با ترسوها حرف نمي زنم!

در اين گفت و گو قسمتي از خاطره‌هاي ايشان را با هم مرور مي کنيم.
سطل آشغال را بگذارد بيرون
در آن زمان آقاي هاشمي نژاد در مسجد صاحب الزمان جلسه پرسش و پاسخ براي جوانان داشتند و من هم هفته اي يک جلسه سخنراني داشتم.
من در سخنراني ام گفته بودم که کسي که پشه صورت و دستش را مي زند، چرا دقت نمي کند و مرتب پشه را مي کشد. سطل آشغال را بگذارد بيرون تا اين حيوان مرموز از اطرافش برود. يک دانشجو بلند شد و گفت: خانم من سال چهارم شيمي هستم و سؤالي دارم. شما اين همه مي گوييد حيوانات مرموز را دفع کنيد و سطل آشغال را بيرون بگذاريد منظورتان دولت و شاهنشاه است. (يواشکي اين را مي گفت).
گفتم: بله، بله ، بله. خواهر شهيد هاشمي نژاد پهلوي من نشسته بودند، از بغل من يک نيشگون گرفت و گفت: يک نگاهي هم به پشت سرتان بکنيد (از پنجره). گفتم: چه خبراست، عيبي ندارد، دير نمي شود جواب ايشان را هم مي دهم و او هي اصرار داشت که پشت سرم را نگاه کنم، نگاه کردم، ديدم که نيروهاي رژيم آماده هستند براي دستگيري من. من جواب اين دختر خانم را دادم و گفتم: همه انبياء و اوليا آمده اند براي اينکه شر مستکبر را از سر ما کم کنند ولي الان چه مي گذرد در کشور ما. جمعي از علما را به برق وصل کردند و برخي راهم کشتند. سر آيت ا... سعيدي را با اره زدند. آيت ا... غفاري را در روغن گذاشتند. جمعي از طلبه ها را در کيسه ها کردند و با هليکوپتر توي درياي نمک پرت کردند، آيا ظلمي فجيع تر از اين در هيچ عصر و زماني ديديد... وقتي جواب آن دانشجوي شيمي را دادم. ديدم خواهر شهيد هاشمي نژاد بلند شد و گريه شان گرفت، بعد خانم ها را ديدم که گريه مي کنند. گفتم خب حالا بگو کجا را نگاه کنم؟ گفت: پشت سرتان. از پنجره نگاه کردم ديدم دو تا تانک ايستاده، مثل مور و ملخ هم نيرو ايستادند. بلند شدم و ميکروفون را دستم گرفتم و گفتم خانم ها ببخشيد، شب عاشورا امام حسين(ع) با همه حجت را تمام کردند و فرمودند: اين ها مرا مي خواهند، شماها در اين تاريکي شب برويد. حالا هم من دارم مي گويم اينجا دو در دارد از آن در همه تان برويد. اين ها مرا مي خواهند، گريه نکنيد ترسوها، افرادي که مي ترسند نمي دانند دين چقدر قيمت دارد، برويد جمعي رفتند و جمعي هم ماندند. ما از مسجد بيرون آمديم و ديديم که افراد شعار مي دهندگفتم: من که گفتم شما برويد، کسي به شما کار ندارد شما عرضه دفاع نداريد که خيلي ها باز گريه کردند. من عبا و پوشيه داشتم. از روي عبا دست هاي مرا بستند، بلند گفتم: خواهران، همه حاضران به غائبان بگويند که دست هاي خانم لساني را مثل نواب صفوي بستند و بردند. آمدند با ماشين مرا ببرند گفتم نه پياده خوب است، با خودم گفتم يک مانوري بدهيم تا افراد خبرها را ببرند. هي گفتم پياده خوب است، آمديم تا اولين چهارراه بعد از ميدان صاحب الزمان(ع).
با اين پول مي‌شودپانزده جوان رامزدوج کرد
يکي از خاطراتي که تا حالا جايي نگفتم اين است که يکبار مرا به سقف زندان آويزان کردند که جاي رساله هاي امام را بگويم. در حال اعتراف گيري بودند و به همديگر مي گفتند خودتان را ناراحت نکنيد الان جاي رساله ها را مي گويد، آب جوش ريختند روي گردنم. که هنوز هم جاي بعضي از لکه هايش هست. من آنجا ياد آتش گرفتن خيمه هاي اباعبدا...(ع) در عصر عاشورا افتادم و در همان حالت آويزان گريه کردم. براي آن حالت و آن روز خيلي ارزش قائلم. در روايت داريم کسي که در حال حياتش براي اهل بيت بسوزد اگر مشرک هم باشد در قيامت آن لحظه ها نمي سوزد و هر لحظه اي را که يادش بيايد. بعد از ده دقيقه دست و پا زدن که خيلي سخت بود طناب را باز کردند. من در آن حالت شش ماهه باردار بودم و آنقدر فشار به من آورده بودند که مريضي قلبي برايم پيش آمد. آيت ا... شهيد بهشتي و دکتر صادق بعد از انقلاب مرا بردند پيش پروفسور صادقي. بعد از معاينه گفتند سريعا ايشان را بايد ببريم آلمان. من گفتم نه الان کشور تازه انقلاب شده و هزينه ها بالاست. گفتم: هزينه سفر و عمل چقدر مي شود؟ گفتند: پانزده ميليون تومان گفتم من هرگز نمي روم با اين پول مي شود پانزده جوان را مزدوج کرد و من در همين جا استراحت مي کنم و عمل نمي خواهد. الان حرم تنهايي نمي توانم بروم و برخي اوقات خيلي اذيت مي شوم. بعد از شکنجه ها من را بردند بيمارستان ارتش و تقريبا بعد از يک ماه و نيم تاول ها کمي خوب شد و پوست جديد و تازه و نازک در آمده بود. يک سئوال از من کردند و دوباره مرا به لگد گرفتند ولي نمي دانم چکمه شان به گردنم خورده بود يا نه، گردنم خوني شده بود و دو مرتبه پانسمان کردند و به قول خودشان مرا دوباره انداختند توي هلوفدوني.
کاري‌کنيدکه از زندان‌آزاد شود
خدا رحمت کند سردار شهيد يوسف کلاهدوز را! او سال 60 در زمان جنگ و به همراه سرداران بزرگي مثل جهان آرا، فکوري، فلاحي و... در يک سانحه هوايي به شهادت رسيد. خدابيامرز کلاهدوز ارتشي بود اما ارتشي مومن و انقلابي! او مرا مي شناخت به همين دليل وقتي به شهرشان قوچان مي رود و خبر دستگيري مرا مي شنود تصميم مي گيرد هر طوري شده به مشهد بيايد و مرا ببيند. ايشان با لباس مبدل روستايي و ريش تراشيده براي ملاقات من به زندان مشهد مي آيند.
شهيد کلاهدوز ريش هايش را از ته مي تراشد و با يک لباس دهاتي و يک گيوه مي آيد مشهد. خاله اش مي گفت: وقتي که يوسف اين هيبت را پيدا کرده بود ما همه به او مي خنديديم و ميگفتيم: ماشاء ا... داماد دهاتي، خودش هم مي خنديد و مي گفت: دعا کنيد با خنده هم برگردم و نروم خانم لساني را ببينم که چه بلايي سرش آمده. وقتي شهيد کلاهدوز وارد زندان شد، با لهجه غليظ مشهدي گفته بود: مو يک همشيره اندر دارم، يک وقتي مي شناختمش. حالا گفتن زندانه، مو هم آمدم ببينمش. الکي غوغا کرد تا بتواند زندان بيايد، کلاهدوز سرباز امام بود اما در لباس ارتشي هاي شاه.
او در کلاس هاي من شرکت مي کرد يک دور تفسير قرآن به او داده بودم. چهار خطبه از صحيفه سجاديه حفظ بود، نصف نهج البلاغه را حفظ داشت، ده جزء قرآن را حفظ بود و دو بار البته نافرجام در کشتن شاه نقش داشت که البته لو نرفت و کسي او را نشناخت يک چريک به تمام معنا بود. وقتي کلاهدوز مرا در زندان ديد به او گفتم: وضعيت مرا جايي تعريف نکن. ايشان هم همان روز رفته بود پيش آيت ا... ميرزا جواد آقاي تهراني و همه مسايل و شکنجه ها را گفته بود. دختر ميرزا جواد آقا بعدا برايم تعريف کرد که بعد از شنيدن خبر شکنجه هاي ساواک، ميرزا محکم بر روي پيشاني شان زده بودند و گفته بودند: خدايا کمکم کن. که بلافاصله آقاي فکور از در وارد مي شوند. و به ايشان دستور مي دهند کاري کنيد که خانم لساني از زندان آزاد شود.
ياوران مهدي(عج)درصحنه، زبون ها درخانه
يکبار که در منزل آقاي بحر العلوم سخنراني داشتم، يکي از خواهران گفته بود که: خانم لساني امروز داغ کرد همه را شست و رفت و گذاشت کنار.
من آنجا گفته بودم: خانم ها از چه مي‌ترسيد از چهار ضربه شلاق، مي خواهيد همين گردنم را نشان تان بدهم، پشتم، ستون فقراتم را بعد خانم‌ها شروع کردن به گريه. گفتم: من با ترسوها حرف نمي زنم. همين قدر مي گويم که روحانيت شما را يکي يکي بر دار مي کنند. اگر اين ها پيروز بشوند واي بحالتان است.
گفتند: خانم فلاني (که رييس يکي از حوزه هاي علميه بود) گفته اگر فردا شاه پيروز شود اولين قورمه سبزي که شاه دستور بدهد درست کنند، با کله خانم لساني درست مي کنند. سريع گفتم: چند نفر جرأت داريد، گفتند هر چي شما بخواهيد. گفتم: يا ا... ده نفر برويم خانه ايشان. خانه او رفتيم به او گفتم شما گفته ايد اولين کله اي که قورمه سبزي کنند کله خانم لساني است پس شما اصلا اميد به پيروزي انقلاب نداريد، اصلا نمي دانيد که خداي تبارک و تعالي وعده داده است که اين شخصيت پيروز مي شود و در حرکت اين مرد پيروزي است.(امام خميني) گفت: ننه جان شما جوانيد حالا نمي فهميد صبر کن تا به تو بگويم. شما جوانيد و نمي فهميد. گفتم پس براي همان است شما راهپيمايي نمي آييد در حالي که رييس حوزه علميه ايد.
گفت: مادر! من پايم لنگ است، شما خوشحال مي شويد من با اين پايم بيايم. گفتم: بله، اگر شما با پاي لنگ بياييد، زناني که مردهاي شان عضو انجمن حجتيه اند به من نمي گويند مردان مان به ما مي گويند حفظ عفت تان از راهپيمايي واجب تر است.
او از جا بلند شد و گفت حالا به خاطر تو مي گويم که خانم ها بخاطر احياي شريعت، بخاطر همراهي با يک فقيه جامع شرايط، بخاطر احيا کردن اسلام راهپيمايي بيايند. بعد گفت: شما يقين داريد اسلام احيا مي شود، اگر آنها(شاه) پيروز شدند چه؟ گفتم: خوب کمي گريه کنيد تا اين ها به حال شما رحم شان بيايد. سه چهار روز بعد راهپيمايي ها شروع شد، به خانم ها گفتم آماده شويد مي رويم خانم فلاني را بياوريم. از زير بغل شان مي گيريم و مي آوريم. تا چهار راه خسروي با هزار قلمبه اي(کنايه اي) که به ما گفتند ما ايشان را آورديم. از چهار راه خسروي دو نفر خانم پيدا شدند که من يقين داشتم که انجمن حجتيه اي اند. گفتند: خانم فلاني، شما هم شديد جزو دار و دسته خانم لساني.
گفت: خوب ديگر همه مان برگرديم انشاء ا... خدا اسلام را پيروز کند، ديگر اجازه بدهيد من برگردم. من گفتم چند تا از خانم ها ايشان را برگردانند. من را اگر دانشجويان و ... توي راهپيمايي نبينند بد است و جلوي جمعيت شروع کردم به حرکت کردن. آن جا مي گفتم: ياوران مهدي(عج) هميشه در صحنه اند زبون ها در خانه هاشان نشسته اند ترسوها عقب نشيني مي کنند و... نزديک چهار راه کلانتر پشت سر آقايان مي رفتيم. دو تا سرباز ايستاده بودند. گفتم: خوب بزن، چرا مي ترسي، بزن. آقاي عبد الهي چادر مرا کشيدند که بروم عقب تر. گفتم: من عقب نمي روم مي خواهند شما را بکشند، مرا بکشند. اينها مي دانند چه کسي را بکشند، کساني که فاتحه همه شان را خواندند. بعد به من گفتند: خانم برويد کنار، مگه اينها حيا دارند، ترس دارند از خدا. همان جا بود که شهيد حنايي شهيد شد.