«نقش شهيد دستغيب در نهضت امام» در گفت و شنود شاهد ياران با محمد سودبخش

چگونه با شهيد دستغيب آشنا شديد؟
از همان سال‌هاي اولي كه حضرت آيت‌الله شهيد دستغيب به مسجد جامع آمدند، به ايشان علاقه‌مند شدم. بعد معلم شدم و يكي دو سال در تهران بودم. بعد به شيراز آمدم و در حومه آنجا مشغول به تدريس بودم. روي محبتي كه آيت‌الله شهيد دستغيب نسبت به بنده داشتند، سالي يكي دو مرتبه سري به ما مي‌زدند و محبت مي‌كردند، تا سال 38 كه بنده به شيراز منتقل شدم و در كلاس ششم دبستان تدريس مي‌كردم.
در طي كار، چند نفر از اصحاب مسجد جامع، از جمله آقاي چيني فوت كرده بودند و آيت‌الله دستغيب امر فرمودند من مسئوليت تعميرات مسجد جامع و حساب و كتاب را به عهده بگيرم و از همان سال در خدمتشان و تعمير شبستان را شروع كرديم. قسمت‌هاي اوليه بنا تمام شده بود، ولي روكاري‌ها هنوز تمام نشده بود. شروع كرديم به تزئينات داخل و سقف.
پائيز سال 41 پائيز گذشت و ماه اول زمستان آمد و باران اصلا نيامد. مردم خيلي در فشار و مضيقه بودند. تقريبا نيمه‌هاي بهمن بود كه آقايان تصميم گرفتند براي دعاي باران بيرون رفتند. يك صبح پنجشنبه بود. زني سيده همسايه منزل ما بود. از مسجدكه برگشت، به ما گفت: «امشب كه شب جمعه است، در مسجد جامع چه خبر است؟» گفتم: «خبري نيست. مثل هميشه مجلس دعاي كميل است.» براي دعاي كميل شب‌هاي جمعه، قسمت عمده شبستان مسجد از جمعيت پر مي‌شد. با آن حال و احوالي كه آيت‌الله شهيد دستغيب داشتند، دعاي كميل دلچسبي خوانده مي‌شد، از اين رو علاقمند زياد بود. بعد آن زن سيده گفت: «نه، در مسجد علمدار بودم. آقاي شيخ محمد رضا حدائق، از طرف آقاي محلاتي دعوت كرد كه مردم از تمام مساجد، امشب به مسجد جامع بيايند».
براي بنده يك قدري مشكل بود، چون مسئوليت آنجا به عهده بنده بود و مي‌دانستم كه پر از مصالح ساختماني و... بود. بناها هم كار مي‌كردند و فرش هم آنجا نبود. بلافاصله به منزل آيت‌الله دستغيب رفتم. آن روزها رفت و آمد به منزل اين بزرگوار، عادي بود. در كه زدم، ايشان خودشان آمدند و پرسيدند: «صبح به اين زودي اين جا چه كار مي‌كني؟» جريان را براي ايشان گفتم. فرمودند: «به بنده خبر نداده‌اند. پيش آقاي محلاتي برويد و ببينيد چه خبر است؟» منزل آقاي محلاتي تا منزل آقاي دستغيب يك كوچه بيشتر نبود. سريع به منزل ايشان رفتم. آقائي كه هميشه در منزل ايشان بود، آمد دم در. گفتم كه از طرف آيت‌الله دستغيب پيغامي دارم و خود آقاي محلاتي دم در آمدند. عرض كردم: «آيت‌الله شهيد دستغيب سلام رسانده و پرسيده‌اند آيا امشب در مسجد خبري است؟» گفتند:‌ «بله، سلام برسانيد و بپرسيد كه من چند دقيقه بيايم پيش ايشان يا ايشان خودشان مي‌آيند؟»
پيش آقاي دستغيب برگشتم و پيغام را رساندم. ايشان عبا و عمامه را برداشتند و به منزل آقاي محلاتي رفتيم. آن دو بزرگوار تقريبا نيم ساعت به اتاق رفتند و با هم صحبت كردند و آمدند بيرون. شهيد دستغيب گفتند: «برنامه‌اي بود از طرف آقاي خميني كه بايد مجالس بگيريم و براي مردم صحبت كنيم تا مردم تا حدودي با امور مملكت آشنا شوند. از اين جهت آقاي محلاتي امشب را انتخاب كردند و من به منبر مي‌روم. شما هم شبستان را آماده كنيد.» من گفتم: «شبستان را با اين وضع چگونه درست كنم؟» گفتند: «من نمي‌دانم هر كاري مي‌توانيد بكنيد.»
 به سرعت به مسجد آمدم و همه را به نظافت واداشتم. بعد به بازار رفتم و به رفقا گفتم كه هر چه فرش در بازار هست، امشب به مسجد جامع بياوريد، چون فرش نداشتيم. تا آن موقع، شهيد دستغيب بلندگو و اين چيزها را اجازه نمي‌دادند، چون صداي ايشان رسا بود و نياز به بلندگو نداشت، ولي آن شب نياز بود صدا داشته باشيم. ظهر بود و مشغول فرش كردن مسجد بوديم كه آيت‌الله شهيد دستغيب آمدند و گفتند: «امشب سخنراني بايد ضبط شود. بلندگو هم بايد باشد.» گفتيم: «همه چيز را گفتيد نمي‌خواهيد. حالا همين امروز مي‌گوييد همه‌اش بايد باشد؟» آن بزرگوار مي‌دانستند كه من اين را از روي علاقه و محبت مي‌گويم. دست ايشان را بوسيدم و ايشان محبت فرمودند و گفتند صدا بايد ضبط شود، لذا دست به دامن رفقا از جمله آقاي ابوالاحراري شديم، چون ايشان با ضبط و اين كارها آشنايي داشتند. واقعا خدمات آن بزرگوار هم قابل ارزش است.
موقع غروب بودكه سيل جمعيت رو به مسجد جامع آمدند و شبستان پر شد. شبستان آن طرف را هم به خانم‌ها داديم. نماز خوانده شد. دعاي كميل هم به وسيله آسيد ابوالحسن، اخوي شهيد دستغيب خوانده شد. آقاي دستغيب به طرف منبر رفتند. آقاي محلاتي كه گوشه‌اي نزديك منبر بودند، ايستادند و ميكروفن را گرفتند. آقاي دستغيب فرمودند: «همان طوركه اطلاع داريد، سه ماه از پائيز و يك ماه و نيم هم از زمستان گذشته و قطره‌اي باران نيامده و مردم در مضيقه هستند. براي همين امشب آمده‌ايم دعاي باران كنيم تا مردم از فشار و سختي بيرون بيايند.» از اين جهت مجلس آن شب نامش مجلس دعاي باران شد، چون وضعيت به قدري سخت بود كه آقايان اصلا نمي‌توانستند بگويند مي‌خواهيم مجلس بگيريم، آن هم مجلس افشاگري كارهاي دولت! آيت‌الله دستغيب هم به منبر رفتند، مقداري صحبت‌هاي كردند و بحث راكشيدند به بحث سياسي. از آن منبرهاي گرم ايشان بود. آخر منبر هم گريز زدند به دعاي باران و دعا كردند.
از قضا و از آنجا كه خدا مي‌خواست، مردم تا به منزل برسند، ابري آمد و يكي دو روز باران مفصلي آمد و مردم حسابي خوشحال شدند. آقايان از اين فرصت استفاده كردند و گفتند كه اين مجلس بايد ادامه پيدا كند و تا ان‌شاءالله باران حسابي بيايد كه شد مجلس باران.
شب جمعه ديگر، جمعيت فوق‌العاده زيادي آمد و مجبور شديم حتي شبستان‌هاي قديمي مسجد را هم فرش كنيم. عده‌اي هم در حياط نشستند. آيت‌الله دستغيب هم منبر رفتند و منبرهايشان خيلي داغ بود. شايد بشود نوارهاي آن روزها را گير آورد كه براي آن روزها واقعا منبرهاي داغي بود. بعد از مدت‌ها، يعني از سال 32 به آن طرف، يعني از سقوط مصدق طوري فشار بود كه گفتن بعضي از مطالب خيلي مشكل بود، اما ايشان مي‌گفتند و منبرها هر شب جمعه از جلسه قبل داغ‌تر مي‌شد. از الطاف الهي هم اين بود كه هر شب جمعه يك باراني مي‌آمد و مردم به دعاي باران مجلس شب جمعه اعتقاد پيدا كرده بودند، طوري كه چترشان را محض احتياط مي‌آوردند. اين وضع و مجلس ادامه داشت تا شنبه شب اول فروردين. صحبت‌هاي آقاي دستغيب به وسيله آقاي ابوالاحراري ضبط مي‌شد. اعلاميه‌هايي هم از قم مي‌آمد و ما به وسيله آقاي صحراييان، يك ماشين تحرير، از يكي از بانك‌ها به عنوان امانت گرفتيم و در شبستان پنهان كرديم و اعلاميه‌هاي امام را تايپ و تكثير مي‌كرديم. الان روزش هم آدم يك كمي مي‌ترسد، ولي انگار آن موقع نقل ترس و اين حرف‌ها نبود. مي‌رفتيم و تا صبح مشغول تكثير اعلاميه‌ها مي‌شديم.
اول يا دوم فروردين بود كه آقاي دستغيب گفتند: «نامه‌هايي دارم كه مي‌خواهم بفرستم، قم و تهران و مشهد كه گفتم: «بنده مي‌برم.» نامه قم براي حاج آقا مصطفي خميني بود، نامه تهران براي آقاي تهراني كه مسجد قائم تهران نماز مي‌خواندند و نامه مشهد براي حضرت آيت‌الله ميلاني. يكي دو تا نامه ديگر هم براي ديگر آقايان در مشهد بود. وقتي به قم رسيدم، قسمتي از شب گذشته بود. رفتم كه به حرم بروم، ديدم در حرم بسته است. رفتم مسافرخانه‌اي پيدا كنم، هيچ مسافرخانه‌اي گيرم نيامد. همين طوركه سرگردان بودم، پيرمردي به من گفت كه چه شده؟ گفتم:‌ «دنبال مسافرخانه مي‌گردم و مسافر هستم. در حرم هم كه بسته است.» گفت: «امروز از طرف دستگاه و نظام به حوزه علميه فيضيه حمله كردند و زدند و كشتند و خراب كردند و تعدادي از طلبه‌ها را هم زخمي كردند. مردم هم از ترس به حرم رفته و در را بسته‌اند و مسافرخانه هم كسي را راه نمي‌دهند. اگر مي‌خواهي امشب به منزل ما بيا.»
چاره‌اي نبود.من به منزل آن بنده خدا رفتم و در زير زمين آن خانه كه مرطوب هم بود، روي تختي به هر شكلي كه بود سر كردم. صبح كه شد، به طرف منزل امام رفتم. آمد و رفت در كوچه زياد بود، اما در منزل خبري نبود. خادم منزل آقا مرا مي‌شناخت. پرسيد: «چيزي براي آقا داري؟» گفتم: «بله، نامه است براي حاج آقا مصطفي خميني.» براي اينكه مزاحم حاج آقا مصطفي نشوم، نامه را به خادم دادم كه به ايشان برساند. بعد رفتم كه ماشين تهيه كنم و به تهران بروم. روي پل يك عده را ديدم كه يك بقچه دستشان بود و پيژامه به پا داشتند. اينها هر ماشيني را كه مي‌ديدند سوار مي‌شدند و مي‌رفتند و سئوال نمي‌كردندكه كجا مي‌خواهي بروي. بنده پرسيدم: «اينها كه هستندكه سئوال نمي‌كنند و فقط سوار ماشين مي‌شدند و مي‌روند؟» گفتند: «اينها طلبه‌ها هستند. همه از ترس و وحشت از لباس بيرون آمده‌اند و دارند از قم بيرون مي‌روند. هر جا كه باشد مي‌روند.»
به هر زحمتي بود، ماشيني گرفتم و بعد به تهران رفتم. در تهران به بازار و بعد هم به مسجد قائم (عج) خدمت آقاي تهراني رفتم و جريان را گفتم. پرسيدند:‌ «كجا مي‌خواهي بروي؟» گفتم: «به مشهد مي‌روم. يكي دو روز هم مي‌خواهم زيارت كنم.» به مشهد، خدمت آقاي ميلاني رفتم. ايشان در مسجد گوهرشاد درس مي‌دادند. داشتند مي‌رفتند براي كلاس كه رفتم پيش ايشان و سلام كردم و عرض كردم كه نامه‌اي از شيراز از آقاي دستغيب برايتان دارم. ايشان نمي‌گذاشتند كسي دست ايشان را ببوسد و مصافحه كند. گفتند: «خيلي خوب شب بيا خانه ما.» آخر شب بود. ما رفتم حرم و زيارت. ساعت از 10 هم گذشته بود كه رفتم منزل ايشان. تا در زدم، خادم آمد و به اتاق طبقه بالا رفتيم. تا رفتم، آقاي ميلاني هم تشريف آوردند. سلام و احوال‌پرسي كرديم و از اوضاع شيراز پرسيدند. بعد فرمودند: «از قم چه خبر؟» جريان قم را گفتم. ايشان دست كردند در بغلشان و چند برگه اعلاميه را در آوردند كه بخوانند. چشمشان خسته بود. ايشان يكي از پركارترين مراجع و از صبح تا شب مشغول كار بودند. اعلاميه‌ها را به دست بنده دادند كه بخوان ببينم آقا چه گفته‌اند. بنده ديدم اعلاميه مربوط به امام خميني و كشتار فيضيه قم است. بنده مي‌خواندم و آن بزرگوار اشك مي‌ريختند. خود من هم خيلي ناراحت بودم، حال ديگري پيدا كرده بودم و صدايم گرفته بود. خيلي ناراحت كننده بود. اعلاميه كه تمام شد، ايشان يك مقداري در مورد آن صحبت كردند و پرسيدند: «تا كي مشهد هستيد؟» اگر اجازه بدهيد دو روز مشهد مي‌مانم. شب جمعه هم بايد خود را به شيراز برسانم.» فرمودند: «وقتي خواستيد برويد، بيائيد جواب نامه را بگيريد.»
 بعد رفتم زيارت و به يكي دو نفر ديگر از آقايان هم سري زدم. آيت‌الله ميلاني تا ساعت 11 صبح براي ملاقات عمومي به اتاقشان نمي‌آمدند. در كه زدم به خادم گفتم كه فلان كس هستم. او مرا راهنمايي كرد و به اتاق كوچكي كنار كتابخانه ايشان رفتم. ايشان نامه‌اي را مهر كردند و به بنده دادند. خيلي هم سفارش نامه را كردند. وقتي بلند شدم خداحافظي كنم، آن بزرگوار در گوش بنده دعاي خير خواندند. واقعا محبت ايشان از يادم نمي‌رود.
آقايان ديگر هم نامه‌هايي دادند. آمدم تهران و به مسجد قائم (عج) رفتم. مشغول خواندن نماز بودم كه آقاي تهراني آمدند و بنده را ديدند و اشاره كردند. رفتم خدمت ايشان. گفتند: «نمازتان را كه خوانديد، همراه من به منزل بيائيد.» نماز را خواندم و همراه ايشان به منزلشان رفتم. وقتي نوارهاي شهيد دستغيب به تهران مي‌رسيد، متقابلا نامه‌هايي براي ايشان نوشته و توسط آقاي تهراني جمع مي‌شد و ما نامه‌ها را مي‌آورديم. آقاي تهراني فرمودند: «تعدادي نامه رسيده و اينها را بايد ببريد براي آقاي دستغيب.» و نامه‌ها را آوردند و در زير لباس بنده جاسازي كردند. فكر كردم اگر بخواهم از قم به شيراز بروم، دروازه قم كنترل است و ترسيدم كه اتفاقي براي نامه‌ها بيفتد، از اين جهت از طرف ساوه خودم را به شيراز رساندم. من نامه‌ها را نخوانده بودم كه بدانم چه نوشته بودند. آقاي دستغيب مقداري صحبت كردند و احوال آقايان را پرسيدند. نظير اين مسافرت تا خرداد، سه مرتبه تكرار شد. اول هفته روز شنبه مي‌رفتم به مشهد و با نامه‌ها بر مي‌گشتم شيراز.
عرض مي‌كردم كه شب عاشورا قرار شد تمام وسايل مسجد نو، از فرش و صدا و ضبط و ... را خودمان تهيه كنيم. كار مشكل آنجا فقط صدابرداري بود، چون ما با محل آشنا نبوديم. در مدت ضبط سخنراني‌ها و تكثير نوارها در مسجد جامع، هفته هفته مي‌شد كه ما يك خواب راحت نداشتيم و ماه به ماه مي‌شد كه در تشك نخوابيده بوديم. حال و وضع و شور ديگري بود. جوان بوديم و مثل حالا از كار نيفتاده بوديم. در مسجد نو براي اينكه باآقاي ابوالاحراري ضبط را شروع كنيم، رفتيم گوشه‌اي را پيدا كرديم، ولي احتياط را از دست نداديم. بايد سريع نوارها را با دو دستگاه، ضبط مي‌كرديم و بعد كه نوار تمام مي‌شد، نوار خالي ديگري را روي آنها مي‌گذاشتيم كه اگر يكي را گرفتند، يكي ديگر از دستمان بيرون نرود.
در ايام محرم و مخصوصاً شب عاشورا، دسته‌هاي سينه‌زني و جمعيت فوق‌العاده زيادي مي‌آمدند و مسجد نو به عمرش چنين جمعيتي را به خود نديده بود. يكي از رفقا به نام آقاي ميهن دوست بلندگو را به پشت خود گذاشته بود و روي نردبام ايستاده بود تا صدا درست پخش شود. آن شب آقاي مصباحي منبر رفتند و منبر خيلي خوبي هم بود.


اين حوادث چه تاثيري در نهضت امام خميني داشت؟
 از سال 42 به بعد برنامه ساواك اين بود كه هر طور كه شده نام امام را محو كند تا كسي ايشان را نشناسد. حتي روي رساله‌هاي آن بزرگوار هم اسم نمي‌نوشتند و آوردن اسم ايشان در واقع نوعي سد شكني بود. بعد از سال 42 فشار زيادتر شد، به خصوص آقاي عدلو كه از همان اول از ارادتمندان آن بزرگوار بود، عقيده‌شان اين بودكه به هر نحوي كه شده بايد اسم آيت‌الله خميني آورده شود، اين بود كه در شب‌هاي جمعه برنامه اين بود كه نام ايشان برده شود. اوايل طلب صلوات مي‌كردند و بعضي موقع‌ها هم كه خيلي وضعيت سخت مي‌شد، برنامه‌اي را ترتيب داديم، به اين شكل كه آقاي عدلو وسط شبستان مي‌ايستادند و بين دعا براي يك لحظه چراغ‌ها خاموش مي‌شدند و ايشان براي حضرت امام طلب صلوات مي‌كردند و مردم هم از آن صلوات‌هاي انقلابي مي‌فرستادند و مامورين را به خشم مي‌آوردند. تا چند مرتبه اول متوجه نشدند برنامه چيست، ولي بعد كه متوجه شدند، دو سه مرتبه ايشان را گرفتند و بردند. از دوستاني كه تا آخرين لحظه،كوچك‌ترين خللي در عقيده‌اش پيدا نشد، همين آقاي عدلو بودندكه طلب صلوات براي امام ورد زبانشان بود. حتي از دوستان و رفقا شنيدم كه سرهنگ سلطاني رئيس ساواك با باتوم به سر ايشان زده و گفته بود: «آن قدر مي‌زنم تا محبت خميني از سرت بيرون برود.» ايشان نسبت به آقا استقامت مي‌كردند. اميدواريم كه در آخرت اجر آن را ببرند.