نامه اى از امام (ره)

در این قسمت، به مناسبت یکصدمین سال میلاد امام، خلاصه اى از زندگى طلبه ـ دانشجوى آزاده، جناب آقاى مهدى قاسمى و نیز سرگذشت نامه اى که وى در زمان اسارت از اردوگاههاى عراق براى حضرت امام ارسال نموده و نیز پاسخ معظم له را به وى، تقدیم خوانندگان محترم مى کنیم.
آقاى قاسمى حدود هشت سال در زندانهاى عراق به اسارت به سر مى برد و پس از آزادى، به تحصیل در دانشگاه تهران و موسسه آموزش عالى باقرالعلوم (ع) قم ادامه داد. وى، اکنون نیز در حال اتمام دوره فوق لیسانس در رشته علوم سیاسى از موسسه باقرالعلوم (ع) مى باشد. فصلنامه، علوم سیاسى، یاد خاطره فداکاریهاى این محقق و دیگر آزادگان سرافراز میهن اسلامى را گرامى داشته و براى همه این عزیزان، آرزوى سر بلندى و موفقیت دارد.



بنده متولد 1338 از شهرستان شوشتر هستم و در خردادماه سال 1357 موفق به اخذ مدرک دیپلم گردیدم. سال 57 و 56 مصادف بود با آغاز حرکتهاى انقلاب اسلامى، و دزفول یکى از شهرهایى بود که خیلى زود به این حرکتها پیوست. از آنجا لطف خداوند رهنمون بود، از همان ابتداى نهضت با سخنرانیها و نوارهایى که از طرف دوستان متعهد ارائه مى شد، با افکار و رهنمودهاى حضرت امام آشنا شدم و حتى مدتها با وجود ممنوع بودن رساله امام؛ آن را به صورت امانت از دوستان عاریه گرفته بودم. پس از آن، کتابهاى مرحوم دکتر شریعتى بود که هرچه بیشتر نسل جوان آن دوره را به سمت اسلام مى کشاند. به یاد دارم، یک کتابفروشى به نام نیما در شهرستان دزفول بود که هر هفته کتابهاى منتشر شده دکتر شریعتى و سایر روشنفکران مذهبى را به علاقه مندان عرضه مى کرد و سهم ما را در صورت دیر رسیدن، نگه مى داشت.
ادامه حرکتهاى انقلابى پس از اخذ دیپلم در شهرستان دزفول، در شوشتر بود. که جوانان علاقه مند مذهبى با دعوت از سخنرانان و روشنفکران دینى و روحانیون مبارز، بستر حرکت انقلابى را هرچه بیشتر آماده مى کردند. از جمله کسانى که در این حرکت انقلابى حضور موثرى در بین جوانان شهرستان شوشتر داشت، حاج آقامحمدتقى آل غفور بود که با مطرح کردن اندیشه هاى استاد مطهرى، سهم بزرگى در آشنایى نسل جوان منطقه با دیدگاههاى این فیلسوف بزرگ اسلامى داشت.
با پیروزى انقلاب اسلامى در 22 بهمن ماه 1357، به عنوان عضوى از کمیته انقلاب اسلامى وارد فعالیتهاى اجرائى شد. در همان زمان نیز به عضویت شوراى جهاد سازندگى گتوند درآمد. آغاز جنگ تحمیلى، فرصتى دست داد تا با گروهى از همرزمان در هفتم مهر 1359، عازم جبهه هاى نبرد شوم. ابتدا چند روزى را به عنوان دوره آموزشى در دانشگاه شهید چمران اهواز که به عنوان مقر فرماندهى و استقرار نیروهاى سپاه و مردمى بود، سپرى کردیم و سپس عازم شهرستان سوسنگرد شدیم و در مقابل عراقى ها صف آرایى کردیم. البته تعداد نیروهاى ما به اندازه اى نبود که بتوانیم در مقابل آنان ایستادگى کنیم؛ اما سعى مى کردیم از طریق حملات چریکى ضربه هایى را به آنها وارد کنیم. به یاد دارم یک شب به همراه شهید چمران و عده اى حدود سیصد نفر، در یک عملیات شناسایى در ((دب حردان)) واقع در ده کیلومترى شرق اهواز، به شناسایى دشمن رفتیم و اتفاقا همان روز در میان جنگلهاى اطراف، شهید چمران تشکیل نیروهاى نامنظم را اعلام کرد و از دوستان خواسته بود تا با آنها همکارى کنند. روزهاى بعد نیز این عملیات ادامه داشت و یک بار نیز در محضر حضرت آیه الله خامنه اى که در آن زمان با لباس نظامى در جبهه ها حضور داشتند، براى عقب راندن نیروهاى عراقى که تصور مى شد به تپه هاى زاغه مهمات اطراف اهواز حمله کرده اند، عازم شرق اهواز و پادگان حمیدیه شدیم. خوشبختانه از وجود دشمن خبرى نبود. برخى از هلیکوپترهاى خودى به تصور اینکه ما نیروهاى عراقى هستیم، اعلامیه هایى به زبان عربى پخش کردند که ما را به تسلیم شدن فرا مى خواند؛ اما وقتى متوجه شدند ما نیروهاى ایرانى هستیم یکى از آنها فرود آمد و با مسوولان به گفت وگو نشست.
در این زمان بود که وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى شهرستان شوشتر شدم و پس از طى دوره نظامى، عازم جبهه ها گردیدم و بالاخره و در سال 1361، به اسارت نیروهاى عراقى درآمدم.

داستان اسارت
در سال 1361 در عملیات والفجر مقدماتى به همراه تعدادى از همرزمان به اسارت نیروهاى عراقى درآمدم. در همان لحظات ابتداى اسارت بود که ما را که حدود شصت نفر بودیم، در یک آشیانه تانک جمع کرده و تصمیم داشتند همه را در آن گودال بزرگ، زنده به گور سازند. به یاد دارم یکى از دوستان نوجوان که در کنار من نشسته بود، گفت: من دوست ندارم این طورى بمیرم، دلم مى خواهد مرا با تیر بزنند. او را دلدارى دادم و گفتم ما که، براى شهادت آماده ایمe ه هر شکلى که باشد فرق نمى کند او لحظه اى آرام شد. در حالى که لودر آماده ریختن خاک روى ما بود، یکى از درجه داران عراقى با التماس از فرمانده خود مى خواست که این کار را نکند. بالاخره از آن حالت ما را نجات داد. اما هنگامى که به صورت ستون یک، به پشت جبهه منتقل مى شدیم، سربازان سیاه پوستى که معلوم بود از یک کشور خارجى به کمک نیروهاى عراق آمدند (احتمالا سودان)، به صورت تفنى بچه ها را هدف مى گرفتند. و در همان حال که بچه ها دستهاى خود را روى سر گذاشته بودند، به شهادت مى رسیدند.
پس از انتقال ما به شهر العماره، حدود شصت نفر را در یک اتاق 4*3 ریختند. بچه ها از سر و کول هم بالا مى رفتند. هنگام نماز، از عراقیها خواستیم اجازه بدهند نماز جماعت بخوانیم. آنها موافقت نکردند ولى ما این کار را کردیم همان سربازان سیاه پوستى که همراه ما بودند وقتى که دیدند ما نماز مى خوانیم به گریه افتادند و به هم مى گفتند اینها هم مسلمانند.
پس از چند روز کتک و شکنجه، ما را به بغداد بردند. در آنجا نیز وضیعت بسیار بد بود؛ بویژه حال زخمى ها بسیار نگران کننده بود و اکثر زخمهاى آنها از نبود دارو و دکتر عفونت کرده و حتى کرم زده بود. تا اینکه بالاخره ما را به اردوگاه موصل واقع در شمال عراق انتقال دادند. عراقیها هر بهانه کوچکى را به دست مىآوردند، ما را به باد کتک با چوب و کابل مى گرفتند. نماز جماعت، گذاشتن ریش، سینه زنى، دعا خواندن، داشتن خودکار و کاغذ و... همه ممنوع بود. از بهداشت و درمان خبرى نبود و غذا به اندازه اى مى دادند که انسان نمیرد. هر بار که بچه ها را به دستشویى مى بردند آن قدر مى زدند که دیگر کسى حاضر نبود به دستشویى برود...
اما لطف خداوند همه این سختیها را قابل تحمل کرده و دشمن در برابر اراده آهنین بچه ها ناتوان شده بود.

پیام حضرت امام
دوران سخت اسارت نه تنها باعث نشد که از عشق و علاقه بچه ها به کشور و نظام و بویژه امام، آن مقتداى بزرگ، ذره اى کاسته شود؛ بلکه این علاقه بیشتر هم مى شد. یکى از آن موارد، نامه هایى بود که اسرإ براى مسوولین و بخصوص حضرت امام مى نوشتند. البته این کار ریسک بزرگى بود؛ ولى از آنجا که عراقیها سخت گیرى مى کردند، اسرا نیز سعى مى کردند تا نامه هاى خود را به صورت رمزى و به گونه اى بنویسند که دشمن متوجه نشود.
من نیز در غروب یکى از روزهاى زندان، حالت خاصى داشتم و به یاد امام بودم، چند جمله اى به عنوان پیام براى ایشان نوشتم. ابتدا تصور نمى کردم بتوانم آن را به دست ایشان برسانم، اما بعد تصمیم گرفتم آنرا بفرستم. حداقل امیدى که داشتم، این بود که آنچه در دل داشتم به امام گفته ام. در این نامه، دو موضوع مهم در نظر داشتم؛ یکى، عشق و علاقه شخصى خودم به امام و دوم، پیام مقاومت و ایستادگى در آن شرایط سخت و دشوار. پس از چند ماه با کمال شگفتى، نامه اى از برادرم دریافت کردم که پیامت به پدربزرگ رسید. بسیار خوشحال شدم؛ زیرا حتى اگر جوابى هم از حضرت امام دریافت نمى کردم، برایم کافى بود که نامه ام به دست ایشان رسیده است. اما دیرى نگذشت (تقریبا شش ماه بعد) که دستخط مبارک امام را نیز در دیار غربت دریافت کردم. آنچنان مات و مبهوت بودم که تا چند ساعت باور نمى کردم این دست نوشته امام است که اینجا به دست من رسیده است. حدود یک ماه این نامه دست به دست به صورت مخفیانه بین بچه ها رد و بدل مى شد و دو هزار نفر اسیرى که در اردوگاه بودند آن را زیارت مى کردند. خوشبختانه هنگام آزادى نیز توانستم آنرا بهمراه بیاورم که تصویر آنرا مشاهده مى فرمائید.

دوره تحصیلات دانشگاهى
در سال 1372 پس از شرکت کنکور سراسرى دانشگاه تهران پذیرفته شدم و در رشته علوم سیاسى به ادامه تحصیل پرداختم. دوره کارشناسى را در سال 1376 به اتمام رسانده و در همان سال در موسسه آموزش عالى باقر العلوم (ع) در مقطع کارشناسى ارشد پذیرفته شدم و هم اکنون در حال نوشتن پایان نامه مى باشم.

نامه آزاده مهدى قاسمى
از: اردوگاه موصل
تاریخ: 65/7/30
بسم الله الرحمن الرحیم
امیدوارم که تحت توجهات حضرت ولى عصر (عج) حالتان خوب باشد. برادرجان، از شما مى خواهم که سلام مرا خدمت همان کسى که برایش چوب به دست مى گیرى برسانى و از قول من به ایشان بگویى تقاضایى دارم و آن این است که این نامه را خدمت حاج نایب ببرى و هر طور شده به او برسانى.
((پدر جان، سلام علیکم. از خداوند تبارک و تعالى طول عمر، صحت و سلامت، عافیت و تندرستى براى شما مسإلت دارم. خداوند یک بار دیگر چشمان ما را به دیدن شما منور کند. پدر جان، هر وقت نهج البلاغه مى خوانم. بلافاصله خصوصیات و صفات شما به ذهنم مىآید. دیشب هم مثل گذشته، نزدیک غروب، گوشه زندان اسارت، نهج البلاغه مى خواندم و یاد شما افتادم و بى اختیار اشکهایم سرازیر شد و تا مى توانستم گریه کردم، آن هم به خاطر دورى از شما. و این مطالب را تنها به خاطر شما نوشتم و این گریه نه به خاطر اسارت یا زندان بود. پدر جان، اسارت را با تمام جوانبش به یارى خداوند مى گذرانیم و تا هر وقت قضا و قدر الهى حکم کند مقاوم و پا بر جا ایستاده ایم. تنها مشکل دورى شماست و آرزویم این است که یک بار دیگر چهره نورانى را ببینم. پدر جان اگر ممکن است چند کلمه اى برایم بنویس امیدوارم لیاقت این را داشته باشم که در آن دنیا مرا شفاعت کنید. والسلام.))

پاسخ حضرت امام (ع) به نامه آزاده مهدى قاسمى به شرح زیر صادر گردید:
بسمه تعالى
فرزند عزیزم، امید است در سایه اسلام عزیز موید و محفوظ باشید. خداوند عزیز، شما و سایر رفقایتان را بوطن خویش برساند. خداوند بشما صبر و جزاى خیر دهد (عبد الله).