ظهور تجديد نظرطلبي
به راستي هزار تامل و تاني ميطلبد كه چگونه شكاف فرهنگي آزاردهنده ميان نخبگان فكري ايران، فرازهاي مهمي از تاريخ معاصر ما را غمبار و ياسآلود و خشونتبار كرده است. بروز يك چنين شكاف فرهنگي و عقيدتي زيانباري ميان نسلهاي گوناگون نخبگان ديني و ملي ما باعث شده كه صدسال پيشرفت شتابآلود غرب، مساوي يكصد سال حرمان و آشفتگي و آشوب در جوامعي چون كشور ما باشد.
اين كه نخبگان ديني و سياسي ما در چه طيفها و لايههاي اجتماعي دستهبندي ميشوند و چرا و چگونه راهشان با هم يكي يا از هم جدا شده است، زمينه مطالعاتي پراهميتي در حوزه تاريخ سياسي ايران و به ويژه تئوريهاي مربوط به انقلاب اسلامي است. پديده تجديدنظرطلبي تقريباً در همه انقلابها، جنبشها و مكتبهاي سياسي --- اقتصادي، با شدت و ضعف و با ويژگيهاي خاصي ظهور كرده است.
تجديدنظرطلبي(Revisionism) يكي از تغييراتي است كه عموماً بعد از وقوع تحولات اساسي و انقلابهاي بزرگ در ميان نخبگان انقلاب بروز پيدا ميكند. تجديدنظرطلبان در حقيقت گروهي از نخبگان متعلق به يكي از لايههاي فكري و اجتماعي فعال شده در سير تحولات هستند كه اگرچه ابتدائاً در زمينهسازي يا ايجاد تحولات اجتماعي حضور دارند، لكن به تدريج و در گذر زمان نسبت به ايدئولوژي، مباني فكري و ارزشهاي اوليه خود دچار ترديد شده و در نهايت از آنها عدول ميكنند و حتي ممكن است جريانات مخالف با آن را ايجاد يا همراهي كنند.
مقاله حاضر اين موضوع را با دو رويكرد نظري و عيني مورد كالبدشكافي قرار داده و در تبيين زمينههاي ظهور اين پديده در انقلاب اسلامي ايران، اهتمام ورزيده است.
يكي از واقعيتهاي سده اخير جامعه ما، وجود دوگانگي و شكاف فكري ميان دو گروه از نخبگان سياسي و اجتماعي ايران در اين دوره است. همانگونه كه جامعه شناساني همچون «استين روكان»(Stein Rokkan) اظهار داشتهاند، «شكافهاي اجتماعي» (Social Gaps) در جوامع، معلول وقوع تحولات اساسي همانند انقلابها هستند. از اينرو، شكاف مذكور --- كه شايد بتوان نام سنت و مدرنيسم يا دين محوري (اصولگرايي) و دنيامحوري (سكولاريسم) بر آن نهاد --- را ميتوان معلول وقوع نهضت مشروطيت در ابتداي سده ميلادي اخير در ايران دانست كه از طريق آن جريان فرهنگي و علمي جديدي از مغرب زمين كه متأثر از آموزههاي فرهنگي، صنعتي و علميِ سدههاي اخير در اروپا بود به تدريج وارد ايران شد. اين جريان فكري به مرور توانست با تأسيس مراكز علمي جديد (به خصوص دانشگاهها) به رقابت فكري و علمي با حوزههاي علميه كه براي چندين قرن تنها مركز رسمي و سنتي نخبگي فرهنگي و علمي در ايران بودند، برخيزد و نخبگان حوزوي را به مبارزه بطلبد.
چالش ميان اين دو گروه نخبه سنتي و مدرن در طول سده اخير موجب ايجاد دو جريان فكري، فرهنگي و اجتماعي موازي و درعين حال متعارض در درون جامعه ايران در قالب يك شكاف اجتماعي عمدتاً فعال(Active Social Cleavage) شده است.
در اين دوره با وجود گسست و واگرايي كلي ميان اين دو جريان نخبه، بعضاً نيز شاهد همگراييهاي مقطعي ميان برخي از لايههاي آنان بودهايم كه سازگاري و هماهنگي نسبي در برهههايي از نهضت مشروطيت، نهضت ملي شدن نفت و انقلاب اسلامي از آن جمله است. لكن هيچگاه اين همگرايي پايدار نبوده و به سرعت به واگرايي تبديل شده است كه ميتوان واگرايي دهه دوم انقلاب اسلامي را به عنوان يكي از آن موارد ذكر كرد. برخي صاحبنظران نيز اين امر را مهمترين عامل بروز نشانههاي بحران هويت در نسل كنوني جامعه ما ميدانند. به همين دليل بحث ظهور پديده تجديد نظرطلبي(Revisionism) در اين دوره مطرح ميشود. پديده و لايهاي كه در آغاز در درون لايه مذهبي متجدد و هماهنگ با جريان و لايه مذهبي سنتي قرار دارد؛ اما به تدريج به دليل دوگانگي در زمينههاي فكري و علمي خود با تجديد نظر و ترديد نسبت به اهداف، مباني، آموزهها، ارزشها و آرمانهاي اوليه، ديني و انقلابي خويش به لايه و جريان سكولار نزديك شده و در نهايت در آن مستحيل ميشود. در اين نوشتار در پي آن هستيم كه:
1. وجود دوگانگي و شكاف فكري و علمي ميان اين دو گروه از نخبگان سنتي و مدرن در جامعه ايران را تبيين كنيم.
2. عوامل و زمينههاي نظري و عملي اين گسست و شكاف و در نتيجه ظهور پديده تجديدنظرطلبي را در انقلاب اسلامي بررسي كنيم.
خاستگاه نظري شكاف نخبگان
براي شناخت چيستي شكاف موجود ميان نخبگان فكري ايران و شناسايي لايههاي فكري و اجتماعي اطراف آن، لازم است ابتدا با سه جريان فكري و فرهنگي متعارض در تاريخ چند صد ساله اخير ايران آشنا شويم. اين سه جريان به ترتيب ظهور عبارتند از:
1. جريان سنتي اخباري؛ 2. جريان سنتي اصولي؛
(اين دو جريان متاثر از آموزههاي ديني و بومي جامعه ايران بودهاند.)
3. جريان متجدد سكولار؛ (كه غير بومي و متاثر از غرب و آموزههاي فلسفي، فرهنگي و علمي آن پس از رنسانس است).
تعاملات اين سه جريان، خصوصاً دو جريان اصولي و سكولار در دو سه قرن اخير، لايههاي اجتماعي جديدي را در ميان نخبگان ايراني بهوجود آورده و شكافهاي اجتماعي فعال و غير فعالي را در ميان اين لايهها خلق كرده است. لذا آشنايي با آنها و مباني فكري و نظري آنان براي شناخت اين لايهها و فرآيند گسست ميان آنها ضروري به نظر ميرسد.
الف) جريان سنتي اخباري
جريان اخباري، در اوايل قرن يازدهم هجري به وسيله ملا محمد امين استرآبادي (متوفي 1036 ه' .) با تاليف كتاب «الفوائد المدنية» بهوجود آمد. اين جريان كه در حقيقت دنباله فكري جريان مكتب «اهل حديث» بود كه از اوايل قرن چهارم تا اوايل قرن پنجم هجري، بر فقه شيعه تسلط داشت، به «مكتب اخباري» مشهور شد. اين مكتب مانند مكتب اهل حديث، روش اجتهاد و تفكر عقلي در فقه را محكوم ميكرد1 به فقه مبتني بر ظواهر حديث دعوت مينمود2، حجيت عقل را مردود ميشمارد و به اصول فقه و اصوليون3 شديداً حمله ميكرد. اين جريان از نيمه دوم قرن يازدهم در نجف و ساير مراكز علمي شيعه نفوذ كرد و كمكم، شكل افراطي به خود گرفت و سرانجام، در اوايل قرن دوازدهم بر همه مراكز علمي شيعه در ايران و عراق غلبه كرد و براي چندين دهه، فقه شيعه را در تصرف انحصاري خود نگه داشت.4
استاد مطهري در كتاب «اسلام و مقتضيات زمان» تحجر فقهي را يكي از مهمترين معضلات جهان اسلام ميداند كه با قشريگري در فقه حنبلي --- در قرن دوم هجري --- آغاز شد5 و در ديگر نحلههاي فقهي نيز كم و بيش نفوذ كرد. از نظر ايشان در عالم تشيع، جريان اخباريگريِ (افراطي)، مصداق بارز جمود و تحجر فقهي است.6 زيرا براي عقل در فهم و استنباط احكام ديني، نقشي قائل نميشده و به جز ظواهر روايات، منبع ديگري را براي استنباط احكام فقهي به رسميت نميشناخته است. اخباريون مدارك احكام را منحصر در آيات و روايات ميدانستند و عقل و اجماع را مدرك ادله نميشمردند و اجماع را حجت نميدانستند.7 آنان منابع شرع را در سنت (احاديث) محدود ميدانستند و در حديث نيز بر ظواهر الفاظ تاكيد ميورزيدند.
حامد الگار --- محقق و نويسنده امريكايي --- در اينباره مينويسد:
«اخباريون بر آن بودند كه در زمان غيبت امام (معصوم) هيچ عاملي مجاز نخواهد بود كه براي فتوا دادن در مورد يك مساله مشخص، خودش اجتهاد كند و اصول فقهي را بنا به اجتهاد خود در مورد يك مساله يا موضوع خاص به كار بندد، بلكه هر عالمي فقط بايد محدِث يعني اهل تتبع حديث باشد و هيچگونه صلاحيت مشروعي فراتر از اين ندارد.»8
به باور اخباريون حداكثري، اگر قرار است قواعدي براي فهم و دريافت احاديث و فقه تدوين شود، بايد آن قواعد را از خود روايات بهدست آورد. به هر حال جريان اخباري همانند جريان اصولي از جهت روشي، سنتگرا(Traditionalist) محسوب ميشود. به اين معنا كه پايبند به اصول، آموزهها و يافتههاي ديني --- كه در اصطلاح علوم اجتماعي جزئي از سنت محسوب ميشود --- است.
از آنجا كه جريان اخباري افراطي (حداكثري) اولاً پس از شكست علمي و عملي در قرن دوازدهم هجري اعتبار و نفوذ خود را در جامعه ايران از دست داد و ثانياً با عقل، مباحث عقلي و علوم عقلي نيز چندان سرسازگاري نداشت، لذا ضرورتي براي پرداختن به مباني نظري آن احساس نميشود.9
ب) جريان سنتي اصولي
سرانجام، درگيري ميان دو مكتب اخباري و اصولي در نيمه دوم قرن دوازدهم هجري با ظهور علامه وحيد بهبهاني (متوفي 1205 ه' .) به نقطه عطف خود رسيد. وي توانست بساط مكتب اخباري را پس از سالها حكومت بلامنازع بر فقه شيعه درهم پيچيد و بار ديگر فقه شيعه و حوزههاي علميه را بر مبناي اجتهادي و فقاهتي استوار سازد.10
اين جريان فقهي --- كه هماكنون نيز بر عموم حوزههاي علميه شيعه در ايران و عراق مسلط است --- بر خلاف اخباريون به اجتهاد و تفكر عقلي در فقه معتقد است و عقل را يكي از منابع فقه و شرع ميداند و توجه به مقتضيات زمان و مكان را جزو ذاتي دين و فقه ميشمرد و به اسلام فقاهتي و اجتهادي اعتقاد دارد و نوگرايي و پويايي را در درون ذات دين جستوجو ميكند. همين اعتقاد است كه سنتگرايي آنان را با نوعي نوگرايي درونديني و اصلاحطلبي همراه ميكند.
الگار در اين خصوص مينويسد:
«اصوليون بر آن بودند كه حتي در زمان غيبت امام (معصوم) نيز اجتهاد مستقل در مسائل شرعي --- البته بر اساس منابع فقهي مورد قبول شيعه -- جايز است.»11
اصوليون شديداً به علم اصول فقه معتقد و پايبند بودند و فلسفه12 را به رسميت ميشناختند. آنان امروزه بزرگترين جريان فكري و علمي را در حوزههاي علميه شيعه تشكيل ميدهند و عمده متكلمان و فيلسوفان اسلامي در چند سده اخير در اين مكتب فقهي قرار ميگيرند.
مباني نظري جريان اصولي
همانگونه كه قبلاً گفتيم جريان اصولي، جريان حاكم بر حوزههاي علميه و به عبارت ديگر جريان اصلي ديني در جهان تشيع و ايران، از نيمه دوم قرن دوازدهم هجري است. بنابراين براي شناخت مباني نظري اين جريان بايد به اصول و مباني تفكر حاكم بر حوزههاي علميه شيعه كه امروزه در قالب پارادايمهايي فلسفي و كلامي در اين مراكز به رسميت شناخته ميشود آشنا شويم:
1. خدامحوري: اين مبنا كه در ميان همه اديان الهي از جمله اسلام مشترك است، بهمعني اعتقاد به اين است كه خداوند در راس همه حقيقتها و ارزشها قرار دارد و تمام عظمتها و كمالات بدون استثنا متعلق به ذات اوست و اين كه همه چيز از جمله انسان بايد در راه او قرار گرفته و در صورت لزوم براي او فدا شود. در اين اصل، انسان گرچه اشرف مخلوقات است و به مقام خليفةاللهي و جانشيني خداوند بر روي زمين برگزيده شده، اما هنگامي به اوج كمال خود دست مييابد كه در راه خداوند و در او محو و فنا شود.
2. انسانشناسي فطرتگرايانه: براساس انسانشناسي فطرت گرايانه، انسان بهعنوان موجودي كه هر دو نوع تمايل جسمي (مادي) و روحي در او وجود دارد، شناخته ميشود. تمايالات جسمي (مادي) در انسان مثل ميل به خوردن، دفاع از نفس و ميل جنسي، تمايلاتي بالفعل هستند كه ميان انسان و حيوان مشتركند و از آنها به «غرايز» تعبير ميشود. تمايالات روحي نيز به اميال نازل روحي و اميال متعالي تقسيم ميشوند.13 اميال نازل، تمايلاتي هستند كه خواستهايي مثل شادي و آرامش را در برميگيرند؛ اما اميال متعالي، تمايلاتي هستند كه خواستهاي عالي روحي، مثل آرمانخواهي، آزاديطلبي، ميل به حقيقت، فضايل اخلاقي، زيبايي و خوبي را در برميگيرند. اين تمايلات بالقوه هستند و اختصاص به انسان دارند و وجود آنها فصل تمايز انسان از حيوان است و از آنها در انسانشناسي ديني به «فطرت» ياد ميشود. بنابراين در انسانشناسي ديني، اولاً تمايلات فطري (تمايلات متعالي روحي) در انسان، به رسميت شناخته ميشود و ثانياً اين تمايلات بر تمايلات غريزي، ترجيح داده ميشود. به عبارت ديگر، انسان بودن انسان، نه در آزادي او در ارضاي تمايلات غريزي، بلكه در كنترل غرايز از طريق تقويت تمايلات عالي روحي (يعني فطرت) تبلور مييابد.
3. اصولگرايي: اين اصل بهمعني اعتقاد به اصل و مبنا بودن دين در تمامي عرصههاي زندگي فردي، اجتماعي، مادي و معنوي انسان و ضرورت ديني بودن همه ابعاد آنهاست. لازمه اعتقاد به اين اصل، نه صرفاً دخالت، بلكه مبنا بودن دين در جميع عرصههاي اجتماعي و علمي زندگي انسان است.
4. اطلاق حقيقت و اعتقاد به وجود معرفتهاي مطلق بشري: براساس معرفتشناسي رئاليستي ديني، حقيقت، امري مطلق و واحد است نه نسبي و متكثر. بدين معنا كه بر يك امر واحد، از جهت واحد، فقط يك حقيقت واحد حاكم است نه حقايق متعدد. لازمه پذيرش اين اصل، نفي نسبيت 14 حقيقت و در نتيجه نفي پلوراليزم فلسفي است كه لازمه آن نيز اعتقاد به امكان دستيابي انسان به معرفتهاي مطلق و در حقيقت نفي پلوراليسم معرفتي است.
5. ثابت دانستن ارزشهاي اخلاقي: در كلام شيعي (و معتزلي) حسن و قبح افعال و امور، ذاتي و عقلي دانسته شده است به اين معنا كه بنا به حكم مستقل عقلي، امور و افعال داراي ارزشهاي مطلق و ثابت اخلاقي هستند و اينگونه نيست كه نسبت به شرايط زمان و مكان و افراد و موقعيتهاي متفاوت تغيير كنند. به عبارت ديگر ارزشهاي اخلاقي، متغير و سيال نيستند15 و تصور اين كه برخي از مصاديق افعال بد و قبيح (همانند دروغ مصلحتآميز) از شواهد نسبيت ارزشها محسوب ميشود، در حقيقت معلول عدم توجه ما به وجود يك مغالطة ظريف در استنباط آنهاست كه ترجيح دادن يك عمل بد را كه به جهت پرهيز از اقدام به يك عمل بدتر (مثلاً كشته شدن يك نفس محترم) صورت ميپذيرد، به معني خوب و حسن بودن ذاتي آن عمل ميپنداريم.
6. تقدم ارزشهاي معنوي بر مصالح مادي: يكي از مباني نظري ديني، تقدم ارزشهاي ديني و معنوي بر مصالح مادي و دنيوي است. اين مفهوم را ميتوان از برخي روايات ديني نيز استخراج كرد. علي(ع) در اين خصوص ميفرمايد:
«الا و انه لايضركم تضييع شيء من دنياكم بعد حفظكم قائمة دينكم. الا و انه لاينفعكم بعد تضييع دينكم شيء حافظتم عليه من امر دنياكم.16؛ آگاه باشيد، آنچه براي حفظ دين از دست ميدهيد زياني به شما نخواهد رسانيد. آگاه باشيد، آنچه را با تباه ساختن دين به دست ميآوريد سودي به حالتان نخواهد داشت.»
آن حضرت به اين امر معتقد و ملتزم بود كه حفظ دين در هر شرايطي اولويت دارد و اصلاح دنيا، توجيه معقولي براي آسيب رسانيدن به دين نيست. لذا بر اساس اين تفكر ديني، هرگاه ميان تحقق اهداف معنوي و ديني با اهداف مادي و دنيايي تعارض و تزاحمي به وجود آيد، ترجيح با اهداف معنوي و ديني است.
ج) جريان متجدد سكولار:
در كنار دو جريان سنتي و بوميِ اخباري و اصولي كه در درون جامعه ايران ظهور كردند از حدود دو قرن پيش (بهطور خاص پس از جنگهاي ايران و روس) كه به تدريج دروازههاي ايران به روي فرهنگ و فنآوري غرب باز شد، راه براي ورود يك جريان فكري جديد هموار شد. اين جريان فكري كه متأثر از نهضتهاي فرهنگيِ رنسانس، دينيِ پروتستانيسم، صنعتيِ انگلستان، اجتماعيِ فرانسه و سيانتيسم در اروپا و غرب بود، به تدريج پاي به عرصه جامعه ايران گذارد. اين جريان توانست طيف گستردهاي از رجال ايراني فرنگ رفته و غير فرنگ رفته را دربر گيرد و به سرعت در ايران رشد و نمو كند بهگونهاي كه پس از وقوع نهضت مشروطيت، بهعنوان يك جريان فكري غالب در ميان روشنفكران ايراني مطرح شد. اين جريان فكري به انديشههاي فلسفي و اجتماعي غرب (اعم از ليبراليسم، ماركسيسم و ناسيوناليسم) اعتقاد داشت. از ميان سردمداران اوليه آن در ايران ميتوان به «پرنس ملكم خان ناظم الدوله»، «سرهنگ فتحعلي آخوندزاده»، «عبدالرحيم طالب اُف»، «سيدحسن تقيزاده» و... اشاره كرد؛ البته بايد توجه داشت كه تفكر ليبراليستي در ميان ديگر انديشههاي اجتماعي مطرح، به دلايلي همچون حاكميت سياسي آن در غرب، از قوت بيشتري در ميان جريان غربگراي سكولار در ايران برخوردار بوده است. اين جريان نسبت به مسائل علمي و اجتماعي نگاهي صرفاً علمي (Scientific) يعني تجربي و دنيامحورانه (سكولار) داشت؛ بنابراين با دخالت هر امر ماوراي مادي و متافيزيكي، از جمله دين در علم مخالفت ميكرد. به همين دليل ميتوان اصليترين ويژگي فكري اين جريان غربگرا را در سكولاريسم دانست.
براين ويلسون در اينباره مينويسد:
«جداانگاري دين و دنيا مفهومي غربي است كه اساساً فرايندي را كه به خصوص به بارزترين وجه در طول قرن جاري در غرب رخ داده است، توصيف ميكند.»17
ميرزا فتحعلي آخوندزاده در اينباره ميگويد:
«الاَّن در كل فرنگستان و ينگي دنيا اين مساله داير است كه آيا عقايد باطله يعني اعتقادات دينيه موجب سعادت ملك و ملت است يا اين كه موجب ذلت ملك و ملت است؟ كل فيلسوفان آن اقاليم معتقدند در اين كه اعتقادات دينيه موجب ذلت ملك و ملت است در هر خصوص.»18
انسانمحوري(Humanism) ، خردبسندگيRationalism))، تجربهگرايي(Scientism) و قداستزدايي از تبعات پذيرش اين اصل (سكولاريسم) هستند كه متعاقباً توضيح داده خواهند شد.
مباني نظري جريان متجدد سكولار
جريان متجدد سكولار در ايران متاثر از انديشهها و تفكرات اجتماعي حاكم در غرب (مانند ماركسيسم، ليبراليسم و ناسيوناليسم) بود كه «سكولاريسم» اصليترين ويژگي آن تلقي ميشود. اين مباني عبارتند از:
الف) مباني مشترك
1. سكولاريسم يا دنيامحوري: سكولاريسم در معناي عام آن به رويكردي اطلاق ميشود كه معتقد به تفكيك آموزههاي ديني از امور دنيايي، و فردي از امور اجتماعي است و دخالت دين را در عرصههاي دنيايي و اجتماعي زندگي بشر مردود دانسته و آن را به عرصههاي اخروي و فردي خلاصه ميكند. به همين جهت براي علم، ماهيتي دنيايي و مادي قائل است و معتقد است كه آموزههاي معنوي و ماورأالطبيعي كه در دين نهفته است نبايد در مباحث و مسائل علمي دخلي داشته باشد و از همين روست كه سكولاريسم (علمي) بهمعني جداانگاري علم از دين است.19
البته گاهي سكولاريسم در معني الحاد و نفي كامل دين در هر دو بعد فردي و اجتماعي نيز استعمال ميشود كه از آن ميتوان به سكولاريسم فلسفي و لائيسم Laism))در مقابل سكولاريسم علمي و اجتماعي --- كه بهمعني جداانگاري دين از علم و مباحث اجتماعي است --- ياد كرد. به عبارت ديگر سكولارهاي فلسفي (لائيكها)، مطلق دين و آموزههاي ديني (اعم از ابعاد فردي، اجتماعي، مادي و معنوي آن) را رد ميكنند؛ در حالي كه سكولارهاي علمي و اجتماعي، دين را مطلقاً نفي نميكنند و آن را در حيطه فردي و اخروي به رسميت ميشناسند لكن دخالتش را در امور اجتماعي، علمي و دنيوي نميپذيرند. در اين نوشتار همين معني عام از سكولاريسم مورد نظر است.
2. قداستزدايي و عدم اعتقاد به امر مقدس: يكي از تبعات و در عين حال، مباني سكولاريسم، قداستزدايي و نفي مقدسات است. «براين ويلسون» در اين خصوص مينويسد:
«تعابير ديگر و كمابيش محدودتري كه به برخي از تحولات همين فرايند (سكولاريزاسيون) اشاره دارند، عبارتند از: تقدسزدايي، عَلماني يا غير روحاني كردن و...»20
برخي، قداست را به «نقدناپذيري» نيز تفسير كرده و معتقدند كه سكولاريسم به تفكر «نقدناپذيري» گردن نمينهد.21
3. تجربهگرايي و سيانتيسم يا ساينتيسم:(Scientism) اين اصل به نفي مطلق ثبوت امور ماوراي تجربه پرداخته، شناسايي انسان را منحصر به قلمرو علوم فيزيكي ميداند و مدعي است كه بازگشت همه معارف واقعي و از آن جمله علوم انساني به علوم طبيعي است و بس. مكتب تحصلي به اين معناست و بهنام «مكتب اصالت علم» نيز خوانده شده است.22 تجربهگرايي با هر ديني كه شالوده مابعدالطبيعي معناداري دارد --- قطع نظر از ادعاي وحي آسماني --- ناسازگار است. لذا واضح است كه در نقطه مقابل تفكر ديني قرار ميگيرد.
4. انسان محوري يا اومانيسم:(Humanism) بدين معنا كه انسان در راس همه حقيقتها و همه ارزشهاي جهان هستي است و همه چيز براي اوست و بايد به او ختم شود و اوست كه معيار ارزش هر امري است. در اين مبنا، انسانگرايي در نقطه مقابل خداگرايي ديني، اساس و محور جهانبيني را تشكيل ميدهد.23
5. خردبسندگي يا عقلگرايي:(Rationalism) بهمعني اعتقاد به برتري عقل و بسندگي آن براي هدايت بشر در همه شؤون --- بهويژه شؤون اجتماعي --- و نفي دين و سنت بهعنوان منابع معرفت انسان است. از اين مبنا، بعضاً «عقلانيت ابزاري» نيز تعبير ميشود، بدين معنا كه از ديدگاه توماس هابز، ديويد هيوم و بنتهام، عقل عهدهدار تعيين اهداف و مقاصد انسان نيست، بلكه اين وظيفه را اميال و غرايز بر عهده دارند. عقل را تنها ميتوان خدمتكار يا به قول هيوم «برده» شهوات و خواهشها شمرد، زيرا كه هركس در درون خويش از سوي علايق و تمايلات، هدايت و رانده ميشود.24
6. تجددخواهي:(Modernism) تجدد و مدرنيسم رويكردي است در مقابل سنتگرايي (Traditionalism) كه پايبندي به آموزهها، يافتهها و آداب پيشينيان را نفي كرده و نوآوري تجديدنظر را در آنها توصيه ميكند. «آنتوني گيدنز» در اين باره ميگويد:
«تضاد با سنت، ذاتي مفهوم مدرنيته است.» 25
البته در علوم اجتماعي معمولاً نوعي دينگرايي در مفهوم سنتگرايي و سكولاريسم در مفهوم تجدد نهفته است كه احتمالا همزماني افول دينگرايي و سنتگرايي از يك طرف و رشد سكولاريسم و تجددگرايي از طرف ديگر در غرب، علت اين تسري مفهومي است، بهگونهاي كه حتي بعضاً سنتگرايي معادل دينگرايي و تجدد معادل سكولاريسم تلقي ميشود.
ب) مباني اختصاصي ليبراليسم
از آنجا كه تفكر ليبراليستي قويترين انديشه مطرح در ميان متفكران جريان سكولار متجدد بوده و هست، لذا در ادامه تبيين مباني نظري انديشه غربي، به تبيين اختصاصي مباني نظري ليبراليسم پرداخته ميشود.
1. نسبيت حقيقت ومعرفت(Relativism) و سيال دانستن ارزشهاي اخلاقي: بدين معنا كه اولاً حقيقت، امري متكثر و متعدد است نه واحد وثانياً شناخت انسان از اشيا، امور و ارزشها نيز كاملاً نسبي است نه مطلق. لذا هيچ امر مطلقاً درست يا خوب و مطلقاً نادرست يا بدي وجود ندارد، بلكه درستي و نادرستي و خوبي و بدي اموري كاملاً نسبي هستند كه نسبت به افراد، موقعيتها و زمانها تغيير ميكنند. از تبعات چنين معرفتشناسياي، پذيرش اصل تساهل مطلق اخلاقي در تعاملات اجتماعي است. «بروس آكرمن» در اين خصوص مينويسد:
«ليبراليسم بر صدق و حقانيت هيچ نظام معرفتشناختي و متافيزيكي واحد و خاصي مبتني نيست.»26
و «ريچارد ولهايم» مينويسد:
«از ويژگيهاي قسمتهاي پيشرفته اروپا، رواج و توسعه نظريه سياسياي است كه معتقد است اتحاد و بقاي جامعه، مبتني بر دارا بودن اخلاق واحد مشترك نيست، بلكه بر تسامح متقابل ميان اخلاقيات مختلف متكي است.»27
«ژوزف راز» هم مينويسد:
«ليبراليسم، متعهد به پلوراليسم اخلاقي است.»28
2. فردگرايي:(Individualism) به اين معني كه تامين منافع فرد و آزاديهاي فردي در جامعه، در نهايت متضمن منافع جمعي افراد است. به همين جهت نميتوان به بهانه تامين منافع اجتماعي، چشم از آزاديهاي فردي بسته و به تحديد اختيارات و منافع فرد دست زد.29
3. نفي ايدئولوژي: نتيجه طبيعي پذيرش دو اصل پيشين --- اصل نسبيت در معرفت و ارزشها و اصل فردگرايي --- نفي ايدئولوژي است.
ايدئولوژي در اينجا به بُعد الزامآور يعني بايدها و نبايدهاي الزامي --- و نه ارشاديِ --- آموزههاي يك مكتب يا انديشه يا نظام سياسي اطلاق ميشود. ليبراليسم از آنجايي كه معتقد به اصالت آزادي و اباحه است و هيچگونه الزام و اكراهي را بر زندگي فردي انسانها نميپذيرد، انديشهاي غير ايدئولوژيك تلقي ميشود.
4. نفعانگاري:(Utilitarianism) بدين معني كه «درستي يك عمل، تصميم و حتي نظام حكومتي بر اساس تمايل به افزايش خوشي و نفع قابل ارزيابي است.»30
لذا بر اين اساس:
اولاً، به دنبال سود و نفع شخصي رفتن بهعنوان يك واقعيت، يك ارزش و يك حق قابل دفاع است.
ثانياً، دولت يا هر نيروي قاهر ديگري (همانند اخلاق يا مذهب) نبايد به خود اجازه دهد كه فرد را از انتخاب بيشترين نفع خويش و پيگيري علايق فردي و گروهي خود بازدارد.31
ج) ناسيوناليسم:(Nationalism) ناسيوناليسم يعني، «داعيه احراز قدرت و حق حاكميت با استناد به زبان، آداب قومي و سوابق مشترك تاريخي.»32 «اين ايده، يك امر تاريخي و متعلق به غرب است.»33 كه ملازم با حاكميت ملت نيز است.34 ناسيوناليسم ايراني، ابتدا بهصورت تجددخواهي و سكولاريسم تجلي يافت و در عصر رضاخان به تجليل از تمدن پيش از اسلام در ايران و ناديده گرفتن ارزشها و مظاهر اسلامي انجاميد.35 اين مفهوم امروزه با تحقق دولتهاي ملي در قالب يك اصل پذيرفته شده به نام «منافع ملي»(National Interests) متبلور شده است.
مقايسه نظري سه جريان
براي دريافتن ميزان و علل همگرايي، واگرايي و شكاف ميان سه جريان مذكور، آشنايي با اشتراكات و افتراقات نظري اين سه جريان ضروري به نظر ميرسد.
الف) وجوه اشتراك و افتراق نظري ميان دو جريان اصولي و اخباري حداكثري
از آنجا كه هر دو جريان اخباري و اصولي در درون مكتب اسلامي و شيعي شكل گرفتند لذا هر دو به اصول اعتقادات دين اسلام و مذهب تشيع يعني توحيد، نبوت، معاد، عدل و امامت معتقد بودند و خود را نسبت به فروع دين و احكام مسلم اسلام و تشيع همانند نماز، روزه حج، جهاد و... پايبند ميدانستند. بنابراين هر دو جريان در عين سنتي و ديني بودن، اصولگرا و دين محور نيز هستند. بدين معني كه به اصل و مبنا بودن دين و آموزههاي ديني در جميع ابعاد فردي، اجتماعي، مادي و معنوي زندگي بشر اعتقاد دارند.
لكن اخباريون حداكثري، عقل را از منابع فقه و شرع نميدانستند و فقط كتاب و سنت را به رسميت ميشناختند و از آنجا كه فهم كتاب را از عهده غير معصوم(ع) خارج ميدانستند، در نهايت فقط ظواهر روايات (يعني سنت) را براي استنباط احكام فقهي معتبر ميشناختند.36 به همين دليل بود كه استفاده از منطق و اصول فقه را --- كه علومي عقلي هستند --- براي استنباط احكام شرعي مجاز نميدانستند. حامد الگار مينويسد:
«لازمه اين اختلاف اساسي، عدم توافق بر سر جواز (علم) كلام بود؛ اخباريون (علم) كلام را مطرود دانسته و اصوليون از آن حمايت ميكردند.»37
اخباريون حداكثري، اجتهاد را نفي ميكردند و هرگونه نوآوري در استنباط فقهي را بدعت ميناميدند. از اينرو آنها را ميتوان يك جريان سنتي ايستا و محافظهكار (Coservative) ناميد كه هيچگونه تحول و توجه به مقتضيات زمان و مكان را بر نميتابيدند.
در نقطه مقابل آنان، اصوليون، عقل را يكي از منابع معتبر فقه و شرع ميدانستند كه گاه بهطور مستقيم (در مستقلات عقليه) و گاه بهصورت غير مستقيم (در غير مستقلات عقليه) در جهت استنباط احكام شرعي --- البته در يك چارچوب روشمند و مورد قبول شيعه --- به كار گرفته ميشود. به همين جهت اصوليون به منطق و اصول فقه بهعنوان علومي كه با بهرهگيري از آنها، مجتهد ميتواند احكام شرعي را با توجه به مقتضيات زمان و مكان، استنباط و اجتهاد نمايد، مينگريستند. از همينرو جريان اصولي را ميتوان در عين سنتي بودن، پويا و تحولگرا دانست. لذا جريان سنتي اصولي را در مقابل جريان سنتي اخباري ميتوان يك جريان سنتي اصلاحطلب (البته در چارچوب دين) در مقابل جريان سنتي محافظهكار ناميد.
گرچه برخي از صاحبنظران جريان اصولي را خردگرا و جريان اخباري را سنتگرا ناميدهاند،38 لكن بهنظر ميرسد با توجه بهمعني اصطلاحي اين دو واژه، جريان اصولي نيز با تعريف سنتگرايي مصطلح سازگار و با تعريف خردگرايي مصطلح ناسازگار است. به هر حال بجاست جريان اخباري حداكثري را كه به دليل از حجيت انداختن قرآن، عقل و اجماع و مخالفت با اجتهاد سد راه پويايي دين و مانعي در مقابل پاسخگويي مناسب به حوادث واقعه و مسائل مستحدثه بود، جرياني ايستا، محافظهكار و ضد اصلاح ناميد.39
ب) وجوه اشتراك و افتراق نظري ميان دو جريان اخباريِ حداكثري و سكولار
شايد بتوان ادعا كرد كه اين دو جريان، در كمتر مبنايي از مباني اساسي نظري با هم اشتراك نظر دارند. مهمترين نقطه افتراق اين دو جريان در حجيت و اعتبار عقل و احكام عقلي است. اخباريان حجيت عقل را جز در اموري كه مبدأ حسي دارند يا قريب به محسوسات هستند (مثل رياضيات) انكار ميكردند40 و به همين جهت در احكام شرعي به حجيت حكم عقل اعتقاد نداشتند. لكن تفكر سكولار مبتني بر خرد محوري است كه همه رفتارها و عقايد انسان را بر مبناي انحصاري خرد به رسميت ميشناسد و هرگونه دخالت امور ديگر همانند احساسات يا عقايد ديني را در اين امور نفي ميكند. اين تفكر درست بر عكس نگرش اخباري، معتقد به برتري عقل و بسندگي آن براي هدايت بشر در همه شؤون --- بهويژه در شؤون اجتماعي --- است. البته جريان سكولار نيز همانند جريان اخباري، منكر حجيت عقل، در برخي موارد از جمله در علوم است. به عبارت ديگر، جريان سكولار متأثر از فلسفه حسي در اروپا تجربه حسي را يگانه راه دستيابي به علم ميداند.
از ديگر افتراقات اين دو جريان، ميتوان به سنتي و در عين حال محافظه كار بودن جريان اخباري و در مقابل آن متجدد و اصلاحطلب بودن جريان سكولار اشاره كرد. بدين معنا كه جريان اخباري علاوه بر سنتي و مذهبي بودن به دلايل پيش گفته يك جريان ايستا و مخالف هرگونه تغيير و تحول و اصلاح نيز بود؛ در مقابل، جريان سكولار به دنبال اصلاحاتي است كه متاثر از آموزههاي سكولاريسم و تجدد در نفي سنت و دين است.
ج) وجوه اشتراك و افتراق نظري ميان دو جريان اصولي و سكولار
اگر بخواهيم جايگاه نظري جريان اصولي را در مقايسه با دو جريان اخباري حداكثري و سكولار تعيين كنيم، از آنجا كه دو جريان مذكور از بسياري جهات در دو سوي متقابل قرار دارند، جريان اصولي را ميتوان --- حداقل در آن جهات --- در حد وسط آن دو فرض كرد. بدين صورت كه:
--- جريان اخباري، سنتگرا و محافظهكار است و در مقابل، جريان سكولار، متجدد و اصلاحطلب. در حالي كه جريان اصولي، در عين سنتگرايي، اصلاحطلب (در چارچوب دين) نيز است.
بهطور كلي اصلاحات و اصلاحطلبي بنا به خاستگاه، مباني و اهدافش ميتواند ديني و يا سكولار باشد. در اصلاحطلبي ديني، مبنا و محور اصلاحات در درون دين و آموزههاي ديني قرار دارد؛ اما در اصلاحطلبي سكولار، مهمترين قدم اصلاح جامعه با جدا ساختن علم و مسائل و مباحث اجتماعي از دين برداشته ميشود؛ به عبارت ديگر در اصلاحطلبي سكولار، دين به منظور وضع جامعه، محدود شده و اصلاح ميشود؛ اما در اصلاحطلبي ديني، جامعه در جهت تحقق اهداف ديني اصلاح ميشود.
--- جريان اخباري، متعبد بهنقل و مخالف دخالت عقل است. در مقابل، جريان سكولار خردبسنده و مخالف دخالت نقل و هر امر ماورأالطبيعه ديگري در راهيابي و نيل انسان به اهدافش است. در حالي كه جريان اصولي در عين تعبد بهنقل، حجيت عقل را نيز به رسميت ميشناسد و ميان نقلِ (صحيح) و عقلِ (سليم) قائل به تلازم و ارتباط است.
به غير از موارد فوق، امور ذيل را ميتوان از موارد اختلاف نظري ميان دو جريان فكري اصولي و سكولار ذكر كرد. البته در برخي از اين تمايزات، جريان اخباري نيز هماهنگ با جريان اصولي تحت عنوان واحد جريان ديني قرار ميگيرد. لذا امروزه ميتوان مباني تفكر اصولي را با توجه به سلطه آن بر حوزههاي علميه شيعه، تقريباً معادل مباني انديشه ديني حاكم بر جامعه علمي شيعه دانست.
--- افتراقات نظري جريان اصولي با كليت جريان سكولار
جريان ديني اصولي با كليت جريان سكولار (اعم از ماركسيست، ليبرال و ناسيوناليست) در موارد ذيل داراي وجوه افتراق است:
1. جريان اصولي، اصولگرا41 است يعني دين را در همه ابعاد فردي، اجتماعي، مادي و معنوي زندگي بشر، اصل و مبنا ميداند، در حاليكه جريان سكولار --- همانگونه كه از نامش پيداست --- به دخالت امور ماورأالطبيعي --- از جمله دين --- در زندگي اجتماعي و مادي انسان معتقد نيست.
2. جريان سكولار، منكر امور مقدس و قائل به تقدسزدايي است، در حالي كه جريان اصولي امور مقدس را به رسميت ميشناسد و قائل به حفظ و حراست از آنهاست.
3. جريان اصولي، خدامحور است يعني ذات باري تعالي را در راس همه حقيقتها و همه ارزشهاي فردي و اجتماعي ميداند و محور بودن انسان را پس از خداوند به رسميت ميشناسد؛ در حالي كه تفكر سكولار، انسانمحور است؛ يعني انسان را محور همه ارزشها و حقيقتها ميداند و تمام حقايق جهان، از جمله خدا و دين را --- اگر به رسميت بشناسد --- در ذيل حقيقت وجود انسان و نفع و ارزش او ميداند.
4. جريان سكولار، خردبسنده است يعني به حجيت انحصاري و ابزاري خرد (عقل حسابگر) در چگونگي نيل به اهدافي كه اميال و غرايز انساني تعيين ميكند، معتقد است؛ در حالي كه تفكر دينيِ اصولي، هدايت عقل و خرد بشري را نه در تعيين اهداف و نه در نيل به سعادت او كافي نميداند.
5. انسانشناسي سكولار، انسان را موجودي غريزي ميداند كه به دنبال نفعطلبي و افزايش لذت غريزي خويش است و عقل محوري او را نيز در همين جهت تعريف ميكند؛ يعني عقل بهعنوان يك ابزار در خدمت ارضاي اميال و غرايز شناخته ميشود. بنابراين، انسانشناسي سكولار، غريزه محور است؛ در حالي كه انسانشناسي ديني، فطرتمحور است و تمايلات عالي روحي در انسان (فطرت) را بهعنوان تمايلات برتر به رسميت ميشناسد.
6. تفكر سكولار، تجربهگراست، يعني صرفاً اموري را كه در تجربه حسي ميگنجند علمي و معتبر ميداند؛ در حالي كه تفكر اصولي، علوم را محدود به تجارب حسي نميداند.
افتراقات نظري تفكر اصولي با انديشه ليبرالي
جريان ديني اصولي با انديشه سكولار ليبرالي در موارد زير اختلاف دارد:
1. تفكر اصولي معتقد به ثبات ارزشهاي اخلاقي و حسن و قبح ذاتي و عقلي آنهاست و به هيچ وجه تساهل اخلاقي را به رسميت نميشناسد؛ در حالي كه ليبراليسم، ارزشهاي اخلاقي را سيال نسبت به افراد و موقعيتهاي متفاوت تغييرپذير ميداند. لذا تساهل مطلق اخلاقي را تجويز ميكند و ملاك درستي و نادرستي امور اخلاقي را عرف و عقل جمعي ميداند.
2. تفكر اصولي يك تفكر ايدئولوژيك، يعني قائل به ضرورت وجود الزامات در رفتار شخصي پيروان خود است؛ در حالي كه انديشه ليبرالي، مبتني بر نفي الزام و اجبار در اين حيطه است؛ به عبارت ديگر انديشه ليبرالي، انديشهاي غيرايدئولوژيك است.
3. ليبراليسم هم حقيقت و هم معرفت انسان از اشيا، امور و ارزشها را بهطور كلي نسبي ميداند؛ نه مطلق و به تبع آن، خوبي و بدي و درستي و نادرستي را نيز اموري نسبي و متكثر ميداند. در حالي كه تفكر اصولي، بر اين نظر است كه بر يك امر واحد از جهت واحد فقط يك حقيقت واحد حاكم است. به عبارت ديگر در مقوله حقيقت و معرفت، ليبراليسم، نسبيتگرا و پلوراليست است، اما انديشه ديني (اصولي) ضمن اين كه معرفت انسان را به برخي از حقايق، نسبي ميداند لكن دستيابي به معرفت مطلق را نيز در اكثر موارد به رسميت ميشناسد. لذا اصالتاً انديشهاي مطلقگراست.
وجه افتراق نظري تفكر اصولي با انديشه ناسيوناليسم
از آنجا كه قسم عمدهاي از جريان سكولار، ناسيوناليست است، با تفكر ديني اصولي در تعارض قرار ميگيرد. همانگونه كه قبلاً اشاره شد، ناسيوناليسم ايراني، ابتدا بهصورت تجددخواهي و سكولاريسم تجلي يافت.42 ناسيوناليسم در اصطلاح به معناي اصالت دادن به تعلقات قومي و ملي است. برداشت حداقلي از اين مفهوم، يعني علاقهمندي به سرزمين و مليتي خاص، هيچ تعارضي با تفكر ديني و اصولي ندارد، لكن برداشت ايدئولوژيك از ناسيوناليسم يا به عبارت ديگر ناسيوناليسم به مثابه يك مكتب و ايدئولوژي سياسي در تعارض جدي با انديشه ديني و تفكر اصولي است. زيرا انديشه ديني، انديشهاي فراملي است كه آموزهها، دستورها و ملاكهاي آن در قالب يك ملت و قوم و منافع و مصالح آنها خلاصه و محدود نميشود، بلكه در سطح جامعه ديني و جامعه انساني معنا و مفهوم مييابد.
جدول مقايسهاي مباني و ويژگيهاي نظري دو جريان ديني (اصولي) و سكولار در سده اخير:43
ادامه دارد...
پينوشتها:
.1 محمدامين استرآبادي. الفوائد المدنيه. قم: دارالنشر لاهل البيت، ص 90.
.2 همانجا، ص 128.
.3 همانجا، ص 127.
.4 عليرضا فيض. مبادي فقه و اصول. تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چاپ پنجم، 1371، ص 135.
.5 مرتضي مطهري. اسلام و مقتضيات زمان. قم: انتشارات صدرا، 1376، ص 113.
.6 همانجا، صص 156 و 146.
.7 الفوائد المدنية، ص 250.
.8 حامد الگار. انقلاب اسلامي در ايران. مترجم مرتضي اسعدي و حسن چيذري، تهران: انتشارات قلم، 1360. ص 28.
.9 توجه به اين نكته ضروري است كه مقصود ما از جريان اخباري در اين نوشتار، نگرش حداكثري و به اصطلاح ارتودوكس و افراطي اين جريان است كه نماينده آن ملامحمدامين استرآبادي است، وگرنه در ميان علمايي كه گرايشهاي اخباري داشته و يا به اخباري بودن شهرت داشتند، فقها و فلاسفه بزرگي قرار دارند كه از جهت مبانينظري با علماي اصولي چندان قابل تمايز نيستند، لذا اين بحث شامل حال آنان نميشود و ما آنان را در زمره اخباريون (در اين بحث) محاسبه نميكنيم. [نويسنده]
.10 عليرضا فيض. مبادي فقه و اصول. ص 135.
.11 حامد الگار. انقلاب اسلامي در ايران. ص 28.
.12 همانگونه كه قبلاً متذكر شديم مقصود ما از بيان ويژگيها و تمايزات دو جريان اصولي و اخباري، ويژگيها و تمايزات حداكثري دو جريان مذكور است وگرنه بديهي است كه در ميان علماي منتسب به هر دو جريان، ديدگاههايي در حد وسط دو نگرش وجود دارد؛ چنانچه در ميان برخي از علماي اصولي مخالفتهايي با علوم عقلي (خصوصاً فلسفه) و استفاده گسترده از ادله عقلي در مباحث فقهي و انتقاد از گسترش زياد علم اصول فقه مشاهده ميشود و در مقابل در ميان برخي از علماي منتسب به جريان اخباري نيز، توجه به ادله عقلي در استنباط احكام شرعي ديده ميشود.[نويسنده]
.13 محمود رجبي، انسانشناسي. قم: انتشارات مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني، 1379، ص 170.
.14 مرتضي مطهري، مسأله شناخت. قم: انتشارات صدرا، بيتا، ص 200.
.15 مرتضي مطهري. عدل الهي. قم: انتشارات صدرا، بيتا، صص 57 - 55.
.16 نهجالبلاغه، ترجمه محمد دشتي، قم: موسسه انتشارات مشهور، چاپ پنجم، 1380، خطبه 173، فراز 10،ص 328.
.17 براين ويلسون. فرهنگ و دين، مقاله «جداانگاري دين و دنيا»، ترجمه مرتضي اسعدي، ص 142.
.18 فريدون آدميت، انديشههاي ميرزا فتحعلي آخوندزاده، تهران: انتشارات خوارزمي، 1349، ص 210.
.19 ر.ك به: براين ويلسون. فرهنگ و دين، صص 129 - 127.
.20 براين ويلسون، فرهنگ و دين. ص 128.
.21 ر. ك به: عبدالكريم سروش. مقالة «مبنا و معناي سكولاريسم». مجله كيان: شماره 26، ص 8.
.22 پُل فولكيه. فلسفه عمومي يا مابعدالطبيعه، ترجمه يحيي مهدوي، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چاپ چهارم،1370، صص 157 و 156.
.23 آشنايي با مكاتب و اصطلاحات، تهران، شركت چاپ و نشر ايران، 1369، ص 4.
.24 آنتوني، آربلاستر. ظهور و سقوط ليبراليسم غرب، تهران: نشر مركز، صص 51 و 50.
25- آنتوني گيرنز.پيامدهاي مدرنيته، ترجمه محسن ثلاثي، صص 5 و4.
.361 Bruce Ackerman. Social Justice in the Liberal State. Yale university press, 0891, p. .
.27 احمد واعظي. جامعه ديني، جامعه مدني. تهران: پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، چاپ اول، 1377، ص 57.
.28 احمد واعظي. همان. ص 57.
.29 آشنايي با مكاتب و اصطلاحات. ص 139.
.30 احمد واعظي. همان، ص 83.
.31 همان، ص 84.
.32 رضا داوري اردكاني. ناسيوناليسم و انقلاب. تهران: دفتر پژوهشها و برنامهريزي فرهنگي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، 1365، ص 33.
.33 همان، ص 241.
.34 همان، ص 45.
.35 حميد عنايت، انديشه سياسي در اسلام معاصر. ترجمة بهأالدين خرمشاهي. تهران: انتشارات خوارزمي، چاپ سوم، 1372، ص 215.
.36 محمدامين استرآبادي. الفوائد المدنيه. صص 146 و 156.
.37 حامد الگار. دين و دولت در ايران (نقش علما در دوره قاجار)، ترجمه: ابوالقاسم سري. تهران: انتشارات توس، چاپ دوم، 1369، ص 66. بهنقل از: دايرةالمعارف اسلام (چاپ جديد) ذيل عنوان «اخباريه».
ظاهراً اين سخن الگار نبايد درست باشد، زيرا اخباريون و اصوليون بر سر علم كلام با هم اختلاف نداشتند، بلكه هر دو، اين علم را به رسميت ميشناختند چه آن كه در ميان علماي اخباري نيز برخي از متكلمان ديده ميشدند. احتمالاً الگار مخالفت برخي از علماي اخباري را با بيش از حد فلسفي شدن علم كلام بهمعني مخالفت آنان با اصل اين علم گرفته است. [نويسنده]
.38 همان. ص 66.
.39 محمد جواد صاحبي. انديشههاي اصلاحي در نهضتهاي اسلامي، قم: انتشارات دفتر تبليغات اسلامي چاپ سوم 1376، ص 101.
.40 مرتضي مطهري، ده گفتار، قم: انتشارات صدرا، چاپ اول، تابستان 61، صص 85 و 84.
.41 توجه به اين نكته ضروري است كه دو مفهوم «اصولي» و «اصولگرا» در اين نوشتار نبايد با يكديگر خلط شده و معادل فرض شوند بلكه «اصولي» بيانكننده يك جريان فقهي است، در حالي كه «اصولگرا» رساننده يك مفهوم سياسي و اجتماعي در فلسفه اجتماعي است. و البته اين دو مفهوم از جهت مصداق ميتوانند بر هم منطبق شوند. [نويسنده]
.42 حميد عنايت. انديشه سياسي در اسلام معاصر. ترجمه بهأالدين خرمشاهي. تهران: انتشارات خورازمي، چاپ سوم، 1372، ص 215.
.43 ماكس شلر، مباني فكري دو جريان : 1.«محافظه كار و اصلاحطلب اسلامي» 2. «غربگراي مسيحي و دنياگراي اسلامي» را با هم به صورت زير مقايسه ميكند كه جهات مقايسه وي، شباهتهايي با جدول فوق دارد:
ويژگيهاي نظري جريان اول: تفكر مبتني بر سنت،گرايش به گذشته (سلف)،جزميت (دگماتيسم)،توجه به واقعيت و ماوراي طبيعت، سمتگيري غايتگرايانه تفكر، نظريههاي ايستاي ارزشهاي اجتماعي، مطلق دانستن حقيقت، توجه به اقتدار ويژگيهاي نظري
جريان دوم: تفكر تجددگرا، گرايش به آينده (ترقي)، عملگرايي (پراگماتيسم)توجه به تجربه، سمتگيري ماترياليستي تفكر، نظريههاي پوياي ارزشهاي اجتماعي، نسبي دانستن حقيقت توجه به علم.
ر.ك. به: هشام شرابي. روشنفكران عرب و غرب. صص 16 و 17.