ناگفته هایی از سیره رهبر معظم انقلاب / گفت و گو با غلامعلی حداد عادل
آنچه درپی می آید متن کامل گفت وشنود مجله شماره... «پاسدار اسلام» با دکتر غلامعلی حدادعادل در بازشناسی سلوک فردی و اجتماعی رهبر معظم انقلاب است که طی دو جلسه انجام پذیرفته است. دکتر حداد عادل در بیان این ناگفته ها با احتیاط و دقتی خاص سخن گفت، زیرا به نیکی می دانست انتشار این سنخ روایات عمدتاً ناخشنودی رهبری را درپی داشته است. آنچه موجب گشت تا ایشان این گفت وشنود را بپذیرند، لزوم آگاهی جوانان از حداقل های منش فردی و اجتماعی سیاسی رهبری از یک سو و نیز ابطال شایعات اصحاب خدعه از سوی دیگر بوده است که لطف ایشان را سپاس می گوئیم. اینک باهم مطلب را ازنظر می گذرانیم.
* پیشینه ارتباط جنابعالی با رهبر معظم انقلاب به کدام مقطع زمانی برمی گردد و چگونه تداوم و توسعه یافت؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده قبل از انقلاب حضوراً خدمت مقام معظم رهبری نرسیده بودم، اما نام ایشان را زیاد شنیده و بعضی از کتاب هایشان را دیده بودم، از جمله ترجمه ای که از کتاب صلح امام حسن(ع) کرده بودند و همین طور کتابی که درباره نقش مسلمانان در نهضت آزادی هندوستان از ایشان منتشر شده بود. از ایشان تصویری به عنوان یک روحانی جوان و جوان پسند داشتم. همان موقع می شنیدم که آقای خامنه ای از جنبه تسلط بر تاریخ تحلیلی ائمه و تدوین آن بی نظیرند، اما چون من در تهران بودم و ایشان در مشهد، فرصتی و موقعیتی پیش نیامد که خدمتشان برسم. تا انقلاب شد و حزب جمهوری اسلامی رسماً اعلام موجودیت کرد و افرادی که از مدتی پیش به حزب دعوت شده بودند، دور هم جمع شدند. من نخستین بار در آنجا و چند روز بعد از 22 بهمن 57، با ایشان آشنا شدم. از همان نخستین جلسه، احساس کردم که با بقیه فرق دارند. همه خوب بودند و من آنها را بیشتر از آقای خامنه ای می شناختم و از قبل دیده بودم، با این همه احساس کردم ایشان درخشش فکری و شخصیتی خاصی دارند.
کم کم رابطه ما با ایشان بیشتر شد. از جانب من ارادت و علاقه بود و از جانب ایشان محبت و لطف. همزمان برادر شهید من، مجید هم از انگلستان آمده و در خدمت انقلاب قرار گرفته بود. او هم خدمت آقای خامنه ای رسید و با ایشان ارتباط برقرار کرد و در فعالیت ها و کارهایش از نظر ایشان استفاده می کرد. در اوایل انقلاب حداقل هفته ای دوبار در حزب با هم ملاقات می کردیم. کارهای سنگین و متعدد و پیچیده ای برعهده همه ما بود، از جمله کمک به برگزاری رفراندوم برای تعیین نوع حکومت که کمتر از 2 ماه بعد از پیروزی انقلاب صورت می گرفت و در تمام این ایام همه مشغول کار بودیم و در خلال این کارها ارتباطمان با ایشان بیشتر شد.
این رابطه ادامه داشت تا در آذرماه 58، بعد از اینکه قطب زاده را از سرپرستی صدا و سیما برداشتند، شورای انقلاب بنده را به عنوان یکی از اعضای شورای سرپرستی صدا و سیما منصوب کرد و این هم وسیله ای شد که بنده بیشتر از نظر ایشان استفاده کنم، اگرچه رابط ما با شورای انقلاب، شهید باهنر بود.
در مهرماه 1360 برادر من از سرپرستی استانداری کرمانشاه و ایلام معاف شد و به تهران آمد. بنده و آن شهید بیشتر در امور فرهنگی و ادبی فعالیت می کردیم. من در تلویزیون بودم و ایشان در رادیو بود و بهترین کسی را که برای مشورت در مسائل ادبی و فرهنگی سراغ داشتیم، آقای خامنه ای بودند. ایشان هر وقت به عنوان نماینده امام به مناطق غرب کشور می رفتند، مجید را همراه خود می بردند، چون او منطقه را خوب می شناخت. این آشنایی ها سبب شد که آقای خامنه ای چند روز قبل از انتخابات ریاست جمهوری که پس از شهادت شهید رجائی انجام شد، مجید را به عنوان رئیس دفتر خودشان انتخاب کنند. انتخابات روز جمعه 10 مهر بود و ایشان روز یکشنبه 5 مهر، مجید را خواسته و گفته بودند که در نظر دارم بعد از انتخابات، شما را رئیس دفتر خودم کنم. شما بروید و نمودار سازمانی دفتر را طراحی کنید. مجید آمد و موضوع را به من گفت و با هم مشورت کردیم.
از قضا در همان روز عده ای از خبرنگاران خارجی برای بازدید از نتایج عملیات ثامن الائمه که اولین پیروزی چشمگیر در جنگ بود، به ایران آمده بودند و لذا مجید ظهر همان روز یکشنبه برای راهنمائی خبرنگاران عازم جبهه شد. روز سه شنبه خبر شهادت او به ما رسید و حضرت آقا از شنیدن خبر شهادت او بسیار متأثر شدند. نوع رابطه ایشان با این شهید حکایت مستقلی است که اگر در اینجا بخواهم وارد جزئیات آن شوم، شاید یک قدری از اصل بحث دور شویم.
* چه عواملی موجب تقویت رابطه شما با آقا شد؟
بنده از همان ماههای اول بعد از پیروزی انقلاب حس می کردم سنخیت زیادی بین علائق بنده و ایشان وجود دارد و می دیدم در هر زمینه ای که مختصر کاری کرده یا چیزی نوشته یا فکری کرده بودم، ایشان در آن زمینه سابقه تفکر و کار طولانی دارند. آنچه از همان اوایل نظر مرا به خود جلب می کرد، پختگی و متانت ایشان در اظهارنظرها بود. ایشان هم عمیق اظهار نظر می کردند و هم جانب انصاف را نگه می داشتند. یک نوع اعتدال ناشی از خردمندی در مواضع ایشان می دیدم و مشاهده می کردم که اهل افراط و تفریط نیستند و این طور نیست که با مشاهده یک حسن در فردی او را به عرش برسانند و با دیدن یک عیب او را به زمین بزنند. در عین حال که مواضع اصولی محکمی داشتند، سعی می کردند در اظهارنظر درباره افراد، بی انصافی نکنند. در مراعات کامل حقوق دیگران بسیار محتاط بودند. بنده در این 30 سالی که با ایشان مرتبط بوده ام، دریافته ام که رفتارشان چقدر شبیه به امام است و در موارد گوناگون، احتیاط های زیادی را از ایشان نسبت به افراد دیگر مشاهده کرده ام.
به خاطر دارید که در سال اول انقلاب اوضاع سیاسی بسیار آشفته بود و همان طور که نظام های اداری در بیرون مستقر نشده بودند، نظام های ذهنی افراد هم در درون تبلور پیدا نکرده بود و فضای آشفته ای در اذهان وجود داشت. آقای خامنه ای توانسته بودند بصیرت خود را در آن اوضاع آشفته فکری حفظ کنند.
ایشان بسیار اهل ذوق و به معنی واقعی کلمه اهل معرفت اند، در دوستی وفادار و جوانمرد و در دشمنی منصف هستند. جاذبه و دافعه را با هم دارند و برای بنده و اطرافیانشان وجود بسیار پرجاذبه ای هستند.
در سال 61 من به معاونت وزارت آموزش و پرورش منصوب شدم و مسئولیت کتاب های درسی را به عهده گرفتم.
* این مسئولیت در دوران وزارت چه کسی بود؟
آقای پرورش. البته در انتخاب بنده، نظر آقای خامنه ای بی تأثیر نبود. پس از قبول این مسئولیت، منظم و مکرر خدمت ایشان می رسیدم و در برنامه ریزی های آموزشی و تألیف کتاب های درسی از نظرشان استفاده می کردم و ایشان هم نکته های ظریف و دقیقی را تذکر می دادند و ما اجرا می کردیم. بعضی از مشکلات آموزش و پرورش را هم خدمتشان مطرح می کردم و ایشان راهنمائی می کردند و کارهای مثبتمان را تشویق می کردند. المپیادها اولین بار در سال 1365 آغاز شد. بنیانگذار این المپیادها بنده بودم. اولین بار که خواستیم دانش آموزان را به کشور کوبا اعزام کنیم، شش دانش آموز منتخب را خدمت ایشان بردم و آقا آنها را تشویق و راهنمایی کردند. آن موقع هنوز نمی دانستیم از المپیاد چه نتیجه ای می گیریم. البته بعدها اهتمام حضور در این عرصه، بسیار اسباب سربلندی کشور شد.
این ارتباط برقرار بود و من در تألیف کتاب های درسی، مخصوصاً در بخش های تاریخی، ادبی و دینی از نظرات ایشان استفاده می کردم تا اینکه ایشان پس از رحلت حضرت امام(ره) به رهبری رسیدند و ارتباط ما بیشتر شد. از جمله مواردی که چندین بار از نظرات ایشان استفاده کردم، تدوین چهار جلد کتاب «درس هائی از قرآن» بود که بعد از آنکه بنده این درس را در برنامه درس مدارس گنجاندم، آیاتی را انتخاب کرده بودم تا درباره آنها توضیح بدهم. هم در انتخاب آیات و هم در تنظیم مطالب از نظرات ایشان استفاده کردیم.
در این چهار جلد کتاب، چندین درس هست که مشخصاً بنا به توصیه ایشان در این کتاب ها گنجانده شده و به برخی از آنها اشاره می کنم. البته این دروس به صورتی که در دهه 70 در درس های مدارس بود، حالا دیگر در برنامه نیست و من آن چهار کتاب را یکجا به صورت کتابی به نام «درس هائی از قرآن» منتشر کرده ام.
یکی از درس هائی که ایشان توصیه کردند در این مجموعه قرار دهیم، قصه طالوت و جالوت بود. ایشان فرمودند در این قصه معیاری برای رهبری در جامعه دینی مطرح شده است. وقتی اشراف بنی اسرائیل از پیغمبرشان خواستند برای آنها یک رهبر سیاسی تعیین کند و پیغمبرشان فردی را از جانب خدا تعیین کرد، بنی اسرائیل گفتند این که پول ندارد، شهرت ندارد: «ان الله قد بعث لکم طالوت ملکا...» (بقره -247). ایشان گفتند این آیات را در کتاب های درسی بگذارید.
برای سال آخر دبیرستان گفتند قصه یوسف را بگذارید. گفتم: «قصه مریم را گذاشته ایم.» ایشان گفتند: «آن قصه برای حفظ عفت دخترهاست، قصه یوسف را برای حفظ عفت پسرها بگذارید.» گفتم: «این بچه ها قصه یوسف نخوانده، خودشان مشکل دارند. شما می فرمائید قصه یوسف را هم بگذاریم؟» و این شعر را برایشان خواندم که: «به سرماخورده لرزیدن میاموز». ایشان خندیدند و گفتند: «چه این قصه را بگذارید، چه نگذارید، این سن و سال این مشکلات را دارد. بگذارید این قصه قرآنی به عنوان نمونه بارز تقوا و عفت مردان مطرح شود.» و من دیدم که این توجه دقیقی است و این درس را در کتاب های درسی آوردم.
در کتاب های درسی، بخش هائی را درباره تاریخ انقلاب، از 15 خرداد تا بهمن 57 آورده بودیم. آن مطالب را نشان می دادم و نکاتی را می فرمودند. بعد از پیروزی انقلاب تا رهبری ایشان هم مطالبی را در کتاب های درسی می آوردیم. به این ترتیب، به تجربه از دقت نظر ایشان در موارد گوناگون استفاده می کردم.
* از تأسیس دائره المعارف اسلامی در طی آن دوران نیز خاطراتی را ذکر کنید.
یکی دیگر از راه های ارتباط بنده با مقام معظم رهبری، بنیاد دائره المعارف اسلامی بود. در سال 1362 که دو سالی از ریاست جمهوری ایشان گذشته بود، یک روز از طریق آقای میرسلیم از حدود 9 نفر دعوت کردند که به دفتر ایشان بروند و گفتند حالا که انقلاب شده، باید در ضمن کارهائی که برای کشور می کنیم، به فکر تألیف یک دائره المعارف اسلامی هم باشیم. معنی ندارد که نویسندگان و محققان ما برای اطلاع از واقعیت های دنیای اسلام، یا به دائره المعارف های اروپایی مراجعه کنند و یا به دائره المعارف هایی که مسیحی های عرب بیروت نوشته اند. ایشان گفتند وقت آن رسیده که ما مستقلاً و از دیدگاه خودمان، یک دائره المعارف اسلامی را تألیف کنیم. 9 نفر هیأت امنای دائره المعارف را تشکیل دادند و ایشان هم با اینکه در دوران ریاست جمهوری، از لحاظ مالی در مضیقه بودند، در ابتدای کار، با زحمت زیاد هزینه های این بنیاد را تأمین کردند. من هم جزو هیئت امنای این دائره المعارف بودم و همراه دیگران خدمت ایشان می رسیدیم و از دیدگاه های ایشان مطلع می شدیم.
* آن 9 نفر چه کسانی بودند؟
مرحوم دکتر شهیدی، آقای دکتر مهدی محقق، آقای دکتر ابوالقاسم گرجی که این سه تن از نظر سنی بالاتر از بقیه بودند. آقای شیرازیان که از زمان طلبگی در قم با مقام معظم رهبری آشنا بودند، آقای مهندس میرسلیم، آقای دکتر پورجوادی، آقای دکتر سروش و بنده. دکتر سروش تا همین چند سال پیش در این هیئت امنا بود. حتی بعضی ها با توجه به مواضع ایشان به مقام معظم رهبری گفتند: «آیا ایشان در این هیئت باشد یا خیر؟» ایشان گفتند: «این جدائی از ناحیه ما شروع نشود بهتر است»، یعنی تا این حد مدارا می کردند که نیروها دفع نشوند، ولی بعد کار آقای سروش به جائی رسید که رابطه اش را با بالاتر از رهبری هم قطع کرد، چه رسد به رهبری!
به هر حال این ترکیب هیئت امنا بود. در حال حاضر 27 سال از عمر این دائره المعارف می گذرد و یکی از آثار خیری است که به دست رهبری ایجاد شده و صحبت کردن در باره آن بحث مستقلی را اقتضا می کند.
* خود شما از چه سالی مسئولیت آن را به عهده گرفتید؟
از سال 1374. اولین مدیر عامل آن آقای دکتر مهدی محقق بودند، بعد آقای دکتر پورجوادی، بعد آقای مهندس میرسلیم. طبق اساسنامه، مدیرعامل باید عضو هیئت امنا باشد و بنده از فروردین 1374 عهده دار این مسئولیت شدم. آقای دکتر محقق دو سال، آقای دکتر پورجوادی یک سال و آقای میرسلیم به مدت پنج سال مدیرعامل بودند. بعدها اعضای هیئت امنا بیشتر شدند و آیت الله سبحانی، مرحوم آیت الله معرفت، آقای دکتر ولایتی، آقای مهندس طارمی که معاون علمی بنیاد هستند و آقای دکتر علی خوشرو که در وزارت امور خارجه بودند، اضافه شدند. در حال حاضر آقای دکتر شهیدی و آیت الله معرفت از دنیا رفته اند و آقای دکتر سروش هم از دنیای ما رفته اند!
* دیگر زمینه های علائق مشترک شما کدامند؟
یکی از زمینه های مشترک، علاقه ایشان و بنده به شعر و ادب بود. به باور من در میان شخصیت های درجه اول انقلاب کمتر کسی به اندازه ایشان با زبان و ادبیات و تاریخ و نیز سبک های ادبی و شعرای فارسی و در کنار آن با ادبیات، لغت و شعر عربی آشنائی دارد. علاقه و تسلط ایشان به ادبیات عرب فوق العاده است. ایشان نثر عربی را بسیار شیوا و نه به سبک قدما، بلکه به سبک امروز می نویسند. این ذوق ادبی و تسلط ایشان به ادبیات، به ویژه در نقد شعر، از جمله عللی بود که بنده را بیشتر به ایشان مرتبط می کرد. من در زمینه شعر خرده ذوقی دارم و ایشان در این زمینه حق بزرگی به گردن من دارند. در دوره دبیرستان و اوایل دانشگاه گاهی شعر می گفتم و بعد که به دانشگاه رفتم، چون رشته ام ادبیات نبود، از شعر گفتن دور افتادم و شاید در فاصله ده پانزده سال، جز چند شعر نگفتم. پس از شهادت برادرم شعری برای او گفتم و خدمت آقا رفتم و چون بارها علاقه ایشان را به آن شهید و تأسفشان را در فقدان او از زبان خودشان شنیده بودم، شعری را که برای شهید گفته بودم، برای ایشان قرائت کردم. غزلی است با این مطلع: «بهار عمر مرا برگ و بار بودی تو / دل خزان زده ام را بهار بودی تو / ستاره سحر من چرا پر از خون است؟/ کرانه ای که در آن آشکار بودی تو». وقتی این شعر را برای آقا خواندم، فوق العاده تحسین کردند و بعضی از ابیات را هم تجزیه و تحلیل فرمودند و برخی از اصلاحات را هم پیشنهاد کردند و مرا به شعر سرودن تشویق کردند. این تشویق هنوز هم ادامه دارد، به طوری که گاهی که خدمت ایشان می رسم، بعد از بحث های سیاسی و مدیریتی و موضوعات خرد و کلان کشور، ایشان از روی لطف می فرمایند که شعری هم بخوانید و هر بار مرا به سرودن شعر تشویق می کنند و عیب و ایرادهای شعر را هم می گیرند. به قدری در این زمینه حساس و دقیق هستند که حتی اگر برنامه از تلویزیون هم ضبط شود، باز ایشان شعر را نقد می کنند؟ چون ایشان علاقه دارند که نقد شعر، در محافل ادبی باب شود.
* از کی مسئولیت فرهنگستان شعر و ادب فارسی به عهده شما گذاشته شد و در این زمینه چه ارتباطاتی بین شما و مقام معظم رهبری وجود دارد؟
یکی دیگر از موجبات ارتباط بیشتر من با مقام معظم رهبری، عضویت و مسئولیت من در فرهنگستان زبان ادب فارسی است. چند سال از شروع کار فرهنگستان، با کنار رفتن آقای حسن حبیبی که معاون اول رئیس جمهور بودند و نمی خواستند دو شغله باشند، بنده با رای شورای فرهنگستان رئیس فرهنگستان شدم. در این سالها گاهی که خدمت آقا می رسم، از دستاوردهای فرهنگستان گزارشی عرضه می کنم.
یکی از مواردی که من بزرگواری و روحیه آزادمنشی ایشان را احساس کردم، مسائل مربوط به فرهنگستان بود. بد نیست که مثالی در اینجابیاورم. ایشان یک بار پیامی به گردهمائی سالانه نماز داده و در آنجا گفته بودند خوب است در بوستان های شهری، جائی برای نماز پیش بینی شود، کلمه بوستان رابه جای پارک به کار برده بودند. به این نکته اشاره کنم که آقا فوق العاده به زبان فارسی علاقه دارند و لغت خارجی در صحبت ها و نوشته هایشان به کار نمی برند، الا به ندرت و در جایی که ضرورتی پیش بیاید. ما در فرهنگستان به جای کلمه پارک، باغ گذاشته بودیم. یک بار خدمت ایشان عرض کردم که: «آقا! ما در فرهنگستان به جای پارک، کلمه باغ را تصویب کرده ایم. حالا که شما از کلمه بوستان استفاده کرده اید، چه باید بکنیم؟» ایشان فرمودند: «این سلیقه شخصی من است که بوستان را به کار بردم. شما اگر جور دیگری تصویب کرده اید، کار خودتان را بکنید و همان واژه ای را که تصویب کرده اید، ابلاغ کنید. به کار بردن واژه توسط من به این معنا نیست که می خواهم در کار شما مداخله کنم.»
مواردی هم در نیروهای مسلح اتفاق افتاده که گاهی لغتی را خدمت ایشان برده اند و ایشان نظری داده اند. بعد من گزارشی از فرهنگستان را درباره آن واژه برایشان برده ام و ایشان نظر فرهنگستان را پذیرفته اند.
& ولو خودشان در آن موضوع صاحب نظر و مجتهد باشند...
مهم این است که وقتی برایشان استدلال کنید، می پذیرند. به نظر اهل فن و متخصصین احترام فراوان می گذارند. اینها بعضی از عرصه های ارتباط و بعضی از موجبات علاقه من به ایشان است. به هر حال به قول شاعر: «گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست/ در و دیوار گواهی بدهد کاری هست.» این شعر بیان کننده حال من نسبت به ایشان است که: «با صد هزار جلوه برون آمدی که من/ با صد هزار دیده تماشا کنم تو را». واقعاً ایشان در مسائل سیاسی، سیاست داخلی، سیاست خارجی، شناخت جریان ها، مسائل بین المللی و... منبع بی بدیلی برای راهنمائی دیگران هستند. وسعت مطالعات ایشان کم نظیر است. کمتر پیش می آید موضوعی از مسائل اجتماعی و سیاسی و... را برای ایشان بیان کنم و ایشان نکته تازه ای مطرح نکنند. تنوع کتابخوانی ایشان حیرت آور است. گاهی خدمتشان بحثی را از کتابی که خوانده ام مطرح می کنم و ایشان دو سه کتاب دیگر در همان زمینه توصیه می کنند. شاعران و نویسندگان جوان را شخصاً می شناسند و آثار آنها را می بینند و ارزیابی می کنند.
تمام وجود ایشان علاقه به این کشور و به این ملت و اعتقاد به اسلام و انقلاب است و یکی از اموری که از سال های آغازین پس از پیروزی انقلاب به ما درس داده اند، داشتن تقوای سیاسی و اطاعت از امام است. اگر امام مطلبی را می فرمودند ایشان اطاعت بی چون و چرا می کردند. خدا هم کمک کرده و در طول این سال ها پاداش تقوای ایشان را داده است و همچنان خواهد داد.
از سال 1367 که بنده وارد مجلس شدم، فصل دیگری هم در ارتباط ما با رهبری گشوده شد که مسائل مجلس و عالم سیاست و حوادث بعد از دوم خرداد و اصلاح طلبی و اصول گرائی و امثال آن بود. در این سال ها من بیشتر متوجه دقت نظر ایشان در مسائل شدم.
* تا آنجا که می دانیم، آقا در قبال تعریف و تحسینی که از ایشان می شود، معمولاً عکس العمل منفی نشان می دهند. می دانم که شما درباره ایشان غزلی را سروده اید. اولاً این غزل را برای ما بخوانید و ثانیاً از واکنش آقا نسبت به آن بگویید.
همان طور که قبلاً اشاره کردم یکی از رشته های پیوند بنده و مقام معظم رهبری، زبان و ادبیات فارسی، خصوصاً شعر بوده است. ایشان به جهات مختلف، از جمله خراسانی بودنشان، ذوق و توجه خاصی در زمینه زبان و ادبیات فارسی دارند، سخن شناس هستند و همین ذوق و علاقه سبب شده که دردوران جوانی، علاوه بر مطالعه اشعار، در محافل و انجمن های ادبی خراسان که در آن زمان مهم هم بوده، شرکت کنند و به شعر شاعران درجه اول خراسان آن روز گوش بدهند.
* این شاعران درجه اول، چه کسانی بودند؟
دانش بزرگ نیا، موید ثابتی، دوستان نزدیک به سن و سال ایشان و یا قدری بزرگ تر مثل مرحوم قدسی، مرحوم کمال و صاحبکار و آقای قهرمان و آقای باقرزاده. آقا هنوز هم با کسانی از آن جمع که زنده هستند، در ارتباطند. به هر حال ایشان در انجمن های ادبی خراسان شرکت می کردند و به نقد شعر که در این انجمن ها رایج بوده، گوش می داده اند. سابقه و علاقه و استعداد شاعری بالایی که در خود ایشان هست، سبب شد که یکی از ابواب گفتگو بین ما هم همین موضوع شعر باشد. ایشان شعر را یکی از انواع هنر و هنر را مایه ماندگاری حقیقت می دانند. در نظر ایشان هنر ابزاری است که حقیقت را به فرهنگ تبدیل و آن را تثبیت می کند و سپس به جریان می اندازد و در سطح جامعه گسترش می دهد. ایشان به شعر و شاعری اهمیت می دهند و با توجه به آگاهی ای که از اشعار شعرای معاصر اعم از کهن پردازان و نوسرایان دارند و نقش اجتماعی و سیاسی شعر را در دوران مبارزات تجربه کرده اند، همواره پشتیبان شعر خوب بوده اند. می دانید که هر ساله یکی از جلسات ثابت ایشان، جلسه با شاعران، به ویژه شعرای جوان در شب تولد حضرت امام حسن مجتبی(ع) در ماه مبارک رمضان است. ایشان در آغاز جلسه به شاعران افطاری می دهند و در محضر ایشان جلسه شعرخوانی برگزار می شود و پس از آن از تلویزیون هم پخش می شود.
همان طور که عرض کردم اول بار که برای ایشان شعر خواندم، حدود دو سه ماه بعد از شهادت برادرم مجید بود. در آن زمان سال ها بود که شعر نگفته بودم. با این شهادت اتفاقی در روح من افتاد که من این حال را در قالب مثالی برای ایشان بیان کردم و گفتم: «آقا! شنیده اید که بعضی جاها که زلزله می آید، در اثر تکان های شدیدی که زمین می خورد، چشمه های جدیدی باز می شوند که قبلاً نبوده؟ در من چشمه شعری جوشیدن گرفته. البته در سابق چیزهائی می گفتم، ولی با شهادت مجید حس می کنم چنین اتفاقی در من افتاده و غزلی گفته ام.» آن غزل را برای ایشان خواندم و همان غزل باعث شد که ایشان مرا به شعر گفتن تشویق کنند. به نظرم 13 بیت بود. یکی از ابیات این مرثیه و سوگ سروده که یکی دو بیت آن را قبلاً خواندم، این است که «لطیف و ساده و شورآفرین، ولی زیبا/ ترانه ای به لب روزگار بودی تو». ایشان نسخه ای از آن شعر را از من گرفتند. نوبت بعد که خدمتشان رفتم، گفتند: «فلانی! من اسم این شعر تو را پیدا کرده ام و از خود شعر هم درآورده ام. اسم این شعر را بگذار «ترانه ای به لب روزگار». این مناسب ترین عنوان برای این شعر است. از آن به بعد هر دو سه ماه یک بار که خدمت ایشان می رفتم، اگر شعری گفته بودم، برای ایشان می خواندم. یکی دو بار فرمودند که: «آدم ها وقتی سنشان بالا می رود، معمولاً دیگر قریحه شان شکوفا نمی شود، ولی تو و فلانی (یک نفر دیگر را هم اسم بردند) در این سن و سال (42، 43 سالگی) خوب شعر می گوئید».
بعد از رهبری ایشان که به ابعاد تازه تری از قدرت روحی و معنوی و مهارت سیاسی و تشخیص درست ایشان پی بردم و طبعاً عشق و علاقه ام نسبت به ایشان بیشتر شد، به ذهنم رسید که شعری برای ایشان بگویم. قبلاً برای بعضی از بستگان خودم شعر گفته بودم و از خودم می پرسیدم چرا برای ایشان که این قدر دوستشان دارم شعر نگویم؟ به هیچ وجه هم نیت تبلیغات و سر و صدا کردن و این چیزها را نداشتم. کسی از امثال بنده که دانشگاهی هستیم و دستی به قلم داریم و سر و کارمان با تیپ جوان و دانشجوست، انتظار ندارد برای مقامات سیاسی شعر ستایش آمیز بگوئیم. اگر نگوئیم کسی تعجب نمی کند، ولی اگر بگوئیم تعجب می کنند.
من می دانستم که ممکن است روشنفکران این کار را حمل بر مداهنه و تملق کنند ولی اعتقاد قلبی و باورم را در شعر گفتم. شعری گفتم که حکایت از عشق و علاقه من می کرد. وظیفه خود می دانستم که ایشان را تأئید بکنم. هر کسی به وجهی باید انجام وظیفه کند، من هم این به ذهنم رسید. غزلی گفتم و در دیداری که برای کاری با ایشان داشتم، در پایان جلسه گفتم: «آقا! من یک غزل برای شخص شما گفته ام. قبل از اینکه آن را برای شما بخوانم، شرطی دارم. می دانم خوشتان نمی آید که از شما تعریف کنند و خصوصاً برایتان شعر بگویند، ولی می خواهم خواهش کنم حساب جنبه های اخلاقی و روحی و معنوی خودتان را از حساب معیارهای ادبی و شعری جدا کنید. اگر شعرم خوب بود، خدا وکیلی به خاطر روحیه معنوی و رعایت جنبه های اخلاقی که در شما هست، توی سر شعر نزنید.» حتی یادم هست که دقیقاً تعبیر «خداوکیلی» را به کار بردم. ایشان قدری تعجب کردند که من برایشان شعرگفته بودم و خندیدند و گفتند: «باشد!» شعر را خواندم و ایشان گفتند: «نه انصافاً شعر، شعر خوبی است، ولی عیبش فقط این است که برای من گفته اید».
* بالاخره نقد خود را کردند...
بله، همان طور که خواهش کردم حساب شعرم را از اینکه درباره ایشان گفته بودم، جدا کردند. بعد که ایشان شعر را تأیید کردند، گفتم: «هر شاعری به ازای شعری که می گوید صله ای می خواهد. من هم صله می خواهم.» گفتند: «چه می خواهید؟» گفتم: «یکی از عباهای خودتان را» بعد از یکی دو هفته، آقای محمدی گلپایگانی زنگ زدند که: «ظاهراً عبائی از آقا خواسته بودید. قد شما چقدر است؟ می خواهیم سفارش بدهیم برایتان بدوزند».
این جریان به سال 1371 برمی گردد و ربطی به وصلت و خویشاوندی ما ندارد. اصلاً آن موقع چنین بحثی در میان نبود. من این شعر را تا سال گذشته در جائی چاپ نکرده بودم و فقط بعضی از خواص و دوستان نزدیک آن را شفاهاً از من شنیده بودند. دنبال این هم نبودم که آن را چاپ کنم. در طی آن سال ها هیچ وقت آقا راجع به این شعر با من صحبت نکرده بودند. یک بار خودم مطرح کردم و ایشان فرمودند: «من بسیار حساسم که مبادا درباره من اغراق شود و شخص پرستی و این نوع عیوب در جامعه ما رواج پیدا کند. یک بار دیدم از تلویزیون راجع به من شعری پخش می شود، به قدری ناراحت شدم که قبل از آنکه شعر تمام شود، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و بعد به مسئولین صدا و سیما پیغام دادم این چه کاری بود کردید؟ دیگر این شعر را پخش نکنید».
ایشان تا این حد در این زمینه، حساس هستند. من هم چون شعر را برای دلم و به خاطر ایشان گفته بودم، احساس نیاز نمی کردم که درجائی چاپ شود، تا حدود 5/1 سال پیش که یک بار از روزنامه جام جم نزد من آمدند که ما داریم به مناسبت بیستمین سال رهبری آیت الله خامنه ای، ویژه نامه ای را در مورد ایشان تهیه می کنیم و می خواهیم در مورد جنبه فرهنگی شخصیت ایشان با شما مصاحبه کنیم. طبعاً بخشی از این گفتگو به مباحث ادبی کشیده شد. من در آنجا مناسب دیدم که این شعر در آن ویژه نامه چاپ شود، چون دیگر نه تنها موجبی برای نگفتن آن نمی دیدم، بلکه با توجه به هجمه ها و بی انصافی هائی که نسبت به ایشان می شد و به خصوص کینه ها و عداوت هائی که عده ای ابراز می کردند، این شعر را خواندم و چاپ شد و بعد به سایت ها رسید. حالا هم می بینم تک و توک بعضی از نیروهای انقلاب و علاقمندان به شعر و ادب و علاقمندان به آقا، نسخه ای از این شعر را دارند و گاهی هم این طرف و آن طرف می خوانند.
* حالا شما آنرا برای ما بخوانید.
چشم. شعر این است:
ای دو چشمانت چراغ شام یلدای همه
آفتاب صورتت خورشید فردای همه
ای دل دریایی ات کشتی نشینان را امید
ای دو چشم روشنت فانوس دریای همه
خنده های گاه گاهت خنده خورشید صبح
شعله لرزان آهت شمع شب های همه
ای پیام دلنشینت بارش باران نور
وی کلام آتشینت آتش نای همه
قامتت نخل بلند گلشن آزادگی
سرو سرسبزی سزاوار تماشای همه
گر کسی از من نشانی از تو جوید گویمش
خانه ای در کوچه باغ دل، پذیرای همه
لاله زار عمر یک دم بی گل رویت مباد
ای گل رویت بهار عالم آرای همه
در این شعر همان طور که ملاحظه می کنید، اسمی از ایشان برده نشده است، ولی خطاب به ایشان و در وصف ایشان است.
* در این بخش از گفت وشنود مایلیم خاطرات شما را از زاویه ارتباط خویشاوندیی که با رهبر معظم انقلاب پیدا کردید- با محور ساده زیستی ایشان- بشنویم.
درباب ساده زیستی مقام معظم رهبری کمتر صحبت شده است، علتش هم این است که یکی از لوازم ساده زیستی، پنهان کردن آن است. اگر کسی دائماً ساده زیستی خود را به رخ دیگران بکشد، معلوم می شود که ساده زیست نیست و تنها کسانی که به طور طبیعی از ساده زیستی کسی اطلاع داشته باشند، می توانند درباره آن صحبت کنند.
ما در باب شیوه زندگی و کردار آقای خامنه ای از قبل از انقلاب شنیده بودیم که آزاده هستند و در قید تعلقات دنیوی نیستند. بعد از انقلاب، هر چه بیشتر با ایشان آشنا شدیم، این حقیقت را در ایشان بیشتر دیدیم. بنده از آن جهت که با خانواده ایشان پیوند سببی دارم، شاید اطلاعاتم قدری بیشتر از بقیه باشد، ولی البته کامل نیست، چون نه من خیلی دنبال مطلع شدن از جزئیات بوده ام، نه داماد من که فرزند ایشان است درباره این مسائل صحبتی می کند.
خاطره ای از سال های قبل از انقلاب نقل کنم که خود ایشان در زمان ریاست جمهوری شان برای من تعریف می کردند. ایشان می گفتند من و آقای هاشمی مدتی تحت تعقیب ساواک و در خانه ای در خیابان گوته مخفی بودیم. پولی نداشتیم و زندگی خیلی بر ما سخت می گذشت. سر کوچه ما یک مغازه بقالی بود که مایحتاج خود را از او می خریدیم و به قدری به او بدهکار شده بودیم که خجالت می کشیدیم برویم و از او تقاضای نسیه کنیم. وضع مالی آقای هاشمی قدری از من بهتر بود. از ایشان پرسیدم: «حالا آن بقال کجاست؟» گفتند: «هست. مغازه هم دارد. یک بار آمد و او را دیدیم و حال و احوال کردیم».
منظور این است که ایشان قبل از انقلاب این طور زندگی می کردند؛ بعد از انقلاب هم روحیه شان عوض نشد. در سال 06 در اوایل ریاست جمهوری شان، یک شب در خدمتشان بودم و صحبت می کردیم. صحبت طولانی شد و ایشان گفتند شام پهلوی ما بمان! من تصور کردم مثل بقیه جاها، ایشان زنگی می زنند و میزی درخور رئیس جمهور چیده می شود، لکن دیدم ایشان به منزلشان زنگ زدند و پرسیدند: «خانم! فلانی امشب مهمان ماست. شام چه داریم؟» من نشنیدم خانم چه جواب دادند، ولی حرف ایشان را شنیدم که گفتند: «عیبی ندارد، هر چه هست، بگذارید توی سینی و بفرستید. اگر هم کم است، یک مقدار نان و پنیر هم کنارش بگذارید.» شاید خانمشان فکر می کردند این خلاف احترام مهمان است، ولی ایشان گفتند: «طوری نیست، نگران نباشید.» تلفن که قطع شد و گوشی را زمین گذاشتند، گفتند: «شام به اندازه یک نفر بیشتر نداشتیم و خانم نگران بودند. گفتم اشکالی ندارد.» بعد از ده دقیقه یک سینی آوردند که در آن غذائی معمولی به اندازه یک نفر بود و کنار آن نان و پنیر و مختصری مخلفات دیگر گذاشته بودند. این وضعیت ذره ای برای ایشان مشکل و مهم نبود و خیلی طبیعی و راحت برخورد کردند. من در دلم خدا را شکرمی کردم و الان هم شکر می کنم که یک کسی به دنیا به این شکل نگاه و این طور زندگی می کند.
* از خاطرات مربوط به دوران خویشاوندی خودتان با ایشان بفرمائید.
از سال 67 به بعد که خویشاوند شدیم، این واقعیت را در زندگی ایشان بیشتر احساس کردم. بعضی ها هستند که به ظاهر یک جور وانمود می کنند اما در باطن به شکل دیگری عمل می کنند. برای بنده امکان آگاهی از باطن زندگی ایشان وجود دارد و در سیزده چهارده سال گذشته هم وجودداشته است. بعضی ها هم ممکن است خودشان ساده زندگی کنند، ولی فرزندانشان برخلاف پدرشان اشرافی زندگی کنند. در این مورد برای من امکان تحقیق از این جهت هم به شکلی مطلوب وجود دارد. بعضی ها ممکن است در دوره ای از عمرشان ساده زیست، زاهد و به دنیا بی اعتناء باشند و در دوره دیگری آرام آرام تبدیل به انسان دیگری بشوند.
یک مورد مشخص ازدواج فرزند ایشان با دختر بنده بود. در این سال ها راجع به این موضوع مطالبی از قول من منتشر شده است. این مطالب غلط نیست، ولی من آنها را به قصد انتشار نگفته ام و تا امروز به قصد انتشار راجع به این موضوع صحبتی نکرده ام. ده دوازده سال پیش مطلبی در این باب از من منتشر شد و این اواخر هم دیدم که مجدداً آن را در یکی از سایت ها منتشر کرده اند. اینها کم و بیش همان حرف های من است، منتها حرفهایی که در یک جمع دانشجویی، به طور خصوصی و با اصرار از من پرسیده اند. من هم چون دیدم آگاهی از این مطالب برای آنها مفید است روا ندیدم سکوت کنم. بعد از چند ماه دیدم آن مطالب را منتشر کرده اند.
به هر حال حالا هم نه جزئیات، بلکه آن مقدار ازاین ماجرا را که می تواند برای جوانان و مردم مفید باشد، عرض می کنم. وقتی خواستگاری انجام شد و خانم ها با هم صحبت کردند و دختر و پسر هم نشستند و با هم حرف زدند و توافق های کلی حاصل شد، نوبت این شد که من خدمت آقا برسم و درباره مراسم و مهریه و این جور چیزها صحبت کنیم. شبی خدمت ایشان رسیدم. فکر می کنم روز 15 شعبان 1367 و حوالی آذرماه بود. ایشان صحبت را شروع کردند و اظهار لطف و محبت کردند و گفتند: «آقای حداد! به شما صریح بگویم که من در دنیا هیچ چیز ندارم، بچه های من هم هیچ چیز ندارند! اگر مایلید این ازدواج سر بگیرد. این حرف اول و آخر من است. البته این را هم بگویم که خدا هم هیچ وقت مرا در زندگی مستأصل نگذاشته و درنمانده ام و زندگی من در هر حال گذشته است. همه زندگی من، غیر از کتاب هایم، در یک وانت بزرگ جا می شود!» در باب مهریه گفتند: «اگر می خواهید من عقد کنم، بیشتر از 14 سکه عقد نمی کنم، چون می خواهم میزان مهریه در جامعه بالا نرود. اگر نمی خواهید من عقد کنم، هر چه شما و داماد توافق کردید، یک کسی بیاید و عقد کند.» گفتم: «آقا! این چه حرفی است که شما می زنید؟ من اولاً معتقد به این هستم که باید تلاش کنیم مهریه در جامعه بالا نرود. بعد هم همه آرزو می کنند عقدشان را شما بخوانید، آن وقت عقد پسر و عروستان را کس دیگری بخواند؟» درباب مراسم هم فرمودند: «اگر بخواهید مجلسی بگیرید، من که نمی توانم در تالارهای بیرون بیایم، ناچاریم در همین منزل و دفتر خودمان مجلس را برگزار کنیم. ظرفیت اینجا هم محدود است و باید با توجه به این محدودیت جا، مهمان دعوت کنید.» گفتم: «این حرف هم صحیح و منطقی است.» در نتیجه خانواده عروس و داماد به طور مساوی هر کدام 051 نفر را دعوت کردیم، هفتاد و پنج نفر زن و هفتاد و پنج نفر مرد؛ مراسم خیلی ساده برگزار شد.
می دانید که درخرید برای داماد هم رسم و رسومی هست و خانواده عروس دوست دارند آن رسم ها را بجا بیاورند. مثلاً رسم است که خانواده عروس برای داماد ساعت و کفش می خرند. آقا مجتبی حاضر نبود با خانم ها به خیابان و از این مغازه به آن مغازه برود. بالاخره به ایشان گفتم بیائید من و شما با هم برویم و خرید کنیم. در تقاطع کریمخان و خیابان آبان، ساعت فروشی بزرگی بود و انواع و اقسام ساعت ها را داشتند. صاحب مغازه هم از سن و سال ایشان فهمید که قاعدتاً باید داماد باشد. عکس من را هم در تلویزیون و روزنامه ها دیده بود. سلام و علیک کردندو ساعت ها را آوردند. آقای داماد رو کرد به فروشنده و گفت: «آقا! ارزان ترین ساعتی را که دارید بیاورید من ببینم.» آن آقا خیلی تعجب کرد که این چه جور مشتری ای است و این چه حرفی است که می زند؟ او یک کمی ساعت ها را بالا و پایین کرد و متوجه شد که این خریدار از چه سنخی است. بالاخره یک ساعت بسیار معمولی آورد و آقا مجتبی با اصرار من با خرید آن موافقت کرد. بعد هم با ایشان به مغازه کفش فروشی رفتیم و یک کفش بسیار ساده و معمولی خریدیم و این شد کل خرید ما برای داماد! ایشان آن کفش را چند سالی به پا می کرد. من چون خودم آن کفش را خریده بودم، نسبت به سرنوشت آن حساس بودم که ایشان تا کی می خواهد بپوشد! هر وقت به منزل برمی گشتم و می دیدم یک کفش کهنه پشت در است، متوجه می شدم که آقا مجتبی به منزل، آمده. شاید به جرأت بتوانم بگویم ایشان تا چهار سال آن کفش را می پوشید.
از جمله نکاتی که مربوط به عروسی می شد این بود که می خواستند برای داماد انگشتر بخرند. معمولاً خانواده عروس برای داماد انگشتر گران قیمت می خرند. متدینین پلاتین و برلیان می خرند که حرام نباشد. ایشان به ما و به خانمش گفت که من طلبه هستم و دو تا انگشتر نقره هم دارم که به دستم هست. انگشتر اضافی برای چیست؟ از این طرف اصرار بود که شما می خواهید داماد بشوید و خانواده عروس باید برای شما انگشتر بخرد. و از آن طرف انکار، این بحث به نتیجه نرسید و موضوع به گوش آقا رسید. آقا به من زنگ زدند و فرمودند: «آقای حداد! من در میان لوازم خودم یک انگشتر نقره با نگین عقیق دارم که کسی آن را به من هدیه داده است. این را به عروس خانم هبه می کنم و ایشان به داماد بدهد.» ما دیدیم این پیشنهاد، مشکل را حل می کند. طرفین قبول کردند. یک انگشتر معمولی بود، البته عقیق خوبی داشت. تنها اشکالش این بود که برای دست آقا مجتبی گشاد بود. خرجی که ما کردیم این بود که 600 تومان دادیم تا انگشتر را اندازه کنند و این هم شد قیمت انگشتر دامادی!
عقد و عروسی برگزار شد و قرار شد پنج، شش تا ماشین دنبال ماشین عروس و داماد راه بیفتند و از منزل ما به منزل آقا بروند. اتفاقاً شبی بود که مسابقه نهائی جام جهانی فوتبال پخش می شد. عروس و داماد هر دو منتظر بودند و مهمان ها می گفتند بگذارید ببینیم نتیجه بازی چه می شود، بعد حرکت می کنیم! آقا هم در خانه خودشان منتظر بودند. آقا وقتی دیده بودند کاروان عروسی نیامد، آنچه را که در خانه داشتند خورده بودند. ما هم حواسمان نبود که یک ظرف غذا برای ایشان بفرستیم. اصلاً متوجه نشدیم و بعد این موضوع را فهمیدیم. شما ببینید کسی رهبر مملکت باشد، عروسی پسرش هم باشد، در خانه هم شام نپخته باشند و ایشان آن شب حاضری خورده باشند. برای ایشان اصلاً این چیزها اهمیتی ندارد.
بعد به منزلشان رفتیم و ایشان عروس و داماد را دست به دست دادند و دعا کردند و آن دو زندگی شان را در آپارتمان ساده ای شروع کردند. در این 13 سالی که اینها با هم زندگی کرده اند، هیچ وقت مساحت آپارتمان هایشان 100 متر نشده! خانه ای که الان در آن زندگی می کنند، حول و حوش 70 متر است. آقا چهار تا پسر دارند که با ایشان زندگی می کنند و آنها هم زندگی هائی مشابه مادر و پدرشان دارند. جای آنها هم محدود است. داماد بنده یک وقت که می خواهد ما را دعوت کند، باید حواسمان باشد که بیشتر از ده دوازده نفر نشویم، چون برای پذیرایی مشکل جا پیدا می کنند.
حالا که صحبت از آقا مجتبی به میان آمد باید بگویم من بعد از آنکه با آقازاده های مقام معظم رهبری و مخصوصاً با آقا مجتبی از نزدیک آشنا شدم، به حکم «تعرف الاشجار باثمارها» ارادتم به آیت الله خامنه ای بیشتر شد و فهمیدم که ایشان فرزندان خود را بسیار خوب تربیت کرده اند و آن صداقتی که عملاً بر زندگانی ایشان حاکم بوده در تربیت فرزندانشان تاثیر کرده است. می دانم که آقا مجتبی هرگز راضی نیست من درباره او صحبتی بکنم و سخنی بگویم و خودش هم هرگز درباره خودش کمترین سخنی به زبان نمی آورد و از خود در برابر تهمت ها و اهانتها، دفاعی نمی کند. اما جسته و گریخته می دانم که سالهاست در قم درس خارج تدریس می کند و اوقات خود را در منزل یا به مطالعه فقه و فقاهت می گذراند یا به عبادت. من طی سیزده سال گذشته که با او نسبت پیدا کرده ام هنوز صدای بلند او را نشنیده ام و گناهی از او ندیده ام. وقتی می بینم که دشمنان انقلاب و اسلام و ایران، چطور سعی می کنند چهره های پاک را، در نظر مردم، زشت جلوه دهند احساس می کنم اگر سکوت کنم گناه کرده ام. بد نیست به نکته ای اشاره کنم که همین الان به خاطرم رسید پس از شلوغی های بعد از انتخابات سال 88، جوانی بود که من او را می شناختم و شنیدم که او هم در این قضایا و در تظاهرات و اعتراضات و کارهای پشت صحنه بسیار فعال است. یک روز با او قرار گذاشتم و به دفتر من آمد و با او صحبت کردم و گفتم: «این حرف هائی که زده می شود و این ادعای تقلب در انتخابات، کلاً دروغ است و من اگر مطمئن نبودم، وارد میدان نمی شدم. از میان این حرف هائی که در سایت ها و خیابان ها و تلویزیون های خارجی می زنند، دروغ بودن یکی را خیلی راحتتر می توانم به تو اثبات کنم و آن حرف هائی است که راجع به آقا مجتبی می زنند. می خواهی همین الان و بدون قرار قبلی، دست تو را بگیرم و به منزل دخترم ببرم و بگویم مهمان دارم و تو ببینی که آقا مجتبی با 40 سال سن چه طوری زندگی می کند؟ بیا برویم تا ببینی که زندگی ایشان به مراتب از زندگی یک کارمند متوسط شهرستانی ساده تر است و آپارتمانی که ایشان دارد با هیچ یک از خانه های این آقایانی که خودشان را وسط انداخته و ادعای تقلب را ساخته اند قابل مقایسه نیست. شما حتماً این شایعه را شنیده ای که 5/1 میلیون پوندی که بانک های انگلیس مسدود کرده اند، متعلق به آقا مجتبی است! یا داستان کامیون پر از شمش طلا را که به ترکیه رفته و گفتند متعلق به ایشان بوده است، حتماً شنیده ای. اثباتش کاری ندارد. سرزده و همراه هم می رویم و زندگی آقا مجتبی را ببینی.» البته آن جوان حرفم را قبول کرد، چون مرا می شناخت و گفت: «می دانم این حرف ها دروغ است.» گفتم: «پس بقیه حرف ها را هم به همین شکل قیاس کن. خارجی ها چون می دانند مردم ایران نسبت به زندگی رهبرانشان حساس هستند، این دروغ ها را جعل می کنند تا بین مردم و نظام فاصله بیندازند.»
در مورد ساده زیستی مقام معظم رهبری، هفت هشت ماه پیش داستانی پیش آمد که گفتنی است. نوه ما که نوه ایشان هم هست، بچه نوپائی است و مثل همه بچه های نوپا، شیطان و فعال است و به همه جا سرک می کشد. می رود به آشپزخانه و در قفسه ها را باز می کند و هر چه ظرف دم دستش می آید، می آورد و وسط آشپزخانه و اتاق ردیف می کند! کار به جائی رسیده که در منزل ما در قفسه ها را با نخی می بندند که او نتواند باز کند. خلاصه از بس شیطان و شلوغ است، همه را کلافه می کند. یک بار به مادرش گفتم: «بابا! خانه آقا که می روید، در آنجا هم این بچه این قدر اذیت و شلوغ می کند؟» خندید و گفت: «شما فکر می کنید آنجا هم مثل اینجا این قدر وسائل وظرف و ظروف هست؟ در اتاق آقا یک میز هست و 6 تا صندلی پلاستیکی و یک تلفن که به دیوار وصل است. اصلاً خبری نیست که فکر کنید در آنجا چیزی گیر این بچه بیاید که بتواند آنها را ردیف کند!»
من به اتاقی که ایشان می گوید، نرفته ام، ولی می دانم که زندگی رهبری همین است. ایشان الان هم مثل 40 سال پیش زندگی می کنند. در کتابخانه ایشان فرشی پهن است که آن قدر پا خورده که حسابی نخ نما شده است و اگر آن را بخواهند بفروشند، بعید است کسی بخرد، مگر اینکه روزی بخواهند آن را به عنوان سند افتخار یک ملت قاب کنند و در موزه بگذارند و بگویند بعد از 2500 سال که سلاطین بر این کشور حکومت کرده و زندگی های اشرافی را بر این ملت تحمیل کرده اند و بعد از آنکه پهلوی ها اصرار داشتند در هر منطقه ای از ایران یک کاخ برای خودشان و یک کاخ برای بچه هایشان بسازند و در لندن برای ولیعهد، کاخ و مزرعه بخرند، حالا این ملت رهبری دارد که هنوز فرش عروسی اش در کتابخانه اش پهن است و چنین وضعیتی دارد، در حالی که ما می دانیم بسیاری از هنرمندان قالیباف به ایشان فرش اهدا می کنند و بسیاری از روسای کشورهای دیگر که در دوران ریاست جمهوری به دیدن ایشان می آمدند، برای ایشان بهترین ظرف های کشور خودشان رامی آوردند و هر چیزی را که در زندگی کسی لازم باشد، از بهترین نوع آن به ایشان هدیه می کنند، اما ایشان از زمان ریاست جمهوری تاکنون، همه چیزهائی را که به اعتبار ریاست جمشهوری و سپس رهبری به ایشان هدیه شده است، به ملت برگردانده اند که در موزه های بزرگ و یا در موزه آستان قدس نگهداری می شود و هیچ یک وارد زندگی ایشان نشده است.
رهبر معظم انقلاب از زمان ریاست جمهوری تاکنون، همه چیزهایی را که بهاعتبار ریاست جمهوری و سپس رهبری به ایشان هدیه شده است، به ملت برگرداندهاند که در موزههای بزرگ یا در موزه آستان قدس نگهداری میشود و هیچ یک وارد زندگی ایشان نشده است. به گزارش گروه "فضای مجازی " خبرگزاری فارس، ادامه گفتوگوی مجله "پاسدار اسلام " با دکتر غلامعلی حدادعادل که در آن به بیان گوشههایی از سیره رهبر معظم انقلاب پرداخته است، به شرح زیر است:
* مقداری هم درباره خاطرات سیاسی مشترک شما با رهبری صحبت کنیم. در دوران ریاست شما بر مجلس، مسائلی پیش آمد که یک سوی آن شما و سوی دیگر ایشان بودند و قاعدتاً درباره آنها ناگفتههای جالبی دارید. در انتخابات ریاست جمهوری سال 84، هنگامی که شورای نگهبان صلاحیت دکتر معین و چند نفر دیگر را رد کرد، شما به عنوان رئیس مجلس نامهای به رهبری نوشتید و از ایشان درخواست کردید تا صلاحیت عده بیشتری تأیید شود. ایشان هم به شورای نگهبان دستور دادند که صلاحیت آقای معین و آقای مهرعلیزاده تأیید شود. این ریسک بزرگی بود و شاید عدهای هم ترسیدند، چون این احتمال میرفت که ناراضیان خاموش پشت سر آقای معین قرار بگیرند، اما این حرکت نتیجه بسیار خوبی داد و اوپوزیسیون عملاً وزنکشی شد. آیا این فکر که منشأ حماسه بزرگی شد از خودتان بود یا با کسی مشورت کردید، آیا مقام معظم رهبری در این زمینه نظر خاصی داشتند؟
سؤال بسیار مهمی است. بنده تا به حال درباره این موضوع صحبتی نکردهام. به ذهنم رسیده بود که یک وقتی خاطرات سه دوره مجلس را بیان کنم و از جمله به این موضوع اشاره کنم. در دوره مجلس هفتم بنده معمولاً ماهی یک بار خدمت مقام معظم رهبری میرسیدم و در باب مسائل مجلس و مسائل کشور نظر ایشان را جویا میشدم. مشورت میکردیم و ایشان راهنمایی میکردند. این ملاقاتها معمولاً روزهای دوشنبه انجام میشد، چون آقا در روزهای دیگر کارهای ثابتی دارند. روز یکشنبه قبل از آن، در منزل بودم و دیدم در ساعت 7 بعدازظهر اسامی کاندیداهای ریاست جمهوری از سوی شورای نگهبان اعلام شد که در آن آقای دکتر معین صلاحیتشان رد شده بود. با توجه به شناختی که از جریان دوم خرداد و اوضاع کشور و جریانات مختلف داخلی و خارجی داشتم، این رد صلاحیت را به مصلحت ندانستم. البته بنده وارد مبانی تصمیمگیری شورای نگهبان نشدم، بلکه به نتایج آن فکر میکردم نه به دلایل آن.
فردا صبح به مجلس رفتم و قبل از ساعت 11 که عازم دفتر رهبری شوم، به ذهنم سپردم که راجع به این موضوع با آقا صحبت کنم. در این فاصله هم با هیچ کس از مقامات سیاسی کشور مشورت نکردم، چون بنده اصولاً طبع باندبازی و حزبی و محفلی ندارم. به ذهنم رسید که این موضوع را خدمت آقا مطرح کنم. آقای حجازی هم تشریف داشتند و صحبتها را یادداشت میکردند. من خدمت آقا عرض کردم: «این اعلامنظر شورای نگهبان میتواند منشأ مشکلاتی بشود. به احتمال زیاد افرادی که پشت سر آقای معین هستند، این رد صلاحیت را پیشبینی کرده و اعتراضاتی را در محیطهای دانشجویی و دانشگاهها و سایتها و رسانهها و خارج از کشور تدارک دیدهاند و فضای آرام و منطقی انتخابات را به هم خواهند زد. من حدس می زدم رد صلاحیت آقای معین در داخل کشور چنین پیامدهایی داشته باشد و انتخابات را تا حدی به ناآرامی بکشاند. قرینههایی هم برای تأیید این فرض وجود داشت. از طرفی میدانستم که خارجیها، خصوصاً آمریکاییها تعمد دارند این گونه وانمود کنند که در ایران آزادی و دموکراسی نیست و حکومت ایران کسانی را که نمیخواهد انتخاب شوند، قبلاً به دست شورای نگهبان حذف و سپس انتخابات را برگزار میکند. بعد هم این را علم میکردند و تبلیغات گستردهای را شروع و تا انتخابات بعدی این را چماق میکردند و بر سر نظام ما میکوبیدند. به طور مختصر این دو مطلب را خدمت آقا گفتم. ایشان گفتند: «این چیزهایی که میگویید جای بررسی دارد». فکر نوشتن نامه همان جا به ذهنم رسید و گفتم: «من نامهای خطاب به شما مینویسم و در آن از شما استدعا میکنم از شورای نگهبان بخواهید که در این موضوع تجدیدنظر کنند.» گفتند: «حالا ببینم چه میشود». نفرمودند که این را بکن، ولی مخالفت هم نکردند.
وقت نماز شد و خداحافظی کردیم و من بلند شدم که بروم. خلوت بود و کسی آنجا نبود. بیرون دفتر، آقا مجتبی را دیدم. پرسیدند: «کجا میروید؟» گفتم: «به دفترم میروم.» گفتند: «برای ناهار پیش ما بمانید.» من با ایشان هم راجع به موضوع صحبت زیادی نکردم. ناهار را که خوردیم، حدود ساعت 2، ?. ?بود. پرسیدم: «آقا مجتبی! در اینجا کاغذ پیدا میشود؟» کاغذی را پیدا کرد که آرم هم نداشت و فقط باسمهتعالی بالای آن بود. گفتم: «چیزی مینویسم و میگذارم اینجا باشد.» و نامهای را بدون پیشنویس و در 7-8 سطر نوشتم و در آن ذکر کردم و در صورت صلاحدید به شورای نگهبان توصیه فرمایید که با توسیع دایره نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری موافقت شود. به آقای حجازی زنگ زدم و گفتم: «موضوع را خدمت آقا مطرح کردم و نامهای را هم نوشتم و همین الآن میفرستم دفتر شما. یا آقا این کار را مصلحت میدانند و میپذیرند که هوالمطلوب و یا مصلحت نمیدانند. اما حسن کار این است که اگر آقا مصحلت بدانند، دیگر ضرورتی نیست که مرا پیدا کنید و بگویید نامه را بفرست. من چند سطر نوشته و اینجا گذاشتهام.» گفتند: «باشد.» نامه را گذاشتم و به دفترم رفتم.
حولوحوش 22 بهمن بود و عصر آن روز وزیر ارشاد وقت، آقای مسجدجامعی، از من دعوت کرده بود در جلسه ای که برای تقدیر از شهدای اقلیتهای مذهبی در تالار وحدت برگزار شده بود، شرکت و سخنرانی کنم. من هم رفتم. در تالار، کنار آقای مسجد جامعی نشسته بودم. ساعت حدود 6، ?. ?بود که یکی از همراهان ما آمد و در گوشم گفت: «آقای حجازی تلفنی با شما کار دارد.» من رفتم پشت در و تلفن همراه ایشان را گرفتم. گفتند: «آقا با پیشنهاد شما موافقت کردند و دستورات لازم را هم به شورای نگهبان دادند. خبر را برای صداوسیما هم فرستادهایم که در ساعت 7 پخش میشود.»
من بینهایت خوشحال شدم، مخصوصاً به این دلیل که این کار بسیار با سرعت انجام شد، یعنی هنوز 24 ساعت از اعلامنظر شورای نگهبان نگذشته، نظر رهبری اعلام شد. چند دقیقه بعد که مراسم تمام شد و من به تالار برگشتم، خبرنگاران آمدند و راجع به رد صلاحیتها نظرم را پرسیدند و من اولین کسی بودم که خبر را دادم و گفتم چند دقیقه بعد در اخبار اعلام میشود. من این نامه و تصمیم رهبری در آن مقطع را یکی از افتخارات خودم در مجلس هفتم میدانم. آثار مثبتی که این موافقت داشت، چه در داخل، چه در خارج از کشور، باعث شده که من همیشه شکرگزار خدا باشم که در آن مسئولیتی که داشتم، موفق به خدمت به کشور و انقلاب شدم.
* موضوع مهم دیگری که در دوران ریاست مجلس شما اتفاق افتاد، نامه شما به مقام معظم رهبری درباره نامه اعتراضآمیز آقای احمدینژاد بود. آقا هم پاسخی دادند که رسانهای شد، در حالی که عموماً این نوع پرسش و پاسخها علنی نمیشوند. در آن برهه تحلیلهای مختلفی هم از این حرکت شما شد و خیلیها گفتند که شما با این حرکت جایگاه خود را در نظام تثبیت کردهاید. دلیل علنی شدن این نامه از سوی شما چه بود؟ هرچند طبیعتاً این پاسخ به نوعی دفاع از جایگاه مجلس هم تلقی میشد.
این قصه هم یکی از حوادث تعیینکننده آن دوران بود. حقیقت این است که ما احساس میکردیم بین مجلس و دولت بر سر اجرای قوانین اختلافنظر وجود دارد. قوانینی تصویب و به دولت ابلاغ میشدند، ولی دولت تمایلی به اجرای آنها نشان نمیداد. بعضی از لوایح هم بود که دولت روی خوشی به آنها نشان نمیداد و میشد اینگونه استنباط کرد که اگر اینها به تصویب هم برسند، دولت آنها را اجرا نخواهد کرد. از طرف دیگر ما پشتیبان اصولی دولت بودیم و از نظر مشرب سیاسی با دولت یکی بودیم. نه می خواستیم در مقابل دولت قرار بگیریم و نه میتوانستیم از کنار این موضوع به سادگی بگذریم، چون اگر بنا باشد که مجلسی باشد - فرقی نمیکند که در چه دورهای - و مصوباتی داشته باشد که به صورت قانون دربیاید، ولی اجرا نشود، مجلس بلاموضوع میشود و خاصیت و اثر و ارزش خود را از دست میدهد. مجلسی که قوانین آن اجرا نشود، به چه درد میخورد و چرا باید چنان مجلسی داشته باشیم؟ سخن در این زمینه زیاد است.
یک روز آقای احمدینژاد نامه مفصلی را برای بنده فرستاد و در آن با اشاره به چند قانونی که در مجلس مطرح بود، اظهارنظرهایی از نوع اختیارات شورای نگهبان کرده بود - این اواخر شنیدم که ایشان برای مجلس هشتم هم از آن نوع اظهارنظرها را بیان کردهاند - نامه سه چهار صفحه بود و با زبان حقوقی هم نوشته شده بود و در واقع مشعر بر این بود که رئیس جمهور این اختیار را دارد که بعضی از قوانین مجلس را اجرا نکند. ایشان معتقد بود که این قوانین دخالت قوه مقننه در قوه مجریه است. هنوز هم ایشان براساس همین مبنا نسبت به بعضی از قوانین موضع دارد. بنده خیلی از این نامه تکان خوردم. نامه را با هیچ یک از اعضای هیئت رئیسه از جمله نواب رئیس، یعنی آقای باهنر و آقای ابوترابی در میان نگذاشتم، برای اینکه میدانستم که اگر این نامه پخش شود، فتنه خواهد شد و در مجلس عدهای در مخالفت با دولت، این نامه را مطرح خواهند کرد و آن موقع حل مشکل دشوارتر خواهد شد. نامه را بلافاصله خدمت رهبری فرستادم و گفتم: «حضرتعالی مطلع باشید که رئیس جمهور چنین نامهای را به مجلس فرستاده است.» قصد خودم این بود که نامه را منتشر نکنم و جواب هم ندهم تا بعد از مذاکره با آقای احمدینژاد بتوانیم موضوع را حل کنیم و یا خود رهبری توصیهای کنند و حل شود.
یکی دو روز گذشت و من دیدم آقای احمدینژاد براساس محتوا و مفاد همان نامه قبلی، صراحتاً با یکی از مصوبات مجلس مخالفت کرده و نوشتهاند ما این را اجرا نمیکنیم و این نامه را هم محرمانه نفرستادهاند، بلکه از طریق اداری فرستادهاند. این نامه که به دست من رسید، دیدم بهخلاف اینکه من که تمایل دارم این جریان مخفی بماند و میخواهم این اختلافنظر را در محیط بسته حل کنیم، ریاست جمهوری ابایی ندارند از اینکه این مطلب منتشر شود! این نامه مراحل اداری را طی کرده و از دبیرخانه عبور کرده بود و کافی بود در دبیرخانه یک نفر از آن یک کپی میگرفت و به مطبوعات و یا در صحن مجلس به نمایندگان میداد تا سروصدا بلند شود. در اینجا بود که من روش قبلی را کارساز ندیدم. روز تاسوعا و عاشورا مجلس تعطیل بود و من در منزل نامهای خطاب به رهبری نوشتم و موضوع را توضیح دادم و از ایشان نظر خواستم که چه کنیم؟ مراسم تاسوعا و عاشورا برگزار شد. روز بعد از عاشورا مجلس جلسه نداشت و روز بعد جلسه علنی داشتیم. عصر روز بعد از عاشورا، یعنی عصر یازدهم آقای حجازی به من تلفن کردند و گفتند: «آقا به نامه شما جواب دادهاند و جواب را تلفنی خواندند.» نامه را هم فرستادند. همانطور که میدانید ایشان ذیل نامه بنده نوشته بودند: «مصوبات مجلس که به تأیید شورای نگهبان میرسد، قانون است و اجرای آنها برای قوه سهگانه لازمالاتباع است.» البته نقل به مضمون میکنم. طبیعی بود که ایشان چنین پاسخی هم بدهند. چیزی هم نبود که جزو اسرار مملکت باشد و آقا این را فاش کرده باشند. در واقع تأکید بر نص صریح قانون اساسی بود و معنی مجلس هم در هر نظامی همین است. آقا این مطلب را به صراحت در ذیل آن نامه نوشتند.
این نامه که به دست من رسید، من برای اولین بار صحبتی کردم که حکایت از تفاوت دیدگاه بنده و آقای احمدینژاد به صورت صریح داشت. قبلاً در موارد جزیی و موردی این تفاوت مشخص شده بود و همه میدانستند، اما نه نمایندگان مجلس، نه مردم و نه مطبوعات تصور نمیکردند که بنده در اداره مجلس، تا آن حد مستقل فکر میکنم و من مناسب دیدم قبل از اینکه این موضوع از سوی دیگران مطرح شود و پاسخ به نوعی دفاع و از سر ناچاری تلقی شود، ابتکار عمل در دست مجلس و بنده بماند تا اثر کند، وگرنه اینکه مثلاً دو روز بگذرد و نمایندهای در روزنامهای و یا در جایی بگوید که چنین نامهای از سوی رئیس جمهور آمده، چرا رئیس مجلس اقدام نکرده است، دیگر توضیحات و دفاع بنده تأثیر چندانی نداشت و یا حتی اثر سوء داشت؛ این بود که در نطق قبل از دستور ماجرا را توضیح دادم، نامه خودم را به رهبری و جواب ایشان را خواندم و این برای نمایندگان مجلس و حتی برای هیئت رئیسه و بهخصوص نمایندگان اقلیت و اصلاحطلبها تعجبآور بود و آنها این نکته را که رئیس مجلس از حق قانونی مجلس دفاع کرده است، تحسین کردند.
مسئله هم چیزی نبود که مخفی بماند. هر رئیس مجلسی که از رهبری این سؤال را میکرد که وظیفه و شأن مجلس چیست، ایشان همین جواب را میدادند. از امام هم بارها سؤال شده و همین گونه پاسخ داده بودند، منتهی در این شرایط حسن اعلام این مسئله این بود که به یک جنگ خاتمه میداد. انتخابات مجلس در پیش بود و مصلحت نبود که مجلس و دولت به جان هم بیفتند. این یکی از اصول کار بنده در مجلس هفتم بود و میدانستم که اگر این داستان با دخالت رهبری حل نشود، تبدیل به موضوع کشمکش بین مجلس و دولت و منشأ کینه و عداوت و اختلاف میشود و جریان اصولگرایی - چه اصولگرایی به روایت آقای احمدینژاد، چه به روایت ما - ضرر میکند و چون نمیخواستم این اتفاق بیفتد، با اطلاع دفتر رهبری، آن را افشا کردم. رهبری یک مطلب طبیعی را گفته بودند و جنبه محرمانه نداشت و لذا من آن را خواندم و گفتم که ما این سخن ایشان را فصلالخطاب و این داستان را تمام شده میدانیم و عجیب این بود که بلافاصله از جانب دستگاه ریاست جمهوری در روزنامههای خاصی موضعگیریهایی کردند و با توجه به اینکه رهبری هم اظهارنظر کرده بودند، باز انتقاد و بدگویی نسبت به بنده و برخی از افراد دیگر مطرح شد و از همه عجیبتر اینکه آن نامه مفصل اولیه را که بنده سعی در پنهان ماندن آن داشتم، بعد از اینکه بنده نامه خودم و پاسخ رهبری را به آن خواندم و در آن اشارهای هم به نامه قبلی آقای احمدینژاد نکردم، همان روز روی بعضی از سایتها گذاشتند و روزنامه ایران آن را منتشر کرد عصر آن روز منتهی محتوای آن نامه و موضعگیریهای نهاد ریاست جمهوری، رنگ و تأثیری در برابر موضعگیری قاطع و صریح رهبری نداشت و داستان تمام شد.
بیتردید این اتفاق به نفع کشور بود و راه درست هم همین بود. بنده هیچجور کینه و عداوتی نسبت به رئیس جمهور نداشتم و به هیچ وجه اندیشه رقابت و نزاع بر سر قدرتی در کار نبود. آنچه انجام دادم ناشی از احساس تکلیف و مصلحت کشور و مجلس و دولت و نظام بود و به عواقب آن هم به هیچ وجه فکر نمیکردم، یعنی برایم مهم نبود که چه پیامدهایی برای شخص خود من خواهد داشت. البته پیامد هم داشت و بنده تاوان آن اقدام را پرداختم، ولی به هیچ وجه پشیمان نشدم. چند ماه بعد پاسخ این جرأت و استقلال را دریافت کردم و هنوز هم ممکن است برایم هزینه داشته باشد، ولی اینها ابداً مهم نیست. مهم این است که انسان به مصلحت مردم و کشور و برای خدا کار کند و امیدوارم نیت و اراده بنده هم در همین جهت بوده باشد.
نسل جوان ما باید بداند که انقلاب اسلامی نعمت بزرگی به ملت ایران ارزانی داشته که باید آن نعمت را بشناسیم و قدر آن را بدانیم و شکر آن را به جای آوریم، آن نعمت بزرگ، نعمت داشتن رهبری مانند امام رحمهالله علیه و آیتالله خامنهای است.
به گزارش گروه "فضای مجازی " خبرگزاری فارس، قسمت سوم و پایانی گفتوگوی مجله "پاسدار اسلام " با دکتر غلامعلی حدادعادل که در آن وی به بیان گوشههایی از سیره رهبر معظم انقلاب پرداخته است، به شرح زیر است:
* آخرین پرسش ما در زمینه حوادث سال گذشته و پس از انتخابات ریاست جمهوری است. شما از اولین شخصیتهایی بودید که در آن شرایط بسیار دشوار، در مصاحبه ای تلویزیونی و در سخنرانی در میدان ولیعصر، به دفاع از نظام و رهبری پرداختید. برخی این دفاع را به حساب رابطه خویشاوندی شما با رهبری گذاشتند و بازتابهای مختلفی هم داشت. طبیعتاً شما در آن روزها از فاصله نزدیکتری شاهد احوالات و تصمیمگیریهای ایشان بودید و خاطراتی هم دارید. آنچه که علناً از بیرون مشاهده میشد آرامش و طمأنینه بسیار زیاد ایشان بود. در حالی که بعضیها خودشان را باخته بودند، ایشان با طمأنینه و درایت خاصی این فرآیند را مدیریت کردند. از آن روزها و گفتوگوها و مذاکراتی که در مهار این جریان توسط رهبری انجام میشد، چه خاطراتی دارید که به عنوان حسن ختام این گفتوگو بیان بفرمایید.
برخلاف آنچه در سؤال شما و در تصور بسیاری از مردم وجود دارد بنده کم خدمت رهبری میرسم. بعضی از مردم خیال میکنند من هفتهای سه چهار مرتبه خدمت آقا هستم و راجع به هر مسئلهای از ایشان سؤال میکنم و ایشان به من دستور میدهند و من هم یک بلندگو دستم میگیرم و حرف میزنم! البته من اگر توفیق داشته باشم و هر روز هم ایشان را ببینم، باز هم کم است، ولی واقعیت این نیست. من همین هفته پیش که خدمت ایشان رسیدم و در دفتر خاطراتم هم نوشتم، به ایشان عرض کردم من چهار ماه است که خدمت شما نرسیدهام! ایشان تعجب کردند و فرمودند واقعاً این طور بوده است؟ در این فاصله، همه دیدارها سرپایی و سلام و علیکی بوده است. منظور این است که رابطه بنده و رهبری این گونه نیست که من هرچه میگویم، رهبری فرمودهاند و من هم میروم و در میدان ولیعصر یا در تلویزیون با صدای بلند اعلام میکنم. منتهی بنده در مواردی حدس میزنم که نظر ایشان چیست و نظر خودم را هم میگویم.
در قضیه انتخابات هم همین طور بود. من شاید دو سه هفته قبل از انتخابات خدمت ایشان نرسیده بودم و بعد از انتخابات هم اولینباری که ایشان را دیدم، روز جمعهای بود که ایشان برای نماز تشریف آورده بودند، یعنی روز بیستونهم و بعد از مصاحبه من در تلویزیون و صحبتهای من در میدان ولیعصر، آن هم چند دقیقهای و قبل از اینکه ایشان تشریف ببرند و خطبهها را ایراد کنند، مقامات کشور در غرفه پشت جایگاه نشسته بودند و بنده هم رفتم و سلام و علیکی کردم و ایشان هم اظهار لطفی فرمودند.
باید بگویم که ارزیابی من از شش ماه قبل از انتخابات این بود که آقای احمدینژاد رای میآورد. دلیلش هم این بود که شرایط کشور را میشناختم و در دوره مجلس هفتم به استانها و شهرهای کوچک و مراکز استانها میرفتم و با مردم سروکار داشتم. یک سال در زماناقای خاتمی رئیس مجلس بودم و سه سال هم در دوره ایشان در مجلس بودم و جامعه را، هم در دوران اصلاحات و هم در دوران آقای احمدینژاد دیده و از نوع فعالیت دولت در استانها و شهرستانهای کوچک باخبر بودم. هرجا که میرفتم، میدیدم دولت دارد کار و فعالیت میکند. سراغ هر پروژهای که میرفتم، میدیدم مردم با شوق و شور شاهد کار و تحول هستند. مردم را خصوصاً در شهرهای کوچک و روستاها امیدوار میدیدم. این هم واقعیتی نبود که تنها بنده کشف کرده باشم. مسافرتهای استانی هرچند خالی از عیب و نقص نبود، آثار خود را به همه نشان داده بود. حالا بعضیها دائماً به نیمه خالی لیوان نگاه میکنند و میگویند فلانجا قول دادهاند ولی عمل نشده. من میدیدم قولهایی که به آنها عمل شده، خیلی زیاد است و این دولت من حیثالمجموع در بین مردم محبوبیت دارد. روی این جهت از چند ماه قبل از انتخابات که بعضی از نمایندگان مجلس هشتم، پیش من میآمدند و سؤال میکردند که چه میشود؟ پاسخ میدادم قطع نظر از اینکه بنده و شما به چه کسی رأی بدهیم، من پیشبینی میکنم آقای احمدینژاد رأی خواهد آورد.
مخصوصاً یادم هست که یک روز جلسه رؤسای فرهنگستانها بود. آقای موسوی رئیس فرهنگستان هنر غائب بود، آقای دکتر فاضل رئیس فرهنگستان علوم پزشکی و آقای دکتر داوری رئیس فرهنگستان علوم بودند. رؤسای فرهنگستانها معمولاً هر سه چهار ماه یکبار جلسه دارند. این جلسه در فروردین 1388 یعنی دو ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری برگزار شده بود.
* آقای موسوی اعلام کاندیداتوری کرده بود؟
بله، آقای موسوی گرفتار کارهای انتخاباتی بود و اتفاقاً آن روز نیامده بود. دوستان گفتند: «حالا که آقای موسوی اعلام کاندیداتوری کرده، فرهگستانها باید چه کار کنند؟» و صحبت کشیده شد به اینکه از من پرسیدند: «نظر تو چیست؟» گفتم: «شما رابطه من و آقای احمدینژاد را میدانید و آگاهید که از ایشان گلهمندم و گلهمندی بنده هم جدی است.»
* در نوع حمایت کوتاه و مختصریتان از آقای احمدینژاد هم گلایه شما آشکار بود، یعنی اشاره کردید به اینکه من از تکرار قضایای دوم خرداد بیم دارم.
من تعابیر حاکی از گلایه را به کار نمیبرم و نگاه من کاملاً روشن بود و هست. در تلویزیون هم گفتم که اختلافات من و آقای احمدینژاد یک کتاب مستقل است و نمیخواهم وارد آن داستان بشوم، ولی یک مرد سیاسی که میخواهد آیندههای دور را ببیند، مسائل موردی و جزئی را که به خودش مربوط میشود، اصل قرار نمیدهد. ما حق نداریم این مسائل را اصل قرار بدهیم و به آینده نظام و کشور لطمه بزنیم. این درسی است که بزرگان ما به ما دادهاند، تاریخ به ما داده، عقل هم این را به ما میگوید. اگر من در مسئلهای از آقای احمدینژاد گله داشتم و دلخور بودم، آیا باید مسئله را شخصی میکردم و سر این دلخوری ایستادگی و انتقامجویی میکردم، به قول معروف ولو بلغ مابلغ؟ یا به قول آن ضربالمثل، «برای یک دستمال که قیصریه را آتش نمیزنند.» نباید این کار را کرد. این امری بدیهی است و هر کسی که یک جو خرد داشته باشد، میفهمد که نباید اینطور رفتار کند.
بنده به آن دوستان فرهنگستانی خودم گفتم: «شما میدانید این حرفهایی که من میزنم از باب شیفتگی نسبت به آقای احمدینژاد نیست، ولی به شما میگویم که این دولت برای این مملکت و این مردم کار کرده و مطمئن باشید آقای احمدینژاد رأی میآورد.» بعد یکی دو تا مورد را به عنوان شاهد مثال گفتم. از جمله گفتم: «پسر من هم نسبت به آقای احمدینژاد مثل من فکر میکند، ولی گاهی به دلایلی و روی انگیزهای شخصی و اعتقادی خودش برای کار و به صورت ناشناس به روستاهای دورافتاده میرود. تابستان پارسال، پسر من دو سه هفته در دهی در ارتفاعات بازفت چهارمحال و بختیاری که 8 ساعت با ماشین از شهر کرد فاصله دارد و در دل کوه است، با عدهای از دانشآموزان کار جهادی میکرد. هیچکس هم او را نمیشناخت و نام واقعیاش را نمیدانست او در آنجا عملگی میکرد! بعد که آمد برای من صحبت کرد. پرسیدم: اوضاع مردم چگونه بود؟ چه دیدی؟ چه شنیدی؟ گفت: بابا! این قدر میدانم که در آن منطقه هر قدر که کار شده، مربوط به دولت احمدینژاد است. مدرسه اگر بود، غسالخانه اگر بود، درمانگاه اگر بود، روستاییها میگفتند در همین یکی دو سال اخیر ساخته شده، پشت سر هم میدیدم که کامیونها میآمدند و برمیگشتند و بار میآوردند و کار میکردند».
این واقعیتها مربوط به یک جا هم نبود. در کل کشور کم و بیش این طور بود. در سیستان و بلوچستان هم همینطور بود. استانداران و وزرا را هم که میدیم، مشاهده میکردم که همه دارند کار میکنند. آقا هم اینرا میدانستند، منتهی خیلی از ما، چون اطلاعات ما در حد امکانات ما هست، در حالی که برای آقا از همه جای کشور خبر میرسد. من به دوستان گفتم: «مطمئن باشید آقای احمدینژاد رأی میآورد.» آنها به شوخی میگفتند: «تو که از پشت پرده خبر داری، بگو ببینیم قرار است چه کسی رئیس جمهور شود؟» سر به سر من میگذاشتند. گفتم: «رفتار ملت ایران قابل پیشبینی نیست. من هم نمیتوانم با قاطعیت ریاضی این حرف را بزنم، ولی اگر قبول دارید که من مختصری شم سیاسی و اجتماعی دارم، به شما میگویم اینطور خواهد شد.» این گذشت تا تنور انتخابات گرم شد و شعلهها بالا گرفت و تبلیغات و مناظرهها و همه آن چیزهایی که همه شاهد بودیم، اعم از تلخ و شیرین اتفاق افتاد که البته من حیثالمجموع شیرین بود، چون یک مردمسالاری تمام عیار به نمایش گذاشته شد، ولو اینکه اشکالاتی هم در آن بود.
بعد از مناظره بحثانگیز آقای احمدینژاد و آقای موسوی بنده بسیار حساس بودم ببینم رهبری در روز 14 خرداد چه موضعی میگیرند. آقا بعد از این مناظره، با یک روز فاصله صحبت کردند. مناظره روز چهارشنبه صورت گرفت و آقا در روز پنجشنبه صحبت کردند. ما در آن یک روز فاصله با دوستان جلسه داشتیم و بحث میکردیم که آیا احمدینژاد خوب حرف زد، بد حرف زد و این حرفهایی که درباره آقای هاشمی زد، چه عواقبی خواهد داشت؟
در مرقد امام که همه کاندیداها حضور داشتند، آقا یکی دو جمله گفتند و به صورت مختصر و تلویحی بعضی از حرفهای افراطی و بیانصافیها را در مناظرهها تقبیح کردند، اما 90 درصد از صحبتهای ایشان درباره مسائل اساسی انقلاب، از جمله قضیه فلسطین، لبنان، موضعگیریهای امام در برابر اسرائیل و آمریکا بود. من متوجه شدم که نگرانی رهبری چیست. کاملاً محسوس بود که ایشان دارند معیارهای موردنظر خود را با مردم در میان میگذارند. من هم اینها را قبول داشتم، چون اینها مطالب جدیدی نبودند و رهبری هم تازه آن روز این حرفها را مطرح نکرده بودند. اینها روایت دیدگاههای روشن امام بود و تبعیت از امام و رهبری به همین معناست و انسان باید در این مسیر حرکت کند. من تشخیص دادم که رهبری درست میگویند و نگرانی رهبری را کاملاً درک کردم. روز جمعه 15 خرداد، بعد از نماز جمعه یکی از خبرنگاران آمد و پرسید: «نظر شما درباره کاندیداها چیست؟» من یک عبارت کوتاه، اما بسیار حساب شده را گفتم: «من چون نگران تکرار وقایع بعد از دوم خرداد 76 در کشور هستم، به آقای احمدینژاد رأی میدهم.» و این چیزی بود که کمتر کسی انتظارش را داشت. حتی دوستان و نزدیکان من که میدانستند در انتقال مجلس هفتم به مجلس هشتم از سوی دولت نسبت به من چه گذشته و کسانی که از پشت صحنه خبر داشتند، لابد انتظار داشتند که من در این انتخابات پرچمی را در دست بگیرم و به عنوان مخالفت با آقای احمدینژاد، واکنشهای منفی نشان بدهم، برخلاف انتظارشان دیدند که من گفتم به آقای احمدینژاد رأی میدهم و علت آن را هم ذکر کردم.
شاید آن روز خیلیها نمیفهمیدند که این موضعگیری یعنی چه، ولی کافی بود دو سه هفته بگذرد تا ببینند همان 18 تیر 87، بعد از 22 خرداد منتهی به نحو بدتری تکرار شد، یعنی مثلاً در روز قدس عدهای آمدند و در میدان 7 تیر شعار دادند نه غزه و نه لبنان، جانم فدای ایران! عدهای از آنها در ماه رمضان بطری آب به دست و سیگار بر لب داشتند. آن روز همه فهمیدند که من چرا آن موضعگیری را کردم و رهبری چرا در تاریخ 14 خرداد در مرقد امام آن صحبتها را کردند. معلوم شد رهبری از مجموع مناظرهها و موضعگیریهای کاندیداهای ریاست جمهوری چه چیزی را استنباط کرده بودند. این نکته مهمی است. ایشان مسائل را اصلی و فرعی کردند و در عین حال که به روش آقای احمدینژاد انتقاد داشتند، این را اصل قرار ندادند، بلکه چیزی را اصل قرار دادند که در صحنه جهانی و از لحاظ اصل انقلاب مهم بود.
بعد از 22 خرداد کار بالا گرفت و ماجرای فتنهها و مانورهای خیابانی اتفاق افتاد. البته من قبل از انتخابات به بعضی از دوستان گفته بودم که من حوادثی را پیشبینی میکنم. پیشبینی میکردم که این داستان بعد از انتخابات تمام نشود و این اسبهایی که در هر دو طرف تازیانه خورده بودند، مهارشان به این آسانیها کشیده نشود. مسلماً آن شور و حرارتی که ایجاد شده بود، ناگهان فروکش نمیکرد. بنده احساس خطر میکردم. روز سهشنبه 88. 3. 26 در کمیسیون فرهنگی مجلس چند جمله ای برای اعضا گفتم و ذکر کردم که اگر کسی واقعاً معتقد است که تقلب شده، باید از راهش وارد شود و این کارها صحیح نیست. اخبار مربوط به خسارتها و شعارها را میشنیدم و میدیدم و از همینروی به این شکل موضعگیری کردم.
یکی از نمایندهها که دیده بود من به این شکل صحبت میکنم، ظاهراً با دوستانی که در میدان ولیعصر سخنرانی را اداره میکردند، مرتبط بود و مطلع شده بود که آقای صدیقی صحبت میکنند و گفته شدهبود غیر از صحبت ایشان، لازم است که فرد دیگری هم صحبت کند. همان روز عصر پیشنهاد کرده بودند که به فلانی بگویید بیاید صحبت کند. کمیسیون که تمام شد، ساعت 4. 5 بعدازظهر بود که به دفترم برگشتم. آن روز نرسیده بودم قبل از کمیسیون نمازم را بخوانم. وضو گرفتم تا نماز بخوانم که گفتند آقای آبخضر تلفن زده که بیایید در میدان ولیعصر سخنرانی کنید. در آن توفان احساسات و آتشفشان پرحرارت حوادث، تأملی کردم و بالاخره به این جمعبندی رسیدم که باید بروم صحبت کنم. ظاهراً به چهار پنج نفری زنگ زده بودند که برای سخنرانی بروند. آنها در ابتدای امر پذیرفته و بعد خودداری کرده بودند، چون شرایط بسیار بحرانی بود. حتی بچههای محافظ ما مصلحت نمیدانستند که در آن شلوغی بروم و صحبت کنم و میگفتند خطراتی متوجه من خواهد شد. گفتم خطرات به خودم مربوط است و شما کار خودتان را بکنید. رفتم و چون جمعیت زیاد بود، پیاده از کوچهپسکوچهها خودم را به میدان ولیعصر رساندم و صحبت کردم. صحبتهای من هم خیلی روشن بود. به همه رأیدهندگان احترام گذاشتم و گفتم راه حل اختلاف این نیست و البته تقلبی هم نشده. در آنجا استدلال کردم که طبق نظرسنجیها رأی آقای موسوی در تهران بیشتر بود و همینطور هم شد. اگر قرار بود کسی تقلب کند در تهران میکرد که دم دست است و امکانات هم بیشتر است. گفتم ایران فقط تهران نیست. جمعیت هم این را گرفته بودند و تا مدتی شعار میدادند که: «ایران فقط تهران نیست» سخنرانی تمام شد و به خانه برگشتم. فردا عصر صداوسیما زنگ زد که شما بیایید و درگفتوگوی ویژه شبکه 2 صحبت کنید. بعضی از نزدیکان من گفتند کسی در این شرایط حرف نمیزند، تو که از آقای احمدینژاد گلهمندی داری، میخواهی اولین نفر باشی و بروی حرف بزنی؟ ولی من به دلیل اصولی که به آن معتقدم، اصلاً این مسائل را دخالت نمیدادم.
رفتم و یک صحبت یک ساعته و نیمه داشتم و حس میکردم که رضای خدا در این است. بعد از آن مصاحبه، آثار وسیع آن را در همه شهرهای ایران دیدم و هرجا رفتم، دیدم انگار مطلب برای بسیاری از مردم باز شده است. دو روز بعد که آقا آمدند و در نماز جمعه صحبت کردند. کاملاً مطلب روشن شد. من بعد از آن نماز جمعه که در میان مردم به منزل برگشتم، اثر آن مصاحبه را در مردم میدیدم. هنوز هم وقتی به جاهایی سفر میکنم، مردم از آن مصاحبه یاد میکنند. حوادثی هم که در این دوران بعد از انتخابات روی داده، همه مؤید همان معناست.
من میخواهم به جوانان و اهل سیاست بگویم درک و دریافت نظر رهبری چندان دشوار نیست. لازم نیست که آدم هر روز صبح برود و در خانه رهبری را بزند و بپرسد آقا! نظر شما درباره این مسئله چیست؟ کافی است انسان به سخنرانیهای رهبری و مواضع ایشان دقت کند. من وقتی دیدم رهبری در همان روز سهشنبه افراد ستادها را دعوت کرده و دوستانه و خصوصی پرسیدند حرف و برنامه چیست و چه میگویید؟ متوجه شدم که موضع و روش رهبری چیست.
* این روزها سخن از بازنشستگی برخی از مسئولان است. آیا قصد دارید مناصب سیاسی را رها کنید و به کار فرهنگی برگردید؟
من الان هم کار فرهنگی زیاد میکنم. یکی از برکات سبکدوشی ما از کار مجلس این بود که ترجمه قرآن که از سال 82 شروع شده بود، رو به اتمام است و انشاءالله امسال منتشر خواهد شد، ولی بنده معنی بازنشستگی از انقلاب را نمیفهمم!
* منظور فاصله گرفتن از مناصب سیاسی است.
اگر بازنشستگی به معنای فاصله گرفتن از مناصب است، من هیچوقت به منصب نچسبیده بودم و از روز اول به این معنی بازنشسته بودم، ولی اگر به معنای این باشد که انسان در انقلاب، وظیفهای را تشخیص بدهد و خدای ناکرده از زیر بار انجام آن شانه خالی کند، خدا آن روز را نیاورد که ما بخواهیم به این معنا بازنشسته شویم. وقتی علمای پیرمردی را میبینم که 20، 30 سال از ما مسنترند و هنوز دارند کار میکنند و امام و بزرگان را میبینیم، چه جای کنار کشیدن است؟ منتهی علاقه اصلی بنده به کارهای فرهنگی است و من از خدا میخواهم روزی تکلیفی نداشته باشم که وقتم را در مجلس یا جاهای دیگری مثل مجلس صرف کنم و بتوانم در رشتههایی که به آنها علاقه دارم، بنشینم فکر کنم و بنویسم و کار کنم، ولی معقتدم همه اینها موقعی ارزش دارند که این نظام پابرجا بماند. اگر این نظام پابرجا بماند، هزاران امثال بنده و بهتر از بنده به وجود میآیند و الان هم هستند که میتوانند کار کنند. اگر خدای ناکرده نظام لطمه ببیند، هزاران نابغهتر از بنده هم حرفشان به جایی نمیرسد و وجودشان اثری نخواهد داشت. نظام مثل یک خیمه است. این خیمه باید برپا باشد تا افراد بتواند زیر آن بنشینند و کار کنند و تصمیم بگیرند. اصل، نظام است، بنابراین اگر درجایی امر دائر شود بر انتخاب بین یک کار علمی و کاری که به اصل نظام مربوط میشود، بنده دومی را مقدم میدارم.
* در پایان این مصاحبه اگر نکته دیگری دارید بفرمایید:
حقیقت این است که من در عین حال که از لطف شما دوستان در اقدام به این مصاحبه تشکر میکنم، از روند مصاحبه راضی نیستم، زیرا سؤالات شما با پرسش از احوال و افکار مقام معظم رهبری آغاز شد اما در دو سه سؤال آخر بیشتر به خود من مربوط شد. قرار ما البته این نبود. شاید شما بگویید در این سؤالات آخر هم باز نظرتان متوجه تدابیر رهبری در عرصه سیاست و هماهنگی میان قوای سهگانه و نیز عبور از فتنه پس از انتخابات سال هشتادوهشت بوده است. به هر حال من بنا نداشتم درباره خودم صحبت کنم، آن هم با این تفصیل و شما مرا ناچار بدین مسیر کشاندید.
آنچه تأکید بر آن واجب و لازم میدانم این است که نسل جوان ما باید بداند که انقلاب اسلامی نعمت بزرگی به ملت ایران ارزانی داشته که باید آن نعمت را بشناسیم و قدر آن را بدانیم و شکر آن را به جای آوریم، آن نعمت بزرگ، نعمت داشتن رهبری مانند امام رحمهالله علیه و آیتالله خامنهای است. من از همه کسانی که با تاریخ ایران آشنا هستند میپرسم آیا این لطف و نعمت الهی نیست که کشور ما بعد از آنکه طی یک تاریخ طولانی و مخصوصاً در این صدسال و دویست سال اخیر فرمانراوایانی داشته که عموماً بیسواد و نالایق و شهوتران و حریص به مال و ثروت و مقام بودهاند، حالا رهبری دارد حکیم و عالم و مجتهد و ادیب که عالم به روزگار خویش است و شجاع و مدافع راستین و سرسخت عزت ملت و استقلال کشور و بیاعتنا به مال و ثروت دنیا؟ در کدام دوره از تاریخ گذشته، ایران صاحب چنین رهبری بوده است؟
همانطور که وظیفه داریم زشتیها و بدیها و ناراستیها و نادرستیهای حاکمان نالایق گذشته و راستیها و درستیهایی را که امروزه شاهد آن هستیم بیان کنیم. من به حکم آنچه در سی و یکی دو سال گذشته شاهد آن بودهام و آنچه دیدهام و دانستهام سعی کردم به وظیفه خود عمل کنم و پس از این نیز انشاءالله به این وظیفه عمل خواهم کرد. امیدوارم این مصاحبه از این حیث برای آشنایی بیشتر نسل جوان با مقام معظم رهبری مفید واقع شود، گرچه بیشتر جوانان ما بحمدالله آنچه را باید بدانند میدانند و با حضور خود در صحنهها و عرصههای حساس انقلاب امتحان خود را به خوبی پس دادهاند.