چگونه زنده نناممت اماما، زنده تر از تو کیست؟!

و من آن روزها طفلی کوچک بودم که با اندوهی کودکانه، بوسه هایم را نثار عکس هایت کردم. و این همه ی آن چیزی است که برایم از روزهای غم بار فراقت گفته اند. اما اکنون که می اندیشم، حتی یادی از آن روزهای پرماتم در خاطر خود نمی یابم و هیچ تصویری از آن در ذهن ندارم.
***
اما اگر از من بپرسند، من هنوز فراق تو را باور نکرده ام.
چگونه باور کنم تو در کنار ما نیستی، و حال آن که روزم به شب و شبم به روز نمی رسیدند اگر که نبودی.
اگر نبودی، زمان از حرکت بازمی ایستاد و تاریخ، به سرانجام می رسید. اما تو پیام آور عصری جدید بودی برایمان و آغازی بر پایان زمان.
چگونه باور کنم دوریت را حال آن که هنوز گردی بر عکست در دیوار فلبم ننشسته است و لبانم از دیدار تبسمت از خنده نه ایستاده اند. چشمانم هنوز، امتداد نگاهت را می جوید، گوش هایم پر از صدای توست و زبانم جز به نامت نمی جنبد.
چگونه باور کنم نبودنت را، حال آن که بودن ها جز با تو معنا نمی یابند و نبودن ها جز بی تو. آنان که با تو ماندند، بود شدند و آنان که بی تو، نابود.
خواستند که نباشی اما تنها تو بودی که ماندی.
چگونه باور کنم اکنون آرام آرمیده ای، حال آن که این تو بودی که از پس سالیانی دراز، بیدارمان ساختی. خواب را از چشمان مستکبرین نیز ربودی و خواب پریشان آن ها را هم بی تعبیر کردی.
چگونه باور کنم که زنده نیستی؟ مردگان با نام تو خود را زنده می نمایانند و زندگان نیز بی تو می میرند. جایی نیست که از تو نگویند. از شرقی ترین کرانه های زمین تا غربی ترین آن، نام توست که بر سر زبان هاست و اصلاً زندگی بی تو مرگی بیش نیست.
این دم مسیحایی تو بود که ما را زنده کرد و این تو بودی که به ما زندگی آموختی.
چگونه باور کنم قصه ی هجرانت را و حال آن که من هنوز نمرده ام. آیا شرح مرگ پروانگان از پس خاموشی شمع، و خاموشی بلبلان در خزان را نشنیده ای؟
***
نه؛ هرگز باور نخواهم کرد که تو در میان ما نیستی.
من طلعت رخسار تو را در خامنه ای یافتم و ردای ولایتت را بر قامتش. من اقتدار نگاهت را در چشمان خامنه ای، تبسم مهربانانه ات را در لبان او دیدم. کلام گهربارت را از زبان او شنیدم و گرمای دستانت را در دستان او یافتم.
من دستان تو را از ورای زمان، از دست خامنه ای بوسیدم...
***
چگونه زنده نناممت؛ اماما زنده تر از تو کیست؟!