شهیدی که قصد ترور شاه را داشت

شهيد اندرزگو پس از قيام 15 خرداد دستگير شد و در زير شکنجه‏هاي سخت، لب به سخن نگشود تا آزاد شد. از آن زمان، وارد شاخه نظامي هيئت مؤتلفه اسلامي شد و در اولين اقدام، در اعدام انقلابي حسنعلي منصور، سرسپرده آمريکا و عامل تصويب کاپيتولاسيون و تبعيد امام خميني(ره) همکاري کرد. در آن ترور، شهيد اندرزگو با اين که بيشتر از 19 سال نداشت، اما نقش مهمي ايفا کرد. از آن پس، رژيم، به شدت در تعقيب او بود و شهيد اندرزگو مجبور شد که دائماً جابجا شود. اين انقلابي نستوه براي اين که مورد شناسايي ساواک قرار نگيرد، با نام‏هاي مستعار و قيافه‏هاي متفاوت آشکار مي‏شد. اندرزگو، نقش مهمي در وارد کردن اسلحه به ايران براي مبارزه مسلحانه با رژيم داشت و براي اين منظور به کشورهاي ديگري سفر مي‏کرد.
در شهيد اندرزگو دريايي از توكل موج مي زد و در سخت ترين شرايط با تمسك به حبل المتين ذكر، خود را از مهلكه ها رهايي مي بخشيد. او كه در استفاده به جا و به موقع از پوشش هاي مناسب، نهايت پنهانكاري را انجام مي داد، با رعايت كامل رازداري و ايفاي نقش هاي مختلف و با استفاده ماهرانه از لهجه هاي محلي گوناگون، جعل در اسناد و مدارك، داشتن كانال‌هاي قوي وگسترده ارتباطي مجزا، توانست قريب به پانزده سال، يكي از مخوف ترين سازمان هاي امنيتي را حيران نگه دارد. او بسيار پايبند مسائل ديني و مهربان و خوشرو بود و لحظه اي از كمك به افراد تهيدست دريغ نمي‌كرد. با آنكه در طول زندگي مبارزاتي، مبالغ هنگفتي پول در اختيارش بود، به يك زندگي ساده و معمولي، قناعت مي‌كرد. او لحظه اي از خودسازي غافل نبوده و هرگز وظايف خويش را فراموش نكرد.
ساواک پس از سال‏ها تعقيب و گريز، سرانجام با کنترل مکالمات تلفني مناطق وسيعي از تهران، او را شناسايي کرد و دريافت که در 19 ماه مبارک رمضان مهمان يکي از دوستان خواهد بود. محل، مورد محاصره قرار گرفت و شهيد که راه فرار نمي‏ديد، اسنادي را که در جيب داشت به دهان برد و خورد تا به دست ساواک نيافتند. دژخيمان رژيم پس از درگيري که با او پيدا کردند، او را مجروح ساختند. با اين حال، از اين مي‏ترسيدند که اندرزگو، به خودش مواد منفجره بسته باشد. اين شهيد والامقام سرانجام، طي اين درگيري در دوم شهريور 1357 با زبان روزه در 39 سالگي شربت شهادت نوشيد و به آرزوي ديرينه‏اش دست يافت. شهيد اندرزگو قصد ترور شاه را داشت که شهادتش مانع انجام اين نقشه شد.
روایتی از عنایت امام زمان (عج) به شهید اندرزگو
رهبر معظم انقلاب: لازم مي دانم ياد كنم از شهيدي از سلاله پيغمبر و از دودمان پاك علي، شهيد سيد علي اندرزگو، چريك مبارزه مسلمان كه امروز سالگرد شهادت پر افتخار اوست. فرزند علي بود، همنام علي بود، همگام و همراه علي بود. من لازم مي دانم به امت مسلمان سفارش بكنم،سعي كنيد اين چهره هاي عزيز و ناشناخته را بهتر بشناسيد. اين مرد مسلمان مبارز در طول چهارده سال كه مشغول مبارزه بود، چهارده سال زندگي مخفي با نهايت شدت، دستگاه جهنمي ساواك شاه بدبخت را آن چنان حيران و سرگشته كرده بود كه كارش معجزآسا مي‌نمود. براي خدا مبارزه كرد،براي خدا از پيوستن به گروه‌هاي مدعي سرباز زد، براي خدا خطر ساواك و خطر بعضي از گروه‌هایي را كه مايل بودند او را به طرف خود جذب كنند و حاضر نمي‌شد به آنها جذب بشود، اين خطرها را براي خدا تحمل كرد و براي خدا هم شهيد شد. رحمت خدا بر او باد. درود ما مسلمانان بر او باد. (خطبه هاي نماز جمعه تهران، 10/5/1359)
 
مرحوم حجت الاسلام و المسلمین سید علی اکبر ابوترابی: شهید اندرزگو مي‌گفت، «يك روز ديدم مثل اين كه كمي هوا پس است. در مدرسه هيچ احدي از جريان من با خبر نبود. چيذر هم يك منطقه پربرف است. آمدم توي حياط يك مقداري قدم زدم، ديدم چند نفر در مي زنند. با خودم گفتم مدرسه اي كه در آن باز است، در زدن نمي خواهد. رفتم ديدم چند نفر مأمور هستند. بالافاصله با آنها خيلي گرم گرفتم و گفتم «خيلي خوش آمديد! تشريف بياوريد تو! آزاد است. مي توانيد بياييد تو.» با اصرار به اينها تعارف كردم. آنها كه اين طور ديدند، گفتند، «قصد مزاحمت نداريم.» گفتم، «مزاحمتي نيست. مدرسه است و آزاد. چاي هم هست. دستشويي هم بخواهيد برويد، مي توانيد برويد.» گفتند، «خيلي ممنون! محبت بفرماييد با آقاي سيد علي اندرزگو كاري داشتيم. اگر بودند، چشم! خدمتتان مي رسيم و الا خير.» گفتم، «ايشان تشريف دارند. بفرماييد تو.» آنها هم كه اين طور ديدند، گفتند، «به او بگوييد تشريف بياورند دم در.» بعد از هفت، هشت دقيقه برگشتم و گفتم، «نيم ساعت پيش رفته اند بيرون. ولي براي ساعت دو بعد از ظهر معمولا توي مدرسه هستند.» اينها هم براي اينكه رد را گم كنند، خداحافظي كردند و گفتند، «سلام برسانيد.» وقتي رفتند، ما هم پشت سر اينها يك يا علي گفتيم و فرار كرديم.»
در تهران خدمت اين بزرگوار، ذريه حضرت زهرا (س)، رسيديم. جريان را گفت كه، «ما از طريق مشهد رفتيم افغانستان. بايد قاچاقي مي رفتيم. در بين راه رودخانه اي وجود داشت. به ما نگفته بودند كه سر راه ما چنين رودخانه بزرگي وجود دارد. آب آن موج مي زد. يقينا ژاندارمري ما را مي گرفت. عکس و خبر ما از قبل به سراسر كشور مخابره شده بود. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان (عج) شدم.» مي گفت، «ديگر نمي دانم چطور توسل پيدا كردم! مي گفتم، «اين زن و بچه توي اين بيابات غربت امشب در نمانند. آقا اگر من مقصرم، اينها كه تقصيري ندارند.» در همان وقت اسب سواري رسيد. سؤال كرد، «اينجا چه مي كنيد؟» گفتم، «مي خواهيم از آب عبور كنيم.» بچه را بلند كرد و در سينه خودش گرفت من پشت سر او و خانم، پشت سر من سوار شديم. زد به آب، در حالي كه اسب شنا مي كرد، راه نمي رفت.آن طرف آب ما را گذاشت زمين و تشريف برد. همين طور كه خوشحال بوديم از اين قضيه كه اين طور حل شد، با خودمان گفتيم لباس هايمان را در بياوريم تا خشك شود. نگاه كردم ديدم به لباس هايان يك قطره آب هم نپاشيده. به كفش و لباس و چادر خانم نگاه كرديم، ديديم خشك است. با صداي بلند شروع كردم به گريه كردن. خانم گفت، «چيه، چي شده؟» گفتم، «اگر تا امروز خدا را به چشم نديده بودم،‌امروز اين واقعيت برايم مجسم شد. ببين حتي يك قطره آب هم روي لباس يا كفشت مي بيني؟»
اين جرياني است كه تا امروز هيچ جايي نگفته‌ام، ولي خوب، فكر مي كنم اينجا جايش باشد ايشان فرمود، «آن طرف آب، روشنايي بود. رفتيم توي روستا. چندان مرا را تحويل نگرفتند. جايي بود كه معلوم بود هر كس مي آيد، مي خواهد به طور قاچاق به افغانستان برود، لذا نمي خواستند من را تحويل بگيرند. بالاخره، يكي از آن خانه ها با رودربايستي، شب ما راه داد، به اين شرط كه فقط شب آنجا بمانيم. در آن شب، صحبت هايي كرديم، از آن جمله، صحبت از گاوشان شد. گفت، «گاوي داريم كه شيرش خشكيده و مدتي است كه از اين مختصر نعمت خدا بي بهره مانده ايم. تنها سرمايه ما بود.» (پيش خود) گفتم، «يك توسلي مي كنيم.» و همين جوري دستي به سينه گاو كشيدم. كار به جايي رسيد كه آنها مثل امامزاده دور ما جمع شدند، چون در همان وقت، يكمرتبه سينه هاي گاو پر از شير شد. همان وقت آمدند و دوشيدند و با گريه وشوق نگذاشتند ما جايي رويم و آن مدتي كه مي خواستيم مخفي باشيم، به زور ما را آنجا نگه داشتند.» اگر كس ديگري غير از شهيد بزگوار، اين را براي انسان نقل مي كرد، انسان نمي توانست باور و يقين كند، ولي ايشان در صداقتش جاي كمترين شبهه اي نبود.
ديديم كه يك عصا دستش هست و در حال حركت يك مقدار جزئي مي لنگد، مي گفت، جريان فوق العاده عجيبي برايمان رخ داده است. در تماسي كه بعضي ها داشتيم، وعده ملاقاتي در خانه اي گذاشتيم. نشسته بوديم كه يك‌مرتبه صداي زنگ بلند شد و صاحبخانه رفت دم در. آمد توي خانه و گفت، پسر برادر كوچكشان كه از خانه بيرون رفته بود، احتمالا اعلاميه داشته يا چيز ديگري. مأمورين به او مشكوك شده و او را آورده بودند كه خانه را تفتيش كنند. يكمرتبه سرو كله مأمورين پيدا شد. خانه از اين خانه‌هاي جديد بود، بدون آنكه كتم را بپوشم، سريع رفتم به سمت پشت بام. ديدم روبرويش يك كوچه است. از پشت بام نمي شد بپرم به خانه همسايه، چون فاصله زياد بود و سر و صدا موجب توجه مأمورين مي شد. دستم را گرفتم به ديوار و يك يا الله گفتم و پريدم توي كوچه. ساختمان دو طبقه بود. وقتي افتادم، از حال رفتم. ديدم استخوان پايم زده بالا و نمي‌توانم خودم را كنترل كنم. همسايه دم در بود. پرسيد، «چه شده؟» گفتم، «حضرت عباسي هيچي نگو!» اين بيچاره هم خيلي آدم خوبي بود و تا فهميد مأمور آمده و پريده ام پايين، زير بغل ما را گرفت و برد توي خانه و در جاي گرم و نرمي پذيرايي كرد. من هم نمي دانستم ديگر چه خبر شد. بعد از نيم ساعت، سه ربعي، بچه صاحبخانه كه در جريان بود، آمد و مرا توي آن خانه پيدا كرد. بعد از اينكه آبها از آسياب افتاد، مرا بردند توي خانه. تمام مأمورين سراسر ايران عكس و مشخصات ايشان را داشتند. به خصوص در مشهد. ايشان مي گفتند، «آنها اصرار كردند كه مرا ببرند بيمارستان، ولي من قبول نكردم. گفتند، «دكتر بياوريم؟» قبول نكردم وگفتم،«چند روزي همين طور باشد.» شب جمعه يا روز جمعه به آنها گفتم، «اين اتاق را خالي كنيد! مي خواهم به تنهائي بروم توي حال.» و شروع كردم عرض ادب كردن به پيشگاه معصومين و توسل جستن به آن بزرگواران معصوم عرض كردم، «در راهي قدم گذاشته ام و دوست داشتم در ادامه اين راه از پاي ننشينم. مثل اينكه لياقت ندارم و توفيق از من سلب شده.» اين را با يك سوزي عرض كردم خدمت ائمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين كه، «از همين ابتداي جوان خانه نشين مي شوم و از تمام آن آرزوهايي كه در سر مي پرورانم، دستم كوتاه شده.» بعد از توسل زيادي خواب برد. مي گفت، « وقتي بيدار شدم ؛ بي اختيار از جايم بلند شدم و ايستادم.» مثل كسي كه از قبل به صورتي طبيعي. در پايش هنوز يك برجستگي به اندازه يك بند انگشت وجود داشت، ولي راحت راه مي رفت. البته يك مدتي پايش را سنگين بر مي داشت، ولي مي گفت، «مسئله اي كه اصلا برايم قابل تصور نبود اين بود كه پايم بدون مراجعه به دكتر يا عمل جراحي يا جا انداختن توسط شكسته بندهاي كارآزموده، اصلاح بشود، بعد از توسل و يك ساعت خوابيدن، سالم با پاي خودم آمدم بيرون.»
يكي از جرياناتي كه در زندگي ايشان اتفاق افتاد كه نيت و دعاي خير و ايمان اعتقاد و اخلاص ايشان دست ما را هم گرفت، جرياني بود كه در تهران پيش آمده. داشتيم با ماشين مي رفتيم. بنده لباس هايم را در آورده و در صندلي پشت راننده گذاشته بودم و با يك بلوز يقه كيپ پشت فرمان نشسته بودم. مي خواستيم برويم سمت ميدان شوش. آمديم چهارراه مولوي. براي رفتن به ميدان، دو راه است. يكي مي رود ميدان شاه سابق، يعني حاج آقا مصطفي فعلي كه مي خورد به خيابان ري و يكي مي رود به ميدان شوش. يك راه هم مي رود خيابان انبار گندم كه خيابان باريكي است و يك طرفش هم ميدان بار است ؛ به همين خاطر ترافيك آن خيابان از همه خيابان ها بيشتر است. چون خيابان شلوغي بود، گفتيم از اينجا برويم. اين ماجرا حدودا يك سال و نيم بعد از آن تعهدي بود كه ما به ساواك داده بوديم كه يا خودمان او را بكشيم و يا تحويلش بدهيم. اواسط اين خيابان، ديديم ماشين پليس تهران آژير مي كشد و با سرعت مي آيد. ماشين ها با عجله و شتاب مي رفتند كنار و او هم مي آمد جلو. ما هم مثل بقيه آهسته كشيديم كنار، ولي به راهمان ادامه داديم. وقتي رسيد جلوي ما يكدفعه پيچيد و سه نفر آمدند پايين. دو نفر با يوزي سنگر گرفتند و يك استوار آمد به طرف ما و از شيشه بغل راننده گردن مرا محكم گرفت. ما ديگر فاتحه خودمان را خوانديم. با خود گفتم، «خدا كند اين سيد يك شليكي بكند و بپرد توي جمعيت و در برود. اگر مأمورين مي خواستند تيراندازي كنند، به دليل ازدحام در آن خيابان، حداقل صد نفر مجروح مي شدند. ما هيچي نمي گفتيم. اين سيد بزرگوار هم صاف نشسته بود جلو بغل دست من. اين يكي هم محكم ما را گرفته بود. يكمرتبه ديدم او سرش را آورد توي ماشين و يك نگاهي توي ماشين انداخت. بعد دستش را از روي گرد من برداشت، دست راستش را گذاشت روي سينه اش و هي گفت، «قربان! مي بخشيد. قربان ! پوزش مي طلبم. قربان ! عفو مي فرماييد.» چي ديده بود؟ چي نظر او را جلب كرده بود ؟ بيست مرتبه قربان قربان گفت و معذرت خواست. ماشين ها را كنار زدند. ماشين آنها هم دنده عقب گرفت، آمد مقابل ما، گفت، «قربان شرمنده شديم. مي دانيد يك شلوغي هايي است كه يك عده مي خواهند انجام دهند و اينهاست كه باعث شرمندگي ما مي شود.» حالا براي حركت، ما تعارف كن و او تعارف كن. به احترام ما تكان نخورد تا ما رفتيم. ما هي سرك مي كشيديم از توي آينه كه نكند باز خبري شود. تقريبا در اواسط خيابان انبار گندم، دست چپ، خياباني بود كه مي خورد به خيابان ري. ديدم سر و ته كرديم و رفتيم آنجا. بعد كه خيالمان راحت شد، به ايشان گفتم، «شما چرا نپريديد پايين؟» گفت، «همان وقت توسل به وجود آقا امام زمان (عج) كردم تا لحظه اي كه تو را رها و شروع به معذرت خواهي كرد، من به فكر خودم نبودم. فكر خودم را گذاشته بودم براي آخرين لحظه.»
 
ديگر چه آخرين لحظه اي؟ دو متر جلوتر دو نفر با يوزي ايستاده بودند و اين يكي هم به يك دست كلتي داشت و با دست ديگر گردن مرا گرفته بود. هيچ چيز نمي تواند در چنين لحظاتي اين حالت ها را به ما ببخشد، مگر ايمان و يقين در حد بالا و شايد در اعلي رتبه يقين. طرف حاضر است افراد را زير دست و پاي خودش له كند تا خودش را نجات دهد. آن وقت، در مرحله يقين، انسان به اينجا مي رسد كه در چنين لحظه هاي حساسي، توي فكر خودش نيست. توي فكر يك نفر است كه در كنار اوست. اين عين لفظ خودش است. مي گفت، «با خودم گفتم تا آخرين حد امكان، وظيفه خودم را در مورد حفاظت جان تو انجام مي دهم. نكند يك لحظه زودتر تكان بخورم و امكان نجات جان تو نباشد. با اين حركت من جان تو صد درصد به مخاطره مي افتاد.» لذا برادران عزيز! اين حد از ايمان و يقين است كه همه چيز انسان را تضمين مي كند؛ رستگاري انسان را تضمين مي كند. با رسيدن به اين حد از ايمان و يقين مي توانيم تا اندازه اي به خودمان كمك كنيم تا سلامت زندگي كردنمان مطمئن شويم.
ايشان براي تهيه اسلحه با زحمت و مشكلات زيادي برخورد مي كرد. يك روز گفت، «بياييد يك كار اساسي بكنيم. مي رويم لبنان.»مرحوم شهيد محمد منتظري هم آن وقت لبنان يا سوريه بود. گفت، «مي روم آنجا و يك راه اساسي پيدا مي كنم.» با ماشين رفت لبنان و تصادف هم كرد. مرحوم شهيد دكتر چمران خيلي به ايشان خدمت مي كرد. بنا شد طبق صحبتي كه كرده بودند، ماشين خاصي فرستاده شود تا اسلحه ها را آنجا جاسازي كنند. ماشين تهيه شد. از اين ماشين هاي دو در آمريكايي خوابيده. مدل بالا و يك كمي پهن بود كه امكان جاسازي در آن بيشتر از ماشين هاي ديگر است.
آیت الله خزعلی: هر وقت به ياد آقاي اندرزگو مي افتم، حس مي كنم مثل پرنده ها بود. به راحتي بين شهرها وحتي كشورها تردد مي كرد. گاهي در افغانستان بود، گاهي در ايران. حتي شنيدم كه فلسطين هم رفته بود. در نجف خدمت امام مي رسيد و درباره مشكلاتش با ايشان صحبت مي كرد. در ايران هم همين طور بود و دائما بين شهرهاي مختلف تردد مي كرد و به تبعيدي ها سر مي‌زد. به خود من هنگامي كه درتبعيد بودم، چندين بار سر زد، از جمله در دامغان. يك بار به دامغان ونزد من آمد و چون مي دانست كه من در باب مسائل سياسي يادداشت هايي را مي نويسم، به من گفت، «اينها را پراكنده و در يادداشت هاي مختلف بنويس كه اگر بازداشت شدي و مأموران ساواك به منزل تو هجوم آوردند، نتوانند اين صفحات را با هم تطبيق بدهند و اطلاعات لو نرود.» اين، حاصل تجربياتي بود كه در طول سال ها مبارزه به دست آورده بود.
وقتي ماشين منصور به طرف مجلس مي رفت، ايشان به عنوان اولين حركت از سوي گروهي كه مأمور زدن منصور بود. جلو رفت و مقابل ماشين منصور ايستاد و راهش را سد كرد. ماشين منصور به سرعت به طرف مجلس مي رفت و اگر جلوي مجلس مي رسيد، احتمال داشت كه مأموران و اسكورت هاي منصور نگذارند بخارايي به او نزديك شود و عريضه اش را به او بدهد. شهيد اندرزگو مي گفت، «من پريدم جلو و ماشين ناچار شد توقف كند. منصور زودتر از محافظينش از ماشين آمد بيرون و همين باعث شدكه بخارايي بتواند منصور راگير بياورد و مأموريتش را به انجام برساند.
حجت الاسلام و المسلمين هاشمي چيذري: اسلحه ها را داخل چمدان مي گذاشت و مي آورد و مي گفت كتاب است و كسي تصورش را هم نمي كرد كه اينها اسلحه است. يك قفس و يك پتي گرفت. پتي يعني خروس جنگي. از اين خروس جنگي هاي بزرگ گرفت و گذاشت داخل قفس. زير آن را هم جاسازي كرد و اسلحه ها را در آن جا داد. با همين قفس از مشهد و با قطار مي آمد و هيچ كس هم نمي فهميد كه با خودش چه آورده اين جور ماهرانه اسلحه ها را جاسازي مي كرد.
به او گفتم، «تو كه سيدي عمامه سياه بگذار.» گفت، «نه، عمامه سفيد بهتر است.» در اينجا به شيخ عباس معروف بود.
بعد از سه ماه به من تلفن زد و با لهجه كاشي گفت، «من ديگر فلاني هستم و مي خواهم با شما صحبت كنم.» من هر چه فكر كردم ديدم دكتري با آن نام نمي شناسم، ولي به هر حال فكر كردم هر كس كه هست مرا مي شناسد. گفتم، عصري تشريف بياوريد منزل ما.» صندلي و ميزي در حياط گذاشتم و ميوه اي و پذيرايي مختصري، اما او نيامد. ... در را باز كردم، ديدم يك ماشين آخرين سيستم كنار در منزل ما بغل پله نگه داشته است. تا در را باز كردم، او پريد داخل خانه و مرا بغل كرد و شروع كرد به گريه كردن ... به او گفتم،«نمي داني كه من و خانه ام سخت تحت كنترل هستيم. چرا آمدي؟» گفت، «صد نفر كه باشند، همه‌شان را مي‌ريزيم.» معلوم مي‌شد كه دوستانش همه جا راتحت كنترل داشتند. برايش آب طالبي آوردم و قرص سيانوري را از دهانش در آورد نشانم داد و دوباره گذاشت سر جايش. همه بدنش هم مسلح بود.
يك سفر به مشهد رفتم. شش ماه قبل از شهادتش بود. ساعت 12 شب بود كه با يك موتور قراضه، در حالي كه دو تا بچه هايش را هم روي موتور نشانده بود، آمد ديدن من وگفت، «آن جوان ها فلسطيني حافظ قرآن كه شما ديديد، شهيد شد. من هم در اين درگيري ها شهيد خواهم شد. آمده ام به شما بگويم كه بچه هاي من، بچه هاي خودتانند.»
آیت الله محمد گرامی: اینكه او توانست پس از ترور منصور، پانزده سال فعاليت كند و دستگير هم نشود، از تسلط بر نفس خارق العاده او حكايت دارد. او كه به شدت تحت تعقيب بود، چه در تهران و چه در قم، بارها به پليس و مأموران ساواك برخورد كه از او نشاني شهيد اندرزگو را خواسته بودند و او با نهايت خونسردي جوابشان را اداده و آنها را گمراه كرده بود. حتي يادم هست به شكلي به او خبر داده بودند كه مأمورين ساواك مي خواهند به خانه شما در صفاييه بريزند. او به سرعت آمدو اسباب و اثاثيه اش را جمع كرد و رفت و اين كار را با چنان سرعتي انجام داد كه همه مبهوت شدند.
 
مراسم ازدواج شهید در سال 1351
خانم كبري سيل سه پور (همسر شهید): آن روزها، ما يك تلويزيون كوچك داشتيم كه الان هم داريم. منتهي مأموران ساواك آن را شكسته اند.آن را به يادگار نگه داشته ام. يك روز ايشان اخبار ورود كارتر به ايران را از تلويزيون تماشا مي كرد. من هم كنار ايشان نشسته بودم. پرسيدم، «پس چرا اين پهلوي را نمي كشي ؟ چرا هيچ اقدامي دربارة نابودي اين آدم نمي كني ؟» جواب داد، «من شش ماه تمام روي طرحي زحمت كشيدم. برنامه تنظيم كردم، ولي حاصل كار من لو رفت. براي همين نتوانستم پهلوي را از بين ببرم. حالا شش ماه دوم را شروع كرده ام و دارم كار مي كنم. اين پهلوي را يا با دست خودم از بين مي برم يا با خون خودم.» همان شب، يك بار ديگر كه تلويزيون همين خبر را پخش كرد، شهيد اندرزگو يك دفعه برگشت و به من گفت، «مي بيني! يك روزي جمهوري اسلامي مي شود. اوايل جمهوري اسلامي، يعني همان سال هاي اول، همه مردم مورد امتحان خدا قرار مي گيرند. همه مردم از عالم تا آدم عادي.»
حجت الاسلام سید مهدی اندرزگو (فرزند شهید): امام هنگامي كه به مدرسه علوي تشريف بردند، به ياران خود فرموده بودند، «برويد خانواده شهيد اندرزگو را بياوريد تا من ببينم.»  آيت الله طبسي و فرستادگان امام به مشهد آمدند و ما را پيدا كردند. ما تازه از زندان آزاد شده بوديم. تا قبل از انقلاب، ما زندان بوديم. مادر و ما فرزندان در زندان بوديم. بعدها ما را آوردند نزد امام. ما حتي خبر شهادت پدر را هم نمي دانستيم و ساواك هم به ما نگفته بود.خبر شهادت پدر را امام به ما دادند، اول مقدمه اي گفتند و بعد يادم هست كه فرمودند، «پدرتان آرزو داشت شاه را بزند.» هنوز لبخند امام يادم نمي رود كه فرمودند، « اين بلايي كه بر سر شاه آمد از مردن صد ها درجه بدتر است.»
حجت الاسلام سید محمود اندرزگو (فرزند شهید): در مورد هوشياري و بصيرت شهيد اندرزگو مي توانم به اين نكته اشاره كنم كه مثلا در مورد سيد مهدي هاشمي كه در اوايل انقلاب، سمت هاي مختلفي هم داشت، يكي از دوستان شهيد اندرزگو مي گويد كه ايشان قبل از انقلاب مطلع بود كه سيد مهدي هاشمي با ساواك همكاري مي كند و او همان كسي است كه چند سال بعد از انقلاب در سمت هاي آزاديبخش را داشت و با گروه هاي مختلف ارتباط داشت. شهيد اندرزگو قبل از انقلاب، با او قطع ارتباط و او را تهديد كرده بود و مي دانست كه او قاتل مرحوم شمس آبادي است و همين نشان مي دهد كه او در شناخت افراد، بصيرت زيادي داشت. حتي يكي از دوستانش نقل مي كند كه يك بار در حضور او، شهيد اندرزگو، سيد مهدي هاشمي را تهديد كرده بود.
کساني كه دست به مبارزات مسلحانه مي زنند، غالبا انسان هاي قسي القلبي مي شوند، آهي و سوزي ندارند، ولي شهيد اندرزگو به اين دليل مسير صحيحي را پيمود كه داراي رقت قلب بود. هنگامي كه روضه اهل بيت(ع) خوانده مي شد و يا خودش مي خواند، مثل باران، اشك مي ريخت و در همه مبارزاتش هم اين توكل و توسل نمود داشت.