فرازهایی از خاطرات نزدیکان شهید آیت الله سید مصطفی خمینی

به طور کلی این پدر و پسر با هم رفیق بودند و به هم خیلی علاقه داشتند. مرگ داداش هم آقا را خیلی ناراحت کرد

به طور کلی این پدر و پسر با هم رفیق بودند و به هم خیلی علاقه داشتند. مرگ داداش هم آقا را خیلی ناراحت کرد. من زن بودم و داد می‌زدم و گریه می‌کردم، ولی او مرد بود و مردی که اطرافش بودند و نمی‌توانست گریه کند. در مردم می‌گفت من مصطفی را برای آینده اسلام می‌خواستم ولی در شب من می‌دیدم که گریه می‌کرد. مگر می‌شود پدر گریه نکند!

آنچه در پی می آید فرازهایی است از خاطرات اعضای خانواده و نزدیکان شهید آیت الله حاج مصطفی خمینی (ره)از دوران پربرکت زندگانی ایشان.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران، مادر شهید آیت الله سید مصطفی خمینی، سید احمد آقا خمینی، فریده مصطفوی، معصومه حائری یزدی و سید حسین خمینی درباره  فرزند ارشد حضرت امام خمینی(س) گفته اند که شهادتش به بیان امام "از الطاف خفیه الهی" و به باور بسیاری از تحلیلگران "شتاب دهنده نهضت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران. 
 برادرم با کفایت و با درایت بود
هوش فوق العاده ایشان موجب شد که در تحصیلات پیشرفت قابل توجهی داشته باشد. قریب هفت هزار صفحه دست نوشته در عراق از خود به یادگار گذاشت. مقدار زیادی از پیش نویس های کتاب هایش را هم به همراه تمامی کتاب های حضرت امام)س) و حتی کاغذ پاره‌ها در ایران، ساواک مصادره کرد. البته پس از پیروزی انقلاب، تعدادی از کتاب های امام (س) به ایشان بازگردانده شد، اما از بعضی کتاب های ایشان هرگز خبری نشد. پس از تبعید حضرت امام(س) به ترکیه، ایشان هم به آنجا تبعید شد. یک سال همنشینی مستمر در روحیه پرتحرک و شاد ایشان اثر گذاشت و از او مردی پخته، آرام، بافراست، دوراندیش و عاشق پدر ساخت. در آنجا، امام(س) مشغول نوشتن کتاب تحریر الوسیله بودند، ایشان هم بر برخی از کتاب ها حاشیه می‌زد. پس از یک سال که دولت ایران به ترکیه پیشنهاد می‌کند قرارداد مربوط به نگهداری امام(س) را در تبعید تمدید نماید، دولت ترکیه نمی‌پذیرد و مسؤولان آن می‌گویند: «اگر ما قبلا موقعیت امام(س) را متوجه شده بودیم، از ابتدا این کار را نمی‌کردیم»؛ زیرا از اطراف و اکناف جهان، بخصوص کشورهای اسلامی، به ترکیه تلگراف می‌زدند و خواستار سلامتی ایشان بودند و رییس جمهور ترکیه فهمیده بود که ایشان از محبوبیت فوق‌العاده‌ای در بین مردم برخوردار است. لذا، مجبور می‌شوند ایشان را از ترکیه به جای دیگری منتقل کنند. اما نمی‌توانستند اجازه دهند که به ایران تشریف بیاورند، چون طرفداران امام(س) فعالتر از گذشته، مشغول زمینه‌سازی یک قیام بزرگ بودند. ایشان را سوار هواپیما می‌کنند و داخل هواپیما گذرنامه‌هایشان را به آنها تحویل می‌دهند؛ وقتی هواپیما به زمین می‌نشیند، به آنها می‌گویند: شما در فرودگاه بغداد هستید. پس از پیاده شدن، هیچ کس را پشت سر خود نمی‌بیند، هر کس به دنبال کار خود می‌رود و آنها در تنهایی مجبور می‌شوند فکری برای خود بکنند. حتی پول عراقی هم با خود نداشته‌اند. در فرودگاه پول های خود را تبدیل می‌کنند و به کاظمین می‌روند. در آنجا، حاج آقا مصطفی(ره) در مسافرخانه‌ای تمیز، اتاقی می‌گیرد، ساک هایشان را در آنجا می‌گذارند، امام(س) به حرم مشرف می‌شوند و حاج آقا مصطفی(ره) هم به تلفنخانه می‌رود. از آنجا به یکی از دوستانش در نجف، به نام شیخ نصرالله خلخالی، که اهل رشت بوده، تلفن می‌زند و جریان را تعریف می‌کند.* ایشان هم می‌گوید: تا دو روز دیگر، ما منزلی مناسب ایشان با مقداری اثاثیه اولیه تهیه می‌کنیم تا  ایشان به منزل خود وارد شوند.» اینکار آنها به این دلیل بود که می‌دانستند امام(س) نمی‌خواهند به منزل کسی وارد شوند. بعد تلفنی هم به کربلا می‌زند و جریان را برای یکی دیگر از دوستان خود تعریف می‌کند. قرار می‌شود که حضرت امام(س) برای زیارت به کربلا مشرف شوند و طی مراسم استقبالی که برای ایشان تدارک دیده می‌شود، به نجف مشرف شوند.
این برنامه‌ریزی و سرعت عمل ایشان حاکی از کفایت و درایت او و توجه به جوانب کارهاست و اعتمادی که حضرت امام(س) به ایشان داشتند، امام(س) هم این برنامه را می‌پذیرند؛ پس از یکی،دو روز به کربلا مشرف می‌شوند و در میان استقبال ایرانیان مقیم آنجا، عراقی های ارادتمند به ایشان و علماء به حرم حضرت سید الشهداء(ع) و حرم قمر بنی هاشم(ع) می‌روند و پس از استراحتی کوتاه،{یک هفته} به سوی نجفت حرکت می‌کنند. در آنجا، با استقبال بی‌نظیر علما و دوستداران، به منزل وارد می‌شوند. برای ایشان دو منزل کوچک (یکی نود متری برای اندرونی و دیگری هفتاد متری برای بیرونی) که به هم راه داشته باشند، در نظر گرفته شده بود. حاج آقا مصطفی(ره) نیز در نجف مستقر می‌شوند و از آنجا به ایران تلفن می‌زنند که «حضرت امام (س) آزاد شدند و در عراق تشریف دارند.» خانوادة حضرت امام(س) هم ظرف یکی دو ماه همگی به عراق عزیمت می‌کنند. تنها کسی را که دولت ایران از خروجش ممانعت کرده بود، مرحوم حاج احمد آقا بود که می‌گفتند مشمول است و باید به سربازی برود.
(خاطرات خانم فریده مصطفوی، کتاب یادها و یادمانها، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، جلد2، ص383)
شاگرد ممتاز
برای ایشان، امام(س) هم رهبر و مرجع و هم پدر بودند، روابطشان با امام(س) خیلی صمیمی بود، برای امام(س) احترام بسیار قایل بودند و امام(س) هم متقابلا چنین حالتی داشتند و ما می‌دیدیم که وقتی ایشان وارد می‌شوند، حالت چهره امام(س) عوض می‌شد، و این خود ناشی از علاقه‌ای بود که امام(س) به ایشان داشتند و یکی از دلایلش این بود که به {حدود}مدت 15 سال در یک شهر غریب، با یکدیگر مأنوس شده بودند، برای مادرمان هم احترام بسیاری قایل بودند. با این که خودشان شخصیتی بودند، در حوزه درس داشتند، ولی موقع ورود به منزل خم می‌شدند و دست مادرمان را می‌بوسیدند و می‌نشستند؛ یعنی اگر مادر می‌نشست، ایشان بلند می‌شدند و تواضع می‌کردند.
مرحوم حاج آقا مصطفی(ره) زندگی و عمر خویش را فدای اسلام و راه و هدف پدرش کرد. همان طور که گفتم آن چه مسلم است شهادت ایشان در پیش برد انقلاب اسلامی بسیار مؤثر بود.
ایشان از نظر فقهی، در سطح عالی بود؛ خود مجلس درس داشت، ولی در عین حال، در درس حضرت امام(س) شرکت می‌کرد و یکی از شاگردان ممتاز ایشان محسوب می‌شد. می‌‌گویند: ایشان تنها شاگردی بود که در درس ها، نسبت به حضرت امام(س) اشکال می‌کرد.
دشمن فکر می‌کرد می‌تواند با ضربه زدن به امام(س) ایشان را از صحنه مبارزه خارج کند. برای آنها بهترین ضربه به امام(س) این بود که بهترین اولادش را بگیرند؛ فرزندی که برای ایشان، هم اولاد بود، هم دوست و یارو یاور. و در تمام اوقات زندگی، در تمام مبارزات پشت سر امام بود، حتی پس از تبعید امام به ترکیه که می‌خواستند او را مجبور به سکوت کنند، مقاومت کرد و گفت راه امام(س) را دنبال می‌کنم، لذا ایشان هم به ترکیه تبعید شدند. یک سال در ترکیه بودند سپس با امام به نجف رفتند و 13 سال از بهترین دوران عمر خود در آنجا سپری کردند. خدا می‌داند ائمه ما در این آب و خاک چه زجری کشیدند. ایشان 35-34 ساله بودند که به عراق رفتند و 48 ساله بودند که شهید شدند.
(همان، ص388)
پیشتاز نهضت
وجود ایشان در نجف، در کنار حضرت امام(س) حیاتی بود. او از پیشتازان این نهضت بود و در دو جهت فعالیت می‌کرد: سیاسی، مبارزاتی و علمی. ایشان خود در جایی می‌گفت: «در راه آزادی، کشته‌ها خواهیم داد و بالاخره پیروزی، ثمره پایداری است». او همان گونه که خود آرزو داشت، از جمله شهدای این انقلاب گردید. شهادت او حلقه اتصالی بین 15 خرداد 1342و 22بهمن 1357 شد. بدین دلیل، حضرت امام(س) مرگ ایشان را به عنوان یکی از الطاف خفیه الهی تعبیر نمودند. او یک دانشمند و از نظر فقه، اصول، فلسفه و ادبیات عربی و فارسی در سطح عالی بود. در دورانی که حضرت امام (س) از نجف انقلاب را رهبری می‌کردند، ایشان یار و یاور و همکار شایسته‌ای برای آن حضرت بود. او به قدری نسبت به امام(س) احترام قایل بود که با وجود آن که سنی از او گذشته و حتی به اجتهاد رسیده بود، از ایشان اطاعت می‌کرد و راحتی و آسایش ایشان را بر خود مقدم می‌داشت. گاهی می‌دیدیم که حضرت امام(س) در اثر مبارزات و ریاضت، دچار ضعف شدیدی می‌شدند. او بیش از حد معمول نسبت به حضرت امام(س) علاقه‌مند بود، زیرا وجود ایشان را برای رهبری انقلاب ضروری می‌دانست.
(همان، ص392)
بر خویشتن تسلط داشت
افکار او خیلی بالا و بلند بود و یک جور دیگر فکر می‌کرد و بالاخره درک ایشان از مسایل طور دیگری بود. او خیلی باهوش و با قدرت نسبت به مسایل می‌نگریست و بسیار بر خود تسلط داشت، بسیار عبادت می‌کرد، همیشه شب ها بیدار بود و تا صبح به دعا و نیایش می‌پرداخت و من اکثرا صدای او را که با صدای بلند گریه می‌کرد، می‌شنیدم، خط او، خط اصیل قرآن بود.
او همه چیز را به خوبی درک می‌کرد، اما هیچ کس نتوانست او را درک کند، حتی من هم نتوانستم او را درک کنم، او بالاتر از همه بود. حاج آقا مصطفی(ره) از قدرت‌های شیطانی رنج می‌برد و همواره یار مستضعفان بود و همیشه به آنها فکر می‌کرد.
ایشان تألیفات متعددی دارد، که بعضی از آنها چاپ نشده است، ایشان فقط راجع به سوره حمد حدود 1000 صفحه تفسیر نوشته‌اند و 46 آیه از سوره مبارکه بقره را نیز تفسیر نموده‌اند؛ تفسیرهایی که شاید از لحاظ بلاغت و معنی بی‌نظیر باشد، به طوری که هر کس از فقیه و فیلسوف گرفته تا مهندس و عامی می‌تواند آن را درک و از آن برداشت کند و طبعا کسی می‌تواند این گونه تفسیر ارائه دهد که خود دارای همه این ابعاد باشد.
(خاطرات خانم معصومه حائری یزدی «همسر شهید آیت الله سید مصطفی خمینی»، کتاب یادها و یادمانها، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)، جلد دوم، ص401)
 عاشق پدر
او برای پدر گرامی‌اش احترام خاصی قایل بود و حضرت امام(س) هم به حاج آقا مصطفی(ره) احترام خاصی می‌گذاشتند. مصطفی (ره) عاشق امام(س) بود، گرچه ایشان همیشه در حال مسافرت بود و بسیار کم به منزل می‌آمد، ولی وقتی به عراق رفت، تمام همش معطوف به امام(س) بود و فقط به خاطر ایشان در نجف مانده بود، و امام(س) نیز عجیب در مرگش مقاومت کردند؛ همان گونه که همه مردان خدا توکل بر خدا می‌کنند و هر چیزی را در راه او فدا می‌کنند.
(همان، ص403)
قبل از شهادت از سلامت کامل برخوردار بود
او مردی بسیار قوی و از سلامت کامل برخوردار بود، هیچ گونه ناراحتی و بیماری نداشت به همین دلیل برخلاف آن چه شایع کردند سکته قلبی خیلی بعید به نظر می‌رسید. همان شب که حاج آقا مصطفی شهید شدند، زودتر از معمول به خانه آمدند، چون قرار بود که ساعت دوازده مهمان بیاید و من سخت مریض بودم، آقای «دعائی» که همسایه ما بود، برای معاینه من دکتر آورد. از طرفی دیگر آقا مصطفی شب ها مطالعه داشتند و ما یک ننه داشتیم که اسمش «صغری» بود، آقا مصطفی به او گفت: «برو بخواب، اگر مهمان آمد من در را باز می‌کنم» و ما دیگر نفهمیدیم که مهمان ها چه وقت آمده و کی رفتند و چه شد؟  پس از ملاقات، او طبق معمول به مطالعه و عبادت پرداخته بود. «معمولا شبها نمی‌خوابید و فقط بعد از نماز صبح چند ساعتی می‌خوابید.» صبح خیلی زود وقتی ننه به اطاق بالا می‌رود، می‌بیند آقا مصطفی پشت میزش نشسته، دستش را روی کتاب گذاشته، سرش به پایین خم شده و حرکت نمی‌کند. او بهت زده و وحشت زده این مطلب را به من گفت. وقتی من با عجله به اطاق بالا رفته و خود را بالای سر او رساندم، دیدم دست‌های آقا مصطفی بنفش شده است و لکه‌های بنفش نیز روی سینه و سرشانه‌هایش دیدم. ایشان را بلافاصله با کمک آقای دعایی به بیمارستان انتقال دادیم. در آنجا به ما گفتند که حاج آقا مصطفی(ره) مسموم شده و دو ساعت است که از دنیا رفته است. وقتی خواستند از جسد وی کالبد شکافی به عمل آورند، حضرت امام (س) اجازه این کار را ندادند و فرمودند: «عده‌ای بی‌گناه دستگیر می‌شوند و دستگیری اینها دیگر برای ما آقا مصطفی نمی‌شود.» به هر حال از طرف دولت بعث عراق نیز از اعلام نظر پزشکان جلوگیری شد و نگذاشتند پزشکان نظر خود را اعلام کنند و حتی پزشکان را نیز تهدید کردند، چون صددرصد عارضه ایشان، مسمویت بود.
(همان، ص404)
برای پیروزی امام دعا می کرد
مرحوم والد مهمترین وظیفه خود را در حفظ امام(س) می‌دانست. کوشش می‌کرد تا ایشان را در مقابل دشمنی ها و توطئه‌های گوناگون، چه از داخل روحانیت و چه از خارج آن حفظ کند. به لطف خدا، در این مهم نیز موفق بود. اما از آنجا که اول عشق ایشان به امیرالمؤمنین(ع) بود، خداوند چنین صلاح دید که در جوار ایشان بماند و تقدیر چنین بود که پیروزی انقلاب را نبیند، در حالی که برای پیروزی پدرش همیشه دعا می‌کرد تا به اهداف و آمال عالیه‌اش برسد.
(خاطرات حجت الاسلام و المسلمین سید حسین خمینی، کتاب یادها و یادمانها، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، جلد دوم، ص88)
برای رفتن آماده بود
با وجود این که سن زیادی نداشت، اما احساس می‌کرد که وظایف خود و فعالیت هایی را که لازم بوده، انجام داده است. لذا، برای رفتن آماده بود. اهل این حرف ها نبود، ولی یادم هست یک بار می‌گفت: «وقتی فکر می‌کنم، می‌بینم در مجموع، ما کارهایمان را در این دنیا کرده‌ایم و اگر برویم، بد نیست.» این حاکی از جدی بودن این قضیه نزد ایشان بود.
هیچ کسالتی نداشت؛ حتی یادم هست یک ماه پیش از فوت، آزمایش داده بود و از لحاظ جسمی ایشان را کاملا سالم تشخیص داده بودند. البته گاهی درد دست یا قولنج های شدید پیدا می‌کرد، ولی نارسایی قلبی نداشت و سرحال و فعال بود. وقتی هم این اتفاق رخ داد،امام(س) در همان ابتدا، آن را یک حادثه مشکوک دانستند و جای شک هم بود؛ چون دوستان و دشمنان گوناگونی داشت.
(همان، ص88)
ساده زندگی می کرد
در زندگی، کاملا بی‌آلایش و ساده بود و همین کمک می‌کرد که بتواند در زمینه‌های علمی، موفقیت بیشتری داشته باشد. در حقیقت با زندگی و مسایل آن خود را درگیر نمی‌کرد و زندگیش به سادگی جریان پیدا می‌کرد. والده‌ام و صغری (خدمتکار منزل) چرخ زندگی را آن گونه که لازم بود می‌چرخاندند و ایشان به طور منظم برنامه خواب و خوراک و فعالیت های علمی خود را انجام می‌داد.
(همان، ص86)
در کنار پدر
پس از ملحق شدن مرحوم والد به امام(س) در ترکیه، ایشان می‌گفت: وقتی وارد شدم، دیدم امام (س) نشسته‌اند، پرده‌ها را کشیده‌اند و تنها و ناراحتند. از نظر دولت ترکیه، آنها مورد توجه و احترام بودند و از حیث وضعیت زندگی به آنها توجه می‌شد. می‌گفت: پرده‌ها را کنار زدم و به ایشان گفتم: «نگاه کنید، اینجا جای بدی هم نیست.» بعد، بیرون رفتیم و گشتی زدیم و بعضی وسایل لازم را خریدیم. قریب دو ماه در آنکارا بودند. پس از آن به «بورسا» رفتند و قریب نُه ماه هم در آنجا ماندند.** در بورسا، تحت نظر مأموران امنیتی ترکیه به سر می‌بردند. اقامت آنها هم در منزلی متعلق به یکی از رؤسای امنیتی آنجا به نام علی بیگ بوده است. خانه مسکونی علی‌بیگ در کنار این منزل قرار داشته و ظاهرا نسبت به امام(س) بسیار محبت کرده است، حتی تا سالها پس از آن بین او  و امام(س) کارت تبریک رد و بدل می‌شد. از ساواک ایران هم شخصی به نام حسن آقا که از لحاظ اخلاقی آدم خوبی بوده، با مرحوم والد زیاد انس داشته است. می‌گفتند: مرحوم والد یک بار به شدت او را دعوا کرده بوده که چرا صدای رادیوی ایران را در حضور امام(س) بلند کرده است. او هم به گریه افتاده بوده و امام(س) رفته و او را دلداری داده بودند.
(همان، ص73)
معرفت ناب
 یکی از شاخصه‌هایی که در ایشان وجود داشت و از همه مهمتر بود و بیشتر خودنمایی می‌کرد، دین‌باوری، ایمان به خداوند، رسالت و ولایت بود، به صورتی که این اعتقاد و تدین در ابعاد گوناگون زندگی ایشان خودنمایی می‌کرد. این شاخصه ارزنده‌ای است و به اصل آفرینش و هدف اصلی خلقت باز می‌گردد و وظیفه اصلی هر انسان در مقابل خداوند هم چیزی جز این نیست که به او ایمان داشته باشد و او را از سر شعور بشناسد، نه این که کورکورانه عبادتش کند. این شاخصه در تمام ابعاد زندگی ایشان وجود داشت، چه در برخوردهای اجتماعی و چه در برخوردهای خصوصی و خانوادگی، از بزرگترین مسایل تا کوچکترین آنها تا آنجا که دوستان و نزدیکان از دیدار ایشان، معانی عرفانی برایشان تداعی می‌شد. معرفت نابی نسبت به ائمه اطهار(ع) داشت، بخصوص نسبت به حضرت سید الشهداء(ع) که معرفت نادری بود. این از التزام او نسبت به زیارت این بزرگواران معلوم بود. البته معرفت مراتبی دارد، اما ایشان از مراتب والای آن برخوردار بود.
(همان، ص69)
نام مصطفی برازنده او بود
من خیلی دوست داشتم که نامش «مصطفی» باشد و نمی‌دانم آقا چه دوست داشتند، ولی من ایشان را راضی کردم و گفتم که چون نام پدرتان مصطفی بوده است بسیار مناسب است و آقا هم راضی شدند و اسمش را «محمد» گذاشتیم، لقبش را «مصطفی» و کنیه‌اش را «ابوالحسن» گذاشتیم، ابوالقاسم نگذاشتیم که هر سه مشابه حضرت رسول(ص) نشود.
(خاطرات مادر شهید آیت الله سید مصطفی خمینی، کتاب یادها و یادمانها، موسسه تنظیم و نشر آثار امام، جلد اول، ص29)
مونس پدر
بعد از تبعید آقا به ترکیه، مصطفی جواب‌گوی مردم و اجتماعات بود و به فعالیت ادامه داد. به همین جهت او را هم گرفتند و به زندان بردند. دو ماه در زندان بود و بعد از دو ماه او را آزاد کردند، چون عقیده ساواک این بود که دیگر مردم متفرق شده‌اند و حوادث را از یاد برده‌اند. مصطفی هم تا آزاد شد به قم آمد و به صحن رفت، و آنجا جمعیت جمع شد و با سلام و صلوات او را به خانه آوردند. دو یا سه روز هم در منزل بود ولی وقتی دیدند که مردم قم هنوز آرام نشده‌اند، ریختند و او را هم گرفتند و به ترکیه تبعید کردند.
 مصطفی می‌گفت: «چه خوب شد که مرا بردند، چون آن شب را در یک منزل خیلی شیکی گذراندم و جاهای شیک را هم دیدم.»
این خواست خدا بود که مصطفی را به نزد آقا ببرند، زیرا آقا خیلی تنها بود و مصطفی مونس خوبی برای او بود.
در این یک سال که آنها در ترکیه بوده‌اند، همه فعالیت آنها کار علمی بوده است. بعدا شنیدم که مصطفی در ترکیه دو کتاب نوشته است. و آن طوری که خودشان می‌گفتند، داداش از آقا مراقبت می‌کرده و حتی غذا درست می‌کرده است. در ترکیه گاهی هم مصطفی با علی‌بیک (نگهبان آنها) به تماشای اطراف می‌رفته است.
(همان، ص32)
مگر می شود پدر گریه نکند!
او نه فقط خیلی احترام به آقا می‌گذاشت، خیلی هم مراقبت می‌کرد، در غذا و در بقیه مسایل خیلی رعایت می‌کرد حتی این که آقا تنها نماند. و در کارهای آقا نظارت می‌کرد. وقتی کسالتی پیدا می‌شد، فورا دکتر می‌آورد و سؤال می‌کرد که غذا چیست. مقید بود که یا هر روز یک روز در میان بیاید و با آقا بنشیند و صحبت کند.
از سیاست خیلی حرف می‌زدند. اخبار و مسایل جامعه را به آقا منتقل می‌کرد، چرا که هم بیشتر در اجتماع بود و هم با ایرانی‌ها در ارتباط بود.
به طور کلی این پدر و پسر با هم رفیق بودند و به هم خیلی علاقه داشتند. مرگ داداش هم آقا را خیلی ناراحت کرد. من زن بودم و داد می‌زدم و گریه می‌کردم، ولی او مرد بود و مردی که اطرافش بودند و نمی‌توانست گریه کند. در مردم می‌گفت من مصطفی را برای آینده اسلام می‌خواستم ولی در شب من می‌دیدم که گریه می‌کرد. مگر می‌شود پدر گریه نکند! آقا روز، خودش را نگه می‌داشت ولی من شب ها بیدار بودم و می‌دیدم که واقعا گریه می‌کرد. برای مصطفی به طور خاصی گریه می‌کرد.
همین علاقه بود که برایش چهل نفر را برای نماز وحشت گرفت. و شب هفت شام داد به طوری که هر که می‌خواهد بیاید بخورد. (همان، ص36)
 او را در تمام مستحباتم شریک کرده‌ام
یک روز امام داشت نماز مستحبی می‌خواند (قبل ازظهر). گفتم: آقا بدهید مقداری برای مصطفی نماز بخوانند چرا که شاید در بچگی نمازش را  با اشکال خوانده باشد(البته نمازش را از 12 سالگی به طور مرتب می‌خواند). آقا گفتند: «من او را با تمام مستحبات خودم شریک کرده‌ام» و آقا خیلی مستحبات داشت.
(همان، ص37)
او هم مثل سایر شهدا
یک روز گفتم «امسال برای آقا مصطفی سالگرد نگرفتید. آقا گفت: «آن هم مثل سایر شهداء» یعنی نظرش این بود که برای مصطفی به این عنوان که پسر اوست برنامه‌ای نباشد و امتیازی نداشته باشد.
 (همان، ص37)
 در تمام سختی ها با امام بود
آنچه که من در برادرم دیدم و آن را در کمتر کسی یافتم، صراحت لهجه ایشان بود. به این معنا که حاج آقا مصطفی(ره) در مسایل اسلامی به هیچ وجه با کسی تعارف نداشت و خیلی صریح صحبت می‌کرد. مثلا در طول مبارزات 16-15 ساله امام(س) از سال 1342 هجری شمسی، کسی را اگر می‌دید که زمانی رفیقش بوده و از راه راست منحرف شده و با دستگاه همکاری می‌کند یا سکوت کرده است، صریحا به او می‌گفتند من دیگر نمی‌توانم با تو باشم، تو آن طرف جوی و ما این طرف، و این صراحت به حدی بود که گاهی بعضی از این دوستان وقتی او را صدا می‌زدند، هرگز جوابی نمی‌شنیدند. به همین مناسبت به قول امروزی‌ها خیلی ملاکی بود زیرا هرگز نمی‌خواست که در مسایل مختلف مماشات کند. از صفات بارز ایشان عشق و علاقه زیاد به پدرم بود. من گاهی می‌گفتم که این محبت از صورت علاقه فرزند و پدری خارج شده است. رابطه ایشان با پدرم فوق‌العاده بود و در زندگیش هم نشان داد که نسبت به امام چقدر از خود گذشتگی دارد، در تمام سختی‌ها با امام(س) بود و هرگز در مقابل مشکلات امام(س) بی‌تفاوت نمی‌ماند، خلاصه همه جا با ایشان بود.
(خاطرات مرحوم سید احمد آقا خمینی، کتاب یادها و یادمانها، موسسه تنظیم و نشر آثار امام، جلد اول، ص49)
خونسرد و قاطع بود
هرگز خونسردی خود را از دست نمی‌داد. یادم نمی‌رود همان موقعی که پدرم را گرفته بودند، ایشان به منزل آمده و خیلی عادی نشسته بود، با این که می‌دانستم به واسطه علاقه‌ای که به پدرم دارد تا چه حد ناراحت است ولی بسیار آرام و خونسرد بود و با حرف‌هایش به بقیه روحیه می‌داد و از این نظر ممتاز بود.
 ایشان دو نوع فعالیت داشت: اولاً فعالیت مخفیانه که به صورت پول دادن، اعلامیه منتشر ساختن، سخنرانیها و... بود  و ثانیاً کارهای علنی ایشان در حفظ بیت حضرت امام (س) در زمان زندان و تبعید امام (س)، البته خود ایشان هم به ترکیه تبعید شدند، که در هر بعد خوب عمل می‌کردند. دوستان و برادران ایشان در این زمینه از او کاملاً راضی هستند. از دیگر خصایل بارز ایشان قاطعیت در برخورد با مسایل بود.
 (همان، ص50)
 بگویید احمد بیاید!
 صبح زود حدود ساعت 5 صبح با تکان هایی که به پایم داده می‌شد، چشم هایم را باز کرده و امام را دیدم که می‌گویند: «بلند شو و برو خانه مصطفی، گفته‌اند بروی آنجا، فکر می‌کنم معصومه خانم (همسر حاج آقا مصطفی) ناراحت است» چون ایشان مریض بوده و شب قبل هم دکتر رفته بودند. من با عجله به آنجا رفتم. دیدم یک تاکسی مقابل خانه ایشان (مرحوم حاج آقا مصطفی) است. وقتی به داخل منزل رفتم، آقای دعایی و یک برادر افغانی که در آنجا درس می‌خواند و آقای دیگری را دیدم، وقتی به قسمت بالای منزل رفتم، دیدم زیر بغل و پاهای برادرم را گرفته‌اند و از پله پایین می‌آورند. دستم را بر پیشانی ایشان گذاشتم و  گرمایی احساس کردم. او را در تاکسی گذاشتیم، ولی انگار کسی در همان لحظه به من گفت که او مرده است.
بعد از معاینه دکتر در بیمارستان و خبر فوت ایشان، من به خانه برگشتم و نمی‌دانستم که به امام(س) چه بگویم ولی می‌بایست طوری قضیه را به امام می‌گفتم. به قسمت بیرونی بیت امام(س) جایی که مراجعه کنندگان عمومی می‌آمدند رفتم و دو نفر را خدمت ایشان فرستادم که بگویند حال حاج آقا مصطفی(ره) بد شده است و ایشان را به بیمارستان برده‌اند. بعد از چند لحظه، امام گفتند: «بگویید احمد بیاید» من خدمت ایشان رفتم و گفتند: «من می‌خواهم به بیمارستان بروم و مصطفی را ببینم.» با ناراحتی زیاد بیرون آمدم و به آقای رضوانی گفتم که ایشان چنین مطلبی گفته‌اند، خوبست به ایشان بگوییم، دکتر ملاقات با حاج آقا مصطفی را ممنوع کرده است که حتی المقدور امام دیر از جریان مطلع شوند. قرارشد، این طور مطلب را بگویند در حالی که آنها هم از طرح این قضیه وحشت داشتند. در طبقه بالا از پنجره‌ای که در طبقه بالا بود امام مرا دید، صدا زد و گفت «احمد» من به خدمت ایشان رفتم. گفتند: «مصطفی فوت کرده»؟ من هم بسیار ناراحت شدم و در حال گریه چیزی نگفتم. ایشان همان‌طور که نشسته بود و دست هایشان روی زانو قرار داشت، چند بار انگشتانشان را تکان دادند و سه بار گفتند «انا لله و انا الیه راجعون» تنها عکس العملشان همین بود، هیچ واکنش دیگری نشان ندادند و بلافاصله آمدن افراد برای تسلیت امام شروع شد.
 (همان، ص52)

*لازم به توضیح است که دربدو ورود با آقای خلخالی ارتباط برقرارنمی شود و به بیت آیت الله العظمی خویی خبرورود امام داده می شود و مابقی قضایا

**حضرت امام روز 13/7/43 وارد آنکارا شدند و روز 21/8/43 یعنی هشت روز بعد بع بورسا منتقل شدند وقریب 11 ماه را در بورسا به سربردند.