دین و آزادی تباین یا تطابق؟
دین و آزادی و رابطه آنها با یکدیگر امروزه یکی از مباحث جدی در جامعه است.ادیان به عنوان مبشران آزادی همواره نوید بخش آزادی انسانها بودهاند و حدود آن را نیز ترسیم نمودهاند.در طول تاریخ تفسیرهای متفاوت از دین و در قرون اخیر، تفوق خرد گرایی مبتنی بر اومانیسم و دین زدایی موجب شد که آزادی و دین متضاد با هم قلمداد شوند.در میزگردی با حضور استادان دکتر محمد مددپور و دکتر داود فیرحی رابطه دین و آزادی و موانع عدم تحقق آزادی در جامعه اسلامی مورد بررسی قرار گرفت.کیهان فرهنگی از نظرات سایر اندیشمندان در این رابطه استقبال میکند.
کیهان فرهنگی:اخیرا این بحث مطرح شده که ما باید قرائتی از دین داشته باشیم که با آزادی در تضاد قرار نگیرد.در مقابل آن هم گفته شده که ما باید برداشتهایی را از آزادی به عمل بیاوریم که آزادی در مقابل دین قرار نگیرد.آیا دین و آزادی دو مقوله از هم جدا و تفکیک پذیرند یا نقاط تلاقی دارند؟و اصولا چه چیزی باعث شده که دغدغههای رویارویی بین دین و آزادی در جامعه ما مطرح شود؟
مددپور:بحثهایی که امروزه در باب نسبت آزادی و دین مطرح است و حتی به تعارضاتی میان این دو کشیده و عدهای از موضع دینداری سخن میگویند و عدهای هم از موضع آزادی،هر دو در درون خانواده اسلامیاند.نکته قابل تأمل اینکه در جامعه ما اپوزیسیون لائیک موقعیت قابل توجهی ندارد،یعنی یک بخش بسیار دور افتاده از جامعه است.و اگر روزی هم این تفکر وارد بشود،شبیه آن چیزی است که در دوره رضا شاه و محمد رضا شاه در ایران وجود داشت و یا امروز در کشورهای عربی و ترکیه دیده میشود.البته در همین کشورها*محمد مددپور:در جهان اسلام مسأله حریت و آزادی صرفنظر از تفسیر عرفانی و فلسفی بصورت آزادیهای مدنی وجود داشته است و این حق برای مردم در جامعه دینی بوده که در برابر تعدی و یا خروج حاکم انتقاد و اعتراض کنند.
هم لائیک خلوص اساسی ندارد و آنها نتوانستهاند نشانههای دینی را از بین ببرند و گاهی به صورت متناقض عمل میکنند.مثلا در ترکیه برای عید فطر ده روز تعطیل رسمی اعلام میشود و از طرفی منع حجاب میکنند.این نشان میدهد خودشان هم دچار پریشانی در فهم دین هستند.
از نظر تاریخی خاور میانه دیندارترین بخش از جامعه جهانی است و به همین علت هم تمدن غرب در این ناحیه نفوذش ضعیف است.ایران، ترکیه،مصر و کشورهای عربی از قدیمیترین کشورهایی هستند که با تمدن غرب آشنایی و رابطه داشتهاند و اولین انقلابهای دموکراتیک هم در همین مناطق اتفاق افتاده مثل انقلاب مشروطه یا انقلاب جمهوریت و محصور کردن خلافت عثمانی و یا پیروزی احزاب ناسیونال سوسیالیست در کشورهای عربی؛اما از نظر تمدن غربی عقب ماندهترین کشورهای جهان،همین کشورهای اسلامی هستند.گر چه میشنویم که در امارات متحده عربی سالانه 50 میلیارد دلار فقط سود فروش محصولات صنعتی غرب است،اما از نظر فکری و فرهنگی میتوان گفت که اصلا با فرهنگ غربی کنار نیامدند و با همان آداب و رسوم سنتی خودشان که با مقداری مدرنیسم سطحی ممزوج شده زندگی میکنند.اما در مصر و ترکیه یک مقداری وضع فرق میکند.در آنجا مسایلی مطرح میشود که در کشورهای عربی دیگر کمتر عنوان شده است،از جمله مسأله تطبیق جدید دین با حریت و آزادی.در تاریخ اسلام خیلی از معصومین و متفکران به جهت فقدان آزادی به شهادت رسیدند.در عالم حکمت و فلسفه هم بسیاری از علما مثل شیخ شهاب الدین سهروردی و عین القضات آزار دیدند یا کشته شدند.در آن زمان تفسیرهای متقابل در متن سنت صورت نمیگرفت بلکه ذیل عدالت و حقیقت انجام میشد،اما امروزه در جهان پدیده جدیدی پیدا شده و در واقع
کیهان فرهنگی » شماره 154 (صفحه 5)
--------------------------------------------------------------------------------
تفسیر خارج از متن سنت انجام میشود.
با این مقدمات میتوان گفت که در عالم اسلام یک آزادی و مدارا وجود داشته است،با توجه به اینکه رجوع به اصول و مبانی یک نوع خطر کردن است و معمولا بسیاری از مباحثی که در حوزه نظر صورت میگرفت اختلاف آفرین و خشونتزا میشد و کار به نفی یکدیگر میکشید.در مجموع میبینیم که یک نوع تحدیدات و برخوردهایی در میان جامعه اسلامی بوده مخصوصا هر چقدر که ما به دوره تحجر فرهنگی میرسیم جهان اسلام آن دورهء عظمت فرهنگی را از دست میدهد.مثلا در کتاب احتجاج میخوانیم یک آدمی در میدان جنگ دچار شک میشود و آن را با حضرت علی در میان میگذارد.صحابه ناراحت میشوند،شمشیر میکشند و غضب میکنند،ولی حضرت امیر میگوید اصلا ما برای همین آمدهایم. از آن طرف علمایی هستند که وقتی تفسیر آیهای بر خلاف نظر آنها میشود بلافاصله دستور به سکوت میدهند.
در جهان اسلام مسأله حریت و آزادی صرفنظر از تفسیر عرفانی و فلسفی به صورت آزادیهای مدنی وجود داشته بطوری که زمانی که یکی از خلفا بالای منبر رفته بود میگفت که اگر من خطا کردم به من گوشزد کنید و مقداد صحابه بزرگوار پیامبر میگوید اگر تو راه کج رفتی با شمشیر راستت میکنیم.این حق برای مردم در جامعه دینی بوده که در برابر تعدی و یا خروج حاکم انتقاد و اعتراض کنند.
اما بتدریج روزگاری میرسد که با هرج و مرجها و مشکلات متعدد و بعد هم رضایت مردم به وضع موجود یک تفکری بنام«مرجفه»پیدا میشود.این تفکر تمام آزادیهای شهروندان مسلمان را محدود میکند و بالاخره فقهای رسمی جامعه به آنجا میرسند که میگویند همین که حاکم امنیت را در جامعه اعمال بکند کفایت میکند.یعنی در حد نازلترین مرتبه حقوق انسانی.در واقع جامعه به سیاست طبیعی بر میگردد،یعنی آن فرمانروا و جبار هر کاری میتوانسته بکند و بر جان و مال مردم سیطره داشته باشد.
کیهان فرهنگی:ما میخواهیم یک بحث تئوریک داشته باشیم و بعد به عواملی بپردازیم که منجر به این شد که بین دو حوزه دین و آزادی تفکیک قایل بشوند.در واقع نظر شما مبتنی بر این است که دین هیچ تباینی با آزادی ندارد و بلکه مبشر آزادی است و آزادیها را به نوعی فراتر از آن چیزی که قبلا در جوامع بوده به بشریت نوید میدهد و عواملی منجر به این میشود که این آزادیها محدود بشود.
مددپور:اگر شما اسلام را کل تصور بکنید آزادی یک مفهوم جزیی است مثل یک پیچ ماشین.بعضی از سیستم شناسان تصریح میکنند که یک پیچ در دانش مثل همان کل ماشین است هر چند در ظاهر(به تصویر صفحه مراجعه شود) *داود فیرحی:در طول تاریخ اسلام،دچار یک سنتی شدیم که ابعادی از دین در محاق قرار گرفت و بخشی از دین را که جنبه اقتداری داشت برجسته کرد و چون این برداشت،آزادی و نظارت مردمی را حذف کرد از درون دچار پوسیدگی ممتد شد.
یک پیچ باشد.در اسلام و بخصوص تشیع همواره مسألهء آزادی مطرح بوده است اما این آزادیهای جدید که مطرح میشود،دیگر در دل دین نمیگنجد.در واقع این آزادیها در دل یک فرهنگ و تمدن دیگری که ما از آن تحت عنوان اومانیته یا خود بنیادی و نیست انگاری یا تحت عنوان تمدن غربی یاد میکنیم،قرار میگیرد.
فیرحی:بحث از رابطه دین و آزادی است.پیش از ورود به بحث دو سؤال را مطرح میکنم،نخست اینکه چرا ما باید از دین قرائت بکنیم و این قرائت آیا الزام ذاتی دین است؟یا اینکه شرایط زمانه چیزهایی را به ما تحمیل میکند و ما مجبوریم بخشهایی از دین را در محاق قرار بدهیم و بخشهایی از آن را برجسته کنیم.و اصلا چرا ما از جدایی سخن میگوییم؟اگر ما بپذیریم که آزادی امری فطری است و از سوی دیگر دین هم مبتنی بر فطرت است،پس این دو نمیتوانند با هم در تضاد باشند.
به این ترتیب ما باید ببینیم اگر فاصلهای بین دین و آزادی افتاده از چه وقت شروع شده که ما را مجبور میکند برای نزدیک کردن دوباره این دو احتیاج به قرائت جدید داشته باشیم.اگر بین دین و آزادی فاکتور دیگری هم وارد کنیم شاید راحتتر بتوانیمبحث را پیش ببریم.یعنی بحث روی سه متغیر دین،آزادی و سنتهای دینی پیش برود،چون به هر حال ما احتیاج به تفسیر از دین داریم و علم تفسیر از مدتها پیش در تمدن اسلامی رواج داشته و بیتردید،این بحث،طبیعی خود دین اسلام است که ما احتیاج به تفسیر داریم.
اما یک سنتی از تفسیر مدت طولانی راه افتاده و این سنت گذشته از تفسیر بگونهای بوده که لاجرم باعث فاصله گرفتن دین از آزادی شده،یعنی یک سنت خاصی از اقتدار پیش آمده تا آنجایی که نه تنها در عمل مسلمانها را مجبور کرده که به حداقل شرایط حکومت اکتفا بکنند بلکه یک قاعدهای هم درست کردند،یعنی این ضرورتهای عملی را به عرصه نظر و تئوری هم کشاندند،من نمونههایی را عرض میکنم.کتابی است از ابن ابو الازرق به نام «بدایع السلوک فی طبایع الملک»که در بر گیرندهء نخستین تحلیلها در طبیعت حکومت در جهان اسلام است.نویسنده این کتاب در قرن 8 و 9 زندگی کرده و کتاب متکی بر یافتههای ابن خلدونی و از سوی دیگر میراث تفکر غزالی و در عین حال نمایانگر محصول یک تفکر است.نویسنده در آن کتاب محدود کردن قدرت به حاکم را مطرح کرده و شرط استقبال عمومی از حاکم را حذف میکند. روایتی از حضرت رسول صلوات الله علیه داریم که بسیار جالب است،ولی هیچ وقت مورد توجه قرار نگرفته است.سید ابن طاووس نقل میکند که: «حضرت رسول میفرماید یا علی گر چه حکومت شایسته توست اما تا زمانی که مردم از تو استقبال نکردند حق نداری در امورشان دخالت کنی».
اما ابن ابو الازرق میآید از همه اینها عبور میکند و یک قاعده بزرگ درست میکند.میگوید هر شیئی که از یک طرف محدود بشود از طرف دیگر وسعت پیدا میکند.مثلا ما اگر شرایط حکومت را محدود کنیم دستمان باز میشود برای انواع حکومتها.بعد اینجا بحث غزالی را وارد میکند و میگوید وقتی که امر دایر شد بین امنیت و اصل وجود حکومت و شرایط آن،در این صورت اگر ما شرایط را بخواهیم باید حکومت را نداشته باشیم و اگر حکومت را بخواهیم باید شرایط را نداشته باشیم،آن وقت اصل حفظ و وجود حکومت حکم میکند که ما از شرایطی مثل عدالت و اقبال عمومی دست بکشیم.بعد میگوید اگر حاکم جائر هم باشد جورش به عهدهء خودش است و در قیامت از او حساب میکشند،چون امر شخصی است.اما منفعتش برای عامه است.
اتفاقا میبینیم که در اهل سنت هم مثلا ابن تیمیه در«السیاست الشریعیه فی اصلاح راعی و الرعیه» نکته جالبی را اشاره میکند.نه اینکه تنها نظر خودش باشد بلکه بیانگر تحول سنت اسلامی است.در آنجا میگوید اصلا در اسلام قاعده شده که انسانهای عادل،دست و پا چلفتیاند و انسانهای جائر قوی و با قدرت هستند؛بعد اشاره میکند به خالد بن ولید که پیامبر به او مأموریت میدهد.میگوید یک قاعده کلی در سنت اسلامی است که وقتی بحث بین عدالت و توانمندی پیش میآید چون اصل بر امنیت است باید توانمندیها را ترجیح داد و جور ظالم را هم تحمل کرد.میبینید که یک قاعدهای درست میشود و این قاعده اسباب
کیهان فرهنگی » شماره 154 (صفحه 6)
--------------------------------------------------------------------------------
نظریههایی میشود که در آن نظریهها دیگر مردم و آزادی جایی ندارد.بنابراین بخشهایی از دین به دلایلی از فردای رحلت حضرت رسول(ص)غلیظ میشود تا به بحران فروپاشی میرسد.
اگر غرب هم نیامده بود ما گرفتار فروپاشی شده بودیم.بنابراین ما دچار یک سنتی شدیم که ابعادی از دین را در محاق قرار داد و بخشی از دین را که اقتداری بود،برجسته کرد و چون آزادی و نظارت مردمی را حذف کرد از درون دچار پوسیدگی ممتد شد و به این ترتیب خود این نظریه هم دچار خرابی شد.به این ترتیب من فکر میکنم بحث دین و آزادی را ما میتوانیم اینطور طرح کنیم و بگوییم این سنتهای اسلامی که ما داریم با آزادی در تعارض هستند،در حالیکه آزادی با دین نمیتواند مشکل داشته باشد.این به لحاظ منطقی است چون هر دو فطریاند.اما به لحاظ نقلی و شواهدش باید گفت اصلا تعداد نمونههایی که ما در نصوص دینی ناظر به آزادی داریم به مراتب بیشتر از آن چیزی است که ناظر به اقتدار و اوتوریته است.
کیهان فرهنگی:در واقع میتوان گفت جوهر وجودی ادیان مسأله آزادی بوده و ادیان انسانها را از هر بندی رها میکردند و فقط در تملک و سلطه خداوند قرار میدادند که در واقع به نوعی بالاترین حق از آزادی را برای انسانها به ارمغان میآوردند.در اینجا منظور ما آزادی دینی است و در ادامه بحث به اینجا میرسیم که چه تفاوتی بین آزادی که دین به ارمغان آورده و آزادی که مکاتب مختلف مبتنی بر اومانیته مطرح میکنند وجود دارد.در یک تعریف مشخص آزادی دینی چیست و محدودههای آن کدام است؟
مددپور:مفهوم آزادی جزئی است لا یتجزا از دین،و این جزء خودش یک کل است مثل اسماء متکثره که اسم رزاق در بطن آن اسم الله هم هست.گر چه به یک ساحت خاصی احاطه دارد، اما از نظر باطنی همه اسماء را در بر میگیرد.تنها مشکل اساسی آزادی در تاریخ اسلام و تاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی این است که حقیقتا فرهنگ و تمدن اسلامی تحقق پیدا نکرده است.
در باب اندیشه و مسایل اسلامی در موضوعاتی چون سیاست و آزادی متفکران اسلامی درگیر مباحث یونانی شدند.در واقع تفسیرهای درست از دین انجام نگرفت و جامعه دچار نوعی بد تفسیر کردن شد و در نتیجهء بد تفسیر کردن دین و سنتهای دینی نهایتا به آنجا میرسد که از آزادی اثری نیست و میبینیم گوش و زبان بریدن و چشم در آوردن در دورهء صفویه و قاجاریه باب میشود.
در چنین تفکری دیگر آزادی موضوعیت ندارد و آزادی به حریت باطنی و تفسیرهای عرفانی خلاصه میشود،چون در قلمرو فقه و سیاست و مباحثی که به عالم ظاهر متوجه است بحثی طرح نمیگردد و آن آزادی شهروندی و آزادی مدنی و مفهوم(به تصویر صفحه مراجعه شود)*در ایران مسیرهایی که تعریف غیر دینی از آزادی فراهم کند وجود ندارد و علت آن ذات اجتهاد اسلامی است.در طول تاریخ اسلام بحثهای جدید باعث شقاقهای جدید و ایجاد نحلههای جدید در اجتهاد شده است.
مشروعیتی که با اقبال مردم در واقع تحقق عینی پیدا میکند،منتفی میشود.
حتی اقتداری هم که مطرح است دیگر اقتدار شرعی و دینی نیست بلکه یک اقتدار طبیعی است. ابن خلدون هم میگفت از دوره مأمون خلافت به پادشاهی تبدیل میشود.حتی جلوتر که میآییم اصلا سیاست پادشاهی تحت عنوان سیاست عقلی به یک سیاست طبیعی غریزی تغییر میکند که در حکومتها میبینیم عقلانیت هم منتفی میشود و نوعی حکومت جاهلی تمام عیار حاکم بر جامعه میگردد.
پس با این اوصاف آزادی با توجه به متن سنت به تفسیر ما از دیانت بستگی دارد.یعنی هر چقدر دایره تفسیر ما وسیعتر باشد و تطابق عینی و حقیقی داشته باشد،قلمرو آزادی هم وسعت پیدا میکند.اگر بد تفسیر بشود اصلا از جایگاه خود آزادی خارج میشود.در حالیکه به اعتقاد من بر اساس منابع سنت و دینی ما آزادی در حوزه اندیشه،تفکر و عمل به قدر کافی در متن دیانت وجود دارد.حتی اگر در این اظهار بیان خطا هم صورت بگیرد.متفکران در همان حوزه برای آزادی خودشان تفکر میکنند و آنهایی که قبول ندارند این نوع تفسیرها را رد میکنند و آن هم در حوزه خواص اتفاق میافتد و از حوزه عامیانه خارج نمیشود.
در جامعه هم یک ضوابط خود به خودی هست نهاینکه دادگاه تفتیش عقاید باشد.اما کسی که طرح مسأله میکند به هر حال در برابر خطایی که مطرح میکند،مسئول پاسخگویی هم هست.یعنی جامعه این حق را دارد که بدون اینکه القای وحشت بکند از او بپرسد که شما چرا این خطا را کردی.در واقع زمینه را فراهم میکند که خطای بعدی پیش نیاید.نه اینکه حکم به مهدور الدم بودن بدهد که متأسفانه در تاریخ اسلام چنین چیزهایی مشاهده شده است.شما به تکفیر توجه بکنید،تکفیر در آغاز اسلام به این صورت نبوده بعدا شبیه به آن چیزی که ما در دادگاه تفتیش عقاید میبینیم اتفاق میافتد.بعد میبینیم همین علمایی که پنجاه سال پیش با متفکرانی که طرح مسأله کردند و به کفر متهم شدند،مخالفت میکردند،صد سال بعد خودشان از حامیان آنها بودند،مثل ملا صدرا.
اما اکنون ما در دوره غیر معصوم زندگی میکنیم. دورهای که معصومان رفتهاند و حتی ولی شناسان هم از این ولایت رفتهاند؛حالا شما در میان عدهای هستید نامعصوم و هر کدام هم ممکن است دعوی معصومیت بکند و بعد هم شمشیر بکشد،این نشان از ضعف معرفت است و طبیعتا آزادی هم به نسبت علمی که ما به معرفت و حقیقت داریم وجود دارد.
یکی از متفکران معاصر غربی مسألهای مطرح کرده که حتی در میان متفکران غربی نیز عجیب است.هایدگر برای اولین بار آمده آزادی را کنار حقیقت گذاشته و گفته است آزادی قبول حقیقت است.همه میگفتند آزادی یعنی اراده و فعالیت مایشایی من.اما او یک مسأله جدی را در تاریخ فلسفه غرب به عنوان نقطه ختم مطرح میکند و میگوید آزادی با حقیقت نسبت دارد.در رساله «ذات حقیقت»میگوید اگر میخواهید آزادی را درک کنید باید ببینید این چه نسبتی با حقیقت و دغدغه و اضطراب من دارد.اگر من دغدغه و اضطراب داشته باشم این آزادی نمیتواند ویرانگر باشد.اما آزادی متعارفی که ژان پل سارتر مطرح میکند کارش به ویرانگری خود آزادی ختم میشود که در آن هیچگونه احساس مسئولیتی نیست.
کیهان فرهنگی:از صحبتهای آقای مددپور این طور برداشت میشود که در واقع تفاسیر مختلف از دین باعث شده که محدودیتهایی برای آزادی پیش بیاید و آزادی اندیشه بیان و رفتار و گفتار در دل دین وجود داشته است.ما چه تعریف جامعی میتوانیم از آزادی دینی ارائه بدهیم که حتی با تفسیرهای مختلف هم باز قابل پذیرش باشد.
فیرحی:به هر حال ما یک بحران در تعریف آزادی داریم.و این بحران در تعریف آزادی در تأملات دین و ارائه آن به چند دلیل پیدا شده است.
یکی از مشکلاتی که ما الان داریم این است که مباحثی مثل آزادی را که تا حدی میشود تصور کرد به یک سری قواعد نظری از پیش تعریف شده متفکران ارجاع میدهیم و این اتفاقا خطایی است که در فقه به آن میپردازند.میگویند که مجتهد وقتی که دارد در موردی به روایت مراجعه میکند
کیهان فرهنگی » شماره 154 (صفحه 7)
--------------------------------------------------------------------------------
سعی کند که پیشینه نظری خودش را خالی کند چون پیشینههای نظری حجابهای نامرئی هستند که باعث-به قول امروزیها-کجتابی مسأله میشوند.
ما الان که در ایران هستیم فکرمان آمیخته است به تئوریهای مارکسیستی،لیبرالی و فرالیبرالی و انواع مفاهیمی که ذهن ما را در بر گرفته است. یعنی یک سری پیشینههای تئوریک که در ذهن ما وجود دارد و اگر ما درست بشناسیم که آنها چه هستند دیگر برای اثبات آنها نیازی به استدلال نداریم.اما شاخصهایی برای آزادی داریم که به آن میرسیم.پس مشکل ما این است که ما در جهانی که مورد هجوم تئوریهای بزرگ است قرار گرفتهایم.
دومین مشکلی که ما در تعریف آزادی بخصوص آزادیهای دیندارانه داریم،این است که همان گونه که عرض کردم،سنت تأملات فلسفی و فقهی سنت اقتداری است یعنی ما پشتوانه پر و پا قرصی نداریم که به ما کمک کند تا بتوانیم برای واضح سازی مفهوم آزادی یک گام جلوتر برویم. این را ابن خلدون میگوید که اگر انسانها سند دانش نداشته باشند یا آن را گم بکنند در حقیقت به لحاظ تئوریک آدمهایی بی ریشه میشوند.
ما سابقه بحث تئوریک در مورد آزادی نداریم. بنابراین با این فقدان پشتوانه نظری،ما در بحث آزادی دچار تذبذب میشویم و واقعا هم افراط و تفریط از تعامل خودش در میآید.
الان هر متفکر دینداری وقتی که آزادی را تعریف میکند باید از خودش شروع کند.در روایات و در نصوص اولیه داریم اما وقتی که به نظریهها میآید (نظریههایی که برای ما عینک درست کردند که نصوص را ببینیم)به قول معروف ابزاری برای جستجو برای ما پدیدار گردیدند که سابقه ندارد. این برای ما مشکل ایجاد میکند مخصوصا امروزه سنت ارجاع هم مهم است.یعنی اگر شما حرفی بزنید و به گذشته عالمی مثل ابن سینا و ملا صدرا و شیخ مفید یا حضرت امام استناد نکنید،عرف جامعه این است که این حرف یک شعار است.
مشکل سوم ما در تعریف آزادی است.به هر حال این بحث آزادی یک شباهتهایی با غرب پیدا میکند و وقتی که شباهتهایی پیدا میکند،آن وقت آن آمیزههایی که آزادی در آنجا دارد و یا خواستههای تئوریک دارد،بلافاصله باعث قیاس آزادیهای اصلاحی میشود،مخصوصا ما که در یک جامعه استعمارزده زندگی کردهایم،ذهنیت بسیار بدی به مجموعه غرب داریم.چون ما زشتیهایش را دیدهایم،یک شباهت صوری هم در اندیشههای جدیدمان به غرب پیدا شود،به دلایلی این قیاس باطل پیش میآید و ما را در بنبست غرب گرایی قرار میدهد و استقلال متفکر را از او میگیرد؛یا باید با مبارزات اجتماعی که با غرب گرایی هست درگیر بشود،که در این صورت اصالت اندیشهاش از بین میرود یا اینکه باید برای حفظ خودش به سنت بچسبد.من تکرار میکنم به هر حال ما یک آموزههای نظری داریم که نمیتوانیم بدون حجاب نگاه کنیم.یکی پشتوانه نظری خوب است که شاید آیندگان از خطاهای ما پشتوانهای درست کنند.یعنی از همین جنجالهایی که ما*اندیشه اسلامی در موضوعاتی چون سیاست و آزادی درگیر مباحث یونانی شد و در واقع تفسیرهای درست از دین انجام نگرفت و در نتیجه همین بد تفسیر کردن سنتهای دینی به آنجا رسید که دیگر در آن از آزادی خبری نیست.
امروز در جامعه داریم ابزاری پیدا کنند برای تحلیل آزادی اسلامی در آینده،ولی الان نداریم.یعنی متفکر فعلی هر چند که افتخار پیشگامی در تمدن شیعی را دارد ولی به هر حال خطراتی را هم دارد.
بعد ارتباط آن هم مهم است چون ما ذهنیتی که نسبت به غرب داریم ذهنیت یکپارچه و تهاجمی است و ذهنیت شرق شناسانه است که هر چه میگوید برای سرکوب شرق است.البته حق هم هست منتها ما را دچار مشکل میکند.آن وقت ما این مشکلات را در بحث آزادی میبینیم.شاید ما برای تعریف آزادی و خروج از بحران غربی بیاییم اینها را نقد کنیم.حداقل ما بتوانیم این سه وضعیت را بررسی بکنیم و نمیشود گفت که هر چیز بدیعی بدعت است،اینطور نیست.وقتی که این بحثها را بتوانیم بررسی کنیم شاید بتوانیم فضا را برای بحث آزادی آماده کنیم.فکر میکنم آزادی مثل همان بحثهای افلاطون از عدالت است. گمشدهای است که آدمی به دنبال آن میگردد ولی دم دستش است.طبیعی است ما از آزادی تکوینی صحبت نمیکنیم،به هر حال انسانها آزادند،هر کس در خانه خودش میتواند جلوی نفس کشیدنش را بگیرد و یا خودش را گرسنه نگاه دارد.این یک آزادی تکوینی است و هر کس میتواند هر کاری بکند.ما کاری به آن نداریم.حتی جبر گرایان هممعتقدند که انسانها در خانههای خود آزادند.ما آزادی فکر هم نمیخواهیم چون آزادی فکر هست. ما از سیمای ظاهری انسانها نمیتوانیم از ذهنشان عبور کنیم و بگوییم شما فکر نکنید.چه بسا آدمهایی که بسیار وجیه بودند و ظاهر عوام پسندی داشتند اما در تفکراتشان حتی در الهیات سنتی و توحید هم تردید کردند.بعد اعتراف کردند که ما یک موقعی دچار چنین تردیدی بودیم و الان به این نتیجه رسیدیم.ما نمیتوانیم جلوی آن را بگیریم، آنچه برای ما مهم است آزادی گفتن و آزادیهای اجتماعی و سیاسی است و بیش از این هم ما نمیتوانیم کاری داشته باشیم.درست است که این هم مبتنی بر آزادیهای تکوینی خاصی است اما وقتی از آزادی فطری صحبت میکنیم تمایل به آزادی در عرصه سیاست و اجتماع داریم و آزادی در بیان آنچه که فکر میکنیم.اگر ما بخواهیم در این مورد صحبت کنیم میشود آزادی سیاسی-اجتماعی چه در غرب و چه در اسلام،اما آزادی اسلامی با آزادی غربی فرق میکند.
ولی حداقل وجه مشترکی که این آزادی دارد این است که میخواهد دخالتی در امور حکومت و حوزه عمومی داشته باشد.برای ما آزادی جنسی و اخلاقی مطرح نیست.وقتی از اقتدار صحبت میکنیم از اقتدار سیاسی صحبت میکنیم و وقتی هم از آزادی صحبت میکنیم طبعا از آزادی در حوزه سیاست سخن میگوییم.ما باید ببینیم این آزادی که در حوزه سیاست مورد نظر ماست چه مشترکات و چه تمایزاتی با آزادیهای غربی دارد.
ما در اینجا دو تا تصویر تشبیه میکنیم،یک تصویری از اقتدار که سالها انسانها آمدند و رنگ آمیزی کردند(درست یا غلط)و آزادیهای سیاسی در اسلام مثل یک نقاشی است که طرح اولیهاش کشیده شده است و عناصر آن به هم وصل نشده و چهره آن هم مشخص نیست.اگر این تراشکاری و رنگ آمیزی بشود چه جور در میآید، نمیدانیم.
ما باید ببینیم این آزادی را چگونه میتوانیم بسازیم و چگونه استنادات آن را داشته باشیم و چگونه میشود با بخشهای دیگر تعارض نداشته باشد.ما الان میبینیم سنت اقتداری ما تعارض ندارد.به این ترتیب من به نظرم میآید اگر ما به جای تعریف آزادی به نقد موانع طرح آزادی بپردازیم،آزادی شفافتر میشود.هر قدر اطراف و معایبش تراشیده شود شفافتر میشود.
من یک نکته را عرض کنم.به نظر میرسد مسلمانان در گذشته با جرأت بودند،حرفشان را با حاکم میزدند،پنهان کاری نداشتند و در سیاست آزاد بودند.من شعری از ابن ابو العتاهیه یادم میآید که خطاب به هارون الرشید است.هارون الرشید قصری مجلل در بغداد ساخته بود و میخواست به رخ مردم بکشد.از ابن ابو العتاهیه دعوت کرد و به او گفت میتوانی وضع ما را توصیف کنی؟ابن ابو العتاهیه هم که شاعر محافظهکاری نبود شروع کرد و گفت:زندگی کن هر چه دلت میخواهد در سایه قصرهای بلند.همه مردم طبق خواسته تو تلاش میکنند تا تو شب و روز آسوده باشی.
وقتی که دیدی نفست در زیر قفسه سینه مثل
کیهان فرهنگی » شماره 154 (صفحه 8)
--------------------------------------------------------------------------------
گنجشک به تب و تاب افتاد و میخواهد در بیاید و آخر عمر است،میفهمی همه اینها غروری بود که تو بر مردم سوار شده بودی.
هارون با شنیدن این سخنان به گریه افتاد.بعد یحیی ابن فضل اعتراض کرد و گفت تو آمده بودی خلیفه را شاد کنی؟چرا این کار را کردی؟او پاسخ داد:من مسلمانم،وظیفهام این است که آنچه را میدانم بگویم.سپس هارون گفت که ابن ابو العتاهیه دید که ما منحرف شدیم نخواست که خطاهای ما زیاد بشود.ما آدمهای این جوری در جهان اسلام داشتهایم،الان متأسفانه همه چیز برگشته و خیلی چیزها عوض شده است.
من فکر میکنم تعریف آزادی به لحاظ اثباتی چیزی نیست بلکه به لحاظ تصوری است که اجازه نمیدهد ما آزادی را ببینیم و توصیف کنیم.
کیهان فرهنگی:آزادی،دستخوش چه حوادثی شده که ما امروز ناچاریم از قرائت تازهای از دین حرف بزنیم؟
مددپور:تجدید نظر در برابر احیاست.احیا یعنی زنده کردن آن چیزی که نیمه جان است و نمرده.اما آن چیزی که احیا میشود خودش است و چیز دیگری نیست اما تجدید مثل بازسازی یک نقاشی است.فرض کنید سر و دستش نیست بعد یک نقاش دیگر میآید این را بازسازی میکند. اطلاق قرائت نو برای این نوع موارد به اعتقاد من صحیح نیست.ما اگر بخواهیم بگوییم که علامه طباطبایی قرآن را قرائت کرده این غلط است،چون تفسیر ایشان تفسیر سنتی است.عجیب است که هر آیهای که مثلا لیبرالها در تاریخ معاصر ایران سعی کردند که تفسیر متناسب با دموکراسی لیبرال از آن به عمل بیاورند،ایشان عکس آن را در «المیزان»گفته است.
مشکل اساسی ما این است که خیلی از نقدها و انتقادات از وضع موجود به قلمرو کلام جهش یافته است و یک نوع گرایش به قلمرو حزب پیدا کرده است.یعنی حزبی کلامی شده،مثلا بنده به یک جریانی وابستهام و تمام اعمال و کردار حزب خودم را صحیح میدانم و روزنامههای ویژه خودم را هم دارم.آن طرف هم دقیقا این حرف را میزند متأسفانه این نابودی آزادی و نابودی معرفت یا مستور شدن آزادی است و اینجاست که ما گرفتار میشویم.
از نظر معنوی در مورد مفهوم آزادی باید پرسید آیا تری ترمز صاحب مؤسسه سی ان ان با سیاهپوست محله هارلم یک نوع آزادی دارند؟اما در عالم عمل در جامعه اسلامی یک آدمی مثل ابوذر و بلال حبشی در برابر رجالی که بعدا به اهل حل و عقد مشهور شدند،یک شرافت خاصی پیدا کردند. متأسفانه با تفسیرهایی که از دین صورت گرفت، عملا دین از آن جایگاه حقیقی خود خارج شد تا حدی که صاحب دین هم مستور زمان گشت.در واقع غیبت امام زمان،غیبت دین است.چطور میشود که صاحب دین و شریعت ناطق مستور باشد اما شریعت صامت آشکار باشد؟چون ظهور شریعت ناطق به شریعت صامت و ناطق است.در عصر غیبت حقیقت دین فراموش شد و انسانها بهدین متوسط بسنده کردند.دینی که الان وجود دارد یک دین غیر معصومانه و میان مایه است که متأسفانه فرومایه میشود بطوری که حتی اراذل و اوباش در آن نقش پیدا میکنند.
به هر حال دین از جایگاه اصلیش به بیرون پرتاب میشود و یک تفسیرها،پوستهها و لایههایی دور دین را میگیرد و چون حق با منافع نفسانی آمیخته شده است،آیات و روایات هم تفسیر به رأی میشود.این قرائت به اعتقاد من استبداد رأی است.این استبداد به رأی از صدر اسلام از همان روزی که وحی نازل شد وجود داشت.حالا در دوره آخر الزمان در روزگاری که عصر انسانهاست نه عصر قهرمانان،خدایان و قدسیان همه دارای یک حق برابر میشوند یعنی امام معصوم و آن اراذل و اوباش یک رأی پیدا میکنند و یک نوع برابری به وجود میآید.
روزگاری میشود که میان عامه که تقلید میکنند و عالمی که اجتهاد میکند تفاوت ماهوی نیست و وقتی عامی به عالم نگاه میکند میبیند مثلا یک درجه تفاوت است و مقلد حاضر نیست برای او اقتداری قائل بشود.مگر اینکه یک اقتدار از طریق حزب و سیاست اتفاق بیفتد.دیگر کسی حاضر نیست مرید کسی بشود،همه مراد میشوند.
*نباید برخی نگرانیها موجب بشود که تحدید آزادی بکنیم و روحیه مدارا گرایی را کنار گذاشته و کین توزی و دشمنی میان خودمان را که همه از اصحاب دین هستیم القا کنیم.
ما در جامعه چند گروه را میبینیم:دسته اول دینداران نوسنتی هستند که تمدن جدید در حد صنعت تکنولوژی را میپذیرند؛کاری که عربها میکنند.دسته دوم دینداران متجدد هستند که حتی علوم جدید را میپذیرند.یک قدم جلوتر میرویم روشنفکران را میبینیم.اصلا روشنفکر دینی میخواهد دین را تفسیر مدرن بکند.مثلا لیبرالیسم را در متن اسلام درک کند و صحیح هم فکر میکند منتها بینشی که در واقع حجاب آن شده و آن چیزی که سندیت ندارد در مقابل دین قرار گرفته و همه ارکان دین را میتواند تفسیر کند،یعنی بشر این امکان را دارد که دین را متناسب با انسان میان مایه و فرومایه تفسیر بکند.کاری که امروزه همه دارند میکنند.این مشکل هست.یعنی همه ما متأسفانه داریم میکوشیم که دین را در سطح انسان امروزی تفسیر بکنیم و معمولا چون در افق انسان میان مایه و فرومایه نگاه میکنیم خودمان را پیشرفتهتر از انسانهای صدر اسلام میدانیم.میگوییم فکر ما خیلی پیشرفتهتر از ابوذر و سلمان است،اما به هر حال برای رفتن به سوی احیاء و نه تجدید نظر یک همت ابراهیمی نیاز داریم.انسانهایی میخواهد که بتوانند به ساحت معصومانه دین بروند نه ساحتمیان مایه و فرومایه آن.
کیهان فرهنگی:استبداد و آزادی دو سر یک طیف هستند.با توجه به اینکه آزادی در بطن اسلام نهفته و جزء لا یتجزی از دین است،چه عواملی باعث شد که تفسیری از دین ارائه شود که مبتنی بر استبداد گرایی باشد؟
فیرحی:ما در جهان اسلام یک تاریخ خاصی داریم.تاریخی است که باید به آن نگاهی خاص کرد نه از زاویه شرق شناسی و نه از زاویه بحثهای آرمانی.یعنی نباید بگوییم که تاریخ ما تاریخ بسیار آرمانی و خوب بود و نه مثل غربیها که تاریخ ما را مثله کردند دربارهء آن قضاوت کنیم.دین ما دین ضعفاست،ما در ابتدای ظهور اسلام با دو طبقه روبرو بودیم،شباب یا جوانان و کسانی که صاحب حسب و نسبی بودند و ایمان آورده و برای خودشان تشخصی قائل بودند و گروه کثیری هم بودند که به دلایل خاصی پایگاه اجتماعی نداشتند،اینها معروف به ضعفای مکه بودند.حتی از زمان شعب ابو طالب هم اختلاف بین این دو گروه وجود داشت.با آنکه بسیاری از ارکان قدرت را به دلایلی شباب مکه به دست گرفتند،حضرت رسول اکرم (ص)به نقش ضعفا تأکید میکردند.
مشکل در اینجا این است که چرا عمل مساوات طلبانهای که در زمان حضرت رسول(ص) و در زمان ابو بکر و بعد در زمان علی علیه السلام بود،عملا پایه تئوری سیاسی ما قرار نمیگیرد، بلکه عمل اقتدارگرایانهای که از شباب مکه شروع شده و در زمان عمر و عثمان برجسته شد اساس خلافتها میشود؟
آن خلافتها خودش را به اندیشه شیعه هم تحمیل کرده است.یعنی در درون تئوریهای شیعه به نحوی نهادینه شده.این مسأله را باید جدی بگیریم.به هر حال بخشی از تفکر شیعی الهام گرفته از این سیستم اقتداری است که شکل گرفت. ریشههای دانش سیاسی ما در زمان شیخ مفید و بعد هم مرحوم سید مرتضی علم الهدی و دیگران شکل گرفت،یعنی سالهای حدود 300.در سال 329 میبینیم که غیبت صغری تمام میشود و اینها هم در این زمان زندگی میکنند.همانگونه که الان در علوم از غرب الهام میگیریم آن روز هم در استدلالهایمان به ناچار از تألیفهایی که در اصل سنت بود استفاده کردیم.
در مسایل سیاسی ما متأثر از اهل سنت بودیم،تا آنجا که ما شرایط حاکممان را عین شرایط حاکم در خلافت گرفتیم.به رغم همه این تأثیرات چون تفکر شیعی از ائمه معصوم(ع)الهام گرفته شده،دارای پتانسیل آزاد اندیشانه بسیار زیادی است.
اما در عمل و بنا به همان تأثیراتی که اشاره کردم، دین اقتداری میشود.اینقدر اقتداری میشود که متأسفانه عرفان و فقه ما نمیتوانند دمکراتیک باشند.ما وقتی نهجالبلاغه را مطالعه میکنیم با صدها مطلب درباره رابطه امام و مردم رو به رو میشویم.اما میآییم به بهانههای متفاوت اینها را حمل به مصلحت میکنیم،نمیگوییم اینها پایه تئوریک داشته است.چرا آن اقتدار پایه تئوریک
کیهان فرهنگی » شماره 154 (صفحه 9)
--------------------------------------------------------------------------------
داشت ولی این یکی نمیتواند پایه تئوریک داشته باشد؟
من میخواهم بگویم این دلیل بر حاکمیت تاریخی شباب است که میان مسلمانان و دین جدایی انداختند و فقط به نخبگان و آدمهای برجسته پرداختند.وقتی اینها حاکم میشوند میگویند دین آمده تا حاکمان برجسته و بالفطره متمایز به وسیله آن بیایند مسلمانها را آزاد کنند.یا انسانهای ضعیف را آزاد کنند.یعنی ما بین دین و مردم فاصله انداختیم.آدمهای برجسته و نخبه یا باید در علم نظر بدهند یا باید در حکومت نظر بدهند،یعنی،یا باید قاضی باشند که نظرشان حجت باشد یا مفتی باشند.ما از اول مشکل تئوریک پیدا کردیم و دچار انحراف بزرگی شدیم. البته این حرفها را خیلیها تکرار کردند ولی هرگز به بررسیهای عالمانه کشیده نشده است.هرگز به پشت سر نظریههای فقهیمان رجوع نکردیم تا ببینیم چه چیزی بوده که مجتهد ما را مجبور میکرده چنین حکمی بدهد نه اینکه الزام با شمشیر باشد بلکه اوتوریته نظری داشته است.هر چند که استبداد و آزادی دو سر طیف است،اما چون از اول دین هم به دست مستبدان اجرا شد این مسایل پیش آمد. حضرت امام سخن خیلی زیبایی دارند.ایشان میگویند که مستضعف نه آنکه خودش از اول دست و پا چلفتی است،از اول اینقدر به گوش او خواندند و گفتند اگر شما اطاعت کنید خیلی بهتر در میآید،بنابراین تفسیر شما تفسیر ناقص است، تفسیر فرزندان امیه تفسیر خوبی است.ما یک چنین مشکلی داریم و باید دوباره برگردیم به سیاست خودمان و تفسیرهای که از دیانتمان شده و اگر این کارها را نکنیم همیشه بحثهای ما در سطح خواهد ماند و نمیتواند به جایی برسد.
جالب این است که ما تا نتوانیم عیبهای نظریهپردازی امروزمان را ببینیم آینده هم دست ما نخواهد بود.به هر حال آینده منطق خاص خودش را دارد.آنهایی که توانستند بمانند کسانی بودند که توانستند اجتهاد را ایجاد کنند و سالها توانستند حاکم بشوند.حرفی که مرحوم شیخ مفید هم مطرح میکند نتیجهاش را در انقلاب 57 میبینیم،اینکه قدرت به رغم هیمنهاش کاملا شکننده است.اگر جمهوری اسلامی ایران تبدیل به علم جمهوری اسلامی شد ماندگار میشود.
مددپور:من فکر میکنم یکی از مشکلات جامعه و تمدن اسلامی از صدر اسلام تاکنون،ضعف و فقدان معرفت بوده است.عدهای از افراد نگذاشتند آن منابع معرفت دینی آزادانه به گوش همگان برسد، در واقع در جامعه اسلامی دو دستگی به وجود آمد.یک عده معصومان بودند.یک طرف ناس که در واقع دو دسته هستند،یک دسته عامه مردم و دسته دیگر نخبگانی که حالا یک نظر خاصی دارند،منتها عالم ربانی هم نیستند.مردم در جامعه اسلامی از آن منابع معرفت محروم شدند در نتیجه افکار عمومی در تمدن اسلامی بیش از آنکه تحت تأثیر منابع اصیل معصومانه از اسلام باشد، تحت تأثیر منابع یونانی و اساطیر غیر اسلامی مثل هندی،ایرانی و جاهلی بوده است.
در خطبههای نهجالبلاغه و در خود قرآن بارها به این مسأله اشاره شده که کاری که فرعون بامستضعفین کرد باعث شد که مردم خودشان به طرفی سوق داده شوند که دیگر قادر به تصمیمگیری نباشند.مستضعف دینی این است که حق و باطل را نمیتواند تشخیص بدهد.
یک طرف هم اضطرارهایی است که بر انسان حاکم میشود.من فکر میکنم اضطرارهای عملی حتی در مورد فقهای شیعه مخصوصا در دوره قاجاریه خیلی ظهور و بروز دارد.مثلا مرحوم کاشف الغطاء به دنبال وصول شکایاتی که از حکومت قاجار در ایران به ایشان میرسد،از عراق به ایران میآید.ایشان آمده بود رفع ظلم بکند اما وقتی پایش را در کاخ فتحعلی شاه میگذارد خیلی چیزها از یادش میرود.در یادداشتهایی که از ایشان مانده آمده است که اینجا(ایران)سرزمین عدالت است و علما حرمت دارند.ببینید وضعیت چقدر بحرانی است که صرف برخورداری از امنیت و حریت در ایران باعث میشود که در مورد حکومت فتحعلی شاه چنین اظهار نظری بکنند.این عرض من خدای ناکرده اهانت به علما نیست، واقعیت این است که این اضطرارها موجب میشد برخی،وضع موجود را تأیید کنند.پذیرش تئوری مشروعیت موقت یا سلطان مأذون از طرف علما هم به همین دلیل است که بعضا حتی استبداد را به رسمیت میشناسند.
*اگر ما بپذیریم آزادی امری فطری است و از سوی دیگر دین هم مبتنی بر فطرت است،پس این دو نمیتوانند با هم در تضاد باشند.
در یک دوره بعد شاهد آن هستیم که با آمدن یک تفکر غربی احیاء دینی اتفاق میافتد.چون با آمدن تمدن غرب در جامعه خاورمیانه اسلامی اتفاق تازهای میافتد و آن اینکه دینداران متجدد و روشنفکران دینی کارشان این میشود که همان که از غرب میآید با قرآن تطبیق بدهند.کاری که مستشار الدوله کرد.وقتی که به او میگویند چرا این کار را میکنی،میگوید به خاطر اینکه مردم متعرض من نشوند.چون مردم دیندار هستند من اعلامیه جهانی حقوق بشر را در یک کلمه با آیات و روایات تفسیر کردم.در حالیکه قابل جمع نبوده، در عالم دیگری بوده و به یک آزادی خاص نفسانی و سوبژکتیو قائل بوده.حتی با آن منابع سنتی و دینی ما متفاوت است.البته سنتی نه به معنی کهنه،به معنی معصوم و تفکر معصومانه.
یک طرف هم یکباره عدهای را از خواب غفلت بیدار میکند.ببینید این نقدهایی که اینها از کلیسای مسیح میکنند بیربط با اوضاع ما نیست. جالب این است که در حالیکه منابع دینی ما حکم به وحدت سیاست و دیانت میدادند،شما در عمل میبینید در تمدن اسلامی سیاست و دیانت در اسلام جدا شده،اما در غرب در حالیکه در منابع رسمی آنها کار قیصر به قیصر واگذار شده وکار مسیح به مسیح،میبینیم که این دو تا وحدت پیدا کردهاند،یعنی در اسلام منابع یک چیزی میگویند،عمل چیز دیگری میشود.آن طرف هم این تفسیرات از خلیفه دوم شروع میشود که آن زمان گفت که خلافت و نبوت نمیتواند از یک خاندان باشد.به یک معنا میشود گفت جدایی سیاست از دیانت با این تفسیر شروع شده که بعدا ما میبینیم علما راه دیگری میروند و سلاطین راه دیگری، همان زمان هم روشن بینانی بودند که متوجه بودند ظالمینی که حکومت میکنند مشروعیت ندارند اما آنان اندک بودند.
کیهان فرهنگی:چه تفاوتهایی میان تعریف آزادی مبتنی بر فهم دینی و تعریف همین واژه مبتنی بر فهم انسانی وجود دارد؟
فیرحی:من فکر میکنم آزادی دینی هم به نحوی تعریف انسانی از آزادی است.چون ما با نصوصی مواجه هستیم که میتوانیم از آنها در مورد آزادی، حکمی به دست آوریم.من فکر میکنم تفاوت تعریف آزادی در قاموس دینداران با آزادی غیر دینی به خاطر استنادی است که به دین پیدا میکند.ما به عنوان بشر با همه خطاپذیریهایمان و با همه محدودیتهای عقلی و اجتماعی و روانیمان میتوانیم از نصوص دینی این تعریف را در بیاوریم.منتها تلاشی که دینداران دربارهء تعریف آزادی میکنند همانند تلاشی است که دینداران برای یافتن تعریفی از دین درباره حکومت میکنند. آنها سعی دارند یک سری مراحل استنباطی را در نصوص دینی طی بکنند که این مراحل استنباطی را روش شناسی اجتهادی خود ما توضیح میدهد و از درون آن هم این بحثها را در میآورد.
دین نصوصی دارد که این نصوص را ما به همدیگر وصل میکنیم و با الهامی که از خود نصوص دین میگیریم،تعریف جامعی از آزادی و حکومت در میآوریم.به هر حال ما،یعنی انسانها هستیم که این کار را میکنیم و چون انسان این کار را میکند طبیعی است که ممکن است خطا بکند و باعث اضمحلال اجتهادش بشود.
متکلمین اسلامی و فلاسفه میگویند در مباحث دین شناسی عاملی وجود دارد به نام حیث التفاتی. ممکن است یک دین شناس هرگز التفات به اینکه مسألهای را به نصوص دینی ارجاع دهد تا حکم دینیاش را پیدا کند نداشته باشد.
در بحثهای اقتداری میبینیم که به آن توجه کرده بودند.بعد به راهکارهای استناد به دین و شرعی کردن آن پرداخته بودند.مثلا سلطان چگونه میتواند از طریق اذن و چیزهای دیگر مشروع بشود.این را در آخر به شرعیت وصل کرده بودند چون به آن به عنوان یک پدیده اجتماعی توجه کرده بودند.یا باید باشد یا نباشد.اگر نباید باشد مضار زیادی دارد و اگر باید باشد باید دید که شرعیت حکمی درباره آن هست یا نه.و جستجوها در آخر به نتایجی میرسد و حکم میکنند به این فرآیند میگویند توجه یا التفات.
در بحث آزادی هم همینطور است.ما حالا این حیث التفاتی را پیدا نکرده بودیم.مثل بیمه،یا
کیهان فرهنگی » شماره 154 (صفحه 10)
--------------------------------------------------------------------------------
بحث دیات.مثلا ما مشکلی در قضای سنتی داریم به این ترتیب که طبق احکام موجود اگر کسی مرتکب قتل شد جانی است و باید دیه بدهد. جانی مختار است که یکی از موارد چند گانه دیه را انتخاب کند.فرض کنیم قاتل صد شتر را انتخاب کند و بخواهد آن را به صاحب دم بپردازد.فرض کنید صاحب دم هم در یکی از محلههای مرکزی تهران ساکن باشد!آن وقت،عذاب دریافت صد نفر شتر برای گیرنده،از مصیبت ماتمی که دیده بزرگتر خواهد شد.در واقع معنی این کار این است که جانی دیه ندهد.
در بحث آزادی هم تا حالا فقهای مسلمان کمتر توجه کرده بودند.مثلا فقیه بزرگی مثل ماوردی میگوید:خداوند پادشاهان را از جنس و نوعی قرار داده که جدا از بقیه بشر است.همانطور که بشر از بقیه حیوانات جداست.
من میخواهم این نکته را عرض کنم که ما وقتی حاکمان را از جنس متفاوت دانستیم به یک تأمین دست میزنیم.تامین این است که حاکمان نباید از جنس بشر باشند.از جنس انسانهایی که تحت فرمان هستند.اما امروز میبینیم که این نوع تحلیلها عیبهای خودش را نشان داده است. عیبهایی که میتوان بطور عقلانی بداهت اشتباه آن را نشان داد.
یعنی دینی که توجیه حکومت و ضرورت آن را خلاصی مردم از ظلم میداند،گاهی همین دین میآید و ابزار ظلم میشود یعنی عملا نتیجه معکوس میدهد.اما اگر تصور ما این باشد که حاکمان،همان مردمانی هستند که باید از دینشان استفاده کنند و حکومت کنند برداشتها متفاوت میشود.حتی ما عصمت را اکتسابی میدانیم و میگوییم عصمت یک مرحلهای در انسانهاست که خداوند لطف میکند و افراد به شرایط اکتساب میرسند.وقتی ما اینطور تحلیل میکردیم طبعا به این سمت میرسیدیم که اگر حاکم معصوم هم نبود حکومتها چگونه هستند و چگونه میتوانند شکل بگیرند.میبینیم که در نصوص دینی،عناصری داشتیم که از اول بر آنها تأکید میکردند ولی مورد غفلت قرار گرفتند.مثل امر به معروف و نهی از منکر.
بعدا به بحثهایی مثل شورا میرسیم.تا قرن 14 و 15 میلادی اساسا اسمی از شورا نمیبینیم. فقط یک عناصری از شورا را در یونان میبینیم.آن هم یک نوع شورای طبقه آریستو،آدمهای ثروتمند و ریش سفیدان.
کیهان فرهنگی:بحثهای مربوط به دین و آزادی و قرائتهای مختلف از آن آیا به نوعی تعارض میان این دو در جامعهء ما منجر نخواهد شد.
مددپور:در قرن هیجدهم در اروپا اگر کسی در خلوت عبادت میکرد،میگفتند باید یقهاش را بگیرید و به دست گیوتین بسپارید.
در انقلاب فرانسه کشتن کشیشها و اسقفها و هر کسی که منسوب به دین بود،و تبدیل کردن کلیسای بزرگ پاریس به معبد عقل و آوردن رقاصهها به آن،امری عادی شده بود.در قرونروشنگری و بعد از اصلاح دین حتی کشیشها وقتی میخواستند از دیانت صحبت کنند در قلمرو امپراتوران صحبت میکردند مثلا بوسوئه در نوشتههای خود تجلی خداوند را در چهره امپراتوران میبیند.در حالی که قبلا آن را در چهره قدیسین میدیدند.
به هر حال آرمان روشنگری به دلیل اینکه دین را در برابر خود میدید معتقد به امحای دین به طور مطلق بود.مثلا منتسکیو خودش را در برابر کشیشان و روحانیون میدید.این تفکرات به جنگهای خونین صلیبی کشید.و بعد به تفتیش عقاید و امحاء دین خصوصی در قرن 17 و 18 منجر شد و فاتحه دین در اروپا خوانده شد.
اما بعد از آن دیگر رقیب و اپوزیسیونی نداشت. این بحثهایی که درباره آزادی میکنیم ریشه در آنجا دارد.در واقع دعوایی است که دویست سال پیش در غرب اتفاق افتاده و حالا به یک شکل کاریکاتوری به ایران منتقل شده.من معتقدم در جامعه ما حتی آن نزاع عصر روشنگری و رفرم دینی وجود ندارد به خاطر اینکه اصلا روشنگری هم فاتحهاش خوانده شد.الان نسل جدیدی از روشنفکران آمدهاند که دیگر به متفکران قرن هیجدهم کاری ندارند.حتی کارشان به نقد تفکر کانت میرسد.آن چیزی که در جامعه ما اتفاق میافتد،کاریکاتوری از آن چیزی است که در غرب دویست سال پیش اتفاق افتاده منتها به صورت ترجمه و انتقال به این طرف آمده و بعد به خاطر تفسیرهایی که از طرف مستشار الدوله و سید جمال الدین اسد آبادی و دیگران صورت گرفته جامعه ما با آنکه جامعهای دینی است یک بخش آن هم تحت تأثیر مبانی عصر روشنگری قرار گرفت. از این طرف هم بعضی به منابع سنتی متمایل هستند.در حالیکه هر دو کم و بیش گرفتار اوضاع جهانیاند.در این حال دهکده جهانی هم دارد اتفاق میافتد و دیگر این تضادی که میان اسلام و غرب وجود دارد به شوخی تبدیل خواهد شد.
در واقع این لایههای نفوذی اختاپوسی آمده و از درون اینها را خالی میکند.اما این تضاد در درون این دهکده وجود خواهد داشت،تضاد میان تفکر معنوی و تفکر انسان گرایانه؛تفکر دینی و تفکر دنیوی؛تفکری که تمام همّ خودش را مصروف دنیا میکند و تفکری که اگر دنیا را بطلبد آن را در متن دین جستجو میکند،این نزاع در آینده در هر حوزهای به وجود خواهد آمد اما ما در عصری هستیم که عصر بحران است.عصر همین کاریکاتوریسم سیاسی و فرهنگی است.روشنفکری مثل ارسطو میدانسته چه میگوید.اما در ایران این طور نیست.چرا؟هر دو جریانی که یک کاریکاتوری از آن جریانهای اصیل غربی هستند،تمام انرژیشان مصروف به این شده که به هر نحو ممکن خودشان را در جهان کنونی حفظ کنند.یعنی یک نوع صیانت ذات.به عبارت دیگر در جهانی که ممکن است از جنس من نباشد،من مجبورم مانند یک شیء شناور در این سیلاب خودم را طوری حفظ کنم که اصل ذاتم نفی نشود.اما با این جهان یک داد و ستدی داشته باشم تا این سیل فروکش کند.
به اعتقاد من چیزی که الان دارد در ایران اتفاق میافتد منجر به نابودی دین نخواهد شد،چوناپوزیسیونها و جریانهایی که مشهور به راست و چپ هستند و حافظ وضع موجود،همگی آن حفظ اصل ذات را حمایت میکنند.
در جامعه ما یک نوع اپوزیسیون لائیک میخواهد خودش را از هر گونه قاعده دینی رها کند (نه به آن معنی که انکار خدا باشد)این جریان میگوید اصلا تمام احکام دین را کنار بگذاریم، اینها جامه کهنه است بر تن یک انسانی که قد و قوارهاش گسترش پیدا کرده و باید این را متناسب با این جهان تفسیر بکنیم.حتی منابع را هم کنار بگذاریم.این جریان را در ایران یک عده جزیرهنشین تشکیل میدهند که مقدار کمی نشریه هم دارند.اما جریانهای فکری اصلی اینطور نیستند.حتی در زمان شاه هم جریان فرهنگی ما لائیک نبود.دنیای امروز مسلمانان نمیتواند بکلی از دین جدا شود.البته یک عده محدودی که به زور وارد عالم اسلام شدند ممکن است حالا پوست انداخته باشند اما آنها قابل حساب نیستند.
به هر حال دین مقوله مهمی است و نباید بعضی نگرانیها موجب بشود که تحدید آزادی بکنیم و روحیه مداراگری را کنار بگذاریم و کینتوزی و دشمنی میان خودمان که همه از اصحاب دین هستیم القا بکنیم.
فیرحی:من هم معتقدم که ما در ایران مسیرهایی را که تعریف غیر دینی از آزادی را فراهم کند نداریم.من یک علت آن را در ذات اجتهاد اسلامی میبینیم.چون اجتهاد اسلامی عناصری دارد که قابل تصلب نیست.اجتهاد نمیتواند یک ایدئولوژی مسلطی را مهیا بکند تا دیگران یا بگوییم دگراندیشها چارهای نداشته باشند جز اینکه بگویند یا دین داشته باشیم و از تمام عقلانیتها دست بکشیم،یا آنکه عقلانیتها را داشته باشیم و از دین دست برداریم.تجربه نشان داده که هرگز در تحولات سیاسی-اجتماعی این طوری نبوده که دین داران یا علما که سمبل این اجتهاد هستند،به طور مطلق در یک طرف قرار بگیرند و کسانی که اندیشههای جدید دارند در طرف دیگر واقع شوند. اصلا تا حالا اینطور نشده است.بلکه همواره بحثهای جدید باعث شقاقهای جدید و ایجاد نحلههای جدید در اجتهاد شده و این راه را باز کرده است.
مثلا در پایان«کفایه»مرحوم آخوند خراسانی بحث جالبی دارد دربارهء اضمحلال اجتهادات و جایگزینی اجتهاد جدید به جای اجتهاد قبلی.و بعد عناصر این پدیده را توضیح میدهد که از کجا باید بیاید.بنابراین ما وقتی این طور بحثها را داریم اگر هم در سطحی سیاسی،بخواهیم نظریهها ایدئولوژیک بشوند چون پایه نظری ندارند اینها معرفتی خواهند شد و بتدریج ریزش میکنند. حتی جنبش مشروطه نتوانست راه را بر سوی لائیسم باز کند.چون بسیاری از رهبران مشروطه خود علما بودند.تا زمانی که ماهیت فکر اجتهادیمان از سنتهای شیعی،سنتهای بستهای مثل کاتولیک نیست،مشکلی پیش نمیآید،به این ترتیب گرایش غیر این اتفاق نخواهد افتاد یا حداقل در سطح عمومی اتفاق نخواهد افتاد و جنبشهای محدود هم نمیتواند بر اساس نظام جمهوری اسلامی اثر بگذارد.