ناگفته‎های جلال‎الدین فارسی درباره بنی‎صدر

 جلال‎الدین فارسی روزهای زیادی از تاریخ این مملکت را زندگی کرده و به یاد دارد. با این وجود، سال‎هاست از جریان‎های سیاسی و کارهای اجرایی کناره گرفته و مشغول تألیف کتاب در حوزه‎های دینی و سیاسی است. نامزد حزب جمهوری اسلامی در اولین انتخابات ریاست جمهوری در ایران بود که پس از طرح مسأله ملیت از رقابت ریاست‎جمهوری کنار رفت و جا برای بنی‎صدر باز شد. یکی از دلایل پیروزی بنی‎صدر در انتخابات ریاست جمهوری، شوک پس از کناره‎گیری فارسی بود. وی همچنین عضو مجلس خبرگان قانون اساسی، ستاد انقلاب فرهنگی ایران و نماینده دور دوم مجلس شورای اسلامی بوده‎است. کتاب‎های بسیاری نوشته که از آن جمله می‌‎توان به انقلاب تکاملی اسلام، پیامبری و انقلاب، پیامبری و حکومت، پیامبری و جهاد، حقوق بین الملل، نطق تاریخی، نظام هستی، تکامل مبارزه ملی، استراتژی بین الملل، نهضت‎های انبیا، جهاد، درس‎هایی از مارکسیسم، درس پروردگار درباره منظومه هستی، انسان و زندگی و درس پروردگار درباره دشمن اشاره کرد. جلال‎الدین فارسی ۷۸ سال دارد و با حوصله و صبر ما را پذیرفت و درباره مسایلی حرف زد که تا دیروز، سرّ مگو بود. با این توضیح که پنجره درباره صحبت‎های فارسی موضعی نمی‌‎گیرد و قضاوت را برعهده مخاطبان می‌‎گذارد.
 
***
 
بنی‎صدر پیش از دوران ریاست جمهوری هم مخالفت‎هایی را ابراز می‌‎کرد؛ چگونه برای ریاست جمهوری کاندیدا شد؟
 
نکته‎های بسیار ظریفی وجود دارد که برای خود من هم واضح و روشن نبود؛ زیرا اشتغال‎های آن زمان باعث می‌‎شد این حقایق به درستی درک نشوند، به‎علاوه چون گروه‎های سلطنت‎طلب هنوز نیرومند بودند و نظامیانی وجود داشتند که بعد‌ها کودتاهایی راه انداختند -اگرچه شکست خوردند- اما این‎ها از خارج از کشور آمده بودند و دخالت‎هایی می‌‎کردند و برای آسیب‎زدن به انقلاب، مقدماتی را می‌‎چیدند. بیشتر متوجه آن‎ها بودیم و فکر نمی‌‎کردیم از افراد به اصطلاح خودمانی و مورد اعتماد، ضربه بخوریم؛ اما هوشیار‌ترین افراد می‌‎توانستند این موضوع را درک کنند. بنی‎صدر کوچک‎ترین فرزند خانواده بود. پدرش یکی از مالکان بزرگ و روحانی بود و با امام راحل دوستی صمیمانه داشت. وقتی در پاریس بود از این فرصت برای نفوذ بر امام خمینی استفاده می‌‎کرد. تماما به فکر آینده بود.
 
در بیروت بودم که دکتر چمران به من گفت: «ابوالحسن بنی‎صدر در پاریس است و قصد دارد به بیروت بیاید. در فرودگاه بیروت توقف می‌‎کند و بعد به بغداد و از آن‎جا به نجف می‌‎رود. می‌‎خواهم در زمان توقفی که در فرودگاه بیروت دارد به دیدارش بروم. اگر دوست دارید شما هم می‌‎توانید همراه من بیایید.» پدرش در ایران فوت کرده بود و می‌‎خواستند جنازه او را در نجف دفن کنند. برادر امام موسی صدر، سیدکاظم صدر، دانشجوی دانشگاه آمریکایی بیروت بود و با من ارتباط داشت؛ چون در آن‎جا «نقد مارکسیسم» تدریس می‌‎کردم.
 
وقتی شهید چمران به من پیشنهاد ملاقات با ابوالحسن بنی‎صدر در فرودگاه را داد، پذیرفتم و با سید کاظم صدر برادر امام موسی صدر به آن‎جا رفتیم، اولین‎باری بود که بنی‎صدر را می‌‎دیدم، آدم کم‎حرفی بود. آشنایی مختصری با او پیدا کردم، سپس به نجف رفت. در آن زمان دوست داشتم دائما از بیروت به پاریس سفر کنم و در آن‎جا ایرانیان و جوانانی را جذب کنم که به آن‎ها تعلیمات نظامی بدهیم و به جریان انقلاب ملحق‎ کنیم. بنی‎صدر در فرودگاه به استقبالم می‌‎آمد و در خانه خودش با چلوکباب از من پذیرایی می‌‎کرد! یک راننده هم داشت که بعد‌ها از اقوامش شد. در آن‎جا روزنامه‎ای داشت که روزنامه ارگان جبهه ملی بود. خودش را به‎عنوان طرفدار مصدق معرفی کرده بود. البته برادر بزرگ بنی‎صدر از طرفداران سرسخت دکتر مصدق و قاضی شریفی بود که به برادرش ابوالحسن هیچ اعتنایی نمی‌‎کرد.
 
در آن زمان شهید بهشتی، مقام معظم رهبری، رفسنجانی و شهید باهنر برای این‎که پس از ریاست جمهوری، دانشگاه‎ها به‎دست بنی‎صدر نیفتد، فهرستی تهیه کردند و اسم مرا در آن نوشتند. به من گفتند وقتی شما از مبارازت انتخاباتی کناره‎گیری کردید، امام فرمودند باید یک کاری به فارسی بدهم؛ به‎ همین دلیل اسم شما را هم در این فهرست آوردیم. ما به این شکل عمل کردیم. دنبال مقام و منصب نبودیم که بخواهیم با دیگران بجنگیم و روی اصول پا بگذاریم یا حسودی کنیم.
 
بنی‎صدر به استقبال من می‌‎آمد و خیلی احترام می‌‎گذاشت. متقابلا من هم به او احترام می‌‎گذاشتم. زمانی ‎دیدم عده‎ای را جمع کرده که اتفاقا یکی از مریدان خودم در جمع آن‎هاست؛ حسن آیت‎اللهی، انسان متدینی بود. در پاریس ریش می‌‎گذاشت و به من سفارش کرد که از سوریه برایش کفش چرم بازار مسلمانی بفرستم. از اعضای نهضت آزادی شبکه انقلابی زیرزمینی نیز بود و در امیرآباد در حجره او، جلسه‎های نهضت مقاومت ملی دانشجویی را مخفیانه برگزار می‌‎کردیم. ‎ سخنگوی این جلسه‎های خطرناک، من بودم. بنی‎صدر کتاب «اصول راهنمای اسلام» را نوشت، در حالی‎که تمام آیه‎های قرآنی را همین آیت‎اللهی گردآوری کرده بود.
 
بنی‎صدر با وجود این‎که پدرش روحانی و برادرش قاضی برجسته‎ای بود اما خودش از آن‎ها هیچ بهره‎ای نبرده بود.
 
 
دکتر آیت‎اللهی‌‌ همان است که بعد‌ها به بنی‎صدر پیوست؟
 
بله. الان در پاریس زندگی می‌‎کند و پس از فرار بنی‎صدر، او هم فرار کرد. روایتی را از علی حکمت، یکی از شاگردان امام در نجف شنیدم. می‌‎گفت: «بنی‎صدر از من خواسته آیه‎های قرآنی کتابش را پیدا کنم.» یعنی بنی‎صدر ابتدا ‎چیزی را سرهم‎بندی کرده، سپس برای دکتر آیت‎اللهی و علی حکمت فرستاده که در نجف درس ‎خوانده بود. ماجرای این کتاب، داستان مهمی است. از این‎جا می‌‎شود به شخصیت متزلزل بنی‎صدر پی برد که چگونه‎ به‎واسطه پدر روحانی و شخصیت برجسته برادر می‌‎خواست به مقام برسد.
 
 
خودش هم تحصیلکرده بود؛ چرا می‌‎خواست از موقعیت اطرافیانش استفاده کند؟
 
چون بسیار ترسو بود. در پاریس سوار مترو ‎شدیم. روزنامه خودش را از کیفم بیرون ‎آوردم که با هم نگاه کنیم و مطالبش را بخوانیم. ‎گفت: «سریع آن را داخل کیف بگذار.» حتی در فرانسه هم می‌‎ترسید خواندن روزنامه مشکلی ایجاد کند.
 
نسخه‎ای از یکی از کتاب‎هایش را در یکی از سفر‌هایم به پاریس به من داد و گفت: می‌‎خواهم این کتاب، پایه محکم و اعتبار بالایی داشته باشد و علاوه ‎بر اسم من، چند اسم و امضای دیگر پای آن باشد. به همین‎دلیل برای آقای خمینی فرستاده‎ام و گفتم: «برای آقای فارسی، علامه طباطبایی و آقای مطهری هم می‌‎فرستم که کتاب با امضای ما پنج نفر چاپ شود.» کتاب را گرفتم و چیزی نگفتم. هر دفعه که از پاریس برمی‎گشتم، می‌‎گفت نظرتان چیست؟ و من حرف را عوض می‌‎کردم.
 
بنی‎صدر می‌‎گفت: آخرین بار رفتم و گفتم: آقا قصد دارم تکلیف کتابی که باید پنج امضا داشته و تألیف مشترک ما پنج نفر باشد را روشن و چاپ کنم، شما چه جوابی می‌‎دهید؟ ایشان به‎جای این‎که به من جواب دهند کتاب «درس‎هایی درباره مارکسیسم» آقای فارسی را به من دادند و گفتند «شما این را مطالعه کنید.» یعنی امام گفته‎اند تو در حدی نیستی که چیزی را بنویسی که من امضا کنم. یعنی تو در حدی هستی که کتاب فلانی را بخوانی، نه این‎که امضای او پای این کتاب باشد. بنی‎صدر گفته بود: «من این کتاب را خوانده‎ام و به هر جایی‎ از کشورهای اروپایی مسافرت کردم، کتاب او را هم بردم و منتشر کردم.» ببینید امام راحل چقدر در امورشان دقت می‌‎کردند و چگونه حد هر کسی را می‌‎دانسته‎اند. از خودم تعریف نمی‌‎کنم ولی آن‎چه من انجام داده‎‎ام؛ متعلق به اسلام و این ملت است. می‌‎خواهم این را بگویم که فرق بنده با بنی‎صدر چقدر بوده و امام این را می‌‎دانسته‎اند.
 
قبل از این‎که بنی‎صدر را ببینم در پاییز ۱۳۴۹ خدمت امام خمینی (رحمت‎الله‎علیه) در نجف رفتم؛ با گذرنامه غیرقانونی به اسم کسی که فوت کرده بود؛ حکمت‎الله باران‎چشمه. همه من را به این نام می‌‎شناختند.
 
امام بعد از خواندن جلد اول کتاب «درس‎هایی درباره مارکسیسم» نامه‎ای نوشتند و پست کردند و داخل آن نامه برای من نوشتند: «تا ‎حالا برای هیچ کتابی تقریظ ننوشته‎ام، اگر بخواهم تقریظ بنویسم برای این کتاب شماست. نامه را پست کردند اما به من نرسید. می‌‎دانستند من دشمن بعثی‎ها شده‎ام و در بیروت مستقر هستم. به حاج آقا مصطفی خمینی گفتند که شما این پیغام را به آقای فارسی برسانید. حاج‎آقا مصطفی و حاج احمدآقا با این پیغام به بیروت آمدند. شاهدان این قضایا حاج آقا مصطفی، حاج احمد آقا و پدرخانم حسن‎آقا خمینی، آقای بجنوردی هستند که فقط آقای بجنوردی اکنون زنده است.
 
 
رابطه شما با امام چطور بود؟
 
بله، در بعضی موارد نظر مرا جویا می‌‎شدند. در یکی از سفر‌ها که در پاریس به خدمت امام رفته بودم، حاج احمد آقا تا فرودگاه همراه من آمد و از من پرسید نظر شما درباره این‎که امام به ایران بروند چیست؟ از اوضاع ایران می‌‎ترسیدم، گفتم: «برنگردند بهتر است.»
 
در یک سفر ابوجهاد، فرمانده نیروهای مسلح الفتح به دستور یاسر عرفات نامه مفصلی نوشت و تمام امکانات نظامی، پادگان‎ها، سلاح‎ها و تعلیم‎دهندگان نظامی خود را در اختیار امام قرار داد. چون می‌‎دانستند من مورد اعتماد امام هستم، به بنده مراجعه کردند.
 
همراه آقای هانی الحسن که مشاور عرفات در امور شیعیان لبنان بود، خدمت امام در پاریس رسیدیم و زمانی که ابوجهاد، نماینده یاسر عرفات آن نامه را به امام دادند، من نیز حضور داشتم. آن نامه در صحیفه نور موجود است. آن‎ها به امام گفتند که شما این امکانات را چگونه می‌خواهید استفاده کنید؟ امام از من پرسید: «با این امکانات باید چه کار کنند؟» گفتم: این‎ها را در اختیار شما قرار داده‎اند، ‎اکنون گروه‎های متعددی وجود دارند که نمی‌‎توانند کاری از پیش ببرند و از طریق الفتح عمل می‌‎کنند، برخی از آن‎ها هم در سوریه هستند مانند مهندس غرضی و آقای جنتی، پسر آقای جنتی که طلبه بود اما کت و شلواری شده بود. گفتم: «اوضاع به این صورت درآمده، اما امکانات، امکانات بسیار عظیمی است، شما شورایی را انتخاب بفرمایید و این‎ها را به آن شورا بسپارید.» امام فرمودند: «من غیر از شما کسی را ندارم.» ببینید. در جواب امام گفتم: هرجور شما بفرمایید. امام یک سطر نوشتند که هنوز هم اصل دست‎خط ایشان پیش من هست و این مطلب در صحیفه امام هم چاپ شده است.
 
امام نوشتند: «جناب آقای ابوجهاد، ایدا... تعالی برای آن امر، جانب آقای جلال‎الدین فارسی را تعیین نمودم.» اگر این مطلب دست رژیم می‌‎افتاد، آن‎ها به هیچ عنوان متوجه نمی‌‎شدند که آن امر چه بوده! معنای جمله این بود که هرچه را به من سپرده‎اید، در اختیار فارسی قرار دهید. از این نوشته یک کپی گرفتم و به آن‎ها دادم.
 
 
چرا از امتیازاتی که داشتید، هیچ‎وقت استفاده نکردید؟
 
حتی استفاده مشروع هم نکردم. زمانی‎که آمدم نزدیک‎ترین فرد به امام، من بودم فقط دکتر عباس شیبانی بود که در دهه ۳۰ به پشتیبانی از ملت و دولت مصر (عبدالناصر) علیه تجاوز سه‎جانبه انگلیس، اسراییل و فرانسه به کانال سوئز در دانشگاه تهران سخنرانی کرد و پس از آن به مشهد تبعید شد و آن‎جا او را پای درس من در حوزه آوردند.
 
یک سال کتاب «طبائع الاستبداد» نوشته کواکبی، دانشمند بزرگ را تدریس می‌‎کردم که این کتاب با اشتباه‎های بسیار زیادی چاپ شده. وقتی به آقای دکتر عباس شیبانی که دانشجو بود و تبعیدش کرده بودند، پیشنهاد کردند پای صحبت یک کت و شلواری و ریش تراشیده برود، تعجب کرد. آمد و دید چه مجلس بحث خوبی است. بساط نهضت مقاومت، پس از تهران در مشهد مستحکم بود که علی شریعتی هم در آن‎جا فعال بود.
 
ما دنبال این کار‌ها بودیم و بنی‎صدر به دنبال زد و بند. اولین پیوندهایی که برقرار کرد با مرحوم حاج‎احمدآقا بود. یادم هست‌‌ همان روزهای اولی که به ایران آمده بودم، رفتم نزد امام که با ایشان صحبت کنم. مترجم صحبت‎های امام با عرفات بودم. خسته شده بودم و خوب نتوانستم از عهده این کار برآیم، به دکتر ابراهیم یزدی گفتم که شما ترجمه را ادامه دهید. تصویر این مجلس موجود است. وقتی می‌‎خواستم وارد اتاق امام شوم، حاج‎احمدآقا با بنی‎صدر با من همراه شد و به ما دو نفر گفت: «شما دو بزرگوار باید وارد شورای انقلاب شوید.» با امام هم که صحبت کردیم، ایشان فرمودند: «شما حتما باید وارد شورای انقلاب شوید.»
 
 
شما و آقای بنی‎صدر؟
 
بله. بنی‎صدر رفت، اما من اعتنایی نکردم،. خودم با سخنرانی‎هایی که می‌‎کردم، می‌‎دانستم چه کار می‌‎کنم. سخنرانی‎هایم مورد تایید امام خمینی (رحمت‎الله‎علیه) بود. بیشتر نوارهای سخنرانی مرا صداوسیما یا پژوهشکده‎های انقلاب‎شناسی دارند. سخنران پیش از نماز جمعه تهران بودم و در هر سخنرانی یک موضع جدید و بسیار حساس را مطرح می‌‎کردم. در یکی از‌‌ همان سخنرانی‎ها، گفتم: «انقلاب اسلامی نمی‌‎تواند وزیر خارجه‎ای داشته باشد که از جبهه ملی است.» چهار روز بعد دکتر کریم سنجابی استعفا داد. به تنهایی در یک سخنرانی، موجباتی را فراهم می‌‎کردم که وزیر خارجه برکنار شود. در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی گفتند: «باید جنبش‎های جهانی اسلامی را که امام بر آن تأکید می‌‎کنند، به آقای فارسی بسپاریم.» تمام این مقام‎ها را پس زدم.
 
 
چرا؟
 
برایتان تعریف می‌‎کنم. قبل از آن باید نکاتی را درباره فضای حزبی آن زمان بگویم. ۱۰-۱۲ گروه‎ مبارزاتی که در ایران تشکیل شده بودند، همه دور هم جمع شدند. برخی از آن‎ها استانی بودند. بعد‌ها سرداران سپاه همگی از همین‎ جمع انتخاب شدند. این‎ها باهم تشکیلات راه انداختند و حرف‎های سیاسی زدند. از این طرف هم فقط حزب مؤتلفه اسلامی، شاخه نظامی داشت. ناگهان حزب جمهوری اسلامی دید که اگر دیر بجنبد از این گروه‎ها عقب می‌‎ماند. این گروه‎ها را رقیب خود می‌‎دانستند. خودشان هم در در شورای انقلاب حضور داشتند. امام به آن‎ها اعتماد داشتند و تمام کار‌ها را به آن‎ها می‌‎‎سپردند. از طرف دیگر بنی‎صدر فهمید که این گروه‎ها خیلی مهم هستند و سعی می‌‎کرد به داخل آن‎ها راه پیدا کند. به امام گفت: «این گروه‎های مسلح را باید شما سازماندهی کنید.» بنی‎صدر می‌‎خواست با این کار، هیأت موقت دولت (نهضت آزادی‎ها) را حفظ کند چون با آن‎ها ارتباط داشت؛ از جانب آقای حبیبی (که در پاریس با او دوست بود) و سخنگوی هیات دولت بود. از طرفی با برادر خانم حاج‎احمدآقا؛ صادق طباطبایی دوست بود و آن‎ها را تجلیل می‌‎کرد. از این طرف آقای هاشمی و... به بنی‎صدر علاقه پیدا کردند و می‌‎خواستند او را جذب کنند. بنی‎صدر را به حزب دعوت کردند؛ گفت: «اگر دکتر آیت را که از مؤسسان حزب جمهوری است از شورا اخراج کنید، من می‌‎آیم.» ضمنا به قم رفت (در زمانی که هنوز در قم اقامت داشت) و به امام گفت: «اجازه دهید ما این گروه‎ها را با هم متحد کنیم.» امام جواب منفی دادند و گفتند: «نه. اگر آقای فارسی بیاید، من به او اجازه می‌‎دهم.»
 
تفاوت من با بنی‎صدر این بود که نه تملق می‌‎گفتم. نه حاضر بودم عیب کسی را بپوشانم که در مقام بالایی قرار گرفته. حاضر نبودم سکوت کنم. چون خیانت به ملت است و ما به نام اسلام می‌‎خواهیم حکومت وحیانی- نبوی برقرار کنیم. یعنی حکومتی که خدا تاسیس کرده و پیامبر اکرم مجری آن بوده، همه مردان و زنان مسلمان این حکومت را برپا می‌‎کنند. تفاوت من با بنی‎صدر این‎ها بود که توانست کاری کند که رییس‎جمهوری شود.
 
بنی‎صدر به من گفت: منزل همشیره‎ام جلسه‎ای دارم، شما هم بیایید. گفتم: کارتان چیست؟ گفت: شما تشریف بیاورید، متوجه می‌‎شوید. این را نگفت که من رفته‎ام پیش امام و ایشان به من جواب رد داده‎اند. رفتم و دیدم برخی از افرادی که در فتنه پارسال مؤثر بودند حضور دارند، البته افراد خوب هم میان آن‎ها بود. همه گفتند ما شما را قبول داریم.
 
بعد امام پیغام دادند که پیش من بیایید. من خدمت امام در قم رفتم، اسلحه همراهم بود. تا اسلحه را به نگهبانی تحویل دادم که داخل شوم، دیدم شهید بهشتی، مقام معظم رهبری و آقای هاشمی با عجله پیش امام رفتند. آن زمان من هنوز وارد حزب نشده بودم و به‎عنوان یک شخصیت مستقل کار می‌‎کردم که فقط اولین سخنرانی‎ام در میدان امجدیه (شهید شیرودی)، برگزار شده بود.
 
 
همان سخنرانی که درباره انقلاب و ضدانقلاب بود؟
 
بله، این سخنرانی در اتحادیه دبیران و فرهنگیان مسلمان انجام شد که در میدان شهید شیرودی بود؛ شهید رجایی هم عضو این اتحادیه بود. این سخنرانی را روزی چند بار تلویزیون پخش می‌‎کرد. بعد از آن در دانشگاه شریف، سخنرانی درباره ضدانقلاب در دولت، (دولت بازرگان) کردم.
 
امام به من گفتند: «بیایید من به شما حکم بدهم که تمام نیروهای مسلح را سامان دهید.» خدمت امام رفتم، شهید بهشتی هم آمدند و نشستند (قبل از انقلاب و پیش از آنکه او به آلمان برود، در دبیرستان کمال با هم آشنا شده بودیم) و گفتند: «پیشنهاد کردید این گروه‎های مبارزان مسلح قبل از انقلاب را سازمان بدهید، ولی این کار نیاز به بودجه دارد و ما باید در شورای انقلاب که مجلس انقلاب است تصمیم بگیریم که بودجه‎اش را تعیین کنیم. ما باید کار شما را سرپرستی کنیم، اما چون وقت نداریم آقای سرهنگ غلامرضا نجاتی (که از اخراجی‎های ارتش و وکیل مدافع مرحوم آیت‎الله طالقانی و بازرگان بود) را معرفی می‌‎کنیم که شما زیر نظر او کار کنید.» گفتم: «من ننگ دارم در جلسه معمولی کنار این دو نفر بنشینم، چه رسد به این‎که آن‎ها را تحت نظر بگیرم.» شهید بهشتی گفت: «شاید شما ننگ داشته باشید از این‎که در کنار بنده هم بنشینید.» گفتم: «خیر، درباره شما چنین نظری ندارم.»
 
بعد از این واقعه در خیابان با عباس شاهوی، معاون وزارت بازرگانی برخورد کردم که بعدا در انفجار هفتم تیر به شهادت رسید. پرسید: «به دفتر روزنامه انقلاب اسلامی آقای بنی‎صدر نیز تشریف می‌‎برید؟» گفتم: «نه، چطور؟» گفت: «شما در آن‎جا تشریف ندارید!» گفتم: نه. گفت: بنی‎صدر به قم رفته و گفته است: «شما اجازه بدهید من روزنامه‎ای به نام انقلاب اسلامی دایر کنم و وجوهات شما برای این کار قابل مصرف باشد.» امام گفتند: «اگر آقای فارسی باشد، من وجوهات را می‌‎دهم.» امام به هیچ‎وجه به من جفا نکرده‎اند. تا حالا کسی پیدا نشده که رابطه‎اش با امام اینگونه باشد.
 
این اتفاق‎ها خیلی مهم است. به همین دلیل با جزییات در ذهنم مانده، تا حالا جایی مطرح نکردم چون باید سر ذوق بیایم. اصلا دوست ندارم به گذشته فکر کنم، چون آن فریب‎ها و توطئه‎های دشمنان آزارم می‌‎دهد. افراد بی‎سر و پایی که توانسته‎اند مسیر انقلاب را تغییر دهند و مسئولان عالی‎رتبه کشور را فریب دهند. به قدری دردناک است که اصلا دوست ندارم درباره‎شان فکر کنم؛ مگر برای مزاح!
 
 
در مجلس خبرگان قانون اساسی، مهم‎ترین اختلاف‎ها بر سر چه موضوعی بود؟
 
قضایا از زمانی شروع شد که برای مجلس خبرگان قانون اساسی سقف زمانی تعیین کردند. دیدیم با تعداد اصولی که به تصویب نرسیده، در مدت زمانی که باقی مانده، نمی‌‎توانیم این کار را انجام دهیم. بنابراین باید مجلس ادامه پیدا می‌‎کرد. افرادی از نهضت آزادی گفتند: دیگر ادامه مجلس خبرگان قانون اساسی مجاز نیست و مشروعیت ندارد؛ به‎دنبال این بودند که بتوانند زود‌تر یک قانون اساسی‎ای را تصویب کنند تا خودشان بتوانند در حاکمیت بمانند. امام گفتند: «نه، مجلس خبرگان می‌‎تواند ادامه پیدا کند.» کار آن‎ها به‎نفع بنی‎صدر بود؛ بنی‎صدر می‌‎خواست مجلس را طوری پیش ببرد که نه ‎تنها رییس‎جمهوری شود، بلکه فرمانده کل قوا هم باشد. طبق پیش‎نویسی که تهیه کرده بودند، رییس‎جمهوری، فرمانده کل قوا نیز بود. می‌‎خواستند همان‎جا انقلاب را سرنگون کنند. یعنی اگر او رییس‎جمهوری می‌‎شد، کل ارتش به اختیار او درمی‎آمد. این موضوع در مجلس مطرح شد و عده‎ای به‎عنوان موافق و مخالف صحبت کردند. موافقان عبارت بودند از: آقای منتظری، رییس مجلس و شهید بهشتی، نایب‎رییس مجلس. از جمله مخالفان، مهندس مقدم مراغه‎ای بود که عضو تجزیه‎طلب‎های آذربایجان بود و بعدا فراری شد.
 
 
از کجا می‌‎دانستید مسأله فرماندهی کل قوا بعد‌ها اهمیت زیادی پیدا خواهد کرد و باعث اختلاف بنی‎صدر خواهد شد؟
 
چون فرمانده کل قوا، تمام نیروهای مسلح و نظامی کشور را در اختیار دارد، وقتی انگلیسی‎ها خواستند به رژیم طولانی قاجاریه خاتمه دهند، ابتدا سلطنت را از بین نبردند، بلکه رضاخان را فرمانده کل قوا کردند، یعنی ارتش و نیروهای مسلح را از شاه گرفتند و فرمانده را از عوامل خودشان انتخاب کردند. گفتم: «انقلاب تا الان پیروز نشده، وقتی پیروز می‌‎شود که شما رأی بدهید به این‎که فرماندهی کل قوا متعلق به رهبری انقلاب است.»
 
بین صحبت‎های من، بنی‎صدر بلند شد و گفت: «جایش در قانون اساسی‌‌ همان جایی است که الان رییس‎جمهوری است.» پس از سخنرانی هیجانی من، مجلس منقلب شد، سپس رأی‎گیری کردند و رأی‎گیری نیز بسیار کوبنده بود. من که از جایگاه پایین آمدم، بنی‎صدر آمد؛ پشت‎سر من راه می‌‎رفت و حرف‎های مخالف می‌‎زد. منشی مجلس، دکتر محمود روحانی که عضو حزب و داماد مرحوم استاد محمدتقی شریعتی و برادر خانم شهید مطهری بود، گفت: الان اگر برای ریاست‎جمهوری رأی‎گیری شود، شما رأی می‌‎آورید. با صدای بلند گفتم: «من این کار را نکردم که رییس‎جمهوری شوم، برای من اهمیتی ندارد.»
 
 
چرا بعضی از جلسه‎های مجلس خبرگان رهبری به‎صورت غیررسمی برگزار می‌‎شد؟
 
تمام نمایندگان مجلس در این جلسه‎ها حضور داشتند. غیررسمی برگزار می‌‎شد چون می‌‎خواستند درباره شرایط رییس‎جمهوری رأی بگیرند، شرایطی که الان تصویب شده است. بنی‎صدر یک دفعه گفت: «من قبول ندارم». پرسیدم چرا قبول نداری؟ گفت فقط باید بنویسیم هر کس بیشتر رأی آورد، دین و مسلمان بودن و... مهم نیست. حجت‎الاسلام رحمانی بیجار بلند شد و به طرف بنی‎صدر رفت که او را بزند. گفت: پسر من شهید شده که رییس‎جمهوری غیرمسلمان باشد؟
 
 
ممکن بود این اتفاق بیفتد که حکم به جای این‎که جانشین صادر شود، فرمانده کل قوا صادر شود؟
 
خیر، این امکان وجود نداشت. متأسفانه اطرافیانی بودند؛ این‎ها یک مرد قوی، با تقوا و آدم‎شناسی را می‌‎شناختند که تمام سوابقش را می‌‎دانستند و اخلاق بنی‎صدر، بی‎علمی او، اسلام‎ن‌شناسی او را نیز می‌‎دانستند، ترتیبی دادند که او رییس‎جمهوری شود. البته من دشمن کم نداشتم. همه افرادی که با من درگیر بودند، با نظام نیز مشکل دارند.