امام خمینى (قدس سره) مثنوى ناتمام‏

ناگاه! تشعشعى طلایى از افق تابیدن گرفت. مردى از سلاله رسول (ص)، از تبار خورشید، همراه با تنفس صبح در مشرق چشمان غبارآلود شهر طلوع کرد. لاله‏ها رو به آفتاب ایستادند و به او اقتدا کردند. به اشاره او همه تمام قامت قیام کردند و فریاد انقلاب طنین‏افکن شد: استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى. و این خواست کمى نبود یک انتخاب الهى و ملى بود که مسیر سرنوشت ایران را تغییر داد.
طاغوت با تمامى سپاه ابلیس حمله کرد. بسیارى از لاله‏ها شهید شدند؛ اما هر روز مقاوم‏تر شدند یک دل و یک صدا، همه یکى شدند به فرمان آفتاب، شقایق‏هاى فراوانى پر پر شدند و در خون نشستند تا نهال انقلاب سر برآورد. تا دیو استبداد به زانو در آمد و دستان الهى امام انقلاب، بساط ستم را برچید. نفس مسیحایى‏اش غم از چهره‏ها زدود. و «او» رمز پیروزى را اینگونه تفسیر کرد؛ «وحدت کلمه و ایمان». روزهاى آینده نوید آفتابى نورانى را مى‏داد از پى شب‏هاى سیاه ستم و روزهاى سرخ انقلاب.

تصویر دوم: جنگى نابرابر، دفاعى مقدس‏
هنوز جرعه‏اى از باده پیروزى بر طاغوت ننوشیده بودیم که عفریت جنگ، چنگ انداخت. لشکر شیطان با ساز و برگى تمام، قصد خیمه سبز نوپاى انقلاب اسلامى کرد؛ از زمین و هوا، از دریا و فضا. اما، «روح خدا» با شال سبز سیادت ایستاد و امر به دفاع کرد و یارى خواست.
نداى «لبیک» از هر کوى و برزن برخاست. باقى مانده لاله‏ها در خط اول، برابر خصم، صف آراستند. ردیفى از لاله‏هاى کوچک و بزرگ، و «بسیج» شکلى منسجم یافت. و جنگ آغاز شد جنگى نابرابر و تحمیلى و همه در هر لباسى به دفاعى مقدس از جان و مال، آب و خاک، دین و ناموس و انتخاب الهى و ملى خویش برخاستند. مقاومتى الهى و دفاعى مقدس. و نتیجه همان شد که ان تنصروااللَّه ینصرکم... و لاله‏ها چه میثاق محکمى با امام خویش بسته بودند، که تضمینش خون‏شان بود. طنین کلامش، چنان جان‏هاى مشتاق آنان را از خود بیخود مى‏کرد که پروانه‏وار شیداى او مى‏شدند، سر از پا نشناخته و دل‏باخته به دامن محبتش مى‏آویختند و اسماعیل‏وار جان بر کف نهاده، به ابراهیم‏شان هدیه مى‏کردند. به فرمان فرزند زهرا و با رمز سبز «یا زهرا» (س) پیروزى را به ارمغان مى‏آوردند.

تصویر سوم: رحلت آفتاب، ایران یتیم‏
«امشب خبر کنید تمام قبیله را
بر شانه مى‏برند امام قبیله را»
و ناگهان... ! قلب‏ها از حرکت باز ایستاد و دست‏هایى که تا دیشب در مساجد و حسینیه‏ها قنوت دعا گرفته بودند و تمناى سلامتى حضرت آفتاب را مى‏نمودند، اکنون با شنیدن خبر، بر سر و سینه زنان به هر سو مى‏دوند، حیران و سرگردان. و ایران یتیم مى‏شود، و این احساسى است که همه ملت ایران دارند. چشمى نیست که مروارید داغ نبارد، و سرى نیست که بر زانوى غم تکیه ندهد و دلى نیست که بى‏تاب هجرت ابدى پدر مویه نکند.
و چه کند ملت یتیم؟ لاله‏هاى بى‏پدر که همه عشق‏شان جمال آفتابى و کلمات ساده و مهرآمیز او بود، چنان بى‏تاب و شیدایند که نمى‏دانند با این داغ چه کنند و شکوه به که برند.
وقتى که ملت‏هاى محروم و مستضعف کشورهایى که همه امیدشان ایران و امام آن بود بفهمند چه خواهند کرد؟ و واى اگر شقایق‏هاى در بند اسارت دشمن بشنوند خبر یتیمى خویش را... دریغا و صد دریغا! که پدر رفت و با روح آیینه پیوست. چگونه باور کنند قصه کوچ ساربان را.
کاش این قلم را یاراى توصیف آن لحظات ناشکیبایى پر التهاب و شور اشک بود.
«خامه در سوگ تو نوحه‏خوان است‏
از بیان غمت ناتوان است»

تصویر چهارم: یادش بخیر...
یاد امام بخیر که کعبه دل‏ها بود و خورشید چشم‏ها. دستان حیدرى‏اش خیبر دل‏ها را مى‏گشود و از کینه پاک‏سازى مى‏کرد و آفتاب وجودش بر همه مى‏تابید. بى‏ریا پدر بود براى همه فرزندان واقعى ایران و پیر مرادشان و همگان وى را مرید.
آنگاه که سیماى کبریایى‏اش را غربت غم سایه مى‏کرد، بغض در حنجره همه فرزندان فریاد مى‏شد و باران از خجالت رگبار اشک‏هایشان دم فرو مى‏بست.
هر وقت آفتاب جمالش در حسینیه جماران طلوع مى‏کرد و دستان مهربانش را برایمان تکان مى‏داد، خورشید دیگر روى تابیدن و نورافشانى نداشت و در پس ابرها پنهان مى‏شد.
و نگاهش، چنان نافذ بود که هیچ کس را یاراى نگاه به سیماى آفتابى‏اش نبود.
چه بسیارند موجوداتى که به مدد قوه ناطقه از حیوان‏ها تمیز داده مى‏شوند ولى سراسر زندگى‏شان، تولد تا مرگ، در همان حیوان و غریزه مى‏گذرد.
چه اندک‏اند مردان و زنانى که در حافظه تاریخ نام‏شان جاویدان مى‏شود به نیکى و یا بدى.
و چه نایابند بزرگ مردانى که تاریخ سازند و حماسه‏آفرین. وجودشان، همه انقلاب است، حرکت‏آفرین و امیدبخش. اینان مبدأ و منشاء حیات دوباره مى‏شوند، تمام جهان را تحت تأثیر خویش قرار مى‏دهند و نام بلندشان تمامى مرزهاى زمینى، آسمانى و کهکشانى را در مى‏نوردد.
و «خمینى»، «روح خدا» چنین بود. او از سلاله آفتاب «احمدى» و نور «محمدى» بود. او یک اسطوره بود، یک الگوى تمام عیار انسان کامل که دنیاى حقیر را از بالا دست‏ها نظاره‏گر بود.
عظمت روح، گفتار و رفتار او نه در این مجال اندک مى‏گنجد و نه این قلم بى‏مایه توانایى دارد.
و چه بسیارند کسانى که سعى مى‏کنند بگذرند از حیوان و حداقل شاخصه‏هاى مقام انسانى را کسب کنند. اینان اگر همت را وجهه کار خویش قرار دهند. به بالا دست نگاه کنند و الگوها را ببینند شاید بتوانند اندکى از ظرفیت انسانى خویش را عرضه و هدف آفرینش‏شان را درک کنند.
بر من و تو که خاک رهیم این وظیفه فرض است که در این سلک قرار گیریم و به سوى قله‏هاى کمال حرکت کنیم. و راه آن پیر فرزانه را ادامه دهیم.

تصویر پنجم: خمینى مثنوى ناتمام...
و «خمینى» تمام شدنى نیست و نخواهد بود. پیام او، کلام او و مرام او تا ابد، تا همیشه تاریخ جاودانه است. زیرا که از سرچشمه زلال توحید و نبوت و ولایت چشیده بود و محو کامل در حق بود. او هیچ گاه، هیچ چیز را براى خودش نخواست عمل به وظیفه در هر زمان سرلوحه کار و عملش بود و در این راه مقتدایش خورشیدهاى درخشان امامت و ولایت بودند، و او نیز از نسل سبز آفتابى همانان بود.
بر من و تو که خاک رهیم این وظیفه فرض است که در این سلک قرار گیریم و به سوى قله‏هاى کمال حرکت کنیم، و راه آن پیر فرزانه را ادامه دهیم.
خوب مى‏دانیم که این راه بى‏روشنى و چراغ نیست. اگر «خورشید انقلاب» غروب کرده، اما هنوز «ماه انقلاب» که از همان سلسله آفتاب است و شال سبز سیادت و هدایت بر دوش دارد، مى‏تواند ما را به انتهاى جاده انتظار به سلامت برساند؛ اگر که بخواهیم.
و باید که بخواهیم اگر اراده گذشت از حیوان را داریم و پوشیدن کسوت انسانى، که هدف انقلاب مردم و خمینى جز این نبود و هدف آفرینش انسان نیز همین است. بایستى که راه او را بپیماییم و مثنوى ناتمام او را تا آخر بسراییم.

تقدیم به‏ خورشید قرن حضرت روح‏اللَّه (قدس سره)
یک محرم بغض در ناى من است‏
یک نیستان نى هم‏آواى من است‏
کان امام مهربان از دست رفت‏
راز عشق جاودان از دست رفت‏
خُمَّ مِى بود آن نگار مهربان‏
ساغرى مى‏کرد بر ما مطربان‏
از نگاهش عشق مى‏بارید و شور
چهره‏اش بخشیده بر خورشید نور
از کمان ابروانى چون کمند
شد هلال ماه در مهتاب بند
از لبانش چون کلامى مى‏چکید
هر دلى با گوش جانش مى‏شنید
ساده بود و سبز بود و مهربان‏
مرشدى مى‏کرد بر پیر و جوان‏
عطر از نام بلندش جارى است‏
ذهن‏ها از یاد او گل‏کارى است‏
مى فروشا! مست مستم کن دمى‏
خود پرستم حق پرستم کن دمى‏
خُمَّ مِى نِى مى‏رود از یاد ما
جاودان است نام او در یاد ما
السلام! اى ساقى خم السلام!
السلام! اى مثنوى ناتمام... !