مروري بر تفكرات و تاريخچه سازمان منافقين

گرچه سازمان موسوم به مجاهدین خلق (گروهک منافقین) جزو منفورترین گروه‌ها نزد ملت ماست اما بسیاری افراد به غلط گمان می‌کنندکه این سازمان در ابتدا مبتنی بر اسلام بود ولی سپس منحرف شد. در این مقاله که در دو بخش تقدیم خوانندگان می‌شود، با مروری بر تفکرات بنیانی و تاریخچه سازمان از تأسیس تا عملیات مرصاد، این ادعا رامحک خواهیم زد.

15 خرداد و به بن‌بست رسیدن نظرات رفرمیستی در کنار جو چپ جهانی
رژیم پهلوی در طول تاریخ خود همواره با مخالفت‌ها و مخالفانی مواجه بود. اکثریت غالب این مخالفان تا پیش از سال 42 حتی اگر در نظر خود، رژیم پهلوی را کاملاً نپذیرفتنی می‌پنداشتند ولی در عمل قائل به حرکت‌های اصلاحگرانه و رفرمیستی در قالب قانون اساسی مشروطه بودند. جلوه‌های متعدد از این نوع نگاه را می‌شود در مبارزات دوران نهضت ملی (پس از شهریور 1320 تا 28 مرداد 32) سراغ گرفت که در طیف‌های مختلف آن، عموماً نوع نگاه اصلاح بر مبنای حرکت‌های پارلمانتاریستی وجود دارد. در سال‌های پس از کودتای 28 مرداد 32 هم اگر چه این نوع نگاه کمرنگ شده بود ولی کماکان وجود داشت و همین نوع نگاه بود که منجر به ایجاد جبهه ملی دوم و نهضت آزادی هم شد. شروع نهضت امام خمینی‌(ره) و صریح‌تر شدن این نهضت در سال 42 و سرکوب خونین قیام 15 خرداد (در کنار برخورد شدید رژیم با نیروهایی چون نهضت آزادی) مخالفان رژیم را به این جمعبندی قطعی رساند که مقابله با مفاسد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی موجود در جامعه دیگر از مسیر‌های گذشته امکان ندارد و تنها راه مقابله، «برخورد قهرآمیز» است. جو شدیداً ملتهب وضد امپریالیستی جهانی و اتفاقاتی چون پیروزی چپ‌ها در چین و ویتنام و کوبا و وجود جنبش‌های متعدد چپ (یا شدیداً چپزده) در امریکای لاتین و فلسطین و الجزایر و دیگر نقاط جهان هم جوی را به وجود آورده بود که چپروی یک ارزش مسلم تلقی می‌شد.

تأسیس سازمان مجاهدین خلق ایران
مجموعاً در چنین فضایی بود که سه جوان تحصیلکرده ایرانی و مسلمان به نام‌های محمد حنیف‌نژاد، سعید محسن و عبدالرضا نیک بین رودسری (که هر سه متأثر از نهضت آزادی و تفکرات آیت‌الله طالقانی و مهندس بازرگان بودند و دو تای اولی آنها رسماً سابقه عضویت در نهضت آزادی را هم داشتند) با توجه به همان جمعبندی پیش‌گفته مبنی بر منحصر بودن راه مبارزه در «مبارزه قهرآمیز» و تحت تأثیر بسیار شدید تفکرات چپ مارکسیست-لنینیستی، اقدام به تأسیس گروهی زیرزمینی جهت مبارزه نمودند. این همان گروهی بود که بعدها نام «مجاهدین خلق ایران» برای آن برگزیده شد. پس از مدتی و بنا به دلایلی (که مجال شرحش نیست) عبدالرضا نیک بین از این گروه کناره گرفت و اصغر بدیع‌زادگان جایگزین او شد.

التقاط و مارکسیسم زدگی غلیظ درمبانی فکری سازمان
با بررسی منابع سازمان آنچه بیش از همه خودنمایی می‌کند، تفکرات شدیداً التقاطی و مارکسیسم زده آنهاست. گرچه به هیچ وجه نمی‌توان در اعتقادات دینی اعضای اولیه سازمان (منجمله حنیف‌نژاد و محسن و بدیع زادگان) شک کرد، ولی با مطالعه آثار آنها (که خود آن آثار پس از مطالعه و بحث بر روی منابع مارکسیستی تدوین شده بودند) ردپای مارکسیسم را به وضوح می‌شود در آنها دید. بنیانگذاران سازمان گرچه خود را ضد مارکسیسم می‌شمردند و اعلام می‌کردند که ماتریالیسم فلسفی را قبول ندارند ولی در عمل اصول چهارگانه ماتریالیسم دیالکتیک را در تمام تحلیل‌هایشان دخالت می‌دادند و حتی طبق همین قواعد قرآن را نیز تفسیر به رأی می‌کردند و اتفاقاً عمیقاً معتقد بودند که روحانیت حوزوی نمی‌تواند تحلیل درستی از قرآن و نهج البلاغه به دست بدهد و تفسیر صحیح قرآن و نهج البلاغه همینی است که اینها عرضه می‌کنند. محمد حنیف‌نژاد در کتاب راه انبیا، راه بشر (که سومین کتاب آموزشی ایدئولوژیک سازمان و از مهم‌ترین و اصلی‌ترین منابع آنها محسوب می‌شد) نوشته است: «اساساً قرآن جریان تکامل و قوانین حاکم بر آن (اصول دیالکتیک) را جزو مشیت خدا، خواست خدا، امر و نهی خدا می‌داند.» (راه انبیا، راه بشر،‌صفحه 85) همو درجایی دیگر می‌نویسد: «واقعاً جای تأسف است که موافقین و طرفداران قرآن، ردّیه برای افکار دینامیکی و دیالکتیکی می‌نویسند.» (همان، صفحه 131) می‌شود گفت سران سازمان، با توجه به همان نکات پیش گفته (مثل جو جهانی چپ) مارکسیسم را «فرهنگ انقلابی عصر حاضر» به حساب می‌آوردند و آن را عینکی می‌شمردند که فقط از طریق آن می‌شود حقایق را درست دید. حنیف‌نژاد در همان کتاب راه انبیا، راه بشر نوشته است: «بدون آگاهی از فرهنگ انقلابی عصر حاضر، اعجاز قرآن بخصوص آیات فوق را به درستی نمی‌توان درک کرد» (همان صفحه 67) و درجای دیگر این کتاب نوشته است: «مشکل است امروز بدون اطلاع از مکاتب انقلابی عضر حاضر، این گونه آیات به درستی تفسیر شوند.» (همان، صفحه 76)
نمونه‌هایی از تفسیر به رأی مادی قرآن (که آن هم در راستای تطبیق با مارکسیسم صورت می‌گرفت) را می‌شود در کتب تفسیری سازمان (که آنها را به عنوان جزوات آموزشی تألیف می‌کردند و به اعضا آموزش می‌دادند) دید: «یاری خدا همان سنت تکامل است که همیشه پشتیبان کسانی است که در راه آن گام برمی‌دارند. اگر این قانون را در صحنه روزگار مؤثر ندانیم، به هیچ وجه دلیلی نداشت امریکا با آن همه ساز و برگ جنگی و تبلیغات همه‌جانبه‌اش، در سرزمین ویتنام - به قول خود او- تا گردن در لجنزار فرو رود و نتواند خود را از آن مهلکه خلاصی دهد؛ دیگر دلیلی نداشت ملت الجزایر بتواند قدرت افسانه‌ای فرانسه را در عرض هفت سال و نیم جنگ به پایان رساند و به زانو درآورد؛ به هیچ وجه دلیلی نداشت روح یک قهرمان [اشاره به ارنستو چه گوارا]، پس ازمرگ پرافتخارش، امریکای لاتین را به لرزه و جنبش درآورد و خواب راحت را از دشمنان آزادی و انسانیت بازستاند.» (درسی از سوره انفال، صفحات 31 و 32)
«وحی عبارت است از اِعمال نیرو و قوه‌ای که ما در کلیه اشیا و پدیده‌ها به عنوان خصیصه ذاتی آنها سراغ داریم، مثلاً زنبور عسل که دارای این قدرت است، می‌تواند از نوش گیاه به وسیله متابولیسم پیچیده درونی خود شهدی چون عسل بسازد و به همین ترتیب است قوه مغناطیسی آهنربا، نیروی چرخشی الکترون در اطراف هسته اتم، حرکت اجرام سماوی (سوره 41 آیه 12) و غیره. ملائکه، همان طور که قبلاً نیز اشاره کردیم، تعبیری است از قوای طبیعت که کلاً مبتنی بر اصل علیت عمل می‌کنند.» (همان، صفحه 35) «[در تفسیر آیه شریفه «ولا تحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً...» (آل عمران، 169):] فداییان قهرمان فلسطین که به خاطر آزادی سرزمین‌شان مبارزه می‌کنند و در خاک و خون می‌غلتند، تا ابد زنده هستند. سرباز ویت‌کنگ، که در جنگ کشته می‌شود، مرده نیست. «[چه] گوارا» و یارانش برای همیشه زنده هستند. [...] هزاران شهید دیگر که به دست جلادان شاه شربت شهادت نوشیدند، همگی برای همیشه و تا ابد زنده خواهند ماند؛ و خلق قهرمان ما هرگز فداکاری‌های آنان را فراموش نخواهد کرد و با نثار خون خود، در مقابل خون پاک آنان، ادای دین خواهد نمود.» (همان، صفحات 20 و 21) «حق چیست؟ حق چیزی است که زیربنا و پایه آن بر روی یک اصل طبیعی و سنت جاری در خلقت باشد. کدام سنت و اصل طبیعی محکم‌تر از قانون تکامل است؟ پس حق، پیوسته و وابسته به این جریان طبیعت است اما باطل که در نقطه مقابل حق قرار دارد متکی به یک اصل ثابت و محکم طبیعی نیست.» (درسی از سوره محمد [صلی الله علیه و آله]، صفحه 3)
«هر کس که از مفهوم تکامل درک عمیق‌تر و بینش وسیع‌تر داشته باشد و به تناسب آن در این راه مجاهده نماید، از نظر قرآن به همان اندازه به خدا نزدیک‌تر می‌باشد.... مهم پیمودن راه است نه دعوای بر سر نامگذاری مسیر.... کسانی که برای مبارزه بی‌امان با امپریالیزم، یعنی این سد بزرگ راه تکامل بشریت عصر کنونی، کمر همت بسته‌اند و رهبری آن [به] سوی پیروزی را، رسالت تاریخی خود می‌دانند، بی‌شک یک عمل خدایی انجام می‌دهند.... کار اینان ادامه همان کارهایی است که انبیا، مأمور انجام آن بودند.» (درسی از سوره توبه، صفحه 35)«ذکر خدا یعنی چه؟ غرض، مطالعه و دقت در پدیده‌های طبیعی بی‌شماری است که در بخش‌های مختلف هستی عمل می‌کنند. حاصل این مطالعه، شناخت هر چه بیشتر قوانین مربوط به ماده بی‌جان و جاندار، انسان و اجتماع، و افزایش ایمان فرد به اصالت قاطعیت این قوانین است.» (درسی از سوره انفال، صفحات 10 و 11)
اینها تنها نمونه‌هایی بود از اوج التقاط سازمان که در عین اعتقادمند دانستن بنیانگذاران سازمان، ما را به این نکته رهنمون می‌سازد که اعتقاد و خلوص آنها نیز در مسیر واقعی اسلام نبوده است، به دیگر سخن، آنها اگرچه خالص بوده‌اند، مستقیم نبوده‌اند. در کتب تألیفی سازمان که جهت تعلیم اعضا تهیه شده بود هم صریحاً اعضا را به خواندن برخی کتب لنین و مائو و دیگر تئوریسین‌های مارکسیسم تشویق می‌نمودند. از نظر سازمان (گرچه مدعی بودند که کماکان بحث‌های ماتریالیسم فلسفی را نمی‌پذیرند) این مطلب قطعی بود که همان طور که پدیده‌هایی نظیر رشد گیاهان و باریدن باران و ایجاد زلزله و آتش گرفتن چوب و... هرکدام علتی دارند و برای درک آنها و استفاده از آنها باید علت آنها را شناخت، هم چنین معتقد بودند که مبارزه هم عبارت است از «برداشتن هرگونه سدی از راه تکامل بشریت» (جزوه «مبارزه چیست؟»- اولین جزوه آموزشی سازمان) و این هم با اجتماع سر و کار دارد و لذا این هم برای خود قوانین عام و مطلقی دارد که باید آن را آموخت و به کار بست: «مبارزه فن است و اتفاقاً یکی از پیچیده‌ترین فنون بشری باید به حساب آورده شود؛ چون سر و کارش با جوامع انسان هاست... علم مبارزه عبارت است از علم رهایی ملت‌ها از چنگال امپریالیسم.» (سازمان مجاهدین خلق پیدایی تا فرجام، جلد 1، صفحه 300) و از نظر سازمان، مارکسیسم همان علم مبارزه بود. از نظر سازمان همان طور که فیزیک؛ اسلامی و غیر اسلامی ندارد، علم مبارزه هم اسلامی و غیراسلامی ندارد و باید آن را آموخت. آقای سید کاظم موسوی بجنوردی که سال‌ها در زندان با مجاهدین خلق و رجوی هم بند بوده است درباره یک بحث خود با رجوی چنین نقل کرده است: «[رجوی] شروع کرد به بحث و پس از فصل مشبعی که درباره علم صحبت کرد، گفت: از نظر ما مارکسیسم لنینیسم علم است، علم اجتماع و علم مبارزه است، درست مثل قوانین فیزیک، ربطی به دین و اسلام ندارد. ما نمی‌توانیم بگوییم فیزیک اسلامی یا فیزیک سرمایه داری، فیزیک فیزیک است و قوانین خودش را دارد. مارکسیسم هم همین طور!» (مسی به رنگ شفق، سرگذشت و خاطرات سید کاظم موسوی بجنوردی، نشر نی، صفحه 147)

دو اصل که سازمان را بیشتر منحرف کرد
همین تأثیرپذیری شدید از مارکسیسم موجب شد تا 2 اصل از اصول مبارزاتی مارکسیسم که در کتب لنین و استالین درج شده بود مورد قبول قطعی و جدی سازمان قرار بگیرد: اصل اول، لزوم وجود «مبارز حرفه‌ای و فول تایم» بود که لنین بر آن تأکید داشت. به این معنا که شخص به جای آن‌که شغل و زندگی و دغدغه‌های مختلف داشته باشد و در کنار آنها (اگر وقت می‌کرد) به مبارزه بپردازد، لازم است تا همه کارهایش را رها کند و کاملاً و با تمام قوا در خدمت مبارزه قرار بگیرد.
اصل دوم، اصل «سانترالیسم دموکراتیک» بود؛ بدین معنی که لازم است در مبارزه، یک سازمان آهنین و فولادی با ایدئولوژی و عمل پیشتاز وجود داشته باشد تا رهبری انقلاب مسلحانه خلق را بر عهده بگیرد و اداره این سازمان به صورت مرکزیت دموکراتیک باشد. یعنی همه افراد نظرات خود را بدهند ولی نهایتاً طبق تصمیم‌گیری مرکزیت و بدون شک و تردید در تصمیم مرکزیت عمل کنند. اصل اول، به مرور موجب ایزوله شدن این افراد از جامعه و واقعیت‌هایش شد و اصل دوم هم راه را به مرور بر استبداد شدید رهبری سازمان و بعد هم «فرقه» شدن آن گشود.در هر حال سازمان بر اساس چنین تفکراتی مشی خود را استوار کرد. در مرحله اولِ استراتژی سازمان، عضو‌گیری و تعلیمات در اولویت بود تا بعد به مراحل دیگر تهیه مقدمه انقلاب مسلحانه برسند (تمام آن مراحل هم کپی ناقص و درهمی از تئوری‌های مائو، لنین و رژی دبره و کارلوس ماریگلا بود).
ضربه 50
سازمان در عین آن‌که هنوز به مرحله آمادگی کامل (حتی طبق همان تعاریف خود نرسیده بود) تحت فشار اعضا جهت انجام عمل انقلابی و به دلیل عمل زدگی تصمیم گرفت طی جشن‌های 2500ساله اقدامات مسلحانه‌ای انجام دهد و در مسیر تهیه اسلحه افتاد. از همین نقطه بود که یک نفوذی ساواک توانست با ظاهر تهیه اسلحه برای سازمان به آن نفوذ کند و سازمان در تور امنیتی ساواک قرار گرفت. پس از آن‌که شناسایی‌های ساواک نسبتاً کامل شد، در اول شهریور 1350 ساواک و شهربانی طی عملیاتی بسیار گسترده در نقاط مختلف تهران و ایران دست به بازداشت اعضای سازمان زدند و تقریباً تمام خانه‌های تیمی آن و اکثر اعضایش را دستگیر کردند. پس از دستگیری این اعضا و اعترافات گسترده آنان مابقی اعضا هم به مرور دستگیر شدند. از این ماجرا به عنوان ضربه 50 نام برده می‌شود. عموم اعضای مرکزیت سازمان که به چنگ ساواک افتادند به اعدام محکوم شدند، ‌فقط مسعود رجوی با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد. روایت رسمی سازمان آن است که رجوی به دلیل فعالیت‌های گسترده برادرش (کاظم رجوی) که یک فعال حقوق بشری بین‌المللی بود اعدام نشده است. اما پس از انقلاب و با به دست آمدن اسناد ساواک مشخص شد که دلیل اعدام نشدن رجوی، همکاری گسترده‌اش با ساواک بوده است. نصیری رئیس ساواک طی نامه‌ای به رئیس دادستانی ارتش (که محاکمه اعضای سازمان را به عهده داشت) چنین نوشت:
«[به: ریاست اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی (دادستانی)
از: ساواک
شماره 655/312
تاریخ 29/1/51
درباره مسعود رجوی فرزند حسین
پیرو [نامه] شماره 7611 /312 - [مورخ] 16/9/50
نامبرده بالا که از محکومین سازمان به اصطلاح آزادیبخش ایران وابسته به جمعیت نهضت آزادی است [هنوز نام مجاهدین خلق برای این گروه انتخاب نشده بود و ضمناً به دلیل آنکه بعضاً مؤسسین این گروه قبلاً عضو نهضت آزادی بودند، ساواک ابتدا گمان می‌کرد که این گروه به نوعی وابسته به نهضت آزادی است] و در دادگاه تجدید نظر نظامی به اعدام محکوم گردیده بعد از دستگیری در جریان تحقیقات کمال همکاری را در معرفی اعضای سازمان مکشوفه به عمل آورده و اطلاعاتی که در اختیار گذارده از هر جهت در روشن شدن وضعیت شبکه مزبور مؤثر و مفید بوده و پس از خاتمه تحقیقات نیز در داخل بازداشتگاه همکاری‌های صمیمانه‌ای با مأمورین به عمل آورده لذا به نظر این سازمان [یعنی سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک)] استحقاق ارفاق و تخفیف در مجازات را دارد. مراتب جهت استحضار و هرگونه اقدام مقتضی اعلام می‌گردد.
رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور - ارتشبد نصیری
امضا - ارتشبد نصیری]
در هر حال عموم اعضای رده بالای دستگیر شده سازمان، در فروردین و خرداد 51 اعدام شدند.نکته مهم آن‌که تا پیش از دستگیری اعضا، این گروه هنوز برای خود نامی برنگزیده بود و اصطلاحاً اعضا، آن را «جمع» می‌خواندند ولی پس از دستگیری و با توافق اعضا و رهبران دستگیر شده، نام «مجاهدین خلق ایران» بر آن انتخاب شد.

کنار رفتن پوسته دین و آشکار شدن هسته مارکسیستی سازمان
با دستگیری اعضای بلندپایه و تقریباً تمام کادرهای سازمان بین شهریور تا آذر سال 1350، مرکزیت سازمان در این زمان شامل احمد رضایی، رضا رضایی و بهرام آرام شد و رهبری سازمان عملاً به عهده احمدرضایی قرار گرفت که او نیز در بهمن 50 در درگیری با ساواک کشته شد و سازمان مجاهدین خلق، او را «اولین شهید سازمان» خواند.
پس از آن، مرکزیت سازمان دو نفره شد تا آن‌که تقی شهرام (یکی از اعضای دستگیر شده سازمان) توانست از زندان ساری بگریزد و به سازمان وصل شده و وارد مرکزیت شود. بدین ترتیب مرکزیت مجدداً سه نفره شد.چندی بعد و در خرداد 52، رضا رضایی هم حین درگیری با ساواک خودکشی کرد (اساساً خودکشی برای نیفتادن به دست ساواک بین گروه‌های التقاطی مسلح از جمله منافقین مرسوم بود) و مرکزیت شامل تقی شهرام و بهرام آرام شد که پس از چندی، سید مجید شریف واقفی هم به مرکزیت پیوست. از این زمان به بعد و به دلیل ویژگی‌های شخصیتی و مطالعاتی تقی شهرام، او عملاً رهبر سازمان شد. با توجه به آن‌که کادرهای اولیه سازمان هم (که در عین داشتن تفکرات شدیداً التقاطی، در هر حال قویاً به اسلام - ولو اسلام خودشان - و وعده‌های خداوند متعال به مؤمنین معتقد و علاقه‌مند بودند) در این زمان عموماً‌ کشته شده بودند، از همین ایام بود که زمینه بروز و ظهور برخی مسائل ایدئولوژیک در درون سازمان فراهم شد. لطف الله میثمی (از اعضای رده بالای سازمان و دستگیر شده در ضربه 50) نقل کرده است که مسعود احمدزاده (از بنیانگذاران و رهبران سازمان مارکسیست چریک‌های فدایی خلق) پس از آنکه مواضع سازمان مجاهدین خلق را در زندان و از زبان خودشان شنید، خطاب به مهدی ابریشمچی (یکی از اعضای سازمان) گفت: «شما یک پوسته ایده آلیستی [=تعبیر مارکسیستها برای مذهب] دارید و مثل جوجه که رشد می‌کند و پوسته [تخم‌مرغ] را می‌شکند، این پوسته ایده آلیستی در حال شکستن است وبزودی هسته ماتریالیستی آن بیرون می‌زند و نمایان می‌شود.» (آنها که رفتند، جلد دوم خاطرات لطف الله میثمی، نشر صمدیه، صفحه 79)شکستن آن پوسته از همین زمان بود که آغاز شد و نهایتاً در سال 54 کاملاً بروز یافت. در سال 1354 تقی شهرام که خود قبلاً مارکسیست شده بود، پس از مقدمه چینی‌های مدید و طولانی و با کمرنگ کردن نقش مذهب در اندیشه اعضای سازمان (که بررسی دقیق آن مجالی مفصل و دیگر می‌طلبد) نهایتاً بیانیه‌ای منتشر کرد و اعلام نمود که سازمان مجاهدین خلق ایران مذهب را کنار گذاشته و رسماً ایدئولوژی مارکسیسم را به عنوان تنها ایدئولوژی نجات بخش پذیرفته است. در روند بحث‌هایی که در مسیر تغییر ایدئولوژی صورت می‌گرفت، مجید شریف واقفی به مخالفت برخاست که در نتیجه از سوی شهرام و آرام به عنوان خائن شناخته شد و محکوم به اعدام شد و این عمل هم از سوی سازمان صورت گرفت و مجید شریف واقفی به طرز فجیعی کشته شد. البته اکثریت قاطع اعضای سازمان این تغییرایدئولوژی را پذیرفته و مارکسیست شدند.
در همین زمان در داخل زندان، ‌با توجه به آنکه مسعود رجوی تنها باقی‌مانده از مرکزیت پیش از ضربه50 بود و با توجه به ویژگی‌های شخصی‌اش شدیداً مورد توجه دیگر زندانیان (خصوصاً جوانان) قرار داشت، ‌اعلام نمود که سازمان مجاهدین خلق واقعی همین‌هایی هستند که در داخل زندان هستند و رهبری این سازمان نیز با رجوی است.از این زمان در حقیقت دوگونه سازمان مجاهدین خلق ایران وجود داشت: یکی در بیرون از زندان که مارکسیست شده بود (که اکثریت قاطع قریب به اتفاق اعضای سازمان را در بر می‌گرفت) و دیگر تعدادی زندانی تغییر ایدئولوژی نداده در زندان و اندک هواداران‌شان در خارج که خود را مجاهدین خلق واقعی می‌شمردند.

تحلیل خواندنی شهید مطهری از التقاط و سرنوشت سازمان
شهید مطهری در همین برهه، در نامه خصوصی‌اش به امام خمینی (در سال 1356) تحلیلی بسیار جالب از این سازمان و دوگونه پیش گفته آن عرضه کرده است که نشانگر اوج بصیرت ایشان و بسیار خواندنی است: «در اینجا [ایران] جریان‌های پیچیده و گمراه‌کننده‌ای وجود دارد که توجه و آگاهی حضرتعالی ضرورت دارد:... جریان دوم، جریان به اصطلاح گروه مسمّی به مجاهدین است. اینها در ابتدا یک گروه سیاسی بودند ولی تدریجاً به صورت یک انشعاب مذهبی دارند در می‌آیند، درست مانند خوارج که در ابتدا حرکت‌شان یک حرکت سیاسی بود، بعد به صورت یک مذهب با یک سلسله اصول و فروع درآمدند. کوچک‌ترین بدعت اینها این است که به قول خودشان به «خودکفایی» رسیده‌اند و هر مقام روحانی و هر مرجع دینی را نفی می‌کنند. از همین جا می‌توان تا آخر را خواند. دیگر اینکه در عین اظهار وفاداری به اسلام، کارل مارکس لااقل در حد امام جعفرصادق علیه السلام نزد اینها مقدس و محترم است.البته اینها آنهایی هستند که بر مسلک سابق خود باقی هستند، آنها که تغییر موضع [یعنی اعلام تغییر ایدئولوژی] کردند تکلیفشان روشن است.... و عجیب این است که هنوز هستند برخی دوستان ما و ارادتمندان شما که کارهای اینها را توجیه و تأویل می‌کنند.» (نامه تاریخی استاد مطهری به امام خمینی، انتشارات صدرا، صفحات 16 تا 18)
این وضع دوشقگی تا زمان اوج‌گیری انقلاب اسلامی و آزادی زندانیان سیاسی ادامه داشت. در این زمان مسعود رجوی هم از زندان آزاد شد و در راستای همان ادعای خود، ‌به نوعی مجدداً سازمان را تشکیل داد و خود نیز به صورت طبیعی رهبری آن را بر عهده گرفت. بخش تغییر ایدئولوژی داده و رسماً مارکسیست شده سازمان هم با تغییر نام،خود را «سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر» نامید. این گروه که رهبری‌اش بر عهده تقی شهرام بود، اختصاراً گروهک «پیکار» خوانده می‌شد.

پیروزی انقلاب و موج سواری سازمان
با آنکه سازمان مجاهدین خلق تقریباً هیچ نقشی در پیروزی انقلاب نداشت و این سازمان بعد از سال 54 عملاً وجود محسوس خارجی هم نداشت، ‌با این حال پس از پیروزی انقلاب و در جو شدیداً سیاسی ابتدای انقلاب و با توجه به امکانات به وجود آمده برای تبلیغات علنی، توانست مدعی «صاحب انقلاب بودن» شود و دیگران را به دزدیدن رهبری انقلاب و موج سواری متهم نماید! و ضمناً توانست طرفدارانی (خصوصاً از میان جوانان) برای خود دست و پا کند و دست به گسترش تشکیلات بزند. این طرفداران جدید که عموماً بسیار جوان بودند، عملاً از عمق اندیشه و پیشینه واقعی این گروه خبر نداشتند و به حقیقت، فریب ادعاها و تبلیغات آن را خورده بودند.

نفاق و آماده شدن برای رودررویی با نظام
از جمله کارهای این سازمان در ابتدای انقلاب آن بود که در هنگام پیروزی انقلاب و در زمان تصرف پادگان‌ها و کلانتری‌ها و دیگر مراکز نظامی به دست مردم انقلابی (که اسلحه بی‌شماری به دست مردم افتاد) اعضای این سازمان طبق دستور تشکیلاتی، به صورت منسجم و گسترده به جمع‌آوری این سلاح‌ها و انتقال آنها به مخفیگاه‌هایی دست زدند و بعد نیز که مسئولین نظام اعلام کردند کسانی که از این طریق سلاح به دست آورده‌اند آنها را به مساجد تحویل دهند، سازمان مجاهدین خلق رسماً از این امر استنکاف ورزید. این یکی از دلایلی است که علاوه بر دلایل متعدد دیگر (از جمله خاطرات مبارزین و دست اندر کاران) نشان می‌دهد که سازمان از ابتدای انقلاب قصد داشته و می‌دانسته است که روزی با جمهوری اسلامی وارد جنگ مسلحانه خواهد شد و لذا خود را تجهیز می‌نموده است. از دیگر اعمال سازمان در ابتدای انقلاب آن بود که خط نفوذ در سازمان‌ها و نهاد‌ها و ارگان‌های مختلف را بشدت پی گرفت و بعدها هم توانست با استفاده از همان نفوذی‌ها ضرباتی به نظام نوپای جمهوری اسلامی بزند. اینکه نفوذی‌های سازمان، وابستگی تشکیلاتی خود را به هیچ وجه نشان نمی‌دادند و حتی خود را ضد سازمان منافقین هم معرفی می‌کردند، علاوه بر نفاق سازمان، جلوه دیگری از همان قصد و نیت سازمان برای رودررویی دیر یا زود با نظام است.از دیگر رویکردهای سازمان آن بود که در عین آنکه هیچ روحانی‌ای را قبول نداشتند و طبق ایدئولوژی التقاطی مارکسیسم زده خود، اساساً آنها را وابسته به طبقه‌ای می‌دانستند که توانایی درک صحیح مسائل را ندارند، با این حال با سوء استفاده از تفکرات و روحیات برخی روحانیون بعضاً موجه و مطرح، خود را به آنها نزدیک نموده و از این نزدیکی جهت مطرح کردن خود در جامعه سوءاستفاده می‌نمودند. از این روحانیون می‌توان به آیت‌الله طالقانی، شیخ حسن لاهوتی و شیخ علی تهرانی اشاره نمود.البته سوءاستفاده‌ها و نسبت‌دادن مطالب خلاف واقع به آیت‌الله طالقانی از طرف سازمان پس از وفات ایشان (که دیگر نمی‌توانست آنها را تکذیب کند) بیشتر هم شد.همین سنخ برخوردهای سازمان با مسائل، علاوه بر تمسک‌شان به اسلام در عین داشتن تفکرات بنیاناً مارکسیستی و ماتریالیستی، موجب شد که در جامعه به آنها لقب منافقین داده شود. البته این اصطلاح ظاهراً اولین بار توسط شهید بصیر، آیت‌الله مطهری به کار برده شده بود؛ ایشان در بخشی از همان نامه خصوصی خود به امام خمینی در سال 56، این سازمان را «منافقین خلق» خوانده بود. (نامه تاریخی استاد مطهری به امام خمینی، صفحه 18)به محض پیروزی انقلاب اسلامی، منافقین طبق باورهای ایدئولوژیک خود به سمت همگرایی با دیگر گروه‌های چپ میل کردند و از آنجا که گروه‌های چپ در آن زمان بعضاً در لباس گروه‌های تجزیه‌طلب در کردستان و سیستان و ترکمن صحرا خودنمایی می‌کردند، عملکرد منافقین هم در حمایت آنها قرار گرفت ولی به گونه‌ای که دست سازمان منافقین چندان آشکار نباشد؛ چرا که به اصطلاح خود منافقین، آنها هنوز در فاز سیاسی قرار داشتند و نباید به رودررویی مستقیم با نظام می پرداختند.گذشته از اینها همواره درگیری‌ها و زد و خوردهای پراکنده‌ای بین طرفداران و اعضا و میلیشای منافقین (اعضای شبه‌نظامی منافقین) و نیروهای طرفدار نظام و نهادهای انقلابی در سراسر کشور وجود داشت ولی علی رغم اینها، هنوز سازمان خود را به صور علنی و مطلق رودرروی نظام قرار نداده بود.

وزن‌ کِشی سیاسی منافقین و همبستگی روزافزون با بنی صدر
اولین نمودهای رسمی مخالفت این گروهک با نظام، به تحریم همه پرسی تأیید قانون اساسی جمهوری اسلامی توسط سازمان بر می‌گردد. علت اصلی این امر، مخالفت آنان با اصل ولایت فقیه بود. در انتخابات بعدی برگزار شده در جمهوری اسلامی (که انتخابات ریاست جمهوری بود) مسعود رجوی خود را نامزد کرد ولی به دلیل آنکه امام اعلام نمودند کسانی که به قانون اساسی رأی نداده‌اند صلاحیت رئیس‌جمهور شدن را ندارند، رد صلاحیت شد. اولین وظیفه رئیس‌جمهور اجرای قانون اساسی و پاسداری از آن است و بدیهی است کسی که یک قانون اساسی و مهمترین محور آن را قبول ندارد نمی‌تواند مجری آن و از آن مهمتر نگهبان آن باشد.اما اتفاق جالب تر در انتخابات بعدی رخ داد. انتخابات اولین دوره مجلس شورای اسلامی به فاصله اندکی پس از انتخابات ریاست جمهوری برگزار شد. در این انتخابات مسعود رجوی هم کاندیدای نمایندگی تهران بود. او نه تنها در دور اول رأی نیاورد و به دور دوم رفت، بلکه در دور دوم هم با وجود حمایت رسمی برخی شخصیت‌ها (از جمله مهندس بازرگان) باز هم موفق به راهیابی به مجلس نشد و رأی اندکی کسب نمود.از همین زمان بود که به موازات بیشتر شدن درگیری‌های هواداران سازمان با مردم و نهادهای انقلابی در سراسر کشور، تلاش سازمان جهت نزدیکی به رئیس‌جمهور منتخب (ابوالحسن بنی‌صدر) هم افزایش یافت. قرار گرفتن منافقین در کنار بنی‌صدر موجب شد که او (که خود نیز چندان در مسیر اصیل انقلاب نبود) روز به روز بیشتر از نظام فاصله بگیرد و با کانالیزه شدنش توسط منافقین، دچار اشتباهات متعدد محاسباتی شود و گمان کند می‌تواند در مقابل امام قد علم نماید.

گره خوردن متقابل سرنوشت بنی‌صدر و منافقین
نزدیکی تشکیلاتی بنی صدر و منافقین روز به روز بیشتر می شد؛ به نحوی که آنها سرنوشت خود را گره خورده به هم می دیدند. یکی از نقاط اوج این تلاقی و تقابل هماهنگ آنها با انقلاب، مراسم 14 اسفند 59 دانشگاه تهران بود که طی آن و پس از آن (در بخشی از ماجرا با آمریت شخص بنی صدر از پشت تریبون مراسم) درگیری شدیدی بین نیروهای حزب اللهی و طرفداران منافقین به وقوع پیوست. این ماجرا نقش مهمی در آشکار شدن چهره بنی صدر و منافقین برای مردم داشت. سیر خرابکاری های منافقین و اعمال خلاف قانون آنها (که انبار کردن اسلحه و پس ندادن آنها تنها یک نمونه اش بود) به موازات حرکات ساختارشکنانه بنی صدر نهایتاً نظام را به لزوم برخورد قانونی با آنها رساند، لذا مجلس شورای اسلامی در روزهای 30 و 31 خرداد 1360 طرح بررسی عدم کفایت سیاسی بنی صدر را در دستور کار قرار داد و نهایتاً آن را تصویب نمود. از چند روز پیش از آن، بنی‌صدر متواری شده و در خانه های تیمی منافقین پنهان شده بود و منافقین هم مرتباً به نفع او بیانیه صادر می کردند. آنها در یکی از این بیانیه‌ها در 27 خرداد 60، با کودتا قلمداد کردن عمل قانونی مجلس، درخواستی که کاریکاتوری از وقایع انقلاب اسلامی بود از مردم نموده بودند که شب‌ها در حمایت از بنی‌صدر بر روی بام‌ها الله اکبر بگویند! (سازمان مجاهدین خلق، کتاب پیدایی تا فرجام، جلد 2، صفحات 559 و560)

اعلام جنگ مسلحانه منافقین علیه نظام
در هر حال وقتی سازمان برایش مسجل شد که از این طرق نمی تواند اهداف خود را محقق کند و متحد خود را در قدرت حفظ نماید، با تحلیلی کاملاً‌ مضحک و بر گرفته از همان مبانی التقاطی اش به اصطلاح وارد فاز نظامی شد و رسماً علیه نظام اعلام جنگ مسلحانه نمود.
نقطه بروز این عمل جنون آمیز هم تظاهرات گسترده و مسلحانه اعضا و میلیشیای منافقین در 30 خرداد 60 بود که در آن با انواع اسلحه سرد و گرم به مردم حزب اللهی هجوم برده و تعداد فراوانی را به شکلی بسیار فجیع زخمی و شهید نمودند. ولی این اعمال خشن و تلاش‌شان برای قدرت نمایی و ایجاد جو رعب و وحشت، با حضور خودجوش و فوق العاده گسترده مردم در صحنه، تا غروب همان روز جمع شد و اعضای دستگیر نشده سازمان از خیابان ها به خانه های تیمی گریختند. پس از آنکه امام نیز در یک تیر 60 و بنا به رأی مجلس شورای اسلامی به عدم کفایت سیاسی بنی صدر او را از ریاست جمهوری عزل نمودند، ‌مسعود رجوی و بنی صدر در مرداد 60 و با هواپیمایی که خلبانی آن را سرهنگ معزی بر عهده داشت به فرانسه گریختند. معزی همان خلبانی که در 26دی 1357 شاه را نیز از ایران خارج کرده بود (ر.ک به: پرواز در خاطره ها،‌ خاطرات سرهنگ خلبان بهزاد معزی، انتشارات نشر ندا- وابسته به سازمان مجاهدین خلق ایران).

تروریسم کور منافقین و فجایع حاصل از آن
از این زمان دوره ای در حیات جمهوری اسلامی آغاز شد که مخالفان نظام، بی محابا دست به قتل و ترور و انفجار می زدند. جالب آنکه نشریه مجاهد (ارگان رسمی این سازمان) در هر شماره آمار انفجارها و ترورها و قتل های صورت گرفته توسط اعضایش را با افتخار رسماً اعلام می‌کرد و مسئولیت آن را بر عهده می گرفت. طبق مندرجات این نشریه، بیش از 16000 (شانزده هزار) نفر از مردم ایران طی سال‌های 60 تا 68 توسط منافقین به شهادت رسیده اند (آمار دقیق و حتی اسامی کامل این شهدا در پایگاه اینترنتی هابیلیان قابل مشاهده است)
اما تروریسم سازمان را باید به دو گونه تقسیم کرد. قسمت اول بر می گردد به بخشی که آنها (باز هم طبق همان تحلیل های کپی برداری شده از دیگر کشورها که از همان ایدئولوژی التقاطی‌شان سرچشمه می گرفت) دست به ترور گسترده مسئولین و افراد بلندپایه فکری و عملی جمهوری اسلامی زدند. در همین مرحله آیت‌الله خامنه‌ای ترور شد و شهیدان بهشتی و رجایی و باهنر و مدنی و دستغیب و صدوقی و اشرفی اصفهانی و هاشمی نژاد و قدوسی و ... به شهادت رسیدند. طبق پیش بینی سازمان (با توجه به علم مبارزه!) با این ترورها باید نظام سقوط می کرد؛ ولی از آنجا که دیدند نظام سقوط نکرد، خود را از تک و تاب نینداخته و ضمن ادامه این کشتارهای خود مدعی شدند نظام اگرچه به سرعت سقوط نکرده، ولی «بی آینده» شده است؛ یعنی (به زعم آنها) تمام کسانی که می توانستند در آینده و در بحران‌ها کشور را اداره کرده و نجات دهند، حذف شده اند و نظام چند سال بعد سقوط خواهد کرد!
در همین حال سازمان نوع دیگری از تروریسم را هم عملی می نمود. این نوع تروریسم تحت عنوان «قطع سرانگشتان ارتجاع و اختناق» عملی می شد. طبق این نظر، ارتجاع و اختناق (یعنی نظام حاکم بر جمهوری اسلامی!) به منزله قلب و مغز بود و عمل و نیت آن مستقیماً‌ توسط خودش انجام نمی شد بلکه سایر اندام هایی که بدان متصل بودند آن کارها را عملی می کردند و خود آن اندام ها (مثلاً بازوها) هم اعمال خود را به وسیله سرانگشتان انجام می دادند؛ لذا لازم بود برای ضربه زدن به آن مغز و قلب و بازوها و برای جلوگیری از عملی شدن خواست آنها، این سرانگشتان را قطع نمود. منافقین این نظر خود را به آیه شریفه «واضربوا منهم بکل بنان» مستند می کردند. از نظر آنان کسانی که در سطح جامعه موجب دلبستگی و جذب مردم به نظام می شدند، یا در نهادهای انقلابی (نظیر بسیج) فعال بودند، یا منافقین را در صورت شناسایی به مسئولین معرفی می کردند، یا موجب انگیزش مردم جهت رفتن به جبهه می شدند یا حتی اگر ظاهری حزب اللهی داشته و یا عکس مسئولان را در محل کار خود نصب کرده بودند، همه جزو سرانگشتان ارتجاع و اختناق محسوب می شدند و خونشان هدر بود و قتل‌شان واجب!
بدین ترتیب بود که آمار وحشتناک 16000 (شانزده هزار) شهید توسط منافقین در عرض چند سال به وجود آمد که عموماً کاسب و پیشه ور و... بودند و جرم‌شان یکی از موارد فوق بود (از قبیل صرفاً داشتن ظاهر حزب‌اللهی یا نصب عکس امام در مغازه). جالب بود که سازمان در هر شماره نشریه مجاهد، ‌ستونی با همان عنوان «سرانگشتان رژیم را در هرکجا قطع کنید» داشت و اسامی و مشخصات کشته شدگان را اعلام می کرد و مسئولیت آن را می پذیرفت و لذا هم اکنون هم به رغم ژستهای حقوق بشری‌اش نمی‌تواند آنها را کتمان نماید.

جاسوسی برای صدام و دریوزگی برای پول و سلاح
چندی پس از فرار رجوی از ایران،‌ محل استقرار منافقین از فرانسه به عراق تغییر یافت و از سال 65 این سازمان رسماً در عراق و در پادگان اشرف مستقر شد و با کمک های اعطایی صدام دست به تشکیل «ارتش آزادی بخش ایران» زد. طبق اسناد و فیلم‌هایی که پس از سقوط صدام از مراکز امنیتی عراق به دست آمد (و خوشبختانه بخش های جالبی از این فیلم‌های مخفی در مجموعه‌ای به نام گرگ ها منتشر هم شده است) رابطه منافقین با صدام به سال 59 (یعنی حتی قبل از ورود رسمی به فاز نظامی) بر می گردد. اما به موازات خروج و فرار سازمان از ایران و شروع جنگ مسلحانه آنها علیه نظام، ‌این سازمان به طور رسمی به عامل جاسوسی برای صدام بدل شد و حاصل آن جاسوسی‌ها را طی جلساتی منظم به اطلاع مقامات امنیتی و نظامی عراق می رساند و در قبال آن، پول و اسلحه و امکانات دریافت می‌کرد. حتی کار رذالت منافقین بدانجا کشیده بود که رسماً درباره میزان تلفات بمب‌های شیمیایی صدام برروی رزمندگان تحقیق می کرد و به بعثی‌ها گزارش می داد تا آنها در بمباران های شیمیایی بعدی از حاصل آن گزارش ها استفاده کنند و ضمناً همنوا با صدام (که به کاربردن بمب‌های شیمیایی را تکذیب می‌کرد) سازمان منافقین هم وجود و کاربرد این بمب ها از سوی صدام را تکذیب می‌کرد و آن را دروغ رژیم ایران می خواند. در یکی از همان جلسات (که فیلم مخفی آن در مستند گرگ ها منتشر شده است) نماینده سازمان در عین ارائه آماری از میزان شهدا و جانبازان و دیگر اثرات یکی از بمباران های شیمیایی صدام، همین مطلب را علناً متذکر می‌شود که سازمان هم طی موضعگیری‌هایش وجود این بمباران‌های شیمیایی را تکذیب کرده است!
طنز کار در اینجاست که منافقین گرچه درقبال این خیانت ها از صدام پول و سلاح و امکانات می گرفتند ولی نه تنها تمام آن جلسات بلکه حتی مراحل تحویل سلاح و پول به منافقین هم با دوربین مخفی ضبط می شد.جالب آنکه بعثی ها هرگز حاضر نشدند آن پول ها را از طریق ساده حواله یا چک به حساب سازمان واریز کنند (زیرا امکان داشتن حساب‌های فرعی جهت رد گم کردن و پولشویی از طرف سازمان وجود داشت) بلکه در تمام آن سال‌ها آن میزان هنگفت پول را همیشه نقداً و جلوی دوربین مخفی به نمایندگان سازمان تحویل می دادند تا سند محکمی از این موضوع برای روز مبادایشان در دست داشته باشند و الحمدلله امروز فیلم این دریوزگی منافقین در دست ملت ماست.

جنگ کلاسیک منافقین علیه نظام و عملیات سرنوشت ساز «فروغ جاویدان»
البته سازمان منافقین به موازات جاسوسی‌های گسترده برای صدام، پس از تشکیل «ارتش آزادیبخش ایران» جنایات خود را از سطح عملیات ترور و خرابکاری، به سطح جنگ کلاسیک گسترش داد و از میانه جنگ، رسماً وارد عملیات‌هایی (هرچند محدود، ولی کلاسیک) علیه نیروهای رزمنده ایران شد. اما اوج این کارها در انتهای جنگ بود. سازمان طبق تحلیل هایی برگرفته از همان مبانی التقاطی‌اش معتقد بود که سرنوشت جنگ و نظام به هم گره خورده است و نظام بردو پایه جنگ و اختناق استوار است و تنها وقتی با پایان جنگ (یعنی با نابود کردن یکی از پایه‌های استواری خودش) موافقت می‌کند که واقعاً‌ به نازلترین مرتبه اقتصادی سیاسی و نظامی رسیده باشد.
با قبول قطعنامه 598 از سوی امام(ره)، سازمان چنین تحلیل کرد که جمهوری اسلامی در حضیض قدرت خود است که قطعنامه را قبول کرده و ضمناً از پایه های سرپا ماندن نظام، یکی از بین‌رفته و تنها پایه اختناق باقی مانده است لذا اگر یک حمله نظامی توسط ارتش آزادیبخش صورت بگیرد، ‌اولاً نظام توان مقابله نخواهد داشت و ثانیاً جو اختناق شکسته شده و مردم دسته دسته به سازمان خواهند پیوست و نظام به سرعت سقوط خواهد کرد. لذا سازمان تصمیم به انجام عملیاتی با عنوان «فروغ جاویدان» گرفت و قصد کرد با یک عملیات سریع و به سرعت کشور را فتح کرده و به تهران برسد و شعار خود را «امروز مهران، فردا تهران» قرار داد. مسعود رجوی در سخنانی که در جمع نیروهای سازمان (کمتر از یک هفته قبل از شروع عملیات فروغ جاویدان) در تاریخ عصر جمعه 31تیر 67 ایراد می کرد و در حقیقت حکم جمع‌بندی نهایی پیش از عملیات را داشت در همین مورد ابراز داشت: «کارهای بزرگی در پیش داریم. مگر ما نگفته بودیم که «اول مهران، بعداً تهران؟» [دست زدن حضار همراه با شعار «امروز مهران، فردا تهران»] ... اگر ما به تحلیل‌هایی که در مورد رژیم داشته ایم معتقد هستیم زمان مناسبی برای ما به وجود آمده است. ما در تحلیل از جنگ گفتیم که رژیم در منتهای ضعف حاضر به توقف جنگ می شود و دلیل قبول قطعنامه از طرف آنها هم همین است. ما نباید این فرصت تاریخی را از دست بدهیم. باید حمله کنیم و کارش را یکسره کنیم. رژیم دیگر نیروی جنگی لازم را ندارد و نمی تواند نیروی جبهه را تأمین کند. ... در این عملیات مردم به حمایت از ما برمی خیزند. کسانی [از مردم] که حاضرند با ما بیایند را از پادگان‌ها و مراکز سپاه [پس از فتح آنها] مسلح کنید و هرچه خواستند تا تهران بیایند آنها را با خودتان ببرید. در این عملیات نیروهای زیادی به ما کمک خواهند کرد. ازطرفی در زندانها که باز شود آنها [یعنی زندانیان سیاسی] هم با ما هستند و با ما خواهند آمد. نیروهای زندان بالقوه با ما هستند.» (سازمان مجاهدین خلق، پیدایی تا فرجام، جلد 3، صفحات305 تا 312، پیاده شده از فیلم سخنان رجوی)

عملیات «مرصاد» و «فسیل» شدن منافقین
پس از شروع این عملیات، ابتدا نیروهای منافقین با توجه به غافلگیری نیروهای ایرانی و با پشتیبانی گسترده ارتش صدام توانستند پیشروی‌هایی داشته باشند ولی با اطلاع یافتن مردم و هجوم سیل آسای آنان به جبهه برای مقابله با منافقین و با درایت شهید سرافراز سپهبد صیاد شیرازی عملیاتی به نام مرصاد در تقابل با منافقین صورت گرفت و اکثر نیروهای منافقین در 5 مرداد 67 کشته یا اسیر شدند و سازمان در حقیقت نابود شد و پس از آن بود که برای سرپوش گذاشتن بر این شکست ها و روند رو به نابودی اش، سازمان روز به روز بیشتر به سمت «فرقه» شدن حرکت کرد.در همان نشست 31 تیر 67 رجوی با منافقین پیش از عملیات فروغ جاویدان، ‌مسعود رجوی سخنی گفت که چند روز بعد به حقیقت پیوست و هم اکنون هم آن حقیقت ساری و جاری است: «بایستی آخرین تلاش خودمان را هم بکنیم ویک بار دیگر کل سازمان را به صحنه بفرستیم... تصمیمی که ما گرفتیم تصمیم بسیار حساس و مشکلی بود و ما چاره ای جز عمل نداریم و اگر الآن اقدام نکنیم فرصت از دست خواهد رفت. زیرا بعد از اینکه بین ایران و عراق صلح شود ما در اینجا قفل می شویم و دیگر نمی توانیم کاری انجام بدهیم و از لحاظ سیاسی تبدیل به فسیل می شویم.» (سازمان مجاهدین خلق پیدایی تا فرجام، جلد 3، صفحه 305)
و این چنین بود روند تبدیل شدن این گروهک به یک «فسیل سیاسی» که تلاش‌های مذبوحانه امروزی این فسیل در ضدیت با نظام اسلامی و در همراهی با امریکایی که قبلاً آن را امپریالیسم و مانع تکامل بشریت می خواند، دیگر حتی ارزش سخن گفتن هم ندارد.