به مناسبت سالگرد شکست حمله نظامي امريکا به ايران در طبس

اشاره : انقلاب اسلامي ايران ، جنبش تاريخ سازي بود که به موازات نبرد با استبداد داخلي ، جبهه اي بزرگ نيز در مبارزه با استکبار جهاني گشود.پس از پيروزي انقلاب بزودي ايالات متحده امريکا ، بزرگترين دشمني تلقي شد که با توطئه ها و تجاوزات خويش ، حيات نظام نوپاي اسلامي را تهديد مي کرد. شناخت امريکا به عنوان «سرکرده امپرياليسم جهاني» عمدتا سالها پس از جنگ دوم جهاني حاصل شد و پيش از آن ، در جهان سوم ، آن را بيشتر به عنوان کشوري صلح دوست و آزاديبخش مي شناختند که مي توان به وسيله آن ، سنگ استعمارگران چپ و راست را در جاي جاي جهان در هم شکست.
در ايران نيز روشنفکران و رجال مبارز سياسي ، بيشتر در کودتاي 28مرداد به ماهيت واقعي امريکا پي بردند و بتدريج در حوزه ستيز با آن قرار گرفتند. وگرنه پيش از آن ، بويژه در سالهاي پيش و پس از جنگ جهاني اول ، مستشاران امريکايي نظير شوستر و ميلسپو، محبوب آزاديخواهان و فرشته نجات کشور از يوغ استعمار! قلمداد مي شدند. مع الوصف جالب است بدانيم که در همان جنگ جهاني اول يعني بيش از 80سال پيش يک شخصيت روحاني که در همين تهران مي زيست ، شناختي دقيق و ژرف از خصلت امپرياليستي امريکا داشت و حتي بقاي سلطه استعمار بر شرق (و ايران) پس از جنگ جهاني اول را ناشي از وجود اين دولت مي شمرد! او آقا سيد احمد رضوي مشهور به «اديب پيشاوري» فقيه ، حکيم ، مفسر، رياضي دان ، تاريخ شناس ، اديب ، و حماسه سراي بزرگ ايران اسلامي در عصر قاجار و پهلوي بود. به مناسبت سالگرد شکست حمله امريکا در صحراي طبس ، مروري داريم بر نظرياتي که اديب ، پيرامون امريکا و رئيس جمهور آنروزش ، ويلسون در بحبوحه جنگ جهاني اول ابراز مي کند. اديب حدود 1260قمري در پيشاور به دنيا آمد که در آن روزگار جزو هند بريتانيا شمرده مي شد. در نوجواني ، تمامي مردان قبيله اش را که بر ضدانگليسي ها قيام کرده بودند از دست داد و ناگزير به کابل و سپس مشهد رفت.
غم قتل عزيزان ، همراه با درد غربت ، همواره قلبش را مي فشرد ولي او فرصت را از دست نداد و تمامي توانش را در راه فقه و ادب و تفسير و حکمت و رياضي و تاريخ به کار گرفت و بدين منظور به شهرهاي متعدد سفر کرد که از آن جمله مي توان به هرات و مشهد و سبزوار اشاره کرد. نهايتا در تهران حوزه درس و ارشاد گسترد و ديري نگذشت که محضرش محفل دانش پژوهان و ادب دوستان شد. علامه قزويني ، فروغي ، فروزانفر، عباس اقبال و دهخدا از کساني هستند که از محضرش بهره ها گرفته اند. حافظه اي سرشار و ذهني وقاد داشت و در کثرت و تنوع معلومات ، يگانه عصر خود شمرده مي شد. زماني که در تيرماه 1309شمسي درگذشت و ضمن تشييعي با شکوه ، در امامزاده عبدالله واقع در حضرت عبدالعظيم عليهما السلام به خاک سپرده شد، وزير فرهنگ وقت اعلام کرد: «عالم علم و ادب ، شخصيتي را از دست داد که به وجود آمدن چون او، مشکل و بلکه محال است». تبحر اديب در علوم گوناگون ، مانع توجه دقيق وي به مشکلات اجتماعي مسلمين نبود و همواره به «مصايب ايران و شرق» و دفع «تجاوز استعمار» از سرزمين هاي اسلامي مي انديشيد. دو کتاب شعر وي به نامهاي «ديوان اديب» و «قيصرنامه» سرشار از اشعار استوار در شرح تجاوز دول اروپايي به شرق ، و تحريض مسلمانان به قيام بر ضد استعمار است.
شعر وي آينه اي تمام نما از رفتار زشت دولتهاي استعماري غرب با شرقيان بوده و رمز و راز پيدايش و بسط بسياري از مشکلات کنوني شرق را دربر دارد. طبعا از آنجا که تشخيص مرض ، خود نيمي از درمان است ، مطالعه اشعار مزبور مي تواند در درمان مشکلات امروزي بسيار مفيد افتد؛ خاصه آن که ، بسياري از اوصاف استعمار انگليس که در شعر اديب آمده امروزه در باب ميراث خوار وي : امريکا، مصداق داشته و گويي اساسا در وصف اين امپراتوري درازدست سروده شده است : درد تو آز بيکران ، درمانت خون مردمان درد اين چنين ، درمان چنان ! لب از عجب بايد گزيد! بد خو جهان از خوي توست ، دام جهان از موي توست بيم جهان از روي توست ؛ تا کي در او خواهي چخيد بدخويي تو بيمها افکنده در اقليم ها وز کاخها و تيمها آسودگي از تو رميد! نيز دردهاي فعلي شرقيان (تشتت و پراکندگي ، غفلت از دشمن ، سستي ايمان و...) عمدتا همانهاست که در زمان اديب ، آنها را بيمار ساخته و در آينه شعر وي منعکس شده است.
چنان که ، نسخه «جهاد دفاعي» اديب ، همين امروز نيز در قطع چنگال صهيونيسم از قلب مجروح «قدس»، نسخه اي معتبر است.
از دفتر شعر اديب ، فراوان نکته ها مي توان برخواند که به کار «شناخت دسايس استعمار» و «علاج دردهاي امروزين» ما آيد؛ همچون تاکيد مکرر آن بزرگمرد بر دو عنصر «وطن خواهي» و «دين داري» که در اصلاح فرد و جامعه اکسيري کارساز است : برآمد ز لندن يکي گ#نده پير نديده جهانش ، به جادو، نظير... بگيراي پسر محضر «دين » به دست که آري در اين ديو ساحر، شکست بيشترين اشعار اديب در وصف استعمار، به افشاي مظالم بريتانياي کبير آن روزگار اختصاص دارد که به لحاظ وسعت مستعمرات (از هند تا شمال و جنوب آفريقا) «دشمن اصلي» ملتهاي مسلمان شمرده مي شد؛ اما وي از شرح مظالم ديگر قدرتهاي استعماري و از آن جمله امريکا نيز باز نايستاده است.
پاره اي از اشعار اديب درباره امريکا و نقش استعماري آن در جنگ جهاني اول را مرور مي کنيم.
امريکا؛ ديو نو و ناشناخته ! بهر اين ريکاشه کز امريک خاست دشمن خونخوار امريکايمش در جنگ جهاني اول دو جبهه متفقين (= روس ، انگليس ، فرانسه و ايتاليا) و متحدين يا دول محور (= آلمان ، اتريش و عثماني)، جهان را عرصه نبردي سخت قرار دادند. در آن غوغاي عالمگير، امريکا حکم مستکبري نوکيسه و فرصت طلب را داشت که بيشتر، ناظر درگيري قدرتهاي جهاني وقت و (در واقع) گوش به زنگ تضعيف هر چه بيشتر دو جناح درگير (متفقين و متحدين) بود تا بنيه سياسي ، نظامي ، اقتصادي خويش را تقويت کند و در آينده ميراث خوار استعمار و پيشواي استکبار شود (ضمنا، خاصه بدان روزگار، نقاب بشر دوستي و بي طرفي به چهره زده و مقاصدش را در مشرق زمين ، بيشتر از طريق تاسيس بيمارستان و مدرسه و اعزام ميسيون هاي تبشيري پيش مي برد). البته امريکايي ها از همان آغاز سال 1916 سيل تسليحات و خواربار را به سوي قاره اروپا سرازير کرده و متفقين را ياري داده بودند. ولي تنها در اواخر جنگ مزبور بود که پس از ماهها زمينه چيني سياسي و تبليغاتي ، رسما پاي به ميدان جنگ با آلمان گذاشتند و سپر بلاي متفقين (بويژه انگليس) شدند. به قول لويس ل. اسنايدر، استاد تاريخ دانشگاه نيويورک : «پيروزي متفقين در جريان جنگ ، هنگامي قطعي شد که در آوريل 1917 ، ايالات متحده با رنجش فراوان از روش آلمان در جنگ بي انضباط دريايي ، وارد جنگ شد». ورود امريکا در دوران رياست جمهوري ويلسون ، به عرصه جنگ با متحدين در آوريل 1917 دو علت اساسي داشت : از يک سو، محصول تلاش وسيع متفقين (مخصوصا ديپلماسي انگليس) پس از فروپاشي روسيه تزاري به منظور نجات از چنگ آلمان و حفظ موجوديت استعماري خود در آسيا و آفريقا بود. و از ديگر سو، معلول اقدامات شديد سياسي ، اقتصادي ، تبليغاتي صهيونيست هاي متمول ، متنفذ و فرصت طلب امريکايي و انگليسي (و بلکه : اروپايي امريکايي روسي!) که برهه حساس جنگ جهاني را فرصتي مناسب و تاريخي براي دستيابي به بازارهاي نو براي فروش تجهيزات و تدارکات نظامي و غير نظامي به متفقين ، انتقام از امپراتوري مسلمان عثماني (که عبدالحميد ثاني اش ، با مقدمات تشکيل دولت اسرائيل در فلسطين ، مخالفت کرده بود) و بالاخره : زمينه سازي براي استقرار دولت صهيونيسم در بيت المقدس ، تشخيص داده بودند. فراموش نکنيم که صدور اعلاميه «بالفور» از سوي وزير خارجه انگليس در سال 1917، به مثابه کابين ازدواج امريکا و انگليس بر ضد آلمان ! و ناز شستي بود که انگليسي ها، در ازاي خدمات موثر يهود به نجات استعمار انگليس ، به صهيونيزم بين الملل دادند! ورود نيروهاي تازه نفس و بي شمار امريکايي به ميدان جنگ با آلمان و حمايت از متفقين ، براي اسلام و شرق ، نتايج و ثمرات بسيار تلخي داشت ؛ زيرا، متفقين عملا بخشهاي وسيعي از کشورهاي اسلامي را در سلطه خويش داشتند و کمک به آنها در برابر آلمان (که متحد امپراتوري مسلمان عثماني شمرده مي شد)، به معناي کمک به دوام حيات استعماري متفقين در ممالک اسلامي بود. ورود موثر امريکا به نفع متفقين در جنگ ، گذشته از شکست و فروپاشي آلمان ، دستاوردهاي زير را به همراه داشت :
الف) تجزيه و نهايتا نابودي امپراتوري مسلمان عثماني.
ب) تثبيت و گسترش سلطه استعمار انگليس ، فرانسه و ايتاليا بر مناطق گوناگون «دار الاسلام».
ج) شکل گيري و پي ريزي مقدمات تشکيل دولت يهود در قبله اول مسلمين (قدس).
اديب که از آغاز جنگ جهاني همواره با دقت و حساسيتي ويژه ، اخبار جنگ را در غرب و شرق جهان تعقيب مي کرد از تحرکات امريکا نيز در مراحل مختلف جنگ غافل نبود و هر جا که آن تحرکات ، مستقيم يا غير مستقيم ، بر سرنوشت شرقيان اثري سوء مي گذاشت ، با خدنگ خونچکان شعر خويش ، وي را هدف تير پرخاش مي ساخت.
نخستين اشارات اديب به امريکا، به زماني بر مي گردد که دولت آن کشور، مدتها پيش از آن که در آوريل 1917 گام در ميدان جنگ با آلمان گذارد، با ارسال انبوه اسلحه و خواربار از راه دريا و توسط کشتيهاي ظاهرا تجاري خويش ، متفقين را ياري مي داد؛ و اعلان محاصره دريايي از سوي آلمان که به غرق شدن کشتي مشهور امريکايي ««لوزيتانيا» توسط ناوگان زيردريايي آلمان انجاميد در واقع براي جلوگيري از همين امر بود. اديب ، پس از ذکر اعلان محاصره بحري از سوي آلمان ، خطاب به مستر ويلسون ، رئيس جمهور امريکا، و با تعريض به کمکهاي عظيم تسليحاتي و غذايي وي به متفقين از طريق دريا، بانگ برمي دارد که : دورويي مکن اي نکوهيده مرد! تو هرگز به گرد دورويي مگرد چو با دشمنم ، دوستي افکني بود با من ، اين دوستي ، دشمني اگر بخردي ، ورکه ديوانه اي تو دشمن نژادي ، نه بيگانه اي غرق شدن «لوزيتانيا» همراه حوادث ديگر، بهانه خوبي به دست دشمنان آلمان بويژه انگليس داد که امريکا را به جنگ با وي کشانند و پيکر خسته و فرسوده متفقين را از زير ضربات مرگبار قيصر خلاصي بخشند. اديب ، از امريکايي ها به عنوان «قومي زر آکن ، درم توز، دريا سپار» ياد مي کند که ديو انگليس مغزشان را تباه ساخته است : شنيدم که جادوي مردم فريب دگرباره ، پيمود ره بر وريب به جادوگري ، کار بستن گرفت بدين شاخ ، از آن شاخ ، جستن گرفت.
.. برانگيخت قومي دگر، از کنار زرآکن ، درم توز، دريا سپار... همش ديو، در مغز، خايه نهاد به حيلت ، چو خون ، در تنش ره گشاد... اعلام جنگ امريکا به آلمان (آوريل 1917) البته ، تا مدتها اقدامي جدي و ثمره اي شايان ذکر به سود متفقين را همراه نداشت.
چه هنوز نه اعلاميه بالفور به سود صهيونيسم (نوامبر 1917) صادر شده بود که آژانس جهاني يهود را براي کشاندن نيروهاي عظيم امريکا به نفع انگليس متقاعد سازد و نه شکست کامل روس تزاري و صلح خفتبار وي با آلمان در برست ليتوسک (مارس)1918 رخ داده بود که آلمان با خيال راحت از جانب روسيه ، قوايش را در مرزهاي فرانسه و انگليس تمرکز بخشد و ديپلماسي لندن براي جلب حمايت جدي امريکا ناگزير به روچيلد و وايزمن باج دهد و وعده هاي مکررش به اعراب ساده لوح «پان عربيست» را زير پا نهد. طبعا زماني که آژانس يهود موفق به دريافت وعده بالفور شده و انگليسي ها نيز پس از صلح روسيه با آلمان گرفتار حملات سخت آلمان شدند، نوبت آن رسيد که ميليون ها نظامي امريکايي (با تحريک صهيونيسم) سپر بلاي لندن شوند و در راه نجات وي از چنگ آلمان (و در واقع : براي پي ريزي حکومت اسرائيل در قدس عزيز) سر و جان بازند! اديب چه زيبا، صحنه را ترسيم کرده است : چو شد روز روسي سيه تر ز قار نهان گشت خورشيدش اندر غبار فرنسيس با يار آتش فروز نه شب بود آسوده از غم ، نه روز ز هولي که شه آورد تاختن نخفتند از ساز کين ساختن پي اين دو گرد آورنده سپاه ز هر سوي در دشت آوردگاه شتابيد قيصر به فرخنده فال که تا اين دو تن را دهد گوشمال چو اين هر دو لشگر بياراستند ز امريکيان ياوري خواستند... به کشتي درافکند بيمر سپاه به دريا درون کرد کشتي شناه گران تر سپاهي بياورد مرد که ياري دهدشان به روز نبرد... پي مالش اين سه نستوده راي بجنبيد چون باد قيصر ز جاي نيز گويد: از آن ، پيش آورد آمريک را که روشن کند روز تاريک را... بدانديش شه کش جگر باد داغ پراکنده اخگر به هر دشت وراغ.
.. چو باران شه ، خواست اين شعله کشت ز امريکيان خواست زنهار و پشت به گرز تو اين پشت ، خم باد و کوز نه آتش بماند نه آتش فروز... با ورود امريکا، سرنوشت جنگ به سود متفقين رقم خورد. اديب ، از اين واقعه که نجات متفقين و بالتبع تثبيت سلطه آنان بر جهان اسلام را در بر داشت ، بشدت افسرده و خشمگين بود و از اين که با اين اقدام امريکا، آرزوهاي وي و ملتهاي ستمديده شرق مبني بر نابودي استعمار انگليس و فرانسه و ايتاليا بر باد مي رفت ، ناله هاي زار و آتشين داشت.
او ضمن شکايت از مظالم انگليس در ايران ، خطاب به خداوند متعال که نابودگر سحر ساحران است مي گويد: واي تو مرا بطال سحر ساحران را وعده ده ارهانمان يکسر از نيرنگ هر جادوزني.
.. گو فرو کن بند بند اندر تنش ، رمح بلا گر که از آمريک خيزد، ور که باز از برلني.
.. شاه جرمن ، کوفت اين پتياره را، ليک از قضا حايل آمد در ميانه کارافزا ولسني گر نياوردي زمانه پاي ولسن در ميان از زمين کوتاه گشتي دست جور ساکسني جاي ديگر، امريکا را «ريکاشه» يعني خارپشت بزرگ خوانده و همراه بريتانيا ، هدف مرغوا (نفرين) خويش قرار مي دهد، چنان که شاه آلمان را به علت تلاش جدي براي سرکوبي آن دو، شايسته مروا (آفرين) مي خواند: بهر اين ريکاشه کز آمريک خاست دشمن خونخوار امريکايمش مرغوا چندان بر او بادا ز من که به جان شه بود مروايمش.
نيز خطاب به قيصر آلمان مي گويد: از دست خصم تو جهان ، در روز شد اختر شمار هم روز او بادا سيه ، همه خانه ولسن تباه ! در «قيصرنامه» نيز از امريکا با تعابيري چون جغد سخنگو، دد تازه رس ، ديو نستوه و دژم روي دد ياد کرده و نسبت به امپراتوري تزاري ، که ديوي کهنسال بود، او را «ديو نو» مي خواند و آرزو مي کند که همچون روسيه متلاشي شود: اميدم چنان است کاين ديو نو چو ديو کهن ، اندر افتد به گو شود عبرتي دور و نزديک را شود سومين روس و بلژيک را وي کرارا بر همذاتي و هم نژادي طبقه حاکمه امريکا با انگليس تاکيد کرده و آن دو را دندان هايي زهرآگين و شرربار از دهان يک اژدها مي شمارد (با اين تذکر، که به روزگار وي ، دندان انگليس زهرآگين تر و شرربارتر از آن ديگري بوده است). خطاب به امريکا و با اشاره به انگليس مي گويد: تو و وي اگر چه ز يک گوهريد دو دندان دژخيم يک اژدريد ولي زهر وي ، سينه سوزنده تر به گيتي در، آتش فروزنده تر. جاي ديگر، با ملاحظه نقش شوم و زيانبخشي که دولت امريکا به گونه اي مزورانه به سود استعمار و صهيونيسم در مراحل اخير جنگ جهاني پياده کرد ، خاطرنشان مي سازد که اگر امريکا تا اواخر جنگ ، «پس آهنگ آشوب و فتنه جهان» بود، در پايان آن ، پيشاهنگ آشوب شد. وصفي که از طبقه حاکمه امريکا مي کند، بسيار دقيق و شيواست.
آنان را پيله ور قوم بدگوهري مي شمرد که همگي آزمند، بي حمي^ت و پيمان شکن اند: چو اين پيله ور قوم ، بد گوهرند همه زر پرستند و سوداگرند نه پيمان شناسند، نه نيز عهد چنين شان بپرورد دايه به مهد... حذر کن ز تخم بد و شير بد نسازد بمنيک با زير بد ز حميت ، نشاني در اين قوم نه.
.. چو دانسته جز آز زر هيچ نه ! مستر ويلسون ، رئيس جمهور امريکا در جنگ جهاني اول ، به رغم داعيه صلح خواهي و بشر دوستي از هيچ گونه کمک به متفقين دريغ نکرد و سرانجام نيز کشورش را به جنگ با آلمان و عثماني کشانيد و با 14ماده صلحش که حکم «اسب تروا» را داشته و در ماده 12 آن بر استقلال سرزمين هاي جدا شده از امپراتوري مسلمان عثماني تاکيد شده بود زيرکانه راه را بر تسلط صهيونيسم بر قدس گشود. اديب ، به لحاظ نقش مزو^رانه و خائنانه ويلسون در برابر متحدين ، وي را «نکوهيده مردي دو رو» و عنصري «بدگهر و نابکار» شمرده و «خواجه شوم پي»، «مرد ناپارساي» و بالاخره «مردي ز انصاف دور، فريبنده چشم از شراب غرور» خوانده است.
اگر ويلسون ارتش امريکا را به جنگ با آلمان وا نمي داشت ، آلمان ، انگليس و فرانسه و ايتاليا را نيز به روز روس تزاري مي نشاند و درنتيجه ، هند و ايران و عراق و مصر و ليبي و لبنان و ديگر نقاط از يوغ استعمار بريتانيا و فرانسه و ايتاليا رها مي شدند، امپراتوري مسلمان عثماني تجزيه نمي شد، قدس لگدکوب اشغالگران انگليسي و صهيونيست نمي شد، ايران گرفتار کودتاي سال 1299 و سلسله وابسته پهلوي نمي شد، مردم هند مجبور نبودند 30سال ديگر اسير بريتانيا باشند، ليبي دهها سال ديگر در زير يوغ ايتاليا جان نمي کند و ژنرال گوروي فرانسوي اشغالگر سوريه بر سر قبر صلاح الدين ايوبي نمي گفت : سر بر دار! ما بازگشتيم.
مقصر در همه اينها امريکا بود که با کمک به متفقين ، راه را بر تداوم سلطه استعمار صليبي هموار کرد. جالب آن است که در آن زمان نه تنها کمتر کسي به نقش و ماهيت امپرياليستي امريکا توجه داشت ، بلکه بيست و اند سال پس از آن تاريخ نيز در بحبوبه قيام ضد استعماري نفت کم نبودند مبارزاني که چشم اميد به قبله واشنگتن داشتند! در پايان ، گريز به داستان مامون و آن پير کشاورز مي زند که در شکارگاه ، با چرب زباني هايش دل خليفه را جذب خود ساخت و در اين بين ، ناگهان جمعي از مرغان خروشان و پرهياهو از فراز سر آن دو عبور کردند و پيرمرد، با مشاهده آنان ، به خنده افتاد. خليفه ، از خنده نابهنگام پيرمرد در شگفت شد و رمز آن را پرسيد. پير خوش گفتار گفت : هر گاه صداي اين مرغان را مي شنوم ، به ياد خاطره اي شگفت از ايام جواني مي افتم که روزي در همين صحرا، سواري دلير را غافلگير کرده و براي غارت اسب و مالش خون او را ريختم.
هنگام مردن هرچه التماس کرد که اموالش را برگيرم ولي به جانش گزندي نرسانم ، از ترس انتقام بعدي او، نپذيرفتم و دست آخر، زماني که دشنه بر پهلويش نهاده بودم خطاب به مرغاني که در آسمان پرواز مي کردند گفت : شما بر مظلوميت من و جنايت اين مرد، گواه باشيد و در محکمه سلطان شهادت دهيد! و اکنون که من صفير اين مرغان را شنيدم ياد حرفهاي او افتادم و از سفاهتش خنده ام گرفت.
خليفه که داستان کهنه ظلم پير، و استغاثه آن جوان مظلوم را شنيد، سخت در خشم شد و گفت : آري ! مرغان گواهي خويش باز گذاردند! و در زمان فرمان داد: ببرند سر، اين کهنسال را بخواهند از خيل وي ، مال را! اديب نيز، پس از ذکر اين داستان ، حديث ظلمي را که از بيداد انگليس و بدعهدي امريکا در پايان جنگ جهاني اول بر شرقيان رفته و موجب قتل و غارت هزاران شرقي مظلوم پس از آن زمان شده است ، به سينه تاريخ مي سپرد و از زمين و زمان مي خواهد در آينده ، بر ضد انگليس و پشتيبانش امريکا در محضر عدل الهي شهادت دهند و داد ملتهاي مظلوم شرق را از مستکبران بستاند.