شهیدچمران، پرچمدار سلوك مهدوي
ميان مهدويت و شهادت، صفات مشترك فراواني وجود دارد، كه مجموع آنها موجب وصل انسان به عاليترين درجه كمال ميگردد. و چه بسا بودند شهيداني كه با اطاعت بي چون و چرا از مقام ولايت تا پاي جان رفتند و با پشت نمودن بر لذات مادي، در زمره پرچمداران امام عصر خويش بودند. و در اين ميان «شهدي دكتر مصطفي چمران» با آميختن عقل با عشق و ترجيح دادن رضاي خدا به رضاي خلق و برتري دادن آخرت به دنيا و ... سربازي از سربازان امام عصر خود بوده است.
در ذيل به معرفي دو جنبه از هزاران هزار مولفههاي بارز مهدي محوري در شخصيت والاي آن شهيد همام ميپردازيم.
ساده زيستي
با تامل و انديشه در زندگي شهيد بزرگوار دكتر مصطفي چمران ميتوان به روح آسماني و سيرت ساده و سرشار از ايمان اين شهيد والا مقام. پي برد، چمران كه همواره سعدي داشت در همان سنين جواني با تمرين ساده زيستن و دوري جستن از هرگونه تجملات و رفاه طلبي همچون صاحب به امر خود زندگي كند؛ زهد و وارستگي را سرلوحة امور خود قرار داد. تا نفس خود را از تعلقات مادي رها سازد. و براي رسيدن به اين فرمايش امام رضا (ع) كه «قائم ما خروج كند، خوراكش جز غذايي ساده و مقداري شير نخواهد بود و لباسش خشن و غير لطيف خواهد بود از هيچ كوششي براي تزكيه نفس خويش فروگذاري نكرده است. «برف» كه در سپيده صبح برق ميزند، همه چيز را زير خود پنهان كرده است. مصطفي، به دالاني كه از وسط حياط تا جلو در كشيده شده نگاه ميكند. سكوت و آرامش سردي در آن حكمفرماست. ميانديشد: «آنهايي كه سرپناهي ندارند، چگونه در اين هواي يخ زده به سر ميبرند!» صداي خرد شدن برفها زير قدم هاي كارگراني كه با عجله به سر كار ميروند، شنيده ميشود. با انگشت اشاره، روي شيشه پنجره تصوير خانه اي را ميكشد كه از دودكش آن دود بلند ميشود. چاي را كه ميخورد، كت پشمي اش را به تن ميكند و لحظه اي جلو آيينه ميايستد. كف دستهايش را به يقه كت ميكشد و پرزهايش را ميگيرد. از نرمي پارچه احساس آرامش ميكند. با ژست خاصي دست در جيبهاي كت ميكند و انگشتانش را به گردش در ميآورد خيلي گرم و دل چسب است. مادر ميپرسد: «صبحانه خوردي؟» مصطفي جواب ميدهد: «يك استكان چاي! لقمه گوشت كوبيده برداشتم كه تو راه بخورم». كتابهايش را بر ميدارد و خداحافظي ميكند. از در حياط كه بيرون ميزند. سوز و سرماي برف چنگ مياندازد توي صورتش. نفسي عميق ميكشد و به راه ميافتد. ناگهان به ياد لقمه گوشت كوبيده ميافتد. لقمه را از لاي روزنامه بيرون ميكشد؛ و آرام زير لب ميگويد: «عجب گوشت كوبيده خوشمزهاي، با صداي خر خر ضعيفي كه از پشت سرش ميشنود، از خوردن دست ميكشد. ماده سك سياه و لاغري، درست آن طرف جدول جوي آب ايستاده است و به او خيره شده است، لقمه را قورت ميدهد و باقي نانش را به طرف سگ مياندازد. سگ لقمه را بين زمين و هوا ميقاپد و فلنگ را ميبندد. با صداي زنگ مدرسه، كلاس هم به پايان ميرسد. مصطفي كف دست هاي يخ زده اش را «ها» ميكند و تند و تيز به راه ميافتد و دانههاي درشت برف، چرخ ميخورد و به شكل لايههاي نرم و نازك، روي موها و شانهاش مينشيند.
آهاي لبو ... لبوي داغ! بيا جلو!
مصطفي! نمي خواهي لبو مهمانمان كني؟ مصطفي بر ميگردد و حسين را كه هن و هن كنان به طرفش ميآيد نگاه ميكند هنوز، مصطفي چنگالش را توي اولين قاچ لبو فرو نكرده است كه چشمش ميافتد به پير مردي ژنده پوش كه چمپاتمه به درخت پوشيده از برف تكيه داده است. پيرمرد به بقچه پاره پورهاي ميماند كه گوشه خيابان انداخته باشندش. نزديك كه ميشود، صداي خرخر خشكي از لاي دندانهاي قفل شده پير مرد بيرون ميريزد. پير مرد ناگهان از جا كنده ميشود و وحشت زده به او چشم ميدوزد. مصطفي لبخندي ميزند و آهسته سلام ميكند. مرد موهاي جلو چشمش را عقب ميزند فرياد ميكشد: «تو ... منو ... ميزني. تو ... منو ... ميزني». بعد با تمام قوتي كه در پاهاي استخواني و لختش وجود دارد پا ميگذارد به فرار.
مصطفي، مات، كت شيمياش را در مشت ميگيرد و به مرد نگاه ميكند. بغضي پيش گلويش را گرفته و فشار ميدهد.
مصطفي بي صدا از زير لحاف گرمش، بيرون ميخزد خود را به حياط ميرساند. شب، چادر سياهش را روي آسمان تهران انداخته است و صداي زوزة باد، هر چند دقيقه يك بار سكوت را ميشكند. برف خشك پاهاي لخت مصطفي را خراش ميدهد و ناگهان سرما را توي وجودش ميريزد. تصوير پير مرد ژنده پوش هنوز جلو چشمان خواب آلود مصطفي است و او را ميآزارد. كاش ميتوانست برايش جاي گرمي مهيا كند. مصطفي با صداي فروخوردهاي زير لب ميگويد: بايد امشب را درست همانند او بگذارنم. زود بلوز پشمي و دستبافش را از تن ميكند و بعد پاورچين پاورچين در دالان فرو ميرود و روي زمين سيماني لخت دراز ميكشد. سرما با بي رحمي تمام، مانند خنجري به جان و تن نحيفش فرو ميرود و او را مچاله ميكند.
نترسيدن از مرگ
دكتر چمران با نداشتن هيچ گونه واهمهاي از مرگ به پيشواز شهادت در ركاب امام عصر عليه السلام خود شتافت؛ و در حركتي خداجويانه در جبهههاي نبرد جان خويش را نثار امام زمان خويش نمود. او كه تمام اعضاء و جوارح بدن خويش را امانتي ميدانست كه ميبايست در راه امام و وطن خويش فدا كند، در زمزمههاي عاشقانه خود بي هيچ ريا و تظاهري طالب عروج و پيوستن به لقاءالله بوده است.
«من اعتقاد دارم كه خداي بزرگ انسان را به اندازه درد و رنجي كه در راه خدا تحمل كرده است، پاداش ميدهد. ]امام[ حسين را نظاره كنيد كه در دريايي از درد و شكنجه فرو رفت كه نظير آن در عالم ديده نشده است. و زينب كبري را ببينيد كه با درد و رنج انس گرفته است. انسان گاه گاهي خود را فراموش ميكند، فراموش ميكند كه بدن دارد، بدني ضعيف و ناتوان، كه در مقابل عالم و زمان كوچك و ناچيز و آسيب ناپذير است، فراموش ميكند كه هميشگي نيست. و چند صباحي بيشتر نمي پايد، فراموش ميكند كه جسم مادي او نمي تواند با روح او هم پرواز شود، لذا اين انسان احساس ابديت و غرور و قدرت ميكند، سرمست پيروزي و اوج آمال و آرزوهاي دور و دراز خود، بي خبر از حقيقت تلخ و واقعيتهاي عيني وجود، به پيش ميتازد و از هيچ ظلم و ستم رو گردان نمي شود.
خدايا! خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغاي كشمكش هاي پوچ مدفون شوم.
خدايا! دردمندم، روحم از شدت درد ميسوزد، قلبم ميجوشد، احساسم شعله ميكشد، و بندبند وجودم از شدت درد صيحه ميزند.
تو مرا در بستر مرگ آسايش بخش.
خسته شدهام، پير شدهام، دلشكستهام، نااميدم، ديگر آرزوئي ندارم، احساس ميكنم كه اين دنيا ديگر جاي من نيست، با همه وداع ميكنم، و ميخواهم فقط با خداي خود تنها باشم.
خدايا! به سوي تو ميآيم، از عالم و عالميان ميگريزم، تو مرا در جوار رحمت خود سكني ده.
اي حيات! با تو وداع ميكنم، با همه مظاهر و جبروتت. اي پاهاي من! ميدانم كه فداكاريد، و به فرمان من مشتاقانه به سوي شهادت ـ صاعقهوار ـ به حركت در ميآييد؛ اما من آرزويي بزرگ تر دارم. به قدرت آهنينم محكم باشيد. اين پيكر كوچك ولي سنگين از آروزها و نقشهها و اميدها و مسئوليتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانيد. در اين لحظات آخر عمر آبروي مرا حفظ كنيد. شما سالهاي دراز به من خدمتها كرده ايد. از شما آرزو ميكنم كه اين آخرين لحظه را به بهترين وجه، ادا كنيد. اي دستها من! قوي و دقيق باشيد. اي چشمان من! تيزبين باشيد. اي قلب من! اين لحظات آخرين را تحمل كن به شما قول ميدهم كه پس از چند لحظه همه شما در استراحتي عميق و ابدي آرامش خود را براي هميشه بيابيد. من چند لحظه بعد به شما آرامش ميدهم؛ آرامشي ابدي. چه، اين لحظات حساس وداع با زندگي و عالم، لحظات لقاي پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ بايد زيبا باشد».
آري! به راستي چمران مردي بود، صالح، كه يك روز قدم زد در اين سرزمين به خلوص.