«آقا» گفتند: من او را با تمام مستحبّات خودم شریك كرده‏ام

این گفتگوی كوتاه كه توسط سركار خانم مصطفوی، فرزند حضرت امام«قده»، صورت گرفته، نكات خواندنی و ارزنده‏ای را در بر دارد.
در بیستمین سالگرد شهادت آیت‏اللّه‏ مجاهد علامه شهید حاج‏آقامصطفی خمینی(ره) پای صحبت همسر گرامی حضرت امام خمینی(س) می‏نشینیم.
مادر! چنانچه مطلع هستید اول آبان، بیستمین سالگرد شهادت داداش است، و اگر اجازه می‏فرمایید چند سؤال كوتاه در باره ایشان از شما می‏كنیم و امسال به همین مناسبت مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام(س) سمیناری در قم برگزار می‏كند. لطفا ابتدا در باره تولد ایشان و خوابی كه دیده‏اید توضیح فرمایید.
چند ماهی از ازدواجمان گذشته بود و من مطلع بودم كه باردارم، شبی خوابی دیدم كه دیگران تعبیر كردند كه بچه پسر است.
در خواب پیرزنی را دیدم كه قبلاً هم قبل از ازدواج او را به خواب دیده بودم و می‏شناختم. بعد از سلام و تعارفات به او گفتم: كجا می‏روی؟ گفت: پیش حضرت زهرا(س) می‏روم. گفتم: من هم می‏آیم، و با هم رفتیم تا به یك در بزرگ باغ رسیدیم، شبیه دری كه «باغ قلعه» در قم داشت. وارد باغی شدیم كه درخت تبریزی در آن زیاد بود. توی باغ یك قطعه فرش افتاده بود كه روی آن یك ملحفه مثل پتو چهارلا شده بود و خانمی با لباس اطلس آبی با گلهای بزرگ مخملی (مثل یك كف دست) نشسته بود، كت تنشان بود و مثل آن كت را مادربزرگم داشت. خانم گیس داشتند و موهایشان تا پایین صورتشان بود، با صورتی كشیده و سبزه. من سلام كردم و خیلی مؤدبانه با آن پیرزن كنار فرش نشستیم. بعد از مدتی خانم بلند شد و رفت. چند دقیقه‏ای طول كشید، بچه‏ای كه در كنار فرش توی گهواره پارچه‏ای (مانند قدیم) بود به گریه افتاد. من بلند شدم و رفتم پیش بچه و عقیده‏ام شد كه آن بچه، امام حسین(ع) است. بچه را بلند كردم، یعنی زیر بازوهایش را گرفتم و با احترام بلند كردم. بچه حدود هشت ماهه بود و بچه چاقی بود.
همین موقع خانم آمد و یك كاسه بلور و بشقاب هم زیر آن بود و آبی هم توی كاسه بود كه به نظرم آمد شربت است و برای پذیرایی از ما آورده بودند، كاسه و بشقاب را به دست من دادند و بچه را از من گرفتند و نشستند. من هم كاسه را آوردم و گذاشتم جلوی پیرزن تا احترام كرده باشم و او هم با دست كاسه را به طرف من داد. دقیقه‏ای گذشت و بیدار شدم و همه گفتند كه فرزندم پسر است و نام آن را هم «حسین» بگذاریم.

و چطور اسم مصطفی را انتخاب كردید؟
من خیلی دوست داشتم كه نامش «مصطفی» باشد و نمی‏دانم آقا چه دوست داشتند، ولی من ایشان را راضی كردم و گفتم چون نام پدرتان مصطفی بوده است، بسیار مناسب است و آقا هم راضی شدند و اسمش را «محمد» گذاشتیم، لقبش را «مصطفی» و كنیه‏اش را «ابوالحسن» گذاشتیم، ابوالقاسم نگذاشتیم كه هر سه مشابه حضرت رسول(علیه‏السلام) نشود.

تولد او در چه تاریخ و در كجا بود؟
21 رجب سال 1309 هجری شمسی در قم، در محله‏ای نزدیك «عشق‏علی» كه حالا خراب شده است و به آن «الوندیه» می‏گفتند. دومین خانه‏ای كه اجاره كردیم همین خانه بود. اولین خانه را آقای حاج‏سیداحمد زنجانی پیدا كرده بودند كه شش ماه در آن بودیم، ولی به جهاتی كه نمی‏دانم، صاحبخانه نمی‏خواست یا كرایه‏اش سنگین بود، بیرون آمدیم.

در باره تحصیل او و مدرسه رفتن او توضیح دهید.
مصطفی خیلی دیر زبان باز كرد و تا چهار سالگی فقط چند كلمه می‏گفت.
وقتی شش ساله شد او را به یك مكتب در نزدیكی منزل گذاشتیم كه خیلی در حرف زدنش تأثیر داشت. هفت سالگی به مدرسه موحّدی رفت، كسی هم به درس خواندن او توجهی نداشت. اوایل، یعنی تا كلاس سوم، گاهی من او را نگه می‏داشتم تا درس بخواند. ولی بعد كه بزرگتر شد، اصلاً نمی‏آمد تا درس بخواند فقط به دنبال بازی بود و شبها می‏آمد و مقداری نان و پنیر و چای می‏خورد و می‏خوابید.

شما همیشه شبها نان و چای می‏خوردید؟
نه، او كوچكتر كه بود زودتر می‏خوابید و چیزی می‏خورد (هر چه حاضر بود). گاهی آبگوشت، یا تاس‏كباب بود و گاهی هم من برایش كته و تخم‏مرغ درست می‏كردم. بعدها كه 12 ـ 10 ساله شد، بیدار می‏ماند تا با ما شام بخورد.

از شروع دوران طلبگی بفرمایید.
بعد از آنكه شش كلاس درس خواند، دیگر به مدرسه نرفت، زیرا در آن زمان مرسوم اهل علم نبود كه بچه‏ها را به دبیرستان بفرستند. به همین دلیل مشغول تحصیل علوم طلبگی شد.
در هفده سالگی، آقا پیشنهاد كرد كه عمامه بر سر بگذارد و لباس روحانی بپوشد. البته، او در اول خیلی رضایت نداشت، ولی آقا چند نفر از دوستان خود را دعوت كرد و در مراسمی او را برای این كار آماده كرد. ظاهرا بعد از آن، وقتی از منزل خارج شده بود و دوستانش او را دیده بودند، به او تبریك گفته بودند و تشویق كرده بودند. به این ترتیب، او هم بسیار به تحصیل علاقه‏مند شد و در طلبگی به سرعت رشد كرد، به طوری كه معروف بود كه خوب درس می‏خواند و طلبه فاضلی شده است، تا كم كم كه بیشتر رشد كرد و خودش به مقامات علمی رسید، حوزه درس تشكیل داد و مدرس شد.

حالا مقداری هم در باره ازدواج ایشان بفرمایید.
ازدواج مصطفی در 22 سالگی بود. یك وقت شایع شد كه ما با آقامرتضی حائری وصلت كرده‏ایم، به طوری كه مصطفی می‏گفت: «وقتی آقای حائری از صحن حرم بیرون می‏آید، رفقا می‏گویند كه پدرزنت آمد.»
این شایعه به گوش آقا رسیده بود و یك شب آقا از من پرسید كه دختر آقای حائری را دیده‏ای؟ من هم كمی توضیح دادم. آقا گفت: «چطور است این دروغ را راست كنیم؟» گفتم كه هر طوری صلاح می‏دانید. فردا صبح هم آقا پیغام فرستاده بود و ظهر آنها جواب داده بودند و باز آقا پیغام داده بود كه همان شب بروند برای صحبت. بعد به ما خبر دادند كه مردها رفته‏اند و ما زنها هم بعدا رفتیم و قرار عقد گذاشته شد.
اما در مورد فرزندان؛ اولین فرزند آنها «محبوبه» بود كه مننژیت گرفت و مرحوم شد. دومین فرزند «حسین» است كه معمّم و جوان خوبی است، و سومین فرزند «مریم» است كه دكتر شده است.

در باره فعالیتهای داداش در دوران انقلاب و دستگیری و تبعید او و آنچه خودشان برای شما تعریف كرده‏اند بفرمایید.
بعد از تبعید آقا به تركیه، مصطفی جواب‏گوی مردم و اجتماعات بود و به فعالیت ادامه داد. به همین جهت او را هم گرفتند و به زندان بردند. دو ماه در زندان بود و بعد از دو ماه او را آزاد كردند، چون عقیده ساواك این بود كه دیگر مردم متفرق شده‏اند و حوادث را از یاد برده‏اند. مصطفی هم تا آزاد شد به قم آمد و به صحن رفت، و آنجا جمعیت جمع شد و با سلام و صلوات او را به خانه آوردند. دو یا سه روز هم در منزل بود ولی وقتی دیدند كه مردم قم هنوز آرام نشده‏اند، ریختند و او را هم گرفتند و به تركیه تبعید كردند.
مصطفی می‏گفت: «چه خوب شد كه مرا بردند، چون آن شب را در یك منزل خیلی شیكی گذراندم و جاهای شیك را هم دیدم.»
این خواست خدا بود كه مصطفی را به نزد آقا ببرند، زیرا آقا خیلی تنها بود و مصطفی مونس خوبی برای او بود.

فعالیتهای آنها در تركیه چه بوده است؟
در این یك سال كه آنها در تركیه بوده‏اند، همه فعالیت آنها كار علمی بوده است. بعدا شنیدم كه مصطفی در تركیه دو كتاب نوشته است. و آن طوری كه خودشان می‏گفتند، داداش از آقا مراقبت می‏كرده و حتی غذا درست می‏كرده است. در تركیه گاهی هم مصطفی با علی بیك (نگهبان آنها) به تماشای اطراف می‏رفته است.

ورود آقا و داداش به عراق به چه صورتی بوده است؟ آیا شما از آن وقایع اطلاع دارید یا خیر؟
دولت ایران با تركیه توافق كرده بود كه آقا یك سال در تركیه بماند، ولی دولتهای خارجی به دولت تركیه اعتراض كرده بودند كه مگر تركیه زندان ایران است كه زندانیان سیاسی را به آنجا تبعید می‏كنند؟ به همین جهت دولت تركیه بعد از یك سال از نگه داشتن آقا امتناع كرد و با آقا مشورت می‏كنند كه دوست دارند به ایران برگردند یا اینكه به عراق بروند. آقا در جواب گفته بودند: «من باید فكر كنم». روز بعد می‏روند خدمت آقا و قبل از اینكه آقا نظر خود را بگوید اعلام می‏كنند كه تصمیم بر این شده است كه آقا به عراق بروند.
دولت ایران می‏خواست آقا به عراق بروند تا با وجود علما و مراجع تقلید آنجا مثل آقای حكیم و آقای شاهرودی و آقای خویی، آقا فراموش شود.
داداش می‏گفت: «ما را آوردند به فرودگاه تركیه و سوار هواپیمای عراق شدیم و من دقت كردم و دیدم كه هیچ كس از مأموران تركیه به هواپیما نیامدند. در فرودگاه بغداد مقداری پول ایرانی را تبدیل كردم و با آقا بیرون آمدیم و رفتیم كاظمین.»
سال قبل، من و داداش به عراق رفته بودیم و در كاظمین مهمانخانه‏ای بود به نام «اخوان» كه اصلاً ایرانی بود و با داداش دوست شده بود. آنها به همان مهمانخانه می‏روند و آقا برای زیارت به حرم می‏روند و مصطفی هم مشغول تلفن می‏شود. به آقا شیخ نصراللّه‏ خلخالی كه از دوستان آنها بود و از كارگردانان حوزه عراق بود تلفن می‏كند و وقایع را توضیح می‏دهد. آقا شیخ نصراللّه‏ هم طلاب و فضلای عراق را جمع می‏كند جهت استقبال از آقا.
آنها دو روز در كاظمین می‏مانند و بعد به سامراء می‏روند و یك شب هم در آنجا می‏مانند (آقا دیگر در تمام مدتی كه در عراق بودیم به سامراء نرفت). از آنجا به سمت كربلا حركت می‏كنند. در كربلا مورد استقبال قرار می‏گیرند و آقای شیرازی منزل خودشان را به امام می‏دهند و آقا تا آخر همان منزل را در كربلا داشتند.
آقای خلخالی در نجف منزلی را اجاره می‏كند و به طلبه‏ها پول می‏دهد كه زندگی تهیه كنند و به سرعت برای آقا در نجف یك منزل با اثاثیه تهیه می‏شود و وقتی آقا به نجف می‏آیند، آقایان نجف همه به احترام آقا در منزل آقا جمع می‏شوند و استقبال می‏كنند.

حالا كه مطلب به اینجا كشیده شد، مختصری هم در باره دستگیری آقا در قم بگویید.
یك شب من دیدم صدای همهمه از كوچه می‏آید، از اتاق بیرون آمدم و بدون چادر بودم، دیدم كه یك نفر از پایین پرید بر سر دیوار خانه. من جا خوردم و در همان تاریكی ایستادم. هیچ كس توی حیاط نبود، من تا خواستم آقا را صدا بزنم دیدم یكی دیگر هم آمد روی دیوار و نفر سوم. تا خواستم بگویم آقا، دیدم از اتاق بیرون آمدند و من با دست اشاره به دیوار كردم، آقا گفتند: آمدم.
به سمت من آمدند و كلید قفسه و مهر خودشان را به من دادند و گفتند: «این پیش شما باشد تا خبر ثانوی من به شما برسد.» من هم گفتم: «به خدا سپردمت.» آقا رفت به طرف مأمورین و با آنها رفت بیرون و احمد هم كه حدود 18 ساله بود به دنبال آنها دوید. ظاهرا توی كوچه یك اسلحه به طرف او گرفته بودند و او را به منزل برگرداندند. بعدها كه آقا به نجف رفتند توسط آقاشیخ عبدالعلیّ قرهی نامه‏ای دادند كه من مهر را توسط آقای اشراقی به او دادم.

رابطه داداش با شما و آقا چطور بود؟
داداش خیلی هم مرا دوست داشت و هم آقا را. و خیلی مطیع بود و خیلی احترام می‏كرد. و دوست داشت محبتش را اظهار كند. مثلاً خودش به بازار می‏رفت و یك لباس برای من تهیه می‏كرد و می‏آورد. و آقا هم خیلی به مصطفی احترام می‏گذاشت. مثلاً به ما می‏گفت: ناهار نخورید تا مصطفی بیاید. حتی پایش را جلوی مصطفی دراز نمی‏كرد. البته هیچ وقت آقا پایش را دراز نمی‏كرد ولی به مصطفی احترام خاصی می‏گذاشت. وقتی در 30 سالگی فهمید كه مصطفی مجتهد است به او اجازه اجتهاد داد.
به مصطفی احترام خاصی می‏گذاشت. وقتی در 30 سالگی فهمید كه مصطفی مجتهد است به او اجازه اجتهاد داد.
مصطفی مورد احترام دیگران هم بود. در مسجد شیخ انصاری درس داشت و می‏گفتند درس او شلوغ‏تر از درس آقا می‏شد. در ضمن خودش هم كتاب می‏نوشت و به همین دلیل كه موقعیت علمی و اجتماعی داشت مورد توجه بود. و همیشه از ایران نیز عده‏ای مهمان داشت.
شب آخر نیز عده‏ای مهمان داشت كه سحر صغری فهمیده بود فوت كرده؛ تسبیح در دست و در حال خواندن زیارت عاشورا.
او نه فقط خیلی احترام به آقا می‏گذاشت، خیلی هم مراقبت می‏كرد، در غذا و در بقیه مسائل خیلی رعایت می‏كرد حتی اینكه آقا تنها نماند. و در كارهای آقا نظارت می‏كرد. وقتی كسالتی پیدا می‏شد، فورا دكتر می‏آورد و سؤال می‏كرد كه غذا چیست. مقید بود كه یا هر روز یا یك روز در میان بیاید و با آقا بنشیند و صحبت كند.
از سیاست خیلی حرف می‏زدند. اخبار و مسائل جامعه را به آقا منتقل می‏كرد، چرا كه هم بیشتر در اجتماع بود و هم با ایرانیها در ارتباط بود.
به طور كلی این پدر و پسر با هم رفیق بودند و به هم خیلی علاقه داشتند. مرگ داداش هم آقا را خیلی ناراحت كرد. من زن بودم و داد می‏زدم و گریه می‏كردم، ولی او مرد بود و مردی كه اطرافش بودند و نمی‏توانست گریه كند. در مردم می‏گفت من مصطفی را برای آینده اسلام می‏خواستم ولی در شب من می‏دیدم كه گریه می‏كرد. مگر می‏شود پدر گریه نكند! آقا روز، خودش را نگه می‏داشت ولی من شبها بیدار بودم و می‏دیدم كه واقعا گریه می‏كرد. برای مصطفی به طور خاصی گریه می‏كرد.
همین علاقه بود كه برایش چهل نفر را برای نماز وحشت گرفت. و شب هفت شام داد به طوری كه هر كه می‏خواهد بیاید بخورد.
از شما شنیده‏ام كه او را در مستحبات شریك كرده بود.
یك روز داشت نماز مستحبی می‏خواند (قبل از ظهر). گفتم: آقا بدهید مقداری برای مصطفی نماز بخوانند چرا كه شاید در بچگی نمازش را با اشكال خوانده باشد (البته نمازش را از 12 سالگی به طور مرتب می‏خواند). آقا گفتند: «من او را با تمام مستحبات خودم شریك كرده‏ام» و آقا خیلی مستحبات داشت.

آخرین سؤال كه دیگر شما هم خسته شده‏اید، اینكه آقا مقید بودند كه داداش با شخصیتی ممتاز از سایر شهدا معرفی نشود. مثل فوت آقای اشراقی كه نگذاشتند به عنوان داماد ایشان برنامه خاصی باشد. آیا شما در این زمینه مطلب خاصی دارید؟
یك روز گفتم: امسال برای داداش سالگرد نگرفتید. گفت: «آن هم مثل سایر شهدا». یعنی نظرش این بود كه برای مصطفی به این عنوان كه پسر اوست برنامه‏ای نباشد و امتیازی نداشته باشد.