مي گفتند مصطفي اين دختررا جادو وجنبل‌کرده!

خانه سوت و کور بود. انگار نه انگار که از مراسم عقد خبري باشد؛ جشني، سروري، چيزي... مادر، عصباني کز کرده بود يک گوشه  خانه. کارد مي زدي خونش در نمي آمد. پدر، حرفي نمي زد و خواهر مضطرب و نگران، اين طرف و آن طرف مي رفت؛ با اين حرف مي زد، با آن حرف مي زد، وسيله اي جور مي کرد...
از اتاق در حالي که وسايلش را آماده  رفتن کرده باشد، آمد بيرون؛ عروس است و امروز بعد از ظهر مراسم عقد دارد. ولي از آرايش و آرايشگاه و لباس عروسي اثري نيست. از در که مي خواهد خارج شود، خواهر، سراسيمه مي دود به طرفش.
- کجا مي روي؟
- مدرسه (براي درس دادن مي رفت)
- الان بايد بروي براي آرايش، بروي خودت را درست کني...
- من بروم؟ چرا؟ مصطفي من را همين طوري مي خواهد.
رفت. وقتي که برگشت مهمان ها آمده بودند. خيلي ها هم نيامده بودند. خوششان نمي آمد.
- لباس چي مي خواهي بپوشي؟
- لباس زياد دارم.
- بايد لباس عقد باشد.
رفتند و همان سرظهر، لباس تهيه کردند. همه مي گفتند اين دختر، ديوانه شده، مصطفي جادو و جنبلش کرده.
رسم بود داماد به عروس انگشتر هديه بدهد. مصطفي آمد. کادو هم آورد ولي انگشتر نبود. کادوي آن روز مصطفي خاطره  اولين روزهاي آشنايي آن ها را به يادش مي آورد. يعني چيزي حدود 9 ماه قبل. آن روزها... .
از جنگ خوشش نمي آمد
آن روز، سيد غروي از غاده خواسته بود برود پيش امام موسي صدر. امام موسي را نمي شناخت. سيدغروي باز هم تکرار کرد «امام موسي مي خواهند شما را ببينند». از جنگ خوشش نمي آمد، از آدم هاي جنگ هم. و آن زمان، لبنان درجنگ دست و پا مي زد.
براي ملاقات با امام موسي صدر رفت به مجلس اعلاي شيعيان گفت وگويشان که تمام شد، قرار گذاشته بود برود پيش چمران. از جنگ بدش مي آمد، از آدم هاي جنگ هم.
شمع و اشک
هوا تاريک بود. از نوشتن که خسته شد. نگاهش در اتاق چرخيد و ماند روي يک تقويم. امام موسي داده بود. دوازده تصوير داشت براي دوازده ماه سال. نقاشي ها نام و امضا نداشتند. تصويري که چشمش را گرفت يک زمينه سياه بود با شمعي که نور کوچک داشت. به عربي کنارش نوشته شده بود: «من ممکن است نتوانم اين تاريکي را از بين ببرم ولي با همين روشنايي کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان مي دهم». صبح که شد بسيار گريه کرده بود به خاطر آن نقاشي. نمي دانست مصطفايي که اسمش با جنگ گره خورده بود، روحيه اي به اين لطافت دارد.
اولين ملاقات
شروع کرد به خواندن. تمام آنچه را غاده تا به حال در روزنامه ها نوشته بود، خواند. مي خواند و اشک هايش سرازير مي شد؛ از جنگ ، از ولايت، از امام حسين(ع)...
باورش نمي شد نقاش تصاوير آن تقويم، روبرويش ايستاده. اين اولين ديدارش با چمران بود.
روسري گل گلي
با فرهنگ اروپايي بزرگ شده بود و خانواده اش اهل بريز و بپاش و تجمل، اما خودش از اين جور کارها راضي نبود. کادو را که باز کرد، داخلش يک روسري قرمز با گل هاي درشت بود. اولين کادويي که از او گرفت، حفظ کرده. نه آن روسري را، حجاب را. هنوز جمله آن روز يادش هست: «بچه هاي موسسه دوست دارند شما را با روسري ببينند».
مصطفي او را محجبه کرده بود، آن هم خيلي زيبا و هنرمندانه.
ديوانه شده اي؟
«تو ديوانه شده اي! اين مرد بيست سال از تو بزرگ تر است، ايراني است، همه اش توي جنگ است، پول ندارد، هم رنگ ما نيست، حتي شناسنامه ندارد!» از وقتي صحبت ازدواج به ميان آمده بود، اين را همه مي گفتند. آرزو مي کرد اي کاش در خانواده  اعيان به دنيا نيامده بود. همه سخت مخالفت مي کردند. آن ها ظاهر را مي ديدند و او هم در ظاهر، هيچ نداشت.
تصميمم را گرفته ام
گفتم: «بابا! از بچگي تا بيست و پنج شش سالگي، هيچ وقت شما را ناراحت نکرده ام. ولي براي اولين بار مي خواهم از اطاعت شما خارج شوم». گفت: «چي شده؟» گفتم: «تصميم گرفته ام با مصطفي ازدواج کنم، عقد هم پس فردا پيش امام موسي صدر است». گفت: «اين مرد براي شما مناسب نيست. فاميلش را نمي شناسيم». گفتم: «من تصميمم را گرفته ام. مي روم. امام موسي صدر که حاکم شرعند، اجازه داده اند.» پدر به سختي رضايت داد ولي مادر عصباني بود.
***
نه ماه بود که مصطفي را مي شناخت. عاشق او و رفتارش شده بود. با همه  آن هايي که تا حالا ديده بود، فرق داشت. کادو را که باز کرد، شمع بود. داماد براي عروس شمع آورده بود. اگر بقيه مي فهميدند، مي گفتند: داماد ديوانه است، براي عروس، کادو شمع آورده.
صيغه  عقد که خوانده شد مهريه اش فقط قرآن کريم بود و تعهد از داماد که غاده را در راه تکامل، اهل بيت و اسلام هدايت کند. براي مردم عجيب بود و براي فاميل عجيب تر. مي گفتند حالا قرار است عروس را کجا ببرد؟! خانه کجا گرفته؟! ديدند فقط يک اتاق است با چند تا صندوق ميوه به جاي تخت. هيچ کس باورش نمي شد؛ غاده و مصطفي عاشق هم شده بودند حتي اگر مصطفي به اندازه بيست سال از غاده بزرگتر باشد.