اثر انگشت ساواك

اثر انگشت ساواك

زندگی‌نامه

 وي آن‌گونه كه خود مدعي است در سال 1324 به حزب توده گرايش پيدا كرد و هنگام عزيمت به آذربايجان براي پيوستن به دمكرات‌ها در ميانه راه در كاروانسراي سنگي دستگير شد. پژمان بعد از يك ماه از زندان مرخص شد و به ادامة تحصيل پرداخت و در سال 1325 درجة افسري گرفت. وي بنا بر نوشته خودش به طور داوطلبانه براي سركوب ايل قشقايي به خطة فارس اعزام شد و به مدت هفت سال در اين استان ‌ماند. قبل از كودتاي آمريكايي‌ها و انگليسي‌ها عليه دولت نهضت ملي، شبكة كودتا مخفيانه از پژمان دعوت به همكاري كرد. وي با اخذ مرخصي از يگان محل خدمتش در استان فارس به تهران ‌آمد و در جريانات روزهاي 25 تا 28 مرداد ايفاي نقش ‌كرد كه به دليل خدماتش در كودتا ترفيع درجه و نشان گرفت. بعد از كودتا در ركن 2 فرمانداري نظامي تهران مشغول به كار شد و بعد از سه سال به سبب تجربه‌هاي متعددش در بازجويي و سركوب نيروهاي مبارز، مرداد 1335 در پي تشكيل ساواك توسط آمريكا به اين سازمان انتقال يافت. در ابتداي تأسيس ساواك بر اساس برنامة اسرائيل پروژة «تحبيب كردها» در دستور كار ادارة دوم قرار گرفت و پژمان به همراه سرهنگ پاشائي اين مأموريت را دنبال كرد. اوايل دهة40 به عنوان رئيس نمايندگي ساواك در بغداد به كار مشغول شد. و به دنبال حضور تيمور بختيار در عراق و ارتباط دوستانة پژمان با وي به تهران فرا خوانده شد‌. وي بعد از بازجويي‌ها و رفع مشكل فعاليت خود را از سر گرفت و در سال 49 به شهرباني مأمور و به عنوان رئيس ادارة اطلاعات به كار مشغول شد، امّا به دليل انتقاد از نوع تقسيم مأموريت‌ها در «كميته مشترك ضد خرابكاري» بين نيروهاي ساواك، شهرباني و ژاندارمري، از اين سمت عزل گرديد. پژمان سه سال قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در پوشش ادامه تحصيل از ايران خارج شد و ابتدا در آمريكا و سپس در فرانسه اقامت كرد. در اين سال‌ها آثاري به نام وي همچون «كردها و كردستان» منتشر شده است.

نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران
«ساواكهاي استان يا شهرستان هر كدام در حيطه وظيفه و امكاناتي كه داشته تا توانسته‌اند منشأ خدماتي واقع شدند. حال اگر دچار طوفان تبليغات سوء دشمنان ملك و ملت قرار گرفته و مردم ايران زمين بر اثر احساسات نه منطق بر آنها ستمي روا داشته‌اند مسلماً روز و روزگاري به اشتباه خود پي ميبرند و آگاه خواهند شد كه فرزندان خدمتگزار ايران در خور چنان ستمي نبوده‌اند.» (ص202)
خواننده «اثر انگشت ساواك» به كرات با چنين ادعاهاي غريبي در اين كتاب، مواجه مي‌شود. هر چند تناقضات اثر خود بهترين بطلان دروني را پيش روي قرار مي‌دهد، اما آيا هرگز تصور مي‌رفت كه به فاصله‌اي كوتاه از خيزش سراسري ملت ايران عليه مظاهر عديده ستم دوران پهلوي- كه بي‌شك يكي از مصاديق بارز آن عملكرد خارج از تصور پليس مخفي شاه بود- رواداشتگان ظلمي كم‌نظير بر ملت ايران به جاي پوزش و ابراز ندامت، مظلوم را در جايگاه ستمگر قرار دهند و به توبه‌اش فرا خوانند؟! اين روزها صاحبان آثاري كه با سرمايه‌گذاري هدفمند در خارج كشور عرضه مي‌شوند و به طرق مختلف به بازار پرمدعي فكر و انديشه جوانان اين مرز و بوم راه مي‌يابند، هرناممكني را براي خود ممكن پنداشته‌اند. آقاي عيسي پژمان اين افسر پرسابقه ساواك در خاطراتش مي‌كوشد با به كارگيري عباراتي همچون ضرورت شكل‌گيري شناختي صحيح، قضاوتي اخلاقي و منصفانه و ... دعوت خود از ملت ايران را براي تجديدنظر دربارة ساواك بجا و حق‌طلبانه جلوه‌گر سازد: «...همه مردم ايرانزمين واجب است انصاف را رعايت كنيم و پيرو حقايق و وقايع تاريخي باشيم، تا باشد از اين سازمان شناخت صحيح و واقعي داشته و قضاوتي اخلاقي كه تأثير در سرنوشت خود ما دارد بعمل آوريم» (ص16)
بعد از مطالعه اين اثر ممكن است اين سؤال به ذهن هر اهل نظري متبادر شود كه آيا اين سازمان مخفي در كنار محاسن!! برشمرده شده براي آن، در طول 22 سال حاكميت مطلقش بر شئون سياسي، اجتماعي، فرهنگي و حتي اقتصادي جامعه (1357-1335)، خطا و لغزشي نداشته است؟ اگر پاسخ مثبت است چرا كسي كه مردم را به شناخت صحيح و منصفانه از ساواك فرا مي‌خواند (در حالي‌كه از همه مناسبات اين سازمان مخوف مطلع است) مصاديقي از جناياتش را بازگو نمي‌كند و اگر واقعاً كارنامه ساواك پاك است چرا به كرات از مردم مي‌خواهد گذشته‌ها را فراموش كنند: «بايد مردم نجيب و شرافتمند ايران افراد و اعضاء ساواك را فرزندان خود بدانند، اگر فرزندان آنها مرتكب اشتباهاتي شدند بديده اغماض و بخشايش بنگرند.» (ص136) و در فرازي ديگر در مورد فرمانداري نظامي كه نويسنده يكي از عناصر تعيين كننده آن بوده است مي‌نويسد: «فرمانداري نظامي دوران سرلشگر فرهاد ميرزا دادستان خود مستعد جلب و جذب اين اتهامات بود. گذشته‌ها گذشته، داغ‌هايمان را تازه نكنيم باز هم تكرار مي‌كنم. از احساس و خلق و خوي سنتي ايراني، «فراموشي» استفاده كنيم. بگذاريد همه چيز ناهنجار، زشت و كريه و اعمال و كردار ناشايست گذشتگان را به فراموشي و نسيان بسپاريم. فرزندان خاطي و گناهكار ايرانزمين را ببخشائيم. دست همديگر را صميمانه و در نهايت گرمي به فشاريم و بازو در بازوي هم به پيش برويم تا با هم دنياي بهتري بسازيم.» (ص285)
آيا انتظار انصاف از جامعه، آن هم با مكتوم نگه داشتن واقعيت‌ها در مورد خطاكاران و حتي مظلوم جلوه دادن آنها (به‌گونه‌اي كه گويا ملت در حق آنان ستم روا داشته‌اند) غيرمنطقي نيست؟ ملت ايران بايد فرزندان ناخلف خود را به درستي بشناسد تا بتواند گذشت و سخاوت خود را به نمايش گذارد. هرچند تاكنون فقط تعداد انگشت شماري از وابستگان ساواك جرئت كرده‌اند رسماً و در چارچوب هرگونه مناسبات پشت پرده به ميدان بيايند و به دفاع از اين سازمان مخوف و تشكيل‌دهندگان آن بپردازند- زيرا هنوز محفوظات ذهني ملت ايران و حتي جامعه جهاني بر جعليات هدفمند غلبه دارد- اما در همان اندك آثار به نگارش درآمده براي تبرئه ساواك همچون «داوري» نوشته منوچهر هاشمي دستكم مواردي از جنايات اين سازمان مخفي بازگو و سپس توجيه شده است: «ساواك هم از درون همين جامعه‌اي كه به تصديق دوست و دشمن به فساد و بي‌قانوني و كژروي‌هاي گوناگون آلوده بود، برخاسته بود. جامعه‌اي كه در آن فضيلت‌ها رنگ باخته بود و اعتبار اشخاص برحسب ارقام مورد عمل در مقاطعه‌ها، معاملات خارجي، بساز و بفروشي، شهرك‌سازي و ده‌ها و صدها مورد مشابه سنجيده مي‌شد... چگونه مي‌توان انتظار داشت كه سازمان با قدرتي مثل ساواك، از همه آلودگيها و بيماري‌هاي جامعه به دور باشد.» (داوري؛ سخني در كارنامه ساواك، سرتيپ منوچهر هاشمي، انتشارات ارس، لندن سال 1373، ص168) يا در مورد شكنجه وحشيانه جواناني كه به دليل تكثير يك بيانيه يا سخنراني توسط ساواكي‌ها به قتل مي‌رسيدند مي‌خوانيم: «من شاهد درجات استواري ايمان و اعتقاد بسياري از جوان‌ها و مردان و زناني كه صادقانه و يا پاكبازانه گام در راه آرمان خود نهاده، بوده‌ام و شخصيت آنها را ستوده‌ام... مايلم در اين مورد به يكي دو نمونه اشاره بكنم.» (همان،ص52) و در ادامه به شكنجه منجر به شهادت جواناني همچون محمد توسط نيروهاي ساواك مي‌پردازد: «با تحقيقاتي كه درباره دستگيري محمد به عمل آوردم، معلوم شد در پي سوءظني كه به او پيدا شده او را با مدارك و وسايل خطرناك دستگير كرده‌اند... چون بنابر اصل حيطه‌بندي در وظايف ادارات كل ساواك، دخالت من در كار اين جوان نمي‌توانست عملي باشد، مادر او، ناچار به برادر خود كه درجه سپهبدي داشت و از امراي شاخص ارتش بود توسل جست... دايي آن جوان اين پيشنهاد را مي‌پذيرد و در كميته مشترك ساعت‌ها با او به صحبت و بحث مي‌نشيند، ولي جوان به دائي خود روي خوش نشان نمي‌دهد... ولي دائي، يعني سپهبد با اسم و رسم ارتش، با پريشاني و عصبانيت سلول خواهرزاده‌اش را ترك مي‌كند و به بازجويان مي‌گويد هركاري را صلاح مي‌دانيد بكنيد مجاز هستيد و آن‌ها كاري كه لابد به نظر خودشان صلاح بوده مي‌كنند و روز بعد شنيده شد كه آن جوان در بازداشتگاه كميته در گذشته است.» (همان، ص55) يا در مواردي با زدن برچسب حزب توده و يك جوان 18 ساله؟! را از سران آن حزب خواندن، جنايات صورت گرفته در حق ملت ايران توجيه مي‌شود: «او 18 سال داشت و پسر رئيس اداره پست و تلگراف شهرستان بروجرد بود و از اعضاي بسيار مهم حزب توده به شمار مي‌رفت... مقاومت و سرسختي آن جوان در برابر آنهمه اعمال فشار تعجب‌برانگيز بود.» (همان، صص5-44)
برخلاف آثاري از اين دست در خاطرات آقاي عيسي پژمان حتي در اين حد گذرا و اشاره‌وار نيز به جنايات ساواك پرداخته نمي‌شود و تنها انتقاد جدي از اين سازمان مخوف متوجه رئيس شعبه ساواك در آمريكاست. دليل آن‌هم در ادامه براي خواننده فهيم به سرعت روشن مي‌شود: «منصور رفيع‌زاده فرزند ناخلف ايرانزمين و مأمور ناسپاس، كژرو و منحرف ساواك بود... هر ايراني شرافتمند و هر عضو و كارمند ساواك از شنيدن نام او موي بر بدنش سيخ ميشود.» (ص275) همان‌گونه كه مي‌دانيم، منصور رفيع‌زاده تمام دوران خدمتش را در خارج كشور - به عنوان رئيس دفتر نمايندگي ساواك در آمريكا- سپري مي‌كند؛ بنابراين او در شكنجه و هزاران جنايت ديگر اعضاي ساواك در داخل كشور مستقيماً هيچ‌گونه دخالتي نداشته است، اما از آنجا كه صرفاً يك مورد از خباثت‌هاي رايج بين اين طايفه متوجه آقاي پژمان مي‌شود بعد از سال‌ها نه تنها گذشتي در ميان نيست، بلكه هر زمان نام اين مأمور ساواك به ميان مي‌آيد موي بدن ايشان و هر انسان شرافتمندي سيخ مي‌شود! اما علت چيست: «فرزند بزرگم را براي ادامه تحصيلات به آمريكا فرستادم. پس از استقرار و اشتغال به آموزش در يكي از دانشگاههاي بوستون باو توصيه كردم كه هر سه ماه يكبار به واشنگتن دي.سي. رفته و وجهي كه براي او وسيله رفيع زاده حواله مي‌كنم دريافت نمايد. دو سه باري اين كار را كرد. با دختري از همدوره‌هاي خود آشنا شده و قرار ازدواج ميگذارند. پدر دختر كه وكيل دادگستري و مادرش هم فردي نژادپرست بود راضي به چنين ارتباط و ازدواجي نبودند... دختر از كثرت علاقه بناچار منزل پدر و مادر را ترك و به پسرم در محل اقامتش پيوست و داراي زندگي مشترك شدند. پدر دختر به رفيع‌زاده مراجعه مي‌كند و جريان را باطلاع او رسانيده از او مي‌خواهد كه دخترش را به منزلش بازگرداند. منصور رفيع‌زاده با پسرم مذاكره كرده... و از او خواستار ميشود كه دختر را نزد او بفرستد... پسرم اينكار را مي‌كند. منصورخان مانند شيطان توي روح و جسم دختر رفته و ضمن گفتگو در مسئله اصلي از او خواستار ميشود كه پسرم را تنها گذاشته و با خودش دوست شود...» (صص3-272)
تجاوز به حقوق ديگران به قيمت فروپاشي خانواده‌ها امري بسيار عادي و متداول در رژيم پهلوي بود و از صدر تا ذيل دست‌اندركاران استبداد به اين‌گونه اعمال غيرانساني آلوده بودند. بيش از همه محمدرضا پهلوي- كه يكي از مأموريت‌هاي كليدي ساواك حفظ وي بود- به مسائلي مشابه آن‌چه آقاي رفيع‌زاده در مورد پسر آقاي پژمان مرتكب مي‌شود، اشتغال داشت. به عنوان نمونه، محافظ مخصوص محمدرضا پهلوي در اين زمينه مي‌نويسد: «اگر بخواهيم فقط اسامي تمام خانمهايي را كه اين عده كثيف براي بالا بردن موقعيت خود از راه به در كردند يا باعث شدند كه از شوهرانشان طلاق بگيرند و خانواده‌هايشان از هم پاشيده شد بنويسيم يك كتاب قطور خواهد شد. گاهي هم والاحضرت اشرف براي شاه خانمهايي را مي‌فرستاد.» (محافظ شاه؛ خاطرات علي شهبازي، انتشارات اهل قلم، جلد اول، سال 1377، ص85) براي روشن شدن چگونگي پيروي نيروهاي ساواك از مشي شاهنشاه خود كافي بود آقاي پژمان به خاطرات خانم آذرآريانپور نيز نظري مي‌كرد: «مامور ديگري مرا از پادو تحويل گرفت و بدون حرف به اتاق محقري در غرب محوطه رساند... هاج و واج مانده بودم چه كنم، كه ناگهان صدايي شنيدم- «بنشين!» به طرف صدا برگشتم، در كنج ديگر اتاق مردي را ديدم كه با چشم‌هاي شرربار به من خيره شده بود. از قيافه تكيده و بيمارگونه‌اش حدس مي‌زدم كه معتاد است. طاقت نگاه وقيح‌اش را نياوردم و سرم را برگرداندم. با خشم حرف خود را تكرار كرد- «بنشين!» من هنوز از نشستن روي آن مبل قراضه در ترديد بودم كه ناگهان مرد از كمين‌گاه خود بيرون آمد و ساك را از دستم ربود... مرد آمد و مقابل‌ام ايستاد و به من زل زد. در نگاهش تمنايي حيواني بيدار شده بود كه مرا به وحشت مي‌انداخت. به سرعت به طرف در خيز برداشتم. با يك حركت دستم را گرفت و مرا به جاي اولم برگرداند. از شدت ترس زبانم بند آمده بود و قدرت فرياد كشيدن نداشتم. با خود گفتم: اگر جلوتر بيايد، با ناخن‌هايم، چشم‌هايش را درمي‌آورم.» (پشت ديوارهاي بلند، از كاخ تا زندان، خاطرات آذر آريانپور، نشر ورجاوند، سال 1382، ص46) اين روايت همسر وزير بهداري دوران پهلوي دوم است. دكتر شيخ‌الاسلام‌زاده در ماه‌هاي پاياني حيات اين رژيم در چارچوب طرحي براي فريب جامعه به جرم اختلاس به اتفاق جمعي ديگر از مسئولان آن دوران بازداشت شد. دستگير شدگان كه از وابستگان رده دوم دربار بودند باهدف متقاعدكردن مردم به‌عزم شاه براي تغيير و اصلاح، مدتي در اختيار ساواك قرار گرفتند. وقتي همسر يك وزير آن دوران به ساواك مراجعه مي‌كند و اينچنين مورد استقبال همكاران آقاي پژمان قرار مي گيرد، مي‌توان حدس زد كه اين درنده‌خويان با ملت ايران به عنوان معترضان به سلطه‌ بيگانه و استبداد چگونه رفتاري داشتند. خانم آريانپور در ادامه خاطراتش مي‌افزايد: «امروز پس از مدتي موفق به ديدار مجدد شجاع (شيخ‌الاسلام‌زاده) شدم. خوشبختانه از ناصري (نام مستعار عضدي، شكنجه‌گر معروف) اثري نبود و ملاقات به آرامي گذشت. مي‌گفتند كه شكنجه‌گر مخوف ساواك به كشور اسرائيل فرار كرده است تا گرفتار خشم انتقام‌جويانه انقلابي‌ها نشود.» (همان، ص74) پرونده نيروهاي برجسته اين سازمان مخفي به حدي سياه بود كه قبل از پيروزي خيزش سراسري ملت ايران از كشور گريختند و به رژيم نژادپرستي پناه بردند كه درنده‌خويي را به آنان آموخته بود.
آقاي عيسي پژمان نه تنها معترض اين‌گونه صفات رذيله نيروهاي ساواك نمي‌شود، بلكه به همه انتقادات طرح شده دربارةعملكرد اين سازمان، حتي توسط برخي مسئولان دوران پهلوي پاسخ شداد و غلاضي مي‌دهد: «وقتي شخصي با درجه تحصيلات دكترا مانند هـ.خشايار دچار اين ياوه‌گوئيها و ماليخوليائيهاست از طبقه عوام و يا غيرعادي ولي احساسي كه تحت تأثير اظهارات اشخاص يا تبليغات سوءگروهها و دستجات مخالف قرار ميگيرند چه انتظاري مي‌توان داشت.» (ص180)
و در فراز ديگري مي‌گويد: «و اما اظهار نظر فتح‌اله معتمدي معاون وزارت كار در كتاب «يادها و يادبودها» كه مجموعه‌اي از همة كارهاي او كه بصورت «شاهكار!» تلقي و ارائه كرده است. او مي‌نويسد: «عوامل امنيتي «بعنوان» مبارزه با گروههاي چپگرا يا آزادي‌طلب دست بهركار خلاف اخلاق و غيرشرافتمندانه ميزدند. تخم سوءظن و ترس و بدبيني را در ژرفاي ضمير شاه مي‌نشاندند تا خود و تمايلات خود را تثبيت و ارضا نمايند. اشخاص باايمان و صلاحيت‌دار را به اتهامات واهي از معركه خارج و وابستگان خود را بعنوان وزير و وكيل به دستگاه تحميل نموده و بعضاً خائنانه چون مار در آستين شاه لانه كرده با دادن گزارشات خلاف واقع او را اغفال ميكردند...» منتها كسي نيست از اين معاون محترم! وزير سؤال كند كه كارهاي خلاف اخلاق و غيرشرافتمندانه عوامل امنيتي بعنوان مبارزه با گروههاي چپگرا يا با آزادي‌طلب چه بوده كه حتي براي نمونه يكي از آنها را در كتاب شريف! خود ننوشته است؟ (ص182)
همچنين به انتقادات عطااله خسرواني از ساواك در خارج كشور، مي‌تازد و مي‌گويد: «عطااله خسرواني و برادران كه از هيچ بمقام وزارت و سفارت و رياست و فرماندهي رسيدند حق دارد! كه در غربت لاف بزند و مطالبي بعنوان «يادواره براي مصاحبه‌گر» حكايت كند:... ضمناً معلوم نشده كه هويدا بعد از اينكه گزارش خود را بعرض پادشاه ميرسانيده مقامات بالاي ديگر از پادشاه چه كساني بوده‌اند كه ميبايد گزارش براي آنها فرستاده شود؟ لابد مي‌گويد انگليس و آمريكا!! اگر جواب اين است، پس انتصاب اشخاصي نظير عطااله خسرواني در مقام وزارت و سفارت و دبير كلي حزب هم ميبايد با نظر اين مقامات بالا! صورت ميگرفت. واقعاً اينطور بوده؟ عجب مردمان عادل و منصف و با قضاوت اخلاقي و احساس وفاداري هستيم!! (صص187-186)
راوي خاطرات در ادامه به انتقاد دكتر ناتل خانلري از ساواك مي‌تازد و تصريحاً وي را عضوي از جريان توده نفتي مي‌خواند (كه در بخش ديگري از اين نقد به آن خواهيم پرداخت) اما هيچ‌گونه پاسخي به اظهارنظر محمدرضا پهلوي و فرح ديبا بعد از فرار از ايران پيرامون منفور بودن ساواك نمي‌دهد: «ديويد فراست مصاحبه‌گر شبكه تلويزيوني N.B.C آمريكا و يك شخصيت تلويزيوني انگلستان در ژانويه 1980 با پادشاه مصاحبه‌اي بعمل آوردند. ديويد فراست پرسيد: «آيا ساواك در سنوات اخير به صورت دولتي در دولت درآمده بود؟»
شاه پاسخ داد: «نه، فكر نميكنم... آنها اسراري داشتند و مالاً آنچه را كه بنظرشان به سود مملكت مي‌رسيد تحميل ميكردند. ممكن است دچار اشتباه شده باشند»... و آخرين سؤال ديويد فراست:‌ «آيا مشاورانتان به شما مي‌گفتند ساواك تا چه اندازه منفور شده و موجب ايجاد ترس و وحشت است؟» شاه گفت: «آه. البته، شهبانو هر روز اين را به من ميگفت.» (صص197-196)
آقاي پژمان در پاسخ به انتقادات وابستگان به دربار كه از نزديك برخوردهاي غيرانساني ساواك را به صورت بسيار افراطي و غيرمعمول و روزمره شاهد بودند مي‌گويد: «كارهاي خلاف اخلاق و غيرشرافتمندانه عوامل امنيتي... چه بوده و چرا نمونه‌اي از آنرا ارائه نمي‌دهيد" و جالب‌تر آن‌كه حتي به دفاع از افرادي‌همچون تيمور بختيار مي‌پردازد و از وي به كرات به نيكي ياد مي‌كند، در حالي‌كه صفات رذيله اولين رئيس ساواك زبانزد عام و خاص است. براي نمونه، تاج‌الملوك وي را اين‌گونه توصيف مي‌كند: « بختيار در موقعي كه رئيس‌ ساواك بود في‌المثل اگر از يك دختر يا يك زن در خيابان خوشش مي‌آمد به مأموراني كه همراهش بودند دستور مي‌داد آن زن يا دختر را با توسل به زور به خانه او ببرند! اين را هم يادم رفت بگويم كه قوم و خويش ثريا (اسفندياري) بود. (ملكه پهلوي؛ خاطرات تاج‌الملوك، انتشارات نيما، آمريكا، سال 1380، ص444) همچنين ويليام شوكراس در مورد اين فرد مورد احترام آقاي پژمان مي‌نويسد: «نخستين رئيس ساواك سپهبد تيمور بختيار بود كه به سنگدلي و لذت بردن از زجر دادن ديگران شهرت داشت. او درنده‌خوي وفاداري نبود...» (آخرين سفر شاه، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، سال 69، ص198) سبوعيت اولين رئيس ساواك به‌گونه‌اي بود كه حتي پرورش‌دهندگان اين سازمان مخوف نيز سال‌ها بعد سعي در تبري جستن از اعمال و رفتار آن دارند. براي نمونه سفير اسرائيل درايران در خاطراتش مي‌گويد: «همچنين شنيده بودم روزي ساواك يكصد و پنجاه تن از ناسازگاران با رژيم را سوار هليكوپتر كرده و در درياي نمك (مردابي شور نزديك قم) ريخته است! به من گفته بودند هر كسي كه به دفتر تيمسار بختيار فرمانده ساواك ميرود (دو هفت‌تير پر در دو سوي ميزش بود!)، بايد بالاي پانزده دقيقه خاموش و دست به سينه بايستد تا دلهره‌اش هزار چندان شود، تا كمر خم شود و بي‌سر سوزني پايداري همة آنچه را كه ميشنود بپذيرد.» (يادنامه، مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، چاپ بيت‌المقدس، سال 2000 ميلادي، جلد اول، صص3-82)
براي روشن شدن اين مسئله كه چرا بختيار دو هفت تير پر در دو سوي ميزش قرار داده بود و اينكه‌آيا صرفاً جنبه مرعوب ساختن آزاديخواهان را داشت يا از آن واقعاً استفاده مي‌شد، روايت شهيد حاج مهدي عراقي روشنگر خواهد بود: «[واحدي را] يك راست مي‌برند اتاق بختيار، به مجرد اينكه داخل اتاق مي‌شود، بختيار شروع مي‌كند فحش دادن، فحش مادر به او مي‌دهد، مادر فلان دست از اين كارهايتان برنمي‌داريد. آن هم مي‌گويد مادر من زهر است، مادر فلان خودت هستي و صندلي كه آنجا بوده بلند مي‌كند كه ول كند براي بختيار، بختيار هم از همان پشت ميزش بلند مي‌شود و اسلحه را مي‌كشد و سه تا تير به او مي‌زند و جابجا مي‌كشد او را توي دفتر خودش. (ناگفته‌ها، خاطرات محمدمهدي ابراهيم عراقي، انتشارات رسا، سال 1370، صص131-130) اين عضو برجسته فدائيان اسلام در مورد شكنجه‌هاي رايج در زندان‌هاي بختيار در فرمانداري نظامي مي‌گويد: «قبلاً هم گفتم مرحوم امامي را مي‌گيرند ناخنهايش را مي‌کشند. سال 34 مرحوم خليل و نواب و اينها را مي‌گيرند و آن بلاها را آن جوري [سرشان مي‌آورند]، خرس به جانشان مي‌اندازند، توي بشکه شيشه خرده مي‌کنند، قطره‌هاي آب سرد توي مغزشان مي‌ريزند، از اين کارها مي‌کنند. يا يک مقدار سطح بالاتر مثل کريمپور شيرازي را نفت مي‌ريزند رويش و آتش مي‌زنند.»(همان، ص217) حسين فردوست نيز روايت شهيد مهدي عراقي را به نوعي تأييد مي‌كند: «تيمور بلافاصله به دستور آمريكايي‌ها فرمانداري نظامي تهران را ايجاد كرد و قدرت واقعي را به دست گرفت... در مقام فرمانداري (نظامي) تهران بيدادها كرد و هركس را كه آمريكا و انگليس و محمدرضا مي‌خواست از دم تيغ گذراند. توده‌اي‌ها را قلع و قمع كرد. فدائيان اسلام را به طرز فجيعي به جوخه اعدام تحويل داد. پادگان مركز 2 زرهي را به يك شكنجه‌خانه تمام و كمال تبديل كرد و به جان دختران و زنان خرس انداخت.» (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، حسين فردوست، انتشارات مؤسسه اطلاعات، ج1، ص417) سرتيپ منوچهر هاشمي نيز كه همچون آقاي پژمان در صدد تبرئه ساواك و تيمور بختيار برآمده در چندين فراز ناگزير از اعتراف به خشونت اين قاتل بالفطره مي‌شود: «بعد از واقعه 28 مرداد 1332 و رفتار نسبتاً خشن فرمانداري نظامي قضاوت بدبينانه‌اي پيدا شده بود...» (داوري، ص119) توضيحات سيف‌پورفاطمي نيز در مورد نحوه به شهادت رسيدن برادرش دكتر حسين فاطمي (وزير خارجه دكتر مصدق) نمونه‌ ديگري از جنايات محبوب كودتا‌گران رادر ايران به نمايش مي‌گذارد: «دكتر حسين فاطمي چندي مخفي بود و بعد از آنكه دستگير شد، مريض بود. در داخل شهرباني يك عده‌اي از طرف اشرف و شاه مأمور كشتن او شدند و در داخل شهرباني شعبان بي‌مخ او را با چاقو مجروح كرد به طوري كه مجبور شدند او را به بيمارستان بردند. مدتي در بيمارستان بود و بعد از آنكه او را محاكمه كردند محاكمه‌اش هم كاملاً سري بود محكوم به اعدام شد و با حالت تب روي برانكارد او را اعدام كردند... و يكي از اشخاصي كه در زندان بود دكتر شايگان- [مي‌گفت] دكتر حسين فاطمي را [تيمور] بختيار و نصيري همان‌طور كه روي برانكارد بود با سه تير از بين بردند.» (تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي، مجموعه برنامه داستان انقلاب از راديو بي‌بي‌سي، به كوشش عمادالدين باقي، نشر تفكر، سال 73، ص129) البته در فرازي ديگر نويسنده اثر انگشت ساواك براي تبرئه بختيار در مقام رياست فرمانداري نظامي، کشيدن ناخن را در اين دوران نفي مي‌کند اما تلويحاً مي‌پذيرد که در ساواک اين جنايت صورت مي‌گرفته است غافل از اينکه اولين رئيس ساواک نيز اين فرد خونريز بوده است: «تا قبل از تشکيل ساواک اعمالي از قبيل ناخن کشيدن و امثال آنها که من شرم از يادآوري و ذکر آنها دارم معمول و مرسوم نبوده ...» (ص 49)
براي دريافتن علت اين امر كه چرا آقاي عيسي پژمان از زبان سرهنگ پاشايي (يكي ديگر از دست‌اندركاران ساواك) و خود به كرات به تجليل از تيمور بختيار مي‌پردازد و حتي فضايلي را براي وي برمي‌شمارد كه خنده بر لب مي‌نشاند، مي‌بايست به ارتباط اين جاني بالفطره با قدرت‌هاي تشكيل دهنده ساواك عنايت نمود. هدف اصلي انتشار آثاري چون «خاطرات منصور رفيع‌زاده»، «داوري» و «اثر انگشت ساواك» تطهير عملكرد كشورهايي چون آمريكا، انگليس و اسرائيل در دوران پهلوي است كه به تيمور بختيار عنايت ويژه‌اي داشتند؛ لذا منزه جلوه دادن تشكيل دهندگان ساواک تغيير چهره عاملان كليدي آن‌ را نيز ضروري مي‌سازد: «شادروان تيمسار بختيار و پاكروان هر دو احترام خاصي به مصدق داشتند... سپهبد بختيار با جبهه ملي بوسيله شاپور بختيار ارتباط داشت و در صحبتهاي خصوصي با من و دوستانم با تمام كم‌حرف بودنش و احتياطي كه داشت ما اين تمايل باطني او را حس كرده بوديم.» (ص214) ارتباط تيمور بختيار با شاپور بختيار صرفاً به دليل نفوذي بودن شاپورخان در درون جبهه ملي، بود کما اينکه بعدها ماهيت وي روشن و از جبهه ملي اخراج شد اما طرفدار مصدق عنوان شدن فردي كه با تمام توان در اختيار قدرت‌هاي كودتاگر قرار گرفت تا دولت نهضت ملي را براندازند و همچون جاني بالفطره بعد از كودتا به شكنجه و قتل نيروهاي مذهبي و ملي اهتمام ورزيد و از هيچ جنايتي دريغ نكرد صرفاً در چارچوب تاريخ‌نگاري نيروهاي ساواك ممكن خواهد بود. همان‌طور كه اشاره شد، دليل ساختن و پرداختن چنين جعلياتي توجه ويژه آمريكايي‌ها به بختيار بود: «آمريكائيان اصرار داشتند كه سرلشگر تيمور بختيار عهده‌دار مسئوليت ساواك شود. ولي پادشاه بدون اظهار نظري بفكر ميافتد كه از غيرنظاميان براي تصدي آن انتخاب شود. ناصر ذوالفقاري معاون نخست‌وزير و سرپرست تبليغات كشور در نظر گرفته ميشود... بناچار با اكراه و نارضايتي قلبي با انتصاب سرلشگر تيمور بختيار موافقت كرد و بدينوسيله سازمان اطلاعات و امنيت كشور (ساواك) به همان نحوي كه سازماندهي داده شده بود تأسيس گرديد. برحسب‌نظر مستشاران آمريكايي و...» (صص5-104) اين اعتراف آقاي پژمان دو نكته را كاملاً روشن مي‌سازد.اول: حمايت آمريكايي‌ها از تيمور بختيار چه در فرمانداري نظامي و چه در پست رياست ساواك بدان معني است كه آن‌ها مايل بودند مخالفان كودتا به‌شدت و به‌سرعت سركوب شوند.دوم: ساواك براساس اراده بيگانه شكل گرفت و در چارچوب مصالح آن عمل كرد. بهترين گواه بر اين واقعيت تلخ انتصاب تمامي رؤساي آن با نظر مستقيم آمريكايي‌ها بود. مناسب است چگونگي انتصاب آخرين رئيس ساواك توسط آمريكايي‌ها را نيز از زبان يكي ديگر از مسئولان بلندپايه اين سازمان مرور كنيم: «سالي كه ارتشبد نصيري قرار بود از سمت رياست ساواك منتقل و به سفارت در پاكستان منصوب شود، مرا به مأموريتي به پاريس اعزام نمود و در موقع خداحافظي به من تأكيد كرد كه تا مي‌تواني مأموريت خود را زودتر انجام بدهيد و به ايران برگرديد. قرار است من در شغل ديگري، سفارت در پاكستان، انجام وظيفه بكنم. من سرلشگر معتضد را به سمت رئيس‌ و شما را به سمت قائم‌مقام ساواك به اعليحضرت پيشنهاد كرده‌ام و ايشان هم تصويب فرموده‌اند. زودتر مراجعت كنيد تا به حضور ايشان معرفي شويد. اما من، در پاريس اطلاع پيدا كردم كه سپهبد مقدم به رياست‌ ساواك تعيين شده است. اين ماجرا گذشت و من از پاريس برگشتم... ارتشبد نصيري در مورد مطلبي كه قبل از عزيمت من به پاريس در مورد رياست سرلشگر معتضد و قائم‌مقامي من گفته بود، توضيح داد كه «امريكائيها از طريق اردشير زاهدي پيغام داده بودند كه سپهبد مقدم مناسب‌ترين افسر براي رياست‌سازمان اطلاعات و امنيت كشور است. لذا اين انتخاب طبق نظر آنها انجام گرفته است.»(داوري؛ سخني در كارنامه ساواك، سرتيپ منوچهر هاشمي، انتشارات ارس، چاپ لندن، سال 1373، صص407-406)
سپس رئيس اداره هشتم ساواك به ذكر روايت ديگري در اين زمينه به نقل از كاردار وقت ايران در آمريكا مي‌پردازد: «نقل قولي از دكتر اسد همايون را ذكر ميكنم كه مراتب نقش مقامات امريكائي را در امور مربوط به ساواك بيان داشته باشم... او قبل از انقلاب، به مدت چند سال به سمت كاردار سفارت ايران در امريكا خدمت ميكرد و در بعد از انقلاب هم زماني كه ارتشبد آريانا در تركيه فعاليت ميكرد، مشاور سياسي او بود و با او همكاري ميكرد. روزي در حضور چند نفر از افسران درباره انتصاب سپهبد ناصر مقدم به رياست سازمان امنيت و اطلاعات كشور چنين گفت: «...همزمان با تعويض ارتشبد نصيري، اردشير زاهدي به من اظهار داشت، «آدميرال ترنر رئيس سازمان سيا مطلب محرمانه‌اي دارد، شما برويد و با ايشان ملاقات بكنيد. من به دفتر ايشان رفتم، آدميرال به من گفت، شنيده‌ام اعليحضرت درصدد تعويض ارتشبد نصيري است. اگر چنين است،به نظر ما سپهبد ناصر مقدم مناسب‌ترين فرد براي احراز اين مقام است. من در مراجعت از آن ملاقات، جريان را به سفير گفتم و سفير، اردشير زاهدي، همانروز نامه‌اي به اعليحضرت نوشت و به وسيله يكي از كارمندان سفارت به دفتر مخصوص در تهران فرستاد.»(همان، صص408-407)
با وجود چنين اعترافات صريح دست‌اندركاران ساواك از جمله خودآقاي پژمان در مورد عدم استقلال شاه حتي براي انتخاب رئيس اين سازمان، نويسنده كتاب «اثر انگشت ساواك»براي توجيه خيانت‌ها و جنايات ساواك كه تأمين مصالح بيگانه در رأس آن بود عرق ملي و دفاع از استقلال را انگيزه عملكردهاي اين سازمان جهنمي عنوان مي‌كند: « آيا مردم ايران از فرمانداري نظامي يا هر سازمان مشابه ديگري كه مسئوليت اطلاعاتي و امنيتي كشور را بعهده داشته انتظار دارند در مقابل اين توطئه‌ها و اين فعاليت‌ها كه به ياري و همكاري ابرقدرت كمونيست شوروي صورت ميگرفته كوچكترين عكس‌العملي نداشته ناظر و شاهد از هم فروپاشي ميهن عزيزمان بدست آنها و عوامل آنها باشند؟ اينجا مسئله استقلال ميهن و حفظ و حراست تماميت ارضي آن در مقابل مخالفان داخلي و دشمنان خارجي مطرح است.» (ص71)
در اين مورد ‌كه ساواك مدافع تماميت ارضي كشور بود يا مدافع منافع قدرت‌هاي تشكيل دهنده آن، چند نكته قابل يادآوري است: اولاً ساواك نمي‌توانست در قبال بي‌توجهي پهلوي‌ها به تماميت ارضي كه در چارچوب سياست‌هاي كلان غربي‌ها صورت مي‌گرفت مطيع‌تر از آن بود که کمترين واكنشي از خود نشان دهد. براي درک اين معنا توجه به اين نکته ضروري است که آقاي پژمان حتي سال‌ها بعد از انقراض حاكميت پهلوي‌ها در مقام خاطره‌نگاري بابت تجزيه بخش‌هايي از خاك ايران در دوره پهلوي اول و دوم، هيچ‌گونه تأثر و تأسفي از خود بروز نمي‌دهد. براي نمونه، در مورد قرارداد سعدآباد كه طي آن به دستور انگليس بخش‌هاي استراتژيكي از خاك ايران تقديم كشورهاي همسايه شد اين‌گونه اظهارنظر مي‌شود:«ژنرال مصطفي كمال پاشا يكي از مهره‌هاي انتخابي براي تشكيل «كمربند امنيتي» در پيرامون شوروي است. رضاشاه فقيد با دنباله روي از او اقدامات و اصلاحات خود را در ايران شروع كرد. قرارداد سعدآباد كه بمنظور دفاع مشترك از كشورهاي ايران، تركيه، افغانستان و عراق بود كوچكترين تأثيري در گرفتاري، اشغال آن در سوم شهريورماه 1320 و سرنوشت ايران نداشت. (ص252) آقاي پژمان بهتر از هر كسي مي‌داند كه به اشاره انگليسي‌ها در چارچوب قرارداد سعدآباد چه حاتم‌بخشي از نقاط استراتژيک خاک ايران در مرزهاي مشترک با كشورهاي تركيه، افغانستان و عراق شد تا ارتباط کشورهاي تحت سلطه لندن مستحکم تر شود، اما در پرداختن به اين قرارداد خفت‌بار هرگز حساسيتي به نقض تماميت ارضي کشور از خود بروز نمي‌دهد. همان‌گونه كه مي‌دانيم، براساس قرارداد سعدآباد دشت نااميد به مساحت 5 هزار كيلومتر به افغانستان، ارتفاعات آرارات بزرگ و آرارات كوچك به تركيه و شط‌العرب به عراق واگذار شد. اگر آن‌چه در قالب اين قرارداد شرم‌آور رخ دادحق كشورهاي همسايه بود، چرا به‌دنبال تيره شدن روابط ايران و عراق در سال 1349 به دستور پهلوي دوم حق حاكميت ايران بر شط‌العرب مجدداً مطرح شد و بعدها ‌منشأ يك نزاع سياسي و حتي تنش نظامي جدي في‌مابين دو كشور گرديد.
همچنين در مورد تجزيه رسمي بحرين از ايران آقاي پژمان به‌گونه‌اي سخن مي‌گويد كه گويي هرگز خيانتي بزرگ صورت نگرفته است: « ساواك از اين وضع خاصي كه بوجود آمده بود با بهترين مأمورين شروع بكار كرد كه سرآغاز بسياري از كارهاي مهم و اساسي گرديد و براي چند سال تا استقلال كويت و اعلام دولتي بنام «بحرين» و قطر و امارات، روابط سياسي، فرهنگي و اقتصادي در اختيار و ابتكار ساواك بود. (ص317) دستكم آقاي پژمان مي‌توانست در زمان نگارش خاطرات خود حساسيتي جزئي در مورد جدايي اين بخش از خاك كشورمان از خود به نمايش گذارد، همان‌گونه كه برخي دست‌اندركاران رژيم پهلوي در سال‌هاي اخير چنين مي‌كنند. براي نمونه، وزير كار دولت آقاي شريف‌امامي در اين زمينه مي‌نويسد: « دولت ايران در دوره حکومت حسين علاء اسناد حاکميت ايران را بر جزاير بحرين منتشر کرد. من که دو سال پيش از آن رساله‌اي کوچک در 85 صفحه درباره جغرافياي انساني بحرين نوشته بودم و در اين ايام تابلو استانداري بحرين را در خيابان شاه به چشم مي‌ديدم حس کردم مي‌توانم مطمئن باشم که ايران کمي اعتماد به نفس پيدا کرده و در راستاي مبارزه‌هاي ضداستعماري‌ مي‌تواند حق خود را از دولت بريتانياي کبير بگيرد».(شاهد زمان، خاطرات كاظم‌ وديعي، نشر دايره مينا، چاپ پاريس، سال 2007م، جلد اول، ص328)
متأسفانه بعد از مصمم شدن لندن به جدا ساختن بحرين از ايران، اين خيانت با يك نظرسنجي دروغين صورت گرفت، جالب اين‌كه محمدرضا پهلوي به خيانت خود در اين زمينه كاملاً واقف بود، اما در چارچوب منافع و مصالح غرب خود را موظف به تبعيت مي‌ديد: «بعد (شاه) فرمودند مسئله بحرين دارد حل مي‌شود... حالا كه من و تو هستيم آيا فكر مي‌كني در آينده ما را خائن خواهند گفت، يا چنانكه معتقدم و اغلب سياستمداران دنيا هم معتقدند، من كه حاضر به حل مطلب بحرين شدم، خواهند گفت كار بزرگي انجام داديم و اين منطقه از دنيا را از شر كشمكش‌هاي پوچ و بالنتيجه نفوذ كمونيسم نجات داديم.» (يادداشتهاي اميراسدالله علم، ويراستار علينقي‌ عاليخاني، انتشارات مازيار و معين، سال 1380 جلد اول، ص377) پوچ خواندن كشمكش بر سر دفاع از تماميت ارضي كشور و ملاك عمل بودن نظر سياستمداران دنيا يعني انگليس و آمريكا ميزان اهميت ايران را براي پهلوي‌ها روشن مي‌سازد! ساواك نيز كه مولود همين قدرت‌ها و مأموريتش حفظ منافع آنها و استبداد به صورت توأمان بود بايد به‌گونه‌اي عمل مي‌كرد كه مردم نه تنها از اين خيانت مطلع نشوند بلكه آن‌را يك پيروزي قلمداد كنند. اين سياست تبليغاتي ساواك حتي دست‌اندركاران رژيم پهلوي به خنده وا مي‌دارد: «سه‌شنبه 22/2/49-... شوراي امنيت به اتفاق آرا ميل مردم بحرين را در داشتن استقلال كامل تصويب كرد. نماينده ايران هم فوري آن را پذيرفت. خنده‌ام گرفته بود؛ گوينده راديو تهران طوري با غرور اين خبر را مي‌خواند، كه گويي بحرين را فتح كرده‌ايم.» (همان، جلد دوم، ص48) جالب اين‌كه اين خيانت‌ها حتي تا آستانه قيام سراسري ملت ايران عليه رژيم پهلوي ادامه مي‌يابد. براي نمونه، در چارچوب قرارداد هيرمند، ايران مجدداً از بخشي از حاكميت خود در مرز افغانستان(به قيمت نابودي زندگي شهروندان سيستاني ايران)مي گذرد. علم و خانواده‌اش كه به صورت سنتي خوانين اين منطقه به حساب مي‌آمدند به خاطر منافع شخصي خود بر اين عملكرد خائنانه مي‌تازند: «سه‌شنبه 27/2/1356 بلافاصله [قرارداد هيرمند] و كار سيستان را عرض كردم. فرمودند آخر اگر ما با افغان‌ها سخت‌گيري بكنيم در دامن روس‌ها مي‌افتند... عرض كردم، خشكي [درياچه] هامون يك بدبختي بزرگ منطقه است» (همان، جلد 6، ص420) در ادامه وزير دربار وقت نگاه درباريان و در رأس آن شاه رابه اين قلمرو به سخره مي‌گيرد و مي‌نويسد: «يكشنبه 15/3/1356- ارزش وجود يك ولايت با امور اقتصادي سنجيده شود! باالعجب! يك وجب خاك [ميهن] به ميليارد مي‌ارزد، آن وقت بگويد سيستان ارزش اقتصادي ندارد، حداكثر سالي 40 ميليون تومان عايدي مي‌دهد. من در عجبم.» (همان 478) و در ادامه مي‌افزايد: «بالاخره ديشب [ضربه] آخر را زدند كسي چه مي‌داند؟ شايد هم از ارباب‌هاي نامرئي دستور ارتكاب اين خيانت را داشتند. به هر حال به شاهنشاه و كشور خيانت بزرگي شد كه ديگر جبران پذير نيست...» (همان، ص481)
البته علم كه در ابتداي طرح اين مبحث روشن مي‌سازد عامل اجرايي اصلي اين خيانت شخص محمدرضا پهلوي است، در اين فراز با گنجانيدن عبارت «به شاهنشاه و كشور خيانت بزرگي شد» خود را از خطرات احتمالي افشاي خاطراتش قبل از مرگ رهايي مي‌بخشد. نكته مهمتري كه به صراحت اين وزير دربار به آن اشاره دارد نقش آمريت «ارباب‌هاي نامرئي» در اين خيانت هاست. در ادامه خاطرات، علم كه خود از جمله عناصر بسيار آلوده اين دوران است مي‌افزايد: «تفو بر تو اي چرخ گردون تفو، كه كشور ايران به دست چنين عناصر پليدي افتاده است... از خدا مي‌خواستم كه ديگر در اوضاع ايران بي‌دخالت باشم. چنان پيش‌آمد سيستان مرا سرد كرده كه به وصف نمي‌آيد. مگر مي‌شود از تمام ادعاهاي حقه خود [آن] هم در قراردادي كه صددرصد به ضرر است، گذشت وزير آن را صحه گذاشت؟» (همان، صص7-546)
فرد متملق و فاسدي مثل اسدالله علم، دستكم در قبال تماميت ارضي كشور از خود حساسيتي ولو ظاهري نشان مي‌دهد، اما نيروهاي برجسته ساواك همچون آقاي پژمان حتي سال‌ها بعد از انقراض پهلوي‌ها حاضر نيستند بپذيرند حافظين چه «عناصر پليدي» بوده‌اند و بر چه خيانت‌هايي سرپوش مي‌گذاشتند. شرم‌آورتر اين‌كه مردان و زنان غيوري كه به اين اعمال ضدملي معترض بودند شناسايي و شكنجه ميكردند و به شهادت مي‌رساندند. البته محمدرضا پهلوي براي توجيه پيروي‌اش از منويات بيگانه در واگذاري قلمرو ارضي كشور به غير، خطر كمونيسم را مطرح مي سازد. در تن دادن به تجزيه بحرين از ايران و اعطاي آن به دولت فخيمه انگليس بحث نگراني از «نفوذ كمونيسم» به ميان مي‌آيد. در اعطاي امتياز ديگري به افغانستان كه خشكسالي و نابودي اقتصاد مردم سيستان را به دنبال داشت مسئله خوف از به «دامن روس‌ها» افتادن توجيه‌گرخيانت است. مطلب حائز اهميت ديگري که ماهيت حقيقي اين افراد خادم بيگانه! را بهتر روشن مي سازد هجمه آقاي پژمان به منتقدان در کابينه علم به لايحه کاپيتولاسيون است؛ البته اين مقام برجسته ساواک به زعم خويش زيرکانه از يک سو نامي از موضوع مورد مخالفت به ميان نمي آورد واز ديگر سو به روال معمول ساواک بر اين اعتراض هم برچسب از موضع چپ بودن مي‌زند: «روزي بمناسبتي دکتر خانلري در هيئت دولت علم از آمريکائيها انتقاد کرده بود. چند نفر از وزراءکه به سابقه چپي بودن ايشان آشنايي داشتند، باو تذکر ميدهند که «هيئت دولت جاي شعار نيست، کلي گويي معنا و مفهومي ندارد. دولت با مستشار آمريکايي کار نمي کند، اگر مسئله خاصي وجود دارد از طريق وزارتخانه مربوطه و نخست وزير و يا شخصاً به پادشاه بايد گزارش شود.» اين گفتگو بر اين مبنا صورت گرفته است که رسول پرويزي، دکتر باهري، فريدون توللي، دکتر خانلري و گويا چند نفر ديگر کهنه کمونيست و مخصوصاً توده نفتي‌هايي بوده‌اند که علم زير بال آنها را گرفت و بوزارت و وکالت و سناتوري رسانيد. توده نفتي ها پر قيچي دوستان بسيار با سابقه انگليس‌ها بودند.»(صص3-192) اگر آقاي پژمان کمترين تعلقي به ايران و ايراني داشت هرگز انتقاد به‌حق چند وزير را در کابينه علم به کاپيتولاسيون که مايه ذلت و خفت اين مرزوبوم شد اين‌گونه غير منصفانه و به نفع آمريکايي‌ها منکوب نمي‌ساخت. خوانندگان مکتوب اين عضو برجسته ساواک به خوبي در اين فراز و ساير بخش‌هاي آن مي‌توانند در يابند که چگونه اين جماعت همچنان حافظ منافع بيگانگاني‌اند که آنها را تربيت كردند. براي روشن شدن بيشتر چگونگي مخالفت برخي تکنوكراتهاي شاغل در دولت علم و روند تحميل کاپيتولاسيون برملت ايران موضوع را از زبان عباس ميلاني پي مي گيريم: «سفارت آمريکا... در اسفند 1340 شرط تازه‌اي براي آمدن مستشاران نظامي آمريکا تعيين کرد. سفارت مي‌خواست نه تنها نظاميان آمريکا، که اعضا خانواده‌شان، در ايران از مصونيت ديپلماتيک برخوردار باشند. در ايران اين نوع مصونيت‌ها سابقه‌اي ديرينه و شوم داشت؛ «حق کاپيتولاسيون» (حق قضاوت کنسولي) خوانده مي‌شد و از مصاديق بارز استعمار به شمار مي‌رفت... محمد باهري که در آن زمان وزير دادگستري بود و از نزديکان علم محسوب مي‌شد، مي‌گويد که به شدت با طرح لايحه به مخالفت برخاست.مدعي است در مخالفت با آن تأکيد کرده بود که مضمون و مفاد آن با نص و مراد قانون اساسي ايران تنافر دارد، و بدتر از همه اين که از آن «بوي تعفن استعمار» به مشام مي‌رسد. علم که هوا را پس مي ديد بلافاصله بحث پيرامون طرح لايحه را قطع کرد... جلسه‌ي هيأت دولتي که طبق ادعانامه ي علم، طرح لايحه را تصويب کرده بود نيز هرگز در واقع تشکيل نشده بود. به گفته‌ي باهري، علم، مرشد سياسي‌اش، از اين رو به اين اقدام آشکارا غير قانوني دست زد که «شاه را بسيار دوست مي داشت و مي خواست در اين ننگ شريک شاه باشد، اين شاه بود که مي خواست لايحه حتماً به تصويب برسد.» (معماي هويدا، عباس ميلاني، نشر اختران، سال 1380، چاپ چهارم، صص8-197) وزير اقتصاد کابينه علم نيز در اين زمينه مي گويد: «زمان علم که اين جريان براي اولين بار مطرح شد من در آنجا خيلي تعجب کردم و مخالفت نمودم که اين کار صحيح نيست فکر مي کردم که لايحه کنار گذاشته شده نمي دانستم که اين را به عنوان يک تصويبنامه نگهداشته اند که بعد به تصويب برسانند اصولاً در آن جلسه خاطرم هست چند نفر مخالف بودند که اين کار اصلاً معني ندارد.» (خاطرات دکتر علينقي عاليخاني، تاريخ شفاهي بنياد مطالعات ايران، نشرآبي، سال 1382، چاپ دوم، ص209) متأسفانه حتي بعد از سال‌ها تربيت شدگان بيگانه حاضر نيستند اقداماتي را که در دوران پهلوي موجب تحقير ملت ايران شد، محکوم کنند. افرادي چون آقاي پژمان همچنان ترجيح مي‌دهند با همان برچسب توده‌اي بودن که هر آزاده‌اي را به شکنجه‌گاه مي‌بردند بر واقعيت‌هاي تلخ تاريخي نيز سرپوش گذارند. براي روشن شدن اين موضوع كه چگونه تهديدهاي موهوم توجيه‌گر خيانت‌ها مي‌شد نگاهي به مكانيزم تقسيم جهان بين دو قدرت آن ايام مي كنيم. روسها كشورهاي تحت سلطه خود را با ترساندن از آمريكايي‌ها وادار مي‌ساختند تا همه امكاناتشان را در اختيار آنان قرار دهند. متقابلاً آمريكاي‌ها نيز كشورهاي زير نفوذ خود را با به وحشت انداختن از ارتش سرخ براي هرگونه زياده‌خواهي تسليم مي‌ساختند. براي نمونه، آمريكائي‌ها و انگليسي‌ها مقابله خود را با مطالبه ملت ايران براي ملي شدن صنعت نفت، با تبليغاتي شديد و همجانبه همراه ساختند که گويا اين مرز و بوم را از تهديد نيروهاي طرفدار روس و ارتش سرخ رهايي بخشيده‌اند. آقاي يرواند آبراهاميان در تحقيقي در اين زمينه مي‌نويسد: «نشرياتي همچون نيوزويك جنجال به راه انداختند كه كشور در آستانه افتادن به دام كمونيست‌هاست. آنها ادعا كردند كه حزب توده به جبهه ملي نفوذ پيدا كرده و اعضاي كليدي دولت يعني فاطمي، عبدالعلي لطفي، وزير دادگستري و دكتر مهدي‌آذر، وزير آموزش و پرورش رابطان مخفي حزب توده هستند؛ مصدق به زودي با شوروي معامله خواهد كرد و اگر اين اتفاق نيفتد، حزب توده شورش مسلحانه به راه خواهد انداخت... انگليسي‌ها و آمريكايي‌ها به اندازه كافي اطلاعات داخلي از حزب داشتند كه بدانند توده برنامه‌اي براي به راه انداختن شورش مسلحانه ندارد. در آغاز بحران، هنگامي كه دولت ترومن تصور مي‌نمود امكان مصالحه وجود دارد، آچسون بر خطر كمونيسم تاكيد داشت و هشدار داد كه اگر به مصدق كمك نشود توده قدرت را به دست خواهد گرفت. وزارت خارجه انگلستان به وي پاسخ داد كه توده يك تهديد واقعي نيست؛ اما در اوت 1953، هنگامي كه وزارت خارجه اين ادعاي دولت آيزنهاور را تكرار مي‌نمود كه ممكن است توده قدرت را به دست بگيرد، آچسون پاسخ مي‌داد كه چنين خطري وجود ندارد. آچسون به حد كافي صداقت داشت كه اعتراف كند مسئله حزب توده فقط يك پوشش براي مخفي كردن حقيقت بوده است.» (كودتاي 28 مرداد 1332، يرواند آبراهاميان، مجله علم و جامعه، نيويورك، تابستان 2001، ترجمه مجله چشم‌انداز، شماره 25) امّا حقيقت چه‌ بود؟ انگليس و آمريكا در پي آن بودند كه همچنان نفت ايران را چپاول نمايند، لذا براي منفعل ساختن جامعه در قبال اين غارتگري و نفي حاكميت ملي، تهديد روس‌ها و عواملشان را در ايران مطرح مي‌ساختند تا خيانت بزرگ خود در حق ملت ايران يعني كودتا را كمرنگ سازند. قابل توجه است كه مؤلف «اثر انگشت ساواك» با علم به اينكه جهان دو قطبي براساس توافقاتي در پشت صحنه اداره مي‌شد برخي از افتخاراتش را واگذاري تمامي امكانات ساواك به كشورهاي غربي به بهانه تهديد كمونيسم مي‌داند: «دلائلي در دست است كه نشان ميدهد آمريكا در طول جنگ به حفظ شوروي علاقه نشان داد. پس از جنگ‌ ترجيح داد كه شوروي به عنوان يك ابرقدرت رقيب حضور بين‌المللي داشته باشد. زيرا وجود شوروي به عنوان «ابرقدرت كمونيستي» تضمين كننده نفوذ و اقتدار و دست برتر آمريكا در اروپاي غربي و سراسر جهان بود» (ص265) اين مقام برجسته ساواك حتي معترف است كه آمريكا در قضيه افغانستان، شوروي را بازي داد و به آنها براي اشغال اين كشور چراغ سبز نشان داد: «ساواك از كودتاهاي كمونيستي و سپس احتمال ورود نيروي شوروي به افغانستان، اطلاع داشته ولي آمريكائيها براي درگير كردن شورويها در باطلاقي خطرناك كه خود آنها در ويت‌نام گرفتار شده بودند. ساواك را از انتشار يا انعكاس اطلاع مذكور برحذر داشته بود... پرواضح است كه در مسئله افغانستان، آمريكا با خونسردي و بي‌اعتنائي كامل عمل كرد و اين فرضيه قوي است كه آمريكا تعمداً توسعه‌طلبي شوروي را به سوي منطقه بي‌خطر افغانستان در خفا تحريك كرد و بطور علني بشدت برعليه آن تبليغ نمود تا در انظار جهان خود را مخالف تجاوز نظامي و مدافع ملت‌ها وانمود كند.»(ص250)
حال از اين مقام برجسته ساواك بايد پرسيد: با كدام توجيه در دوران پهلوي همه امكانات كشور در اختيار آمريكا، انگليس و اسرائيل قرار مي‌گرفت، جز به بهانه تهديد كمونيسم؟ اگر ايشان اذعان دارد كه همه اين مسائل بازي براي حفظ برتري آمريكا در جهان بود آيا ساواك خدمتش جز در اين مسير بود كه همه مخالفان سلطه آمريكا بر ايران را كمونيست معرفي كند و همواره با خبرسازي، محمدرضا را از تهديد توده‌اي‌ها و ارتش سرخ بترساند، بحرين را به انگليسي‌ها ببخشد تا كمونيسم در خليج‌فارس گسترش نيابد! از قلمرو ارضي كشور در مرز افغانستان چشم پوشد تا خطر روس‌ها در اين كشور كاهش يابد و هزاران خيانت آشكار و پنهان ديگر كه با هدايت مستشاران آمريكايي حاكم شده بر ساواك در اين مرز و بوم به نفع بيگانگان ممكن شد. حربه مبارزه با كمونيسم به اين ترتيب هم دولتمردان را كاملاً در چارچوب سياست‌هاي واشنگتن و لندن حفظ مي‌كرد و هم مخالفان وابستگي را به سرعت سركوب مي‌ساخت. بنابراين منتسب كردن همه مدافعان استقلال كشور به «كمونيسم» صرفاً تراوش مغزهاي كوچك نيروهاي ساواك نبود، بلكه اين آمريكائي‌ها بودند كه اين نيروها را اين‌گونه پرورش مي‌دادند. شايد توصيف خانم سعيده پاكروان- دختر دومين رئيس ساواك- از نيروهاي اين سازمان، تا حدودي نوع پرورش يافتن اين افراد قسي‌القلب را مشخص سازد: «... از نظر ساواك همه بالقوه كمونيست بودند. اگر مي‌گفتيد فلان جاده چهار تا چاله دارد، در حالي كه بيش از سه تا نداشت، كمونيست تلقي مي‌شديد. كمونيسم مقوله‌اي بود كه ساواك صبح را با آن شروع مي‌كرد... مرام ساواك اين بود كه اگر آزادي بدهيد كمونيسم مي‌آيد، همچنان كه شب به دنبال روز مي‌آيد، بنابراين اگر اجازه دهيد كه روشنفكران آزاد بچرخند، ايران اجباراً به دامن شوروي سقوط مي‌كند.» (توقيف هويدا، سعيده پاكروان، ترجمه نيما همايون‌پور، نشر كتاب روز، سال 78، ص41)
با چنين آموزه‌هايي نيروهاي ساواك كاملاً در جهت مصالح بيگانه مسلط بر ايران گام بر مي‌داشتند و همه امكانات كشور را در خدمت آنان قرار مي‌دادند، بر اين هم مباهات مي‌كردند كه توانسته‌اند به كمونيزم جهاني ضربه بزنند. مشاور خانم فرح ديبا نگاه و سطح فكر نيروهاي ساواك همچون آقاي پژمان را اين‌گونه توصيف مي‌كند: «ساواكي ها از اينكه افسران اطلاعاتي غربي، يعني معلم‌هايشان، اغلب جهت كسب اطلاعات كه خود موفق به كسب آنها نمي‌شدند، به افراد ساواك رجوع مي‌كردند، به خود مي‌باليدند... اينها اكثراً مانند آن روستائيان بودند كه وقتي به هنگام تعطيلات تابستاني با خانواده به كوهستان مي‌رفتيم آنها را در حال شكار كبوتر مشاهده‌شان مي‌كرديم». (از كاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيدآذري، انتشارات رسا، چاپ اول، سال 1372، ص338)
جالب اين‌كه اين ميزان سخاوتمندي در ارائه خدمات به بيگانگان از ديدگاه محمدرضا پهلوي كافي نبوده است؛ لذا دستور اكيد مي‌دهد هر آن‌چه آمريكاييان از ساواك مطالبه مي‌كنند در اختيار آنان قرار دهند، يعني اين سازمان هيچ مسئله‌اي را از تشكيل دهندگانش پنهان نكند و جزئي‌ترين مسائل كشور نيز در اختيار آنان قرار گيرد. رئيس اداره هشتم ساواك در اين زمينه مي‌گويد: «ارتشبد نصيري مرا به ايوان خانه خود دعوت كرد كه بطور خصوصي صحبت كنيم. وقتي تنها شديم بدون مقدمه گفت اعليحضرت امر فرمودند هر اطلاعي كه آمريكائي‌ها و انگليسي‌ها درباره مسائل جاسوسي و ضدجاسوسي مربوط به شوروي و كشورهاي اقمار و همچنين فعاليت كمونيست‌ها خواستند در اختيارشان بگذاريد... گفتم ما در چارچوب توافق و برنامه‌هاي مشتركي كه داريم همين كار را انجام مي‌دهيم... بعلاوه بعضاً مواردي پيش مي‌آيد كه مقامات ايراني از جمله وزير امور خارجه يا وزير دربار و يا حتي اعليحضرت با مقامات اتحاد شوروي مذاكراتي درباره مسائل في‌مابين دو كشور، با تلفن انجام مي‌دهند كه شايد از لحاظ مصالح عاليه كشور صلاح نباشد نوار مذاكرات تلفني آنها در اختيار خارجيان قرار بگيرد... جوابي كه ارتشبد نصيري در مورد توضيحات مفصل من داده، بدين خلاصه بود كه «اوامر اعليحضرت بايد اجرا شود شما مسئول اين كار هستيد. من نمي‌خواهم از جزئيات مطلع شوم.» (داوري؛ سخني در كارنامه ساواك، نوشته سرتيپ منوچهر هاشمي، انتشارات ارس، چاپ لندن، سال 1373، صص5-404)
بنابراين مأموريت ساواك تنها اين نبود كه از ديكتاتور منتخب بيگانه محافظت كند، بلكه در واقع با پول ملت ايران مي‌بايست امكانات لازم را براي سرويس‌هاي اطلاعاتي آمريكا، انگليس و اسرائيل فراهم مي‌كرد، كما اينكه نويسنده اثر خود به يك نمونه از حاتم‌بخشي‌هاي ساواك به صهيونيست‌ها اشاره دارد: «دولت ايران، اسرائيل را به طور «دو فاکتو» به رسميت شناخت و همين كافي بود تا اسرائيل به طور غيررسمي سفارت خود را در تهران داير كند. اين رابطه به حدي گسترش يافت كه ساواك چند پايگاه برون مرزي خود با كشورهاي عربي منطقه را به اسرائيل واگذار كرد و سازمان اطلاعاتي اسرائيل پس از قدرتهاي بزرگ فعال‌ترين سرويس اطلاعاتي اسرائيل پس از قدرتهاي بزرگ فعال‌ترين سرويس اطلاعاتي ايران شد... در آموزش ساواك نقش مؤثري داشت.» (ص277) از ديگر خدمات ويژه‌اي كه ساواك به اسرائيل ارائه كرد، تقبل همه هزينه‌هاي طرح صهيونيست‌ها در مورد كردستان بود. طرح نفوذ در كردها و استفاده از آن‌ها به عنوان يك اهرم عليه چند كشور اسلامي منطقه اهميت بسياري براي نژاد پرستان انتقال يافته به خاورميانه داشت. آنها با بهره‌مندي از اين اهرم مي‌توانستند سياست‌هاي خود را به سهولت پيش ببرند، كما اين‌كه در مورد عراق توانستند فرد دلخواه خود يعني صدام را به حاكميت اين كشور تحميل كنند. نويسنده «اثر انگشت ساواك» مدعي است طرح «تحبيب اكراد» از آن اين سازمان بوده و براساس مصالح ايران دنبال ‌شده است: «قبل از هر چيز با بررسي دقيقي كه بعمل آمد طرحي بنام «تحبيب از اكراد» بمنظور ارتباط كردها با ناسيوناليزم ايران» در حقيقت اين ربط و ارتباط ريشه‌اي بطول هزاران سال داشت.» (ص279) بخش اعظم مطالب سرهنگ پاشائي و سرهنگ پژمان در اين اثر به افتخاراتشان در مورد طرح تحبيب كردها اختصاص يافته‌است؛ به‌طوري كه گويا خدمتي فراموش نشدني به كردها و ملت ايران نموده‌اند. نكته حائزاهميت اين‌كه در اين بخش از يادداشت‌ها بعضاً اعتراف مي‌شود كه برخي مقامات دلسوز ايران خود از دنبال شدن اين طرح نگران بوده‌اند. آخرين رئيس شعبه موساد در تهران كه قبل از آن نماينده اين سازمان در كردستان بود به صراحت تعلق اين طرح به اسرائيل را در خاطراتش مطرح مي‌سازد: «مسئولان ارشد سرويس‌هاي امنيتي اسرائيل، نظير «ايسارهرال» و در پي او «مئير عاميت» نيز همانند «بن‌گورين» بر اين باور بودند كه بايد سياست «كشورهاي حومه‌ و اتحاد با اقليتها» را به پيش برد». (شيطان‌بزرگ، شيطان كوچك، اليعرز تسفرير، ترجمه فرنوش رام، شركت كتاب، آمريكا، سال 2007 م، ص25) و در ادامه مي‌افزايد: «يكي از اين همكاري‌هاي ثمربخش براي هر دو ما، مثلث روابط اسرائيل - ايران- كردهاي عراق بود (كه ايالات متحده امريكا نيز در بخش‌هائي از آن شريك شد) اين مثلث، كردهاي عراق را در نبرد طولاني‌شان در برابر حكومت مركزي عراق ياري بخشيد و به آنها امكان داد كه خوي تجاوز‌گري عراق را تا حد زيادي مهار كنند.» (همان، ص27) در اين زمينه چند نكته لازم به يادآوري است؛ اولاً ايران در دوران پهلوي دوم صرفاً با عراق چالش‌هايي داشت و از مسئله كردهاي اين كشور به عنوان يك برگه برنده استفاده مي‌كرد. ثانياً اسرائيل برنامه‌اي وسيع و مدوني براي بهره‌برداري از كل كردهاي منطقه داشت. ثالثاً همكاري ايران در چارچوب سياست كلان اسرائيل براي تماميت ارضي ايران نيز مي‌توانست خطر آفرين باشد؛ زيرا صهيونيست‌ها در قالب فريبي بزرگ شعار تشكيل كردستان واحد را طرح مي‌كردند تا بتوانند در زمان مقتضي امتيازات مورد نظر را از كشورهاي سوريه، تركيه و عراق دريافت دارند. سفير اسرائيل در ايران دوران پهلوي در اين زمينه به صراحت در خاطراتش كه بعد از پيروزي انقلاب به چاپ رسيد مي‌گويد: «آرزوي آزادي و داشتن كشوري به نام كردستان، بيگمان بزرگترين خواسته هر كردي ميتواند باشد، ولي اين آرزو در فرود و فراز تلخ كشمكشها و دسته‌بنديها هرگز از خوابي خوش فراتر نرفته است اين آرزوي بزرگ را ميتوان به هم پيوستن تكه‌هاي سوا شده از سرزميني خواند كه ميان كشورهاي پنجگانه پيرامونش پاره پاره شده است...» (كيست از شما از تمامي قوم او؛ يادنامه، مئيرعزري، ترجمه ابراهام حاخامي، چاپ بيت‌المقدس سال 2000 م، جلد اول، ص315) اما قطعاً آمريكا با اين امر كه فريب بزرگ اسرائيل در مورد كردها جنبه عملي به خود گيرد موافق نبود، زيرا دستكم دو كشور تحت‌ سلطه‌اش (ايران و تركيه) با مشكلات جدي مواجه مي‌شدند؛ لذا به حسب ظاهر وعده و وعيدهاي اسرائيل‌ به كردها محدود به حمايت حسابگرانه از كردهاي عراق مي‌شد، اما در خفا صهيونيست‌ها به‌گونه‌اي عمل مي‌كردند كه گويا آن‌ها از طرح كردستان بزرگ حمايت مي‌كنند تا بتوانند در اين منطقه با ايجاد پايگاهي براي خود به كسب امتيازات سياسي از دولت‌ها‌ بپردازند. اما اين دو دوزه‌كاري گاهي آشکار مي‌شد و بر دولت ايران نيز روشن مي‌ساخت كه طرح اسرائيل مخاطراتي را متوجه تماميت ارضي كشور مي‌سازد. يكي از اين حوادث را سفير اسرائيل اين‌گونه به صورت مبهم در خاطراتش نقل مي‌كند: «كسي را كه رحاويا مينامم براي فراهم آوردن گزارشهائي از ميدانهاي زد و خورد كردها با عراقيها به راهنماي بدرخان، از سوي ما به كردستان رفت تا زمينه‌هاي ديدار با ملامصطفي بارزاني را نيز برنامه‌ريزي كند. ولي شوربختانه رد پاي ناشيانه‌اي كه از خود برجاي گذاشت، هم ساواك و هم آنتن دستگاههاي امنيتي‌ي عراقيها را هوشيار نمود كه به هر روي پيش از پديداري‌ي رويدادهاي آشفته و گزند آفرين توانست تندرست به اسرائيل بازگردد.» (همان، ص318) متاسفانه با وجود آن‌كه براي ساواك اهداف اسرائيل آشكار مي‌گردد، اما همچنان سرمايه‌گذاري روي كردهاي تركيه، سوريه و ... كه شرح مفصل آن در كتاب «اثر انگشت ساواک» آمده به نفع اسرائيل ادامه مي‌يابد. حداكثر تمهيدي كه انديشيده مي‌شود ممنوعيت فعاليت‌هاي تبليغاتي در ارتباط با كردها در ايران است: «روزنامه «كردستان» را به زبان كردي و با شرح مختصري كه سرهنگ دكتر پاشائي در يادداشت‌هاي خود نوشته و قبلاً بنظر خوانندگان گرام رسيد، با هزاران زحمت و مشقت و با شهامتي وصف‌ناشدني وسيله سپهبد تيمور بختيار به تصويب پادشاه ايران رسانيد. پس از گذشت دو سال آنهم با دلسوزيهاي بيمورد و ناوارد و حسادتها و كينه‌هاي سران لشكري و كشوري برچيده شد. اين هفته‌نامه كه بواقع يك رنگين‌كمان بود... پس از تعطيل انتشار در داخل ايران بوسائلي به خارج از ايران ارسال مي‌شد. ارزش آن 10 ريال بود اما در عراق به يك دينار عراقي (20 تومان) بفروش ميرسيد. در تركيه و سوريه روزنامه «كردستان» چاپ تهران در دست هر كردي ديده مي‌شد به 6 ماه زندان محكوميت پيدا ميكرد.» (ص287)
ايران در آن ايام كدام اهداف را در ارتباط با تركيه يا سوريه دنبال مي‌كرد كه از طريق تحريك اكراد آن كشورها بتواند به اهدافش برسد؟ حتي آمريكايي‌ها نيز در اين زمينه برنامه‌اي نداشتند. اين تنها اسرائيل بود كه براي سوءاستفاده از همه كردها برنامه‌اي تدوين شده و مشخص داشت؛ لذا از طرح آمريكا براي تغيير در عراق استفاده كرد و ظاهراً با ايران در چارچوب تلاش براي روي كار آوردن صدام در بغداد همكاري داشت، اما با استفاده از حضور خود در منطقه به اين بهانه در خفا برنامه‌هاي كلان‌تر خود را نيز پي مي‌گرفت. قطعاً سوءاستفاده از كردها براي به قدرت رساندن صدام، هم جنايتي بزرگ در حق كردهاي عراق بود و هم ظلمي بزرگ در حق بشريت، كه در اين ظلم نقش افرادي چون آقاي پژمان كم نيست، اما او با افتخار مي‌گويد: «علت واقعي موافقت آمريكا با آتش‌بس در شمال عراق بمنظور روي كار آوردن صدام مهره‌ي اصلي مورد نظر آمريكا از ابتداي كودتاي 1968، منافعي كه از عقد قرارداد نصيب عراق شد، تامين نظريات پادشاه ايران در تامين منافع عاليه كشور، بدست گرفتن زمام امور عراق وسيله صدام و بركناري احمدحسن البكر، بقدرت رسيدن ارتش عراق به ترتيبي كه در سال 1357 مقارن انقلاب ايران خلاء رژيم پهلوي را در خليج‌فارس بعنوان ژاندارمي منطقه براي آمريكا و انگليس پر كرد.» (ص296)
در چارچوب پروژه سوءاستفاده از كردها در منطقه (آن بخش كه مربوط به عراق بود) در پي قرباني شدن هزاران كرد، آمريكا به هدفش در روي كار آوردن فرد خون‌ريزي در بغداد چون صدام رسيد . حتي اگر از سوءاستفاده‌هاي اسرائيل از اين مقوله درگذريم، آيا نيروهاي ساواك مي‌توانند به عملكردهايشان در عرصه برون‌مرزي كه حاصلش جملگي متوجه بيگانگان مي‌شد مباهات ورزند؟ نكته حيرت‌انگيز اين‌كه فردي چون آقاي پژمان از يك سو معترف است سرويس‌دهي ساواك به آمريكايي‌ها به قيمت قرباني كردن هزاران انسان بيگناه كه فريب وعده‌هاي پوچ را خورده بودند موجب شد كه ژاندارم ديگري براي واشنگتن در منطقه متولد شود، اما از سوي ديگر از افراد مختلف نقل قول مي‌كنداگر يك تشكيلات امنيتي وابسته به خارجي باشد صالح نيست. در فرازي در اين اثر به نقل از گازيوروسكي - نويسنده آمريكايي- آمده است: «نيروهاي امنيتي و تشكيلات امنيت منطقه‌اي كه به‌صور مختلف تقويت شده‌اند اگر فقط بمنظور مراقبت و حمايت از دولت باشد نمي‌تواند صالح باشد. زيرا ساخته و پرداخته خارجي و با حمايت و كمك خارجي است.» (ص75) در فرازي ديگر به نقل از اولين رئيس‌جمهور ايران مي‌گويد: «ابوالحسن بني‌صدر رئيس‌جمهور گفته است: «سازمانهاي اطلاعاتي و امنيتي براي هر كشوري لازم و ضروري است. منتها بايد بدست افراد برگزيده ملت و با نيروي مردمي اداره شود. سازماني كه منشاء آن قدرت خارجي و بمنظور سركوب ملي و مراقبت از مردم كه برخلاف مصالح و منافع خارجي عملي انجام ندهند نمي‌تواند صالح باشد. «ساواك» نمي‌توانست صالح باشد زيرا ساخته و پرداخته خارجيها بود.» (ص102) نويسنده اثر نه تنها در مقام نفي عدم صلاحيت ساواك به دليل ساخته و پرداخته شدن توسط بيگانه بر نيامده، بلكه تجاهل العارف نموده است و خود در مقام پرسشگري در مورد ماهيت اين سازمان مخفي مي نويسد: «سوال اين است كه با وجود اينكه پادشاه بهتر از هركس اطلاع داشت كه در راس سازمان‌هاي اطلاعاتي كشورهاي آزاد يا پيشرفته اكثر اشخاص غيرنظامي عهده‌دار مسئوليت ميباشند و با توصيه‌ها و صلاحديدهايي كه از طرف رجال خيرخواه و خيرانديش او را از انتصاب يك شخصيت نظامي اعم از سرلشگر قره‌ني، سرلشگر بختيار با سرلشگر كيا و غيره برحذر داشته بودند. چگونه تسليم نظر و خواسته آمريكائيان و سازمان‌دهندگان ساواك شد و چرا يك شخصيت غيرنظامي برجسته، باسواد، پاكدامن، درستكار و با تجربه را باين سمت منصوب نكرد؟... چه اصراري بود كه ساواك نوساز بايد با شركت افسران فرمانداري نظامي به رياست تيمور بختيار تشكيل شود؟» (ص106) آيا واقعاً آقاي پژمان نمي‌داند چرا محمدرضا پهلوي بختيار را به رياست ساواك منصوب كرد؟ با آن كه در صفحه 105 کتاب به صراحت اعلام مي‌كند اين انتصاب به دستور آمريكايي‌ها صورت گرفت. در اين فراز به منظور پنهان داشتن دست نشاندگي پهلوي‌ها به طرح اين سؤال مي‌پردازد. عناصر تربيت شده توسط بيگانه بايد توجه داشته باشند ‌كه ‌با اين تناقض‌گويي شناخت ماهيت ساواك براي كسي دشوار نمي‌شود. البته در اينجا تأكيد بر اين نكته ضروري است كه هر صاحبنظري بين شكنجه‌گران و قاتلان بالفطره شاغل در امنيت داخلي ساواك با نيروهايي كه در امور برون‌مرزي اين سازمان مشغول بودند، تفاوت قائل است. اما اين مسئله تغييري در ماهيت كليت ساواك ايجاد نمي كند. اين سازمان امنيتي توسط بيگانگان و براي حفاظت از منافع نامشروع آنان در اين ديار به‌وجود آمد؛ بنابراين همه كساني كه در آن شاغل بودند در مسيري غير از مصالح ملي گام بر مي داشتند.
به طور كلي همه آثاري كه با هدف جعل واقعيت‌هاي تاريخي اين مرز و بوم منتشر مي‌شوند بي‌ترديد در چرخه‌اي از تناقض گرفتار مي‌آيند؛ لذا تنها تناقض «اثر انگشت ساواك» اين نيست كه از يك سو از ساواك دفاع مي‌كند و از سوي ديگر به درخدمت بيگانه بودن آن معترف است. تناقضاتي از اين دست در خاطرات اين عضو برجسته ساواك فراوان است. وي در فرازي خود را مدافع و طرفدار مصدق معرفي مي‌كند و به تعريف و تمجيد از نهضت ملي شدن صنعت نفت مي‌پردازد: «نهضت افتخارآفرين ملي كردن صنعت نفت به عنوان يك خواست مشروع و حق‌طلبانه مردم ايرانزمين داراي پيشينه‌اي كهن‌تر از دكتر مصدق و جبهه ملي است.» (ص91) در حالي‌كه در فرازي ديگر بدون شرم از در خدمت بيگانه بودن و منتخب آنان براي انجام كودتا- كه دولت دكتر مصدق را ساقط كرد- خبر مي‌دهد: «قبل از واقعه 28 مرداد سال 1332 با من تماس گرفته شد و با اخذ مرخصي به تهران رفتم. در جريانات 25 تا 28 مرداد فعاليت داشتم كه بر اثر آن به ترفيع درجه و نشان نائل آمدم». (ص29) صرفاً يك ساواكي برجسته مي‌تواند هم نهضت ملي شدن نفت و هم در خدمت بيگانه بودن عليه اين نهضت را افتخارآميز بداند!
در فرازي از كتاب از انقلاب اسلامي تجليل و علت آن‌ نارضايتي مردم از رژيم پهلوي اعلام مي‌شود: «انقلاب ايران يكي از پديده‌هاي بزرگ قرن است، كه بخواست مردم، بدست مردم و براي مردم ايرانزمين به ثمر رسيد. اتفاقات و وقايع پي‌درپي زنجيره‌اي غيرمترقبه و پيش‌بيني نشده جرقه‌هاي انقلابي بودند كه اكثر سازمانهاي اطلاعاتي مجرب و كاركشته، سياستمداران و برجستگان روشنفكر جهان را بانديشه واداشت. بر خلاف هركس و از هر طبقه از مردم ايران يا بيگانگان كه بدون اطلاع صحيح و دقيق از لحاظ زبان و آداب و رسوم و طرز حكومت و نحوه اداره ايرانزمين انقلاب را ساخته و پرداخته ديگران ميدانند كه بزرگترين اهانت به ملت بزرگ ايرانست. انقلابي است خودجوش و مردمي كه در مقام مقايسه با انقلابات ديگر جهان بسيار متفاوت در عين حال عظيم و بزرگ است... در طول 25 سال پس از 28 مردادماه 1332 طبقات مختلف ناراضي شدند.» (صص5-164)
در حالي‌كه در رأس نارضايتي مردم ايران محمدرضا پهلوي قرار داشت و جنايات و آدم‌كشي‌اش يكي از دلايل همصدايي ملت براي سرنگوني‌اش بود در فرازي ديگر حتي كشته شدن تيمور بختيار توسط شاه تكذيب مي‌شود تا وي مبرا از جنايت معرفي گردد: «پادشاه ايران بحدي بي‌اطلاع از قتل تيمور بختيار بود كه به محض انتشار خبر آن از راديوهاي بيگانه بلافاصله به سپهبد محسن مبصر رئيس شهرباني وقت دستور داد... نتيجه اينكه پادشاه ايران آدمكش نبود و ساواك هم دست به چنين عملي نزده است.» (ص156) قيام مردم ايران عليه استبداد و سلطه بيگانه به اين دليل بود كه شاه مستبد را قابل اصلاح نيافتندو وي را فردي جنايتكار كه حتي به برادرش نيز رحم نكرده بود شناختند. گذشته از كشتار هزار مخالف، قتل عليرضا در يك سانحه هوايي ساختگي و برخي از كساني كه سالها در خدمت وي بودند همچون احمد آرامش ماهيت پهلوي دوم را كاملاً براي مردم روشن ساخته بود؛ بنابراين آقاي پژمان چگونه ادعا مي‌كند كه وي آدمكش نبود. محمدرضا پهلوي در گفت‌وگو با مشاور فرح ديبا از اين‌كه مردمي كه در خيابان‌ها عليه‌وي شعار مي‌دهند از مرگ نمي‌هراسند مستأصل است؛ زيرا ديگر،كشتار مخالفان را از صحنه خارج نمي‌سازد.(از کاخ شاه تا زندان اوين، ص154)
آقاي پژمان از يك‌سو خسرو قشقايي را به دليل برخي اقدامات مخل نظم عمومي و شرارت در دهه 20 مستحق مجازات جدي مي‌خواند. (ص23) اما بعد از كودتاي 28 مرداد كه به ارتباط وي و برادرانش با بيگانه پي مي برد (ص77) آنچنان با آنان صميمي مي‌شود كه‌از وي كاهش اين ارتباط مطالبه مي‌گردد! (ص80) از اين دست تناقضات در اثر به نگارش درآمده توسط اين عضو برجسته ساواك فراوان يافت مي‌شودكه به دليل پرهيز از اطاله كلام از آن درمي‌گذريم.
نويسنده اثر همچنين با هدف سرپوش گذاشتن برجنايات ساواك خدمات ماندگاري را براي اين سازمان بر مي‌شمرد كه بعضاً شوخي و مضحك است و ارزش پرداختن به آن را ندارد، ازجمله ادعا مي‌كند اعتبار ايران بعد از انقلاب در ميان مسلمانان و ملت‌هاي منطقه ناشي از خدمات ساواك است: «در مسئله گروگان‌گيري آمريكايي‌ها وسيله دانش‌جويان، تمام جرايد بين‌المللي نوشتند: اگر آمريكا در ايران مداخله نظامي بكند، منافع آنها در تمام سواحل خليج فارس وحتي داخل عربستان سعودي بخطرخواهد افتاد. اين نفوذ سياسي و معنوي يكي از اقدامات مستمر و پيگير اداره كل دوم به باصطلاح كلي‌تر «ساواك» بود كه بانيان آن امروز ازهمه چيز محروم و مورد اتهام مردمي هستند...»(ص319) آيا اين عنصر برجسته ساواك واقعاً نمي‌تواند بفهمد كه جايگاه ايران در ميان ملت‌ها پس از انقلاب ناشي از دوراني نيست كه حاكمان ايران در خدمت آمريكا و انگليس و اسرائيل بودند؟ اعتبار ايران بعد از استقلال ،طوري كه آمريكا جرئت تهاجم و لشكر كشي به آن راندارد، به علت بر افراشتن پرچم مخالفت با نژاد پرستاني است كه در فلسطين اشغالي متجمع شده‌اند؛ اشغالگراني كه سال‌هاست با كشتار فلسطينيان، مسلمانان را تحقير كرده‌اند. اعتبار ايران امروز در ميان ملت‌هاي منطقه به دليل استقلال واقعي آن از شرق و غرب و مقاومت دليرانه در برابر زورگويي‌هاي آمريكاست و... در حالي كه همه ملت‌هاي عرب و مسلمان از اين‌كه در دوران پهلوي همه امكانات ايران درخدمت دشمن بشريت يعني صهيونيست‌ها در آمده بود از آن تنفر داشتند.
اما قبل از به پايان بردن اين نقد لازم است به دو روايت تاريخي كه توسط نويسنده اثر برخلاف حقيقت مطرح شده است بپردازيم اول جعل علت مخالفت دكتر مصدق با خط‌آهن شمالي- جنوبي است: «ساواك بايستي بداند مردم چه مي‌گويند. چه ميخواهند و نيازمنديهاي آنها چيست؟ برفرض اگر افكار نامربوط و نابجائي وجود دارد بايد آنها را توجيه و بوسائل مقتضي هدايت و راهنمائي كرد. شايعه‌ها هرقدر نادرست يا حتي مغرضانه باشند با گرفتن و زنداني كردن چند نفر بنام شايعه‌ساز تأثيري در وضع عمومي مردم ندارد. بعنوان نمونه دردورة ششم مجلس شوراي ملي هنگام تقديم لايحه راه‌آهن، دكتر مصدق كه نماينده مجلس بود مخالفت كرد. او مخالفت خود را باين مضمون مطرح كرد: «راه‌آهن دخل و خرج نمي‌كند» كه در همان جلسه باو جواب داده شد كه ارتش هم دخل و خرج نمي‌كند. منتهي براي حفظ و حراست كشور و تأمين امنيت لازم است. راه‌آهن براي يك پارچه كردن كشور و ايجاد ارتباط و تسهيل در مبادلات اقتصادي كشور لازم و ضروري است... دكتر مصدق جز خودش همه را خائن ميدانست. او تا خاتمه حياتش و در خاطراتش نوشته شده كه ساختن راه‌آهن خيانت بود. خيانت بود. خيانت! و اين ترجيع‌بند كه به كجا خيانت، چگونه خيانت و براي چه منظور خيانت؟»(صص9-108)
آن‌چه در اين فراز به دكتر مصدق نسبت داده مي‌شود كاملاً خلاف واقع است؛ زيرا وي بعد از ارائه مفصل دلايل كارشناسانه خود اين اقدام را خيانت مي‌خواند. وي به عنوان يک صاحب‌نظر اقتصادي- چه در دوران رئيس‌الوزرايي رضاخان و چه بعد از شهريور 1320 - اين اقدام را خيانت به ملت ايران مي‌خواند: «در خصوص راه‌آهن- مدت سه سال يعني از سال 1304 تا 1306 هر وقت راجع باين راه در مجلس صحبتي ميشد و يا لايحه‌اي جزء دستور قرار ميگرفت من با آن مخالفت کرده‌ام. چونکه خط خرمشهر- بندر شاه خطي است کاملاً سوق‌الجيشي و در يکي از جلسات حتي خود را براي هر پيش آمدي حاضر کرده گفتم هر کس باين لايحه راي بدهد خيانتي است که بوطن خود نموده است که اين بيان در وکلاي فرمايشي تاثير ننمود، شاه فقيد را هم عصباني کرد و مجلس لايحه دولت را تصويب نمود... در جلسه 2 اسفند 1305 مجلس شوراي ملي گفتم براي ايجاد راه دو خط بيشتر نيست؛ آنکه ترانزيت بين‌المللي دارد ما را به بهشت ميبرد و راهي که بمنظور سوق‌الجيشي ساخته شود ما را بجهنم و علت بدبختيهاي ما هم در جنگ بين‌الملل دوم همين راهي بود که اعليحضرت شاه فقيد ساخته بودند. ساختن راه‌آهن در اين خط هيچ دليل نداشت جز اينکه ميخواستند از آن استفاده‌اي سوق‌الجيشي کنند و دولت انگليس هم در هر سال مقدار زيادي آهن بايران بفروشد و از اين راه پولي که دولت از معادن نفت ميبرد وارد انگليس کند... چنانچه در ظرف اين مدت عوائد نفت بمصرف کار[خانه] قند رسيده بود رفع احتياج از يک قلم بزرگ واردات گرديده بود و از عوايد کارخانه‌هاي قند هم ميتوانستند خط راه‌آهن بين‌المللي را احداث کنند که باز عرض مي‌کنم هرچه کرده‌اند خيانت است و خيانت.» (خاطرات و تألمات مصدق، بقلم دکتر محمدمصدق، به کوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، 1365، صص 352-349)
قابل توجه است که از نظر تاريخي، همچنين در سال 1889 م. جرج ناتانيل کرزن - که بعدها عهده‌دار وزارت خارجه انگليس مي‌شود- در پي يک تور شش ماهه در سراسر ايران در کتاب معروف خود «ايران و قضيه ايران» مي‌نويسد: «ارتباط راه‌آهن تهران به مشهد بدون ترديد کالاهاي انگليسي زيادتر از حالا را به بازارهاي خراسان خواهد رسانيد اما شاهراه وارداتي اجناس هند و انگليس بايد کماکان طريق جنوب باشد. چون در آن حدود راه رقابت براي ديگران مسدود است و عقل و سلاح انگليسي ايجاب مي‌نمايد که در اصلاح و بهبود جاده‌هاي جنوب تلاش کنيم.» (ايران و قضيه ايران، کرزن، ترجمه غلامعلي وحيد مازندراني، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ پنجم، سال 1380، جلد1، ص797) انگليسي‌ها که در دوران قاجار با وجود قراردادهاي مختلف نتوانستند به يکي از اهداف خود يعني احداث راه‌آهن جنوبي- شمالي نايل آيند به ويژه بعد از شکست قرارداد 1919 مصمم شدند تا با توسل به کودتا، فردي را به قدرت برسانند که به بهترين وجه خواسته‌هاي آنها تامين گردد. در سال 1306 خ.(1927 م.) هنگامي که طرح خط‌آهن (شمال- جنوب) به اجرا در آمد آرزوي ديرينه لندن - حدود يک قرني - براي دستيابي سريع به شمال ايران در شرف تحقق قرار گرفت. در دوره قاجار مقاومت ملت ايران در برابر قراردادهايي چون رويتر مانع از اجرايي شدن اين برنامه سوق‌الجيشي انگليس شده بود؛ لذا به ديکتاتوري نياز بود تا با سرکوب شديد مردم امکان تحقق اين تمايلات سلطه‌طلبانه بيگانه را فراهم آورد. در کتاب «تاريخ بيست‌ساله ايران» در اين زمينه همچنين مي‌خوانيم: «در کابينه سردار سپه در تاريخ 9/3/1304 قانوني از مجلس گذشت که از هر يک من (سه کيلو) قند و شکر و چاي که بايران وارد ميشود يا در کشور توليد ميگردد دو ريال عوارض براي ساختمان راه‌آهن بگيرند و بدين ترتيب هزينه ساختمان راه‌آهن سراسري تامين گرديد و براي نقشه‌برداري بوسيله کمپانيهاي خارجي دعوت بعمل آمد بدين وسيله انگليسها بمقصود خود نائل آمدند که اولين قدم را بردارند. يکي از کمپانيهائي که در امر نقشه‌برداري و بعداً در ساختمان قسمتي از راه‌آهن سراسري نماينده‌اش به ايران آمد کمپاني ساختماني يولن آمريکائي بود. الهيار صالح که در آنموقع بسمت مترجمي در سفارت آمريکا مشغول خدمت بود براي نگارنده حکايت کرده که من مامور شدم با نماينده کمپاني يولن براي مترجمي نزد سردار سپه که در آنموقع رئيس‌الوزراء، بود بروم و مطالب طرفين را ترجمه نمايم. در اين ملاقات نماينده کمپاني يولن به سردار سپه گفت: چون کشور ايران تقريباً خالي از سکنه و بيش از 15 ميليون جمعيت ندارد و طول خط شمال به جنوب زياد است با کمترين مخارج ميتوان راههاي اصلي ايران را شوسه کرد و احتياجات ايران را کاملاً مرتفع ساخت، بعلاوه اگر چنين خطي (از شمال بجنوب) هم ساخته شود از لحاظ ترانزيت فاقد اهميت تجارتي خواهد بود و اسباب ضرر خواهد گرديد و ايران بايستي داراي خط‌آهني گردد که از لحاظ ترانزيت و حمل و نقل دخل و خرجش برابر باشد و بهترين طريق راه‌آهن شرق بغرب خواهد بود که آسيا را باروپا متصل کند. پس از ترجمه اين مطالب سردار سپه که تا آنموقع باسکوت کامل همه را شنيده بود ناگهان برخاست و با ناراحتي بطرف نقشه ايران که بديوار اتاق نصب شده بود رفت و گفت باين آدم بگو من ميخواهم از اينجا تا اينجا را (با انگشت خود نقشه را از بحر خزر تا محمره نشان داد) به وسيله راه‌آهن بهم متصل کنم به او چه مربوط که ضرر ميکند يا صرفه ايران نيست» (تاريخ بيست‌ساله ايران، حسين مکي، نشر ناشر، چاپ اول، 1361، صص1-260) بنابراين علت مخالفت دکتر مصدق با طرح انگليسي‌ها صرفاً به دليل شمالي- جنوبي بودن آن بود والا با احداث راه‌آهن هيچ‌گونه مخالفتي نداشت.
جعل دوم، روايت چگونه كشته شدن يك تازه داماد توسط راننده ثابتي است. آقاي پژمان اين حادثه تلخ را به‌گونه‌اي تغيير مي‌دهد كه در آن مقتول متهم جلوه‌گر شود!
آقاي پژمان ماجرا را اين‌گونه نقل مي‌كند كه تازه داماد در حالي‌كه كيفش را به عروس خانم داده بود نسبت دزدي به همسر ثابتي كه در فروشگاه مشغول خريد بوده مي‌زندو حتي بعد از پيدا شدن كيفش دست از اهانت برنمي‌دارد. راننده خانم مدير كل امنيت داخلي عصباني مي‌شود و با اسلحه‌اش مي‌خواسته به پائين‌تنه او شليك كند كه اتفاقاً تير به قلب داماد اصابت مي‌كند و در جا كشته مي‌شود. (صص 161-157) در حالي‌كه اين جنايت كه خشم جامعه را برانگيخت به گونه‌اي كاملاً متفاوت بود. همسر ثابتي دومين فرد قدرتمند ساواك به همراه چند محافظ براي خريد كفش به فروشگاه شارل جردن مي‌رود كه هنگام خريد به يكباره متوجه مي‌شود كيفش همراهش نيست. لذا دستور مي‌دهد درب خروجي را ببندند تا كسي خارج نشود. يك مهندس تازه داماد و عروسش كه خريد كرده بودند و مي‌خواستند از فروشگاه خارج شوند با ممانعت يكي از محافظان همسر ثابتي مواجه مي‌شوند. هر چه مهندس جوان اصرار مي‌كند كه عجله داريم ما را بگرديد تا به برنامه‌مان برسيم همچنان تا رسيدن دستور جديد آنها رانگه مي‌دارند. در اين ميان رفتارمحافظ موجب برخورد لفظي مي‌شود. در اين هنگام يكي از همراهان خانم ثابتي كلت خود را بيرون مي‌كشد و سينه تازه داماد را نشانه مي‌رود. جوان بلافاصله كشته مي‌شود. عروس نيز بيهوش بر زمين مي‌افتد. اما اين‌كه چرا اين حادثه تلخ به‌گونه‌اي ديگر توسط نويسنده اثر روايت مي‌شود دليلش روشن است، زيرا بنا نيست در اين كتاب مشخص شود بعد از شاه چه سازماني بيش از همه موجب نارضايتي مردم شده بود.
در آخرين فراز از اين نوشتار لازم است به اين نكته نيز اشاره شود كه آقاي عيسي پژمان بسياري از مسائل را به صورت مجهول بيان مي‌كند كه اين اختفاكاري نشانه قابل تأملي براي خوانندگان خواهد بود. براي نمونه، وي ادعا مي‌كند كه منصور رفيع‌زاده نماينده اصلي ساواك در آمريكا نبود، اما پرهيز دارد كه هويت رابط اصلي را آشكار سازد. همچنين هويت فرد يا افرادي راكه قبل از كودتا با وي تماس مي‌گيرند و ايشان را براي مشاركت در كودتا دعوت مي‌كنند مجهول مي‌گذارد و نيز مشخص نمي‌سازد ارتباطش با حزب توده يك مأموريت سازماني بوده يا واقعاً مدتي جذب اين گروه شده است. صرف‌نظر از تناقضات بيشمار خاطرات و ملاحظاتي كه يك فرد امنيتي مرتبط با محافل مختلف در بند آن گرفتار است اين اثر مي‌تواند در شناخت ساواك و نيروهاي برجسته آن كمك شايان توجهي به محققان نمايد.

با تشکر

دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران