شهيد علم الهدي
... من در سنگر هستم. در اوج تنهايي، سلاح بر دوش دارم. «كرخه» از كنارم ميگذرد. در دو كيلومتري، دشمن مستقر است . تا كنون دوبار بلاد مسلمين را مورد تجاوز قرار داده و اكنون چندين كيلومتر در خاك اسلام وارد شده است و ناجوان مردانه شهرها را ميكوبد و نابود ميكند. صداي رگبار و خمپاره هميشه در گوش است.
مردم روستاها و شهرها آواره و سرگردان شدهاند. كودكان گرسنه و لرزان، در آغوش مادران ترسان، بسيار به چشم ميخورند.
زمان ميگذرد و عبور زمان در كنار برادران خاطره ميسازد.
اعمال متهورانه و بيباكانه بچهها حماسه ميآفريند.
منصور در كنار اصغر شهيد شد و اصغر شاهد شهادت او بود.
اصغر در كناررضا شهيد شد و رضا شاهد شهادت او بود.
... و اما رضا در تنهايي شهيد شد.
راستي شهدا همه با هم بودند و چه جمع باصفايي. در شهادت «منصور». در مسجد، «اصغر شهيد» براي مردم از «منصور» حرف زد. وقتي كه خواستيم خانه «اسكندري شهيد» برويم. «اصغر شهيد» شعار «ما تشنه هستيم بهر شهادت» را سرود. .. وقتي «منصور» گريه كرد و «صادق» براي آنها نوحه ميخواند و صداي دلنشين و پرجذبهاش مرا به گريه مياندازد.
... شايد طبيعت جاي دجله و فرات را با كرخه و كارون تعويض كرده است.
تنهايي چيست؟
زمان
عاشورا.
من در سنگر هستم. عمق غربت واوج عزت؛ در اين تتهايي. در اين خانهي جديد با خود، با خدا و با شهدا سخن ميگويم.سوز دل و آرامش قلب. خوف و رجاء.
سنگر من در كنار رودخانهي كرخه است. وقتي به آب مينگرم به ياد سنگرهاي كنار كارون ميافتم و با خود ميگويم «خدايا، آن برادرانم كه در خونين شهر ميجنگند در چه حالاند؟» و نگرن آنانم.
«خدا آن برادرانم كه در «فارسيات» و «دارخوين» درسنگرند. در چه حالاند؟»
اين جا «دشت آزادگان» است. من در سنگر هستم. دركنار كرخه. دشمن در آن طرف رودخانه شهر را ميكوبد. وحشيانه جنايت ميكند. هزار متر جلوتر كانالي هست كه دوست عزيزم «منصور» در آن به شهادت رسيد. شايد هنوز خون پاكش و جاي آر ـ پي ـ جي او كه بر زمين در كنار جسدش افتاده بود، باشد. سمت چپ، تقريباً در فاصله سي صد متري آن طرف درختها ، برادر عزيزم «رضا» شهيد شده، و باز در همان سمت، كمي پائينتر برادر عزيزم «اصغر» شهيد شده. آن طرف رودخانه «محمدرضا» شهيد شده.
در «دهلاويه» سي تن از پاسداران كه هيچ كدام را نميشناختهام به شهادت رسيدهاند.
در قسمت شرق شهر (سوسنگرد) در اين كانال بيست و دو تن از برادراني كه چند بار با آنها به شبيخون رفتهام شهيد شدهاند.
در گردش زمين به دور خورشيد، دو لحظه بيش ازلحظات ديگر داغ اين خاطره را زنده ميكند :
سرخي شفق
و سرخي غروب درپشت نخلستانها
خورشيد عظمت قطره خون شهيد را مييابد و پاكي و عصمت قطره قطره خون آن عزيزان را فرياد ميكند.
خدايا . اين خانهي كوچك، در كنار رودخانه، كه دراطرافش گلها پرپر شدهاند. كدام خانه است؟
ساختمان در اين خانه چيست؟
كمي در دل زمين شكافته، چند گوني شن و ...
در كنار رودخانه، رو بسوي دشمن. وسط مكان شهادت بهترين دوستانم.
اين خانهي محقر براي من يك قلب تپنده شده. يك دل پر از سوز، سوز فراق ياران و عزيزان از دست رفته؛ منصور، اصغر، رضا...
خاطرهها مانند ورق خوردن صفحات يك دفتر، يك كتاب، در ذهنم پشت هم، صفگونه ميگذرند؛
منصور و روزههاي مسيحاوارش و دعاي كميل و مناجاتش... كه با او بودم .
اصغر و تلاش شبانهروزيش و نوشته جاتش دربارهي جهاد و تقوي ... كه با او بودم.
رضا و زيباييهاي روحش و پاكي درونش و فكر بلندپروازش... كه با او بودم.
اين خانهي كوچك، اين سنگر، اين گودي در دل زمين، اين گونيهاي بر هم تكيه شده، پر از حرف است، پر از فريادست، غوغاست. صداي پرمحبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زباني منصور...
بغض گلويم را گرفته، قطرات اشكم هديهتان باد.
تنهايي، عميقترين لحظات زندگييك انسان است.
خدايا اين خانهي كوچك را بر من مبارك گردان.
در اين چند روز با خاك انس گرفتهام . بوي خاك گرفتهام. رنگ خاك گرفتهام حال مي فهمم كه چرا پيامبر(ص) علي بن ابيطالب(ع) را «ابوتراب» ناميد حال ميفهمم اين سخن علي ابن ابيطالب(ع) را كه ميفرمايد: در سجدههاي نماز، حركت اول خم شدن بر روي مهر اين معنا را ميدهد كه خاك بودهايم. حركت دوم اين معنا را دارد كه از خاك برخواستهايم . متولد شدهايم. حركت سوم رفتن دوباره به سوي خاك به اين معنا است دوباره به خاك باز ميگرديم و حركت چهارم برخاستن به اين معناست كه دوباره زنده ميشويم (حيات قيامت).
اما در اين سنگر، هميشه در كنار خاكم، خاك پناهگاهمان است. روزها صداي رگبار و خمپاره گوش را كر ميكند و شبها صداي تكتيرها، صداي حركت آب، و ناگهان سكوت شب با فرياد الله اكبر براداران شبيخون شكسته ميشود و تيراندازي شروع ميگردد. خدايا، امشب كدام يك از بچهها زخمي. كدام يك شهيد. چند تن از دژخيمان را به جزاي خود رساندهاند؟
همهاش دلهره و اضطراب و انتظار تا لحظه بازگشت برادران. در انتظار، تا در آغوششان گيرم .
امشب پاس دارم. ساعت 1 تا 3 . چه شب باشكوهي! چه باشكوه است! من به ياد علي بن ابيطالب(ع) و تاريكي شب و تنهايي او ميافتم. او با اين آسمان پرستاره سخن ميگفت. سردر چاه نخلستان ميكرد و ميگريست راستي فاصلهاش با من زياد نيست از دشت آزادگان تا كوفه و كربلا... خدايا اين سرزمين پاك در دست ناپاكان است. در همين چهل كيلومتري من در همين تاريكي شب علي(ع) بر ميخواست و به نخلستان ميرفت، فاطمه وضو ميگرفت، پيامبر به مسجد ميرفت ...
يادداشتهايي ازشهيد سيد حسين علم الهدي