‌كرد با همه با بهترين اخلاق رفتار كند؛ حتي با دشمن. ما در كردستان بچه‌هاي كومله و دموكرات را نه دشمن، بلكه آدم‌هاي فريب خورده‌اي مي‌دانستيم كه حرف ما را نشنيده‌اند و معتقد بوديم كه اگر حرف ما را بشنوند راه‌شان عوض مي‌شود. كما اين‌كه خيلي از آن‌ها كه آمدند و با ما صحبت كردند يا به هر طريقي توانستيم با آن‌ها صحبت كنيم به ما پيوستند. سازمان پيشمرگان مسلمان كرد هفت هزار نفر نيرو جذب كرد. از اين هفت هزار نفر حداقل پنج هزار نفرشان از کسانی بودند كه روزي طرفدار گروه‌های كومله و دموكرات و رزگاري بودند.
"رَزگاري" يعني چه؟
يعني همان "رستگاري". گروهي بود كه شيخ عثمان نقشبندي فرمانده‌شان بود. آن‌ها هم آمدند جذب پيشمرگان شدند. شيخ عثمان نقشبندي رهبر فرقه نقشبنديه دراويش بود. اين چيز كمي نبود. ما فكر مي‌كرديم اگر اين‌ها بيايند بنشينند و ما با آن‌ها بحث كنيم اتفاقات خوبي مي‌افتد و افتاد. انقلاب ايران يك انقلاب شيعي و عقيدتي به رهبری امام خميني بود و طبيعي بود كه اهل سنت در اين انقلاب چون ما فرصت كار كردن نیابند.
سرعت فروپاشي نظام شاه اين‌قدر سريع بود كه فرصت گفتمان بين جريان اسلامي و انقلابي آن موقع با بقيه نهادهاي اجتماعي فراهم نشده بود. از ابتدا ما سعي مي‌كرديم اين فرصت در منطقه با مردم كردستان پيش بيايد؛ با كساني كه به نوعي خود باني انقلاب نبودند. شايد باور نكنيد اما روز بيست و سوم بهمن 1357 مجسمه شاه را از وسط شهر سنندج ارتشی‌ها پایین آوردند، نه اين‌كه مردم كرد مبارز نبودند بلكه  آن اتفاقي كه داشت در جاهاي ديگر مي‌افتاد برای آنها تعريف شده نبود.
چه شد که به كردستان رفتيد؟
سر قضاياي كردستان به كردستان رفتيم. ما ارديبهشت 1358 زندان اوين را تحويل شهيد كچويي و حاج اصغر رخ صفت و آقاي رحماني داديم. در زندان اوين يك دوره آموزشي فرماندهي براي نیروهای سپاه گذاشتيم. همزمان رؤساي ساواك را هم در اختيار داشتيم. اولين سري دستگيري‌هاي فرقان هم توسط همين عده انجام شد.
يعني نیرو‌هاي شهيد بروجردي؟
بله. نیرو‌هاي شهيد بروجردي كه فعالان سازمان‌هاي مسلح مذهبي قبل از انقلاب را هم در بر می‌گرفت.
فرمانده پادگان ولي عصر(عج) شهيد بروجردي بود. فرمانده آموزش و عمليات و مدير نظم سپاه هم آقاي جعفر شاپورزاده بود كه اولين گردان‌هاي سپاه را درست كرد.

اگر مایلید موضوع کردستان را با چگونگی تشکیل پیشمرگان آغاز کنیم.
من ابتدا بايد يك توضیح درباره پيشمرگان بدهم. سازمان پيشمرگان تشكيلاتي بود که يك شوراي مركزي داشت و اعضاي اين شوراي مركزي آن شهيد بروجردي رابط سپاه - آقاي سيد محمود ياسيني مسؤول سياسي سازمان - آقاي علي ناصري مسؤول تبليغات سازمان- آقاي سيد عباس حاج معيني مسؤول عمليات و در واقع فرمانده عمليات سازمان - آقاي علي نخلي مسؤول اطلاعات سازمان بودند. من هم مسؤول هماهنگي شوراي مركزي بودم و هم مسؤول اجرايي سازمان. يعني سازمان يكسري آدم داشت كه در اين شورا تصميم گيري مي‌كردند و كسان ديگري هم بودند كه با شورا همكاري مي‌كردند مثل آقاي اكبر مداحي كه عضو شورا نبود ولي در همه جلسات شورا شركت مي‌كرد.
آقاي سردار حسين زيبايي معروف به نجات هم رابط بين سازمان سازمان پيشمرگان و سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي اوليه بود.

فكر تشكيل سازمان پيشمرگان از خود شهيد بروجردي بود؟
سازمان پيشمرگان الزامي بود كه پيش آمد. در واقع قبول و ايجاب حضرت امام خميني(ره) بود كه سازمان تشكيل شد و مسؤوليتش را هم خود ايشان بر عهده گرفتند و بودجه‌اش را هم خودشان ‌دادند تا اين‌كه آرام آرام وزارت كشور و آقاي مهدوي كني به ميدان آمدند. پيشنهاد اوليه‌ تشكيل سازمان به خاطر اتفاقاتي بود كه در منطقه افتاده بود.
آیا می شود گفت قبل از اين‌كه بسيج شكل بگيرد این تشکیلات نوعي بسيج محلي و بومي بود؟
با عنوان بسيج نبود؛ بلكه همان "سازمان پيشمرگان" بود. يك سازمان بود؛ بسيج بومي نبود و از حالت بسيج كمي فراتر بود.

چطور؟
بسيج يك نهاد خودجوش ملي بود اما آن يك ضرورت منطقه‌اي بود در منطقه درگیری بود و احزاب و گروه‌هايي معرفي شدند و به كردستان آمدند و طرف مذاكره دولت شدند. آن چيزي كه روي زمين باقي ماند مردم مسلمان منطقه بودند. دولت براي اين‌كه برود و مطالبات آن‌ها را پي بگيرد و حرف اكثريت جامعه را بشنود غافل مانده بود. دولت غافل بود ‌كه مردم جزو كومله و دموكرات نيستند؛ مردم مردمند. شايد عده قابل توجهي بيش از سي تا سي و پنج درصد از مردم كردستان نسبت به كومله و دموكرات سمپاتي هم داشتند ولي از همين‌عده نیز بيست درصدشان سمپات يك جريان ديگر بودند. شصت درصد مردم نيز طرفدار هيچ كس نبودند؛ خاكستري بودند؛ مردم بودند. يكسري آدم مسلمان بودند كه هيچ نسبتي با جريانات ماركسيستي نداشتند. در كامياران مسجد يك روستايي را گچكاري كرده بودند، بالاي محرابش هم يك داس و چكش كشيده بودند. موضوع را که از كدخدا پرسیدیم گفت يك عده جوان اين‌جا آمدند كه خيلي بچه‌هاي خوبي بودند. به ما گفتند مي‌شود شب در مسجد بخوابيم؟ خودمان هم تميزش مي‌كنيم رنگش مي‌كنيم. رنگش كردند. گفتند يك گُلي هم بيندازيم بالاي محرابش؟ گفتيم بيندازيد. اين گل را هم انداخته‌اند بالاي محرابش!

چه مدت با شهيد بروجردي در كردستان بوديد؟
تا آخر سال 1359 يعني از اواسط 1358 تا آخر 1359؛ در حدود يك سال و نيم.           
بعد از آن آمديم تهران شهيد رجايي که نخست وزير شد آمد كردستان و از آن‌جايي كه من را از قبل انقلاب مي‌شناخت گفت: "بني صدر يك دفتر در كردستان راه انداخته و من هم مي‌خواهم يك دفتر آن‌جا راه بيندازم شما بيا تهران." كه شهيد بروجردي من را فرستادند تهران. در تهران دفتر كردستان نخست وزيري را راه انداختيم. بعد از آن هم دائماً در تهران با شهید بروجردي ارتباط داشتم.

شخصيت شهيد بروجردي در مدتي كه با ايشان ارتباط داشتيد چگونه بود؟
گفتن بعضي چيزها خيلي سخت است. زماني در شرايطي شما اصل را بر اين قرار مي‌دهي كه در زمينه‌اي رشد كني. يك موقع هم هست كه اصل را بر اين مي‌گذاري كه نكته‌اي را به خودت ثابت كني.

شهيد بروجردي از كدام دسته بود؟
شهيد بروجردي دوست داشت به خودش ثابت كند كه آدم مي‌تواند خيلي بردبار و خوش اخلاق باشد.
هميشه لبخند بر لب داشت. خيلي با گذشت بود؛ با آن ‌كه در يتيمي و فقر بزرگ شده بود. از کودکی به جای تفريح و بازي درس مي‌خواندن كار كرده بود. خدا هم كمكش مي‌كرد.
از كردستان می‌گفتید!
در تهران خبر رسيد يكي از اعضاي شوراي مركزي حزب دموكرات كردستان ايران به نام سعيد افشار تقاضا كرده كه به شهر بيايد و ديگر نمي‌خواهد دموكرات باقي بماند. تقاضا كرده بود كه بيايد - به قول شما - توبه كند. ديگر نمي‌خواست با گروه همكاري كند. وقتي خبرش رسيد و بروجردي با من تلفني صحبت كرد، آن را به جلسه شوراي امنيت بردم و در جلسه بعدي شوراي امنيت تصويب شد كه به او امان نامه بدهند. تشخيص ما اين بود وقتي او از آن‌ موضع پايين بيايد و يك نفرشان كم بشود به شوراي مركزي دموكرات ضربه مي‌خورد؛ چه رسد به اين‌كه بيايد در بين خيل طرفداران جمهوري اسلامي. وقتي  به بروجردي مي‌گويند فلاني آمده؛ مي‌گويد او را به هتل بفرستيد. افشار را به هتل اروميه مي‌برند آنها در هتل اروميه بودند كه محمد آمد تهران و ما به او گفتيم كه اين امان نامه را شوراي امنيت داده و شما هم اطلاع داشته باش چون مصوبات شوراي امنيت هيچ جا چاپ نمي‌شد و محرمانه در بين اسناد شوراي امنيت مي‌ماند. در آن موقع اگر كسي نامه مي‌خواست اطلاعات و تحقيقات نخست وزيري نامه مي‌زد. معمولاً كسي نمي‌خواست يا لازم نبود كه اين نامه‌ها نوشته شود و الا ما به عنوان دفتر اطلاعات و تحقيقات نخست وزيري نامه مي‌زديم كه اين آقا از نظر شوراي امنيت "امان نامه" گرفته. تا جايي كه شوراي امنيت دست نخست وزير بود و به وزارت كشور نرفته بود تقريباً در نود درصد جلسات شوراي امنيت يك موضوع از كردستان بود كه مي‌بايد در آن جلسات مطرح می‌شد.  من به دليل روابط خاصي كه با منطقه جنگی داشتم و خودم هم از منطقه آمده بودم، اين هماهنگي‌ها را برقرار مي‌كردم. مصوباتي از شورا گرفته مي‌شد انجام امور در كردستان را براي نیروهل به لحاظ قانوني تسهيل می‌کرد. تا زماني كه من آن‌جا بودم نزديك به هجده هزار نفر امان نامه گرفتند. خيلي از امان نامه‌ها كلي بود و در يك قالب كلي مجموعه قوه قضاييه و شوراي امنيت كشور آن‌ها را صادر مي‌كرد. چنين تسهيلاتي كمك مي‌كرد مشكلات كردستان بهتر حل شود و فرماندهان بتوانند راحت‌تر تصميم بگيرند. بار ی مثال كساني را جا به جا كنند. مثلاً در مبادله زنداني‌هايي كه گرفتار كومله و دموكرات مي‌شدند دست‌مان باز بود.
عاقبت سعيد افشار چه شد؟
وقتي افشار را مي‌آورند شهید بروجردی مي‌گويد او را به هتل ببريدو سپس عازم تهران مي‌شود. آقاي سنجقي، فرمانده منطقه، سراغ افشار را می گیرد و مي‌گويد او را به زندان ببريد. نیرو‌هاي اطلاعات نيز او را به زندان سپاه مي‌برند. وقتي شهید بروجردی باز می‌گردد، مي‌گويد برويم هتل مي‌خواهم با سعيد صحبت كنم. مي‌گويند او در هتل نيست؛ زندان است. او هم مي‌گويد او با پاي خودش آمده و آزاد است؛ هر وقت رفتيم و با اسلحه او را گرفتيم مي‌فرستيمش زندان. حالا که او با پاي خودش آمده بايد او را آزاد كنيد. خلاصه شهید بروجردی را بردند هتل و سعيد افشار از آن‌جا به سنندج رفت. حتي وقتي او مي‌خواست برود سنندج محمد گفت كلتش را هم به او بدهند. سعيد را تا سنندج همراهي كرده بودند. بچه‌هايي كه با او رفته بودند مي‌گفتند خانواده‌اش در يك زيرزمين زندگي مي‌كردند و شرايط خيلي بدي داشتند. بعداً سعيد افشار‌ آمد تهران و سپس رفت استراليا و حالا آن‌جا زندگي مي‌كند. از استراليا نيز با نیرو‌هاي اروميه تماس گرفته بود و از آن‌ها خيلي تشكر كرده بود چون خيلي با او مدارا كرده بودند. سعيد خطش را جدا كرده بود و ما نياز داشتيم كه چنين ضربه‌هايي به دشمن بخورد. بعد از اين قضيه پيروان كنگره چهارم شاخه رحمان كريمي از تنه دموكرات جدا شدند و اين كنگره كه به پيك چهار معروف است صدمه اساسي ديد و ما توانستيم در منطقه به پاكسازي اساسي برسيم.
از شهادت شهيد بروجردي بگوييد.
من مريض بودم. براي درمان به اردبيل رفته بودم. از راديو كه خبردار شدم آمدم تهران. ما بعد از تشييع جنازه رسيديم. رفتيم بهشت زهرا كه پيكر پاك شهيد دفن شده بود.
اگر آخرش را بخواهم در يك كلام بگويم: راحت شد. از يك طرف مشكلات كردستان بود و از يك طرف هم فشارهايي كه بر او وارد مي‌شد. آن اواخر در واقع محمد هيچ كاره بود اما به او مي‌گفتند قائم مقام قرارگاه حمزه سيدالشهداء(ع). محمد كاره‌اي نبود و از همه پست‌هايش كناره گرفته بود...
تا آن‌جا كه من اطلاع داشتم سمتي نداشت ولي همه بچه‌هاي منطقه قبولش داشتند.
قدرت جاذبه شهيد بروجردي در چه بود؟
تا حالا ديده‌ايد كه به يك نظامي بگويند مسيح؟!
به لحاظ اخلاقي بايد به لشكري ثابت كند و همه بپذيرند كه اين گره به دست او باز مي‌شود؛ حالا فرمانده باشد يا نباشد. سري اولي كه محمد كنار رفت آقاي قاسمي را به عنوان فرمانده سپاه غرب كشور جايش گذاشتند - سردار قاسمي و درويش با هم بودند - او همه احكام را مي‌آورد و هر چه محمد مي‌گفت امضاء مي‌كرد.        
مي‌خواهم بگويم كه "فرمانده معنوي منطقه" بود براي افراد روحاني و غير روحاني. همين آقاي حجت الاسلام سيد موسي موسوي دربست قبولش داشت. مي‌گفت من يك شب حضرت رسول(ص) را در خواب ديدم كه آمد و فرمود من يك امانت در كردستان دارم كه مي‌خواهم ببرم و محمد را برد. گفت همان روز تلفن كردم به مهاباد و گفتم كه با فلاني كار دارم به او بگوييد جايي نرود تا من بيايم. گفتند محمد رفته...