طبقه متوسط جديد و تأثيرات آن در دوره پس از انقلاب اسلامي
1. مفهوم طبقه: مفاهيم و مؤلفهها
طبقه از سده 19 و براي نخستين بار توسط آدام اسميت در کتاب ثروت ملل به کار برده شد. اين اصطلاح با ظهور کارل مارکس معناي ويژهاي يافت و به يکي از مفاهيم بنيادي در علوم اجتماعي معاصر تبديل شد. به طور کلي، دو ديدگاه در رابطه با مفهوم طبقه وجود دارد:[1] الف) ديدگاه اول، طبقه را در برابر کاست، گروههاي منزلت، صنف و... قرار ميدهد و آن را مختص جامعه صنعتي ميداند؛ ب) ديدگاه دوم، ميان ظهور طبقات و جامعه صنعتي ملازمهاي نميبيند و بر اين باور است که در همه جوامع، طبقات وجود دارند و انحصار خصلت طبقاتي به جوامع صنعتي، حقيقت را پنهان ميکند. طرفداران ديدگاه دوم به دو دسته تحليل روي آوردند: نخست، تحليل اقتصادي توسط مارکس و شارحين مارکسيسم؛ آنها شالوده اصلي طبقات اجتماعي را مالکيت يا عدم مالکيت بر وسايل توليد ميدانند. دوم، کساني که طبقه را بر پايه معيارهاي ديگر ارزيابي ميکنند، مثل تحليل ماکس وبر از مفهوم طبقه.
در انديشه مارکس، طبقهاي که ابزار توليد در هر چهار شيوه توليدي، يعني شيوه توليد آسيايي، باستاني، فئودالي و بورژوايي را در کنترل خود دارد طبقه حاکم ناميده ميشود. قانون، هنر، ادبيات، سياست، دين و فلسفه در هر عصري از تاريخ بشر در خدمت منافع طبقه حاکم قرار داشته است و در حقيقت محصول شيوه توليد مسلط در هر عصر به شمار ميرود. به قول مارکس در هر عصري، دو طبقه اصلي وجود دارد. ملاک تعيين دو طبقه در رابطه با مالکيت و عدم مالکيت، نسبت به وسايل توليد است. در جامعه سرمايهداري، علاوه بر طبقه سرمايهداري و کارگر، يک قشر ديگر اجتماعي نيز وجود دارد که مارکس آن را خرده بورژوازي يا طبقه متوسط مينامد، يعني کساني که وسايل توليد گسترده ندارند و از نيروي کار خودشان هم استفاده ميکنند. مارکس اين طبقه را طبقه انتقالي ميداند که شامل صاحبان مشاغل آزاد، پيشهوران، کسبه و مديران کارگاههاي کوچک صنعتي هستند.[2]
ماکس وبر درباره قشربندي اجتماعي، نظريه مارکس را تا حدودي تغيير داده است. دو تفاوت اساسي ميان نظريه وي با مارکس وجود دارد: نخست، اين که وبر، نظريه مارکس را ميپذيرد که طبقه، بر پايه شرايط اقتصادي تعيين شده است، اما عوامل اقتصادي مختلف ديگري را نسبت به آن چه مارکس شناخته است، در شکلگيري طبقه، مهم ميداند. بنابراين از نظر وبر تقسيمات طبقاتي، نه تنها از طريق کنترل يا فقدان کنترل وسايل توليد، بلکه از اختلافات اقتصادي که هيچ رابطهاي با دارايي ندارد ناشي ميشود.[3] دوم، اين که وبر اعتقاد دارد طبقه اجتماعي، مجموعه افرادي است که فرصتهاي مشترکي در روابط بازاري دارند، يعني از منظر خريد، درآمد و مصرف، وضعيت مشابهي دارند. وبر برخلاف مارکس براي تقسيمبندي گروه اجتماعي سه گروه اجتماعي را معرفي ميکند: طبقه، شأن و حزب. وي معتقد است که يک منزلت اجتماعي ميتواند متضمن چند طبقه اجتماعي، و يک طبقه اجتماعي ديگر هم ميتواند متضمن چند منزلت اجتماعي باشد. اين نظريه انفصال وبري است، يعني انفصال گروههاي اجتماعي از يک ديگر که به سه نوع قشربندي اجتماعي از هم تفکيکپذيرند: 1. طبقه اجتماعي به معناي خاص؛ 2. سلسله مراتب منزلتهاي اجتماعي؛ 3. سلسله مراتب قدرتهاي سياسي.
2. الگوي مناسب در توضيح طبقه متوسط جديد در ايران سده بيستم
در جامعهشناسي سياسي ايران، مطالعه نيروهاي اجتماعي و صفبنديهاي سياسي، مطابق الگو و نظريه مارکسيستي ـ که هر نيروي اجتماعي و سياسي را به پايگاه اجتماعيشان تقليل ميدهد ـ کارساز نيست؛ از آن جمله، طبقه متوسط جديد که نميتوان آن را بر پايه خاستگاه اقتصادي تعريف و تبيين کرد. اعضاي اين طبقه داراي منزلت و موقعيتهاي اجتماعي متعددي هستند که صرفاً بر شرايط اقتصادي آنها دلالت ندارند، بلکه موقعيت شغلي، فرهنگي و اداري در کنار موقعيت اقتصادي، وجه مشخصه طبقه متوسط جديد است؛ از اين رو به نظر ميرسد الگوي قشربندي اجتماعي ماکس وبر در عرصه جامعهشناسي سياسي ايران از بسياري جهات کارسازتر است؛ اما جهت انسجام هر چه بيشتر مفهوم طبقه در جامعه ايران لازم است الگوي آبراهاميان و تقسيمبندي وي از طبقات اجتماعي در ايران ـ که بر پايه تلفيق آراي وبر و مارکس با شرايط بومي ايران تهيه شده است ـ مورد استفاده قرار گيرد. آبراهاميان در مقدمه کتاب جامعهشناسي سياسي در ايران، دو نوع نيروي اجتماعي را معرفي ميکند: گروههاي قومي و طبقات اجتماعي. گروههاي قومي به گروههايي اطلاق ميشود که داراي پيوندهاي زباني، اجداد و قبيلهاي و مذهب مشترک هستند. طبقه اجتماعي نيز، لايه اجتماعي وسيعتري است که افراد را با ارتباطات مشترک و ابزار توليد، اثرات متقابل مشترک با روش اجرايي در يک محيط توسعهيافته و نيز نظرياتي مشترک درباره توسعه سياسي، اقتصادي و اجتماعي در بر دارد. آبراهاميان، گروههاي اجتماعي را بر اساس موقعيتهاي اقتصادي، فرهنگي و منزلتهاي اجتماعي، به شکل منسجم و متمرکزي تقسيمبندي کرده است.
طبقهبندي وي در خصوص طبقه متوسط جديد به شرح ذيل است:
حرفهمندان، کارمندان دولت، کارکنان اداري، دانشجويان دانشگاهي، هنرمندان، نويسندگان و ساير روشنفکران.[4]
3. طبقه متوسط جديد: مفاهيم و مؤلفهها
اصطلاح طبقه متوسط جديد نخستين بار، توسط اميل لدرر، جامعهشناس آلماني در مقالهاي با عنوان «مشکل کارمندانِ جديد حقوق بگير و پايههاي نظري و آماري آن» به کار رفت. وي مهمترين ويژگي اين طبقه را در شيوه زندگي و حقوق اعضاي طبقه ميديد که وجه تمايز آنها دريافت حقوق است. سي رايت ميلز هم در اثر خود به نام «white collar»، طبقه متوسط جديد را کارکنان اداري و دفتري ميداند. وي معتقد است اين طبقه، يا حامي طبقه حاکم ميشود يا به ياري توده مردم بر ميخيزد. به طور کلي تعاريفي که از سوي پژوهشگران اجتماعي غربي در رابطه با طبقه متوسط جديد مطرح شده، حاکي از عدم وجود اتفاق نظر ميان آنهاست. در تعيين طبقه متوسط، ملاکهاي مختلفي چون: ميزان تحصيل، شيوه زندگي، شغل، شرايط سکونت، آگاهي طبقاتي، ضرورتهاي ناشي از بافت جوامع صنعتي و منزلت و موقعيت اجتماعي لحاظ شده است. در جهان سوم عدهاي سعي کردهاند تا نوسازي را ـ که از مفروضات اين مقاله نيز به حساب ميآيد ـ عامل ايجاد اين طبقه معرفي کنند. مور برگر معتقد است در کشورهاي خاورميانه، طبقه متوسط، نيروي اصلي تحولات سياسي به شمار ميرود و اگر قدرت سياسي در اختيار اين طبقه قرار گيرد کشور را به سوي نوگرايي هدايت ميکند؛ از اين رو نقش طبقات متوسط جديد در ايجاد نوسازي اجتماعي ـ اقتصادي از سوي عمده پژوهشگران، حائز اهميت است. دکتر احمد اشرف نيز از همين منظر، طبقه متوسط جديد در ايران را مورد کاوش قرار داده است. وي در مقاله «مطالعه طبقه متوسط جديد ايران» ميگويد: طبقه متوسط جديد از نسل نوين خانوادههاي سنتي، حرفهمندان آزاد و تحصيلکردگان بوروکرات تشکيل شده است. وي اعتقاد دارد که عامل تحصيلات در تحرک اجتماعي از طبقه پايين جامعه به طبقه متوسط جديد نقش مهمي دارد. مطالعاتي که در زمينه منشأ اجتماعي دانشجويان ايراني صورت گرفت نشان ميدهد که اکثر دانشجويان به طبقه متوسط سنتي و جديد تعلق داشتند. در حالي که تقريباً به خانوادههاي طبقه متوسط و فقط به خانوادههاي دهقانان و کارگران نسبتاً مرفه تعلق داشتند.[5] احمد اشرف در رابطه با خط مشي سياسي و گروهبندي اعضاي طبقه متوسط جديد، معتقد است که بررسي دقيق نهضتهاي اجتماعي ـ سياسي سده اخير، وجود دو گرايش اصلي را در جهتگيري ايدئولوژي اعضاي طبقه متوسط جديد آشکار ميسازد که عبارتند از:
1. افزايش مستمر در نقش اين طبقه در راهاندازي تظاهرات و رهبري جنبشهاي سياسي ـ اجتماعي؛
2. حرکت دايمي از ايدئولوژي مليگرايي متعادل يا افراطي به سوي ايدئولوژي چپ و افراطي.
حرفهمندان آزاد از قبيل وکلاي دادگستري، قضات، پزشکان، مهندسان و استادان دانشگاه در رهبري نهضتهاي سياسي ـ اجتماعي و نيز هدايت نيروهاي ضد جنبش، نقش فزآيندهاي به عهده ميگيرند.[6]
کساني که در گروهبندي اعضاي طبقه متوسط جديد، سياسي نيستند و با دستگاه همکاري دارند در رديف اول قرار دارند، اما اينها از وضعيت اجتماعي ـ سياسي حاضر انتقاد و نسبت به دستگاه، اظهار بدبيني و بياعتمادي مينمايند.
اين گروه اکثريت، طبقهاي را تشکيل ميدهند که در حال ظهورند. گروه دوم، فرصتطلبان هستند که براي بهرهمندي بيشتر از شرايط، به صورت فعال در سياست دخالت دارند و با گروههاي حاکم ارتباط دارند. گروه سوم، از حرفهمندان و روشنفکران انتقادي تشکيل ميشود که تعداد آنها اندک است. تفاوت بين گروه اول و سوم در اين است که گروه اول، آن ايدئولوژي خاصي را ندارند که در ميان دانشجويان، معلمان و گروههاي پايين طبقه متوسط، کشش ايجاد ميکند؛ در حالي که گروه سوم در ميان اين گروهها نفوذ زيادي دارند.[7]
حضور قشر روشنفکر و تحصيل کرده ايراني در ميان اين طبقه و تأثيرات آن بر ساير گروههاي اين طبقه، به حدي است که آل احمد، طبقه متوسط جديد در ايران را از آنِ روشنفکران ميداند و معتقد است که خواسته يا ناخواسته در خدمت رژيم پهلوي بودهاند. وي براي روشنفکران، مفهوم حداقل و حداکثر قائل است. حداقل، کار فکري ميکنند و حداکثر کساني هستند که کمر به همت افراد محروم بسته و به مسئوليت زمانه آگاه هستند؛[8] از اين رو بعضي از اهل قلم، طبقه متوسط جديد را همان روشنفکران ميدانند. به گفته سعيد برزين، اصطلاح روشنفکران اشاره به تحصيل کردههاي مدارس جديد دارد که هم منصبهاي تخصصي، آموزشي و اداري کشور را در دست دارند و هم به جهت نگاه توسعهگرايانهشان همواره در برابر دولت استقامت ميکنند.[9] جيمز بيل نيز در تعريف طبقه متوسط در ايران، از سه مفهوم: اينتليجنسيا، بوروکرات و حرفهاي استفاده ميکند و اعضاي تحصيل کرده و مؤسس دانشگاه تهران را مرکز ثقل طبقه متوسط جديد به حساب ميآورد. وي خصايص اساسي طبقه مذکور در ايران را به شرح ذيل ميداند:
1. اعضاي بخشِ رو به رشد اين طبقه از پذيرش مناسبات قدرت سنتي که جامعه ايران را زير سلطه دارد رويگردان است؛
2. اعضاي اينتليجنسيا داراي تحصيلات عالي ميباشند يا در مرتبه کسب آن هستند؛
3. اصولاً قدرت اعضاي اين طبقه از مهارت و فنوني ناشي ميشود که در نتيجه تحصيلات رسمي کسب کردهاند؛
4. اعضاي طبقه متوسط جديد در سطوح مختلف با افکار و فلسفههاي غربي آشنا هستند؛
5. اعضاي اين طبقه از هر نوع جزم ديني يا پرسش کورکورانه تاريخِ گذشته، آزادند.[10]
توجه به تعاريفي که از طبقه متوسط جديد، در ايران معاصر شده است ما را به اين نکته رهنمون ميکند که اين طبقه به گروهي از جامعه اطلاق ميشود که در نتيجه پديده نوسازي پا به عرصه وجود نهاده است و هسته اصلي اين بخش را جامعه روشنفکري تشکيل ميدهد؛ از اين رو به عقيده محسن ميلاني، اصطلاح طبقهبندي متوسط جديد به گروههايي از جامعه اطلاق ميگردد که رسالت ويژه آنها تفسير جهان براي اجتماعي است که در آن زندگي ميکنند.[11]
اين تعريف مانهايمي[mannheimian] نخبگان (دانشجويان، اساتيد دانشگاه، معلمان، نويسندگان و شاعران) و نيز روشنفکران ديوان سالاري حرفهاي[Professional bureaucratic intellagensia] (پزشکان، قضات، تکنوکراتها و بوروکراتها) را شامل ميشود.
4. شکلگيري و تکوين طبقه متوسط جديد
اگر اين مفروضه را بپذيريم که ظهور طبقه متوسط جديد (نه سنتي)، محصول نوسازي در ايران است؛ براي فهم چگونگي شکلگيري و تکوين آن بايد به دورهاي برگرديم که نوسازي در آن دوره، آغاز شده است. گر چه تجدد در دوره ناصرالدين شاه وارد ايران شد، اما ورود آن به مثابه آغاز نوسازي در اين مرز و بوم نبود، بلکه نوسازي در مفهوم کاملاً مدرن آن متعلق به دوره رضاخان و بعد است. در واقع آن چه که در اوان ورود تجدد به ايران به وقوع پيوست نشانهها و تکانههايي از فرو ريختگي اپيستمه سخت در مواجهه با اپيستمه جديد بود که رفته رفته تمام وجوه خود را بر ما عيان و تحميل کرد. البته اين، به مفهوم علوم تکوين طبقه متوسط جديد در اين دوره (تا نهضت مشروطيت) نيست، بلکه بدين مفهوم است که اولاً ساختارهاي سياسي ـ اجتماعي سنتي آن قدر متصلباند که اجازه فعاليت و مشارکت به اين گروه را نميدهد، ثانياً به علت نو پا بودن و قلت عددي اين طبقه، هم چنان طبقه متوسط سنتي يکه تاز تحولات اجتماعي ـ سياسي به شمار ميرود. به همين دليل عدهاي معتقدند که اين طبقه از زمان رضاشاه شکل گرفته است و از برجستهترين تحولات اين عصر به شمار ميرود؛ هر چند که رضاشاه امکان مشارکت سياسي ـ اجتماعي اين طبقه را سلب کرده بود. نيکي کدي از طرفداران اين نظريه ميگويد: نطفه طبقه متوسط در دوران رضاشاه بسته شد، يعني تعداد شاغلان ادارات جديد، به خصوص سازمانهاي ارتش رو به رشد گذاشت و طبقه جديدي از افسران ارتش، پزشکان، وکلا، معلمان، مهندسان، روزنامهنگاران، نويسندگان و صاحبان جديد سرمايه به وجود آمد.[12] شکلگيري ارتش نوين و يک نظام اداري متمرکز از جمله عوامل بنيادي بود که به منزله پايههاي اصلي طبقه متوسط جديد در ايران به شمار ميرفت و مورد توجه و برنامهريزي تصميمگيراني قرار گرفت که بعد از دوران قاجار روي کار آمدند.[13] در ايران سده نوزدهم، کاسبکاران، ميرزاها، تجار بزرگ صاحبان مقام و مستوفيان، شبکههاي خانوادگي تشکيل ميدادند، ولي يک طبقه اجتماعي نبودند. ارتش در دوره رضاشاه (000/40 نفر در 1925 و 000/125 نفر در 1941) بيش از تشکيلات دولتي در تشکيل طبقه متوسط نقش داشت. ارتش بدون آن که مانند ارتش ترکيه در آن زمان، نقش اجتماعي ايفا کند جايگاه تعيين کنندهاي در پيدايش نيروهاي وابسته به دولت و تأکيد بر برتري شهرها بر قدرت روستاها داشت.[14] رهبري ارتش که قبلاً در دست گروههايي بود که يا قزاق بودند و با آموزشهاي نظامي روسي تربيت شده بودند يا ژاندارمهايي بودند که با آموزشهاي نظامي سوئدي داشتند، در دوران رضاشاه به تدريج در دست گروهي از افسران بومي قرار گرفت که در آکادميهاي نظامي اروپايي تعليم ديده بودند و همين در رشد و گسترش ارتش نقش بسزايي آفريد.[15] در امتداد توسعه کمي و کيفي ارتش، شکلگيري يک نظام اداري متمرکز نيز پيريزي شد. رشد ديوان سالاري، تقاضاي روز افزون براي تربيت تکنيسين و مدير در سطوح مختلف بخشهاي عمومي و خصوصي و نيز گسترش سريع آموزش به سبک غربي به پيدايش طبقه متوسط غير کارفرما منجر شد که اين، متخصصان آزاد، کارمندان پرسنل نظامي، شاغلان يقه سفيد و تکنيسين در بخش خصوصي و روشنفکران را در بر ميگرفت. اعضاي اصلي اين طبقه، کارگزاران اصلي دولتسازي و نوسازي دوره پهلوي بودند. افزايش مشاغل حقوق بگير تغيير اساسي در جامعه به شمار ميرفت که روابط اجتماعي به طور سنتي در چهارچوب دوران پيش از صنعتي شدن يا فئوداليته قرار داشت. شمار کارمندان دولتي ـ که به گفته يان ايشار در کتاب ايران قرن بيستم[16] به صورت پايهاي در آمدند که طبقه متوسط جديد بر روي آن قرار گرفته بود ـ پس از انفجار درآمدهاي دولت، در 1966 تنها 000/662 نفر بود (6/9 درصد جمعيت فعال کشور) در 1976 به 000/673/1 (19% از جمعيت فعال) و سپس در 1986 پس از آن که جمهوري اسلامي، دستگاه نظارت و مديريت بسيار متمرکزي به وجود آورد به 5/3 ميليون نفر رسيد.[17] در تهران در سال 1307 حدود 24000 کارمند وجود داشت که نيمي از آنان برخوردار از پايگاه طبقه متوسط بودند.[18] در راستاي چنين شرايط اجتماعي، رضاشاه در حمايت از شکلگيري طبقه متوسط، اقدام به تقويت سرمايهداري متمرکز و تضعيف طبقه متوسط سنتي نمود. ويولت کونالي در اين باره معتقد است در نتيجه شرايط تجارت جهاني و خط مشي دولت، طبقه تجار در ايران عملاً تباه شده و فعاليت مراکز تجاري بزرگ قبلي مثل: تبريز، اصفهان و سلطان آباد نيز فلج شد.[19] سياست تقويت طبقه متوسط جديد و تضعيف طبقه متوسط سنتي در دوره پهلوي دوم نيز ادامه يافت و بر کميت و کيفيت آن افزوده شد. طبق آمار موجود، تعداد افراد فعال اين طبقه تا يک سال قبل از انقلاب اسلامي حدود 8/1 ميليون نفر و حدود 6/20% کل نيروي کار بود.[20]
با اين وجود در عصر پهلوي دوم، شرايط اجتماعي ـ سياسي دولت در تحولات ساختاري آن تأثير بسزايي داشته است. شرايط ساختاري نئوپاتريمونياليستي (پدر شاهي نوين) رژيم محمدرضاشاه باعث شد تا از سازماندهي و مشارکت گروهها و طبقات اجتماعي در فعاليتهاي سياسي جلوگيري به عمل آيد و طبقات اجتماعي به گونهاي خودجوش و تحت تأثير شرايط اجتماعي تکامل يابند. مشارکت اعضايي که ميبايست از طريق نهادهاي مدني انجام پذيرد عملاً ناممکن بود و همه گروههاي اجتماعي، تحت کنترل و اعمال نظارت حکومت قرار داشتند. در دوران محمدرضاشاه، دو عامل عمده، روند شکلگيري طبقات اجتماعي را تحت تأثير خود داشت: اول، تلاش رژيم براي حفظ نظام سياسي که عملاً با مشارکت طبقات اجتماعي تنافي داشت و دوم، شرايط خاص بينالمللي و ورود اکثر کشورهاي جهان در عرصه نوسازي که موجب برانگيختگي احساس مشارکت جمعي طبقه متوسط جديد گرديد. شرايط دوگانه سياسي ـ اجتماعي در فرايند طبقهسازي، رژيم را با معضلات خاصي مواجه ساخت و عملاً حکومت را وادار نمود تا در برخورد با طبقات اجتماعي، سياست دوگانهاي اتخاذ کند و بر مبناي حفظ نظام سلطنتي به مهار و کنترل طبقات اجتماعي اقدام نمايد. به همين دليل در دوره محمدرضاشاه، سياستهاي دولت از طبقه متوسط سنتي و از طبقه متوسط جديد، هيچ گاه به يک پايگاه اجتماعي مطمئني براي رژيم تبديل نشد. بحران طبقات اجتماعي در فرايند طبقهسازي از مشخصات جامعه سياسي دوران محمدرضاشاه به حساب ميآيد؛ به طوري که حتي طبقات وابسته به دولت نيز از حداقل قدرت سياسي برخوردار بودند و رژيم شاه به طور جدي نتوانسته بود در بين اين گروهها پايگاه مطمئني براي خود دست و پا کند. شاه، اعضاي طبقات وابسته درباري را در مقابل يک ديگر قرار داده بود. مديران رده بالا، طراحان و متخصصين مورد توجه شاه، ضعيف و فاقد قدرت بودند. طبقات متوسط جديد عليرغم وابستگي مالي آنها به دولت، از نظر سياسي رانده شده بودند. پس از کودتاي 28 مرداد که آخرين اميدهاي طبقه متوسط جهت تقليل استبداد از بين رفت و دولت با چهره سرکوبگرانهتري مجدداً به قدرت بازگشت، شمار زيادي از نويسندگان، شاعران، استادان، وکلا، پزشکان، مهندسان و دانشجويان به مخالفت با رژيم پرداختند. از اين دوره سرشت روابط دولت با طبقات اجتماعي دگرگون شد. طبقه متوسط به علت دسترسي به آموزشهاي غربي، چه در ايران و چه در خارج
از کشور، قوياً جذب مفاهيم سياسي غرب از قبيل: دموکراسي، آزادي و ناسيوناليسم، و هواخواه اصلاحات ريشهاي سياسي، اقتصادي و بعضاً طرفدار جنگ مسلحانه و اقدامات براندازانه شد و طبقه متوسط سنتي (روحانيون و بازاريان و تجار قديمي) نيز پس از سالها سکوت و انزوا به رهبري امام خميني به تدريج، پروسه اصلاحات تا انقلاب را سپري کرد و به ياري طبقه متوسط جديد، رژيم پهلوي را سرنگون نمود. بدين سان انقلاب 1979 به دست توده انبوه حقوق بگيران، تکنوکراتها و روشنفکران صورت گرفت. تصادفي نيست که قلب انقلاب اسلامي، مسجد شاه در جوار بازار تهران نبود؛ بلکه دانشگاه تهران بود که در خياباني واقع شده بود که نام رضاشاه بسيار ضدمذهبي و متجدد را داشت.[21] در دوره جمهوري اسلامي، طبقه متوسط، هم چنان که بعداً از آن سخن خواهيم گفت: به علت رشد جمعيت به ويژه در دهه اول انقلاب و نيز گسترش سوادآموزي و توسعه مراکز آموزش عالي در سرتاسر کشور، در مقايسه با دوره پهلوي رشد چشمگيري داشت. با اين وجود در طول اين سالها، طبقه متوسط جديد روابطي بسيار مبهم با جمهوري اسلامي داشت. مقررات سختگيرانه اخلاقي و کنترل شديد پوشش و ظواهر اسلامي، اختلاف شديد بر سر کنترل قدرت، حذف نيروهاي ليبرال، موجب تأثير منفي بر روشنفکران نوپايي که وابستگي زيادي با روحانيون نداشتند، گذاشت. تعطيلي دانشگاهها به مدت دو سال به نام انقلاب فرهنگي، اين طبقه اجتماعي را از منشأ و نيروي خود محروم ساخت. جنگ تحميلي عراق عليه ايران سبب شد تا هزاران جوان براي ادامه تحصيل يا عدم شرکت در جنگ به ترکيه و هند بروند؛ تنها اقليتي توانستند در اروپا، کانادا و ايالت متحده مستقر شوند.[22] با اين وجود بسياري از افراد اين طبقه در ايران ماندند و در غياب تعدادي ديگر از افراد اين طبقه، به راحتي جذب قدرت شدند. آنها با انتخاب هاشمي رفسنجاني اميدوار بودند که پس از سالها تحمل سختي، دولت را از حال و هواي سالهاي اوليه انقلاب به سمت دولتي مدرن هدايت کنند، اما شدت يافتن بحران اقتصادي، عدم تحول فرهنگي و به خصوص اعطاي مشاغل پرمسئوليت به يک گروه سياسي محدود، به زودي به بلند پروازيهاي تکنوکراتها پايان داد. اما با روي کار آمدن محمد خاتمي هم چنان اميدوار ماندند و به اميد روزي نشستند که از مسير او به آرزوهايشان دست يابند، اما بحرانها و مشکلات به وجود آمده در دوره وي نيز مانع از شفاف شدن روابط اين طبقه با نظام سياسي شد.
در ذيل به ساخت سياسي ـ اجتماعي دولت و جايگاه طبقات اجتماعي در دوره معاصر اشاره ميکنيم:
ساختار اجتماعي و سياسي ايران پيش از مشروطه(1)
شاه
مشاوران
دربار، کابينه
تجار، روحانيون، نظاميان، ملاکين
توده روستايي و شهري سازمان نيافته
ساختار اجتماعي - سياسي ايران از مشروطه تا پايان رضاخان(2)
شاه
مشاوران
دربار، کابينه
تکنوکراتها، ارتش،تجار، ملاکين
طبقه کوچک متوسط
توده روستايي و شهري سازمان نيافته
ساختار اجتماعي - سياسي ايران عصر محمدرضاشاه(3)
شاه
مشاوران
دربار، کابينه
تجار، ارتش، تکنوکراتها
طبقه متوسط
توده روستايي و شهري سازمان نيافته
ساختار اجتماعي - سياسي عصر جمهوري اسلامي (4)
ولايت فقيه
بيوتات،روحانيون
نمادهاي حکومتي کابينه
نظاميان، سپاه، تکنوکراتها، روحانيون، بازاريها
طبقه متوسط
توده روستايي و شهري سازمان نيافته
5. جمهوري اسلامي و سياستهاي ناخواسته منتهي به گسترش طبقه متوسط جديد
هم چنان که قبلاً گفته شد افزايش رشد جمعيت، بالارفتن سطح سواد و گسترش مراکز آموزشي در عصر جمهوري اسلامي، تأثيرات عميقي بر تحولات سياسي و اقتصادي اخير ايران نهاده است و در دهههاي آينده نيز تأثيرات بيشتري خواهد داشت. همان گونه که حرکت وسيع جوانان روستايي به مناطق شهري، انقلاب اجتماعي 78ـ1979 را متأثر ساخت؛ جوان بودن جمعيت نيز ظهور جنبش اصلاحطلبي دموکراتيک، با رياست جمهوري محمد خاتمي را زمينهساز شد. در رابطه با ميزان جمعيت پس از انقلاب 57 با دو استدلال: تبليغات رسمي و غيررسمي جهت افزايش جمعيت صورت گرفت. دليل اول بنابر تفسيري بود که از ديدگاههاي مذهبي نسبت به امر زاد و ولد وجود داشت. بر اساس اين تفسير[23] جلوگيري از زاد و ولد، عملي غيرمذهبي و موجب کاهش تعداد مسلمانان در مقابل غيرمسلمانان ميگردد. دليل دوم، شرايط زماني خاص به ويژه وقوع جنگ تحميلي بود. بر اين اساس بود که داشتن جمعيت زياد موجب قدرتمند شدن هر چه بيشتر شده و خواهد توانست تهديدات امنيتي را دفع کند. در آن مقطع تا قبل از جنگ اول خليج فارس (1991) تهديدات بيشتر از نوع سختافزاري، مستقيم و نظامي بود، لذا جمعيت زياد به عنوان يک پارامتر مثبت در دفع اين نوع از تهديدات تلقي ميشد. بر همين اساس، سن ازدواج به 9 سال براي دختران پايين آورده شد و همه، مردم را تشويق به بچهدارشدن ميکردند. تشويق رشد جمعيت که به ازدياد شيعيان در ميان کثرت سنيان و نيز تقويت مقدم الجيش لشکر اسلام در قبال دارالکفر منجر ميشد به جايي رسيد که اکنون حداقل 45% از جمعيت کشور را جوانان زير 17 سال تشکيل ميدهند. از اين رو عليرغم بالا بودن رشد جمعيت در سالهاي پيش از انقلاب، جمهوري اسلامي، سياستهاي کنترل جمعيت را به کنار نهاد و بعضاً تدابير تشويق در جهت رشد جمعيت اعمال گرديد. براي مثال، واگذاري مسکن يا زمين به خانوادههاي هفت نفر به بالا در اولويت قرار گرفت. اين موانع در کنار ملاحظات ايدئولوژيک و انقلابي به رشد جمعيت منجر شد و عمده سياستهاي بهداشتي و درماني، جزء تأثير شاخصههاي ايدئولوژيک قرار گرفت. شايد مخالفت با رژيم گذشته در تمام ابعاد، در اين امر دخيل باشد.
1355 ¬ 33708744
1365 ¬ 49445008
1370 ¬ 55837164
1375 ¬ 60055488
(منبع: مجموعه آماري سري زماني آمارهاي اجتماعي تا سال 1375، تيرماه 1376 ص 55)
همان گونه که آمار فوق نشان ميدهد جمعيت کشور در طول مدت نزديک به دو دهه، تقريباً دو برابر شده و به حدود 60 ميليون نفر در سال 1375 رسيده است. آن چه در تحول جمعيتي کشور اهميت دارد، نحوه توزيع سني و سهم جوانان در ترکيب آن است (60% جمعيت کشور در سال 1375 زير 25 سال است). اين حادثه که به انقلاب جمعيتي يا گسست نسلها معروف ميباشد، به جمهوري اسلامي چنين فرصتي را نداده است تا در يک فرايند آرام و طبيعي، ارزشهاي گذشته را به نسل جديد منتقل سازد. اين حادثه که دو قشر طبقه متوسط (دانشآموزان که به گفته هانتينگتون، منسجم و مؤثرترين نيروهاي انقلابي در درون جامعه روشنفکرياند و دانشجويان که مهد مقاملات فرهنگي طبقه متوسط قرار دارند) تأثيرات عميقي نهاده و آنها را در وضعيتي قرار داده است که اساساً با افتخارات گذشته هيچ احساس عاطفي مشترکي ندارند و با نگاهي نو به دنياي خود، آيندهاي با برداشتها و ارزشهاي مخصوص به خود را طلب مينمايند.
علاوه بر اين، توزيع مکاني جمعيت نيز در طول اين سالها بر رشد طبقه متوسط جديد ـ شهري تأثير نهاده است. براي اولين بار در تاريخ ايران در سال 1365 ضريب شهرنشيني با 3/54 درصد بالاتر از ضريب روستانشيني قرار گرفت.
سال كل جمعيت شهرنشيني روستانشيني ضريب شهرنشني ضريب روستانشيني
1355 33708 15855 17854 47 53
1365 494445 26845 22600 3/54 7/45
1370 55837 31835 24000 57 43
1375 60055 36818 23238 3/61 7/38
(منبع: اولين گزارش ملي توسعه انساني، سازمان برنامه و بودجه، 1378، ص 62)
آشکار است که شهرنشيني، عواقب و آثار خاص خود را دارد و مطالباتي را ايجاد ميکند که نظام سياسي را ملزم به پاسخگويي به آنها و تغيير در رفتار خود با مردم ميسازد. از ديگر تحولات انجام گرفته، تغيير ميزان نرخ باسوادي پس از انقلاب است. همان گونه که جدول ذيل نشان ميدهد، نرخ باسوادي در دوره جمهوري اسلامي رشد قابل ملاحظهاي داشته است.
سال جمعيت 6 سال و بالاتر باسواد بيسواد
1355 27112844 12877075 14235769
1365 38708870 23913196 14795684
1370 45855788 33966232 11889556
1375 52294979 41582277 10712702
جدول فوق حاکي از آن است که ميزان با سوادي اين گروه سني در سال 1375، 51/79 درصد کل جمعيت است که نسبت به سال 1365، 27 درصد افزايش داشته است؛ در حالي که در دوره ده ساله قبلي بين سالهاي 1355 تا 1365 تنها 5% رشد داشتهايم. تغيير در اين عامل، نتايج و آثار ديگري را نيز به دنبال دارد؛ زيرا نيازها و حوائج يک فرد تحصيل کرده و باسواد با يک نفر بيسواد کاملاً متفاوت است. تغيير ذائقههاي افراد باسواد در يک جامعه در حال تحول، نوع برداشت از مسائل سياسي و اجتماعي و... را دستخوش تغيير ميکند و فرد، قائل به حقوق شهروندي ميشود، افراد باسواد، ضمن آن که احساس استقلال بيشتري دارند؛ از حس مشارکتجويي زيادتري در مسائل پيرامون خود برخوردارند و قاعدتاً با نگاه اقتصاديتري به مسائل مينگرند.[24]
در مقاطع بالاتر، يعني تحصيلات عاليه که مرتبط با طبقه متوسط جديد است، همين وضع را شاهد هستيم. طبق آمارهاي موجود، تعداد دانشجويان در سالهاي 1367 تا 1376 به شدت افزايش يافته است (579070 نفر).
سال تحصيلي تعداد
67ـ66 204862
68ـ67 250709
69ـ68 ـــــــــ
70ـ69 312076
71ـ70 344045
72ـ71 ـــــــــ
73ـ72 436564
74ـ73 478455
75ـ74 526621
76ـ75 579070
البته اين آمار، شامل دانشجويان دانشگاه آزاد اسلامي نميشود. گسترش واحدهاي مربوط به دانشگاههاي آزاد در هر کوي و برزني و روانه شدن تعداد زيادي از فرزندان طبقات متوسط جديد و سنتي به آن واحدها، بر کميت طبقه متوسط جديد تأثيرات بسزايي داشته است. گسترش فارغ التحصيلان دانشگاهي از اين حيث اهميت دارد که هر چه تعداد دانشجويان در جامعهاي بيشتر باشد، جريان روشنفکران و تحصيلکردگان، نقش مؤثرتري در تغيير و تحولات سياسي جامعه دارند. به قول هانتينگتون، دانشجويان بيشتر از ديگران با جهان نوين و قلمهاي پيشرفته غرب آشنايي دارند. در ذهن آنها دو شکاف بزرگ وجود دارد: شکاف ميان اصل نوينشدگي و تحقق آنها در جامعهشان. دانشجويان و روشنفکران جامعه با مشاهده تفاوت عميق ميان جامعه خود با جوامع غربي از جامعه شرمسار و بيگانه ميشوند و پيوسته در آرزوي بازسازي کامل و جاي گرفتن در صف ملتهاي پيشرفته ميسوزند. اين قشر از خانواده و هنجارها و الگوهاي رفتار سنتي جدا افتاده و به معيارها و اصول انتزاعي نوينشدگي سر سپرده ميشوند.[25]
6. روشنفکران؛ هسته اصلي طبقه متوسط جديد
از آن جا که روشنفکران، هسته اصلي طبقه متوسط جديد محسوب ميشوند و به ويژه در ايران به منزله يکي از گروههاي اصلي درگير در عرصه سياست قلمداد ميگردند؛ در اين بخش به وضعيت اين گروه در عصر جمهوري اسلامي ميپردازيم. هم چنان که ميدانيم انقلاب اسلامي، حاصل ائتلاف نيروهاي سنتي و مدرن بود. روحانيت، توده را بسيج ميکرد و روشنفکران مذهبي در کنار آنها هدايت انقلاب را بر عهده داشتند و به آن چهرهاي مدرن ميدادند. اولين دولت پس از انقلاب به خوبي نشاندهنده اين ائتلاف بود. طبقه متوسط مدرن در دوره 42ـ57 رشد زيادي کرد و رژيم پهلوي به عنوان پايگاه اجتماعي خود به آنان مينگريست، اما ناديده گرفتن آرمانهاي اين طبقه به خصوص خواستهاي سياسي آن توسط رژيم باعث شد تا آنان به تدريج از نظام سياسي بيگانه شوند و به جمع مخالفان رژيم بپيوندند. در انقلاب اسلامي اين طبقه، شامل: روشنفکران، بورژوازي نوپاي صنعتي، دانشجويان و کارمندان اداري به انقلابيون پيوستند. خواست اصلي آنها آزادي و مشارکت سياسي بود. پس از انقلاب، دولت بازرگان نماينده طبقه متوسط جديد محسوب ميشد و انتظار ميرفت که اين طبقه، سهم خود را از انقلاب دريافت کند، اما طبقه متوسط سنتي و طبقات پايين اجتماعي به تدريج اين گروه را کنار زدند، دولت موقت استعفا داد و حملات شديد به روشنفکران (ليبرال) آغاز شد.
سازمانهاي نماينده طبقه متوسط جديد شامل: جبهه ملي، نهضت آزادي، حزب ملت ايران و... به تدريج از صحنه حذف شدند و هم چنين سازمانهاي دانشجويي چپ به علت برخي از افراطگريها و عدم تن دادن به قواعد بازي، كنار زده شدند و بدين صورت، طبقه متوسط جديد از داشتن هر گونه سازماني مستقل در عرصه سياست محروم گرديد. انجمنهاي اسلامي در ادارات و دانشگاهها، جايگزين نهادهاي قبلي شدند. در اثر کنترل شديدي که آن روزها بر افراد و گروههاي متعلق به طبقه متوسط جديد از سوي نهادهاي مربوطه اعمال ميگرديد، عده زيادي متخصص، کارمند، دانشجو و استاد مهاجرت به کشورهاي غربي را بر ايران ترجيح دادند. براي نمونه، تعداد اساتيد دانشگاهي از 16 هزار نفر در سال 79ـ1978 به 9 هزار نفر در سال تحصيلي 82ـ1981 تنزل يافت و بيش از هشتاد هزار نفر متخصص و روشنفکر، کشور را ترک نمودند.[26] طبقات متوسط که از انقلاب سرخورده شده بودند به طور روز افزون از انقلاب فاصله گرفتند و با ايدئولوژيهاي ليبرال، مليگرا و سلطنتطلب پيوند خوردند و مليگرايي به ويژه در شکل و مفهوم باستانياش، بار ديگر در ميان روشنفکران و طبقه متوسط جديد رايج گرديد. دولت در اين سالها نماينده طبقات سنتي، روحانيون و مستضعفين بود. پس از جنگ، ماهيت دولت به تدريج تغيير کرد. افول دو منبع مشروعيت بخش جمهوري اسلامي، يعني شخصيت کاريزماتيک امام خميني (ره) و جنگ تحميلي و ضرورت بازسازي اقتصادي، دولتي را بر سر کار آورد که ناخودآگاه به رشد طبقه متوسط کمک کرد. سياست دولت هاشمي در زمينه اقتصادي، به تدريج زمينه را براي ظهور يک طبقه متوسط مدرن اقتصادي فراهم نمود. تشويق سرمايهگذاري و استقبال از مديران تحصيل کرده و دانشگاهي در جو اقتصاد محور پس از جنگ، زمينه خوبي براي رشد نيروهاي مدرن فراهم کرد. سياستهاي آموزشي دولت و گسترش دانشگاههاي خصوصي و نيمه خصوصي نيز به ظهور قشر جديد از روشنفکران و دانشجويان انجاميد که تعداد آنها بيش از قبل انقلاب اسلامي بود. دوره هشت ساله رياست جمهوري هاشمي، دوره رشد طبقه متوسط محسوب ميشود، اما عليرغم رشد کمي اين طبقه، دولت توجه چنداني به خواستها و آرمانهاي آنان نداشت و خودي و غيرخودي کردن، بخش عمدهاي از طبقه متوسط آنها را از نظام جدا مينمود. البته بخشي از نيروهاي مدرن و متعلق به طبقه متوسط، جذب نظام شدند تا در قالب گروههاي مدرن، از چهره سنتي و ايدئولوژيک نظام بکاهند. گروه کارگزاران سازندگي از نمايندگان طبقه متوسط شکل گرفته پس از انقلاب بود که در سال 1374 از درون نظام متولد شد. اينها همان مستضعفين و تودههاي قبل از انقلاب بودند که با استفاده از فرصتهاي اقتصادي و آموزشي که انقلاب براي آنان فراهم نمود به جرگه طبقه متوسط جديد پيوستند. اقتصاد، اصليترين شعار آنها بود و براي دستيابي به آن حاضر بودند از برخي از شعارهاي انقلابي دست کشند. به تدريج بخشي از اين گروه به مشکلات اقتصادي در يک نظام سياسي بسته پيبردند و توسعه سياسي را برخواستههاي خود افزودند. اين گروه با احتياط به مقابله با محافظهکاران سنتي برخاستند و هنوز توان جدا شدن از ساخت سياسي را نداشتند. اما در متن جامعه، اکثريت طبقه متوسط مدرن، فراتر از چهارچوب موجود ميانديشيدند و در دوم خرداد 1376 فرصتي يافتند تا خود را نشان دهند. دوم خرداد، تجلي حضور طبقه متوسط جديد و بخشهاي سنتي طبقات پايين بود. پس از دوم خرداد، فرصت بيشتري براي فعاليت طبقه متوسط پديد آمد و سير صوري رشد اين گروه هم چنان ادامه پيدا کرد. در انتخابات مجلس 1378 اکثريت مجلس در اختيار اين گروه قرار گرفت. اين گروه عمدتاً در قالب حزب مشارکت، ملي مذهبيها و... بخشهايي از بلوک قدرت را اشغال کردند، اما هم چنان در جدال با بخشهاي سنتي بلوک قدرت به سر ميبرند.
گرچه اين طبقه همواره در عرصه مديريتي کشور، نقش تعيين کنندهاي نداشته است، اما حضور و نفوذ آن بر حيات سياسي ـ اجتماعي ما ايرانيان تأثير بسزايي داشته است. مقايسه اجمالي اوضاع داخلي ايران، قبل و بعد از مشروطيت به خوبي نشان ميدهد که اين قشر به علت دارا بودن خصايص غيرمحافظهکارانه همواره از منظري غيرسنتي به نقد قدرت پرداخته است؛ نقدي که بعضاً با منظر انتقادي طبقه متوسط سنتي، همخواني داشته است. در واقع ميتوان گفت تضاد دولت و ملت که محصول ورود تجدد به ايران است، همواره توسط طبقه متوسط جديد به ويژه قشر روشنفکر آن، به دغدغه هميشگي آنها مبدل شده است. اين دغدغه و دلمشغولي ـ زمينهساز و بسترآفرين جنبشهاي اجتماعي و سياسي در يک سده اخير است که حيات سياسي ما را دستخوش تغييرات جدي نموده است. با اين همه به نظر ميرسد که طبقه متوسط در ايران به دلايل خاصي در حال قهر کردن و رفتن است؛ يعني آنها از يک طرف به وجود ميآيند و از طرف ديگر از بين ميروند. عدهاي از افراد در اين طبقه با يأس و افسردگي دست و پنجه نرم ميکنند و عدهاي ديگر دست به مهاجرت ميزنند. از اين رو طبقه متوسط جديد در ايران همانند طبقه متوسط مدرن در امريکا و اروپا نقش پيش برنده و تعيين کننده ندارند؛ چون از فقدان دو موضوع به شدت رنج ميبرند. اول، اين که فاقد حزب و سازمان است و دوم، اين که فاقد فلسفه است. روشنفکران امروزي ما فاقد عناصر هويت بخشي جديدند. اينها صرفاً در نقد سنت روشنفکري دوره قبل که متعلق به آلاحمد (غرب ستيزي) و شريعتي (تبديل کردن سنت به ايدئولوژي) ميباشد بر افراد و اقشار مختلف در درون طبقه متوسط جديد تأثير ميگذارند، اما در وجه ايجابي انديشه و تفکر خود، تعريفي از فلسفه نوين ندارند؛ چرا که افکار و انديشههاي آنها مصب ريزش انديشههاي ناهمخوان و ناهمگن است که در ظرف واحدي به تعامل دروني نميرسند. در حوزه جامعهشناسي سياسي از حسين بشيريه، در حوزه فلسفه از سيد جواد طباطبايي، در حوزه معرفت ديني از سروش و مجتهد شبستري، در حوزه عقل انتقادي از مکتب فرانکفورت و پست مدرنها و...متأثرند. به همين دليل، دانشجويان ما در وجه ايجابي تفکر خود احساس بيهويتي ميکنند و هر گروه و فرقهاي بر انديشهها و جريانات فکري دانشجويي تأثير ميگذارد؛ گروههايي که خود را مدعي انديشه و پيشرفته سياسي ميدانند. افکار نيروهاي مذهبي به دهههاي چهل و پنجاه تعلق دارد و مدتهاست که خصلت به روز آمدن را از دست دادهاند. گروههاي نوگرا هم به دنبال دموکراسي محدودند و قواعد دموکراتيک در عرصه قدرت را مراعات نميکنند؛ به همين دليل، شاکله دموکراسي به عنوان بخشي از فلسفه مدرن، مورد غفلت و تحت الشعاع بازيهاي سياسي آنها قرار گرفته است. سنتگرايان هم محافظهکار وهم گذشتهگرا هستند؛ آنها ابزار محاورهاي براي گفت و گو با طبقه متوسط جديد را ندارند. چپگرايان به لحاظ فيزيکي در دنياي امروز زندگي ميکنند، ولي به لحاظ ذهني عقب ماندهاند و نميتوانند با طبقه نوپاي متوسط، هم زبان شوند. به همين دليل، طبقه متوسط جديد در ايران دائماً در حال تبخير است و شکل نميگيرند.[27]
پی نوشت ها:
* دانشآموخته حوزه علميه قم و عضو هيأت علمي دانشگاه آزاد اسلامي واحد نوشهر و چالوس.
1 . حسين اديبي، جامعهشناسي طبقات اجتماعي (تهران: انتشارات دانشکده علوم اجتماعي، 1354) ص 4.
2 . فلسفه ماديگرايي يا ماترياليسم ديالکتيک، کار گروهي از تئوريسينهاي چپ به سرپرستي احسان طبري، 1370.
3 . ماکس وبر، مفاهيم اساسي جامعهشناسي، ترجمه احمد صدارتي (تهران: مرکز، 1367) ص 78.
4. Ervad Abrahamian, Radical Aslam: The iranian Mojahedin.I.B Tauvis,1984,P 97.
5 . احمد اشرف، موانع تاريخي رشد سرمايهداري در ايران دوره قاجاريه (تهران: زمينه، 1359) ص 54.
6 . احمد اشرف و بنوعزيزي، طبقات اجتماعي در دوره پهلوي، ترجمه عماد افروغ، فصلنامه راهبرد، 1370، ص 109.
7 . همان، ص 114.
8 . جلال آل احمد، غربزدگي (تهران: قلم،1340) ص 34.
9 . ساختار سياسي، طبقاتي و جمعيتي در ايران، سعيد برزين، اطلاعات سياسي ـ اقتصادي، شماره 50، ص 26.
10. J.A.Bill. The social and Economie foundations of power in conten porarg. Iran Middle East Journal, 1963, P.100.
11 . محسن ميلاني، شکلگيري انقلاب اسلامي، ترجمه مجتبي عطارزاده (تهران:) ص 8ـ127.
12 . نيکي کدي، ريشههاي انقلاب ايران، ترجمه عبدالرحيم گواهي.
13 . محمدرحيم عيوضي، طبقات اجتماعي و رژيم پهلوي (تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامي، 1380) ص 117.
14 . ژان پير ديگار، برنارهوركار، يان ريشار، ايران قرن بيستم، بررسي اوضاع سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي ايران در يكصدسال اخير، ترجمه عبدالرضا (هوشنگ) مهدوي، تهران، نشر البرز، 1377؛ ص117.
15 . محمدرحيم، عيوضي، پيشين، ص 118.
16 . ايران قرن بيستم، ص 441.
17 . همان.
18 . محمدرحيم عيوضي، تحولات اجتماعي ـ سياسي ايران 57ـ1320، طبقه متوسط جديد، ص 321.
19 . جوزف.ام.آپتون، نگرش بر تاريخ نوين ايران، ترجمه يعقوب آژند (تهران: نيلوفر، 1364) ص 75.
20 . محمدرحيم، عيوضي، پيشين، ص 322.
21 . ايران در قرن بيستم، ص 442.
22 . همان.
23 . جهت اطلاع بيشتر مراجعه شود به کتاب علامه تهراني تحت عنوان، کاهش جمعيت، ضربهاي هولناک بر پيکره اسلام.
24 . علي ربيعي، جامعهشناسي تحولات ارزشي: نگاهي به رفتارشناسي رأيدهندگان در دوم خرداد 76 (تهران: فرهنگ و انديشه، 1380) ص 136.
25 . ساموئل هانتينگتون، سامان سياسي در جوامع دستخوش تغيير، ترجمه محسن ثلاثي (تهران: نشر علم، 1369) ص 136.
26 . احمد اشرف، حکومت مذهبي و مردان جديد قدرت در ايران، ترجمه عماد افروغ، ص 11.
27 . انفعال طبقه متوسط، گفت و گو با دکتر محمد طبيبيان، روزنامه ايران، 4 خرداد 1382، ص 9.