مرحوم حاج احمدآقا فردی متواضع، باهوش، دوراندیش و نکته سنج بود / روایت مرحوم حجت الاسلام والمسلمین محمدعلی صدوقی از یادگار امام؛

حجت‌الاسلام والمسلمین محمدعلی صدوقی، نماینده ولی فقیه و امام جمعه سابق یزد در سال ۱۳۸۶ در چند جلسه گفت‌و‌گو خاطرات زندگی خود را بیان کرد، اما تاکید داشت که تا زمان حیاتشان این خاطرات منتشر نشود. بنابراین انتشارش ماند تا سالگرد درگذشت ایشان که ویژه‌نامه‌ای بنام «اسوه تواضع» منتشر شد که حاوی خاطرات اعضای خانواده، نزدیکان و شخصیت‌های سیاسی از صدوقی است و همزمان با آن متن این خاطرات نیز منتشر گردید که طبق‌‌ ترتیب انجام مصاحبه و بازگویی خاطرات در اختیار مخاطبان قرار می گیرد. اولین بخش این گفت‌وگو درباره زندگی خانوادگی، پدر ایشان آیت‌الله شهید صدوقی و نیز حضور در نوفل‌لوشاتو در کنار امام خمینی بود و اینک بخش دوم خاطرات وی را می‌خوانید:

 ***

 در مورد انقلاب و ورود حضرت امام و جریانات بعد از آن صحبت‌هایی شد. در ادامه بحث از شخصیت مرحوم سید احمد خمینی برایمان بگویید. در هر حال شاید کمتر کسی باشد که مثل جنابعالی با ایشان دوستی و روابط قبل از انقلاب و همچنین در حوزه داشته باشد.

 صحبت کردن درباره مرحوم حاج احمدآقا، واقع امر شاید برای من یک مقدار دشوار و مشکل باشد هرچند که سابقه بسیار دیرینه‌ای با ایشان دارم. آشنایی من با ایشان در سال ۴۸ یا ۴۹ به گونه‌ای شروع شد که یک سفری ایشان به یزد آمدند حالا دقیقا یادم نیست که ۲۸ صفر سال ۴۹ بود یا ۴۸ که ایشان با آقای صانعی که از یاران صمیمی و دوست دیرینه امام بودند آمده بودند. صبح زودی بود که در زدند و من در را باز کردم دیدم احمدآقا و آقای صانعی هستند. آمدند داخل، خیلی به سختی با اتوبوس خودش را رسانده بود به یزد. قسمت بسیاری از راه را چون ماشین، صندلی خالی نداشت از این حلب‌ها به ایشان داده بودند گاهی ایشان می‌نشسته گاهی آقای صانعی، بالاخره با آن حال ایشان آمد به یزد. سفر یزد ایشان چند روزی به طول انجامید. تقریبا یک سفری بود که هم با حاج آقا صحبتی داشتند و هم در ضمن، یک سفر استراحتی برای ایشان بود. در ‌‌نهایت با هم این یکی دو روز رفتیم به حسین‌آباد مهریز، دو روزی هم از خود یزد و مسجد جامع و اماکن مختلف یزد بازدیدی داشتند. در اردکان خدمت مرحوم آیت‌الله خاتمی بودیم و بالاخره ایشان رفتند. از خصوصیات اخلاقی مرحوم حاج احمدآقا در مرحله اول باید تواضع او را بگویم. به تمام معنا شخص متواضعی بود، علاوه بر تواضعش فردی بسیار باهوش، تیزبین، دوراندیش و نکته‌سنج بود. با اینکه در طول مبارزاتشان واقع امر سنی از ایشان نگذشته بود، در زمانی که امام در نجف بودند با آن سختی‌ها و مشکلاتی که بود و آن ارتباطی که سخت بود برای برقرار کردن با امام، احمدآقا با آن تیزبینی، استعداد و صداقتی که داشت توانست یک پل ارتباطی بسیار مطمئن را برای انقلابیون با امام و انقلابیون داخل کشور فراهم بکند. این نقش در آن موقع، نقش بسیار اساسی و حساسی بود. همان طور که عرض کردم با وجود اینکه سن و سال زیادی هم نداشت ولی با توجه به تربیت خانوادگی‌ای که داشت توانست این‌گونه خودش را هم امین امام و هم امین انقلابیون معرفی کند و حوادث و مسائلی را که بود به خوبی خدمت امام منعکس کند و با واسطه‌های خاصی که داشت حرف‌ها، صحبت‌ها و پیشنهادهایی که بود را منعکس می‌کرد و از آن طرف نظرات و دستورهای امام در رابطه با انقلاب و حوادث مختلفی را منتقل می‌کرد.

 آن موقع امام رهبری بود که خود در خارج قرار گرفته و جو هم یک جو خفقان و اختناق بود و نقش ایشان بسیار نقش مهمی بود، از این مهم‌تر آنکه خواه‌ناخواه مسائل سیاسی در مبارزات هر کسی دید و برداشتی دارد که این برداشت در چارچوب مسائل اسلامی برای هر کسی محترم است و هر کسی می‌خواهد که بقیه را به گونه‌ای در چارچوب فکری خودش ببیند چون به نظر خودش بهترین راه را انتخاب کرده. احمدآقا با وجود اینکه تمام معنا سیاسی بود و نظرات خاص خودش را داشت ولی هیچ گاه کوچکترین نظر امام را اگر هم صددرصد با نظر او مخالف بود، رد نمی‌کرد و بدون کوچکترین تصرفی در نظر امام و افراد آن را منعکس می‌کرد. کلا در دوران انقلاب این چنین بود. بعد از پیروزی انقلاب با وجود جناح‌های مختلف و حساسیت‌های مختلفی که آن موقع بود، گروه‌های متفاوت هر کدام خواهان این بودند که به گونه‌ای نظرشان را بر امام تحمیل کنند یا نظر امام همانند نظر آن‌ها باشد. در اینجا می‌بینیم که ایشان خیلی خوب توانست بی‌طرفانه عمل و جایگاه دفتر امام را حفظ کند. خود امام نیز نقش پدری‌اش را برای تمام ارگان‌ها و نیرو‌ها و خط‌هایی که بودند حفظ کرد، به گونه‌ای که هیچ گروهی نتواند این‌گونه تبلیغ بکند که من ارتباط بیشتر و وابستگی بیشتری به بیت امام دارم. این نقش بسیار مهمی بود، حتی دقیقا من یادم هست با توجه به این دوستی‌ای که با احمدآقا داشتم یکی از دوستان من که مسوولیتی هم داشت اواخر هفته می‌خواست به خارج از کشور برود، اقدام کرده بود که وقت ملاقاتی از امام بگیرند گفته بودند الان امکان ندارد.  به من متوسل شد که به حاج احمدآقا بگویم. ایشان طرز تفکرش به یکی از دو جریان در کشور بود، من به احمدآقا گفتم که ایشان وقت می‌خواهد و این هفته هم می‌خواهد. ایشان گفت این هفته امکان ندارد ولی به خاطر تو اولین وقت آن هفته را به او می‌دهم، گفتم ایشان می‌خواهد برود خارج از کشور نمی‌تواند. گفت نمی‌شود گفتم دلیلش چیست؟ گفت من دو ملاقات پشت سر هم نمی‌توانم از یک جریان برای امام معین بکنم و امام هم با این کار موافق نیست و درست هفته پیش از همین جریان با امام ملاقات داشتند. بعدا که با اصرار من روبه‌رو شد گفت من حالا از امام اجازه می‌گیرم، اگر اجازه دادند در این هفته وقت دو ملاقات از امام می‌گیرم و همین کار را هم کرد، به آن جریان دیگر یک وقتی داد و بعدا به ایشان این ملاقات را داد. واقع امر همان‌گونه که امام هم گفتند یک مشاور امینی برای امام بود، توجه احمدآقا به سلامتی امام و حفاظت از امام به گونه‌ای بود که اگر به جز احمدآقا بود شاید کشور و انقلاب ما مسائل بسیاری را شاهدش بود با این نقشه‌هایی که دشمنان برای از میان برداشتن امام داشتند. نقشش هم بسیار نقش حساسی در رابطه با امام بود. در رابطه با دوستی‌اش هم با محبت و با معرفت بود، اگر فرض کنید حتی یکی از بچه‌های ما مریض می‌شد گویا یکی از بچه‌های خودش مریض شده، همان گونه که برای او تلاش می‌کرد برای فرزند دوستش هم به‌‌همان‌گونه تلاش می‌کرد. نقطه شروع انقلاب، یعنی ورود حضرت امام به کشور و یک نقطه پایانی که عبارت از رحلت امام باشد، در فاصله این دو مقطع ایشان حقیقتا اثرگذار بود. هم مدیر بود و برای خودش یک حوزه مدیریت و مسوولیت خیلی سنگین داشت و هم اینکه به هر حال امام، پدرش بودند، رهبر انقلاب بودند و حکومتی که تازه داشت پله‌های اول را طی می‌کرد.

  درباره عملکرد ایشان در این مقطع حساس برایمان بگویید.

 خلاصه کلام‌‌ همان خصوصیاتی است که من عناوینش را عرض کردم: استعداد، تیزهوشی، تیزبینی، دوراندیشی و واقعا امانتداری و اخلاص و تدین ایشان. در پاریس هم من در صحبت قبلی‌ام یک اشاره‌ای کردم که به در و دیوار دفتر امام زده شده بود که امام سخنگویی ندارد. در آنجا هم چون بسیاری از مصاحبه‌ها کتبی بود سوالات معمولا نوشته می‌شد و خدمت امام داده می‌شد و ایشان پاسخی می‌دادند. شاید بعضی‌هایش بود که احمدآقا خیلی موافق بود اما حتی حاضر نبود نظرش را به امام هم بگوید که اگر صلاح می‌دانید به آن شکل انجام بشود و صددرصد خودش را در اختیار امام گذاشته بود. حفظ امام و جایگاه امام و سوءاستفاده نکردن شخصی از موقعیت امام بسیار برای او مهم بود، در صورتی که احمدآقا بالاخره در موقعیتی قرار داشت که از لحاظ شخصی اگر خدای نکرده مختصر اهل سوءاستفاده‌ای بود می‌توانست سوءاستفاده‌ها بکند، بالاخره فرزند امام بود، با بزرگان قم در رابطه بود، از طرف امام در جلسات سران سه قوه حضور پیدا کرده و صحبت و بحث می‌کرد. گاهی خودش هم رنج می‌برد از اینکه گاه گاهی شنیده می‌شد احمدآقا در نظرات امام نقشی دارد. من از صمیم قلب احساس می‌کردم که ناراحت می‌شود، در واقع مطلقا این چنین نبود. یک داستانی را حالا نقل می‌کنم که به اصل موضوعش نمی‌خواهم اشاره‌ای داشته باشم. یک شب آنجا بودیم شاید شش، هفت نفر از افرادی که من دقیقا همه قیافه‌ها در ذهنم است از روسای قوا در رابطه با موضوعی خدمت امام رفتند که امام را راضی بکنند که مثلا چنین صحبتی داشته باشد و احمدآقا هم دقیقا با این‌ها موافق بود. امام پیشنهاد خاصی داشتند و این‌ها موافق نبودند، من یادم هست که این‌ها رفتند خدمت امام و همه صحبتشان را کردند و برگشتند و امام‌‌ همان حرف خودشان را زدند. احمدآقا وقتی این‌ها رفتند به من گفت تو می‌دانی من خیلی می‌خواستم امام با پیشنهاد و این حرف‌ها موافقت بکند، پیشنهاد و حرف مرا هم تو خبر داری که این بود ولی امام موافقت نکرد، من در این رابطه یک ناراحتی دارم و یک خوشحالی. ناراحتی از اینکه امام با این نظر موافقت نکرد و خوشحالی از اینکه بالاخره این‌ها اگر هم مختصر شبهه‌ای در ذهنشان بود به این مطلب رسیدند که هیچ کس نمی‌تواند در رای و نظر امام اگر به یک نتیجه‌ای رسید و تکلیف خودش را تشخیص داد اثرگذار باشد، بعضی افراد حرف‌هایی را درباره من دارند، قطعا این صحبت و سخن می‌تواند دلیلی بر این امر باشد که من مطلقا توان اینکه بتوانم چنین کاری را انجام دهم بر فرض هم که بخواهم، ندارم.

  می‌دانید که شایعه‌های زیادی درباره فوت ایشان مطرح است. واقعیت بیماری ایشان چه بود که در زمان کوتاهی مرحوم شدند؟

  اگر من بخواهم تشبیهی داشته باشم فوت ایشان را همانند مرحوم حاج آقا مصطفی در نجف می‌دانم، نحوه ناراحتی و مشکلی که در خواب پیش آمد هر دو شبیه هم بود. خب آن موقع امام در نجف بودند، امکانات پزشکی نبود، در نتیجه تا او را بردند بیمارستان گفتند تمام شده، احمدآقا هم زود‌تر به بیمارستان رسانده شده بود و هم تلاش و کوشش و امکانات دیگری بود، لذا حادثه‌ای که برای حاج احمدآقا پیش آمد، زمانش بیشتر طول کشید تا آن حادثه‌ای که برای حاج آقا مصطفی پیش آمد. برداشت شخصی من این است که هر دو، یک حالت داشتند و شبیه هم بود. حالا علت این واقعه چه بود مسمومیتی بود، توطئه‌ای بود، طرحی بود، بینی و بین‌الله من به جایی نرسیدم که الان بخواهم قضاوتی روی این شایعاتی که مثلا ایشان را مسموم کردند و یا گروه‌هایی دست داشتند، داشته باشم. حرف‌های مختلفی است ولی من چیزی جز شباهت بین این دو برادر در فوتشان نسبت به هم نمی‌توانم بگویم و قضاوتی ندارم.

 برگردیم به شهید بزرگوار آیت‌الله صدوقی. برایمان از خصوصیات فردی و اجتماعی ایشان به عنوان یک پدر، یک استاد و یک استوانه انقلاب بگویید.

 من شاید در این زمینه خیلی صحبت کرده باشم، ایشان با توجه به اینکه در سن ۹ سالگی هم مادر و هم پدر را از دست داده بود اما این‌ها هیچ کدام باعث سرخوردگی او نشد و توانست با تکیه بر آن استعداد و آن حافظه‌ای خدادادی که داشت به مقام بالایی برسد چه از لحاظ علمی و چه غیره. همین دیروز اتفاقا یکی از شاگردان مرحوم آیت‌الله تبریزی صحبت می‌کرد و می‌گفت مرحوم آیت‌الله العظمی تبریزی می‌گفتند که من چندین ساعت برای لمعه مطالعه می‌کردم، این در حالی بود که شهید صدوقی در اثر آن حافظه و استعدادی که داشت سر درس که می‌آمد شاید‌‌ همان عبارت را می‌خواند و مسئله را بلافاصله می‌گفت. این مطلبی است که نشان می‌دهد ایشان کتب مختلف سطوح عالیه را بدون نیاز به مطالعه تدریس می‌کردند تقریبا به طور توا‌تر شنیده شده و این هم حافظه خیلی قوی و یک تسلط علمی بسیار بالایی می‌خواهد. من خودم دقیقا به یاد دارم که مدرسه حقانی می‌رفتم برای حفظ قرآن، نمره‌ای که گرفتم یادم نیست ۱۴ یا ۱۶ بود. داشتم در صحن مدرسه قدم می‌زدم مرحوم شهید قدوسی من را صدا زد و گفت که نمره‌ات کم شده. من تا آمدم حرفی بزنم ایشان در ضمن اینکه نصیحتی و اظهار لطفی به ما کردند که به شما امیدوارم، شما از خانواده علم هستید و تا من آمدم توجیهی بکنم گفت هرچه می‌خواهی بگو، تو اگر چند درصد استعداد بابایت را داشته باشی اصلا از ۲۰ نباید کمتر بگیری. بعد ایشان این مطلب را نقل کرد و گفت ما خدمت ایشان رسایل می‌خواندیم. رسایل هم یکی از کتاب‌های سطوح عالیه و در علم اصول کتابی است که هر چه هم استاد عالم باشد بدون مطالعه تقریبا کار بسیار مشکلی است. ایشان می‌گفت ما دقیقا برایمان مشخص بود هر روز که ایشان می‌آمد و سطح را برای ما می‌خواند متن کتاب را برای ما قرائت می‌کرد و ما یقین می‌کردیم که ایشان اصلا لای کتاب را باز نکرده من حالا شاید آن موقع توجه نداشتم، کوچک بودم، گفتم شاید شاگرد‌ها اشکالی نمی‌کردند. ایشان گفت نه اتفاقا با استعدادترین شاگرد‌ها پای درس ایشان بودند و هر اشکالی می‌کردند ایشان پاسخ می‌داد. از لحاظ اخلاقی هم خیلی متواضع و افتاده بود، در درس هم به همین شکل خودش را نشان می‌داد. مثلا سالیان سال ایشان لمعه می‌گفت، زمانی که لمعه می‌گفت شاید در کنارش کفایی هم می‌گفت، مکاسب و رسایل هم می‌گفت و این را دور از شأن خودش نمی‌دانست. شاید مثلا الان شاگردان ایشان هم دیگر مشکلشان باشد لمعه بگویند ولی باز ایشان به خاطر علاقه‌ای که به درس و تدریس داشت از همین حوزه یزد لمعه و کفایه و مکاسب را تدریس کرد، این هم نشان‌دهنده عمق تحصیلات ایشان و هم استعداد و حافظه‌شان است که من گفتم.

 بحث دیگر، مردمداری ایشان است و با مردم بودنشان است. به مردم علاقه داشت و هیچ گاه جدای از مردم نبود و سعی و تلاششان بر این بود تا می‌توانند گره‌گشای کار افراد و اشخاص باشند، حالا با توصیه به کسی با نوشتن نامه‌ای، سفارشی و هر شکلی بود این ارتباط را داشتند، لذا در جمعیت بودند، در اکثر مجالس روضه‌ها می‌رفتند. وقت خاصی برای ملاقات نداشتند؛ صبح، بعدازظهر، نصفه شب و حتی در دوران مریضی‌شان من یادم هست که ایشان در تهران که بستری بودند خیلی دوستان‌شان می‌آمدند و لطف داشتند، ما به خاطر اینکه این اندازه ایشان ناراحت نباشند. پزشکشان هم می‌گفت که ملاقاتشان را کمتر بکنید گفتیم که مثلا بعدازظهر باشد، لذا صبح افرادی که می‌آمدند عذرخواهی می‌کردیم و می‌گفتیم بعدازظهر. یک روز، بعدازظهرش یکی از افرادی که صبح آمده بود آمد خدمت حاج آقا، سلام و احوالپرسی کرد و گفت که من صبح هم آمدم خدمت شما برسم گفتند این‌گونه است. تا این را شنیدند حاج آقا گفتند چه بوده جریان؟ ما گفتیم و یک برخورد بسیار شدیدی با من کردند و گفتند مرا حبس کردید، مرا می‌خواهید زندانی بکنید، رابطه مرا با مردم و دوستان می‌خواهید قطع بکنید. افراد آمدند اینجا تا پشت در بیمارستان، پشت در اتاق، شما گفتید بعدازظهر بیایید.

 بعضی از خصوصیات، فطری یا اکتسابی است مثلا از جمله اینکه امام فرمودند من در عمرم هیچ وقت متوجه نشدم که از چیزی ترسی دارم، ترس در وجود من نبود. این صفت در مرحوم شهید صدوقی هم وجود داشت. مورد دیگر این است که مثلا در روحانیت ما خیلی اهل قلم نداریم اگر کسی اهل قلم باشد خیلی گل می‌کند، به همین نسبت روحانیت اهل مدیریت آن هم مدیریت بحران که خیلی قوی‌تر از مدیریت عمومی است هم کم داریم. حال به خاطر بیاورید که از یزد تا بندرعباس تقریبا زیر نفوذ آیت‌الله صدوقی قرار داشت یعنی اگر حضرت امام هم حرفی داشتند باید اول با یزد هماهنگ و بعد پیام منتقل می‌شد؛ درباره این ویژگی شهامت و مدیریتی برایمان بگویید.

 بله، دقیقا هم در رابطه با خط و انشاء هم استعداد داشتند. فرض کنید نامه‌ای یا اعلامیه‌ای می‌خواستند بنویسند، خیلی تعجب‌آور بود که قلم را می‌گذاشتند با بسمه تعالی شروع می‌کردند دیگر پشت سر هم، بدون فکر می‌نوشتند تا اینکه این نامه تمام می‌شد. خیلی نامه‌ها بود که تمام سطر اول را پر کرده و با اینکه روی دست می‌گذاشتند و می‌نوشتند و زیردستی آنچنانی هم نداشتند طوری می‌نوشتند که گمان می‌کردی خط کش گذاشتند، حالا چگونه در ذهن محاسبه می‌کرد هم مطلب را و هم خط‌ها که به آخر نامه می‌رسید برایمان جالب بود. خوش خط بودند، خوش انشاء بودند، یک مقدار خواندن خطشان مشکل بود ولی ظاهر زیبایی داشت. درباره مدیریت همان‌گونه که می‌فرمایید یکی از خصوصیاتی که ایشان در مدیریت داشت این بود که در تصمیم‌گیری مردد نبود، با اینکه خیلی تصمیم می‌گرفت ولی زود تصمیم می‌گرفت و تردید نداشتن در کار خودش خیلی مهم بود. ممکن است که بعضی از افراد در هر کاری که می‌خواستند بکنند تردیدهایی داشتند، تا این تردید رفع شود و تصمیم بگیرند اصل مطلب گذشته بود، ایشان این حالت را هم نداشت و زود تصمیم می‌گرفت، تصمیمش را هم عملی می‌کرد. ممکن بود از ۱۰۰ تصمیم ۱۰ تا ۵ تایش هم خواه‌ناخواه اشتباه شود ولی آن سرعت تصمیم‌گیری این ده تا را هم می‌پوشاند. در مدیریت، ایشان خیلی حساس بود خیلی هم به بعضی از خصوصیات توجه داشت، من یادم هست یک وقتی در زمان شاه سرشماری می‌خواستند بکنند، آماری بود. من سن و سال زیادی نداشتم و یزد هم هنوز شهرستان بود و فرمانداری داشت. در یک مجلس روضه‌ای فرماندار نشسته بود. حاج آقا به فرماندار گفتند به من گزارش دادند و چند نفری را اسم بردند که این‌ها متهم به بهائیت هستند و مصلحت نیست که بیایند در آمارگیری شرکت بکنند و حضور داشته باشند. فرماندار گفت که اسامی‌شان را بدهید من ببینم. حاج آقا گفتند من کسی را می‌فرستم که بیاورد. وقتی آمدیم خانه، ایشان در کمدشان را باز کردند و گفتند این را بده به فلانی، گفتم چرا‌‌ همان جا به او ندادید، گفتند که مصلحت ندیدم‌‌ همان جا بدهم که به گمانش من خواستم خواهشی از او بکنم و این را آماده کردم تا بلافاصله به او بدهم. این نکته‌سنجی‌های به این شکل را ایشان به گونه‌ای مراعات می‌کرد و به آن توجه داشت.

  اگر موافق باشید، کمی هم به صفات اخلاقی و ویژگی‌های شخصیتی مادر بپردازیم. از ایشان برای ما بگویید. 

 مادر من خانم فاطمه کرمانشاهی هستند. نسبتشان با پدر بزرگوارم همچنان هم که در جلسه قبل عرض کردم دخترعمو و پسرعمو هستند. پدر ایشان مرحوم آمیرزا محمد کرمانشاهی‌‌ همان شخصیت روحانی‌ای است که قبلا هم عرض کردم. سرپرستی و تربیت شهید بزرگوار را بعد از رحلت پدرشان در خردسالی ایشان به عهده داشتند. بدیهی است که در زندگی هر کس، همسر و همراهی وی می‌تواند خیلی موثر و کمک باشد همان گونه که خدای ناکرده عدم همکاری و سر ناسازگاری داشتن همسر با شوهر باعث توقف او و عدم پیشرفت چه در مسائل علمی و چه در کار و چه در اشتغال خواهد بود. یکی از الطافی که خداوند به والد بزرگوار ما داشت این بود که همسری مومنه، متدینه، سازگار و مدیر را به ایشان لطف کرد. ایشان در امر کمک به زندگی شهید بزرگوار بازوی توانمندی بود، به گونه‌ای که کشاورزی نسبتا سنگینی که در قم شهید بزرگوار داشتند عمده کار‌هایش به وسیله ایشان انجام می‌شد. بالاخره منزل یک روحانی سر‌شناس که با خیلی‌ها اهل معاشرت است، با خیلی‌ها دوست است و در بسیاری از عمر و زمانش حالت خدمتگزاری به مردم داشته خواه‌ ناخواه شلوغ است و منزل هم دارای کارهای فراوانی خواهد بود. مهمان‌های مختلف شام، ناهار، خوابیدن و همه این‌ها. می‌توانم بگویم که ایشان به تنهایی با یک مدیریت و با یک توان بسیار قوی این کار‌ها را انجام می‌داد از آن طرف هم خودش را با سختی‌های زندگی سازگار کرده و هیچ گاه زبان گله و شکایت و انتظار بیش از حدی نداشتند. من این مطلب را از ایشان شنیدم، بار‌ها هم شنیدم، از سختی‌های دوران زندگی که ایشان بیان می‌کرد این مطلب را می‌فرمود که در قم در یک منزل مشترکی با صاحبخانه زندگی می‌کردیم، یک قسمت ما بودیم دارای آشپزخانه و یک قسمت هم صاحبخانه بود که آشپزخانه جدایی داشت. ایشان می‌گفت بعضی وقت‌ها ما از لحاظ خرج زندگی آنچنان تنگدست بودیم که توان اینکه غذایی را بپزیم در خانه نداشتیم ولی می‌گفت برای اینکه آبروداری بکنم به آشپزخانه می‌رفتم و قابلمه را آب می‌کردم، روی اجاق می‌گذاشتم و هیزم زیر آن را روشن می‌کردم تا‌‌ همان اندازه مختصر دودی از فضای آشپزخانه ما هم باشد و صاحبخانه گمان نکند که ما چیزی نداریم. خیلی سخت بود آن هم با شوهری که می‌دانست پول‌های بسیاری در دستش است؛ پول‌های حوزه، شهریه حوزه این‌ها در اختیار ایشان بوده و با اختیاری که داشته می‌توانسته این تصرفات را بکند. این نشان‌دهنده هم امانت و صداقت شهید بزرگوار و هم بردباری و تحمل سختی والده است. نقش تربیتی او هم واقعا نقش بالایی بود. من حتی در سنین بزرگی از ایشان حساب می‌بردم. چون جذبه و شخصیتی داشت، بر رفتار ما بیش از حاج آقا کنترل داشت که چه می‌کنیم، کجا می‌رویم، یادم هست کوچک بودم مثلا کلاس چهارم، پنجم دبستان صبح برای نماز به مسجد می‌آمدم و بعدش می‌نشستم به درس خواندن. بعضی وقت‌ها هم همشاگردی‌ها می‌آمدند. اما شاید حواشی بیشتر از درس خواندن بود، ایشان گفت که تو به جای درس خواندن همه‌اش حرف می‌زنی. متوجه شدم که ایشان برای اینکه روی من کنترل داشته باشد آمده در قسمت زنانه در پشت پرده تا آن مدتی که من در مسجد بودم ایشان هم در مسجد بوده و این کنترل را بر ما داشته. شخصی مدیر بود. در مهریز هم که حاج آقا کشاورزی داشتند عمده مسوولیت‌هایش به عهده ایشان بود، هم مدیریت می‌کرد هم کار می‌کرد و کارهای کشاورزی و دامداری را شخصا بسیاری‌اش را انجام می‌داد. اختلاف سنی‌شان هم با مرحوم شهید صدوقی آن طور که خودشان می‌گفتند سه سال بود.

  بعد از آن همه زحمت و گرفتاری و جریان‌های قبل از انقلاب، فوت خواهر حضرتعالی چه اثری روی زندگی ایشان گذاشت؟

 متاسفانه هنگام فوت همشیره‌ام اینجا نبودم. همشیره‌ام با اینکه شوهر و فرزندانشان آن موقع در تهران زندگی می‌کردند به خاطر کسالتی که داشت آمده بود اینجا. با اینکه سالم هم بود و مشکلی نداشت، حالت سرفه به ایشان دست می‌داده، سرش در سینه والده بوده که یک مرتبه تمام می‌کند. این برای یک زن باید قاعدتا خیلی سخت باشد و در عین حال صبر و تحمل بکند، به پزشک خبر بدهد. اتفاقا در آن موقع مرحوم حاج آقا هم در یزد نبودند. اولین فرزندی که ایشان داشته و خیلی با والده مانوس بوده و هم با والد مرحوم شهید خیلی حالت خودمانی داشته و ما چون که سن کمتری داشتیم همه حرفی را نمی‌توانستیم بزنیم ولی ایشان خیلی راحت و آسوده با حاج آقا شوخی و صحبت می‌کرد و حرف می‌زد. این فقدان واقع امر سنگین بود و لیکن بردباری و تحمل کرد و حاج آقا نیز همین‌گونه. حاج آقا فرمودند من دیگر درگیر کارهای انقلاب و این مسائل شدم و الا غم صدیقه‌ام خیلی بیش از این من را اذیت می‌کرد. من در انقلاب و این‌ها تقریبا وظیفه دیگری عهده‌دار شدم و آن را فراموش کردم، تحملشان خیلی خوب بود. در رابطه با شهادت حاج آقا هم، متاسفانه من یزد نبودم، تهران بودم آقای راشد آمد و خبر شهادت را داده بودند. ایشان باز تعجب می‌کرد که من وقتی خبر شهادت حاج آقا را دادم والده از من سوال کردند پاسدار‌ها کجا هستند؟ این‌ها چطور هستند؟ حالا کسی که این غم بر او وارد شده بلافاصله در فکر محافظین و پاسدار‌ها باشد نشان‌دهنده آن دلسوزی است.

  فرزند چندم خانواده هستید؟

 من به یک اعتبار فرزند هشتم هستم. چون من یک اخوی بزرگتر هم داشتم که من هنوز شیرخواره بودم ایشان مریض می‌شود و بر اثر اشتباه پزشکان در قم در سن خردسالی فوت می‌کند. بنابراین با ایشان حساب بکنیم من فرزند هشتم هستم. شش خواهر دارم، بعد هم برادرم محمد که در خردسالی فوت می‌کند. آخرین اولادشان من هستم که از همه کوچکترم.

  از تحصیلتان بفرمایید. ابتدایی در قم مدرسه می‌رفتید؟

 نه شروع درس ما در یزد بود. همچنان که قبلا گفتم از دو سالگی از قم به یزد آمدیم. اینجا من دبستان ادب می‌رفتم.

  اول دبستان ادب بودید یا جای دیگر؟

 چند ماهی هم به دبستان تعلیمات اسلامی می‌رفتم.

  در کجا؟

 در همین جا، یزد. سال اول به آنجا رفتم، بقیه‌اش را آمدم به مدرسه ادب. اینجا نزدیکتر بود و به اینجا منتقل شدم.

  اولین معلمتان را به خاطر می‌آورید؟

 اولین معلمم آقای نوکار که الان هم در قید حیات است بودند و باز به نوعی آقای امینیان که ظاهرا ایشان فوت کردند. شش سال ابتدایی را که تمام کردم، حاج آقا گفتند می‌خواهی بیایی طلبه شوی؟ عرضی نکردم. یک روز هم مرا بردند مدرسه عبدالرحیم‌خان و به آقای حاج شیخ غلامحسین ابویی سپردند - که روحانی بسیار وارسته، فاضل و ادیب بودند و در نجف‌آباد مشغول تبلیغ هستند- در خدمت ایشان ما درس می‌خواندیم. اولین کتابی که شروع کردم کتاب نساب که بسیار هم کتاب خوبی بود، اما متاسفانه الان دیگر در حوزه‌ها تدریس نمی‌شود.

 مجموعا چند سال در یزد درس حوزوی خواندید؟

 دوره تحصیل من در یزد خیلی زیاد نبود شاید یک سال و نیم، دو سال بیشتر طول نکشید. بعدا به پیشنهاد آقای وافی و حاج آقا به قم رفتم.

  به جز حاج شیخ غلامحسین دیگر چه کسانی در یزد استاد شما بودند؟

 در یزد فرد دیگری استاد من نبود. عمدتا من خدمت ایشان تلمذ و آنجا استفاده می‌کردم. قم که رفتم به مدت چند سالی مدرسه حقانی بودم، بعدا به صورت آزاد استقرار من در محل خان و حجره‌ام آنجا بود و از اساتید آنجا استفاده می‌کردم. بعدا از فردی که خیلی در درسش حاضر شدم و حالا تا چه اندازه توانستم استفاده کنم نمی‌دانم، حضرت آیت‌الله شب‌زنده‌دار هستند که از اساتید بسیار بزرگوار محسوب می‌شوند. من از ایشان علاوه بر بعد علمی، بعد اخلاقی و تهذیب را آموختم. قسمت بسیاری از معالم حتی حاشیه و لمعه را تقریبا کلا خدمت ایشان خواندم و از آقای ستوده هم استفاده کردم و از آقای سبحانی هم بهره گرفتم، همچنین از آیت‌الله محمدی گیلانی. کفایه را خدمت آیت‌الله فاضل لنکرانی بودم و در درس ایشان حاضر می‌شدم، آخرین دوره کفایه بود که فکر می‌کنم ایشان دادند. بعدا دیگر سطح نگفتند و دروس خارج را گفتند و مقداری از درس آقای ابطحی کاشانی به گونه‌ای استفاده کردم. در درس خارج هم من اصولا نزد آیت‌الله وحید خراسانی می‌رفتم و در خدمت ایشان چند سالی بهره می‌گرفتم. فقه را هم به درس آقای منتظری می‌رفتم که ایشان استاد خارج فقه ما بودند. البته مدتش متاسفانه مدت کوتاهی بود و با جریانات انقلاب و درگیری و این‌گونه مسائل همزمان شد و تقریبا از حوزه شاید در آن مقطع به نحوی جدا شدیم متاسفانه.

  در درس حوزه گاه اتفاق می‌افتد که طلبه جذب استاد می‌شود یعنی در ارتباط استاد و شاگردی اصلا فضای دیگری ایجاد می‌شود و شاید کار به مریدی و مرادی بکشد. در جریان تحصیل در قم این اتفاق بین شما و استادی نیفتاد؟

 این حالت را من شاید نسبت به سه نفر داشتم که هنوز هم به این عزیزان عشق می‌ورزم. یکی‌شان استاد من بودند و دوتاشان در محضر درسی‌شان حاضر نمی‌شدم ولیکن برای بهره گرفتن از لحاظ مسائل اخلاقی و نشست و برخاست زیاد به حضورشان می‌رفتم. آن استادی که واقعا به او علاقه داشتم و به درسش می‌رفتم و الان هم در قید حیاتند آیت‌الله شب‌زنده‌دار بودند که من علاقه خاصی نسبت به ایشان داشتم و دارم و حالت مرید و مرادی بود. دو شخصیت دیگر آیت‌الله فکور و آیت‌الله بهاءالدینی بودند. آیت‌الله فکور هم با حاج آقا خیلی آشنا بودند و هم با مرحوم آیت‌الله خاتمی. من حتی قبل از اینکه به قم بروم اگر چه ایشان کم به یزد می‌آمدند ولیکن وقتی می‌آمدند دیگر اکثرا با حاج آقا بودند، هر جا که می‌رفتند، یا با ایشان بودند یا اردکان منزل آیت‌الله خاتمی می‌رفتند، من هم با اینکه خردسال بودم به خدمتشان می‌رفتم و از محضرشان استفاده می‌کردم. افتخاری هم که من داشتم و بیشتر باعث نزدیکی شد این بود که بعد از ازدواج اولین منزلی که من انتخاب کردم درست روبه‌روی منزل مرحوم آیت‌الله فکور بود و در آنجا با ایشان بیشتر آشنا شدم. بعضی وقت‌ها روزی چهار یا پنج بار به منزل ایشان، خدمت ایشان می‌رفتم. اگر مهمانی داشت صدا می‌زد ما هم می‌رفتیم. پنج شنبه‌ها جلسه‌ای طلاب یزدی داشتند. در آنجا این صحبت بود که کسی بیاید اخلاق بگوید گمان کنم پیشنهاد آقای مصباح بود که گفتند آقای بهاءالدینی که برای خیلی از ما ناشناخته بود، بیایند. ایشان دعوت شدند و پنجشنبه‌ها یک بحث اخلاق داشتیم که شاید بعضی از وقت‌ها بیشتر از ده دقیقه هم حرفشان به طول نمی‌انجامید ولی اثر خاصی روی شنونده داشت. از آنجا من دیگر تقریبا جذب ایشان شدم و شب‌ها در منزلشان حیاطی بود، نمازی می‌خواندند، با اینکه منزل ایشان دور بود حداقل من سعی‌ام بر این بود که هفته‌ای دو سه شب این مسیر طولانی را طی بکنم و در نماز ایشان شرکت بکنم و بهره بگیرم. بعدا هم که به یزد آمدم این ارتباط را قطع نکردم و هر وقتی که قم می‌رفتم خدمت ایشان می‌رسیدم، حالا وقت یا بی‌وقت هر وقتی بود این اجازه را به ما می‌داد. ایشان هم لطف کردند گمان کنم دو سفر به یزد آمدند. این سه نفر را می‌توانم بگویم. ارتباط من با مرحوم آقای قدوسی کوتاه بود ولی آقای قدوسی هم جاذبه فوق‌العاده‌ای داشت و درس‌های اخلاقی که به خصوص برای طلبه‌ها داشت با یک سوز دل و از عمق دل بود. مشخص می‌شد که حرف‌ها حرف‌های انسانی است که خود تجربه کرده است.

  نهایتا درس حوزه به کجا کشید؟

 عرض کردم من چند سالی درس خارج رفتم پس از آن مطالعات ضمنی داشتم و استاد هم متاسفانه نداشتم. رفتیم در جریان انقلاب، بعدا هم نمایندگی مجلس بعد از شهادت شهید پاکنژاد در دوره اول مجلس که به اصرار عده‌ای و موافقت حاج آقا آمدم. بعد از مجلس اول من تصمیم داشتم بر اینکه به قم بروم و ادامه تحصیل بدهم. عزیزانمان در دستگاه قضایی، آقای صانعی و دیگران اصرار کردند که بیا آنجا، من هم گفتم نه من تصمیمم را گرفتم می‌خواهم بروم قم. تا به احمدآقا گفتم ایشان هم اصرار کرد که شما در تهران باش، گفتم که من درس برایم اولویت دارد، ایشان گفت بروم از امام بپرسم و بیایم؟ گفتم از امام نپرس ولی اگر پرسیدی هر چه گفتند باید عمل بکنیم. او رفت و به امام گفت، امام فرموده بودند اگر کاری می‌تواند برای این نظام انجام دهد بماند و کار انجام دهد در هر کجای نظام است، خیلی‌ها هستند که می‌توانند بروند درس بخوانند. این گفته امام باعث شد که بمانم و چهار سالی را در دستگاه قضایی بودم. در مجلس سوم باز رفتم به مجلس. ‌‌همان سال‌های اولیه مجلس بود یا یکی دو سال گذشته بود که آیت‌الله خاتمی امام جمعه یزد رحلت فرمودند و امام مرا انتخاب کردند. خدمت آقای هاشمی رفسنجانی رفتم و گفتم من می‌خواهم استعفا دهم، ایشان گفت نه حالا شاید بشود ادامه بدهی. بالاخره آن دوره را سپری کردیم و تمام شد.

  یک سوال شخصی. ببینید حضرتعالی حدود ۴۰ سال پیش وارد حوزه شدید، یک مدتی طلبه بودید حالا در یزد یا در قم و الان هم مسلم است که به خاطر مسوولیت‌هایی که دارید در جریان امور حوزه لااقل در یزد هستید. آیا گمان می‌کنید که این وضع فعلی تحصیلی طلاب عموما در یزد باز هم شخصیت‌های علمی مثل مرحوم علامه طباطبایی، آیت‌الله مطهری، شخصیت‌های معنوی مثل آقای بهاءالدینی، آیت‌الله فکور این‌هایی که نشان‌دار شدند و هر یک در یک بعدی بالاخره به درجات عالی رسیدند خواهد ساخت؟ آیا ما هم در آینده می‌توانیم چنین کسانی را پرورش دهیم با این وضع؟

 والله سوال سختی است و من هم خودم را کوچکتر از این می‌دانم که بتوانم در این باره اظهارنظری بکنم. من امیدم این است که حوزه این چنین باشد ولی خواه ‌ناخواه با توجه به ارتباطات، کثرت جمعیت و دگرگون شدن وضع اقتصادی کار مشکل شده است، حوزه حالا به نسبت جاهای دیگر خیلی کمتر از لحاظ اقتصادی پیشرفته است ولی اگر آدم بخواهد مقایسه زندگی دوران مرحوم حاج شیخ عبدالکریم و آن سختی‌ها و آن مشکلات را داشته باشد خیلی فرق کرده است. افرادی که آنجا بودند قصد و نیتی جز تحصیل نداشتند و تحصیلشان جز برای خدا چیز دیگری نبود. در آن حال و هوا آن‌هایی که طلبه بودند به انگیزه پست و مقام و حقوق طلبه نشدند، یک انگیزه صددرصد الهی بود به خصوص در رشته‌های تحصیلی حوزه این انگیزه خیلی می‌تواند موثر باشد. حالا اگر خودمان را مقایسه بکنیم آن انگیزه چند درصدش مانده باشد قضاوتش کمی برای من مشکل است. بالاخره یک طلبه‌ای که می‌آید موقعیت اجتماعی‌اش، آینده‌اش چیزهای دیگری را هم می‌بیند و آن نیت خالص را شاید بعضی‌ها نداشته باشند. هر چند که در عین حال افراد زیادی هستند که به قصد دانستن و فهمیدن و به قصد قربت برای خدمت به اسلام می‌آیند. امیدواریم حوزه‌ها چون گذشته بتوانند تربیت کننده افراد فاضل و متعهد ان‌شاءالله باشند.

  عین همین سوال را از یکی از بزرگان حوزه یزد پرسیدیم و دقیقا همین جواب را دادند یعنی درست همین جواب را دادند. پس این انتخاب در حوزه تمایل خودتان بود و توصیه شهید صدوقی؟

 بله، بنده خودم وقتی که حاج آقا فرمودند قبل از آن فکر نرفتن به دبیرستان و این‌ها را نداشتم. البته تا دوران دیپلم را در قم به طور متفرقه امتحان دادم.

  در چه رشته‌ای دیپلم گرفتید؟

  در رشته ادبی دیپلم گرفتم منتها در مجلس سوم هم که بودم دوره‌های دانشگاه آزاد می‌گذاشتند و امتحانی می‌گرفتند. دوره فوق لیسانس برای بعضی از قضات و نمایندگان می‌گذاشتند، من در آن دوره هم شرکت کردم و شاید چند ماهی هم به کلاسش می‌رفتم که مصادف شد با رحلت مرحوم آیت‌الله خاتمی و مسوولیتی که از ناحیه امام به من محول شد و دیگر نتوانستم آنجا را ادامه بدهم.

  معمولا رسم است که طلاب در حین تحصیل، تدریس هم می‌کنند. شما اولین بار چه تدریس کردید؟

 من اولین تدریسی که داشتم عوامل فی‌ النحو بود که برای یکی از دوستانم ارایه کردم که الان در حوزه است و توانسته که مدارج خوبی را هم طی بکند.

  معمولا وقتی طلاب وارد می‌شوند بعضی درس‌ها برایشان جاذبه دارد و بعضی درس‌ها جاذبه آن چنانی ندارد یا برایشان مشکل است. شما به این مشکل برخوردید که مثلا درسی برایتان سخت باشد؟

 من یک مدتی منظومه می‌رفتم پیش آقای محمدی گیلانی، خیلی برایم جا نیفتاد. به فقه خیلی بیشتر علاقه داشتم. فقه و اصول را، به خصوص فقه را. تفسیر خدمت آقای خزعلی می‌رفتم که همه روزه نبود ولی به تفسیر ایشان علاقه‌مند بودم.

  هیچ وقت متوجه شدید که مرحوم شهید آیت‌الله صدوقی در ارتباط با تحصیل شما دور را دور سوالی یا تحقیقی بکنند یا در مجموع دغدغه تحصیل شما را داشته باشند؟

 این دغدغه را داشتند، از بعضی افرادی که در سن و سال از من بزرگتر بودند در قم هم سوال می‌کردند و هم می‌خواستند که مثلا یک اشرافی بر کارهای من داشته باشند. هر وقت هم که می‌آمدم سوال می‌کردند که درس کجا می‌روی، چه می‌خوانی ولی ایشان هیچ گاه حالت امتحان که بپرسد مثلا این موضوع چیست را نداشت، نه نسبت به من نه حتی نسبت به افراد دیگر این حالت را من هیچ وقت ندیدم. خیلی‌ها این خصوصیت را داشتند تا یک طلبه‌ای می‌دیدند می‌گفتند مثلا چه می‌کنی، می‌گفت صرف می‌کنم، می‌گفت خب این کلمه اصلش چیست صرف کن. یا مثلا می‌گفت نحو می‌خوانم، می‌گفت این جمله را اعرابش بگذار. حاج آقا این حالت را نسبت به من و بقیه نداشتند، هیچ وقت ندیدم که قصد امتحان کردن افراد را با مطرح کردن سوال داشته باشند.

 شاید هم انگیزه‌ای داشتند. گرچه معمولا وقتی خصوصی یا در جلسه‌ای طلبه‌ای اعراب یک کلمه را نداند جز شرمندگی چیزی ندارد.

 بله شاید. ایشان این حالت را نداشت اصلا نه نسبت به من و نه نسبت به طلبه‌های دیگر.

  هیچ وقت به فکر تبلیغ و منبر و این‌ها بودید یا علاقه‌ای داشتید؟

 نه من اصلا هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که یک وقتی باید منبر بروم یا خطبه‌ای بخوانم، شاید تعجب کنید می‌توانم بگویم که سخنرانی اصلی‌ام را با اولین خطبه‌ام شروع کردم. سخنرانی‌های خیلی خلاصه‌ای در دوران انتخابات مجلس اول داشتم یا مثلا یک نطقی در مجلس ولیکن در اینکه به عنوان یک خطیب بخواهم صحبت کنم، نبود و سخنرانی و نماز جمعه را با هم شروع کردم.

 بعد از حضور در قم و شروع درس حوزه رسما کی ملبس شدید؟

 زمان زیادی طول نکشید الان تاریخش را یادم نیست، ولی حادثه‌اش و چگونگی‌اش هم یک مقداری جالب است. خدا رحمت کند مرحوم آقای وزیری، علاقه و محبت و لطف خاصی به من داشتند، گمان کنم صبح روز چهاردهم شعبان بود نماز صبح و قرآن را خوانده بودم هنوز گمان کنم آفتاب نزده بود، داشتم مطالعه‌ای می‌کردم که دیدم کسی در می‌زند، پا شدم در را باز کردم دیدم آقای وزیری هستند، خیلی خوشحال شدم، آمدند تو، نیم ساعتی بعد گفتند امشب شب نیمه شعبان است شما بیا معمم بشو. گفتم حاج آقا هنوز خیلی زود است که من معمم شوم. ایشان یک جدیت خاصی داشت گفتند علاقه‌ داری که معمم شوی، گفتم بالاخره من آمدم اینجا باید در ‌‌نهایت معمم بشوم ولیکن احساس می‌کنم که زود است هنوز کسب اجازه‌ای نکردم. ایشان گفتند من امشب مجلسی می‌گیرم شما معمم بشو. یک مجلسی گرفتند منزل همین آقای محمدتقی محصل‌ همدانی که نسبتی هم دارند. من اصلا لباس هم نداشتم، یادم هست که قبا را از آقای فیاض عاریه گرفتیم و تنم کردند. آن شب آقای وزیری بودند و خدا رحمت کند مرحوم آیت‌الله داماد ایشان را هم دعوت کرده بودند آمدند و عمامه به سر من گذاشتند و وقتی خواستند عمامه سر من بگذارند دقیقا یادم هست با یک صدای لرزانی که حالت بغض داشت این آیه شریفه را خواندند که «فاستقم کما امرت»، این را فرمودند و عمامه را به سر من گذاشتند و از آن شب من معمم شدم.

 حاج آقای ابوی در جریان بودند؟

 نه، آقای وزیری گفتند که من با ایشان صحبت می‌کنم، نفهمیدم چون آن موقع ارتباط به این راحتی نبود. ولی حرفش این بود که من می‌دانم حاج آقا به این امر رضایت دارند. ایشان بعد من را بردند حرم و زیارت خواندیم. من به زیارت حضرت معصومه زیاد می‌رفتم ولی چون زیاد توجه نداشتم طبق روال تسبیحات حضرت زهرا بعد از نماز ۳۴ مرتبه الله اکبر، ۳۳ مرتبه الحمدلله، ۳۳ مرتبه سبحان‌الله من همین‌گونه می‌خواندم، ایشان به من گفت که سبحان‌ا‌لله‌اش مقدم است بر الحمدلله، ۳۴ مرتبه الله اکبر، ۳۳ مرتبه سبحان‌ا‌لله، ۳۳ مرتبه الحمدالله، من متوجه شدم که همین را هم در زیارت‌نامه حضرت معصومه(س) نوشته و من اصلا توجه نداشتم. از آن سال تا حالا هیچ بار نشده که من حرم معصومه مشرف بشوم و الحمدلله و سبحان‌الله بگویم و یادی از مرحوم وزیری نداشته باشم. ایشان فردایش یک تلگراف تبریکی به مرحوم حاج آقای ما زدند. مضمونش تقریبا این بود که تاجگذاری آقازاده را تبریک می‌گویم. این تلگراف را وقتی بردند تلگراف‌خانه قبول نکرد مخابره بکند. گفت این تاجگذاری‌اش را باید برداری، تاجگذاری مخصوص اعلیحضرت است و برگرداندند این تلگراف را، ایشان تاجگذاری را عمامه‌گذاری و مخابره کرد و فرستاد.

 این خاطره خاص هم که آقای فکور اشاره کردند که دنبال شما آمدند را بفرمایید؟

 بله حالا که بحث همجواری و در خدمت آقای فکور بودن شد، یک خاطره اخلاقی هم از ایشان ذکر بکنم. اینکه یک تابستانی بود حاج آقا تشریف آورده بودند قم و مرحوم آیت‌الله بهاءالدینی دعوت کرده بودند و ناهار خدمت ایشان بودیم. از افرادی که در ذهنم است که بودند مرحوم آیت‌الله حاج شیخ مرتضی حائری بودند، گمانم مرحوم آیت‌الله خاتمی هم بودند اما یقین ندارم. ما ناهار خورده بودیم، ساعت ۲ بود که من دیدم آقای فکور وارد سرداب شدند، خیلی با صورت سرخ گرماخورده و عرق‌ریزان آمدند. با اینکه ایشان دعوت نداشتند، آمدند. علت این بود که چون همسایه ما بودند و متوجه شده بودند که همشیره ما آمده و ما منزل نبودیم، رفته بود منزل همسایه، ایشان آمده بود به ما خبر بدهد که همشیره شما آمده. حالا خیلی امر مهمی هم نبود ولی در عین حال ایشان با این فاصله بسیار دوری که منزل ایشان با منزل آیت‌الله بهاءالدینی داشت در آن تابستان که پیدا بود مسیر بسیاری راه هم ایشان پیاده طی کرده آمده بود. این خودش نشان دهنده دلسوزی و تواضع و افتادگی ایشان بود که من واقعش وقتی ایشان بیان کرد یک شرمندگی در برابر این عظمت احساس کردم. وقتی یادم می‌آید من احساس خجالت می‌کنم نسبت به ایشان.

  در مورد تحصیل حاج خانم هم بفرمایید.

 ایشان خیلی علاقه به تحصیل داشت، الان هم خیلی علاقه به مطالعه دارد. دو، سه سالی را از دوران دبیرستان بیشتر نگذرانده بود که با هم ازدواج کردیم، با اینکه زود هم اولاددار شدیم ولی در عین حال ایشان به تحصیلش ادامه داد، دیپلمش را گرفت و کنکور شرکت کرد و دانشگاه تهران قبول شد.

  چه رشته‌ای؟

 رشته فلسفه. می‌رفت و می‌آمد و دوران لیسانسش را به خوبی گذراند، باز ادامه تحصیل داد و فوق لیسانس را در رشته عرفان امتحان داد.

  کدام دانشگاه؟

 دانشگاه آزاد اسلامی تهران. لیسانسش دانشگاه تهران بود و فوق لیسانسش دانشگاه آزاد اسلامی که در رشته عرفان گذراند و نمره نسبتا خوبی هم گرفت و در حد بالا پذیرفته شد.

  الان دیگر به فکر دوره دکترا نیستند؟

 هنوز گاهگاهی صحبتش را می‌کند، با اینکه دیگر سن و سالی از ایشان گذشته و داماد و نوه داریم ولی باز صحبت از این دارد که شرکتی بکنم. هنوز مایوس نیست، ما هم منعی نکردیم و موافق هم هستیم اگر بتواند ان‌شاءالله ادامه دهد خوب است. در عین حالی که الان هم جلسات قرآن و تفسیر و این‌گونه چیز‌ها دارد و خودش هم اهل مطالعه زیاد است و ارتباطش را با کتاب قطع نکرده، خیلی زیاد به مطالعه علاقه‌مند است چون مرحوم آیت‌الله خاتمی هم خیلی انس به کتاب و مطالعه داشتند.

  به جز نقش همسری که خب‌‌ همان هم خیلی مسوولیتی سنگین در بیت شما است و تربیت فرزند و عروس و داماد، ایشان یک مشاور در همه امور اجتماعی سمت‌ها و گرفتاری‌های شما بودند؟

 ببینید ‌‌همان نقشی که من در رابطه با والده عرض کردم، همسر خیلی می‌تواند نقش داشته باشد ایشان هم از اول زندگی ما که بالاخره در قم شروع کردیم، یک زندگی طلبگی داشتیم راحت آمد قم، تهران بودیم، برگشتیم یزد، این منزل، آن منزل، همیشه همراه بود و به فکرش هم بنده احترام می‌گذاشتم. مشورت‌هایی هم داشتیم. به خصوص در رابطه با تربیت فرزندان و اینکه خداوند مصلحت دانست یکی از فرزندان من از لحاظ ذهنی یک مقدار عقب‌افتادگی دارد، اینکه به او برسد و او را تربیت کند به گونه‌ای که پزشکان و دکترش در خارج می‌گفت من نمی‌گویم چه کار بکنی، می‌گویم هر کاری که برای او کرده بودی ‌‌همان کار را ادامه بده. این اندازه هم در کنار کارهای زندگی و درس، بار رسیدگی به یک فرزند معلول ذهنی که الان مثلا حدود ۲۷ سالش است، کار را سخت و دشوار کرده بود ولی به خوبی از عهده این وظایف الحمدالله برآمده است.