تبیین دوساحتی از انقلاب اسلامی ایران

گسترش بی رویه سیستم با واسطه قدرت سیاسی درون دولت های مطلقه نظام های سلطانی مدرن پهلوی ها و در نتیجه استعمار شدن جهان زیست ایرانی با سیستم (هر گاه سیستم از جهان زیست جدا افتد در وضعیتی جدید به ناچار به استعمار آن خواهد پرداخت)، در دوره گذار تاریخی بعد از مشروطه، که آگاهی تاریخی، عقلانیتی مندرج در نظام اجتماعی را بارور ساخته بود، نیروی محرکه جامعه را (تعامل متعادل زیر لایه های اجتماعی ساختاری و اقتصادی با معانی، ایده ها و صورت های فرهنگی که هر بعد، بعد دیگر را مشروط می کند) متوقف کرده و با شکل گیری بحران مشروعیت در نظام سیاسی و بحران انگیزش در نظام فرهنگی، انسجام اجتماعی مختل و نظام موجود فرو پاشید.
کاستی مشروعیت بدان معناست که تصمیمات دولت پهلوی (خروجی های نظام) تداوم ساختار های هنجاری را با مشکل روبرو ساخت. نظام سیاسی در جریان انقلاب سفید مرزهای خود را نه تنها به درون نظام اقتصادی کشاند که همچنین آن را به جانب نظام اجتماعی - فرهنگی نیز گستراند و به این طریق آنچه که در دوره پهلوی اول صورت گرفته بود، در شرایط جدید با شدت بیشتری تکرار شده با گسترش یافتن عقلانیت استراتژیک سازمانی، سنت های فرهنگی مخدوش گشته و تضعیف شدند. دستکاری اداری در امور فرهنگی معناها و هنجار هایی را که قبلا به وسیله سنت تثبیت یافته بودند و محدودیت های نظام سیاسی را تعیین می نمودند، دستخوش تردید نمود و بنیان آنها را متزلزل ساخت. به همین دلیل لازم بود سنت های باقی مانده از چنگ دستگاه اداری بگریزند و سنت های مضمحل شده احیا گردند.
بحران های اجتماعی - فرهنگی برآمده از نظام اجتماعی - فرهنگی از جمله بحران انگیزش به صورت اختلال های مربوط به برون داده آن نظام ظاهر می شوند و ترجمان بحران انگیزش ازدست رفتن مشروعیت است. مجموعه گرایش های بحرانی تنها از طریق نظام اجتماعی - فرهنگی بروز می کنند؛ زیرا یکپارچگی اجتماعی جامعه به برون داده های این نظام وابسته است. انسجام اجتماعی به طور مستقیم به انگیزش هایی مربوط می شود که آن را به صورت “مشروعیت” به نظام سیاسی عرضه می کند و به طور غیر مستقیم به انگیزش هایی مربوط می شود که عمل به آنها برای نظام های آموزشی و شغلی نتیجه بخش است. منشا مختل شدن نظام اجتماعی - فرهنگی (شکل گیری بحران انگیزش) آن چنان نظام های اقتصادی و سیاسی هستند که کالاها و خدمات و نیز اعمال حقوقی و اداری، امنیت عمومی و اجتماعی را به مثابه خروجی های خود وارد نظام اجتماعی - فرهنگی می نمایند و از آنجا که نظام - اجتماعی فرهنگی کنترلی بر درون داده های خود ندارد، هیچ بحران درون داده ای با منشا اجتماعی - فرهنگی واقع نمی شود. بنابراین، بحران هایی که در این نقطه بروز می کنند همواره بحران های مربوط به برون داده اند. هنگامی که ساختارهای هنجاری دستخوش تغییر شوند، ملزومات مربوط به دستگاه دولتی و نظام اقتصادی نمی توانند مکمل هم باشند و از سوی دیگر توقعات مشروع اعضای جامعه مغشوش و به هم ریخته می شود و در این هنگام، گرایش های بحرانی بروز می کنند. بحران انگیزش از دگرگونی هایی ناشی می شود که درون نظام اجتماعی - فرهنگی صورت گرفته است. در دوره پهلوی دوم بحران انگیزش در سطح سنت فرهنگی (نظام های اخلاقی و جهان نگری ها) و همین طور در سطح تغییر ساختار های بیرونی فرهنگ خصوصا در بعد جامعه پذیری و مشخصا در نظام تربیت فرزندان (مدرسه، خانواده و رسانه های گروهی) با مختل شدن جهان زیست در فرایند استعمار آن با سیستم (گسترش آن با واسط قدرت سیاسی در سطوح مختلف جامعه) بروز یافتند. دولت پهلوی، با دخالت در دو حوزه اقتصاد و فرهنگ، نیاز های جدیدی را پدید آورد که به خاطر مختل کردن منابع استعلایی جهان زیست (سنت ها و ارزش های دینی) قادر به فرو نشاندن نبود.
به حاشیه رانی مذهب، ارزش ها و هنجارهای مذهبی به هر وسیله و به هر بهانه ای که باشد، غیر از ایجاد بحران در کلیت نظام و در هم ریختن انسجام اجتماعی آن، به نتیجه دیگری نمی توانست منتهی شود؛ دلیل این است که مذهب و سنت های مبتنی بر آن در ایران در مرکز و محور هویت ایرانی قرار گرفته و منبع اصلی - استعلایی جهان زیست ایرانی است. ایجاد تقابل بین نوگرایی (عقلانیت مدرن) که در چارچوب نظریه کنش ارتباطی، با عقلانیت استراتژیک از آن یاد کردیم و سنت های مذهبی از این طریق و جزیره ای کردن منابع فرهنگی جامعه نه پیشرفت تاریخی که تخریب بنیاد نظام اجتماعی را در پی خواهد داشت؛ چرا که خروج عقلانیت استراتژیک از دایره جهان زیست مبتنی بر مذهب، تنها به ابزاری شدن و استعمار آن با الزامات سیستم منتهی خواهد شد که به نوبه خود اختلال و بحران در کلیت نظام را در پی خواهد داشت و در این مرحله بقای آن با تهدید فروپاشی روبرو خواهد شد.
در بازسازی چارچوب نظری استدلال شد که (برخلاف دیدگاه هابرماس) گزاره های دینی وارد شده به جهان زیست ایرانی از ظرفیت بالای عقلانی شدن برخوردار است. وضعیت مطلوب این است که چنین جهان زیستی در فرایند کنش های ارتباطی عقلانی گردد و بهره گیری از عقلانیت استراتژیک نیز درون این دایره صورت گیرد. اما بجای پیموده شدن این پروژه در تاریخ معاصر بعد از ورود مدرنیته به ایران، اقدامات دولت های پهلوی شکاف های فرهنگی منجر شونده به بحران های هویتی را دامن زد (بحران های انگیزش و مشروعیت).
شکل گیری دولت مطلقه و نظام سلطانی مدرن در دوره رضاخان و تداوم آن در دوره محمد رضا پهلوی، چند شکاف فرهنگی را به وجود آورد و به تدریج این شکاف ها بدون اینکه راه حل مشخصی پیدا کنند درون نظام نهادینه گشت. ترجمان این شکاف های متراکم - بزودی به بیان آنها خواهیم پرداخت- ظهور شکاف دولت و جامعه بود که در دوره پهلوی دوم ماندگاری نظام را با مشکل روبرو ساخت و در وضعیتی بحرانی با پدیده انقلاب روبرو شد.
بعد از حادثه بزرگ ورود مدرنیته به ایران، در دوره پهلوی دولت مطلقه مدرن با تکیه بر سه پایه “سکولاریسم”، “مرکز گرایی” و “وابستگی به خارج” شکل گرفت. هر یک از این سه پایه مذکور شکافی فرهنگی را در پی داشت: براساس سکولاریسم، شکاف دین و دولت به وجود آمد. مرکز گرایی شکاف بین مرکز و پیرامون را به وجود آورد. وابستگی به خارج نیز شکاف داخل و خارج را به همراه داشت. درباره هر یک از این شکاف ها در یک طرف دولت و در طرف دیگر مجموعه نیروهای اجتماعی- سیاسی قرار می گرفت و در نتیجه سه شکاف مذکور به شکاف بین دولت و جامعه تبدیل می شد.
شکاف های سه گانه در دوره پهلوی دوم و مشخصا در دهه 40 با اقدامات اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی دولت تعمیق یافت. هر یک از این شکاف ها اقتضاهای بحرانی با فشارهای سیاسی و فرهنگی را موجب می گشت که در ذیل ضمن اشاره ای کوتاه درباره شکاف های مذکور، اقتضاهای بحرانی را بررسی خواهیم کرد.

شکاف دین و دولت و اقتضاهای آن
براساس شکاف اول، دولت دست به اقداماتی می زد که حضور مذهب (در سطوح مختلف) در مناسبات اجتماعی در حاشیه قرار می گرفت و درنتیجه بین سیاست های موجود و خواسته های اجتماعی فاصله می افتاد. از اقدامات ضد مذهبی شاه می توان به گسترش فحشا و منکرات، نمایش فیلم های مبتذل در سینماها و تلویزیون، محدود کردن روحانیان، تغییر تقویم تاریخ شمسی به شاهنشاهی و حضور رسمی فرقه های دینی از قبیل بهائیان در مناصب اجتماعی- سیاسی، اشاره کرد.
جزیره ای ماندن مذهب به مثابه منبع اصلی هویت اجتماعی ایرانیان در سطح سیاست های رسمی - اداری، از یک طرف عقلانی شدن آن را به تعویق می انداخت و این در شرایطی صورت می گرفت که گونه ای از آگاهی در متن جامعه ایرانی، ضرورت آن را احساس کرده بود و در واقع جریان روشنفکری - مذهبی آن را دنبال می کرد و از همین منظر تعارضی بین سیاست های رسمی و خواسته های فرهنگی - اجتماعی ایجاد می شد. و از سوی دیگر با سست شدن بنیان های مذهبی جهان زیست از اصلی ترین منبع خود قطع رابطه می کرد و نفوذ دولت در عرصه فرهنگی به استعمار شدن جهان زیست می انجامید و چنین امری در شرایطی که گونه ای از آگاهی - که ترجمان نهادینگی عقلانی شدن مثبت در تاریخ معاصر است- به ناهماهنگی نظام اجتماعی دامن می زد.
چهره دیگر عدم توازن در نظام از آنجا ناشی می شد که عقلانی شدن مثبت، گوناگونی و افتراق نظام های فرهنگی و حوزه های ارزش را در پی داشت. فعالیت های سیاسی، هنری، آموزش های دینی با اشکال تخصصی بیشتر پدیدار شدند و هر یک از این حوزه ها در فرایند شکوفایی خود به استقلالی نسبی دست یافتند. اما دولت پهلوی تلاش می کرد مذهب به شکل اسطوره ای را مبنای مشروعیت خودش قرار دهد. در واقع چنین بهره گیری ابزاری که انعکاس دهنده نفوذ سیاست در فرهنگ
می باشد، نه تنها بحران مشروعیت را برنمی داشت، بلکه در تشدید شدن آن موثر واقع می شد. بخشی از اعتراض های مذهبیون به رهبری امام خمینی (ره) در دهه 40 متوجه بورکراتیزه شدن مذهب بود. علاوه بر این، نوگرایی و دامن زدن بر عقلانیت مدرن با سلطنت گرایی که بازتولید کننده خرافات در فرایند حفظ خویش است در تعارض بود و ناهمزمانی را تشدید می کرد.

منابع
1 - درباره چیستی نظام های سلطانی مدرن، هوشنگ شهابی، ترجمه: منوچهر صبوری.
2 - تئوری های انقلاب، کوهن، ترجمه: علیرضا طیب.