انقلاب اسلامي و پندارگرايي غربيان

مصاحبه جام جم با ذبيح الله نعيميان 
 
اين كاستي‌ها در تحليل انقلاب اسلامي كه پنجه‌هاي آن بر جان غرب درآويخت، مي‌توانند بازتاب عمده‌اي داشته باشند. در گفتگويي كه با حجت‌الاسلام‌والمسلمين دكتر ذبيح‌الله نعيميان انجام داده‌ايم، به برخي از اين كاستي‌ها در تحليل انقلاب اسلامي ايران مي‌پردازيم.
به عنوان اولين سؤال، براي خوانندگان ما بفرماييد فقيرانگاري ماهيت اسلام كه به گونه‌اي، زمينه و بستر را براي عرفي‌سازي و قرائت جديد مطرح مي‌كند، تا چه حد در تحليل‌هاي نظريه‌پردازان غربي در ارتباط با انقلاب اسلامي ايران به چشم مي‌خورد؟
به عنوان مقدمه پاسخ به سؤال شما بايد عرض كنم كه بخشي از اين پيش‌فرض كه اديان در پيدايي خود، ماهيتي اين‌جهاني و بشري دارند، در نحيف ديدن آموزه‌هاي آن به‌طور كلي و آموزه‌هاي اجتماعي سياسي آن به طور خاص است. يكي از اين نظريه‌پردازان در باب انقلاب اسلامي، نيكي آر كدي است. وي بخش‌هاي مهمي از تحليل خود را بر اين پيش‌فرض بنياد نهاده است و لذا تحليل سطحي و ريشه بسياري از كژتابي‌ها و بدفهمي‌هاي او به اين نكته بازمي‌گردد.
كسي مانند نيكي آر كدي نسبت به تعاليم اسلام، نگاه خاصي دارد و آنها را از جهت معرفتي، نحيف مي‌بيند. وي خودآگاهانه يا ناخودآگاهانه، اسلام را نيز همانند مسيحيت تحريف‌شده مي‌پندارد. بي‌جهت نيست كه وي موفقيت انقلاب اسلامي ايران را در سياسي كردن دين مي‌بيند و اين ابداع‌گري را منحصر به آن نديده و دامنه آن را به ديگر جنبش‌هاي اسلامي مي‌كشاند؛ اما او اين مطلب را به عنوان دخالت‌هايي از جنس بازتفسير و وارد كردن عناصر غيرديني در دين مي‌پندارد.

به تعبير او درست مثل حركت نوگرايان و تطابق سياسي مذهب در جاهاي ديگر. به نظر او در ايران نيز كاربرد جديدي از اسلام كه شامل تفسير تازه‌اي از متون و روش‌هاي قديمي است صورت گرفت كه در بعضي مواقع، مورد حمله و انتقاد افراد سنتي و مذهبي‌تر قرار گرفته است.

چنان‌كه وي در نسبت دادن نوعي ساده‌انگاري به اكثر متفكرين سياسي جديد شيعه، اين نكته را نيز در كنار مسائل ديگر مطرح مي‌كند كه اساساً اين تفكر جديد اسلامي، اسلحه نيرومندي براي به وجود آوردن انقلاب بود، اما براي ايجاد مؤسسات جديد، توفيق بسيار كمتري داشت.
به نظر شما علت اين تحليل‌هاي تقليل‌گرايانه را در كجا بايد جست؟
بخشي از اين تحليل‌هاي تقليل‌گرايانه به ناآشنايي نويسندگان غربي با آرمان‌هاي سياسي دين و نسبت آنها با واقعيت‌هاي پرتغيير جامعه بازمي‌گردد. آنان از يك سو، از اين آرمان‌ها شناخت دقيقي ندارند و از سوي ديگر، نمي‌توانند كيفيت تطبيق آنها با واقعيات تغييرپذير در شرايط تاريخي را از منظر رهبران و علماي مسلمان دريابند.
روشن است كه تعامل آرمان و واقعيت، به صورت‌هاي مختلفي مي‌تواند عينيت يابد. چنان‌كه گاه اين تعامل به صورت آگاهانه يا نيمه‌آگاهانه و گاه نيز دست‌كم در برخي ابعاد به صورت ناخودآگاهانه يا شبه‌آگاهانه تعريف مي‌شود. از اين روي، هم مي‌توان از آغاز يك حركت اجتماعي، به صورت نظري دستگاه انديشه را در ماهيت و كيفيت تعامل مذكور به كار گرفت و ابعاد آن را شكافت، و هم مي‌توان در ميانه راه بدان پرداخت.

هريك از اين دو، لوازم خاصي خواهند داشت. در حالت نخست، روشن شدن نسبت آرمان و واقعيت به صورت پيشيني، سمت و سويي مشخص به كيفيت حركت و تلاش سياسي اجتماعي مي‌دهد و بازيگران عرصه سياست را در چارچوبي نظام‌مند هدايت مي‌كند؛ اما در صورت دوم، اين بازيگران براحتي در دام آشفتگي نظري و عملي مي‌افتند و مسير روشني را نمي‌توانند بپيمايند. آنان تنها هنگامي مي‌توانند از اين دام برهند كه هرچه سريع‌تر با بررسي نظري و عميق نسبت آرمان‌ها و واقعيت‌ منطق تلاش عملي خود را به شفافيت لازم برسانند.
در هر حال، گونه‌هاي مختلفي از اين گونه تلاش‌ها را در تاريخ مي‌توان سراغ گرفت و درباره تجربه تاريخي به مطالعه نشست. در اين صورت، مي‌توان به صورت پسيني به تعامل واقعيت‌ها و آرمان‌هاي آن دو پرداخت و گونه‌هاي مختلفي كه در تجربه‌هاي تاريخي رقم خورده‌اند را به تماشا و تحليل گذاشت اما اين نگاه پساتاريخي فارغ از رويكردهاي دين‌شناسانه نمي‌تواند باشد و از اين رو، بررسي تحولات اجتماعي‌اي مانند انقلاب اسلامي در ايران، به شكل‌هاي گوناگوني صورت گرفته يا مي‌تواند صورت گيرد كه نگاه آسيب‌شناسانه به آنها ضرورتي انكارناپذير دارد.
مشكل و علت را در كجا مي توان جست؟
اين صعوبت درباره انقلاب اسلامي و نهضت امام خميني(ره)، وجود داشته است كه عمده ناظران و تحليلگران غربي، به رغم سنت ديرپاي پژوهشي آنان درباره ملل شرق، پيش از وقوع انقلاب، آگاهي نظري و آكادميك كافي درباره تشيع و حتي اسلام نداشته‌اند؛ همان‌گونه كه تأثير عامل ايدئولوژيك و مذهبي، در انقلاب‌هاي بزرگي چون انقلاب فرانسه و روسيه به چشم نمي‌خورد و پژوهشگران غربي از اين جهت، تجربه نظري قابل توجهي ندارند. بويژه هنگامي كه نوبت به بررسي تعامل آرمان مذهبي و واقعيت‌ها مي‌رسد، به آساني مي‌توان انتظار داشت ناآشنايي با خاستگاه ديني تحولات سياسي نوين در ايران، بتواند منتهي به تحليل‌هاي ناصواب و غيرواقع‌گرايانه باشد.
به هر صورت، به لحاظ آن‌كه انقلاب ايران، اسلامي است، بي‌ترديد تعامل آرمان و واقعيت در حوزه حركت‌هاي سياسي در چارچوب اصول و اولويت‌هايي تعريف مي‌شود كه خاستگاه ديني اين تحول عظيم ايجاب مي‌كند. چه آن‌كه آرمان‌هاي ديني، صورت‌هاي مختلفي دارند و آرمان‌هاي فرازميني آنها را نمي‌توان به سطح خواسته‌هاي اين‌جهاني فروكاست و تصور كرد اين آرمان‌ها فقط در سطح تأمين اهداف زميني محدود مي‌شوند البته آرمان‌هاي ديني، چنان نيستند كه تناسبي با ابعاد زميني حيات انسان نداشته باشند و از ماهيت ناسازگار با زندگي اين‌جهاني برخوردار باشند؛ اما آموزه‌هاي ديني و آرمان‌هاي مندرج در آنها به گونه‌اي تعريف شده‌اند كه اهداف اين‌جهاني را نيز در خلال آن بتوان تحصيل كرد بنابراين، اگر آن آرمان‌ها در جهتي خلاف نيازهاي اين‌جهاني بازشناسي شوند، نه تنها تعامل آرمان‌ها و واقعيت‌ها را در مسير تحولات اجتماعي سياسي نمي‌توان بدرستي شناخت؛ بلكه درباره يك وضعيت ثابت و فارغ از ابتلا به تحول نيز معلوم نيست بتوان تحليل ارائه داد.
به نظر شما چرا بازخواني عامل اسلام در پيدايي انقلاب اسلامي در نظريات غربيان ديده نشده يا كم‌رنگ بوده است و بايستگي بازخواني اين عامل را در چه مي‌بينيد؟
اسلام و بويژه آموزه‌هاي شيعي، در ميان بسياري از تحليلگران و نظريه‌پردازان به عنوان عامل‌ محوري در پيدايي و استمرار انقلاب اسلامي ايران شمرده مي‌شود؛ اما بازخواني اين عامل از آنجا بايسته مي‌نمايد كه بسياري از ابعاد آن مورد توجه كافي قرار نگرفته است. چه آن‌كه بي‌ترديد پايبندي به تعاليم ديني، مقتضي تعامل خاصي ميان آرمان‌هاي برگرفته از دين با واقعيت خارجي خواهد بود كه مي‌تواند مقصد و روند تحولات اجتماعي سياسي را به نحو خاصي تعريف كند.
كسي مانند تدا اسكاچپول با وجود آن‌كه در مقاله «حكومت تحصيل‌دار و اسلام شيعي در انقلاب ايران»، در 1981 برخي از نارسايي‌هاي نگاه ساختارگرايي به انقلاب‌ها «در كتاب دولت‌ها و انقلاب‌هاي اجتماعي» را كنار گذاشت؛ اما با موضعي سنت‌شكن استدلال مي‌كند «انقلاب‌ها ساخته نمي‌شوند، بلكه فرامي‌رسند» و عقيده دارد آرمان‌ها عواملي ثانوي در تحليل ريشه‌ها و پيامدهاي انقلاب‌ها هستند. از اين رو، پايبندي به جايگاه و نقش ساختار، به معناي ناديده‌ انگاشتن تأثير ارزش‌ها و آرمان‌هاي اسلامي نيست. اما تأثير انقلاب اسلامي تا اين حد بود كه «او را واداشت تا در تحليل خود بازنگري كند و بپذيرد كه اين حداقل يك انقلاب بود كه آرمان‌ها و اساساً اسلام باعث تحريك كنشگران انقلابي شد و تحول‌هاي آرمان‌گرا را از جنبه‌هاي شاخص يك انقلاب اجتماعي دانست.» با اين همه، در اين اصلاحيه نيز تا حدودي نقش انديشه، ايدئولوژي، اراده و رهبري را در انقلاب و تشكيل حكومت‌هاي انقلابي انكار مي‌كند و كاركرد سياسي دين را ناديده مي‌گيرد و با وجود اصلاح در نظريه خود، مي‌كوشد به روش ساختارگرايانه خويش وفادار بماند.
ادله شما براي اثبات تأثير سياسي مذهب در جريان انقلاب اسلامي در چيست؟
نقش‌آفريني و تأثيرگذاري سياسي مذهب در جريان انقلاب اسلامي چنان چشمگير است كه در سطوح مختلفي مورد توجه قرار گرفته است. بي‌جهت نيست كه به گفته فواز اي. جرجيس، «انقلاب اسلامي در تهران، مواضع ايالات متحده در قبال اسلام سياسي را تحت‌الشعاع قرار داد» و بي‌جهت نيست كه تقابل‌گراياني مانند ‌هانتينگتون معتقدند كه مبارزه ميان اسلام و غرب صرفاً بر سر منافع سياسي و مادي نيست؛ بلكه برخورد فرهنگ‌ها و تمدن‌هاست.
البته به صورت‌هاي مختلفي يك انقلاب اجتماعي سياسي را مي‌توان مذهبي دانست و طيفي از تأثيرگذاري‌هاي مختلف را براي آن مي‌توان سراغ گرفت. در اين ميان، عالي‌ترين سطح آن اين است كه هيچ عامل ديگري جز مذهب برانگيزاننده انقلابگران نباشد. اما تحليل سطوح پايين‌تر آن نيازمند دقت بيشتري است؛ چرا كه برخي موارد مي‌توانند به گونه‌هاي مختلفي تحليل شوند و عمده‌ترين علت آن وجود عناصري است كه هم ممكن است مذهبي تلقي نگردند و هم مي‌توانند با توجه به ملاحظات خاصي با رنگي مذهبي، نقش‌آفريني كنند و تحليل يك انقلاب را به گونه‌اي ديگر رقم زنند.
وجود عناصري مانند ظلم‌ستيزي، استعمارستيزي، عدالت‌خواهي و استبدادستيزي از مهم‌ترين و شاخص‌ترين مواردي‌اند كه مي‌توانند به صورت دوگانه تحليل شوند. در نگاه ابتدايي ممكن است اين عناصر، مواردي غيرمذهبي تلقي شوند و براحتي مي‌توان وجود آنها را در فرهنگ‌ها و محافل غيرمذهبي نيز سراغ گرفت. همين نگاه ابتدايي تحليل برخي را تحت‌الشعاع قرار داده و سطوحي از مذهبي بودن عناصر انقلاب اسلامي را درنيافته‌اند.
اكنون، اين پرسش مطرح مي‌شود كه چگونه مي‌توان اين عناصر را با نگاهي مذهبي ملاحظه كرد؟ آيا بهتر نيست تنها وجود عناصر صرفاً مذهبي مانند انگيزه‌هاي مذهبي عمومي براي مقابله با استبدادگري و ستم‌پيشگي، انگيزه براي تأمين مشروعيت ديني در سطوح مختلف نظام سياسي، وظيفه صيانت از كيان اسلام و كشور اسلامي در برابر بيگانگان استعمارگر، وجود رهبري مذهبي را به عنوان شاخصه مذهبي بودن نهضت‌ها، جنبش‌ها و انقلاب‌‌ها بپذيريم؟
روشن است كه اگر مذهب و آييني هيچ‌گونه تعليم و آموزه‌اي درباره عناصر مذكور نداشته باشد و آموزه‌هاي آن فقط به حوزه اخلاقيات يا فقط به حوزه ارتباط شخصي افراد با معبود آن آيين محدود باشد، نمي‌توان نهضت، جنبش و انقلاب سياسي اجتماعي را كه از سوي باورمندان به آن آيين به وجود آمده است، مذهبي دانست؛ جز آن‌كه با تسامح و فقط به لحاظ مخالفت نكردن با اصول و مباني آن آيين، عنوان مذهبي بر آنها اطلاق كنيم. در مقابل، اگر مذهب و كيشي در حوزه مفاهيم مذكور، آموزه‌هايي داشته باشد كه بتواند انقلابيان را در مسير خاصي راهنمايي كند، صورت مسأله متفاوت مي‌شود.
اموري مانند ظلم‌ستيزي، استبدادستيزي، استعمارستيزي و عدالت‌خواهي هرچند به خودي خود اموري انساني‌اند و ريشه در فطريات انساني دارند؛ اما گاه به تنهايي براي برانگيختن يك اجتماع كافي نيستند و نيازمند پشتيباني هستند كه انگيزه و نيروي لازم را براي پي‌جويي آنها در اختيار گذارند. بله! در بسياري از محيط‌هاي غيرمذهبي نيز مي‌توان شاهد حركت‌هاي سياسي ضعيف يا قوي‌اي بر اساس انگيزه‌هاي مذكور سراغ گرفت؛ اما اين امر به آن معنا نيست كه مذهب و از جمله اسلام نمي‌تواند تأثيري در شكل‌گيري، تداوم، تقويت يا تضعيف اين عناصر برانگيزاننده داشته باشد. بر اين اساس، تحليلگران و نظريه‌پردازاني كه فقط جنبه انساني و غيرمذهبي بودن عناصر مذكور را مورد توجه قرار مي‌دهند، معلوم نيست بتوانند تحليل كاملاً صحيحي درباره همه جنبش‌ها و انقلاب‌ها ارائه كنند. بنابراين، روشن مي‌شود كه براي شناخت واقعي از ميزان تأثيرگذاري عوامل مذكور در سايه مذهب، بايد به مصاديق خارجي انقلاب‌ها نگاه ويژه‌اي كرده و آنها را كاويد.
نكته ديگر آن‌كه در يك جامعه مذهبي نيز مي‌توان افرادي را يافت كه تعلقات مذهبي قوي‌اي ندارند يا آن‌كه عوامل غير مذهبي نيز در آنها جلوه ويژه‌اي دارد و چه بسا عامل‌برانگيزاننده آنها نيز مذهب نباشد يا تأثير آن همانند تأثيري نباشد كه در مؤمنان واقعي به آن مذهب مي‌توان انتظار داشت. اما آيا اين مسأله مي‌تواند باعث شود به كلي تأثير مذهب را ناديده انگاريم؟
نگاهي عميق به جوامع دستخوش دگرگوني، نشان مي‌دهد كه مي‌توان براحتي پاسخ منفي به پرسش مذكور داد. چرا كه در بسياري مواقع، مي‌توان تأثيرهاي كلان و شگرفي را مشاهده كرد كه عامل مذهب توانسته به صورت مستقيم يا غير مستقيم، در جهت فعال‌سازي و تقويت برخي عناصر اجتماعي سياسي ديگر، يا غيرفعال‌سازي و تضعيف برخي ديگر از عناصر ايفا كند. دست‌كم آن‌كه با فضاسازي خاصي كه عنصر مذهب مي‌تواند در يك محيط اجتماعي سياسي ايجاد كند، فضاي تحرك و تنفس خاصي مي‌توان براي عناصر غيرمذهبي سراغ گرفت؛ همان‌گونه كه در جوامع غيرمذهبي نيز مي‌توان مشابه اين فضاسازي را از جانب عناصر غيرمذهبي براي عنصر مذهب مشاهده كرد.