شهید سپهبد صیاد شیرازی - مردِ راه

بر سنگ مزار شهید سپهبد علی صیاد شیرازی، حدیثی این چنین به خط آن شهید حک شده است که:  «من کان لله کان الله له.» (هر که برای خدا باشد، خدا برای اوست.) با امضای:  «سرباز کوچک اسلام علی صیاد شیرازی»!

تمام زندگی او در همین عبارت کوتاه نهفته است. دریافت من در مطالعه و تحقیق در زندگینامه بزرگان حاکی از آن است که آفریدگار حکیم نظر خاصی در تربیت و رشد و نمو بعضی بندگانش دارد. گویی آنان را برای روزی و کاری آفریده است. همچنان که خود در باره حضرت موسی (ع) می فرماید:  «محبتی از خود در تو فکندم تا در برابر دیدگان من ساخته شوی» و یا  « من تورا برای خود آفریدم» ( طه 39 و 41) به گمان بنده شهید علی صیادشیرازی هم از زمره آنانی است که خداوند از آغاز تا فرجام به او نظر خاصی داشته است. در کتاب در کمین گل سرخ شواهد زیادی می توان برای این ادعا یافت. در این یادداشت کوتاه تنها به خاطره ای بسنده می کنم که او از کودکی‏اش همیشه به یاد داشت:

يكي‌ از روزهای‌ تابستان‌ بود. هوا گرم‌ بود و دم‌ كرده‌. علي‌ تازه‌ از مكتب‏خانه‌ای‌ كه‌ درآن‌ قرآن‌ ياد مي‌گرفت‌، برگشته‌ بود. مادر گفت‌:  «برادرت‌ از صبح‌ كه‌ از خانه‌ بيرون‌ رفته‌ هنوز برنگشته‌. برو ببين‌ كجاست‌؛ نكند به‌ باغ‌ كسي‌ رفته‌ باشد.» علي‌ با بی حالی‌ دمپايی‌هايش‌ را به‌ پا انداخت‌ و به‌ طرف‌ باغ‌های‌ بيرون‌ از شهر رفت‌. در راه‌ از دست‌ شيطنت‌های برادر عصبانی‌ بود و براي‌ تنبيه‏اش‌ نقشه‌ها می كشيد. هنوز به‌ باغ‌ها نرسيده‌ بود كه‌ سرو صدای بچه‌ها را از باغی‌ شنيد. برادرش‌ را بالاي‌ درختی‌ ديد كه‌ براي‌ بچه‌های ديگر سيب‌ مي‌انداخت‌. داد زد:  «جوانمرگ‌ شده‌ها، چرا رفتيد تو باغ‌ مردم‌؟ مگر شما حلال و حرام‌ سرتان‌ نمی‌شود؟»
كسي‌ به‌ داد و فرياد او توجهی‌ نكرد. تا به‌ پرچين‌ باغ‌ برسد، احساس‌ كرد خيلي‌ خسته‌ است‌ بهتر است‌ به‌ داخل‌ برود و آبی‌ به‌ دست‌ و صورتش‌ بزند. كم كم‌ احساس‌ كرد دلش‌ سيب‌ مي‌خواهد. جنگي‌ در درونش‌ شروع‌ شد. مي‌شنيد  «من‌ مثلاً آمده‌ام‌ نگذارم‌ بچه‌ها مال‌ مردم‌ را بخورند، حال‌ خودم‌...» و توجيهی مي‌شنيد  «من‌ كه‌ هنوز به‌ سن‌ تكليف‌ نرسيده‌ام‌، حلال‌ و حرام‌ مال‌ بزرگ‌ترهاست‌« دست‌ آخر وسوسه سيب‌ خوردن‌ بر پندهای‌ عقل‌ پيروز شد و دل‌ يك‌ دله‌ كرد تا به‌ بچه‌ها بپيوندد.
از پرچين‌ بالا رفت‌، اما هنوز به‌ آن‌ طرف‌ نپريده‌ بود كه‌ ديد، مار بزرگي‌ سروسينه‌ را بالا داده‌ و آماده‌ حمله‌ به‌ اوست‌. قلبش‌ فرو ريخت‌ و پاهايش‌ خشك‌ شد. توان‌ هيچ‌ حركتي‌ را نداشت‌. مار چشم‌ در چشم‌ او داشت‌ و زبان‌ سياهش‌ تند و تند تكان‌ مي‌خورد. خواست‌ فريادی‌ بزند اما صدايش‌ در نيامد. مرگ‌ را آن‌قدر به‌ خود نزديك‌ می ديد كه‌ احساس‌ می‌كرد به‌زودی‌ از پا درخواهد آمد. هيچ‌ دعايی‌ به‌ يادش‌ نيامد و از دلش‌ گذراند كه‌: «خداجان‌، غلط‌ كردم!»  ناگهان‌ تعادلش‌ به‌ هم‌ خورد و به‌ بيرون‌ از باغ‌ افتاد. از جا برخاست‌ و بدون‌ اين‌كه‌ دمپايی‌هايش‌ را بر دارد، فرار كرد. احساس‌ می‌كرد مار به‌ دنبالش‌ می‌آيد و هر آن‌ احتمال‌ دارد نيشش‌ به‌ پشت‌ گردن‌ يا قوزك‌ پايش‌ بنشيند!

«من‌ زيبايي‌ اين‌ تقدير را بعدها بيش‌تر متوجه‌ شدم‌. البته‌ همان‌ جا هم‌ به‌ ذهنم‌ آمد كه‌ در نهايت‌ خداوند نگذاشت‌ كه‌ بروم‌ و گرفتار آن‌ كار خطا بشوم‌ و اين‌ برايم‌ درس‌ شد و پايه‌ای‌ شد و از اين‌ جنگ‌ها ديگر با خودم‌ زياد می‌كردم‌ و از آن‌ استفاده‌ می‌كردم‌.» (در کمین گل سرخ، ص12)

سراسر زندگی او مملو از این گونه لطایف است. دست سرنوشت او را به ارتش شاه می کشاند که انتخاب اولش نبوده و حتی در میانه راه برای ماندن و ادامه دادن، بارها مردد می شود. در حالیکه او مرد اول همه دوره هایی است که برگزار می شود؛ نه تنها در ایران بلکه در دوره عالی هم که در آمریکا و در میان نظامیان چهارده کشور از جمله خود ایالات متحده برای «هواشناسی بالستیک» برگزار می شود، نفر نخست یک دانشجوی ایرانی است به نام علی صیاد شیرازی.

همان دست سرنوشت، آن جوان محجوب ولی مؤمن را در روزگار طاغوت پیش از این که به درجات و مراتب لازم نظامی برسد به ستادهای عالی می برد و به نقاط مرزی جنوب و غرب می کشاند تا این که در یکی از روزهای سرنوشت ساز مردم ایران که دشمن بخشی از کشور را اشغال کرده و مستانه هل من مبارز می کند، آن  «مرد راه » می رسد و با اتحاد ارتش و سپاه جنگ سرنوشت دیگری پیدا می کند!
اگر امروز حجاب معاصر بودن، مانع آن است که بعضی از افتخارات تاریخ معاصرمان را ببینیم، بی‏تردید در آینده فرزندانمان نام‏هایی مانند علی صیادشیرازی را با افتخار در کتاب‏هایشان خواهند خواند، ولو این که خود آنان هرگز به تاریخ نمی اندیشیده‏اند!